عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۹
دلی دارم در او دردی و داغی
که یکدم نیستش از غم فراغی
به هر دل از دلم سوزی بگیرد
بسوزد چون چراغی از چراغی
ازین شکرلبان شمع صورت
به بازی سوختند هر طرف لاغی
شکافندم جگر، وز غمزه گویند
جراحت را بباید کرد داغی
کم از نظاره ای، باری که هستت
دمید سبزه ای بر گرد باغی
رقیب روسیه را کن ز خود دور
خوی بلبل نیرزد خوی زاغی
بریزد آب خسرو چون نریزد
که گل حیف است در چنگ کلاغی
که یکدم نیستش از غم فراغی
به هر دل از دلم سوزی بگیرد
بسوزد چون چراغی از چراغی
ازین شکرلبان شمع صورت
به بازی سوختند هر طرف لاغی
شکافندم جگر، وز غمزه گویند
جراحت را بباید کرد داغی
کم از نظاره ای، باری که هستت
دمید سبزه ای بر گرد باغی
رقیب روسیه را کن ز خود دور
خوی بلبل نیرزد خوی زاغی
بریزد آب خسرو چون نریزد
که گل حیف است در چنگ کلاغی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۰
ای کاش مرا با تو سر و کار نبودی
تا دیده و دل هر دو گرفتار نبودی
شرمنده نبودی اگر از ریختن خون
آن زلف نگون تو نگونسار نبودی
بودی سر آتش که بدیدی به سوی من
گر نرگس مخمور تو بیمار نبود
برداشتمی این دل در گوشه فتاده
گر از غم و اندیشه گرانبار نبودی
هم سهل گذشتی ستم و هجر تو بر من
گر شحنه غم بر سر این کار نبودی
مردم ز جفای تو و کس زنده نماند
در عالم اگر یار وفادار نبودی
دشوار شد احوال من و دوست نداند
گر دوست بدانستی، دشوار نبودی
خسرو، اگرت دیده به خوبان نفتادی
از غمزه خوبان دلت افگار نبودی
تا دیده و دل هر دو گرفتار نبودی
شرمنده نبودی اگر از ریختن خون
آن زلف نگون تو نگونسار نبودی
بودی سر آتش که بدیدی به سوی من
گر نرگس مخمور تو بیمار نبود
برداشتمی این دل در گوشه فتاده
گر از غم و اندیشه گرانبار نبودی
هم سهل گذشتی ستم و هجر تو بر من
گر شحنه غم بر سر این کار نبودی
مردم ز جفای تو و کس زنده نماند
در عالم اگر یار وفادار نبودی
دشوار شد احوال من و دوست نداند
گر دوست بدانستی، دشوار نبودی
خسرو، اگرت دیده به خوبان نفتادی
از غمزه خوبان دلت افگار نبودی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۱
گر ماه تو از مشک تو آلوده نبودی
زینسان دل من خسته و پالوده نبودی
ور زلف ترا شانه فراهم ننشاندی
یک، دل به سر کوی تو آسوده نبودی
زینگونه نخوردی غم تو خون دل ما
گر غمزه خونخوار تو فرموده نبودی
ور نرگس مست تو خبر داشتی از ما
خون خوردن ما بهر تو بیهوده نبردی
تا چند کشم زین دل خود کار جفاها
ای کاش که این جان غم اندوده نبودی
آسوده دلی داشته ام، ای صنم، آن روز
کاین داغ بتان بر دل گم بوده نبودی
خسرو که به دامان مژه رفت درت را
افسوس که گر دامنش آلوده نبودی
زینسان دل من خسته و پالوده نبودی
ور زلف ترا شانه فراهم ننشاندی
یک، دل به سر کوی تو آسوده نبودی
زینگونه نخوردی غم تو خون دل ما
گر غمزه خونخوار تو فرموده نبودی
ور نرگس مست تو خبر داشتی از ما
خون خوردن ما بهر تو بیهوده نبردی
تا چند کشم زین دل خود کار جفاها
ای کاش که این جان غم اندوده نبودی
آسوده دلی داشته ام، ای صنم، آن روز
کاین داغ بتان بر دل گم بوده نبودی
خسرو که به دامان مژه رفت درت را
افسوس که گر دامنش آلوده نبودی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۲
