عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۵
در آن شبها که از یاد تو ساغر بود در دستم
ز هر ناخن هلال عید دیگر بود در دستم
ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم
که از رطل گران پیوسته لنگر بود در دستم
به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمی بندد
از آن دریا که دایم عقد گوهر بود در دستم
دو عالم چون سلیمان بود در زیر نگین من
درین میخانه چندانی که ساغر بود در دستم
در آن گلشن که می از ساغر توحید می خوردم
ز هر برگ گلی دامان دلبر بود در دستم
چه با من می تواند شورش روز جزا کردن
که از دل سالها دیوان محشر بود در دستم
ز هشیاری زبون گردش گردون شدم ورنه
به مستیها عنان سیر اختر بود در دستم
نمی جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتی
که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم
ز قحط دلربایان ریختم در پای خود صائب
و گرنه یک جهان دل چون صنوبر بود در دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۷
نه آن جنسم که در قحط خریدار از بها افتم
همان خورشید تابانم اگر در زیر پا افتم
به ذوق ناله من آسمان مستانه می رقصد
جهان ماتم سرا گردد اگر من از نوا افتم
درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من
که در هر گردش چشمی به گرداب فنا افتم
چو آتش صاف از قید علایق کرده ام خود را
نگیرد نقش پهلویم اگر بر بوریا افتم
خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها
نمی دانم کجا خیزم نمی دانم کجا افتم
نیفتم از صدا گر صد شکستم بر شکست آید
نیم چینی که از اندک شکستی از صدا افتم
عنان اختیار از دست چون برگ خزان دادم
چو برق وباد خاکم می دواند تا کجا افتم
ز من چون پرتو خورشید ناسازی نمی آید
اگر خاری به دامانم درآویزد ز پا افتم
تلاش مسند عزت ندارم چون گرانجانان
عزیزم هر کجا چون سایه بال هما افتم
گشایش نیست در پیشانی تخم امید من
گره در کار آب افتد اگر در آسیا افتم
پی تحصیل روزی دست و پایی می زنم صائب
نمی روید زر از جیبم که چون گل برقفا افتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۹
به پای خفته دایم حرف از شبگیر می گفتم
ز آزادی سخن در حلقه زنجیر می گفتم
نشد قسمت درین عالم مرا یک چشم بیداری
همان در خواب، خواب دیده را تعبیر می گفتم
من آن روزی که در آوارگی ثابت قدم بودم
ز وحشت ناف آهو را دهان شیر می گفتم
در آن فرصت که چشم عاقبت بین داشت بینایی
گل بی خار را من خار دامنگیر می گفتم
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل
بهار خنده رو را غنچه تصویر می گفتم
هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر می آمد
که چون خورشید مطلعهای عالمگیر می گفتم
غبارآلود می آمد سخن بر لب مرا صائب
اگر گاهی به سهو افسانه تعمیر می گفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۱
گر چه بی ثمر مانند سرو و بید و شمشادم
زسنگ کودکان آسوده از پیوند آزادم
خوشا صیدی که داند کیست صیادش من آن صیدم
که از ذوق گرفتاری ندانم کیست صیادم
ز گفت و گوی سرد ناصحان برخود نمی لرزم
که از سنگ ملامت عشق افکنده است بنیادم
اگر چه خویش را گم کردم از نسیان پیریها
به این شادم که ایام جوانی رفت از یادم
در اصلاحم عبث اوقات ضایع می کند گردون
من آن طفلم که از شوخی معلم کرد آزادم
چه تهمت بر فلک بندم چرا از دیگران نالم
که من در پیچ و تاب از جوهر خود همچو فولادم
ز بیکاری نمی آیم به کار هیچ کس صائب
نمی دانم چه حکمت بود ایزد را در ایجادم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۴
