عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۰ - فیالحکمة
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
                                    
گفت کین والی شهر ما گدایی بیحیاست
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهای
صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کردهای
آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست
در و مروارید طوقش اشک اطفال منست
لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست
او که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است
گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست
خواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست
                                                                    
                            گفت کین والی شهر ما گدایی بیحیاست
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهای
صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کردهای
آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست
در و مروارید طوقش اشک اطفال منست
لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست
او که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است
گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست
خواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا مشقت ره طاعت نبرد هرگز گفت
                                    
که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست
چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند
گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست
همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست
که به پریش گمان همه کس مغرورست
خانه چون خانهٔ بوبکر ربابیست ولیک
اندرو هیچ طرب نیست که بیطنبورست
ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز
در و دیوار تمنی همه نامعمورست
حال او دور مشو با کرم خویش بگو
تات گوید که چنینها ز مروت دورست
صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار
آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست
عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر
زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست
دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن
تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست
                                                                    
                            که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست
چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند
گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست
همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست
که به پریش گمان همه کس مغرورست
خانه چون خانهٔ بوبکر ربابیست ولیک
اندرو هیچ طرب نیست که بیطنبورست
ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز
در و دیوار تمنی همه نامعمورست
حال او دور مشو با کرم خویش بگو
تات گوید که چنینها ز مروت دورست
صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار
آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست
عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر
زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست
دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن
تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۵ - در حبس مجدالدین ابوالحسن عمرانی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بوالحسن ای کسی که در احسان
                                    
وعده از رغبت تو مایوسست
دل و دستت که شاد باد و قوی
بحر معقول کان محسوسست
نکبتت عام نکبتی است کزو
شرع منکوب و ملک منکوسست
داغ آسیب دور تو دارد
هر اساس ستم که مدروسست
دوش آز از نیاز میپرسید
که کنون دور دهر معکوسست
گفت نی گفتش آخر از چه سبب
طالع مکرمات منحوسست
مکرمت بانگ برگرفت از حبس
که کریم زمانه محبوسست
                                                                    
                            وعده از رغبت تو مایوسست
دل و دستت که شاد باد و قوی
بحر معقول کان محسوسست
نکبتت عام نکبتی است کزو
شرع منکوب و ملک منکوسست
داغ آسیب دور تو دارد
هر اساس ستم که مدروسست
دوش آز از نیاز میپرسید
که کنون دور دهر معکوسست
گفت نی گفتش آخر از چه سبب
طالع مکرمات منحوسست
مکرمت بانگ برگرفت از حبس
که کریم زمانه محبوسست
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۴ - در قناعت و آزادگی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آلودهٔ منت کسان کم شو
                                    
تا یک شبه در وثاق تو نانست
راضی نشود به هیچ بد نفسی
هر نفس که از نفوس انسانست
ای نفس به رستهٔ قناعت شو
کانجا همه چیز نیک ارزانست
تا بتوانی حذر کن از منت
کاین منت خلق کاهش جانست
زین سود چه سود اگر شود افزون
در مایهٔ نفس نقص نقصانست
در عالم تن چه میکنی هستی
چون مرجع تو به عالم جانست
شک نیست که هرکه چیزکی دارد
وانرا بدهد طریق احسانست
لیکن چو کسی بود که نستاند
احسان آنست و سخت آسانست
چندان که مروتست در دادن
در ناستدن هزار چندانست
                                                                    
                            تا یک شبه در وثاق تو نانست
راضی نشود به هیچ بد نفسی
هر نفس که از نفوس انسانست
ای نفس به رستهٔ قناعت شو
کانجا همه چیز نیک ارزانست
تا بتوانی حذر کن از منت
کاین منت خلق کاهش جانست
زین سود چه سود اگر شود افزون
در مایهٔ نفس نقص نقصانست
در عالم تن چه میکنی هستی
چون مرجع تو به عالم جانست
شک نیست که هرکه چیزکی دارد
وانرا بدهد طریق احسانست
لیکن چو کسی بود که نستاند
احسان آنست و سخت آسانست
چندان که مروتست در دادن
در ناستدن هزار چندانست
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۰ - امیر یوسف نام و عدهٔ عطایی کرده و وفا ننموده بود در تهدید او گفته است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        میر یوسف سخن دراز مکش
                                    