امید نبود ار چه مرا یک نظر از وی
هم دید که بسیار بود این قدر از وی
سلطان ز کجا بر هوسش چشم نگارد؟
درویش که در یوزه کند یک نظر از وی
دل می کشدم جانب آن غنچه هنوزم
هست ار چه که صد تیر بلا در نظر از وی
پژمرده مباد، ار چه خورد از جگرم آب
آن شاخ جوانی که نخوردیم بر از وی
دوش از دل من یاد نمی کرد خیالش
کاین رفته کجا شد که نیامد خبر از وی؟
صد جان به فدایش که گه کشتن عشاق
بنمایدم از دور که گیرند بر از وی
از موی تو بر پای ملائک نهد اشکل
حسنت که نگشته ست خیال بشر از وی
دور از تو مرا دور کنند از تو و گویم
دور از همه کس بود توانم مگر از وی
در کشتن ما عیب کنندش همه، لیکن
گر عیب نگیری، چه خوش است این هنر از وی
من داشته جان را به صد افسانه همه شب
وانگه همه جنبیدن باد سحر از وی
مپسند که میرم چو سگان بر سر راهت
خسرو سگ خانه ست، مبندید در از وی
هم دید که بسیار بود این قدر از وی
سلطان ز کجا بر هوسش چشم نگارد؟
درویش که در یوزه کند یک نظر از وی
دل می کشدم جانب آن غنچه هنوزم
هست ار چه که صد تیر بلا در نظر از وی
پژمرده مباد، ار چه خورد از جگرم آب
آن شاخ جوانی که نخوردیم بر از وی
دوش از دل من یاد نمی کرد خیالش
کاین رفته کجا شد که نیامد خبر از وی؟
صد جان به فدایش که گه کشتن عشاق
بنمایدم از دور که گیرند بر از وی
از موی تو بر پای ملائک نهد اشکل
حسنت که نگشته ست خیال بشر از وی
دور از تو مرا دور کنند از تو و گویم
دور از همه کس بود توانم مگر از وی
در کشتن ما عیب کنندش همه، لیکن
گر عیب نگیری، چه خوش است این هنر از وی
من داشته جان را به صد افسانه همه شب
وانگه همه جنبیدن باد سحر از وی
مپسند که میرم چو سگان بر سر راهت
خسرو سگ خانه ست، مبندید در از وی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۴
صبا زلف ترا گر دم ندادی
گره بر کار من محکم ندادی
ور از درد دل ما بودی آگاه
مشاطه گیسویت را خم ندادی
وگر در عقل گنجیدی خیالش
ورق بر دست نامحرم ندادی
حکیم ار عشق دانستی، خرد را
نشان سوی بنی آدم ندادی
وگر عاشق به دست خویش بودی
عنان دل به دست غم ندادی
وگر جاوید بودی ملک مقصود
سلیمان دیو را خاتم ندادی
صبا هم دوزخی دانست ما را
وگرنه سوز ما را دم ندادی
ستد جان و جوانی داد ما را
چه می کردم، اگر آن هم ندادی
خلاصی دیدی ار خسرو ز زلفش
گره ها را ز گریه نم ندادی
گره بر کار من محکم ندادی
ور از درد دل ما بودی آگاه
مشاطه گیسویت را خم ندادی
وگر در عقل گنجیدی خیالش
ورق بر دست نامحرم ندادی
حکیم ار عشق دانستی، خرد را
نشان سوی بنی آدم ندادی
وگر عاشق به دست خویش بودی
عنان دل به دست غم ندادی
وگر جاوید بودی ملک مقصود
سلیمان دیو را خاتم ندادی
صبا هم دوزخی دانست ما را
وگرنه سوز ما را دم ندادی
ستد جان و جوانی داد ما را
چه می کردم، اگر آن هم ندادی
خلاصی دیدی ار خسرو ز زلفش
گره ها را ز گریه نم ندادی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۵
زهی رویت شکفته لاله زاری
در حسن ترا گل پرده داری
رخت را بهتر از مه می شمارم
وزین بهتر نمی دانم شماری
درخت صندل آمد قامت تو
که می پیچد در او زلفت چو ماری
روان کردی سمند کامران را
نترسیدی که برخیزد غباری
به دنبالت روان شد آب چشمم
که ریزد بر سر راهت نثاری
چو خود رفتی به تسکین دل من
