عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
مشکست توده توده نهاده بر ارغوان
زلفین حلقه حلقهٔ آن ماه دلستان
زان توده تودهٔ مشک آیدم حقیر
زین حلقه حلقهٔ تنگ آیدم بجان
چون قطره قطره آب لطیفست عارضش
وز نور شعله شعله نهاده بر ارغوان
زان قطره قطرهٔ آبست چون بخار
زین شعله شعلهٔ نارست چون دخان
هر روز دجله دجله بر آرم من از سرشک
کو طرفه طرفه گل شکفاند ببوستان
زان دجله دجله دجلهٔ بغداد را مدد
زین طرفه طرفه طرفهٔ شمشاد شد نوان
تا پشته پشته بار فراقش همی کشم
چون ذره ذره کرد مرا بر هوا هوان
زان پشته پشته پشتهٔ کوه آیدم سبک
زین ذره ذره ذرهٔ گرد آیدم گران
هجرانش باره باره زمن برد خواب و خور
من خیره خیره مانده ز دست عنا عیان
زان باره باره بارهٔ ...............
زین خیره خیره خیرهٔ ...................
چون نکته نکته در غزل آرم ز وصف او
بختم ز تحفه تحفهٔ دولت دهد نشان
زان نکته نکته نکتهٔ رنج و جراحتست
زیم تحفه تحفه تحفه قبول خدایگان
جامی : دفتر اول
بخش ۷ - در خطاب زمین بوس حضرتی که نقش خاتم نبوتش خاتم النبیین است و طراز خلعت رسالتش سیدالمرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
ای دل و دیده خاک نعلینت
رشته جان شراک نعلینت
شد ادیم رخم به خون جگری
تا چو نعلین زیر پا سپری
بیدلی کرد در وفای تو سود
که چو نعلین رخ به پای تو سود
خاک نعلینت ار نه دسترس است
گردی از نعل مرکب تو بس است
در رهت خاکم از سر فاقه
گه فرس ران بر آن و گه ناقه
روی مجنون بر آن زمین اولی
که بود پای ناقه لیلی
ای خوش آن سرزمین که منزل توست
یا بر آنجا گذار محمل توست
هر کجا بگذری چو باد بهار
ندمد جز شمیم مشک تتار
ارض بطحا که زیر پای تو بود
خاک نعلین عرش سای تو بود
ریگش آید به چشم اهل نظر
خوشتر از خرد کرده لعل و گهر
می زند سنگریزه رودش
طعنه بر بحر و در منضودش
خاک یثرت که با گلت آمیخت
آبروی زمین روضه بریخت
هر گیاهی کز آن زمین خیزد
نافه در جیب یاسمین ریزد
خس و خاری که روید از دمنش
ننگ آید ز سوری و سمنش
ساحت روضه ات که کعبه نماست
حرم عصمت و حریم صفاست
کی بود با دل ز غم رسته
جامی احرام آن حرم بسته
برده با چهره غبار آلود
سوی آن روضه شریف سجود
کی بود ز آب چشم و خون جگر
شسته رخساره ها ز گرد سفر
پیش آن بارگاه نورانی
سوده بر خاک راه پیشانی
کی بود کی میان منبر و قبر
کرده صد چاک جیب خرقه صبر
گرد آن منزل بهشت نشان
رفته در دیده سرشک فشان
کی بود کز برای روزبهی
خاطر پر امید و دست تهی
رو در آن قبله گاه حشمت و ناز
پیش سینه نهاده دست نیاز
دمبدم در معنیی سفته
خالی از لاف و دعویی گفته
یا نبی الله السلام علیک
انما الفوز و الفلاح لدیک
به سلام آمدم جوابم بده
مرهمی بر دل خرابم نه
بس بود جاه و احترام مرا
یک علیک از تو صد سلام مرا
خواهم از شوق دستبوس تو مرد
دست بیرون کن از یمانی برد
مهر روی تو هوش برد از من
بنما روی خود ز برد یمن
چون تویی دیده ور به باغ بلاغ
همچو نرگس ز سرمه ما زاغ
سویم افکن ز مرحمت نظری
باز کن بر رخم ز لطف دری
مهر بگشا ز حقه یاقوت
روح را کام بخش و دل را قوت
زاری من شنو تکلم کن
گریه من نگر تبسم کن
تلخ شد کام من ز بخت نژند
ساز شیرین ز لعل شکر خند
لب بجنبان پی شفاعت من
منگر در گناه و طاعت من
گر نرفتم طریق سنت تو
هستم از عاصیان امت تو
مانده ام زیر بار عصیان پست
افتم از پای اگر نگیری دست
رحم کن بر من و فقیری من
دست ده بهر دستگیری من
خود به دست تو کی رسد دستم
اینقدر بس که در رهت پستم
پست بودن به راه تو خوشتر
کز بلندی به عرش سودن سر
عرش چون خاک شد به راه تو پست
تا رسیدش به پایبوس تو دست
فیض جانها ز جان پاک تو باد
عرش و مادون عرش خاک تو باد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۶ - قصه کلی که در خانه معشوق خود بکوفت گفتند باز گرد که صحبتی تنگ است موی در نمی گنجد گفت بهانه مجوی و در باز کن که من خود کلم و موی ندارم
کلکی بود عاشق گلکی
شوخکی مشکبار کاکلکی
داشت معشوق از قضا روزی
خلوتی با چو خود دل افروزی
هر دو تنها به عیش بنشسته
بر رخ غیر در فرو بسته
کلک از حالشان شنید خبر
رفت و گستاخ حلقه زد بر در
زد یکی از دورنه بانگ که کیست
بانگ بی وقت کردن از پی چیست
نیست این در گشادنی برگرد
گر نه سردی مکوب آهن سرد
خلوت خاص و صحبتی تنگ است
حلقه زلف یار در چنگ است
هر که در کوفت باد می سنجد
زانکه مو در میان نمی گنجد
گفت در باز کن بهانه مجوی
زانکه من خود کلم ندارم موی
موی را در میانه نبود راه
من ز مو عاریم بحمدالله
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۴ - در بیان آنکه هر چیزی را که با معشوق در اموری مشابهت باشد به قدر مشابهت عاشق را به او میل افتد
