عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۹
هر که خموش از شکایت است زبانش
حلقه ذکر خفی است مهر دهانش
وقت کسی خوش درین ریاض که باشد
چون گل رعنا یکی بهار و خزانش
دست ز خوان سپهر سفله نگه دار
کز لب گورست خشکتر لب نانش
زود سر سبز خود کند علف تیغ
هرکه نگردد حریف تیغ زبانش
روی تو آیینه ای بود که چو خورشید
هم ز فروغ خودست آینه دانش
بس که لطف اوفتاده آن تن سیمین
خار به پیراهن است از رگ جانش
نقش پذیری شود زلوح دلش محو
دیده آیینه ای که شد نگرانش
نرم نگردد به آفتاب قیامت
بس که فتاده است سخت پشت کمانش
آه چه سازم که نیست جز الف آه
قسمت من از وصال موی میانش
چون صدف ازآب گوهرست لبالب
دیده من از رخ ستاره فشانش
پیش کریمان غیور لب نگشاید
صائب اگر پر گهر کنند دهانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۲
از هر صدا نبازم چون کوه لنگر خویش
بحر گران وقارم درپاس گوهر خویش
شمع حریم عشقم پروای کشتنم نیست
بسیار دیده ام من در زیر پا سرخویش
از خشکسال ساحل اندیشه ای ندارم
پیوسته در محیطم ازآب گوهر خویش
دریافت مرغ تصویر معراج بوی گل را
ما رنگ گل ندیدیم از سستی پر خویش
شهد وصال شکر می خواست دور باشی
از زهر سبز کردیم چون طوطیان پر خویش
تا در میان آتش درباغ خلد باشی
ازآبروی خود کن زنهار گوهر خویش
زان گوهر گرامی هرگزخبر نیابی
تا بادبان نسازی در بحر لنگر خویش
روزی که در گلستان انشای خنده کردیم
دیدیم برکف دست چون شاخ گل سر خویش
دولت مساعدت کرد صیاد چشم پوشید
در کار دام کردم نخجیر لاغر خویش
غافل نیم ز ساغر هرچند بی شعورم
چون طفل می شناسم پستان مادر خویش
کردار من به گفتار محتاج نیست صائب
در زخم می نمایم چون تیغ جوهر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۳
بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویش
خود را خلاص کردم از پاسبانی خویش
خلق محمدی رابا زر که جمع کرده است؟
یارب که برخورد گل از زندگانی خویش
ازتیشه حوادث از پای درنیایم
پشتم به کوه طورست از سخت جانی خویش
درپیش چشم من گل خندید،سوختندش
چون صرف خنده سازم عهد جوانی خویش
از فیض خامشیهاست رنگینی کلامم
چون غنچه صد زبانم از بی زبانی خویش
خون من و می لعل بایکدیگر نجوشند
چون گل عزیز دارم رنگ خزانی خویش
از طاق دل فکنده است آیینه را غرورش
خود هم ملال دارداز سر گرانی خویش
دیدم که خاطرگل از من غبار دارد
چون شبنم سبکروح بردم گرانی خویش
در دشت با سرابم در بحر یار آبم
چون موج در عذابم از خوش عنانی خویش
صائب ز کاردانی در دام عقل افتاد
اینش سزا که نازد برکاردانی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۶
مهر لب هزره گو پرده آهستگی است
پنبه به نرمی کند طفل جرس راخموش
برق فنا خنده زد خرمن پندار سوخت
هرچه درین خاکدان بود شد آیینه پوش
رو به بیابان نهاد عقل چو موج سراب
تا صف مژگان اوزد به صف اهل هوش
دامن توفیق را جهد تواند گرفت
پا اگر افتد زکار از سر همت بکوش
هیچ کس ازاهل هوش نیست درین انجمن
چون سر منصور را دارنگیرد به دوش
از دل روشن به خاک با خود شمعی ببر
شیر ز پستان صبح تا به قیامت بدوش
سردی ابنای دهر گرمی از آتش ربود
دیگ تمنای ما چون ننشیند ز جوش؟
صائب اگر شق کنی پرده تقلید را
ازدل ناقوس کفر ذکر حق آید به گوش
عشق درآمد به دل،رفت ز سر عقل و هوش
روی به ساحل نهد کف چوزند بحر جوش
صحبت ما حال شد قال سر خودگرفت