وقت میبین چگونه کوتاهست
گرچه مستغنیم از این سوگند
حق تعالی گواه و آگاهست
کین چنین جود اگر بحق گویی
نه سزاوار آن چنان جاهست
راه آن هیچ گونه مینروی
کین جوان مرد بر سر راهست
تا نگویی که اینت طالب سیم
کهربا نیز جاذب کاهست
احتیاج ضرورتی مشمار
اینک اشتباه را به اشتباهست
گر تویی یوسف زمانه چرا
دل من ز انتظار در چاهست
ور منم معطی سخن ز چه روی
به عطا نام تو در افواهست
زانچنان بیتها که کس را نیست
کز پی پنچ دانگ پنجاهست
حاش لله مباد یعنی هجو
راستی جای حاش لله است
دوش بیتی دو میتراشیدم
خردم گفت خیز بیگاهست
این یک امشب مکن به قول هوا
کیست کورا هوا نکو خواهست
بو که فردا وگرنه با این عزم
تا به فردای حشر زین ماهست
هان و هان بیش از این نمیگویم
شیر در خشم و رشته یکتاهست
روز طوفان و باد حزم نکوست
خاصه آنرا که خانه خرگاهست
                                                                    
                            وقت میبین چگونه کوتاهست
گرچه مستغنیم از این سوگند
حق تعالی گواه و آگاهست
کین چنین جود اگر بحق گویی
نه سزاوار آن چنان جاهست
راه آن هیچ گونه مینروی
کین جوان مرد بر سر راهست
تا نگویی که اینت طالب سیم
کهربا نیز جاذب کاهست
احتیاج ضرورتی مشمار
اینک اشتباه را به اشتباهست
گر تویی یوسف زمانه چرا
دل من ز انتظار در چاهست
ور منم معطی سخن ز چه روی
به عطا نام تو در افواهست
زانچنان بیتها که کس را نیست
کز پی پنچ دانگ پنجاهست
حاش لله مباد یعنی هجو
راستی جای حاش لله است
دوش بیتی دو میتراشیدم
خردم گفت خیز بیگاهست
این یک امشب مکن به قول هوا
کیست کورا هوا نکو خواهست
بو که فردا وگرنه با این عزم
تا به فردای حشر زین ماهست
هان و هان بیش از این نمیگویم
شیر در خشم و رشته یکتاهست
روز طوفان و باد حزم نکوست
خاصه آنرا که خانه خرگاهست
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۳ - در موعظه و شکایت دهر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با یکی مردک کناس همی گفتم دی
                                    
تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست
صنعت و حرفت ما هر دو تو میدانی چیست
آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست
گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس
اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست
کار فرمای دهد رونق کار من و تو
داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست
کار فرمای مرا پایهٔ من معلومست
لاجرم جان من از بند تقاضا رستست
باز چون گاو خراس از تو و از پایهٔ تو
کارفرمای ترا دیده چنان بربستست
که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی
کردهٔ دانم و پرداخته و پیوستست
یا چنان داند کین عمر عزیز علما
همچو روز و شب جهال متاع رستست
او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد
که ترا از سر پندار در آن پی خستست
انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت
عقل داند که ستم نز تبرست از دستست
غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو
تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست
                                                                    
                            تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست
صنعت و حرفت ما هر دو تو میدانی چیست
آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست
گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس
اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست
کار فرمای دهد رونق کار من و تو
داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست
کار فرمای مرا پایهٔ من معلومست
لاجرم جان من از بند تقاضا رستست
باز چون گاو خراس از تو و از پایهٔ تو
کارفرمای ترا دیده چنان بربستست
که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی
کردهٔ دانم و پرداخته و پیوستست
یا چنان داند کین عمر عزیز علما
همچو روز و شب جهال متاع رستست
او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد
که ترا از سر پندار در آن پی خستست
انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت
عقل داند که ستم نز تبرست از دستست
غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو
تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۴ - لطیفه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صاحبا ماجرای دشمن تو
                                    
که کسش در جهان ندارد دوست
گفتهام در سه بیت چار لطیف
زان چنانها که خاطرم را خوست
طنز میکرد با جهان کهن
در جهان گفتیی که تازه و نوست
رنگ او با زمانه درنگرفت
رونق رنگ با قیاس رکوست
روزگارش گلی شکفت و برو
همچو بر باقلی کفن شد پوست
آسمان در تنعمش چو بدید
گفت اسراف بیش از این نه نکوست
همچو ریواج پروریده شدست
وقت از بیخ برکشیدن اوست
                                                                    
