عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۹
نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش می کند پا برسرم
قامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم
من که می دانم حیات خویش در جان باختن
زیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرم
پای نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگین جا برسرم
چون توانم ترک کار دلپذیر عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم
بر امید عشق کردم اختیار زندگی
من چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرم
بی می روشن دل شبها نمی گیرم قرار
شمع بر بالین بیمارست مینا برسرم
شعله بیتابیم چون پنجه مرجان بجاست
ریخت چشم خون فشان ه رچند دریا برسرم
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده است
سایه خواهی کرد اگر ای سرو بالابر سرم
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
وقت مستیها میا زنهار تنها بر سرم
دامن دشت جنون ملک سلیمان من است
خوشتر از چتر پریزادست سودا برسرم
همچنان گرد یتیمی درمیان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ریزند دریا برسرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش می کند پا برسرم
قامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم
من که می دانم حیات خویش در جان باختن
زیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرم
پای نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگین جا برسرم
چون توانم ترک کار دلپذیر عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم
بر امید عشق کردم اختیار زندگی
من چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرم
بی می روشن دل شبها نمی گیرم قرار
شمع بر بالین بیمارست مینا برسرم
شعله بیتابیم چون پنجه مرجان بجاست
ریخت چشم خون فشان ه رچند دریا برسرم
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده است
سایه خواهی کرد اگر ای سرو بالابر سرم
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
وقت مستیها میا زنهار تنها بر سرم
دامن دشت جنون ملک سلیمان من است
خوشتر از چتر پریزادست سودا برسرم
همچنان گرد یتیمی درمیان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ریزند دریا برسرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۴
بیغمان را دود دل ابر بهار آید به چشم
سینه پرداغ عاشق لاله زار آید به چشم
بی تامل کمتر از قطره است بحر بیکنار
با تامل قطره بحر بیکنار آید به چشم
عارفان زنده دل را بر سر دلمردگان
طره زر تار چون شمع مزار آید به چشم
بیجگر را هر سر خاری است تیغ آبدار
پردلان را تیغ بی زنهار خارآید به چشم
با وجود جسم خاکی دیدن حق مشکل است
چون نشیند این غبار آن شهسوار آید به چشم
ترک دعوی کن که پیش مردم بالغ نظر
داربا منصور طفل نی سوار آید به چشم
سینه چون پر رخنه شد از آه، می گردد زره
دل دو نیم از درد چون شد ذوالفقار آید به چشم
صاحب هیبت ضعیفان می شوند از اتفاق
چون به هم پیوسته گردد ذوالفقار آید به چشم
بس که شد در روزگار حسن او خورشید خوار
اشک گرم از دیدنش بی اختیار آید به چشم
روی زرین را بهار بی خزان در پرده است
گرچه در ظاهر خزان بی بهار آید به چشم
خط نگردد گر جواهر سرمه نظارگی
نیست ممکن از لطافت آن عذار آید به چشم
در سر کویی که خورشید ست یک خونین جگر
نیست ممکن صائب بی اعتبار آید به چشم
سینه پرداغ عاشق لاله زار آید به چشم
بی تامل کمتر از قطره است بحر بیکنار
با تامل قطره بحر بیکنار آید به چشم
عارفان زنده دل را بر سر دلمردگان
طره زر تار چون شمع مزار آید به چشم
بیجگر را هر سر خاری است تیغ آبدار
پردلان را تیغ بی زنهار خارآید به چشم
با وجود جسم خاکی دیدن حق مشکل است
چون نشیند این غبار آن شهسوار آید به چشم
ترک دعوی کن که پیش مردم بالغ نظر
داربا منصور طفل نی سوار آید به چشم
سینه چون پر رخنه شد از آه، می گردد زره
دل دو نیم از درد چون شد ذوالفقار آید به چشم
صاحب هیبت ضعیفان می شوند از اتفاق
چون به هم پیوسته گردد ذوالفقار آید به چشم
بس که شد در روزگار حسن او خورشید خوار
اشک گرم از دیدنش بی اختیار آید به چشم
روی زرین را بهار بی خزان در پرده است
گرچه در ظاهر خزان بی بهار آید به چشم
خط نگردد گر جواهر سرمه نظارگی
نیست ممکن از لطافت آن عذار آید به چشم
در سر کویی که خورشید ست یک خونین جگر
نیست ممکن صائب بی اعتبار آید به چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۵