سیل به دریا رسید ماند به ساحل خروش
مغز به باد فنا رفت ز سودای عشق
کف سر خودرا گرفت دیگ چوآمدبه جوش
خضر ره اتحاد ترک لباس خودی است
نغمه چوبی پرده شد راست درآید به گوش
چند توان داشتن در نمد آیینه را؟
دست بکش زآستین ،خرقه بیفکن زدوش
نیست به جز یک شراب درخم و مینا و جام
دیده غفلت بمال باده وحدت بنوش
این شرر شوخ کرد پاره گریبان سنگ
بررخ عشق ازل پرده طاقت مپوش
مرهم راحت کجا داغ مرا به کند؟
آتش خورشید را ابر نسازد خموش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۰
محبت تو ز دل داد پیچ و تاب عوض
گرفت خاک سیه،داد مشک ناب عوض
ستاره ای به دل از داغ عشق او دارم
که نه به ماه کنم نه به آفتاب عوض
به نور عقل درین انجمن کسی بیناست
که کرد دولت بیدار را به خواب عوض
شدم خراب زبیم خراج،ازین غافل
که گنج می طلبند از من خراب عوض
متاع دل به کسی داده ام که خرسندم
ز بد معاملگی گر دهد حساب عوض
که می خورد به می ناب، زهد خشک مرا؟
که با محیط گهر می کند سراب عوض ؟
بهشت نقد شود رزق خوش معامله ای
که می فروشد و گیرد زمن کتاب عوض
مگر به عشق دل خویش خوش کنم صائب
و گرنه عمر ندارد به هیچ باب عوض
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۳
مکن با خاکساران سرکشی درروزگار خط
که می پیچد بساط حسن رابرهم غبار خط
برات آسمانی باز گردیدن نمی داند
به آب تیغ هیهات است بنشیند غبار خط
نباشد سرفرازی یک دم افزون شعله خس را
منه زنهار دل بر دولت ناپایدار خط
تبسم می کنی چون برق بی پروا، نمی دانی
که دارد گریه ها در آستین ابربهار خط
مکن استادگی زین بیش در تعبیر احوالم
که آمد آفتابت برلب بام از غبار خط
اثر بسیار می باشد دعای دامن شب را
به حسن امیدها دارد دلم درروزگار خط
ترا گرشسته رویان زنگ می شویند از خاطر
مرازنگار ازدل می زداید سبزه دار خط
شب کوته به خورشید درخشان زودپیوندد
به چشم من زیاد از زلف باشد اعتبار خط
به روز ما چه می کردند این سنگین دلان صائب
اگر می داشت چون زلف امتدادی روزگار خط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۴
پرست دفتر افلاک از حساب غلط
بدار دست ز اصلاح این کتاب غلط
نه انجم است، که هر کس به قدر دانش خود
نهاده نقطه سهوی براین کتاب غلط
به وعده های تودل بسته ام، چه ساده دلم
که آب خضر طمع دارم از سراب غلط
تو هر قدر که دلت می کشد سؤال بکن
که چرخ سفله کریم است در جواب غلط
گشود صفحه دیوان خود مگر صائب؟
که گل ز طاق دل افتاد چون کتاب غلط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۵
چون برق زود می گذرد آب و تاب خط
زنهار دل مبند به موج سراب خط
چون مو برآتش است دمی پیچ وتاب خط
غافل مشو ز دولت پا در رکاب خط
زینسان که چشم مست تو در خواب غفلت است
ترسم ترا به هوش نیارد گلاب خط
تا چند بیحساب به اهل نظر کنی ؟
اینک رسید نوبت روز حساب خط
ازبس که چشم بوالهوسان خیرگی نمود
رفت آفتاب نوبت روز حساب خط
ریحان خلد نیست سزاوار هر سفال
تا در دل که ریشه کند پیچ و تاب خط
خط بر سر بنفشه فردوس می کشد
در چشم هرکه کشد انتخاب خط
از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
تا کرد احاطه چهره او را سحاب خط
چون داغ لاله مرهمش از مشک سوده است
صائب دلی که گردد داغ و کباب خط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۹
گر چه دارد تلخی زهر اجل جام وداع
برامید مرگ می نوشم به هنگام وداع
