عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۴
ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش
ما و دریا چو نمودیم به هم گوهر خویش
بس که چون آینه ترسیده ام از دیده شور
زره زیر قبا ساخته ام جوهر خویش
هر که نا خوانده به هر بزم چو پروانه رود
بایدش قطع نظر کرد ز بال و پرخویش
از چه چون شمع زباد سخر اندیشه کنم ؟
دیده ام من که مکرر به ته پا سرخویش
گریه تلخ بود حاصلش ازبرگ نشاط
در بهار آن که چو گل صرف نسازد زرخویش
نرود پیچ و خم ازرشته جانم بیرون
تا ز تیغ تو چو جوهر نکنم بستر خویش
چه کند شورش دریای حوادث با من ؟
من که از موج خطر ساخته ام لنگر خویش
نیست ممکن چو سبو کاسه در یوزه کنم
دست خشکی که مرا هست به زیر سرخویش
چون خرامش به چمن تخم قیامت کارد
سرو از بیم به صد دست بگیرد سرخویش
پیش آن غنچه دهن حرف مرا سبز نکرد
ترم از گریه بی حاصل چشم تر خویش
گل نیلوفری از یاسمنش جوش زند
اگر از نگهت گل جامه کند در بر خویش
نیست در روی زمین جای سخن گفتن حق
مگر از دار چو منصور کنم منبر خویش
عجبی نیست اگر گوهر سنجیده من
بحر را مانع طوفان شود از لنگر خویش
گرچه چون تیر بود سیر من از زور کمان
می کشم منت پرواز زبال و پر خویش
نکند باد خزان رحم به مجموعه گل
من به امید چه شیرازه کنم دفتر خویش ؟
ما و دریا چو نمودیم به هم گوهر خویش
بس که چون آینه ترسیده ام از دیده شور
زره زیر قبا ساخته ام جوهر خویش
هر که نا خوانده به هر بزم چو پروانه رود
بایدش قطع نظر کرد ز بال و پرخویش
از چه چون شمع زباد سخر اندیشه کنم ؟
دیده ام من که مکرر به ته پا سرخویش
گریه تلخ بود حاصلش ازبرگ نشاط
در بهار آن که چو گل صرف نسازد زرخویش
نرود پیچ و خم ازرشته جانم بیرون
تا ز تیغ تو چو جوهر نکنم بستر خویش
چه کند شورش دریای حوادث با من ؟
من که از موج خطر ساخته ام لنگر خویش
نیست ممکن چو سبو کاسه در یوزه کنم
دست خشکی که مرا هست به زیر سرخویش
چون خرامش به چمن تخم قیامت کارد
سرو از بیم به صد دست بگیرد سرخویش
پیش آن غنچه دهن حرف مرا سبز نکرد
ترم از گریه بی حاصل چشم تر خویش
گل نیلوفری از یاسمنش جوش زند
اگر از نگهت گل جامه کند در بر خویش
نیست در روی زمین جای سخن گفتن حق
مگر از دار چو منصور کنم منبر خویش
عجبی نیست اگر گوهر سنجیده من
بحر را مانع طوفان شود از لنگر خویش
گرچه چون تیر بود سیر من از زور کمان
می کشم منت پرواز زبال و پر خویش
نکند باد خزان رحم به مجموعه گل
من به امید چه شیرازه کنم دفتر خویش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۵
خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش
نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!
دلی آباد نگردید ز معماری من
حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش
ره نبردم به دلارام خود از بی بصری
گرچه گشتم همه عمر به گرد دل خویش
آه و صد آه که چون قافله ریگ روان
میروم راه و ندارم خبر ازمنزل خویش
نشد از آب شدن در صدف سینه گهر
چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خویش ؟
عالم از دست حنا بسته نگارستانی است
من درمانده به پیش که برم مشکل خویش ؟
چه زنم قطره درین بحر به امید کنار؟
چون گهر گرد یتیمی است مرا ساحل خویش
آب چون ابر کند همت سرشار، مرا
از گهر مهر زنم گر به لب سایل خویش
به تماشای تو هرکس ز خود آید بیرون
تا قیامت نکند یاد ز سر منزل خویش
زود باشد که به صد شمع و چراغم جوید
دور کرد آن که مرا بیگنه ازمحفل خویش
نیست از رحم به عاشق سخن سخت زدن
چه به هم می شکنی بال و پر بسمل خویش؟
نیست صائب به جز ازچشم تهی، چون غربال
حاصل سعی من از خرمن بی حاصل خویش
نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!