سرو چون با آن قد استاده می آید به چشم
سایه در زیر پا افتاده می آید به چشم
پرده جوهر بود آیینه های صیقلی
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در سر کوی تو خورشید از شفق هر صبح و شام
بسمل در خاک و خون افتاده می آید به چشم
دیده ای کز اشک خون آلود مالامال نیست
چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم
دارد از بی حاصلی در باطن خود صد گره
سرو در ظاهر اگر آزاده می آید به چشم
دیده هر کس که حیوان نیست در بحر وجود
کشتی از دست لنگر داده می آید به چشم
گرم جولانتر بود از سایه بال هما
دولت دنیا اگر استاده می آید به چشم
باده خون دل بود در دیده غم دیدگان
بیغمان را خون دل چون باده می آید به چشم
بس که گردون سیه دل تلخ رو افتاده است
صبح خندانش در نگشاده می آید به چشم
عزم صادق بی نیازست از دلیل ورهنما
سیل را در قطع ره کی جاده می آید به چشم
هرکه را صائب بلند افتاده جولان خیال
آسمان در پیش پا افتاده می آید به چشم
سایه در زیر پا افتاده می آید به چشم
پرده جوهر بود آیینه های صیقلی
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در سر کوی تو خورشید از شفق هر صبح و شام
بسمل در خاک و خون افتاده می آید به چشم
دیده ای کز اشک خون آلود مالامال نیست
چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم
دارد از بی حاصلی در باطن خود صد گره
سرو در ظاهر اگر آزاده می آید به چشم
دیده هر کس که حیوان نیست در بحر وجود
کشتی از دست لنگر داده می آید به چشم
گرم جولانتر بود از سایه بال هما
دولت دنیا اگر استاده می آید به چشم
باده خون دل بود در دیده غم دیدگان
بیغمان را خون دل چون باده می آید به چشم
بس که گردون سیه دل تلخ رو افتاده است
صبح خندانش در نگشاده می آید به چشم
عزم صادق بی نیازست از دلیل ورهنما
سیل را در قطع ره کی جاده می آید به چشم
هرکه را صائب بلند افتاده جولان خیال
آسمان در پیش پا افتاده می آید به چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۶
تا به کی بار دل از گردون بی حاصل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم
خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم
آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم
من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم
خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم
آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم
من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۲
رخت ازین دنیای پر وحشت به یک سومی کشم
خویش را در گوشه آن چشم جادو می کشم
می کند موج سرابش کار تیغ آبدار
در بیابانی که من گردن چو آهو می کشم
تا مگر مغزم به بوی آشنایی برخورد
عمرها شد چون صبا در گلستان بو می کشم
کوسر فردی که از عالم سبکبارم کند
کز دو سر دایم گرانی چون ترازو می کشم
تا شنیدم می شود از شکر، نعمتها زیاد
هر که رو گردان شد از من دست بررو می کشم
پیش ازین آهو به چشمم اعتبار سگ نداشت
این زمان نازسگ لیلی ز آهو می کشم
نیست تاب باز منت سرو آزاد مرا
دست بر دل می نهم، پا زین لب جو می کشم
از دل بی دست و پای خویش می گیرم خبر
دست اگر گاهی به زلف و کاکل او می کشم
چشم اگر افتد به مهر خامشی صائب مرا
حرف ازوبی پرده چون چشم سخنگومی کشم
خویش را در گوشه آن چشم جادو می کشم
می کند موج سرابش کار تیغ آبدار
در بیابانی که من گردن چو آهو می کشم
تا مگر مغزم به بوی آشنایی برخورد
عمرها شد چون صبا در گلستان بو می کشم
کوسر فردی که از عالم سبکبارم کند
کز دو سر دایم گرانی چون ترازو می کشم
تا شنیدم می شود از شکر، نعمتها زیاد
هر که رو گردان شد از من دست بررو می کشم
پیش ازین آهو به چشمم اعتبار سگ نداشت
این زمان نازسگ لیلی ز آهو می کشم
نیست تاب باز منت سرو آزاد مرا
دست بر دل می نهم، پا زین لب جو می کشم
از دل بی دست و پای خویش می گیرم خبر
دست اگر گاهی به زلف و کاکل او می کشم
چشم اگر افتد به مهر خامشی صائب مرا
حرف ازوبی پرده چون چشم سخنگومی کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۶
سیر چشم فقرم از تحصیل دنیا فارغم
ابر سیرابم ز روی تلخ دریا فارغم
پیش پا دیدن نمی آید زمن چون گردباد
از خس و خاشاک اسن دامان صحرا فارغم
بی نیاز از خواب وخورکرده است حیرانی مرا
بیخودی کرده است از اندیشه جافارغم
ذکر او دارد زیاد دیگران غافل مرا
فکر او کرده است از سیر و تماشا فارغم
بیکسی روی مرا از مردمان گردانده است
درد بی درمان او دارد ز عیسی فارغم
چشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهان
از ورق گرداندن گلهای رعنا فارغم
با وجود صد هنر بر عیب خود دارم نظر
بال طاوسی نمی گرداند از پا فارغم
برده شیرین کاری از دستم عنان اختیار
همچو فرهاد از شتاب کارفرما فارغم
بر نگردانم ورق چون دیده قربانیان
حیرت سرشار دارد از تماشافارغم
می برد بیطاقتی از بزم او بیرون مرا
چون سپند از دورباش مجلس آرا فارغم
مغز تا باشد به فکر پوست افتادن خطاست
صائب از اندیشه عقبی ز دنیا فارغم
ابر سیرابم ز روی تلخ دریا فارغم
پیش پا دیدن نمی آید زمن چون گردباد
از خس و خاشاک اسن دامان صحرا فارغم
بی نیاز از خواب وخورکرده است حیرانی مرا
بیخودی کرده است از اندیشه جافارغم
ذکر او دارد زیاد دیگران غافل مرا
فکر او کرده است از سیر و تماشا فارغم
بیکسی روی مرا از مردمان گردانده است
درد بی درمان او دارد ز عیسی فارغم
چشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهان
از ورق گرداندن گلهای رعنا فارغم
با وجود صد هنر بر عیب خود دارم نظر
بال طاوسی نمی گرداند از پا فارغم
برده شیرین کاری از دستم عنان اختیار
همچو فرهاد از شتاب کارفرما فارغم
بر نگردانم ورق چون دیده قربانیان
حیرت سرشار دارد از تماشافارغم
می برد بیطاقتی از بزم او بیرون مرا
چون سپند از دورباش مجلس آرا فارغم
مغز تا باشد به فکر پوست افتادن خطاست
صائب از اندیشه عقبی ز دنیا فارغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۴
خنده بر حال گرانباران دنیا می زنم
از سبکباری چو کف بر قلب دریا می زنم
بادبان کشتی من شهپر پروانه است
سینه بر دریای آتش بی محابا می زنم
تا چو سوزن رشته الفت گسستم از جهان
سر برون ازیک گریبان با مسیحا می زنم
ذره بیقدرم اما افسر خورشید را
گر گذارد بر سر من چرخ، سر وا می زنم
چون صدف تا دست بر بالای هم بنهاده ام
کاسه در آب گهر درعین دریا می زنم
می گشایم عقده های گریه خونین زدل
گربه ظاهر خنده خونین چو مینا می زنم
دست من گیرای گران تمکین که چون موج سراب
سالها شد قطره در دامان صحرا می زنم
از پریشان گردی نظاره صائب سوختم
بخیه حیرانیی بر چشم بینا می زنم
از سبکباری چو کف بر قلب دریا می زنم
بادبان کشتی من شهپر پروانه است
سینه بر دریای آتش بی محابا می زنم
تا چو سوزن رشته الفت گسستم از جهان
سر برون ازیک گریبان با مسیحا می زنم
ذره بیقدرم اما افسر خورشید را
گر گذارد بر سر من چرخ، سر وا می زنم
چون صدف تا دست بر بالای هم بنهاده ام
کاسه در آب گهر درعین دریا می زنم
می گشایم عقده های گریه خونین زدل
گربه ظاهر خنده خونین چو مینا می زنم
دست من گیرای گران تمکین که چون موج سراب
سالها شد قطره در دامان صحرا می زنم
از پریشان گردی نظاره صائب سوختم
بخیه حیرانیی بر چشم بینا می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۴
من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم
چون نسیم خوش نشین هردم زمینی خوش کنم
چون سویدا از جهان با گوشه دل قانعم
نیستم تخمی که هر ساعت زمینی خوش کنم
در دلم چون تیر این پهلو نشینان می خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشینی خوش کنم
هر کمان سست نبود در خور بازو مرا
می کشم ناز بتان تا نازنینی خوش کنم
می زند خون عقیق از شوق من جوش نشاط
می شود ازنامداران چون نگینی خوش کنم
نیست چون آب گهر نقل مکان در طالعم
قطره باران نیم هردم زمینی خوش کنم
حسن شهری مغز سودا را نمی آرد به جوش
می رویم تا لیلی صحرا نشینی خوش کنم
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم
زخم تیغ او کجا صائب نصیب من شود
خاطر خود از شکست آستینی خوش کنم
چون نسیم خوش نشین هردم زمینی خوش کنم
چون سویدا از جهان با گوشه دل قانعم
نیستم تخمی که هر ساعت زمینی خوش کنم
در دلم چون تیر این پهلو نشینان می خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشینی خوش کنم
هر کمان سست نبود در خور بازو مرا
می کشم ناز بتان تا نازنینی خوش کنم
می زند خون عقیق از شوق من جوش نشاط
می شود ازنامداران چون نگینی خوش کنم
نیست چون آب گهر نقل مکان در طالعم
قطره باران نیم هردم زمینی خوش کنم
حسن شهری مغز سودا را نمی آرد به جوش
می رویم تا لیلی صحرا نشینی خوش کنم
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم
زخم تیغ او کجا صائب نصیب من شود
خاطر خود از شکست آستینی خوش کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۵
در سماع بیخودی چون دست بالامی کنم
کوچه ها در رود نیل چرخ پیدا می کنم
با سویدای دل ازسیر فلکها فارغم
