عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
مهی چون او به دست من نیفتد
وگر افتد، چنین روشن نیفتد
نمی دانم چه سر دارد، که تیغش
مرا خود هرگز از گردن نیفتد
ز بخت خود پریشانم که یک شب
سر زلفش به دست من نیفتد
نبیند کس دگر گل را شکفته
اگر بوی تو در گلشن نیفتد
تو ناوک می زنی از غمزه و من
برو لرزان که بر دشمن نیفتد
مرو دامن کشان تا گرد غیری
ز خاک ره بر آن دشمن نیفتد
چو خسرو از توام، ای چشم روشن
نظر بر هیچ سیمین تن نیفتد
وگر افتد، چنین روشن نیفتد
نمی دانم چه سر دارد، که تیغش
مرا خود هرگز از گردن نیفتد
ز بخت خود پریشانم که یک شب
سر زلفش به دست من نیفتد
نبیند کس دگر گل را شکفته
اگر بوی تو در گلشن نیفتد
تو ناوک می زنی از غمزه و من
برو لرزان که بر دشمن نیفتد
مرو دامن کشان تا گرد غیری
ز خاک ره بر آن دشمن نیفتد
چو خسرو از توام، ای چشم روشن
نظر بر هیچ سیمین تن نیفتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
به سالی کی چنین ماهی برآید؟
وگر آید، ز چه گاهی برآید
ز رخسارش ز حسن جعد مشکین
کجا از تیره شب ماهی برآید؟
اگر آیینه حسن است روشن
بگیرد زنگ، اگر آهی برآید
بسا خرمن که در یکدم بسوزد
از آن آتش که ناگاهی برآید
همه شب تا سحر بیدار باشم
بود کان مه سحرگاهی برآید
گدایی گر به کویی دل فروشد
که از جان بگذرد، شاهی برآید
عجب نبود در آن میخانه خسرو
گر از پیکار گمراهی برآید
وگر آید، ز چه گاهی برآید
ز رخسارش ز حسن جعد مشکین
کجا از تیره شب ماهی برآید؟
اگر آیینه حسن است روشن
بگیرد زنگ، اگر آهی برآید
بسا خرمن که در یکدم بسوزد
از آن آتش که ناگاهی برآید
همه شب تا سحر بیدار باشم
بود کان مه سحرگاهی برآید
گدایی گر به کویی دل فروشد
که از جان بگذرد، شاهی برآید
عجب نبود در آن میخانه خسرو
گر از پیکار گمراهی برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
صبا آمد، ولی دل بازنامد
غریب ما به منزل باز ماند
به دریا غرقه شد رخت صبوری
که کشتی سوی ساحل بازماند
دل ما رفت با محمل نشینی
رود جان هم که محمل باز نامد
گرفتار است دل، ای پندگو، بس
کزین افسانه ها دل بازنامد
به عشقم مست بگذارید، زیراک
کس از میخانه عاقل بازماند
خلاص غیر کن، ای زلف لیلی
که مجنون را ازان دل بازماند
نصیحت زندگان را کرد باید
کز افسون مرغ بسمل بازنامد
به وادی غمش گم گشت خسرو
که کس از راه مشکل بازنامد
غریب ما به منزل باز ماند
به دریا غرقه شد رخت صبوری
که کشتی سوی ساحل بازماند
دل ما رفت با محمل نشینی
رود جان هم که محمل باز نامد
گرفتار است دل، ای پندگو، بس
کزین افسانه ها دل بازنامد
به عشقم مست بگذارید، زیراک
کس از میخانه عاقل بازماند
خلاص غیر کن، ای زلف لیلی
که مجنون را ازان دل بازماند
نصیحت زندگان را کرد باید
کز افسون مرغ بسمل بازنامد
به وادی غمش گم گشت خسرو
که کس از راه مشکل بازنامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
وقتی دل ما ازان ما بود
واندر دل یار ما وفا بود
بیگانه چنان شد آن دل از من
گویی تو که سالها جدا بود
صد شکر که هم به کوی او ماند
آن دل که ز من هزار جا بود
دید آنکه خمار چشم مستش
خمار شد، ار چه پارسا بود
دی دید مرا و زیستم، لیک
تا دید که گرد آن بلا بود
هر مور خطش مرا فرو برد
آن مورچه گویی اژدها بود
خسرو که درو گم است، گویی
افسانه اوست، بود و نابود
واندر دل یار ما وفا بود
بیگانه چنان شد آن دل از من
گویی تو که سالها جدا بود