هر که در راه عاشقی روزی
خورده باشد غم دل افروزی
هر چه همرنگ یار او باشد
از دل و جان شکار او باشد
مه برآید به سوی او نگرد
حسن و خوبی روی او شمرد
سرو بیند به قد او نازد
صفت سرو نازش آغازد
وقت گل سوی باغ بشتابد
بو که از باغ بوی او یابد
دامن گل ز خون دل شوید
بوی پیراهنش ز گل جوید
نرگس مست را بخواباند
که به چشمان مست او ماند
سر زلف بنفشه تاب دهد
سبزه را ز ابر دیده آب دهد
کان ز زلف کجش بود تاری
وین ز خط خوشش نموداری
با لب غنچه خنده ساز کند
جعد سنبل کشد دراز کند
کان ز لعلش برد شکر خنده
وین ز جعدش بود سر افکنده
چون ببیند به کوه کبک دری
که کند در خرام جلوه گری
سر نهد پیش او به صد خواری
که تو رفتار یار من داری
یاد آن چشم خوابناک کند
چشمشان از غبار پاک کند
بر کهن منزلی که روزی یار
خانه کرده ست یا فکنده گذار
نگذرد زان مرابع و اطلال
تا نسازد ز گریه مالامال
ریزد از ابر دیده چندان خون
که شود دامن دمن گلگون
گر بیابد یکی شکسته سفال
قدحی گیردش خجسته به فال
باده عشق و شوق نوشد ازو
همچو میخوارگان خروشد ازو
گاه با دیگدان شود دمساز
گاه با خیمه پاره گوید راز
گاه سازد ز خاک و خاکستر
بهر خواب پسین خود بستر
اثر پای ناقه اش به وحل
آورد عاشقانه رقص جمل
هر چه بیند به عالم القصه
کز جمال ویش بود حصه
کند از جان و دل بدان میلی
همچو مجنون به جانب لیلی
هر کجا بیند آن جمال افزون
گیردش بیش جذب عشق و جنون
جامی : اعتقادنامه
بخش ۳۲ - گفتار در ختم دفتر اول از کتاب سلسلة الذهب و حواله آنچه تقریب سخن به آن رسیده بود به دفتر دیگر
چون شد این اعتقاد نامه درست
باز گردم به کار و بار نخست
کار من عشق و بار من عشق است
حاصل روزگار من عشق است
سر رشته کشیده بود به عشق
دل و جان آرمیده بود به عشق
به سر رشته خود آیم باز
سخن عاشقی کنم آغاز
هرگز آن رشته را خلل مرساد
تا به حشرم مهار بینی باد
آن نه رشته سلاسل ذهب است
نام رشته بر آن نه از ادب است
بهر شیران بود سلاسل زر
هر که شیر است ازان نپیچد سر
این مسلسل سخن که می خوانی
هم ازان سلسله ست تا دانی
تا نجوشد ز سینه عشق سخن
نتوان داد شرح عشق کهن
می زند جوش عشقم از سینه
تا دهم شرح عشق دیرینه
لیک بیم ملال بی ذوقی
که ندارد به شرح آن شوقی
می کند بند راه شوق بیان
می نهد مهر خامشی به دهان
پس همان به که لب فرو بندم
بیش از این گفت و گوی نپسندم
گر مددگار من شود توفیق
که کنم درس عشق را تحقیق
بهر آن دفتری ز نو سازم
داستانی دگر بپردازم
ور بماند جواد عمر از سیر
ختم الله لی بما هو خیر
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۱ - رجوع به تمامی قصه
باز گردم به قصه دختر
که شدش خون ز انتظار جگر
یار خفته به خواب و او بیدار
چون شود از وصال برخوردار
دایه را گفت خواب او بگشای
زنگ حرمان ز خاطرم بزدای
خفته مرده ست و عشق با مرده
نیست جز کار جان افسرده
چشم او فارغ از کرشمه ناز
گوش او بی خبر ز عرض نیاز
نه زبانش به نطق گوهر ریز
نه دهانش ز خنده شورانگیز
قامت او که سرو آزاد است
بر زمین همچو سایه افتاده ست
من ازین سایه سایه دار شدم
بی خور و خواب سایه وار شدم
کار با سایه کس نساخته است
عشق با سایه کس نباخته است
دایه لب در فسون بجنبانید
حال او از فسون بگردانید
خواب او شد بدل به بیداری
مستی اش منقلب به هشیاری
سرو آزادش از زمین برخاست
چون چمن صحن خانه را آراست
لب لعلش گشاد بار دگر
قفل مرجان ز حقه گوهر
کرد چشمش به روی مردم باز
در رحمت که کرده بود فراز
خانه ای دید همچو قصر بهشت
پس و پیشش بتان حور سرشت
در میانشان یکی به مسند ناز
خوش نشسته ز دیگران ممتاز
از همه در جلال و جاه فره
وز همه در جمال و خوبی به
همه پیشش به خدمت استاده
داد خدمتگذاریش داده
واو نشسته به خرمی و خوشی
چشم و دل کرده وقف بر حبشی
حبشی نیز روی او می دید
دمبدم چشم خود همی مالید
کان مبادا خیال و خواب بود
آب پندارد و سراب بود
تا دم صبح در کشاکش بود
گاه خوش بود و گاه ناخوش بود
خوشیش آنکه در چنان جایی
فارغ از وحشتی و غوغایی
دید چیزی که هیچ چشم ندید
هیچ گوشی حدیث آن نشنید
بلکه بر خاطر کسی نگذشت
در دل هیچ آفریده نگشت
ناخوشی آنکه آن جمال و وصال
بود در معرض فنا و زوال
دیدکان راحتی که روی نمود
بی غم و محنتی نخواهد بود
آری آری درین سرای سپنج
با هم آمیخته است راحت و رنج
مرغ زیرک چو در زمین بیند
دانه را دام در کمین بیند
یک زمانی به حزم کار کند
صبر از دانه اختیار کند
تا دگر مرغکان غفلت کیش
سوی دانه روند از وی پیش
گر نیاید گزندشان از دام
کند او نیز سوی دانه خرام
ور رسدشان ز دانه رنج و ملال
رو نهد در گریز فارغ بال