خیال خویش را بفرست باری
بخواهم یادگاری از تو، لیکن
خیال است اینکه بدهی یادگاری
دلم یک چند بود اندر پس کار
فراقت باز پیش آورد کاری
گلی نشکفته بختم را ز وصلت
ز غم هر موی بر تن گشت خاری
ز شاخ وصل چون برگی ندارم
بخواهم از جناب شاه باری
ز بحر نظم خسرو در نثارت
کشد هر لحظه در شاهسواری
در حسن ترا گل پرده داری
رخت را بهتر از مه می شمارم
وزین بهتر نمی دانم شماری
درخت صندل آمد قامت تو
که می پیچد در او زلفت چو ماری
روان کردی سمند کامران را
نترسیدی که برخیزد غباری
به دنبالت روان شد آب چشمم
که ریزد بر سر راهت نثاری
چو خود رفتی به تسکین دل من
خیال خویش را بفرست باری
بخواهم یادگاری از تو، لیکن
خیال است اینکه بدهی یادگاری
دلم یک چند بود اندر پس کار
فراقت باز پیش آورد کاری
گلی نشکفته بختم را ز وصلت
ز غم هر موی بر تن گشت خاری
ز شاخ وصل چون برگی ندارم
بخواهم از جناب شاه باری
ز بحر نظم خسرو در نثارت
کشد هر لحظه در شاهسواری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۸
عشق آتشم در جان زد و جانان ازان دیگران
ما را جگر بریان شد و او میهمان دیگران
ای مرغ جان، زین ناله بس، چون نیست جانان ز آن تو
بیهوده افغان می کنی در بوستان دیگران
گه نقد جان لب را دهم، گه مایه دل دیده را
من بوالفضولی می کنم، کالا از آن دیگران
جویم ز پیران بی غمی، لیکن چنین بختم کجا؟
با من جوان مردی کند بخت جوان دیگران
گر کشتنی شد بیدلی، تا کی ز خلقم سرزنش؟
باری به تیغ خویش کش، چند از زبان دیگران؟
بگذار میرم بر درت، منمای خوبان دگر
مفرست خاک کوی خود بر آستان دیگران
بر دیگران می بندی ام، ای چشمه حیوان، بکن
چون خود بشستی از دلم نام و نشان دیگران
گویم که مردم از غمت، گویی که نتوان این قدر
سهل است آخر، جان من، مردن به جان دیگران
تو سود کردی بنده را، من جان زیان دادم به تو
مپسند بهر سود خود چندین زیان دیگران
تو می خوری، من درد و غم، یعنی روا باشد چنین
شربت تو آشامی و تب در استخوان دیگران
خسرو به تار موی تو جان می دهد دیگر جهان
گر چه علی الرغم منی جان و جهان دیگران
ما را جگر بریان شد و او میهمان دیگران
ای مرغ جان، زین ناله بس، چون نیست جانان ز آن تو
بیهوده افغان می کنی در بوستان دیگران
گه نقد جان لب را دهم، گه مایه دل دیده را
من بوالفضولی می کنم، کالا از آن دیگران
جویم ز پیران بی غمی، لیکن چنین بختم کجا؟
با من جوان مردی کند بخت جوان دیگران
گر کشتنی شد بیدلی، تا کی ز خلقم سرزنش؟
باری به تیغ خویش کش، چند از زبان دیگران؟
بگذار میرم بر درت، منمای خوبان دگر
مفرست خاک کوی خود بر آستان دیگران
بر دیگران می بندی ام، ای چشمه حیوان، بکن
چون خود بشستی از دلم نام و نشان دیگران
گویم که مردم از غمت، گویی که نتوان این قدر
سهل است آخر، جان من، مردن به جان دیگران
تو سود کردی بنده را، من جان زیان دادم به تو
مپسند بهر سود خود چندین زیان دیگران
تو می خوری، من درد و غم، یعنی روا باشد چنین
شربت تو آشامی و تب در استخوان دیگران
خسرو به تار موی تو جان می دهد دیگر جهان
گر چه علی الرغم منی جان و جهان دیگران
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۹
فراهم کرد شکل کج کلاهی
که در زیر کلاهش هست ماهی
گناه از دیدن خوبانست حقا
که نفروشم به صد توبه گناهی