                            که کسش در جهان ندارد دوست
گفتهام در سه بیت چار لطیف
زان چنانها که خاطرم را خوست
طنز میکرد با جهان کهن
در جهان گفتیی که تازه و نوست
رنگ او با زمانه درنگرفت
رونق رنگ با قیاس رکوست
روزگارش گلی شکفت و برو
همچو بر باقلی کفن شد پوست
آسمان در تنعمش چو بدید
گفت اسراف بیش از این نه نکوست
همچو ریواج پروریده شدست
وقت از بیخ برکشیدن اوست
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۱
                            
                            
                            
                        
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۴ - در مذمت اصحاب دیوان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خسروا این چه حلم و خاموشیست
                                    
صاحبا این چه عجز و مایوسیست
آخر افسوستان نیاید از آنک
ملک در دست مشتی افسوسیست
اولا نایبی که نیست به کار
راست چون پیر کافر روسیست
ثانیا این کمال مستوفی
نیک سیاح روی و سالوسیست
ثالثا این قوام رعنا ریش
بر سر منهی و جاسوسیست
رابعا این کریم گنده دهن
مردکی حیلتی و ناموسیست
خامسا این محمد رازی
بتر از رهزنان چپلوسیست
سادسا این ثقیل مفسد عز
کز گرانی چو کوه بعلوسیست
همه ناز و کرشمه و کبرست
گوییا از نژاد کاووسیست
سابعا این فرید عارض لنگ
از در صدهزار طرطوسیست
ثامنالقوم آن یمین سرخس
راست چون میل گور قابوسیست
کیست تاسع نتیجهٔ مخلص
که به رخ همچو زر بر موسیست
مردکی اشقراست و رومی روی
گویی از راهبان ناقوسیست
عاشر آن اکرم معاشر شر
گویی از گبرکان ناووسیست
اکرم اکرم نعوذ بالله ازو
هیکل مدبری و منحوسیست
چاکر خام قلتبانی اوست
هیچ گویی کمال عبدوسیست
ما فرحنا معین حدادی
هست محبوس و اهل محبوسیست
احمد لیث آن مخنث فش
که همه خز و توزی وسوسیست
از کمال خری و بیخردی
جل اسبش کتان قبروسیست
هریکی را از این رهی مذهب
کفر محض این نجیبک طوسیست
همه از روزگار معکوسست
هرچه در کار ملک معکوسیست
                                                                    
                            صاحبا این چه عجز و مایوسیست
آخر افسوستان نیاید از آنک
ملک در دست مشتی افسوسیست
اولا نایبی که نیست به کار
راست چون پیر کافر روسیست
ثانیا این کمال مستوفی
نیک سیاح روی و سالوسیست
ثالثا این قوام رعنا ریش
بر سر منهی و جاسوسیست
رابعا این کریم گنده دهن
مردکی حیلتی و ناموسیست
خامسا این محمد رازی
بتر از رهزنان چپلوسیست
سادسا این ثقیل مفسد عز
کز گرانی چو کوه بعلوسیست
همه ناز و کرشمه و کبرست
گوییا از نژاد کاووسیست
سابعا این فرید عارض لنگ
از در صدهزار طرطوسیست
ثامنالقوم آن یمین سرخس
راست چون میل گور قابوسیست
کیست تاسع نتیجهٔ مخلص
که به رخ همچو زر بر موسیست
مردکی اشقراست و رومی روی
گویی از راهبان ناقوسیست
عاشر آن اکرم معاشر شر
گویی از گبرکان ناووسیست
اکرم اکرم نعوذ بالله ازو
هیکل مدبری و منحوسیست
چاکر خام قلتبانی اوست
هیچ گویی کمال عبدوسیست
ما فرحنا معین حدادی
هست محبوس و اهل محبوسیست
احمد لیث آن مخنث فش
که همه خز و توزی وسوسیست
از کمال خری و بیخردی
جل اسبش کتان قبروسیست
هریکی را از این رهی مذهب
کفر محض این نجیبک طوسیست
همه از روزگار معکوسست
هرچه در کار ملک معکوسیست
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۶ - در شکایت زمانه و مفاخرت خود
                            
                            
                            