ما درین دامگاه خونخواره
کم ازان مرغکیم صد باره
هیچ از آسیب دام نهراسیم
بلکه دانه ز دام نشناسیم
دام بینم و دانه پنداریم
دام را جز فسانه نشماریم
ور بگوید کسی که آن دام است
دام بهر عذاب و ایلام است
بر غرض گردد آن سخن محمول
نشود بهره ور ز حسن قبول
نیست این قصه های قرآنی
که ز پیشینیان همی خوانی
که فلان قوم در فلان ایام
می زدند از پی امانی گام
آن امانی که کام ایشان شد
آخرالامر دام ایشان شد
جز پی آنکه فهم گر داری
حصه خود ز قصه برداری
نه که آن را فسانه ای خوانی
در ریاست بهانه ای دانی
همچو آن کافران پیشینه
که پر از کینه بودشان سینه
از نبی قصه ها چو بشنفتند
از تعنت به یکدیگر گفتند
نه ز اخبار راستین است این
بل اساطیر اولین است این
تو هم این قصه ها چو می شنوی
به زبان خوش به آن همی گروی
لیک حالت بود مکذب گفت
آشکارت بود خلاف نهفت
گر تو را سر آن یقین بودی
کار و بار تو کی چنین بودی
نگذشتی ز دانش و خبرت
برگرفتی ز دیگران عبرت
هر که گوید تو را که معلوم است
که فلانی طعام مسموم است
لیک ازان می خورد به حرص و شره
گفت او را دروغ دان و تبه
می کند حیله تا ازان ببرد
طمع خلق را و خود بخورد
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۲ - خواب کردن حبشی و باز بردن دایه وی را به خانه
شب چو نزدیک شد به وقت سحر
حبشی برد سوی بالین سر
چشم حس بست ازین جهان خراب
داد نقد خرد به غارت خواب
دایه آن را چو دید چابک و چست
باز بردش به خوابگاه نخست
بیخود افتاد تا بلندی چاشت
چاشتگاه بلند سر برداشت
چشم مالید و هر طرف گردید
زانچه شب دیده بود هیچ ندید
دید ازان منزل چو علیین
رخت خود در نشیمن سجین
نه ازان همدمان شب خبری
نه ازان شادی و طرب اثری
نه ازان آفتاب جاه و جمال
هیچ چیزش به دست غیر خیال
ره به مقصود خود ز پیر و جوان
جست چندانکه داشت تاب و توان
ناشده بر مراد خود فیروز
ماتمی در گرفت عالم سوز
دوستی حال وی چو آنسان دید
موجب آنچه دید ازو پرسید
گفت بس حال مشکلی دارم
غرقه گشته به خون دلی دارم
زد ره من به عشوه ناگاهی
دلپذیری به حسن و دلخواهی
بی نظیری که شد زبان مقال
عقل را در صفات حسنش لال
گر کسی نعت و نام او پرسید
یا محل یا مقام او پرسید
ور بگوید کجاست خانه او
خانه کیست آشیانه او
مولدش خلخ است یا فرخار
مسکنش تبت است یا تاتار
شاه اقلیم و ماه کشور کیست
خصم جانسوز و یار غمخور کیست
چشم او سرمه ناک افتاده ست
یا خود از سرمه پاک افتاده ست
نخل قدش که صنع حق بسته ست
معتدل یا بلند یا پست است
گیسویش چون کمند تافته اند
یا پی دام و بند بافته اند
رخش از نقش خال و خط ساده ست
یا خود آن زیب دیگرش داده ست
لعلش آمد حیات تشنه لبان
یا هلاک مراد دل طلبان
ابروی او که در جهان طاق است
قبله عاشقان مشتاق است
شد ز پیوستگیش پیوسته
بر جهان راه عافیت بسته
یا گشاده ست و رخنه گاه بلا
باز کرده به روی اهل ولا
از دهان و میانش هیچ نشان
هیچ کس یافت آشکار و نهان
یا خود آن سر مخفی مرموز
هست مستور سر غیب هنوز
هر چه زین نکته ها خیال کنند
وز من خسته دل سؤال کنند
جز خموشی جواب دیگر نیست
جز ندانم سخن میسر نیست
زانکه من در جمال آن دلبر
معنیی دیده ام برون ز صور
گر چه آن معنی ز صورت فرد
در لباس صور تجلی کرد
نور آن برق پرده سوز افروخت
سر به سر پرده های صورت سوخت
محو معنی و فارغ از صورم
نیست از جلوه صور خبرم
پیش من نیست رخ ز خط ممتاز
زلف او رانمی شناسم باز
گر کشد چشم او به تیغ ستم
ور دهد لعل او نوید کرم
هر دو در ذوق من بود یکسان
نیست این مشکل آن دگر آسان
دأب من نیست جز محبت ذات
ذات بر من زده ست ره نه صفات
من صفت بهر ذات می خواهم
نز برای صفات می کاهم
چون ز دل برق عشق شد لامع
ذات متبوع شد صفت تابع
من صفت بهر ذات دارم دوست
نه که در عشق ذات تابع اوست
چون کنی میل ذات بهر صفات
هست معشوق تو صفات نه ذات
هر صفت کش تو عاشقی به مثل
چون شود با نقیض خود مبدل
عشق تو نیز رو نهد به زوال
بلکه گیرد به نفرت استبدال
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۳ - مناجات
ای فروغ جمال تو خوبان
پرتو خوبی تو محبوبان
جلوه حسن تو کجاست که نیست
جذبه عشق تو کراست که نیست
همه ذرات مست عشق تواند
پایکوبان ز دست عشق تواند
حسن لیلی که راه مجنون زد
کامش از کوی عقل بیرون زد
زلف عذرا که صبر وامق برد
دل و جانش به رنج و غصه سپرد
لعل شیرین که شد ز شکر ریز
قوت فرهاد و قوت پرویز
یک به یک نشئه جمال تو بود
که در اطوار مختلف بنمود
زد به هر جا ره اسیر دگر
صبرش از دل ربود و هوش ز سر
به کند خودش مقید کرد
رویش از هر دو کون در خود کرد
من هم ای پادشا گدای توام
هدف ناوک قضای توام
چند سرگشته داریم چون گوی