سیه رویم ز دل کاین دل چنان سوخت
که بر رو می رود خون سیاهی
چنانم شب دراز آمد که شادم
اگر خورشید بینم بعد ماهی
خیالت خوابگه در چشم من کرد
مرنج، ار هست ناخوش خوابگاهی
ز سوزت چون رهم، ای جان من، وای
که دایم از غمت هستم به چاهی
به هر گلزار اشکم سبزه ها رست
سمندت را رسد زینسان گیاهی
مرا درد و غمت ز آن روی کشتند
که خسرو را رسد در دیده راهی
که در زیر کلاهش هست ماهی
گناه از دیدن خوبانست حقا
که نفروشم به صد توبه گناهی
سیه رویم ز دل کاین دل چنان سوخت
که بر رو می رود خون سیاهی
چنانم شب دراز آمد که شادم
اگر خورشید بینم بعد ماهی
خیالت خوابگه در چشم من کرد
مرنج، ار هست ناخوش خوابگاهی
ز سوزت چون رهم، ای جان من، وای
که دایم از غمت هستم به چاهی
به هر گلزار اشکم سبزه ها رست
سمندت را رسد زینسان گیاهی
مرا درد و غمت ز آن روی کشتند
که خسرو را رسد در دیده راهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۱
ای زلف تو هر گره گشادی
وی خط تو خطه و سوادی
ای چشم مرا چراغ خانه
در سر مکن از کرشمه بادی
در راه نیاز می نهی پای
خوش راهی و بوالعجب نهادی
شب چشم تو خلق را همی کشت
چونست ز ما نکرد یادی؟
یک فوج ز غمزه نامزد کن
تا با صف غم کنم جهادی
سر می دادم به هر نگاری
گر تیغ غمت زیان ندادی
سرگشته نبودی، ار دل من
در دست خط تو چون فتادی
پرکار اگر به دست خویش است
از دایره پا برون نهادی
تو تیر ستم گشاده و من
دل بسته بر اینچنین گشادی
گر از ستم تو بد گریزان
ایام چو خسروی نزادی
وی خط تو خطه و سوادی
ای چشم مرا چراغ خانه
در سر مکن از کرشمه بادی
در راه نیاز می نهی پای
خوش راهی و بوالعجب نهادی
شب چشم تو خلق را همی کشت
چونست ز ما نکرد یادی؟
یک فوج ز غمزه نامزد کن
تا با صف غم کنم جهادی
سر می دادم به هر نگاری
گر تیغ غمت زیان ندادی
سرگشته نبودی، ار دل من
در دست خط تو چون فتادی
پرکار اگر به دست خویش است
از دایره پا برون نهادی
تو تیر ستم گشاده و من
دل بسته بر اینچنین گشادی
گر از ستم تو بد گریزان
ایام چو خسروی نزادی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۲
ای فتنه ز چشم تو نشانی
بالای تو آفت جهانی
مویی ست به زلف تو که صد بار
بر باد بداد خان و مانی
من با تو به جز نظر ندارم
حاشا که به بد بری گمانی
بوسی هوسم کند، ولیکن
خشنود نمی شوی به جانی
گر لب نبود، کم از حدیثی
ور دل ندهی، کم از زبانی
گر می کشدم رقیب بدخوی
بگذار سگی و استخوانی
ای زلف درو مپیچ زنهار
کآزرده شود چنان میانی
دل گم کرده ست خسرو، آن کیست
کز گمشدگان دهد نشانی
بالای تو آفت جهانی
مویی ست به زلف تو که صد بار
بر باد بداد خان و مانی
من با تو به جز نظر ندارم
حاشا که به بد بری گمانی
بوسی هوسم کند، ولیکن
خشنود نمی شوی به جانی
گر لب نبود، کم از حدیثی
ور دل ندهی، کم از زبانی
گر می کشدم رقیب بدخوی
بگذار سگی و استخوانی
ای زلف درو مپیچ زنهار
کآزرده شود چنان میانی
دل گم کرده ست خسرو، آن کیست
کز گمشدگان دهد نشانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۳
گر چشم من در روی آن خورشید رخسار آمدی
آخر شب امید را صبحی پدیدار آمدی
تا کی دوم چون بیخودی در کویت ار بختم بدی
یا پای در سنگ آمدی یا سر به دیوار آمدی
گر دوست بودی یار من، کی خواستی آزار من؟