صد شکر که هم به کوی او ماند
آن دل که ز من هزار جا بود
دید آنکه خمار چشم مستش
خمار شد، ار چه پارسا بود
دی دید مرا و زیستم، لیک
تا دید که گرد آن بلا بود
هر مور خطش مرا فرو برد
آن مورچه گویی اژدها بود
خسرو که درو گم است، گویی
افسانه اوست، بود و نابود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
ای همنفسان که پیش یارید
این شکر چرا نمی گذارید؟
ما را مکشید چون غریبان
هر چند شما ازین دیارید
جان خواهم داد زیر پایش
امروز مرا به من گذارید
گر می کشدم، فدای اویم
زنهار به روی او میارید
بر دوست برید جان و عقلم
کالا همه خصم را سپارید
ای دیده و دل، اگر بگریید
شاید که شما گناهکارید
ای محنت و غم، سگ شمایم
کز دوست مرا به یادگارید
ای طایفه ای که درتان نیست
هیهات که در کدام کارید؟
گر در دل تان غمی نگنجد
بر سینه خسروش گمارید
این شکر چرا نمی گذارید؟
ما را مکشید چون غریبان
هر چند شما ازین دیارید
جان خواهم داد زیر پایش
امروز مرا به من گذارید
گر می کشدم، فدای اویم
زنهار به روی او میارید
بر دوست برید جان و عقلم
کالا همه خصم را سپارید
ای دیده و دل، اگر بگریید
شاید که شما گناهکارید
ای محنت و غم، سگ شمایم
کز دوست مرا به یادگارید
ای طایفه ای که درتان نیست
هیهات که در کدام کارید؟
گر در دل تان غمی نگنجد
بر سینه خسروش گمارید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
آن دوست که بود خصم جان شد
آن صبر که داشتم نهان شد
ما خود به حصور مرده بودیم
خاصه که فراق در میان شد
افسوس که شادیی ندیدم
وین عمر عزیز رایگان شد
ای دوست، نیافتیم کامی
دشمن به دروغ بدگمان شد
گفتم که اسیر گردی، ای دل
دیدی که به عاقبت همان شد
دل بر دگری نهم، ولیکن
عاشق به ستم نمی توان شد
دی دلبر من سواره می رفت
اشکم بدوید و همعنان شد
مطرب غزلی ز شوق بر خواند
خونابه ز چشم من روان شد
از گریه من رقیب بدخوی
با آن همه حسم مهربان شد
از بسکه علاج درد من کرد
بیچاره طبیب ناتوان شد
خسرو به کجا ببست راهی
گیرم همه خلق یک زبان شد
آن صبر که داشتم نهان شد
ما خود به حصور مرده بودیم
خاصه که فراق در میان شد
افسوس که شادیی ندیدم
وین عمر عزیز رایگان شد
ای دوست، نیافتیم کامی
دشمن به دروغ بدگمان شد
گفتم که اسیر گردی، ای دل
دیدی که به عاقبت همان شد
دل بر دگری نهم، ولیکن
عاشق به ستم نمی توان شد
دی دلبر من سواره می رفت
اشکم بدوید و همعنان شد
مطرب غزلی ز شوق بر خواند
خونابه ز چشم من روان شد
از گریه من رقیب بدخوی
با آن همه حسم مهربان شد
از بسکه علاج درد من کرد
بیچاره طبیب ناتوان شد
خسرو به کجا ببست راهی
گیرم همه خلق یک زبان شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چشمم همه روز خون تراود
من دانم و دل که چون تراود
نتراوم پیش هیچ مردم
کز مردم دیده خون تراود
دل گر ز تو لخته شد محال است
کاین حال به آزمون تراود
با دیده مگوی راز، ای دوست
زیرا که روان برون تراود
من دست بشویم از تو هر چند
لیکن دیده فزون تراود
گر عقل مرا کسی بکاود
دانم که از او جنون تراود
افسون چه کنی به ریش خسرو؟
کاین بیشتر از فسون تراود
من دانم و دل که چون تراود
نتراوم پیش هیچ مردم
کز مردم دیده خون تراود
دل گر ز تو لخته شد محال است
کاین حال به آزمون تراود
با دیده مگوی راز، ای دوست
زیرا که روان برون تراود
من دست بشویم از تو هر چند
لیکن دیده فزون تراود
گر عقل مرا کسی بکاود
دانم که از او جنون تراود