دلی آباد نگردید ز معماری من
حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش
ره نبردم به دلارام خود از بی بصری
گرچه گشتم همه عمر به گرد دل خویش
آه و صد آه که چون قافله ریگ روان
میروم راه و ندارم خبر ازمنزل خویش
نشد از آب شدن در صدف سینه گهر
چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خویش ؟
عالم از دست حنا بسته نگارستانی است
من درمانده به پیش که برم مشکل خویش ؟
چه زنم قطره درین بحر به امید کنار؟
چون گهر گرد یتیمی است مرا ساحل خویش
آب چون ابر کند همت سرشار، مرا
از گهر مهر زنم گر به لب سایل خویش
به تماشای تو هرکس ز خود آید بیرون
تا قیامت نکند یاد ز سر منزل خویش
زود باشد که به صد شمع و چراغم جوید
دور کرد آن که مرا بیگنه ازمحفل خویش
نیست از رحم به عاشق سخن سخت زدن
چه به هم می شکنی بال و پر بسمل خویش؟
نیست صائب به جز ازچشم تهی، چون غربال
حاصل سعی من از خرمن بی حاصل خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۶
کرد بیهوش مرا نعره مستانه خویش
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
بحر و کان را کف افسوس کند بی برگی
گر به بازار برم گوهر یکدانه خویش
از شبیخون نسیم سحر ایمن می بود
شمع می کرد اگر رحم به پروانه خویش
وقت آن خوش که درین دایره همچون پرگار
ازسویدای دل خویش کند دانه خویش
عمر چون باد به تعجیل ازان می گذرد
که تو غافل کنی از کاه جدا دانه خویش
باعث غفلت من شد سخن من صائب
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
بحر و کان را کف افسوس کند بی برگی
گر به بازار برم گوهر یکدانه خویش
از شبیخون نسیم سحر ایمن می بود
شمع می کرد اگر رحم به پروانه خویش
وقت آن خوش که درین دایره همچون پرگار
ازسویدای دل خویش کند دانه خویش
عمر چون باد به تعجیل ازان می گذرد
که تو غافل کنی از کاه جدا دانه خویش
باعث غفلت من شد سخن من صائب
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۴
خوشا سری که سرگشتگی رهانندش
به کرسی از سرزانوی خود نشانندش
مده به سوختگی دامن امید از دست
که دانه ای که نسوزد نمی دمانندش
سپند تا نزند مهرخامشی برلب
به روی مسند آتش نمی نشانندش
ز شوق بیخبری دست می دهد عارف
اگر ز خود به زر قلب می ستانندش
به خاک ،حسرت پرواز می برد مرغی
که کودکان به بغل بال و پر رسانندش
سری که گرم زسودای عشق می گردد
چو آفتاب به هر کوچه می دوانندش
به یک دو جلوه زمین گیر گشت کاغذ باد
به هیچ جا نرسد هرکه برآید می پرانندش
گل شکفته بود از نسیم فارغبال
ز پوست هر که برآید نمی درانندش
ز انقلاب جهان بی بران نمی لرزند
که هرچه میوه ندارد نمی فشانندش
ز مرگ غوطه به دریای شهد زد زنبور
که هرکه هرچه چشانده است می چشانندش
چو گل به خنده دهن باز می کند صائب
هزارخار اگر درجگر خلانندش
به کرسی از سرزانوی خود نشانندش
مده به سوختگی دامن امید از دست
که دانه ای که نسوزد نمی دمانندش
سپند تا نزند مهرخامشی برلب
به روی مسند آتش نمی نشانندش
ز شوق بیخبری دست می دهد عارف
اگر ز خود به زر قلب می ستانندش
به خاک ،حسرت پرواز می برد مرغی
که کودکان به بغل بال و پر رسانندش
سری که گرم زسودای عشق می گردد
چو آفتاب به هر کوچه می دوانندش
به یک دو جلوه زمین گیر گشت کاغذ باد
به هیچ جا نرسد هرکه برآید می پرانندش
گل شکفته بود از نسیم فارغبال
ز پوست هر که برآید نمی درانندش
ز انقلاب جهان بی بران نمی لرزند
که هرچه میوه ندارد نمی فشانندش
ز مرگ غوطه به دریای شهد زد زنبور
که هرکه هرچه چشانده است می چشانندش
چو گل به خنده دهن باز می کند صائب
هزارخار اگر درجگر خلانندش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۳
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۹
گرفت ازسرخم خشت پیر باده فروش
چراغ عیش برون آمد از ته سرپوش
ز حرف تلخ ملامتگران نیندیشد
به گوش هرکه رسیده است بانگ نوشانوش
هزار خرقه آلوده را به قیمت می
گرفت ازره انصاف پیر باده فروش
زجوش کم نشود آب بحر ،دل خوش دار
مکن چودیگ تنک ظرف کوتهی درجوش
به آفتاب رسانیده ایم پرتو را