آخر بیماری جانکاه می باشد هلاک
اول هجران جانسوزست انجام وداع
حیرتی دارم که چون خواهم سفر کردن ز خویش ؟
تیره شد عالم به چشمم بس که از شام وداع
دروداع دوستان از بس که تلخی دیده ام
می روم از خویش هرکس می برد نام وداع
دوری جانان بود از دوری جان تلختر
درشمار زندگانی نیست ایام وداع
همچو شمع صبحگاهی در شبستان جهان
تا نفس را راست کردم بود هنگام وداع
بیقراران درسفر بی اختیار افتاده اند
چون سپند از من مجو صائب سرانجام وداع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۵
می گدازد زین شراب آتشین مینای شمع
تا چه با پروانه بیدل کند صهبای شمع
حسن را در پرده شرم است جولان دگر
جامه فانوس زیبنده است بربالای شمع
برق بی زنهار باشد خرمن پروانه را
گر چه می باردبه ظاهر نور از سیمای شمع
گر شود بازیچه باد صبا خاکسترش
از سر پروانه کی بیرون رود سودای شمع
نیست هرناشسته رو شایسته اقبال عشق
مه کجا در دیده پروانه گیرد جای شمع
می کند دل را سیه نزدیکی سیمین بران
گرچه کافوری بود،تاریک باشد پای شمع
رشته جان جسم خاکی را کند گردآوری
کز درون خود بود شیرازه اجزای شمع
قسمت پروانه جز خمیازه آغوش نیست
در شبستان وصال از قامت رعنای شمع
ظاهر آرایی کند روشندلان را شادمان
گر بر در زدی برون فانوس از سیمای شمع
می پرد در جستن پروانه چشم روشنش
گر چه در ظاهر بلند افتاده استغنای شمع
از نظر بازی اثر از جسم زار من نماند
می شود خرج فروغ خویش سرتاپای شمع
عشق عالمسوز دل را پاک کرد ازآرزو
چون برآید مشت خاشاکی به استیلای شمع؟
در غلط افکنده فانوس مکرر خلق را
ورنه افتاده است یکتا قامت رعنای شمع
روز دود و شب فروغش رهنمایی می کند
نیست محتاج دلیل و راهبر جویای شمع
هر نهالی دارد از دریاب رحمت بهره ای
نیست غیر از اشک خود آب دگر درپای شمع
آتشین چنگ است در صید دل پروانه ها
گر چه هست ازموم کافوری ید بیضای شمع
لازم سر در هوایان است صائب سرکشی
کی غم پروانه دارد حسن بی پروای شمع؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۱
ز سیر باغ نگردد دل پریشان جمع
که خویش را نکند آب در گلستان جمع
مرابه غنچه درین باغ رشک می آید
که بهر پاره شدن می کند گریبان جمع
کمند طول امل درکشاکش است مدام
ز صید دل نشود طره پریشان جمع
به روشنایی فهم از چراغ قانع شو
که این دوشمع نگردد به یک شبستان جمع
مرا که بحر گهر ازکنار می گذرد
چرا کنم چو صدف آب چشم نیسان جمع
مجو بلندی اگر رحمت آرزو داری
که می شود به زمینهای پست باران جمع
تمام شب ز برای ذخیره فردا
کنم ز کوچه وبازار ،سنگ طفلان جمع
چو گل شکفت محال است غنچه گردد باز
به هیچ حیله نگردد دل پریشان جمع
ز موج حادثه مردان نمی روند از جا
که زیر تیغ کند کوه پابه دامان جمع
کجا ز سیر پریشان ما خبر داری ؟
ترا که هست دل آهنین چوپیکان جمع
بلاست دایره خلق چون وسیع افتاد
که دام و دد همه باشند دربیابان جمع
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو شبنم آن که کند دل درین گلستان جمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۷
مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع
مشو ز خوان سلیمان به استخوان قانع
چو غنچه دوخته ام کیسه ها به خرده گل
به برگ سبز شوم چون زباغبان قانع ؟
حلال باد به یعقوب بوی پیراهن
که من ز دور به گردم زکاروان قانع
خطا چگونه شودتیر من،که گردیم