گردش پرگار در مرکز تماشا می کنم
طور را گستاخی موسی بیابان مرگ کرد
من همان از سادگی عرض تمنا می کنم
بیخودی مرهم به داغ تنگدستی می نهد
هر دو عالم را به یک پیمانه سودامی کنم
بادبان کشتی می می کنم سجاده را
با پریرویان مشرب سیر دریا می کنم
دامن اکسیر خرسندی به دست آورده ام
زهر اگر ریزند در جامم گوارا می کنم
مردم از مینا به ساغر باده می ریزد و من
از تنک ظرفی می از ساغر به مینا می کنم
تا به کی صائب عنانداری کنم سیلاب را
دست برمی دارم از دل رو به صحرا می کنم
کوچه ها در رود نیل چرخ پیدا می کنم
با سویدای دل ازسیر فلکها فارغم
گردش پرگار در مرکز تماشا می کنم
طور را گستاخی موسی بیابان مرگ کرد
من همان از سادگی عرض تمنا می کنم
بیخودی مرهم به داغ تنگدستی می نهد
هر دو عالم را به یک پیمانه سودامی کنم
بادبان کشتی می می کنم سجاده را
با پریرویان مشرب سیر دریا می کنم
دامن اکسیر خرسندی به دست آورده ام
زهر اگر ریزند در جامم گوارا می کنم
مردم از مینا به ساغر باده می ریزد و من
از تنک ظرفی می از ساغر به مینا می کنم
تا به کی صائب عنانداری کنم سیلاب را
دست برمی دارم از دل رو به صحرا می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۶
رشته جسم گرانجان را ز سر وا می کنم
سر برون چون سوزن از جیب مسیحا می کنم
چون می نارس امید پختگیها مانع است
در شکست خم دو روزی گرمدارامی کنم
آه آتشبار من در حسرت اسباب نیست
سینه را پاک از خس و خار تمنا می کنم
یک صدف بی گوهر عبرت ندارد روزگار
نیست از غفلت چو طفلان گر تماشا می کنم
چشم احسان دارم از بی حاصلان روزگار
زیر سرو وبید دامان از طمع وامی کنم
از گریبان صدف بهر چه آرم سر برون
من کز آب گوهر خود سیر دریا می کنم
دیگران گرباده از مینا به ساغر می کنند
من زکم ظرفی می از ساغر به مینا می کنم
بی محابا می زنم بر قلب آتش چون سپند
مصرع بر جسته ای هرگاه انشا می کنم
حاش لله خانه گل را کنم نقش و نگار
من که دل را ساده از خال سویدا می کنم
آنچنان با فقر خرسندم که گر بال هما
بر سر من سایه اندازد ز سروامی کنم
دشمن آیینه صافند معیوبان و من
از برای عیب خود آیینه پیدا می کنم
نیست از عزلت مرا مطلب اگر شهرت چرا
قاف را سنگ نشان صائب چو عنقا می کنم
سر برون چون سوزن از جیب مسیحا می کنم
چون می نارس امید پختگیها مانع است
در شکست خم دو روزی گرمدارامی کنم
آه آتشبار من در حسرت اسباب نیست
سینه را پاک از خس و خار تمنا می کنم
یک صدف بی گوهر عبرت ندارد روزگار
نیست از غفلت چو طفلان گر تماشا می کنم
چشم احسان دارم از بی حاصلان روزگار
زیر سرو وبید دامان از طمع وامی کنم
از گریبان صدف بهر چه آرم سر برون
من کز آب گوهر خود سیر دریا می کنم
دیگران گرباده از مینا به ساغر می کنند
من زکم ظرفی می از ساغر به مینا می کنم
بی محابا می زنم بر قلب آتش چون سپند
مصرع بر جسته ای هرگاه انشا می کنم
حاش لله خانه گل را کنم نقش و نگار
من که دل را ساده از خال سویدا می کنم
آنچنان با فقر خرسندم که گر بال هما
بر سر من سایه اندازد ز سروامی کنم
دشمن آیینه صافند معیوبان و من
از برای عیب خود آیینه پیدا می کنم
نیست از عزلت مرا مطلب اگر شهرت چرا
قاف را سنگ نشان صائب چو عنقا می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۷
از تحمل خصم را چین از جبین وا می کنم
با کلید موم قفل آهنین وامی کنم
بر گشاد عقده دل نیست دستم ورنه من
غنچه پیکان به باد آستین وامی کنم
هر قدر پهلو تهی سازد زمن از سادگی
جای خود از نامداری درنگین وامی کنم
می چکد صد لاله خون بر خاک از هر ناخنم
یک گره تازان دو زلف عنبرین وامی کنم
جای خود را در دل سخت فلک از راستی
با دم گیرا چو صبح راستین وامی کنم
گرچه از بی حاصلی تخم امیدم سوخته است
پیش خرمن من دامنی چون خوشه چین وامی کنم
نام خود سازند مردان محو ومن از سادگی
در تلاش نام میدان چون نگین وامی کنم
چاردیوار صدف شایسته اقبال نیست
در غریبی چشم چون در ثمین وامی کنم
خاکساری پرده چشم حسودان می شود
بال و پر چون ریشه در زیر زمین وامی کنم
می کنم شکر گل بی خار از فهمیدگی
گر به روی خار چشم پاک بین وامی کنم
در دل هرکس که از غم هست صائب عقده ای
از نسیم گفتگوی دلنشین وامی کنم
با کلید موم قفل آهنین وامی کنم
بر گشاد عقده دل نیست دستم ورنه من
غنچه پیکان به باد آستین وامی کنم
هر قدر پهلو تهی سازد زمن از سادگی
جای خود از نامداری درنگین وامی کنم
می چکد صد لاله خون بر خاک از هر ناخنم
یک گره تازان دو زلف عنبرین وامی کنم
جای خود را در دل سخت فلک از راستی