افسون چه کنی به ریش خسرو؟
کاین بیشتر از فسون تراود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
سیمین تن و خارا دلی، گر گفتنم یارا بود
گر بت نه ای، کی در بشر تن سیم و دل خارا بود؟
عنبر چسان نسبت کنم با زلف تو، کز زلف تو
بوی دل آید وین کجا در عنبر سارا بود؟
ناز و کرشمه آفت است از بهر دلها در بتان
ورنه به زیبایی چه کم نقشی که بر دیبا بود
گفتم که گر همتای خود خواهی مه و خورشید بین
گفتا که بینم آینه، گر این هوس با ما بود
خفتن نه تنها در لحد راحت بود، فریاد از آن
خوابی که دور از دوستان مشتاق را تنها بود
خسرو، گر از عشقت بود رنجی، مرنج از نیکوان
باشد گنه چشم مرا نه روی زیبا را بود
گر بت نه ای، کی در بشر تن سیم و دل خارا بود؟
عنبر چسان نسبت کنم با زلف تو، کز زلف تو
بوی دل آید وین کجا در عنبر سارا بود؟
ناز و کرشمه آفت است از بهر دلها در بتان
ورنه به زیبایی چه کم نقشی که بر دیبا بود
گفتم که گر همتای خود خواهی مه و خورشید بین
گفتا که بینم آینه، گر این هوس با ما بود
خفتن نه تنها در لحد راحت بود، فریاد از آن
خوابی که دور از دوستان مشتاق را تنها بود
خسرو، گر از عشقت بود رنجی، مرنج از نیکوان
باشد گنه چشم مرا نه روی زیبا را بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
سال نو است و عشق نو عشرت یار من چه شد
بین که ز زاری و فغان شخص نزار من چه شد
گر فلک ستیزه گر، مهر نمای کینه گر
بست به کین من کمر مهر نگار من چه شد
گر تن من ز خشم تو خسته تیر غمزه شد
باد فداش گو برد جان فگار من چه شد
آه من ار ز بیخودی می نرسد به گوش او
تا خبرش کند ز من ناله زار من چه شد
غم رخ چون زر مرا سود بر آستان او
گیر که خاک شد زرم، سنگ عیار من چه شد
خسروم و چو طوطیان، در هوس شکر لبان
تا شکری به من دهد، خنده یار من چه شد
بین که ز زاری و فغان شخص نزار من چه شد
گر فلک ستیزه گر، مهر نمای کینه گر
بست به کین من کمر مهر نگار من چه شد
گر تن من ز خشم تو خسته تیر غمزه شد
باد فداش گو برد جان فگار من چه شد
آه من ار ز بیخودی می نرسد به گوش او
تا خبرش کند ز من ناله زار من چه شد
غم رخ چون زر مرا سود بر آستان او
گیر که خاک شد زرم، سنگ عیار من چه شد
خسروم و چو طوطیان، در هوس شکر لبان
تا شکری به من دهد، خنده یار من چه شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
چند گاهی دگر ار چشم تو در ناز بماند
ای بسا دل که در آن طره طناز بماند
کعبتینی تو که غلتانی ازان چشم مقامر
ای بسا سیل کز آن چشم روان باز بماند
خاتم اندر دهن انگشت بگیرد ز دهانت
ور دهانش ار کشی انگشت دهان باز بماند
روی تو دیدم و خط دود رسانید به چشمت
ترسم آن دود به دنباله غماز بماند
زر ندارم ز پی وصل، تنی دارم چون زر
لیکن آن تیر به دندان به ته گاز بماند
نازکم کن که نکویی به کسی دیر نماند
زشت باشد که نکویی برود ناز بماند
دل خسرو به جفا سوختی و راز برون شد
پرده دل چو بسوزد ز کجا راز بماند؟
ای بسا دل که در آن طره طناز بماند
کعبتینی تو که غلتانی ازان چشم مقامر
ای بسا سیل کز آن چشم روان باز بماند
خاتم اندر دهن انگشت بگیرد ز دهانت
ور دهانش ار کشی انگشت دهان باز بماند
روی تو دیدم و خط دود رسانید به چشمت
ترسم آن دود به دنباله غماز بماند
زر ندارم ز پی وصل، تنی دارم چون زر
لیکن آن تیر به دندان به ته گاز بماند
نازکم کن که نکویی به کسی دیر نماند
زشت باشد که نکویی برود ناز بماند