غبار هستی خود سرمه چشم فنا کردم
کفی خاکستر افسرده در کار صبا کردم
نمی سوزم اگر برق اجل در خرمنم افتد
که من در خوشگی از کاه گندم را جدا کردم
ز فوت وقت اگر در خون نشینم جای آن دارد
که از کف دامن پیراهن یوسف رها کردم
به آب روی همت خاک را زر می توان کردن
غلط کردم که عمر خویش صرف کیمیا کردم
سرانگشت ندامت چون نگرید خون به حال من
مکرر دامن دولت به دست آمد رها کردم
دل چرخ از غبار خاطر من چون نیندیشد
مکرر آفتابش را چراغ آسیا کردم
چه مرغم من که از اندازه پرواز خود گویم
چو برگ گاه پروازی به بال کهربا کردم
به اکسیر قناعت خون آهو مشک می گردد
به خون دل من این تحقیق در چین ختا کردم
زپیغام من مشتاق پهلو می کنی خالی
سزای من که مکتوب ترا بن قبا کردم
چرا صائب نباشد آسمان زیر نگین من
سخن خورشید شد تا مدح شاه اولیا کردم
نمی آید به کوشش دامن روزی به کف صائب
و گرنه من تردد بیشتر از آسیا کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۶
زغفلت عمر خود را چون قلم صرف سخن کردم
ندید از برق نی ظلمی که من بر خویشتن کردم
اگر می بود در دل آفتاب روشنی می شد
دم گرمی که من چون شمع صرف انجمن کردم
زدم پای سلامت آنقدر بر سنگ از غیرت
که هر جا سنگلاخی بود رنگین چون یمن کردم
اگر بر کوهکن شد نرم کوه بیستون تنها
زبرق تیشه چندین سنگدل را نرم من کردم
دماغ بوشناسان می برد بو کز دم مشکین
چو خونها در دل رعنا غزالان ختن کردم
شکرا ز تلخرویی می کند در ناخن من نی
چو طوطی تا دهان خویش شیرین از سخن کردم
ز پیه گرگ روشن ساختند اخوان چراغ من
اگر چه دیده ها روشن ز بوی پیرهن کردم
به سیم قلب بار کاروان شد ماه کنعانم
غلط کردم اقامت در ته چاه وطن کردم
نیامد غنچه ای را دل به درد از ناله های من
چو بلبل گر چه از افغان قیامت در چمن کردم
مرا سازد سخن گر زنده جاوید جا دارد
که من از خامه جان بخش ایجاد سخن کردم
به همت تا حجاب بال و پر را سوختم صائب
سر از یک پیرهن بیرون به شمع انجمن کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۸
نه از خامی در آتش ناله و فریاد می کردم
ازین دولت جدا افتادگان را یاد می کردم
نمی گردید اگر ذوق گرفتاری عنانگیرم
ز وحشت خون عالم در دل صیاد می کردم
اگر چون خضر این روز سیه را پیش می دیدم
سکندر را به آب زندگی ارشاد می کردم
نمی لرزید از باد فنا بر خود چراغ من
گر از دلهای روشن همت استمداد می کردم
نمی دادم به چنگ عشق آتشدست اگر دل را
من عاجز چه با این بیضه فولاد می کردم
ره بی منتهای عشق کوتاهی نمی داند
وگرنه حلقه ها در گوش برق و باد می کردم
کنون از صید پهلو می کنم خالی خوشا روزی
که خاطر را به نقش پای آهو شاد می کردم
اگر می بود در دل رحمی آن سلطان خوبان را
چرا در دادخواهی اینقدر بیداد می کردم
نمی پاشید از خمیازه من تار و پود من
خمارآلودگان را گر به می امداد می کردم
گر از قید خودی آزاد می گشتم به شکر آن
هزاران بنده از قید فرنگ آزاد می کردم
دل شیرین غبار آلود غیرت می شود صائب
و گرنه پنجه ای در پنجه فریاد می کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۲
سواد شهر را از گریه گرهامون نمی کردم
درین وحشت سرالنگر من مجنون نمی کردم
امید سنگ طفلان بود باغ دلگشا ورنه
به تکلیف بهار از خانه سربیرون نمی کردم
نمی گشتم سفید از زردرویی در صف محشر
به خون گردست و تیغ یار را گلگون نمی کردم
ز شغل خانه سازی زنده زیر خاک می رفتم
پناه خود خم می گر چو افلاطون نمی کردم
که می آمد برون از عهده دریا کشی چون من
قناعت از می لعلی اگر با خون نمی کردم