بی سر و پا دوانیم هر سوی
گه بری بر در خراباتم
گه شوی قبله مناجاتم
گه به صلحم کشی و گاه به جنگ
گه به شهدم کشی و گه به شرنگ
چه شود کز خودم خلاص دهی
جامی از باده های خاص دهی
بربایی چنان ز خویشتنم
که نیابم ز خود خبر که منم
ور نیابی سزا بدین هوسم
که عجب سفله طبع و هیچکسم
به در اهل درد راهم ده
به صف عاشقان پناهم ده
سر من خاک پای ایشان کن
حرز جانم دعای ایشان کن
خاطرم رام با کشاکش شان
وقت من خوش ز قصه خوش شان
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۶ - قصه مشاهده کردن شیخ علی رودباری قدس سره مردن آن مرقع پوش شوریده حال را در محبت آن جوان مغرور به حسن و جمال
بوعلی رودباری آن شه دین
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۷ - قصه عاشق شدن آن دختر ترسا بر آن جوان مسلمان و در مفارقت وی بر بستر مرگ افتادن و جان دادن
از صف صوفیان سبک سیری
در سیاحت گذشت بر دیری
دید آنجا یکی ز رهبانان
لیک در کسوت مسلمانان
گفت کای کهنه پیر دیرانی
چیست این کسوت مسلمانی
گفت عمریست تا مسلمانم
دیده روشن به نور ایمانم
گفت کین دولت از کجات رسید
که درین تیرگی صفات رسید
گفت در دیر ما گرفت مقام
نوجوانی ز زمره اسلام
قامتش گلبنی ز باغ بهشت
چهره روشنتر از چراغ بهشت
لب نوشین او مسیحادم
با میانی چو رشته مریم
عالمی را ز مهر آن مهوش
دل چو قندیل دیر پر آتش
بود پاکیزه دختری ترسا
بر گل از زلف عنبری تر سا
داشت مالی ز حد و عد بیرون
با جمالی بسی ز مال افزون
چشم دختر بر آن جوان افتاد
زان نظر آتشش به جان افتاد
خرمن عافیت به بادش رفت
هر چه جز یاد او ز یادش رفت
نه به شب خواب و نه به روز قرار
با دل ریش و دیده خونبار
گفت و گو با خیال او می کرد
جست و جوی وصال او می کرد
حیله ها کرد و مکرها انگیخت
سیم و زر هر چه داشت بر وی ریخت
سیم و زر پیش او وجود نداشت
حیله و مکر هیچ سود نداشت
آخر از کار خویش مضطر ماند
وز فروماندگی به جان درماند
بود آنجا مصوری قادر
در میان مصوران نادر
نقش هر آفریده بی کم و کاست
بکشیدی چنانچه بودی راست
دامن از زر و سیم مالامال
با مصور بگفت صورت حال
چون مصور حدیث او بشنید
شکل یارش چنانکه بود کشید
کرد جایش فراز مسند ناز
عشقبازی به وی نهاد آغاز
گاه پیشش ز شوق نالیدی
روی بر خاک پاش مالیدی
گاه بر روی او گشادی چشم
گاه بر پای او نهادی چشم
گه بدو دست در کمر کردی
گه ز لبهای او شکر خوردی
لیکن آن کس که هست تشنه به آب
کی برد تشنگیش موج سراب
روزگاری چنین به سر می برد
غمش از دل بدین بدر می برد
تا که از دور چرخ جان فرسای
آمد از رنج تن جوان از پای
ماهش از تب کشید رنج محاق
جانش از تن گرفت راه فراق
دختر این را چو دید از غم و درد
شرح دادن نمی توان که چه کرد
آمدش بر درون آزرده
زخم صد مادر پسر مرده
هر چه ز آغاز مرگ عالمیان
کرده باشند جمله ماتمیان
همه را کرد بلکه افزون نیز
بلکه از حد وصف بیرون نیز
جان و دل سوخت ز آتش غم او
سیم و زر کرد صرف ماتم او
ماتمی داشت کین خراب آباد
آنچنان ماتمی ندارد یاد
آخر آورد سوی صورت روی
مرهم درد خود ز صورت جوی
روز بودی ثنای او گفتی
شب شدی سر به پای او خفتی
یک شبی گفت و گوی او کردیم
صبحدم ره به سوی او کردیم
یافتیمش به خواری افتاده
پیش صورت به خاک و جان داده
کرده بر روی صفحه دیوار
چند بیتی به خون دیده نگار
کای دل ای دل ز مرگ بی غم باش
چون رسد مرگ شاد و خرم باش
ترک ادبار خود گرفتم من
دین دلدار خود گرفتم من
توبه کردم ز کیش نصرانی
کیش من نیست جز مسلمانی
چشم دارم که در ریاض نعیم
من و جانان به هم شویم مقیم
جاودان رو به سوی او آرم
دامن او ز دست نگذارم
رفت او و به فرصتی اندک
می روم من هم از قفا اینک
شاد گشتند ازان مسلمانان
بر وی و دین وی ثناخوانان
خاک او پیش یار او کندند
اشک ریزان به خاکش افکندند
روز دیگر به بامداد پگاه
سوی آن بیت ها فتاد نگاه
بود کرده رقم به خون جگر
زیر آن بیت ها سه چار دگر
که عجب زین سفر بیاسودم
وصل جانانست زین سفر سودم
به عنایت رضای من جستند
نامه های خطای من شستند
یافتم بار در جوار خدای
داد در پیشگاه قربم جای
منم امروز و دولت سرمد
دامن وصل یار و عیش ابد
گفت راهب چو خواندم آن دو سه حرف
نوری اندر دلم فتاد شگرف
خاطر من بر آن گرفت آرام
که بود دین حق همین اسلام
کردم از جان و دل به آن اقرار
گشتم از دین دیگران بیزار
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۲ - رفتن معتمر دنبال آواز نالنده بار دوم و یافتن عیینه
آن بزرگ عرب چو این بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
قد ز نخل مدینه شیرین تر
طره از عطر مکه مشکین تر