دل خسرو به جفا سوختی و راز برون شد
پرده دل چو بسوزد ز کجا راز بماند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
باز شب افتاد و ما را دل همان جا شد که بود
باز جانم را همان آغاز سودا شد که بود
عشق کهنه نو شد، ای دل، شغل غم نو کن که باز
فتنه در جان هم بدانسان کارفرما شد که بود
ما و بت را سجده زین پس، آن هم ار افتد قبول
کان همه زهد و نماز رسمی از ما شد که بود
پایمال مرکبم کن، وین بگو بهر دیت
آنکه شبدیز مرا خاک قدمها شد که بود
توبه آلوده خسرو کرد یک چندی و باز
منت ایزد را که هم زانگونه رسوا شد که بود
باز جانم را همان آغاز سودا شد که بود
عشق کهنه نو شد، ای دل، شغل غم نو کن که باز
فتنه در جان هم بدانسان کارفرما شد که بود
ما و بت را سجده زین پس، آن هم ار افتد قبول
کان همه زهد و نماز رسمی از ما شد که بود
پایمال مرکبم کن، وین بگو بهر دیت
آنکه شبدیز مرا خاک قدمها شد که بود
توبه آلوده خسرو کرد یک چندی و باز
منت ایزد را که هم زانگونه رسوا شد که بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
ای خوش آن وقتی که ما را دل به جای خویش بود
کام کام خویش بود و رای رای خویش بود
در هوای نیکوان می بود تا از دست رفت
چون کند مسکین، گرفتار هوای خویش بود
خلق گوید ترک دل چون کردی، آخر هر چه بود
دیده و دانسته بود و آشنای خویش بود
چون نگهدارم که بی خوبان نبودی یک زمان
حاش لله دل نبوده ست، این بلای خویش بود
من به غیبت بد نگویم آن غریب رفته را
زانکه گر بد بود و گر نیکو، برای خویش بود
دی مرا در خون بدید و رخ بگردانید و رفت
من چنین دانم، پشیمان از خطای خویش بود
ای مسلمانان، به جایی کان پسر حاضر بود
کیست باری دل که بتواند به جای خویش بود
یار من ار چه بد من بر زبانش می گذشت
لیک می دانم دلش سوی گدای خویش بود
از کجا مست آمدی، ای مه، که غارت شد نماز
پارسایی را که مشغول دعای خویش بود
بنده خسرو جان شیرین در سر و کار تو کرد
کامده پیش بلا مسکین به پای خویش بود
کام کام خویش بود و رای رای خویش بود
در هوای نیکوان می بود تا از دست رفت
چون کند مسکین، گرفتار هوای خویش بود
خلق گوید ترک دل چون کردی، آخر هر چه بود
دیده و دانسته بود و آشنای خویش بود
چون نگهدارم که بی خوبان نبودی یک زمان
حاش لله دل نبوده ست، این بلای خویش بود
من به غیبت بد نگویم آن غریب رفته را
زانکه گر بد بود و گر نیکو، برای خویش بود
دی مرا در خون بدید و رخ بگردانید و رفت
من چنین دانم، پشیمان از خطای خویش بود
ای مسلمانان، به جایی کان پسر حاضر بود
کیست باری دل که بتواند به جای خویش بود
یار من ار چه بد من بر زبانش می گذشت
لیک می دانم دلش سوی گدای خویش بود
از کجا مست آمدی، ای مه، که غارت شد نماز
پارسایی را که مشغول دعای خویش بود
بنده خسرو جان شیرین در سر و کار تو کرد
کامده پیش بلا مسکین به پای خویش بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
تا جهان بود، از جهان هرگز دلم خرم نبود
خرمی خود هیچگه گویی که در عالم نبود
گر چه کار عاشقان پیوسته سامانی نداشت
اینچنین یک بارگی هم ابتر و در هم نبود
غم برون ز اندازه شد ما را و دل بر جا نماند
ای خوش آن وقتی که دل بر جای بود و غم نبود
غم همه وقت و طرب یکدم بود، باری مرا
در تمام عمر می اندیشم آن یکدم نبود
چرخ اگر بد با دل خرم بود، با من چراست؟
تا دل من بود، باری هیچگه خرم نبود
با دل مجروح رفتم دی به دکان طبیب