با دم گیرا چو صبح راستین وامی کنم
گرچه از بی حاصلی تخم امیدم سوخته است
پیش خرمن من دامنی چون خوشه چین وامی کنم
نام خود سازند مردان محو ومن از سادگی
در تلاش نام میدان چون نگین وامی کنم
چاردیوار صدف شایسته اقبال نیست
در غریبی چشم چون در ثمین وامی کنم
خاکساری پرده چشم حسودان می شود
بال و پر چون ریشه در زیر زمین وامی کنم
می کنم شکر گل بی خار از فهمیدگی
گر به روی خار چشم پاک بین وامی کنم
در دل هرکس که از غم هست صائب عقده ای
از نسیم گفتگوی دلنشین وامی کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۸
درریاض آفرینش صد دل بی برگ را
با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم
بر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیست
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم
خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم
فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم
نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم
تشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبان
هر کجا امید طوفان است لنگر می کنم
چند در خامی سراید روزگارم سوختم
عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم
باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد
هرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنم
دانه من بازمین خاکساری آشناست
می کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنم
ناتوانی پرده چشم حسودان می شود
عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم
برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم
چون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابر
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنم
موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان
جوشن داودی تسلیم در بر می کنم
چون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم
بر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیست
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم
خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم
فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم
نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم
تشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبان
هر کجا امید طوفان است لنگر می کنم
چند در خامی سراید روزگارم سوختم
عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم
باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد
هرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنم
دانه من بازمین خاکساری آشناست
می کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنم
ناتوانی پرده چشم حسودان می شود
عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم
برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم
چون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابر
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنم
موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان
جوشن داودی تسلیم در بر می کنم
چون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۹
پرتو مه را قیاس از نور انجم می کنم
در محیط قطره سیر بحر قلزم می کنم
نیست از منصور کمتر جوش خون گرم من
خشت را آواره ازبالای این خم می کنم
خنده و جان بر لبم یکبار می آید چو برق
ابر می گرید به حالم چون تبسم می کنم
تشنه چشمان آب شهواری ز گوهر بی برند
داغ سودا را نهان از چشم مردم می کنم
مرگ را ترجیح بر تیغ شهادت می دهم
آب در مد نظر دارم تیمم می کنم
چون توانم شمع عالمسوز را در بر گرفت
من که از نور شراری دست و پا گم می کنم
مطرب از بیرون ندارد خلوت صاحبدلان
همچو جوش می به ذوق خود ترنم می کنم
ازور گم کردن اینجا یافت هر کس هر چه یافت
خویش را دانسته در راه طلب گم می کنم
هرزه خندی شیوه من نیست چون گلهای باغ
می برم سر در گریبان و تبسم می کنم
این جواب ان غزل صائب که می گوید فصیح
می روم در آتش و از دود پی گم می کنم
در محیط قطره سیر بحر قلزم می کنم
نیست از منصور کمتر جوش خون گرم من
خشت را آواره ازبالای این خم می کنم
خنده و جان بر لبم یکبار می آید چو برق
ابر می گرید به حالم چون تبسم می کنم
تشنه چشمان آب شهواری ز گوهر بی برند
داغ سودا را نهان از چشم مردم می کنم
مرگ را ترجیح بر تیغ شهادت می دهم
آب در مد نظر دارم تیمم می کنم