                        
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۷ - از یکی اکابر رنجیده بود حسب حال خود و نکوهش او گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز مردمان مشمر خویش را به هیات و شکل
                                    
که مردمی نه همین هیکل هیولا نیست
به حسن ظاهر و باطن مسلمت نکنند
که این دو هم ز صفتهای روح حیوانیست
وگر تو گویی نطقست مر مرا گویم
که این حدیث هم از احمقی و کمدانیست
اگر به نطق همی حرف و صوت را خواهی
زنخ مزن نه قیاسیست این نه برهانیست
که این نتیجهٔ جانست و آن دو قرع هوا
هوا مجسم و جان نز جهان جسمانیست
برابری چه کنی با کسی که در ملکش
امیر شهر تو در آرزوی سگبانیست
به شغل دیوان بر من تکبرت نرسد
که دیوی ارچه ترا صد مثال دیوانیست
ترا اگر عملی داد روزگار چه شد
مرا به جای عمل عملهای یونانیست
به شهوتی که براندی همی چه پنداری
که در وجود همان لذتست و آسانیست
به روح من نشوی زنده تات ننمایم
که از چه نوع مرا عیشهای روحانیست
وگر تو گویی عیش من و تو هر دو یکیست
غلط کنی که مرا عقلی و ترا نانیست
ترا به روح بهیمیست زندگی و مرا
به فیض علت اولی و نفس انسانیست
بدین دلیل که گفتم یقین شدت باری
که ملک و ملک مرا باقی و ترا فانیست
بدین شرف که تو داری و این کرم که تراست
چه جای اینهمه ما در غری و کشخانیست
گذشت ظلم تو ز اندازه بر مسلمانان
ز کردگار بترس این چه نامسلمانیست
خدای شر تو از روی خلق دور کناد
که با وجود تو روی جهان به ویرانیست
                                                                    
                            که مردمی نه همین هیکل هیولا نیست
به حسن ظاهر و باطن مسلمت نکنند
که این دو هم ز صفتهای روح حیوانیست
وگر تو گویی نطقست مر مرا گویم
که این حدیث هم از احمقی و کمدانیست
اگر به نطق همی حرف و صوت را خواهی
زنخ مزن نه قیاسیست این نه برهانیست
که این نتیجهٔ جانست و آن دو قرع هوا
هوا مجسم و جان نز جهان جسمانیست
برابری چه کنی با کسی که در ملکش
امیر شهر تو در آرزوی سگبانیست
به شغل دیوان بر من تکبرت نرسد
که دیوی ارچه ترا صد مثال دیوانیست
ترا اگر عملی داد روزگار چه شد
مرا به جای عمل عملهای یونانیست
به شهوتی که براندی همی چه پنداری
که در وجود همان لذتست و آسانیست
به روح من نشوی زنده تات ننمایم
که از چه نوع مرا عیشهای روحانیست
وگر تو گویی عیش من و تو هر دو یکیست
غلط کنی که مرا عقلی و ترا نانیست
ترا به روح بهیمیست زندگی و مرا
به فیض علت اولی و نفس انسانیست
بدین دلیل که گفتم یقین شدت باری
که ملک و ملک مرا باقی و ترا فانیست
بدین شرف که تو داری و این کرم که تراست
چه جای اینهمه ما در غری و کشخانیست
گذشت ظلم تو ز اندازه بر مسلمانان
ز کردگار بترس این چه نامسلمانیست
خدای شر تو از روی خلق دور کناد
که با وجود تو روی جهان به ویرانیست
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۳ - در مذمت زن خواستن
                            
                            
                            
                        
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۴ - در مذمت کسی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سراجی ای ز مقیمان حضرت ترمد
                                    
رسید نامهٔ تو همچو روضهای ز بهشت
حدیث فخری منحول اندرو کرده
که دست و طبعش جز دوک آن حدیث نرشت
غرض چه یعنی دزدیست بیحیا آخر
من این ندانم کز ماده گاو ناید کشت
به کعبهٔ سخن اندر چه ذکر او رانی
که ذکر او نکند هیچ کافری به کنشت
گواهیش که گواهی خود در این محضر
ز ننگ او به همه شهر خود دو کس ننوشت
                                                                    