ز باد صبح نگردد چراغ ماخاموش
ترا که بهره زنوش است نیش چون زنبور
ازین چه سودکه داری هزار چشمه نوش؟
در آفتاب قیامت عرق نمی ریزد
ز بار خلق ندزدد کسی که اینجا دوش
مخور به هیچ دل زار و هرچه خواهی خور
بپوش چشم خود از عیب و هرچه خواهی پوش
ز جوش لاف دل چشمه ها تهی گردید
درین دو هفته که دریای مانشست ازجوش
فغان که تشنه لبان سخن نمی دانند
که کار تیغ دو دم می کندلب خاموش
خموش بگذر ازین خاکدان چو سایه ابر
مکن چو سیل ز پست و بلند راه خروش
شراب تلخ کجا چاره تو خواهد کرد؟
تراکه ناله صائب نمی برد از هوش
چراغ عیش برون آمد از ته سرپوش
ز حرف تلخ ملامتگران نیندیشد
به گوش هرکه رسیده است بانگ نوشانوش
هزار خرقه آلوده را به قیمت می
گرفت ازره انصاف پیر باده فروش
زجوش کم نشود آب بحر ،دل خوش دار
مکن چودیگ تنک ظرف کوتهی درجوش
به آفتاب رسانیده ایم پرتو را
ز باد صبح نگردد چراغ ماخاموش
ترا که بهره زنوش است نیش چون زنبور
ازین چه سودکه داری هزار چشمه نوش؟
در آفتاب قیامت عرق نمی ریزد
ز بار خلق ندزدد کسی که اینجا دوش
مخور به هیچ دل زار و هرچه خواهی خور
بپوش چشم خود از عیب و هرچه خواهی پوش
ز جوش لاف دل چشمه ها تهی گردید
درین دو هفته که دریای مانشست ازجوش
فغان که تشنه لبان سخن نمی دانند
که کار تیغ دو دم می کندلب خاموش
خموش بگذر ازین خاکدان چو سایه ابر
مکن چو سیل ز پست و بلند راه خروش
شراب تلخ کجا چاره تو خواهد کرد؟
تراکه ناله صائب نمی برد از هوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۰
چراغ عشق نمی گردد از لحد خاموش
کی آتش جگر سنگ می شود خاموش؟
ز پند ناصح بی مغز ،عشق آسوده است
که بحر را نکند پرده ز بد خاموش
چو شمع کشته نلرزد به زندگانی خویش
زبان هر که شد از حرف نیک و بد خاموش
به گفتگوی تنک مایگان مبر غیرت
که زود می شود این سیل بی مدد خاموش
ز رهگذار نفس تیره می شود دلها
ز هیچ آینه خجلت نمی کشد خاموش
شکایت تو ز افلاک از درشتی توست
که خاک نرم بوددرته لگد خاموش
ز قحط شیر مروت سپهر خشک مزاج
مرا به جنبش گهواره می کند خاموش
چنان که طفل به تدریج می شود گویا
زبان عقل به تدریج می شود خاموش
اگر نسیم دم عیسوی شود صائب
چو غنچه تن به شکفتن نمی دهد خاموش
کی آتش جگر سنگ می شود خاموش؟
ز پند ناصح بی مغز ،عشق آسوده است
که بحر را نکند پرده ز بد خاموش
چو شمع کشته نلرزد به زندگانی خویش
زبان هر که شد از حرف نیک و بد خاموش
به گفتگوی تنک مایگان مبر غیرت
که زود می شود این سیل بی مدد خاموش
ز رهگذار نفس تیره می شود دلها
ز هیچ آینه خجلت نمی کشد خاموش
شکایت تو ز افلاک از درشتی توست
که خاک نرم بوددرته لگد خاموش
ز قحط شیر مروت سپهر خشک مزاج
مرا به جنبش گهواره می کند خاموش
چنان که طفل به تدریج می شود گویا
زبان عقل به تدریج می شود خاموش
اگر نسیم دم عیسوی شود صائب
چو غنچه تن به شکفتن نمی دهد خاموش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۴
مخور چو لاله و گل، روی دست ساغر عیش
که در رکاب نسیم فناست دفتر عیش
ستاره سحری و چراغ صبحدم است
به چشم وقت شناسان فروغ اختر عیش
مده به عیش سبکسیر صحبت غم را
که همچو شبنم گل بی بقاست گوهر عیش
به حسن عافیت غم کجا رسد شادی؟
طرب رسول ملال است و غم پیمبر عیش
چنان که فتنه عالم ز باده می زاید
به صد هزار غم آبستن است مادر عیش
به آفتاب حوادث بساز چون مردان
که همچو میوه خام است سایه پرور عیش
گمان حور و پری داشتم ،ندانستم
که دیو غم بدر آید ز زیر چادر عیش
کجاست گردسپاه غم و غبار ملال؟
که خاکهای جهان را کنیم برسر عیش
گزیده است مرابس که شادی ایام
به چشم حلقه مارست حلقه در عیش
مقیم گوشه غم باش اگر مسلمانی
که دین ضعیف شود در زمین کافر کیش
ز داغ لاله عاشق مدام،معلوم است
که دل سیاه کندصحبت مکرر عیش
جواب آن غزل مولوی است این صائب
زهی خدا که کند مرگ راپیمبر عیش
که در رکاب نسیم فناست دفتر عیش
ستاره سحری و چراغ صبحدم است
به چشم وقت شناسان فروغ اختر عیش
مده به عیش سبکسیر صحبت غم را
که همچو شبنم گل بی بقاست گوهر عیش
به حسن عافیت غم کجا رسد شادی؟