آسان گرفتی کار من، هر چند دشوار آمدی
پشت من از غم گشت خم، کز بخت بنمودی ستم
هرگز چنین خاری ز غم بر جان غمخوار آمدی؟
دردی که دارم در نهان کز یار جستی کس نشان
هر موی من گشتی زبان، یک یک به گفتار آمدی
تا کی ز بیداری مرا باشد دو دیده در هوا
ای کاش! تیری از سما بر چشم بیدار آمدی
خسرو چنان گشت از سخن، کاندر میان انجمن
از دوست در گفتی سخن، دشمن به گفتار آمدی
آخر شب امید را صبحی پدیدار آمدی
تا کی دوم چون بیخودی در کویت ار بختم بدی
یا پای در سنگ آمدی یا سر به دیوار آمدی
گر دوست بودی یار من، کی خواستی آزار من؟
آسان گرفتی کار من، هر چند دشوار آمدی
پشت من از غم گشت خم، کز بخت بنمودی ستم
هرگز چنین خاری ز غم بر جان غمخوار آمدی؟
دردی که دارم در نهان کز یار جستی کس نشان
هر موی من گشتی زبان، یک یک به گفتار آمدی
تا کی ز بیداری مرا باشد دو دیده در هوا
ای کاش! تیری از سما بر چشم بیدار آمدی
خسرو چنان گشت از سخن، کاندر میان انجمن
از دوست در گفتی سخن، دشمن به گفتار آمدی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۴
بهر گشاد عالمی بگشا ز زلف خود خمی
در پیچ پیچ زلف تو پوشیده شد چون عالمی
دلهاست در زلفت اگر شانه کنی آهسته تر
زیرا نباید ناگهانی خونی چکد از هر خمی
چند از خیالت هر شبی صبح دروغینم دمد
ای آفتاب راستی، از صادقی آخر دمی!
در هم شده نام ترا می گریم و جانم به لب
یک خنده تو بس بود شربت برای درهمی
با خویش گویم راز تو، بس سوزم و دم در کشم
رشک آیدم کاندر غمت انباز گردد محرمی
غمهات آرد پی به دل، گر بگسلد آن سلک غم
پیوندم از خون جگر بنهم غمی را بر غمی
خسرو گرفتار تو و چون هست چشمت ناتوان
گرد سرت آزاد کن بیچاره مرغی پر کمی
در پیچ پیچ زلف تو پوشیده شد چون عالمی
دلهاست در زلفت اگر شانه کنی آهسته تر
زیرا نباید ناگهانی خونی چکد از هر خمی
چند از خیالت هر شبی صبح دروغینم دمد
ای آفتاب راستی، از صادقی آخر دمی!
در هم شده نام ترا می گریم و جانم به لب
یک خنده تو بس بود شربت برای درهمی
با خویش گویم راز تو، بس سوزم و دم در کشم
رشک آیدم کاندر غمت انباز گردد محرمی
غمهات آرد پی به دل، گر بگسلد آن سلک غم
پیوندم از خون جگر بنهم غمی را بر غمی
خسرو گرفتار تو و چون هست چشمت ناتوان
گرد سرت آزاد کن بیچاره مرغی پر کمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۵
ای ننهاده هیچ گه تن به رضای چون منی
تافته چون ستمگران دست وفای چون منی
من به رضای خویشتن جان به فدات می کنم
نیست دلت که در دهی تن به رضای چون منی
می گذری و بی خطا راست گرفته بر دلم
ناوک غمزه می زنی، چیست خطای چون منی؟
گر به بقای خود مرا نیست مرادی از رخت
تو به مراد خود بزی، نه به بقای چون منی
بهر نجات خویشتن دست چه در دعا زنم
چون به فلک نمی رسد دست دعای چون منی
عشق ببرد از سرم گوهر عقل و لاجرم
چرخ به رشته ادب کرد سزای چون منی
بس که چو مرغ کنده پر خسته خار محنتم
نیست به جز سموم غم باد صبای چون منی
چون به همه جهان مرا نیست به جای تو کسی
مرحمت ار کنی سزد، خاصه به جای چون منی
خسرو بیدل توام بلبل باغ آرزو
عشق به پرده جفا بسته نوای چون منی
تافته چون ستمگران دست وفای چون منی
من به رضای خویشتن جان به فدات می کنم
نیست دلت که در دهی تن به رضای چون منی
می گذری و بی خطا راست گرفته بر دلم