ز صید خویش به خمیازه چون کمان قانع
مرا ز خویش درین آسیا چوباری نیست
شدم به گردش خشکی زآسمان قانع
خوش است لقمه که چشمی نباشد از پی آن
به خوردن دل خود گشته ام ازان قانع
ز بوسه صلح به پیغام خشک نتوان کرد
به نیم جان نشوم زان جهان جان قانع
همان ز رهگذر رزق می کشم سختی
اگر چه من چو همایم به استخوان قانع
به یک دو کف نتوان سیر شد زآب حیات
به یک دو زخم زتیغش شوم چسان قانع؟
ز زخم خار شود امن بلبلی صائب
که شد به رخنه دیوار گلستان قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۹
دل چون شود جدا ز سر زلف یار جمع؟
کز رشته می شود گهر شاهوار جمع
گردید مخزن گهر ولعل سینه اش
تاکرد پا به دامن خود کوهسار جمع
در یک نفس به باد فنا می دهد خزان
چندان که برگ عیش کند نوبهار جمع
شستم ز کار هردو جهان دست،چون نشد
کار غیور عشق تو با هیچ کار جمع
هر خرده ای که جمع کنی خرج آتش است
زنهار زر چو غنچه مکن دربهار جمع
خوش وقت آن که چون گل رعنا درین چمن
دل از خزان نمود به فصل بهار جمع
در برگریز سبز بود،هر که می کند
دامان خودچو سرو درین خارزار جمع
باگریه همرکاب بود خنده اش چو برق
دل چون کنم ز شادی ناپایدار جمع؟
ته جرعه ای است ازجگر داغدار من
داغی که هست درجگر لاله زار جمع
یکرنگی از دورنگ طمع داشتن خطاست
چون دل کنم ز گردش لیل و نهار جمع ؟
چون تاک هررگم به رهی سیر می کند
خاطر شود چگونه مرا درخمار جمع؟
صائب ز باد دستی حسرت به خرج رفت
چندان که کرد آه دل بیقرار جمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۰
این سرشک آتشین کز دیده می بارد چراغ
تخم مهری در دل پروانه می کارد چراغ
گریه ظاهر ندارد جنگ با سنگین دلی
می کشد پروانه را و اشک می بارد چراغ
جامه فانوس شد خاکستری از برق آه
همچنان از سرکشی سر در هوا دارد چراغ
شور بیداری همین دردیده پروانه نیست
تاسحر کوکب ز اشک خویش بشمارد چراغ
می کند یک جلوه پیش تشنگان آب و سراب
پرتو مهتاب راپروانه پندارد چراغ
چون نسیم صبح دارد دشمنی درچاشنی
فرصتی کو تا سر پروانه را خارد چراغ
شعله ادراک را لازم بود بخت سیاه
زیر پای خویش را روشن نمی دارد چراغ
می کند کان بدخشان رابه برگ لاله یاد
برسر خاک شهیدان هرکه می آرد چراغ
می کشد پیوسته آه واشک می بارد مدام
از مآل کار خود صائب خبر دارد چراغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۳
چندان که بهارست و خزان است درین باغ
چشم و دل شبنم نگران است درین باغ
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است درین باغ
بلبل نه همین می زند از خون جگر جام
گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ
پیداست ز دامن به میان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درین باغ
معموره امکان نبود جای نشستن
استادگی سرو ازان است درین باغ
مهر لب خود باش که خمیازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درین باغ
صد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است درین باغ
چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درین باغ
هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درین باغ
درعمری اگرروی دهد صبح نشاطی
چون خنده گل برق عنان است درین باغ
آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عیان است درین باغ
ای دیده گلچین به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درین باغ
غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ
یک گل به قماش بر روی تو ندیده است
زان روز که شبنم نگران است درین باغ
بردامن گل گرد کدورت ننشیند
تا بلبل ما بال فشان است درین باغ
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای زبان است درین باغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۴
نیست برآیینه دردی کشان گرد خلاف
می توان چون جام می دیدن ته دلهای صاف
زان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره اش
سوخت کام لاله آتش زبان را تا به ناف
باده بی درد از میخانه دوران مجوی
لاله نتوانست یک پیمانه می را کرد صاف
خاکساران محبت را شکوه دیگرست
سبزه ازبال و پر سیمرغ دارد کوه قاف
ما کجا، اندیشه برگرد سرگشتن کجا ؟
میکند خورشید تابان ذره را گرم طواف
درنگیرد صحبت عشق و خرد بایکدیگر
چون دو شمشیرست عقل و عشق و دل چون یک غلاف
رو نگردانند عشاق ازغبارحادثات
آبروی جوهر مردی بود گرد مصاف
هر صفت را از بهارستان قدرت صورتی است
زان به شکل خنجر الماس می روید خلاف
غمزه اش از قحط دل، دزدیده می آید به چشم
هیچ کافر برنگردد دست خالی از مصاف
هر که دستش برزبان سبقت کند مردست مرد
ورنه هر ناقص جوانمردست درمیدان لاف
در دل تنگم خیال طاق ابرویش ببین
گر ندیدستی دو تیغ بی امان دریک غلاف
در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده است
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۶
نیست غمگین گوهرم ازتنگی جا در صدف
می کند ازآبداری سیر دریا در صدف
گوهر مارا ز عزلت نیست برخاطر غبار
دارد از پیشانی واکرده صحرا در صدف
لفظ نتواند حجاب معنی روشن شدن
چون نهان ماند فروغ گوهر ما در صدف؟
تا زخود بیرون نیاید دل نگردد دیده ور
قسمت گوهر نگردد چشم بینا در صدف
درتن خاکی دل پر خون چه دست و پا زند؟
چون تواند بال وپر واکرد دریا در صدف؟
مایه داران مروت بریتیمان مشفقند
مهد گوهر را کند دریا مهیا در صدف
عالم پرشور بر خلوت نشینان بار نیست
تلخی بحرست برگوهر گوارا در صدف
گوشه گیری می کند شیرین حیات تلخ را
گوهر شهوار گردد آب دریا درصدف
موجه کثرت نسازد گوشه گیران را ملول
تنگ از دریا نگردد بر گهر جادر صدف
قطره شبنم به خورشید از سبکروحی رسید
از گرانجانی خورد دل گوهر ما در صدف
جمع کن خود را دل روشن اگرخواهی، که ساخت
گوهر ازگردآوری دل را مصفا درصدف
بر یتیمان از در و دیوار می بارد ملال
می نشیند گرد گوهر را به سیما درصدف
دل زبس سرگشتگی در سینه ام، در سینه نیست
گوهر غلطان ندارد در صدف، جا در صدف
در غریبی می گشاید خاطر اهل کمال
ازدل گوهر نمی گردد گره وا در صدف
از حدیث پوچ می بالد به خود چندین حباب
آه اگر می داشت دراین بادپیما در صدف
در خموشی جوهر مردم نمی گرددعیان
رتبه گوهر چسان گردد هویدا در صدف؟
سنگ میزان یوسف از قحط خریداران شده است
گوهر ما از گرانقدری است بر جا در صدف
عالم پرشور، دل را خانه زنبور ساخت
از خروش بحر پیچیده است غوغا در صدف
عیش قانع رانسازد عالم پرشور تلخ
آب گوهر تلخ کی گردد ز دریا درصدف؟
دل شد از طول امل محبوس در زندان جسم
گوهر ما را برآمد رشته از پا در صدف
دارد آتش زیر پا در سینه عشاق دل
گوهر غلطان نمی باشد شکیبا درصدف
نیست صائب دربساط بحر باآن دستگاه
آنقدر گوهر که دارد دیده ما در صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۹