طرب رسول ملال است و غم پیمبر عیش
چنان که فتنه عالم ز باده می زاید
به صد هزار غم آبستن است مادر عیش
به آفتاب حوادث بساز چون مردان
که همچو میوه خام است سایه پرور عیش
گمان حور و پری داشتم ،ندانستم
که دیو غم بدر آید ز زیر چادر عیش
کجاست گردسپاه غم و غبار ملال؟
که خاکهای جهان را کنیم برسر عیش
گزیده است مرابس که شادی ایام
به چشم حلقه مارست حلقه در عیش
مقیم گوشه غم باش اگر مسلمانی
که دین ضعیف شود در زمین کافر کیش
ز داغ لاله عاشق مدام،معلوم است
که دل سیاه کندصحبت مکرر عیش
جواب آن غزل مولوی است این صائب
زهی خدا که کند مرگ راپیمبر عیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۰
مکن خراش دل سنگ نیز پیشه خویش
که کشته می شوی آخر به زخم تیشه خویش
زشرم صورت شیرین مرا میسر نیست
ز دور بوسه زدن بر دهان تیشه خویش
مرا به دار فنای زمانه چون حلاج
بجز رسن نبود بهره ای ز پیشه خویش
که غیر سبزه خط تو ای بهار امید
رسانده است در آتش به آب، ریشه خویش ؟
به لطف شیشه گر، امید من درست بود
ازان دریغ ندارم زسنگ شیشه خویش
دوام خنده شادی چو غنچه یک دهن است
خوشم به تنگدلی با غم همیشه خویش
چو پیش صرصر مرگ است کوه و کاه یکی
به سنگ خاره چه محکم کنیم ریشه خویش ؟
نمی رسد به غزالان فربه آسیبی
اگر ز پهلوی لاغر کنند بیشه خویش
شدم به خوردن دل قانع از جهان صائب
چو شیر پا نگذارم برون ز بیشه خویش
که کشته می شوی آخر به زخم تیشه خویش
زشرم صورت شیرین مرا میسر نیست
ز دور بوسه زدن بر دهان تیشه خویش
مرا به دار فنای زمانه چون حلاج
بجز رسن نبود بهره ای ز پیشه خویش
که غیر سبزه خط تو ای بهار امید
رسانده است در آتش به آب، ریشه خویش ؟
به لطف شیشه گر، امید من درست بود
ازان دریغ ندارم زسنگ شیشه خویش
دوام خنده شادی چو غنچه یک دهن است
خوشم به تنگدلی با غم همیشه خویش
چو پیش صرصر مرگ است کوه و کاه یکی
به سنگ خاره چه محکم کنیم ریشه خویش ؟
نمی رسد به غزالان فربه آسیبی
اگر ز پهلوی لاغر کنند بیشه خویش
شدم به خوردن دل قانع از جهان صائب
چو شیر پا نگذارم برون ز بیشه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۱
هر رهروی که شوق تو سازد روانه اش
ازموج خود چوآب بود تازیانه اش
مرغی است روح، قطره می آب و دانه اش
دل توسنی است ناله نی تازیانه اش
هر دم هزار بوسه طلب رابه گفتگو
وامی کند ز سرلب شیرین بهانه اش
در قلزمی که موجه من سیر می کند
خارو خسی است هردو جهان برکرانه اش
مرغی که در بهار چکد خونش ازفغان
در فصل برگریز چه باشد ترانه اش
در وقت خویش هرکه دهن باز می کند
از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش
امید هیچ کس به قیامت نمانده است
ازبس که روز می گذراند بهانه اش
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش
هرکس کند زپایه خود بیشتر بنا
فال نزول می زند از بهر خانه اش
از حسن اتفاق مگربرهدف خورد
تیر هوائیی که نباشد نشانه اش
کو روی سخت، تا چوکمان افکند به دور
چون تیر هرکه سر زده آید به خانه اش
افسانه ای است عمر که مرگ است خواب او
زنهار گوش هوش منه برفسانه اش
بیچاره رهروی که دل از دست داده است
سرگشته ناوکی که نباشد نشانه اش
ما را زبان شکوه برآتش نشانده است
آسوده آتشی که نباشد زبانه اش
از قرب حسن اگر نه دماغش مشوش است
چون حرف می زند به سر زلف، شانه اش
صائب اگر به یار سخن فهم می رسید
می شد جهان پر از غزل عاشقانه اش
ازموج خود چوآب بود تازیانه اش
مرغی است روح، قطره می آب و دانه اش
دل توسنی است ناله نی تازیانه اش
هر دم هزار بوسه طلب رابه گفتگو
وامی کند ز سرلب شیرین بهانه اش
در قلزمی که موجه من سیر می کند
خارو خسی است هردو جهان برکرانه اش
مرغی که در بهار چکد خونش ازفغان
در فصل برگریز چه باشد ترانه اش
در وقت خویش هرکه دهن باز می کند
از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش
امید هیچ کس به قیامت نمانده است
ازبس که روز می گذراند بهانه اش
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش
هرکس کند زپایه خود بیشتر بنا
فال نزول می زند از بهر خانه اش