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواج شکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینه شام
سنبل تر دمیده از سمنش
سبزه عنبرین ز یاسمنش
گرد لبهاش خط زنگاری
طوطی غرقه در شکر خواری
بر رخش از دو چشم اشک فشان
مانده از رشحه جگر دو نشان
آن دو خط کز رخش هویدا بود
گوییا جدولی مثنا بود
که کشید از شفق دبیر سپهر
رقم آن را به لوح صفحه مهر
داد بر وی سلام و یافت جواب
کردباوی ز روی لطف خطاب
که بدین رخ که قبله طلب است
به کدامین قبیله ات نسب است
بر زبان قبیله نام تو چیست
آرزویت کدام و کام تو چیست
دلت این گونه بی قرار چراست
همدمت ناله های زار چراست
چیست چندین غزلسرایی تو
وز مژه خون دل گشایی تو
گفت از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من عیینه نهاد
وانچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی
بنشین دیر تا بگویم باز
زانکه افسانه ایست دور و دراز
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۳ - باز نمودن عیینه صورت حال خود را پیش معتمر
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبله وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
پشت خود در رکوع خم دادم
سجده گاه از دو دیده نم دادم
به تشهد نشستم آزاده
از شهادت به شهد افتاده
یافت جنبش ز من به شهد انگشت
کرد شیرینیم به تلخی پشت
بهر عقده گشایی ایام
تیز دندان شدم پسین سلام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفو جویان شدم به استغفار
از همه کارها و آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه گام زنان
نه زنان بل ز آهوان رمه ای
هر یکی را ز ناز زمزمه ای
در گهر غرق گوش و گردن شان
خاک ره مشکبو ز دامن شان
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخال ها جلاجل زن
بود یک تن ازان میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
کام جان خنده شکر ریزش
دام دل گیسوی دلاویزش
غنچه پر نوش گلبنی ز ارم
نافه در ناف آهویی ز حرم
پای ازان جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عیینه دل تو می خواهد
وصل آن کز غم تو می کاهد
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چو دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچ جا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نز سر خود خبر مرا نه ز پای
می روم کو به کوی و جای به جای
این سخن گفت و زد یکی فریاد
رفته از خود به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر ترانه ساز آمد
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۴ - غزل گفتن عیینه در حسب حال خود
شد خروشان به دلخراش آواز
غزل سینه سوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل
کرده منزل چو جانم اندر دل
گر چه راه فراق می سپری
سوی خونین دلان نمی گذری
مانده دور از در تو آب و گلم
بر رخ توست چشم جان و دلم
مهر تو کرده در دلم مسکن
دل من بر درت گرفته وطن
خواهشم بین مباش ناخواهم
کز دو عالم همین تو را خواهم
بی تو بر من بلای جان باشد
گر چه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیغ مقال
کای پسر زین ره خطا باز آی
جای گم کرده ای به جا باز آی
توبه کن از گناهکاری خویش
شرم دار از نه شرمداری خویش
هول روز شمار در پیش است
وای آن کو نه آخر اندیش است
یاد کن از مواقف عرصات
وز ستادن خجل میان عصات
عشق کان نیست بر جمال ازل
هوسی دان ز هر دغا و دغل
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردیی کن وزین هوس برگرد
گفت کای بیخبر ز ماتم عشق
غافل از جانگدازی غم عشق
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افکندن
مشک ماند ز بوی و لعل از رنگ
فلک از جنبش و زمین ز درنگ
لیک حاشا که یار دل گسلم
رخت بر بندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگم
از ملامت مزن به سر سنگم
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۵ - عزیمت کردن معتمر و عیینه به جانب مسجد احزاب در طلب ریا
خسرو صبح چون علم بر زد
لشکر شام را به هم بر زد
هر دو کردند ازان حرم به شتاب
چاره جو رو به مسجد احزاب
تا به پیشین قدم بیفشردند
در طلب روز را به سر بردند
ناگه از ره نسیم یار رسید
آن گروه زن آمدند پدید
لیک مقصود کار همره نی
خیل انجم رسید و آن مه نی
با عیینه سخن گزار شدند
قصه پرداز آن نگار شدند
که برون برد رخت ازین منزل
راند تا منزل دگر محمل
روی خورشید قرب غیم گرفت
راه حی بنی سلیم گرفت
قبله آن قبیله شد رویش
طاق محرابشان دو ابرویش
همچو لاله به سینه داغ تو برد
شعله زن لاله ای ز باغ تو برد
گر چه بار رحیل از اینجا بست
طالب وصل توست هر جا هست