ز خود بیرون شدم آسوده گردیدم چه می کردم
اگر این کفش تنگ از پای خود بیرون نمی کردم
اگر آیینه آن سنگدل می بود در دستم
نمی دادم به دستش تا دلش را خون نمی کردم
نمی شد بی بری بار دل آزاده ام صائب
اگر چون سرو من هم مصرعی موزون نمی کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۸
ز گفت و گو سبک چون موج طوفان دیده می گردم
ز خاموشی گران چون گوهر سنجیده می گردم
ز چشم شور آب زندگانی تلخ می گردد
از آن چون خضر برگرد جهان پوشیده می گردم
ز بس کاهیده ام از سرد مهریهای غمخواران
با اندک روی گرمی موی آتش دیده می گردم
نسیم مصر اگر در کلبه احزان من آید
زوحشت مضطرب چون شمع صرصر دیده می گردم
ندارد ریشه در خاک تعلق گردباد من
خس و خاشاک هستی را به هم پیچیده می گردم
در آن وادی که گل از زخم خارش می توان چیدن
ز کوته دیدگی با دامن برچیده می گردم
مرا روزی که آن خورشید سیما در نظر آید
چو اشک خود تمام شب به گرد دیده می گردم
مجو از من سخن در بزم آن آیینه رو صائب
که در بیرون محفل من نفس دزدیده می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۳
به پیغام زبانی از دهان یار خرسندم
به حرف و صوت از آن لبهای شکر بارخرسندم
کیم من تا خیال بوسه گرد خاطرم گردد
به شکر خنده ای زان مشرق گفتار خرسندم
به شکر خنده گر شیرین نمی سازی دهانم را
به حرف تلخ از آن لبهای شکر بار خرسندم
ز گل رنگین نمی سازی اگر جیب و کنارم را
زبی برگی به برگ سبز از آن گلزار خرسندم
تو در آیینه از نظاره خود کام دل بستان
که از دیدار، من با وعده دیدار خرسندم
ندارد حاصلی جز سنگ طفلان نخل بارآور
از آن چون سروزین بستان به برگ از بار خرسندم
نباشد دولتی بالاتر از امنیت خاطر
به خواب امن، من از دولت بیدار خرسندم
گرانی می کند ناز طبیبان بر دل زارم
به درد بی دوای خود در من بیمار خرسندم
ندارد دانه در دنبال چشم برق چون خرمن
چو موران من به رزق اندک از بسیار خرسندم
نگردد چون سیه عالم به چشمم از تهی مغزی
که من چون خامه با گفتار از کردار خرسندم
ز انصاف خریداران سنگین دل خبر دارم
به زندان صدف چون گوهر شهوار خرسندم
بزرگان می کنند از تلخرویی سرمه در کارم
اگر چه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
نریزم چون صدف در پیش دریا آبروی خود
به اندک ریزشی از ابر گوهر بار خرسندم
به درد و داغ صلح از لاله رویان کرده ام صائب
به پیچ و تاب از گنج گهر چون مار خرسندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۵
زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم
مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری
که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم
ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم
به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان
به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم
به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم
نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۶
ندیدم روز خوش تا چون قلم روی سخن دیدم
به زیر تیغ رفتم تا زبند آزاد گردیدم
زپیچ و تاب جوهردار گردید استخوان من
زبس برخویشتن در تنگنای فکر پیچیدم
بغیر از گریه تلخ ندامت چیست در دستم
چو گل زین دفتر رنگین که من بر یکدگر چیدم
منه انگشت بر حرفم اگر درد سخن داری
که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم
ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین
کشیدم کاسه های خون و بر لب خاک مالیدم
سرآمد گر چه در انصاف دادن روزگار من
مسلمان نیستم از هیچ کس انصاف اگر دیدم