ناوک غمزه می زنی، چیست خطای چون منی؟
گر به بقای خود مرا نیست مرادی از رخت
تو به مراد خود بزی، نه به بقای چون منی
بهر نجات خویشتن دست چه در دعا زنم
چون به فلک نمی رسد دست دعای چون منی
عشق ببرد از سرم گوهر عقل و لاجرم
چرخ به رشته ادب کرد سزای چون منی
بس که چو مرغ کنده پر خسته خار محنتم
نیست به جز سموم غم باد صبای چون منی
چون به همه جهان مرا نیست به جای تو کسی
مرحمت ار کنی سزد، خاصه به جای چون منی
خسرو بیدل توام بلبل باغ آرزو
عشق به پرده جفا بسته نوای چون منی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۶
سرو سمنبرم کجا تا به برش درآرمی؟
دست مراد یکدمی در کمرش در آرمی؟
سرو ندیده ام به بر، لیک به سرو قامتش
سحر زبان خود دهم تا به برش در آرمی
تنگ در آمده به بر چون جگری به تنگ بر
ور به نفیر در شود، تنگ ترش در آرمی
هست دو دیده ام به ره، ور به یکی در آیدم
بر کنمش از آن یکی در گذرش در آرمی
از قد خود کمان کنم وز رخ خویش جام زر
تا به طریق خدمتی در نظرش در آرمی
خسروم و به جای رز جام جهان نما کشم
عادت مور را شبی در نظرش در آرمی
دست مراد یکدمی در کمرش در آرمی؟
سرو ندیده ام به بر، لیک به سرو قامتش
سحر زبان خود دهم تا به برش در آرمی
تنگ در آمده به بر چون جگری به تنگ بر
ور به نفیر در شود، تنگ ترش در آرمی
هست دو دیده ام به ره، ور به یکی در آیدم
بر کنمش از آن یکی در گذرش در آرمی
از قد خود کمان کنم وز رخ خویش جام زر
تا به طریق خدمتی در نظرش در آرمی
خسروم و به جای رز جام جهان نما کشم
عادت مور را شبی در نظرش در آرمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۷
گر به کمند زلف تو من نه چنین اسیرمی
کی به کمند ابرویت خسته زخم تیرمی
هست یقین چو مردنم، از غم دوریش مکش
باری اگر بمیرمی، در قدم تو میرمی
بودم اسیر کافران وقتی و در فراق تو
در هوسم که این زمان کاش همان اسیرمی
پند دهند کز بتان چشم ببند جان من
باز کشید تا مگر بند کسی پذیرمی
ترک سخن بگو که شدملک جهان از آن من
آه که تنگ در برت یک شب اگر بگیرمی
طعنه زنی که خسروا، ملک جهان ستانمی
گر به ولایت سخن مثل تو بی نظیرمی
کی به کمند ابرویت خسته زخم تیرمی
هست یقین چو مردنم، از غم دوریش مکش
باری اگر بمیرمی، در قدم تو میرمی
بودم اسیر کافران وقتی و در فراق تو
در هوسم که این زمان کاش همان اسیرمی
پند دهند کز بتان چشم ببند جان من
باز کشید تا مگر بند کسی پذیرمی
ترک سخن بگو که شدملک جهان از آن من
آه که تنگ در برت یک شب اگر بگیرمی
طعنه زنی که خسروا، ملک جهان ستانمی
گر به ولایت سخن مثل تو بی نظیرمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۸
پیش از این من با جوانان آشنایی کردمی
کاشکی زیشان هم از اول جدایی کردمی
از دل گمگشته اکنون گوش نتوانم نهاد
زانکه اول وصف خوبان ختایی کردمی
زین دل دوزخ اگر افروختی شمع مراد
وقتی آخر شام غم را روشنایی کردمی
یک سخن شیرین ندارم یاد از آن رویی که آن
بر جراحتهای جانی مومیایی کردمی
توبه داد این چشم شاهدباز و این شاهد مرا
زانچه من وقتی حدیث پارسایی کردمی
ای خوش آن شبها که از بهر گدایی بر درت
بر سر کوی تو بر درها گدایی کردمی
خلعت تیغت ز خون بایستی اندر گردنم
تا میان عاشقانت خودنمایی کردمی