از حسن اتفاق مگربرهدف خورد
تیر هوائیی که نباشد نشانه اش
کو روی سخت، تا چوکمان افکند به دور
چون تیر هرکه سر زده آید به خانه اش
افسانه ای است عمر که مرگ است خواب او
زنهار گوش هوش منه برفسانه اش
بیچاره رهروی که دل از دست داده است
سرگشته ناوکی که نباشد نشانه اش
ما را زبان شکوه برآتش نشانده است
آسوده آتشی که نباشد زبانه اش
از قرب حسن اگر نه دماغش مشوش است
چون حرف می زند به سر زلف، شانه اش
صائب اگر به یار سخن فهم می رسید
می شد جهان پر از غزل عاشقانه اش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۳
صبح است ساقیا قدح خوشگوار بخش
جامی چوآفتاب به این خاکسار بخش
چون تاک اگر چه پای ادب کج نهاده ایم
مارا به ریزش مژه اشکبار بخش
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
سرچون گران شداز می وحدت به دار بخش
دستم اگر زنقد دل ودین تهی شده است
کوتاهی مرا به سر زلف یار بخش
آب حیات می چکد از میوه بهشت
جان را به بوی سیب زنخدان یار بخش
درکوچه باغ خلد خزان را گذارنیست
دل را به آن دو سلسله مشکبار بخش
زان پیشتر که خون تو رزق اجل شود
این جرعه را به نرگس مخموریار بخش
ای آفتاب رو که چنین گرم می روی
تشریف پرتوی به من خاکسار بخش
بردار هرکه راکه دلت می کشد ،ز خاک
مارا به خاک رهگذار انتظار بخش
ای آن که پای کوه به دامن شکسته ای
یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش
چون برق، خشک مگذر ازین دشت آتشین
آبی ز جوی آبله دل به خار بخش
نقصان نکردخضر زسرچشمه حیات
جان را به جبهه عرق آلود یار بخش
می در سر برهنه پرو بال واکند
دستار خویش رابه می خوشگوار بخش
دل نازک است (و)پرتو منت گران رکاب
آیینه رابه طلعت آیینه دار بخش
هنگامه وصال نیرزد به داغ رشک
پیشانی گشاده گل را به خار بخش
این آن غزل که حافظ شیراز گفته است
زان بحر قطره ای به من خاکسار بخش
جامی چوآفتاب به این خاکسار بخش
چون تاک اگر چه پای ادب کج نهاده ایم
مارا به ریزش مژه اشکبار بخش
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
سرچون گران شداز می وحدت به دار بخش
دستم اگر زنقد دل ودین تهی شده است
کوتاهی مرا به سر زلف یار بخش
آب حیات می چکد از میوه بهشت
جان را به بوی سیب زنخدان یار بخش
درکوچه باغ خلد خزان را گذارنیست
دل را به آن دو سلسله مشکبار بخش
زان پیشتر که خون تو رزق اجل شود
این جرعه را به نرگس مخموریار بخش
ای آفتاب رو که چنین گرم می روی
تشریف پرتوی به من خاکسار بخش
بردار هرکه راکه دلت می کشد ،ز خاک
مارا به خاک رهگذار انتظار بخش
ای آن که پای کوه به دامن شکسته ای
یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش
چون برق، خشک مگذر ازین دشت آتشین
آبی ز جوی آبله دل به خار بخش
نقصان نکردخضر زسرچشمه حیات
جان را به جبهه عرق آلود یار بخش
می در سر برهنه پرو بال واکند
دستار خویش رابه می خوشگوار بخش
دل نازک است (و)پرتو منت گران رکاب
آیینه رابه طلعت آیینه دار بخش
هنگامه وصال نیرزد به داغ رشک
پیشانی گشاده گل را به خار بخش
این آن غزل که حافظ شیراز گفته است
زان بحر قطره ای به من خاکسار بخش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۵
گردون که زهر می چکد از روی شکرش
خون نقابدار بود شیر مادرش
هر ساده دل که شهد تمنا کند ازو
گردد زنیش، خانه زنبور پیکرش
بحر محیط اگر چه ز بزمش پیاله ای است
شبنم گداست دیده خورشید انورش
این تیغ آبدار که چرخ است نام او
از پیچ و تاب خسته دلان ایت جوهرش
صائب اگر چه با تو دم از دوستی زند
زهر نفاق می چکد از چشم اخترش
خون نقابدار بود شیر مادرش
هر ساده دل که شهد تمنا کند ازو
گردد زنیش، خانه زنبور پیکرش
بحر محیط اگر چه ز بزمش پیاله ای است
شبنم گداست دیده خورشید انورش
این تیغ آبدار که چرخ است نام او
از پیچ و تاب خسته دلان ایت جوهرش
صائب اگر چه با تو دم از دوستی زند
زهر نفاق می چکد از چشم اخترش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۸
خوش باد سال و ماه وشب وروز میفروش
کز یک پیاله برد زمن صبر و عقل وهوش
دیروز بود بار جهانی به دوش من