ندیدم روی دل از هیچکس غیر از سخن صائب
به لوح آفرینش چون قلم چندان که گردیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۷
ز دست خشک مرجان ناامید از بحر گردیدم
ز روی تلخ دریا دامن از وصل گهر چیدم
میزان نظر سنگین تر آمد پله خوابم
چو خواب امن را با دولت بیدار سنجیدم
به آسانی نشد باز این گره چون خامه از کارم
به زیر تیغ رفتم تا ز بند آزاد گردیدم
ز چوب دار، نخل میوه دارم گشت عریانتر
ز بس از سردی بی حاصلان بر خویش لرزیدم
ز چشم باز دایم در ره سیل خطر بودم
فتادم در حصار عافیت تا چشم پوشیدم
زمین تاج سر من بود تا سر در هوا بودم
فرو رفتم به خود افلاک را در زیر پا دیدم
نشد بر خاکساریهای من چون آب رحم آرد
به پای سرو این گلزار چندانی که غلطیدم
ز گوش بسته سنگین دلان تیرم به سنگ آمد
درین محفل ز بی برگی چونی چندان که نالیدم
به عهد من زمین نایاب چون اکسیر شد صائب
ز بس خون خوردم و بر لب ز غیرت خاک مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۸
بر آن پای حنایی روی زرد خویش مالیدم
ازین گلشن که چیده است این گل رعنا که من چیدم
منم بی پرده می بینم ترا، یارب چه بخت است این
که می مردم ز شادی گرترا در خواب می دیدم
من انداز سر من کرد دست از آستین بیرون
درین بستانسرا چون گل به روی هر که خندیدم
غذای روح شد در دل شکستم هر تمنایی
لباس عافیت گردید چشم از هر چه پوشیدم
ندیدم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم
به شیرین کاری صنعت ز سنگ آدم تراشیدم
همان خجلت ز طبع سازگار خویشتن دارم
به مژگان گر چه خار از رهگذار دشمنان چیدم
که بر من می تواند پیشدستی بر خطا کردن
نماند از من نشان پا درین ره بسکه لغزیدم
نشد یک بار آن سرو روان در زیر پا بیند
به زیر پای او چون آب چندانی که غلطیدم
که از آزاد مردان دارد اقبال چنین صائب
که در ساعت ربودند از کفم بر هر چه لرزیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۰
نبرد از سینه جام باده گلرنگ زنگارم
هلال منخسف شد صیقل از آیینه تارم
نهفتم در رگ جان کفر را چون شمع، ازین غافل
که خواهد از گریبان سر برون آورد زنارم
به زور بردباریها به خود هموار می سازم
درشتی می کند چون آسیا هر کس که در کارم
به آب روی خود از گوهرم قانع درین دریا
رهین منت خود گو مکن ابرگهر بارم
از آن هر روز آب گوهر من بیش می گردد
که گردد آب از شرم تهیدستی خریدارم
کنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صائب
خزان را نیست رنگ از باددستیها زگلزارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۳
به ظاهر گر چه مهری بر لب خاموش خود دارم
حباب آسا محیطی در ته سرپوش خود دارم
ندارد اختیاری آسمان در سیر و دور خود
که این خمخانه را من بیقرار از جوش خود دارم
نمی آساید از مشق کشاکش رشته جانم
اگر چه بحر را چون موج در آغوش خود دارم
کنم با روی خندان تلخکامان را دهن شیرین
نیم زنبور تا از نیش پاس نوش خود دارم
کند دل هر نفس در کوچه ای جولان ز خود کامی
چه خونها در جگر زین طفل بازیگوش خود دارم
به قدر بیخودی چون می توان گل چیدن از ساقی
درین محفل چه افتاده است پاس هوش خود دارم
سراپا یک دهن خمیازه ام صائب از حیرانی
اگر چه ماه را چون هاله در آغوش خود دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۵
دل پر رخنه ای چون سبحه از صدر رهگذر دارم
درین یک مشت گل پوشیده چندین نیشتر دارم
زپای هر که خار آرم برون، ریزد به چشم من
زند بر شیشه ام، سنگی زراه هر که بردارم
نگردد چون دم تیغ زبانها از مصاف من
که از گردآوری من پیش روی خود سپردارم