حقه را چون باز کرد، از بخت من مرهم نبود
گفتم این غمهای دل بیرون دهم تا وارهم
در همه عالم بجستم هیچ جا محرم نبود
آدمی خوشدل نباشد، گر چه در جنت بود
آدمی خود کی تواند بود، چون آدم نبود
دهر با مردم نسازد، زان خران دارند گنج
ور نه این مردار در ویرانه او کم نبود
گر توانی، خسروا، دل را عمارت کن، از آنک
در جهان کس را بنای آب و گل محکم نبود
خرمی خود هیچگه گویی که در عالم نبود
گر چه کار عاشقان پیوسته سامانی نداشت
اینچنین یک بارگی هم ابتر و در هم نبود
غم برون ز اندازه شد ما را و دل بر جا نماند
ای خوش آن وقتی که دل بر جای بود و غم نبود
غم همه وقت و طرب یکدم بود، باری مرا
در تمام عمر می اندیشم آن یکدم نبود
چرخ اگر بد با دل خرم بود، با من چراست؟
تا دل من بود، باری هیچگه خرم نبود
با دل مجروح رفتم دی به دکان طبیب
حقه را چون باز کرد، از بخت من مرهم نبود
گفتم این غمهای دل بیرون دهم تا وارهم
در همه عالم بجستم هیچ جا محرم نبود
آدمی خوشدل نباشد، گر چه در جنت بود
آدمی خود کی تواند بود، چون آدم نبود
دهر با مردم نسازد، زان خران دارند گنج
ور نه این مردار در ویرانه او کم نبود
گر توانی، خسروا، دل را عمارت کن، از آنک
در جهان کس را بنای آب و گل محکم نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
باز از رندی علم بر آسمان خواهم کشید
روز پیری جام با یار جوان خواهم کشید
تیر غمزه ترک چشمش از کمان ابروان
سوی سینه گر گشاید، من به جان خواهم کشید
پیشکش آرند هر یک سیم و زر در پیش او
من دل پر خون و جان ناتوان خواهم کشید
بگذر، ای ناصح، ز من امروز بگذارم که باز
جامی می بر روی یار مهربان خواهم کشید
گر مددگاری رسد از اخترا مسعود من
امشب از لعل لبش راح روان خواهم کشید
سوی خسرو التفاتی گر نماید آن سوار
زیر پایش سر چو خاک آستان خواهم کشید
روز پیری جام با یار جوان خواهم کشید
تیر غمزه ترک چشمش از کمان ابروان
سوی سینه گر گشاید، من به جان خواهم کشید
پیشکش آرند هر یک سیم و زر در پیش او
من دل پر خون و جان ناتوان خواهم کشید
بگذر، ای ناصح، ز من امروز بگذارم که باز
جامی می بر روی یار مهربان خواهم کشید
گر مددگاری رسد از اخترا مسعود من
امشب از لعل لبش راح روان خواهم کشید
سوی خسرو التفاتی گر نماید آن سوار
زیر پایش سر چو خاک آستان خواهم کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
چشمها را گوی کاین ناز و کرشمه کم کنند
ور نه ترسم عالمی را خسته و در هم کنند
هم شکاف جان کنند و هم بسی خون دل آب
شانه و آبی که زلفت را خم اندر خم کنند
مرهم از لبهات می جویم بدین جان فگار
وای بر ریشی که آن را از نمک مرهم کنند
بر درت عشاق خون گریند و رو و مو کنند
چون زنان از گرمی دل شعله ماتم کنند
چشم مشتاقانت از خون بسته گردد نی ز آب
باز نگشاید مگر بازش هم از خونم کنند
بند بر عاشق بدان ماند که باشد بر جگر
ناتوان را زحمت جانی و داغش هم کنند
دم که بر یادش بر آید باز در تن چون رود
وه بدین خواری چگونه یاد آن همدم کنند
ای صبا، آنان که دل سنگ اند، بهر ما بگوی
ما ز غم مردیم دل از بهر ما بی غم کنند
خسروا، جان دوست می داری، ز جانان دم مزن
شاهدان باید که کار شیرمردان کم کنند
ور نه ترسم عالمی را خسته و در هم کنند
هم شکاف جان کنند و هم بسی خون دل آب
شانه و آبی که زلفت را خم اندر خم کنند
مرهم از لبهات می جویم بدین جان فگار
وای بر ریشی که آن را از نمک مرهم کنند
بر درت عشاق خون گریند و رو و مو کنند