چون توانم شمع عالمسوز را در بر گرفت
من که از نور شراری دست و پا گم می کنم
مطرب از بیرون ندارد خلوت صاحبدلان
همچو جوش می به ذوق خود ترنم می کنم
ازور گم کردن اینجا یافت هر کس هر چه یافت
خویش را دانسته در راه طلب گم می کنم
هرزه خندی شیوه من نیست چون گلهای باغ
می برم سر در گریبان و تبسم می کنم
این جواب ان غزل صائب که می گوید فصیح
می روم در آتش و از دود پی گم می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۰
خاک را از آب روی خود گلستان می کنم
قطره ای تا در بساطم هست طوفان می کنم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
در سواد شهر جولان در بیابان می کنم
گرچه از قسمت دم آبی نصیب من شده است
صد دهان زخم را چون تیغ خندان می کنم
از جهان آب و گل تادست شستم چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم
تیر باران حوادث تر نمی سازد مرا
خواب راحت همچو شیران در نیستان می کنم
دیده من تا سفید از گریه چون دستار شد
خواب در یک پیرهن با ماه کنعان می کنم
قطره ای تا در بساطم هست طوفان می کنم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
در سواد شهر جولان در بیابان می کنم
گرچه از قسمت دم آبی نصیب من شده است
صد دهان زخم را چون تیغ خندان می کنم
از جهان آب و گل تادست شستم چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم
تیر باران حوادث تر نمی سازد مرا
خواب راحت همچو شیران در نیستان می کنم
دیده من تا سفید از گریه چون دستار شد
خواب در یک پیرهن با ماه کنعان می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۷
سوختم چند از هوای نفس بی لنگر شوم
تا به کی چون خار و خس بازیچه صرصر شوم
از بلندی کم نگردد فیض من چون آفتاب
بیش گردد سایه ام چندان که بالاتر شوم
خودنمایی شیوه من نیست چون نادیدگان
از صدف بیرون نمی آیم اگر گوهر شوم
آفتاب بی زوال آسمان همتم
نیستم مه کز گدایی فربه و لاغر شوم
بی پرو بالی گلستانی است بر مرغ قفس
از چه زیر آسمان ممنون بال و پر شوم
چون غم عالم تواند کار برمن تنگ کرد
من که در هر ساغر می عالم دیگر شوم
قدردانی قطره را دریا کند در ظرف من
نیست کم ظرفی اگر بیخود به یک ساغر شوم
گر ز سنگینی غبار آیینه ام را بشکند
روی من باداسیه گرپیش روشنگر شوم
عاقبت چون قامتم را حلقه می سازد سپهر
به که صائب در جوانی حلقه آن در شوم
تا به کی چون خار و خس بازیچه صرصر شوم
از بلندی کم نگردد فیض من چون آفتاب
بیش گردد سایه ام چندان که بالاتر شوم
خودنمایی شیوه من نیست چون نادیدگان
از صدف بیرون نمی آیم اگر گوهر شوم
آفتاب بی زوال آسمان همتم
نیستم مه کز گدایی فربه و لاغر شوم
بی پرو بالی گلستانی است بر مرغ قفس
از چه زیر آسمان ممنون بال و پر شوم
چون غم عالم تواند کار برمن تنگ کرد
من که در هر ساغر می عالم دیگر شوم
قدردانی قطره را دریا کند در ظرف من
نیست کم ظرفی اگر بیخود به یک ساغر شوم
گر ز سنگینی غبار آیینه ام را بشکند
روی من باداسیه گرپیش روشنگر شوم
عاقبت چون قامتم را حلقه می سازد سپهر
به که صائب در جوانی حلقه آن در شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۱
معنی بسیار را از لفظ کم جان می دهم
بحر را در کاسه گرداب جولان می دهم
گوهر من خرقه ازدست صدف پوشیده است
تیغ بر سرم می خورم گوهر به دامان می دهم
کعبه را چون محمل لیلی به یک بانگ بلند
می کنم دیوانه و سر در بیابان می دهم
از گل بی خار جان خود چرا دارم دریغ؟
من که خار بی ادب را آب حیوان می دهم
تا مگر خوابی عزیزان را برانگیزد ز خواب
تن به زندان قضا چون ما کنعان می دهم
دانه دل سبز گردیدن ندارد، ورنه من
مدتی شد آبش از چاه زنخدان می دهم
مدتی شد صحبتم از نغمه عشرت تهی است
شیشه دل را به دست سنگ طفلان می دهم
برقم اما خرمن ماه است جولانگاه من
کی به دست هر خس و خاری گریبان می دهم؟
بس که دارم خط نو اصلاح او را در نظر
در میان خواب هم تصحیح قرآن می دهم
چشم من صائب به روی خط مشکین وا شده است
کی دل خود را به هر زلف پریشان می دهم
بحر را در کاسه گرداب جولان می دهم
گوهر من خرقه ازدست صدف پوشیده است
تیغ بر سرم می خورم گوهر به دامان می دهم
کعبه را چون محمل لیلی به یک بانگ بلند
می کنم دیوانه و سر در بیابان می دهم
از گل بی خار جان خود چرا دارم دریغ؟
من که خار بی ادب را آب حیوان می دهم
تا مگر خوابی عزیزان را برانگیزد ز خواب
تن به زندان قضا چون ما کنعان می دهم
دانه دل سبز گردیدن ندارد، ورنه من
مدتی شد آبش از چاه زنخدان می دهم
مدتی شد صحبتم از نغمه عشرت تهی است