ز دامان وسایل، گرد کلفت پیش می گردد
زغفلت نیست از دامان شب گر دست بردارم
زجنت می کند دلسرد مرغان بهشتی را
گلستانی که من از فکر او در زیر پر دارم
اگر چه می زند ناخن به دلها ناله بلبل
چو نی من در خراش سینه ها دست دگر دارم
درین وحشت سرا کز ابر تیغ برق می بارد
دلی از دیده قربانیان آسوده تر دارم
چه افتاده است چندین حلقه کردن زلف مشکین را
که من صد حلقه پیچ و تاب از آن موی کمر دارم
ز وحشت، خانه صیاد داند سایه خود را
غزالی را که من چون دام در مد نظر دارم
به خاک و خون چو مرغ نیم بسمل می تپم صائب
اگر یک دم از آن مژگان گیرا چشم بردارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۱
امید چرب نرمی از خسیسان جهان دارم
چه مجنونم که چشم روغن از ریگ روان دارم
فروغ آفتابم، سرکشی از من نمی آید
اگر بر آسمان باشم نظر بر آستان دارم
به هر جانب که روآورم شکستم بر شکست آید
همیشه همچو رنگ عاشقان رو در خزان دارم
زبان گندمین نان مرا پخته است در عالم
چرا چون خوشه گردن کج به پیش این و آن دارم
به من از رخنه دیوار، خود را می رساند گل
چه لازم دامن در یوزه پیش باغبان دارم
به ظاهر خنده رو افتاده ام چون صبحدم، اما
تبی چون آفتاب گرمرو در استخوان دارم
ندارد ریشه در خاک تعلق سرو آزادم
دلی آماده پرواز چون برگ خزان دارم
ز چرخ آهنین باز و چرا چون تیر نگریزم
تن خشکی مهیای شکستن چون کمان دارم
به اندک سختیی چون نخل موم از هم نمی پاشم
اگر چه مغزم اما جان سخت استخوان دارم
زلیخا همتی در عرصه عالم نمی بینم
وگر نه جنس یوسف کاروان در کاروان دارم
مزاج نازک احباب را فهمیده ام صائب
چو غنچه مهر خاموشی به لب با صد زبان دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۵
نمی دانم چه نسبت با نسیم پیرهن دارم
که هم در مصرم و هم در جای بیت الحزن دارم
غبارآلود کرد آیینه صبح قیامت را
که دارد این زبان شکوه پردازی که من دارم
چه غم دارم اگر من دو عالم روی گرداند
سخن رو در من آورده است و من رو در سخن دارم
نه خارم کز وجود من گلستان ننگ بار آرد
عقیق نامدارم حق شهرت بر یمن دارم
عجب دارم به حرف و صوت از من دست بردارد
جهان آیینه و من طوطی شکر شکن دارم
چرا از سایه خود چون غزال از شیر نگریزم
گمان مشک در خود همچو آهوی ختن دارم
مزن دامن به شمع فطرت والای من صائب
که حق گرمی هنگامه بر نه انجمن دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۷
چه سازد گرد کلفت با دل شادی که من دارم
ندارد پای در گل سروآزادی که من دارم
گریبان چاک سازد پرده گوش فلکها را
از آن بیداد گر در سینه فریادی که من دارم
ز حیرت چشم آهو را به آهو دام می سازد
نمی خواهد کمند و دام صیادی که من دارم
گرانی می کند چون تیشه بر من هر پر کاهی
ز بس فرسوده گردیده است بنیادی که من دارم
به تردستی ز خارا نفش شیرین محو می سازد
اگر تن در دهد در کار فرهادی که من دارم
سلیمان را ز تاج سلطنت دلسرد می سازد
ز سودا بر سر این چتر پریزادی که من دارم
به کوه قاف دارم از توکل پشت چون عنقا
ندارد هیچ رهرو بر کمر زادی که من دارم
به من کفرست در شرع محبت تهمت نسیان
که ذکر خیر احباب است اورادی که من دارم
که می گوید پری در دیده مردم نمی آید
که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم
به خون می شست از آب زندگانی خضر دست خود
اگر می دید دست و تیغ جلادی که من دارم
ز وحشت می رود چون دود جغد از روزنم بیرون
خراب افتاده است از بس غم آبادی که من دارم
از آن در غورگیها مویز انگور من صائب
که بر نگرفت از من چشم استادی که من دارم