                            رسید نامهٔ تو همچو روضهای ز بهشت
حدیث فخری منحول اندرو کرده
که دست و طبعش جز دوک آن حدیث نرشت
غرض چه یعنی دزدیست بیحیا آخر
من این ندانم کز ماده گاو ناید کشت
به کعبهٔ سخن اندر چه ذکر او رانی
که ذکر او نکند هیچ کافری به کنشت
گواهیش که گواهی خود در این محضر
ز ننگ او به همه شهر خود دو کس ننوشت
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۶
                            
                            
                            
                        
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۶ - در ذم طمع
                            
                            
                            
                        
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۰
                            
                            
                            
                        
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۱
                            
                            
                            
                        
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۰ - در شکایت دهر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جور یکسر جهان چنان بگرفت
                                    
که همی بوی عدل نتوان برد
وز بزرگی که نفس حادثه راست
میشناسم که فاعلیست نه خرد
وز طریق دگر شناختهام
که ره جور جابران بسپرد
ماند یک چیز اینکه او چو بکرد
تختهٔ دیگران چرا بسترد
نه همه مغز به که لختی پوست
نه همه صاف به که بعضی درد
ور تو بر اتفاق و بخت نهی
چون کلاهی ببایدش زد و برد
عقل آغاز کار کم نکند
نه در این ماجرا کم است از کرد
وانکه قسمی به خویشتن بربست
خویشتن را شریک ملک شمرد
وانکه دست از چرا و چون بکشید
وقت تسلیم هم قدم نفشرد
خواجه دانی که چیست حاصل کار
تا نباید عنان به دیو سپرد
متفکر همی بباید زیست
متحیر همی بباید مرد
                                                                    
                            که همی بوی عدل نتوان برد
وز بزرگی که نفس حادثه راست
میشناسم که فاعلیست نه خرد
وز طریق دگر شناختهام
که ره جور جابران بسپرد
ماند یک چیز اینکه او چو بکرد
تختهٔ دیگران چرا بسترد
نه همه مغز به که لختی پوست
نه همه صاف به که بعضی درد
ور تو بر اتفاق و بخت نهی
چون کلاهی ببایدش زد و برد
عقل آغاز کار کم نکند
نه در این ماجرا کم است از کرد
وانکه قسمی به خویشتن بربست
خویشتن را شریک ملک شمرد
وانکه دست از چرا و چون بکشید
وقت تسلیم هم قدم نفشرد
خواجه دانی که چیست حاصل کار
تا نباید عنان به دیو سپرد
متفکر همی بباید زیست
متحیر همی بباید مرد
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۲ - کتاب و کلاهی نزد بزرگی داشت در تقاضای آن گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به کلاهی بزرگ کرد مرا
                                    
آنکه گیتی به چشمشس آمد خرد
آنکه آب کلاهداری چرخ
آب دستار خواجگیش ببرد
هر که پیشش کمر به خدمت بست
بر کله گوشهٔ زمانه سپرد
... در زهرهٔ سپهر نمود
تا کلاهه بخورد و لب بسترد
پس چو از قلهٔالمبالاتش
پس از آن کس مرا به کس نشمرد
دست از صحبتم چنان بکشید
پای بر فرق من چنان بفشرد
که نه محرم شدم به شادی و غم
نه حریف آمدم به صافی و درد
گفتم آن را کله چگونم نهم
که کلاهی ببایدش زد و برد
خیز پیرا که راه ما غلط است
به سر راه باز گرد چو کرد
آن جوان بخت را بپرس و بگوی
که سفینه بده کلاه بمرد
                                                                    
                            آنکه گیتی به چشمشس آمد خرد
آنکه آب کلاهداری چرخ
آب دستار خواجگیش ببرد
هر که پیشش کمر به خدمت بست
بر کله گوشهٔ زمانه سپرد
... در زهرهٔ سپهر نمود
تا کلاهه بخورد و لب بسترد
پس چو از قلهٔالمبالاتش
پس از آن کس مرا به کس نشمرد
دست از صحبتم چنان بکشید
پای بر فرق من چنان بفشرد
که نه محرم شدم به شادی و غم
نه حریف آمدم به صافی و درد
گفتم آن را کله چگونم نهم
که کلاهی ببایدش زد و برد
خیز پیرا که راه ما غلط است
به سر راه باز گرد چو کرد
آن جوان بخت را بپرس و بگوی
که سفینه بده کلاه بمرد
                                 انوری : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۳ - خواجه شمس انوری را پوستینی وعده کرده  و در فرستادن آن تاخیر نموده بود این قطعه در تهدید وی گفته