امروز میکشند مرا چون سبو به دوش
ازآب خضر باد برومند دانه اش
آورد هرکه این دل افسرده رابه جوش
عمر دوباره از نفس گرم شیشه یافت
در مجلس شراب چراغی که شد خموش
از جوش دیگ،آب کف پوچ می شود
از گفتگو به خرج رود مغز خود فروش
آب روان به قوت سرچشمه می رود
بی جوش گل مدار ز بلبل طمع خروش
هرگز ز زنگ زهر ندامت نمی چشد
شد همچو پشت آینه هرکس که پرده پوش
چندان که دخل هست مکن خرج اختیار
تا می توان شنید سخن، در سخن مکوش
صائب چو ماه عید فلک قدر می شود
ازحرف نیک وبدلب هرکس که شد خموش
کز یک پیاله برد زمن صبر و عقل وهوش
دیروز بود بار جهانی به دوش من
امروز میکشند مرا چون سبو به دوش
ازآب خضر باد برومند دانه اش
آورد هرکه این دل افسرده رابه جوش
عمر دوباره از نفس گرم شیشه یافت
در مجلس شراب چراغی که شد خموش
از جوش دیگ،آب کف پوچ می شود
از گفتگو به خرج رود مغز خود فروش
آب روان به قوت سرچشمه می رود
بی جوش گل مدار ز بلبل طمع خروش
هرگز ز زنگ زهر ندامت نمی چشد
شد همچو پشت آینه هرکس که پرده پوش
چندان که دخل هست مکن خرج اختیار
تا می توان شنید سخن، در سخن مکوش
صائب چو ماه عید فلک قدر می شود
ازحرف نیک وبدلب هرکس که شد خموش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۱
درخون نشستم از نفس مشکبار خویش
چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش
انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش
تا یک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش
انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب
ورنه شکستمی گهر آبدار خویش
از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش
دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز
شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش
صائب چه فارغ است زبی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش
انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش
تا یک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش
انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب
ورنه شکستمی گهر آبدار خویش
از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش
دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز
شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش
صائب چه فارغ است زبی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۲
حرف سبک نمی بردم ازقرار خویش
از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش
گر بگذرد چو خوشه پروین سرم ز چرخ
افتم چو سایه درقدم شاخسار خویش
بر شمع مضطرب شده دست حمایتم
عاجز کشی چو باد نسازم شعار خویش
چون آفتاب، گوهرم ازکان عزت است
برخاک اگر فتم، نفتم ز اعتبار خویش
ا زمن کلاه گوشه شاخی نگشته خم
چون سروبسته ام به دل تنگ بارخویش
چون شمع آتشم به رگ جان اگر زنند
برهم نمی زنم مژه اشکبار خویش
شیرین به خون کنند دهن تیشه مرا
چون کوهکن ندارم طالع زکار خویش
از دیده حسود ، همان نیش می خورم
چون داغ لاله گر کنم آتش حصار خویش
عشق غیور تن به گرستن نمی دهد
این شعله تشنه است به خون شرار خویش
صد وعده امید به دل داده ام دروغ
چون من مباد هیچ کسی شرمسار خویش
رحمی به پشت دست نگارین خویش کن
زنهار برمدار نظر ازشکار خویش
خط تیغ درقلمرو رخسار او گذاشت
آخر سیه زبانی ما کرد کارخویش
دزدان بوسه خال ز رخسار می برند
غافل مشو ز لعل لب آبدار خویش
آغوشم ازکشاکش حسرت چو گل درید
شاخ گلی ندید شبی درکنار خویش
تاکی کسی به سبحه ریگ روان کند
در دشت غم، شمار غم بی شمار خویش
جوش سرشک برسر مژگان ندیده ای
ای شعله پر مناز به رقص شرار خویش
شیطان راه ما نشود گندم بهشت
مارابس است نان جوین دیار خویش
فرصت به شور چشمی اختر نمی دهیم
خود می شویم چشم بد روزگار خویش
پوشیده چشم می گذرد از در بهشت
صائب فتاده است به فکر دیار خویش
از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش
گر بگذرد چو خوشه پروین سرم ز چرخ
افتم چو سایه درقدم شاخسار خویش
بر شمع مضطرب شده دست حمایتم