چو سمن تازه و چو گل بویاست
نام او از معطری ریاست
نام ریا چو آمدش در گوش
از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهره حیا برداشت
شرم بگذاشت وین نوا برداشت
کای دریغا که یار محمل بست
بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر امید دیدارش
تافت از من زمانه رخسارش
از ثری قدرم ار چه بالا نیست
جای ریا بجز ثریا نیست
هست رو در ثری ثریا را
پشت بر من چراست ریا را
تا به کی از دو دیده خون ریزم
خون دل از درون برون ریزم
در دلم خون نماند و در چشم آب
همه اسباب گریه شد نایاب
کیست از دوستان و غمخواران
در طریق وفا هواداران
که مرا در فراق آن دلدار
دیده عاریت دهد خونبار
تا ز درد فراق او گریم
ز آتش اشتیاق او گریم
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۹ - فرستادن پدر ریا را بعد از چهل روز همراه عیینه به مدینه و پیش گرفتن حرامیان و هلاک شدن بر دست ایشان
بعد چل روز کز نشاط و سرور
حال بگذشتشان بدین دستور
داد اجازت پدر که ریا را
ماه شهر و غزال صحرا را
به عروسی سوی مدینه برند
وز غریبی ره وطن سپرند
بهر وی خوش عماریی پرداخت
برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
سی شتر از نفایس و اجناس
جمله نادر به چشم جنس شناس
با دو صد عز و حشمت و جاهش
کرد سوی مدینه همراهش
هر دو با هم عیینه و ریا
شاد و خرم شدند ره پیما
معتمر با جماعت انصار
نیز بر کار خویش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانیدند
دل و جانشان ز غم رهانیدند
همه غافل از آنکه آخر کار
بر چه خواهد گرفت کار قرار
ماند تا با مدینه یک فرسنگ
جمعی از رهزنان بی فرهنگ
بر میان تیغ و در بغل نیزه
وز کمر کرده خنجر آویزه
همه خونین لباس و دزد شعار
همه تیغ آزمای و نیزه گذار
تنگ چشمان قحط سالی جوع
صیدشان ضب شکارشان یربوع
عیش شیرینشان ز دوغ ترش
فارغان از فروغ دانش و هش
همچو گرگان طعمه ناخورده
بر بره و میش حمله آورده
غافل از گوشه ای کمین کردند
رو در آن قوم پاکدین کردند
چون عیینه هجوم ایشان دید
غیرت عاشقی در او جنبید
شد چو شیران در آن مصاف دلیر
گاه با نیزه گاه با شمشیر
چند تن را به سینه چاک افکند
چون سگانشان به خون و خاک افکند
آخر از زخم تیغ صاعقه بار
داد آن قوم را چو دیو فرار
لیک نامقبلی ز کین داری
ضربتی زد به سینه اش کاری
قفس آسا به تن فتادش چاک
مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گریه چو میغ
که برفت از جهان عیینه دریغ
گوش ریا چو آن خروش شنید
موکنان بر سر عیینه دوید
دید نقش زمین نگاری را
غرق خون نازنین شکاری را
گشته از چشمه سار سینه تنگ
خلعت سروش ارغوانی رنگ
دست سیمین خضاب ازان خون کرد
چهره گلگونه جامه گلگون کرد
چهره بر خون و خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای عیینه تو را چه حال افتاد
کآفتاب تو را زوال افتاد
سیرم از عمر بی لقای تو من
کاشکی بودمی به جای تو من
عقل بر عشق من زند خنده
که بمیری تو زار و من زنده
این بگفت و ز جان برآورد آه
رفت با آه جان او همراه
زندگی بی وی از وفا نشمرد
روی بر روی او نهاد و بمرد
ترک هجرانسرای فانی کرد
روی در وصل جاودانی کرد
دوستان از ره وفاداری
برگرفتند نوحه و زاری
چون کند طوطی از قفس پرواز
به خروش و فغان نیاید باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند
بهر تجهیزشان کمر بستند
دیده از غم پر آب و سینه کباب
پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حریر و کتان کفن کردند
در یکی قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه
تا قیامت شدند همخوابه
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۸ - در بیان آنکه شهوت که به وایه طبع و کام نفس گرفتاری است دون پایه دولت سلطنت و جهانداری است
دل شه چون هوا پرست بود
ملک دین را ز وی شکست بود
دلش از شاهدان ساده عذار
در تمنای بوس و ذوق کنار
پاکی از خصم بر کنار نهد
بوسه بر تیغ آبدار دهد
قبله شاه شاهد ظفر است
کز همه شاهدان جمیل تر است
نخل بالاش رمح تیز گذار
بر صف صفداران کوه وقار
چشم شهلای او به سرمه سیاه
سرمه او غبار نعل سپاه
غمزه او سنان سینه شکاف
سینه پردلان روز مصاف
طلعتش آفتاب تیغ صیقل
غازیان را به روز فتح دلیل
هر که بر طلعتش گشاد نظر
بست دیده ز شاهدان دگر
الله الله که راست این شاهد
چه بلا دلرباست این شاهد
دل صد کس به خون بیالاید
تا یکی را جمال بنماید
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۸ - گشادن عنصری به یک دو بیتی گرهی را که از بریدن زلف ایاز بر دل محمود افتاده بود و آن دو بیت این است:
«گر عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای به غم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است
کآرایش سرو هم ز پیراستن است »
بود ایاز آن به نیکویی ممتاز
از همه لعبتان چین و طراز
آفتابی ز آسمان امید
سروی از باغ رحمت جاوید
جبهه اش نور صبح بهروزی
کار او روز دولت افروزی
ابرویش قبله صفا کیشان
طاق محراب طاعت اندیشان
چشم او شیر گیر آهوی مست
صفت شیران ازو گرفته شکست
دهنی همچو عیش عاشق تنگ
دو لبش با سرشک او یکرنگ
غبغبش بود با ذقن به دو نیم
سیبی از میوه زار باغ نعیم
بر لبش همچو خضر تازه نبات
آمده تر برون ز آب حیات
متناسب ز فرق تا به قدم
متواضع ز شاه تا به حشم
هم ادب هم جمال با هم داشت
آنچه بیرون ازین بود کم داشت
در ادای حقوق خدمت شاه
ننشستی ز پای بیگه و گاه
خاطر شاه بود شیفته اش
وز جمال و ادب فریفته اش
یک شبی شه به بزم باده نشست
یافت تأثیر باده بر وی دست
دست عشقش بتافت دامن عقل
شوق وصلش بسوخت خرمن عقل
نقد جان در ره نیاز نهاد
چشم بر طلعت ایاز گشاد
دید زلفی که از بناگوشش
سرنگون سر نهاده بر دوشش
بند در بند و حلقه در حلقه
بند صد جان و دل به هر حلقه
سنبل خم گرفته تاب زده
حلقه بر روی آفتاب زده
خواست تا بر میان به هر تاری
بندد از دست عشق زناری
رسم دین از میانه برگیرد
شیوه کافری ز سر گیرد
عصمتش بانگ زد که هان محمود
سایه ات باد بر جهان ممدود
پیش ازان کت به کفر افتد کار
تیغ برکش به قطع این زنار
خجنر اندر کف ایاز نهاد
گفت کن لطف هر چه باداباد
قطع کن این کمند مشکین را
ور نه بر باد می دهم دین را
گفت ایاز از کجا برم ای شاه
تا که باشد به موجب دلخواه
گفت از نیمه زانکه نیمشب است
رفته یک نیمه زین شب طرب است
سازش از نیم زلف خویش تمام
تا رسیم از شب تمام به کام
چون ایاز این سخن ز شاه شنید
نیمی از زلف خویشتن ببرید
بوسه داد و به پیش شاه نهاد
شاه دست کرم به بذل گشاد
ریخت چندان در و زر و گوهر
بهر فرمان شنیدنش بر سر
که دگر پیش آن شه والا
نتوانست کرد سر بالا
شب بدینها به آخر انجامید
هر کس از شغل خود بیارامید
کرد بر شاه زور مستی و خواب
سر به بالین نهاد مست و خراب
خواب شب کرد و صبحدم برخاست
با نسیم سحر به هم برخاست
از حدیث شبانه یاد آورد
روز بد را ترانه یاد آورد
زلف ببریده را گرفت به دست
همچو ماتم رسیدگان بنشست
با دل خویش برگرفت خروش
که چه بد بود آنچه کردم دوش
بود عمر دراز زلف ایاز
روی برتافتم ز عمر دراز
نیمی از عمر خویش کم کردم
بر خود و عمر خود ستم کردم
صبر و هوشش فتاده در کم و کاست
گه به جا می نشست و گه می خاست
روز بگذشت و او قرار نیافت
هیچ کس ز اهل بار بار نیافت
بر در بار جمله صف بستند
منتظر بهر بار بنشستند
عنصری را شدند راهنمای
که برو خویش را به شاه نمای
بو که این عقده را گشاد دهی
رنج و اندوه او به باد دهی
عنصری را چو دید شاه از دور
گفت هستم ز شغل دوش نفور
حسب حالم ترانه ای ده ساز
که به عیش شبانم آیم باز
گفت شاها به باغ ملک تو در
هست سروی ایاز تازه و تر
دل پریشان مکن که گستاخی
برد از سرو تازه بر شاخی
باغبان سرو را چو پیراید
جز به پیراستن نیاراید
یک دوبیتی هم اندرین معنا
کرد بر مطربان شاه املا
در حریفان فتاد جوش و خروش
برگرفتند بانگ نوشانوش
وقت شه زان ترانه خرم شد
ساغر خرمی دمادم شد
دست همت ز تاج و تخت فشاند
عنصری را به پیش تخت نشاند
داد فرمان که گوهر آوردند
دهنش را سه باره پر کردند
آن دهانی که ریخت بر وی در
ساختش از سه باره گوهر پر
رفت آن عقد گوهرش ز دهان
ماند این سفته در به گوش جهان
آنچه باقی اگر چه خاک در است
به ز فانی اگر چه گنج زر است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۱ - قیام نمودن ابسال به دایگی سلامان و دامن بر زدن در پرورش آن پاکیزه دامان
شاه چون دایه گرفت ابسال را
تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش
پرورد از رشحه پستان خویش
چشم او چون بر سلامان اوفتاد
زان نظر چاکش به دامان اوفتاد
شد به جان مشعوف لطف گوهرش
همچو گوهر بست در مهد زرش
در تماشای رخ آن دل فروز
رفت ازو خواب شب و آرام روز
روز تا شب جد او و جهد او
بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب
گه گرفتی شکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست
چشم مهر از هر که غیر او ببست
گر میسر گشتیش بی هیچ شک
کردیش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد
نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش
سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی
همچو زرین لعبتش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او
چست بستی جامه بر بالای او
کج نهادی بر سرش زرین کلاه
وز برش آویختی زلف سیاه