از پی تو دوست می دارم غمت را، ورنه من
با چنان بیگانه ای کی آشنایی کردمی
زاغ نالان است خسرو بی رخت وز خار هجر
گر گلی بودی ز تو، بلبل نوایی کردمی
کاشکی زیشان هم از اول جدایی کردمی
از دل گمگشته اکنون گوش نتوانم نهاد
زانکه اول وصف خوبان ختایی کردمی
زین دل دوزخ اگر افروختی شمع مراد
وقتی آخر شام غم را روشنایی کردمی
یک سخن شیرین ندارم یاد از آن رویی که آن
بر جراحتهای جانی مومیایی کردمی
توبه داد این چشم شاهدباز و این شاهد مرا
زانچه من وقتی حدیث پارسایی کردمی
ای خوش آن شبها که از بهر گدایی بر درت
بر سر کوی تو بر درها گدایی کردمی
خلعت تیغت ز خون بایستی اندر گردنم
تا میان عاشقانت خودنمایی کردمی
از پی تو دوست می دارم غمت را، ورنه من
با چنان بیگانه ای کی آشنایی کردمی
زاغ نالان است خسرو بی رخت وز خار هجر
گر گلی بودی ز تو، بلبل نوایی کردمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۹
پیش از این من کاشکی عشقت نمی ورزیدمی
تا به گوش خود جفا از دیگران نشنیدمی
این همه رسوایی از عشقت نرفتی بر سرم
روز اول چشم اگر از دیدنت پوشیدمی
کاش من حجام بودم تا به وقت سر تراش
بهر صدقه دائما گرد سرت گردیدمی
یا که آهوی شکاری بودمی کز بهر قتل
در ته پای سمندت غرق خون غلطیدمی
یا پیاده بودمی بر نطع شطرنج تو تا
در میان پیل مات آخر رخ تو دیدمی
یا که در پیش سگان کوی خود بارم دهی
تا به ایشان سر به سر بر آستان خفتیدمی
این همه دولت نصیب دشمنان، ای کاشکی
من به دشنامی هم آخر زان میان ارزیدمی
غیر مهجوری و محرومی نصیبم چون نشد
گر بدانستم من این، کی عشق می ورزیدمی
خاک پایم، گفته ای، خسرو، ببوسی عاقبت
دولتی بودی، اگر پای سگت بوسیدمی
تا به گوش خود جفا از دیگران نشنیدمی
این همه رسوایی از عشقت نرفتی بر سرم
روز اول چشم اگر از دیدنت پوشیدمی
کاش من حجام بودم تا به وقت سر تراش
بهر صدقه دائما گرد سرت گردیدمی
یا که آهوی شکاری بودمی کز بهر قتل
در ته پای سمندت غرق خون غلطیدمی
یا پیاده بودمی بر نطع شطرنج تو تا
در میان پیل مات آخر رخ تو دیدمی
یا که در پیش سگان کوی خود بارم دهی
تا به ایشان سر به سر بر آستان خفتیدمی
این همه دولت نصیب دشمنان، ای کاشکی
من به دشنامی هم آخر زان میان ارزیدمی
غیر مهجوری و محرومی نصیبم چون نشد
گر بدانستم من این، کی عشق می ورزیدمی
خاک پایم، گفته ای، خسرو، ببوسی عاقبت
دولتی بودی، اگر پای سگت بوسیدمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۱
پسرا و نازنینا، به کرشمه گاه گاهی
اگر اتفاقت افتد، به فتادگان نگاهی!
ز غمت کجا گریزم که جهان گرفت حسنت
ز تو هم به تست، یارا، اگرم بود پناهی
شرف هلاک مابین، به دو بوسه جان نو ده
که گر این امید باشد، بزییم چندگاهی
چو فغان کنم به کویت، ز علی اللهم چه رنجی؟
در شه تهی نباشد ز نفیر دادخواهی
نکنی تو راه کوته بر ما و هر زمانی
به فنا رهم نماید اجل و دراز راهی!
به امید با تو ما را چو نرفت پیش کاری
پس از این چو نامرادان من و گوشه ای و آهی
چه دراز بود امشب که خیال بر سر آمد
بدمید صبح، لیکن چو به سر رسید ماهی
به یکی ز همنشینان سخن تو دوش گفتم
که تو دیده ای فلان راچو به سر سیه کلاهی
به جواب گفت خسرو تو کجا رسی به وصفش
نظری ز دور می کن به جمال پادشاهی
اگر اتفاقت افتد، به فتادگان نگاهی!