عاجز کشی چو باد نسازم شعار خویش
چون آفتاب، گوهرم ازکان عزت است
برخاک اگر فتم، نفتم ز اعتبار خویش
ا زمن کلاه گوشه شاخی نگشته خم
چون سروبسته ام به دل تنگ بارخویش
چون شمع آتشم به رگ جان اگر زنند
برهم نمی زنم مژه اشکبار خویش
شیرین به خون کنند دهن تیشه مرا
چون کوهکن ندارم طالع زکار خویش
از دیده حسود ، همان نیش می خورم
چون داغ لاله گر کنم آتش حصار خویش
عشق غیور تن به گرستن نمی دهد
این شعله تشنه است به خون شرار خویش
صد وعده امید به دل داده ام دروغ
چون من مباد هیچ کسی شرمسار خویش
رحمی به پشت دست نگارین خویش کن
زنهار برمدار نظر ازشکار خویش
خط تیغ درقلمرو رخسار او گذاشت
آخر سیه زبانی ما کرد کارخویش
دزدان بوسه خال ز رخسار می برند
غافل مشو ز لعل لب آبدار خویش
آغوشم ازکشاکش حسرت چو گل درید
شاخ گلی ندید شبی درکنار خویش
تاکی کسی به سبحه ریگ روان کند
در دشت غم، شمار غم بی شمار خویش
جوش سرشک برسر مژگان ندیده ای
ای شعله پر مناز به رقص شرار خویش
شیطان راه ما نشود گندم بهشت
مارابس است نان جوین دیار خویش
فرصت به شور چشمی اختر نمی دهیم
خود می شویم چشم بد روزگار خویش
پوشیده چشم می گذرد از در بهشت
صائب فتاده است به فکر دیار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۳
پیش ازخزان به خاک فشاندم بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشه شکسته و تاک بریده ام
عاجز به دست گریه بی اختیار خویش
از خاک برگرفته دست قناعتم
عیش چراغ طور کنم با شرار خویش
سیل از در خرابه ما راست میرود
تا کرده ایم خانه بدوشی شعار خویش
تیغ تمام جوهر این کارخانه ام
درزیر سنگ مانده ام از اعتبار خویش
پیمانه شعور فریبی نیافتم
چون گل به خون خویش شکستم خمار خویش
در قطع راه عشق ندیدم سبکروی
کردم گره به دامن صرصرغبار خویش
بال هما و شهپر طاووس نیستم
تاکی درین بساط نیایم به کارخویش ؟
دایم میانه دو بلا سیرمی کند
هرکس شناخته است یمین و یسار خویش
زان پیشتر که سنگ کمی برسرش نهند
برسنگ می زنم گهر شاهوارخویش
از نور فیض نیست تهی هیچ روزنی
بیناست چشم سوزن ناقص به کار خویش
صائب دماغ پرتو منت نداشتم
افروختم به آه چراغ مزار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشه شکسته و تاک بریده ام
عاجز به دست گریه بی اختیار خویش
از خاک برگرفته دست قناعتم
عیش چراغ طور کنم با شرار خویش
سیل از در خرابه ما راست میرود
تا کرده ایم خانه بدوشی شعار خویش
تیغ تمام جوهر این کارخانه ام
درزیر سنگ مانده ام از اعتبار خویش
پیمانه شعور فریبی نیافتم
چون گل به خون خویش شکستم خمار خویش
در قطع راه عشق ندیدم سبکروی
کردم گره به دامن صرصرغبار خویش
بال هما و شهپر طاووس نیستم
تاکی درین بساط نیایم به کارخویش ؟
دایم میانه دو بلا سیرمی کند
هرکس شناخته است یمین و یسار خویش
زان پیشتر که سنگ کمی برسرش نهند
برسنگ می زنم گهر شاهوارخویش
از نور فیض نیست تهی هیچ روزنی
بیناست چشم سوزن ناقص به کار خویش
صائب دماغ پرتو منت نداشتم
افروختم به آه چراغ مزار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۷
دلدارماست محو خط مشکفام خویش
صیاد راکه دیده که افتد به دام خویش
کیفیتی که هست ز جولان خود ترا
طاوس مست رانبود از خرام خویش
زان پیشتر که خط کندش پای دررکاب
بشکن خمار من به می لعل فام خویش
انصاف نیست کز لب حاضر جواب تو
خجلت بود وظیفه من از سلام خویش
از بس که سرکش است دل بدگمان تو
نتوان به چشم پاک ترا کرد رام خویش
دارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟
آن راکه ازلب است می لعل فام خویش
مه را بود تمام شدن بوته گداز
ای شوخ پرمناز به ماه تمام خویش
درپیری ازحیات زبس سیرگشته ام
خود میکنم ز قامت خم حلقه نام خویش
غافل که من می کندش زانتقام حق
هرکس که می کشدز عدو انتقام خویش
آب حیات نیست گوارا ز جام خلق
زهر هلاهل است گوارا ز جام خویش
بودم به جنت ازدل بی آرزو مقیم
درد و زخم فکند تمنای خام خویش
صائب مرا به نامه بران نیست اعتماد
خود می برم به خدمت جانان پیام خویش
صیاد راکه دیده که افتد به دام خویش