با مرصع بندهای لعل و زر
بر میان نازکش بستی کمر
کردی اینسان خدمتش بیگاه و گه
تا شدش سال جوانی چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو
سال او شد چارده چون ماه او
پایه حسنش بسی بالا گرفت
در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی صد حسن او وان صد هزار
صد هزاران دل ز عشقش بی قرار
با قد چون نیزه بود آن دلپسند
آفتابی گشته یک نیزه بلند
نیزه واری قد او چون سر کشید
بر دل هر کس ازو زخمی رسید
زان بلندی هر کجا افکند تاب
سوخت جان عالمی زان آفتاب
جبهه اش بدر و از او نیمی نهان
با هلال منخسف کرده قران
بینی اش زیر هلال منخسف
در میان ماه کافوری الف
چشم مستش آهوی مردم شکار
جلوه گاهش در میان لاله زار
ملک خوبی را به رخها شاه بود
شوکت شاهی به او همراه بود
خانم شاهیش لعل آتشین
گنج در و گوهرش زیر نگین
تازه سیبش میوه باغ بهشت
آفرین بر دست آن کین میوه کشت
چشمه سار لطف سیب غبغبش
تشنگان را آمده جان بر لبش
گردن او سرفراز مهوشان
در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند
از دعا بر بازویش تعویذبند
پست ازو قدر همه زورآوران
زیر دستش ساعد سیمینبران
ساعدش را از یسار و از یمین
جان فشانان نقد جان در آستین
پنجه اش داده شکست سیم ناب
دست هر پولاد بازو داده تاب
نقد راحت از دو کف در مشت او
حسن خاتم ختم بر انگشت او
هر چه در وصف جمالش گفته شد
گوهری از بحر صورت سفته شد
گوش جان را کن به سوی من گرو
شمه ای دیگر ز احوالش شنو
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۰ - به کمال رسیدن اسباب جمال سلامان و ظاهر شدن عشق ابسال بر وی و حیله نمودن تا وی را نیز گرفتار خود گرداند
چون سلامان را شد اسباب جمال
از بلاغت جمع در حد کمال
سرو نازش تازگی را سر گرفت
باغ لطفش رونق دیگر گرفت
نارسیده میوه ای بود از نخست
چون رسیدن شد بر آن میوه درست
خاطر ابسال چیدن خواستش
وز پی چیدن چشیدن خواستش
لیک بود آن میوه بر شاخ بلند
بود کوتاه آرزو را زان کمند
شاهدی پر عشوه بود ابسال نیز
کم نه ز اسباب جمالش هیچ چیز
با سلامان عرض خوبی ساز کرد
شیوه جولانگری آغاز کرد
گاه بر رسم نغوله پیش سر
بافتی زنجیره ای از مشک تر
تا بدان زنجیره دانا پسند
ساختی پای دل شهزاده بند
گاه مشکین موی را بشکافتی
فرق کرده زان دو گیسو تافتی
یعنی از وی کام دل نایافتن
تا کیم خواهد بدینسان تافتن
گه نهادی چون بتان دل فروز
بر کمان ابروان از وسمه توز
تا ز جان او به زنگاری کمان
صید کردی مایه امن و امان
چشم خود را کردی از سرمه سیاه
تاش بردی زان سیه کاری ز راه
برگ گل را دادی از گلگونه زیب
تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب
دانه مشکین نهادی بر عذار
تا بدان مرغ دلش کردی شکار
گه گشادی بند از تنگ شکر
گه شکستی مهر بر درج گهر
تا چو شکر بر دلش شیرین شدی
وز لب گویاش گوهر چین شدی
گه نمودی از گریبان گوی زر
زیر آن طوق مرصع از کمر
تا کشیدی با همه فرخندگی
گردنش را زیر طوق بندگی
گه به کاری دست سیمین در زدی
زان بهانه آستین را بر زدی
تا نگارین ساعد او آشکار
دیدی و کردی به خون چهره نگار
گه ز بهر خدمتی کردی قیام
سخت تر برداشتی از جای گام
تا ز بانگ جنبش خلخال او
تاجور فرقش شدی پامال او
بودی القصه به صد مکر و حیل
جلوه گر در چشم او در هر محل
صبح و شامش روی در خود داشتی
یکدمش غافل ز خود نگذاشتی
زانکه می دانست کز راه نظر
عشق دارد در دل عاشق اثر
جز به دیدار بتان دلپذیر
عشق در دلها نگردد جایگیر
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۴ - رفتن ابسال به خلوت پیش سلامان و تمتع یافتن ایشان از صحبت یکدیگر
چون سلامان مایل ابسال شد
طالع ابسال فرخ فال شد
یافت آن مهر قدیم او نوی
شد بدو پیوند امیدش قوی
فرصتی می جست تا بیگاه و گاه
یابد اندر خلوت آن ماه راه
کام دل از لعل او حاصل کند
جان شیرین با لبش واصل کند
تا شبی سویش به خلوت راه یافت
نقد جان بر دست پیش او شتافت
همچو سایه زیر پای او فتاد
وز تواضع رو به پای او نهاد
شه سلامان نیز با صد عز و ناز
کرد دست مرحمت سویش دراز
چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت
کام جان از چشمه نوشش گرفت
هر دو را از بوسه شد آغاز کار
زانکه بوس آمد قلاووز کنار
بس که می سودند با هم لب به لب
شد لبالب هر دو را جام طرب
گر چه لبهاشان به هم بسیار سود
ماند باقی آنچه اصل کار بود
بهر سودایی که در سر داشتند
پرده شرم از میان برداشتند
شد گشاده در میان بندی که بود
سخت تر شد میل پیوندی که بود
داشت شکر آن یکی شیر این دگر
شد به هم آمیخته شیر و شکر
کام جان پر شیر و شکر بودشان
تا شکر خواب سحر بربودشان