ز غمت کجا گریزم که جهان گرفت حسنت
ز تو هم به تست، یارا، اگرم بود پناهی
شرف هلاک مابین، به دو بوسه جان نو ده
که گر این امید باشد، بزییم چندگاهی
چو فغان کنم به کویت، ز علی اللهم چه رنجی؟
در شه تهی نباشد ز نفیر دادخواهی
نکنی تو راه کوته بر ما و هر زمانی
به فنا رهم نماید اجل و دراز راهی!
به امید با تو ما را چو نرفت پیش کاری
پس از این چو نامرادان من و گوشه ای و آهی
چه دراز بود امشب که خیال بر سر آمد
بدمید صبح، لیکن چو به سر رسید ماهی
به یکی ز همنشینان سخن تو دوش گفتم
که تو دیده ای فلان راچو به سر سیه کلاهی
به جواب گفت خسرو تو کجا رسی به وصفش
نظری ز دور می کن به جمال پادشاهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۲
به فراغ دل زمانی نظری به ماهرویی
به از آنکه چند شاهی، همه عمر های و هویی
نه ز دست نوجوانان به چمن شدم، ولیکن
هوس جمال جانان نرود به رنگ و بویی
نفسم به آخر آمد، نظرم ندید سیرش
بجز این نماند ما را هوسی و جستجویی
ببرید ناتوان را به طبیب آدمی کش
که چو مرد نیست باری به نظاره چو اویی
چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان
که به خاک در نغلتد سر ما بسان گویی
به خدا که رشکم آید ز رخت به چشم خود هم
که نظر دریغ باشد ز چنان لطیف رویی
دل من که شد ندانم چه شد آن غریب ما را
که برفت عمر و نآمد خبرش به هیچ سویی
سخن سگان شبرو نزند مگر کسی را
که شبیش بوده باشد گذری به گرد کویی
مکن، ای صبا، مشوش سر زلف آن پریوش
که هزار جان خسرو به فدای تار مویی
به از آنکه چند شاهی، همه عمر های و هویی
نه ز دست نوجوانان به چمن شدم، ولیکن
هوس جمال جانان نرود به رنگ و بویی
نفسم به آخر آمد، نظرم ندید سیرش
بجز این نماند ما را هوسی و جستجویی
ببرید ناتوان را به طبیب آدمی کش
که چو مرد نیست باری به نظاره چو اویی
چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان
که به خاک در نغلتد سر ما بسان گویی
به خدا که رشکم آید ز رخت به چشم خود هم
که نظر دریغ باشد ز چنان لطیف رویی
دل من که شد ندانم چه شد آن غریب ما را
که برفت عمر و نآمد خبرش به هیچ سویی
سخن سگان شبرو نزند مگر کسی را
که شبیش بوده باشد گذری به گرد کویی
مکن، ای صبا، مشوش سر زلف آن پریوش
که هزار جان خسرو به فدای تار مویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۳
من تو را دارم و جز لطف توام نیست کسی
در جهانم نبود غیر تو فریاد رسی
نفسی بی تو نیارم زدن، ای جان، گر چه
نکنی یاد من خسته به عمری نفسی
هر کسی راست هوایی و خیالی در سر
من به جز فکر و خیال تو ندارم هوسی
غرقه در بحر غم عشقم و در خون جگر
می رود بی رخت از چشمه چشمم ارسی
بیش ازینم چو مگس از شکر خویش مران
که تفاوت نکند در شکرستان مگسی
بر من دل شده هر چند گزیدی دگری
به وصالت که به جای تو مرا نیست کسی
بلبل جان من از شوق گلستان رخت
تا به کی صبر کند نعره زنان در قفسی
طالب وصل شو، ای خسرو خوبان، خسرو
نه من دلشده ام، بس که چو من نیست کسی
در جهانم نبود غیر تو فریاد رسی
نفسی بی تو نیارم زدن، ای جان، گر چه
نکنی یاد من خسته به عمری نفسی
هر کسی راست هوایی و خیالی در سر
من به جز فکر و خیال تو ندارم هوسی
غرقه در بحر غم عشقم و در خون جگر
می رود بی رخت از چشمه چشمم ارسی
بیش ازینم چو مگس از شکر خویش مران
که تفاوت نکند در شکرستان مگسی
بر من دل شده هر چند گزیدی دگری
به وصالت که به جای تو مرا نیست کسی
بلبل جان من از شوق گلستان رخت
تا به کی صبر کند نعره زنان در قفسی
طالب وصل شو، ای خسرو خوبان، خسرو
نه من دلشده ام، بس که چو من نیست کسی