کیفیتی که هست ز جولان خود ترا
طاوس مست رانبود از خرام خویش
زان پیشتر که خط کندش پای دررکاب
بشکن خمار من به می لعل فام خویش
انصاف نیست کز لب حاضر جواب تو
خجلت بود وظیفه من از سلام خویش
از بس که سرکش است دل بدگمان تو
نتوان به چشم پاک ترا کرد رام خویش
دارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟
آن راکه ازلب است می لعل فام خویش
مه را بود تمام شدن بوته گداز
ای شوخ پرمناز به ماه تمام خویش
درپیری ازحیات زبس سیرگشته ام
خود میکنم ز قامت خم حلقه نام خویش
غافل که من می کندش زانتقام حق
هرکس که می کشدز عدو انتقام خویش
آب حیات نیست گوارا ز جام خلق
زهر هلاهل است گوارا ز جام خویش
بودم به جنت ازدل بی آرزو مقیم
درد و زخم فکند تمنای خام خویش
صائب مرا به نامه بران نیست اعتماد
خود می برم به خدمت جانان پیام خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۳
تا بی نشان کشم نفسی بر هوای خویش
چون گردباد محو کنم نقش پای خویش
مستغنی از بهارم وآسوده ازخزان
در دشت ساده دل بی مدعای خویش
خلوتگهم ز بکر معانی است پرزحور
آماده است جنت من درسرای خویش
ازآب زندگی نکشم منت حیات
چون خضر،سبزم از سخن جانفزای خویش
رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام
یکروی ویک جهت شده ام با خدای خویش
ساکن زآرمیدگی من بود زمین
گردون ز جا رود چو درآیم زجای خویش
صائب مرا به باغ وبهار احتیاج نیست
صد باغ دلگشاست مرا از نوای خویش
چون گردباد محو کنم نقش پای خویش
مستغنی از بهارم وآسوده ازخزان
در دشت ساده دل بی مدعای خویش
خلوتگهم ز بکر معانی است پرزحور
آماده است جنت من درسرای خویش
ازآب زندگی نکشم منت حیات
چون خضر،سبزم از سخن جانفزای خویش
رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام
یکروی ویک جهت شده ام با خدای خویش
ساکن زآرمیدگی من بود زمین
گردون ز جا رود چو درآیم زجای خویش
صائب مرا به باغ وبهار احتیاج نیست
صد باغ دلگشاست مرا از نوای خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۸
فارغ ز تمنای جهان گذران باش
بی داعیه چون دیده حیرت زدگان باش
از راه تواضع به فلک رفت مسیحا
باذره تنزل کن و خورشید مکان باش
زان پیش که ایام بهاران بسر آید
آماده پرواز چو اوراق خزان باش
در حقه سربسته گذارند گهر را
خاموش نشین، محرم اسرار نهان باش
آیینه خورشید شود دیده بیدار
چون شبنم گل تادم آخر نگران باش
شد مخزن گوهر صدف از پاک دهانی
یک چند درین بحر تو هم پاک دهان باش
سررشته میزان عدالت مده از دست
زنهار که با هرکه گران است گران باش
جایی که به کردار بود قیمت مردم
صائب که ترا گفت که چون تیغ،زبان باش ؟
بی داعیه چون دیده حیرت زدگان باش
از راه تواضع به فلک رفت مسیحا
باذره تنزل کن و خورشید مکان باش
زان پیش که ایام بهاران بسر آید
آماده پرواز چو اوراق خزان باش
در حقه سربسته گذارند گهر را
خاموش نشین، محرم اسرار نهان باش
آیینه خورشید شود دیده بیدار
چون شبنم گل تادم آخر نگران باش
شد مخزن گوهر صدف از پاک دهانی
یک چند درین بحر تو هم پاک دهان باش
سررشته میزان عدالت مده از دست
زنهار که با هرکه گران است گران باش
جایی که به کردار بود قیمت مردم
صائب که ترا گفت که چون تیغ،زبان باش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۶
در جهان دل مبند و اسبابش
می جهد برق از ابر سنجابش
گل سیراب ازین چمن مطلب
العطش می زند لب آبش
هر که پهلو ز لاغری دزدید
پهلوی چرب اوست قصابش
ملک حیرت چه عالمی دارد
آرمیده است نبض سیمابش
بس که بادام چشم او تلخ است
زهر می بارد از شکر خوابش
کی کند یاد از فراموشان ؟
طاق نسیان شده است محرابش
صائب ازآسمان امان مطلب
که به خون تشنه است دولابش
می جهد برق از ابر سنجابش
گل سیراب ازین چمن مطلب
العطش می زند لب آبش
هر که پهلو ز لاغری دزدید
پهلوی چرب اوست قصابش
ملک حیرت چه عالمی دارد
آرمیده است نبض سیمابش
بس که بادام چشم او تلخ است
زهر می بارد از شکر خوابش
کی کند یاد از فراموشان ؟
طاق نسیان شده است محرابش
صائب ازآسمان امان مطلب
که به خون تشنه است دولابش