شیشه دل را به دست سنگ طفلان می دهم
برقم اما خرمن ماه است جولانگاه من
کی به دست هر خس و خاری گریبان می دهم؟
بس که دارم خط نو اصلاح او را در نظر
در میان خواب هم تصحیح قرآن می دهم
چشم من صائب به روی خط مشکین وا شده است
کی دل خود را به هر زلف پریشان می دهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۵
ما ز فیض بیخودی از خودپرستی رسته ایم
قطره خود را به دریای بقا پیوسته ایم
سیل ما از خاکمال کوه و صحرا فارغ است
در تن خاکی به دریا جوی خود پیوسته ایم
برده ایم از رشته جان پیچ و تاب حرص را
چون رگ سنگ از کشاکشهای بیجا رسته ایم
سهل باشد رخنه در سد سکندر ساختن
ما که پیوند علایق را ز هم بگسسته ایم
بی نیازیم از وضو چون زاهدان در هر نماز
ما که یکجا دست خود از آرزوها شسته ایم
حلقه بر در کوفتن ما را ندارد حاصلی
ما در منزل به روی خود ز بیرون بسته ایم
پرده دام است خاک نرم این وحشت سرا
بیشتر ما بر حذر از مردم آهسته ایم
برنمی آییم با خار علایق، ورنه ما
چون سپند از آتش سوزان مکرر جسته ایم
نیست در راه نسیم مصر صائب چشم ما
ما به کنعان یوسف گمگشته خود جسته ایم
قطره خود را به دریای بقا پیوسته ایم
سیل ما از خاکمال کوه و صحرا فارغ است
در تن خاکی به دریا جوی خود پیوسته ایم
برده ایم از رشته جان پیچ و تاب حرص را
چون رگ سنگ از کشاکشهای بیجا رسته ایم
سهل باشد رخنه در سد سکندر ساختن
ما که پیوند علایق را ز هم بگسسته ایم
بی نیازیم از وضو چون زاهدان در هر نماز
ما که یکجا دست خود از آرزوها شسته ایم
حلقه بر در کوفتن ما را ندارد حاصلی
ما در منزل به روی خود ز بیرون بسته ایم
پرده دام است خاک نرم این وحشت سرا
بیشتر ما بر حذر از مردم آهسته ایم
برنمی آییم با خار علایق، ورنه ما
چون سپند از آتش سوزان مکرر جسته ایم
نیست در راه نسیم مصر صائب چشم ما
ما به کنعان یوسف گمگشته خود جسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۷
ما ز بیکاری ز فکر کار فارغ گشته ایم
از زیان و سود این بازار فارغ گشته ایم
کرده ایم از راحت دنیا به خواب امن صلح
از تلاش دولت بیدار فارغ گشته ایم
از بلند و پست عالم نیست ما را شکوه ای
ما ازین سوهان ناهموار فارغ گشته ایم
خرقه تزویر را از دوش خود افکنده ایم
از حجاب پرده پندار فارغ گشته ایم
بر حواس خویش راه آرزوها بسته ایم
از علاج یک جهان بیمار فارغ گشته ایم
هیچ افسونی ندارد مار دنیا به ز ترک
ما به این افسون ز زخم مار فارغ گشته ایم
نیست ما را کار با رد و قبول کفر و دین
هم ز اقرار و هم از انکار فارغ گشته ایم
از دو عالم فکر حق ما را برون آورده است
ما ز قید این و آن یکبار فارغ گشته ایم
سایه بال هما و جغد پیش ما یکی است
ما که از اقبال و از ادبار فارغ گشته ایم
در غم دستار بی مغزان اگر پیچیده اند
ما به سر پیچیدن از دستار فارغ گشته ایم
کرده ایم از خود حسابی نقد بر خود حشر را
از حساب درهم و دینار فارغ گشته ایم
چون گل رعنا خزان و نوبهار ما یکی است
ز انقلاب عالم غدار فارغ گشته ایم
برنمی آریم صائب سر ز زیر بال خویش
از ورق گردانی گلزار فارغ گشته ایم
از زیان و سود این بازار فارغ گشته ایم
کرده ایم از راحت دنیا به خواب امن صلح
از تلاش دولت بیدار فارغ گشته ایم
از بلند و پست عالم نیست ما را شکوه ای
ما ازین سوهان ناهموار فارغ گشته ایم
خرقه تزویر را از دوش خود افکنده ایم
از حجاب پرده پندار فارغ گشته ایم
بر حواس خویش راه آرزوها بسته ایم
از علاج یک جهان بیمار فارغ گشته ایم
هیچ افسونی ندارد مار دنیا به ز ترک
ما به این افسون ز زخم مار فارغ گشته ایم
نیست ما را کار با رد و قبول کفر و دین
هم ز اقرار و هم از انکار فارغ گشته ایم
از دو عالم فکر حق ما را برون آورده است
ما ز قید این و آن یکبار فارغ گشته ایم
سایه بال هما و جغد پیش ما یکی است
ما که از اقبال و از ادبار فارغ گشته ایم
در غم دستار بی مغزان اگر پیچیده اند
ما به سر پیچیدن از دستار فارغ گشته ایم
کرده ایم از خود حسابی نقد بر خود حشر را
از حساب درهم و دینار فارغ گشته ایم
چون گل رعنا خزان و نوبهار ما یکی است
ز انقلاب عالم غدار فارغ گشته ایم
برنمی آریم صائب سر ز زیر بال خویش
از ورق گردانی گلزار فارغ گشته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۹
ما درین وحشت سرا آتش عنان افتاده ایم
عکس خورشیدیم در آب روان افتاده ایم
ناامید از جذبه خورشید تابان نیستیم
گرچه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده ایم
تا نظر واکرده ای از یکدگر پاشیده ایم