نیست چون صاحبدلی تاگویم ازاسرار حرف
می زنم از بیکسی با صورت دیوارحرف
معنی پیچیده بی زحمت نمی آید به دست
می شود ازپیچ وتاب فکر جوهر دارحرف
می کند سنجیده دلهای متین گفتار را
نیست چون مرکز به جا می افتد از پرگار حرف
نیست درروی زمین گوشی سزاوار سخن
چون نبندد طوطیان را زنگ در منقار حرف؟
می شود طومار عمرش طی به اندک فرصتی
هرتهی مغزی که گوید چون قلم بسیار حرف
نیست چشم غافلان از خرده بینی بهره مند
ورنه درهر نقطه ای درج است صد طومار حرف
مردم سنجیده کم گویند حرفی را دوبار
می شود قند مکرر گر چه از تکرار حرف
رزق خواب آلودگان زین نشأه جز خمیازه نیست
می دهد کیفیت می در دل بیدار حرف
از دم بیجا شود آیینه روشن سیاه
بی تأمل پیش اهل دل مزن زنهار حرف
میکشان را می کند گفتار بیش ازباده مست
تانگردی مست درمحفل مزن بسیار حرف
مرغ بی هنگام سر را داد ازین غفلت به باد
می کند بی وقت، کار تیغ بی زنهار حرف
می کند بی پرده عیبش رابه آواز بلند
می زند هرکس که درگوش گران هموار حرف
حرف حق بی پرده پیش باطلان گفتن خطاست
ازبلندی گشت برمنصور چوب دارحرف
سینه های بی غبار آیینه یکدیگرند
هست درهنگامه اشرافیان بیکارحرف
ناله بلبل به گوش باغبان آید گران
می شود ازگفتن بسیار، بی مقدار حرف
تابه گوش عاشقان افتان و خیزان می رود
بس که زان لبهای میگون می روداز کارحرف
چون سیه مستی است کز میخانه می آید برون
چون برآید از لب میگون آن دلدار حرف
من که رگ از لعل می آرم به آسانی برون
نیست ممکن واکشم زان لعل گوهر بارحرف
همزبانی نیست چون درگوشه خلوت مرا
می کشم ازخامه کوته زبان ناچار حرف
تخم قابل را زمین شور باطل می کند
پیش دلهای سیه صائب مکن اظهار حرف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۵
زده است شرم لبت مهر بردهان صدف
گره چگونه شود باز از زبان صدف؟
ز حسرت گهر آبدار گفتارت
گهر چو آب ،روان گردد ازدهان صدف
به انتقام، گهر ازدهن فرو ریزم
نهند برجگرم تیغ اگر بسان صدف
ز اهل فیض چنان روزگار خالی شد
که چون حباب ندارد گهر میان صدف
مکن ذخیره اگر زندگی هوس داری
که رفت برسر این نقد جان صدف
به پیش بحر دهن وانکرده، جا دارد
سحاب اگر ز گهر پر کند دهان صدف
سرشک گرم که در جان بحر آتش زد؟
که آب شد ز تب گرم استخوان صدف
بغیر کلک تو صائب کدام ابر بهار
گهر فشاندبه این رنگ دربیان صدف؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۸
هرکجا دلمرده ای را یافت احیا کرد عشق
جمله ذرات عالم را سویدا کرد عشق
ریخت دریا درگریبان قطره کم ظرف را
ذره ناچیز را خورشید سیما کرد عشق
جلوه زلف پریشان می کند موج سراب
بس که براوراق هستی مشق سودا کرد عشق
صبح شورانگیز محشر زد نمکدان برزمین
تا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشق
عقل بالوح و قلم دارد چو طفلان احتیاج
می تواند بی قلم صد دفتر انشا کرد عشق
چون نیابد آب درچشم تماشایی به رقص ؟
برگ برگ این چمن رادست موسی کرد عشق
سهل باشد طور اگر از یکدگر پاشیده است
صد چندین مجموعه را از هم مجزا کرد عشق
محو شد چون شبنم گل درفروغ آفتاب
تارخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشق
هر دو عالم خاک شد تا عشق سرپایین فکند
غوطه درخون زد جهان تادست بالا کرد عشق
کوهکن از فکر مرغ نامه برآسوده است
قاصدی چون جوی شیر ازسنگ پیدا کرد عشق
نعمت الوان راحت رابه بیدردان فشاند
درد خود رابهر ماصائب مهیا کرد عشق