چون زنان از گرمی دل شعله ماتم کنند
چشم مشتاقانت از خون بسته گردد نی ز آب
باز نگشاید مگر بازش هم از خونم کنند
بند بر عاشق بدان ماند که باشد بر جگر
ناتوان را زحمت جانی و داغش هم کنند
دم که بر یادش بر آید باز در تن چون رود
وه بدین خواری چگونه یاد آن همدم کنند
ای صبا، آنان که دل سنگ اند، بهر ما بگوی
ما ز غم مردیم دل از بهر ما بی غم کنند
خسروا، جان دوست می داری، ز جانان دم مزن
شاهدان باید که کار شیرمردان کم کنند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
دوش بوی گل مرا از آشنایی یاد داد
جان گریبان پاره کرد و خویش را بر باد داد
ترسم از پرده برون افتم چو گل، کاین باد صبح
زان گلستانها که روزی با تو بودم یاد داد
جز خرابی نامد اندر جانم از بنیاد عشق
گر چه هر دم دیده خون تو درین بنیاد داد
پیش ازین اباد بود این دل که مستی در رسید
وین صلای صوفیان در خانه آباد داد
مشنو، ای حاکم، ز ما دعوی خون بر یار خویش
کشتگان عشقبازی را نشاید داد داد
چون نوازد خوبرو آنگه کشد، خود فتنه بود
ساغر شیری که شیرین بر کف فرهاد داد
من نشسته هر دم و از دیده خون پیش افتدم
بین دل خون گشته خسروا را چه پیش افتاد داد؟
جان گریبان پاره کرد و خویش را بر باد داد
ترسم از پرده برون افتم چو گل، کاین باد صبح
زان گلستانها که روزی با تو بودم یاد داد
جز خرابی نامد اندر جانم از بنیاد عشق
گر چه هر دم دیده خون تو درین بنیاد داد
پیش ازین اباد بود این دل که مستی در رسید
وین صلای صوفیان در خانه آباد داد
مشنو، ای حاکم، ز ما دعوی خون بر یار خویش
کشتگان عشقبازی را نشاید داد داد
چون نوازد خوبرو آنگه کشد، خود فتنه بود
ساغر شیری که شیرین بر کف فرهاد داد
من نشسته هر دم و از دیده خون پیش افتدم
بین دل خون گشته خسروا را چه پیش افتاد داد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
آن همه دعوی که اول عقل دعوی دار کرد
دید چون رویت به عجز خویشتن اقرار کرد
رنج بیداری شبهای غم روشن نبود
خفته بودم پیش ازین، هجر توام بیدار کرد
سجه گر زنار شد بر مشکن، ای پرهیزگار
کاینچنین ها آدمی از بهر دل بسیار کرد
درج یاقوت لب لیلی مفرح هست، لیک
کی توان بیچاره مجنون را بدان هشیار کرد
داند آن کز گلرخان خورده ست خاری بر جگر
کز چه بلبل در گلستان ناله های زار کرد
دارد اندر دل غباری وقت تست، ای گریه،هان
کار کن اندر دلش، گر می توانی کار کرد
سنگدل یارا، اثر در تو نکرد آهی که آن
کشت اهل درد را بیدرد را افگار کرد
با من بیمار شیرین گشت معجون اجل
زانکه عشقت چاشنیی خویش با آن یار کرد
هر چه خسرو پیش ازین در پیش خوبان سجده کرد
پیش محراب دو ابروی تو استغفار کرد
دید چون رویت به عجز خویشتن اقرار کرد
رنج بیداری شبهای غم روشن نبود
خفته بودم پیش ازین، هجر توام بیدار کرد
سجه گر زنار شد بر مشکن، ای پرهیزگار
کاینچنین ها آدمی از بهر دل بسیار کرد
درج یاقوت لب لیلی مفرح هست، لیک
کی توان بیچاره مجنون را بدان هشیار کرد
داند آن کز گلرخان خورده ست خاری بر جگر
کز چه بلبل در گلستان ناله های زار کرد
دارد اندر دل غباری وقت تست، ای گریه،هان
کار کن اندر دلش، گر می توانی کار کرد
سنگدل یارا، اثر در تو نکرد آهی که آن
کشت اهل درد را بیدرد را افگار کرد
با من بیمار شیرین گشت معجون اجل
زانکه عشقت چاشنیی خویش با آن یار کرد
هر چه خسرو پیش ازین در پیش خوبان سجده کرد
پیش محراب دو ابروی تو استغفار کرد