پیش پای ماه چون فرش کتان افتاده ایم
رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان افتاده ایم
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بی بال و پریم از آشیان افتاده ایم
از زمین گیران بود چون سبزه خوابیده خضر
در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم
دل بود زاد ره مردان و ما تن پروران
در تنور آتشین از فکر نان افتاده ایم
سخت جانی بر دل ما کار مشکل کرده است
همچو پیکان در طلسم استخوان افتاده ایم
در خطر گاهی که با کبکب است هم پروز کوه
ما گرانجانان به فکر خانمان افتاده ایم
برنمی دارد عمارت این زمین شوره زار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده ایم
از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم
گرچه در آغوش بحر بیکران افتاده ایم
سیر و دور ما ز نه پرگار گردون برترست
گر به ظاهر همچو مرکز در میان افتاده ایم
آرزوی خام افکنده است نان ما به خون
از فضولیها ز چشم میزبان افتاده ایم
می شود آسوده از نشو و نما تخمی که سوخت
ما ز دوزخ در بهشت جاودان افتاده ایم
می کند جوش ثمر بردیده با نان خواب تلخ
از برومندی ز چشم باغبان افتاده ایم
چهره آشفته حالان نامه واکرده ای است
گرچه ما در عرض مطلب بی زبان افتاده ایم
کجروی در کیش ما کفرست صائب چون خدنگ
از چه دایم در کشاکش چون کمان افتاده ایم؟
عکس خورشیدیم در آب روان افتاده ایم
ناامید از جذبه خورشید تابان نیستیم
گرچه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده ایم
تا نظر واکرده ای از یکدگر پاشیده ایم
پیش پای ماه چون فرش کتان افتاده ایم
رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان افتاده ایم
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بی بال و پریم از آشیان افتاده ایم
از زمین گیران بود چون سبزه خوابیده خضر
در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم
دل بود زاد ره مردان و ما تن پروران
در تنور آتشین از فکر نان افتاده ایم
سخت جانی بر دل ما کار مشکل کرده است
همچو پیکان در طلسم استخوان افتاده ایم
در خطر گاهی که با کبکب است هم پروز کوه
ما گرانجانان به فکر خانمان افتاده ایم
برنمی دارد عمارت این زمین شوره زار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده ایم
از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم
گرچه در آغوش بحر بیکران افتاده ایم
سیر و دور ما ز نه پرگار گردون برترست
گر به ظاهر همچو مرکز در میان افتاده ایم
آرزوی خام افکنده است نان ما به خون
از فضولیها ز چشم میزبان افتاده ایم
می شود آسوده از نشو و نما تخمی که سوخت
ما ز دوزخ در بهشت جاودان افتاده ایم
می کند جوش ثمر بردیده با نان خواب تلخ
از برومندی ز چشم باغبان افتاده ایم
چهره آشفته حالان نامه واکرده ای است
گرچه ما در عرض مطلب بی زبان افتاده ایم
کجروی در کیش ما کفرست صائب چون خدنگ
از چه دایم در کشاکش چون کمان افتاده ایم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۰
ما چو موج خوش عنان در بحر و بر افتاده ایم
نیستیم آتش ولی در خشک و تر افتاده ایم
بحر نتواند ز ما گرد یتیمی را فشاند
قطره آبیم در حبس گهر افتاده ایم
بی بری بر خاطر آزاده ما بار نیست
ما درین معنی ز سرو آزادتر افتاده ایم
مفلسان را گوهر شهوار خون در دل کند
از گرانقدری جهان را از نظر افتاده ایم
می شود چون بید نخل ما برومند از نبات
گر به ظاهر چند روزی بی ثمر افتاده ایم
وحشت آهو دو بالا گردد از دام و کمند
ما عبث دنبال آه بی اثر افتاده ایم
برگداز جسم موقوف است امید نجات
ما که در بند نیستان چون شکر افتاده ایم
رشته جان در تن ما موی آتشدیده است
تا به فکر پیچ و تاب آن کمر افتاده ایم
این جواب آن غزل صائب که انشا کرد فیض
دوستان بهر چه دور از یکدگر افتاده ایم
نیستیم آتش ولی در خشک و تر افتاده ایم
بحر نتواند ز ما گرد یتیمی را فشاند
قطره آبیم در حبس گهر افتاده ایم
بی بری بر خاطر آزاده ما بار نیست
ما درین معنی ز سرو آزادتر افتاده ایم
مفلسان را گوهر شهوار خون در دل کند
از گرانقدری جهان را از نظر افتاده ایم
می شود چون بید نخل ما برومند از نبات
گر به ظاهر چند روزی بی ثمر افتاده ایم
وحشت آهو دو بالا گردد از دام و کمند
ما عبث دنبال آه بی اثر افتاده ایم
برگداز جسم موقوف است امید نجات
ما که در بند نیستان چون شکر افتاده ایم
رشته جان در تن ما موی آتشدیده است
تا به فکر پیچ و تاب آن کمر افتاده ایم
این جواب آن غزل صائب که انشا کرد فیض
دوستان بهر چه دور از یکدگر افتاده ایم