عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۷
باتن خاکی، نظر زان عالم روشن بپوش
پای در زنجیر داری، چشم ازروزن بپوش
پوست چون کرباس برتن می درد زور جنون
ناصح بی درد می گوید که پیراهن بپوش
شبنم گستاخ رابنگر چه برد از بوستان
ازوفای لاله رویان دیده روشن بپوش
درغبار دل نهانم چون چراغ آسیا
گرغبار آلود باشد حرف من،برمن بپوس
باسبکروحان بهار زندگی را بگذران
چشم باگل واکن وبا شبنم گلشن بپوش
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
از دل محکم زره در زیر پیراهن بپوش
خلوت عشق است و صد غماز صائب درکمین
رخنه در را ببند و دیده روزن بپوش
پای در زنجیر داری، چشم ازروزن بپوش
پوست چون کرباس برتن می درد زور جنون
ناصح بی درد می گوید که پیراهن بپوش
شبنم گستاخ رابنگر چه برد از بوستان
ازوفای لاله رویان دیده روشن بپوش
درغبار دل نهانم چون چراغ آسیا
گرغبار آلود باشد حرف من،برمن بپوس
باسبکروحان بهار زندگی را بگذران
چشم باگل واکن وبا شبنم گلشن بپوش
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
از دل محکم زره در زیر پیراهن بپوش
خلوت عشق است و صد غماز صائب درکمین
رخنه در را ببند و دیده روزن بپوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۸
خون ما از روی آتشناک می آید به جوش
از دم گرم بهاران خاک می آید به جوش
جسم خاکی مانع از سیرست جان پاک را
چون شود سرچشمه از گل پاک، می آید به جوش
در دل افسرده ما نیست سامان نشاط
در چنین فصلی که خون خاک می آید به جوش
باده پر زور در ساغر کند دیوانگی
خون ما در حلقه فتراک می آید به جوش
میکند تأثیر عاجز نالی ما در دلش
دیگ سنگین از خس و خاشاک می آید به جوش
در جدایی می شود مژگان ما گوهرفشان
در بریدن آب چشم تاک می آید به جوش
در خم سربسته می وا می کند بال نشاط
در تن خاکی، روان پاک می آید به جوش
فکر رنگین صائب از دریافتن گردد رسا
این شراب از شعله ادراک می آید به جوش
از دم گرم بهاران خاک می آید به جوش
جسم خاکی مانع از سیرست جان پاک را
چون شود سرچشمه از گل پاک، می آید به جوش
در دل افسرده ما نیست سامان نشاط
در چنین فصلی که خون خاک می آید به جوش
باده پر زور در ساغر کند دیوانگی
خون ما در حلقه فتراک می آید به جوش
میکند تأثیر عاجز نالی ما در دلش
دیگ سنگین از خس و خاشاک می آید به جوش
در جدایی می شود مژگان ما گوهرفشان
در بریدن آب چشم تاک می آید به جوش
در خم سربسته می وا می کند بال نشاط
در تن خاکی، روان پاک می آید به جوش
فکر رنگین صائب از دریافتن گردد رسا
این شراب از شعله ادراک می آید به جوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۰
می شود تعجیل عمر از غفلت سرشار بیش
سیل را سازد گرانسنگی سبکرفتار بیش
هست ناهمواری از آفت حصار عافیت
تخته مشق حوادث می شود همواربیش
تن به سختی ده اگر از اهل ایمانی، که هست
سبحه را در دل گره از رشته زنار بیش
تیرگی دارد درست آیینه رادرزنگبار
می کشد روشندل از چرخ کبود آزار بیش
بد گهر رامستی دولت سیه دلتر کند
تیغ چون سیراب گردد می شود خونخوار بیش
تاکند ابر بهاران دامنت راپر گهر
چون صدف مگشای در سالی دهن یک باربیش
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
در خزان فیض از بهاران است درگلزار بیش
تنگدستی نفس رامانع شوداز کجروی
میشود از وسعت ره پیچ و تاب مار بیش
سرو را دارد بهار بی خزان درپیچ وتاب
برگ بر آزادگان باشد گران ازبار بیش
تازه گردد داغ آب از جلوه موج سراب
تشنه می گردد ز کوثر تشنه دیدار بیش
از شکایت می شود گر دیگران را دل تهی
می شود درد دل من صائب ازاظهار بیش
سیل را سازد گرانسنگی سبکرفتار بیش
هست ناهمواری از آفت حصار عافیت
تخته مشق حوادث می شود همواربیش
تن به سختی ده اگر از اهل ایمانی، که هست
سبحه را در دل گره از رشته زنار بیش
تیرگی دارد درست آیینه رادرزنگبار
می کشد روشندل از چرخ کبود آزار بیش
بد گهر رامستی دولت سیه دلتر کند
تیغ چون سیراب گردد می شود خونخوار بیش
تاکند ابر بهاران دامنت راپر گهر
چون صدف مگشای در سالی دهن یک باربیش
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
در خزان فیض از بهاران است درگلزار بیش
تنگدستی نفس رامانع شوداز کجروی
میشود از وسعت ره پیچ و تاب مار بیش
سرو را دارد بهار بی خزان درپیچ وتاب
برگ بر آزادگان باشد گران ازبار بیش
تازه گردد داغ آب از جلوه موج سراب
تشنه می گردد ز کوثر تشنه دیدار بیش
از شکایت می شود گر دیگران را دل تهی
می شود درد دل من صائب ازاظهار بیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۲
کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش
تادریغ ازچشم خود می داشتی دیدار خویش
سربه دلها داده ای مژگان خواب آلود را
برنمی آیی مگر با تیغ لنگردار خویش؟
حسن عالمسوز رامشاطه ای درکار نیست
گرم دارد از فروغ خود گهر بازار خویش
ای که می جویی گشاد کارخود از آسمان
آسمان ازما بود سرگشته تر درکار خویش
شرم دار ازغنچه خاموش باچندین زبان
همچو بلبل چند باشی عاشق گفتار خویش؟
هیچ کس را کار یارب با خودآرایی مباد
گل به خون می غلطد از رنگینی دستار خویش
روزگار برق فرصت خنده واری بیش نیست
مگذران درخواب غفلت دولت بیدار خویش
در دهانش خاک بادا، نام شکر گربرد
هرکه بتواند زبان مالید بر دیوار خویش
برنمی دارد گرانباری ره دور عدم
چون گرانی می بری، باری سبک کن بارخویش
لب به آب تیغ می شوید ز شهد زندگی
هرکه چون منصور بیرون می دهد اسرار خویش
می روم چون لغزش مستان به پای بیخودی
تا کجا سر برکنم زین سیر بی پرگارخویش
این جواب آن غزل صائب که فرمود اوحدی
مؤمن و سجاده خود، کافر و زنار خویش
تادریغ ازچشم خود می داشتی دیدار خویش
سربه دلها داده ای مژگان خواب آلود را
برنمی آیی مگر با تیغ لنگردار خویش؟
حسن عالمسوز رامشاطه ای درکار نیست
گرم دارد از فروغ خود گهر بازار خویش
ای که می جویی گشاد کارخود از آسمان
آسمان ازما بود سرگشته تر درکار خویش
شرم دار ازغنچه خاموش باچندین زبان
همچو بلبل چند باشی عاشق گفتار خویش؟
هیچ کس را کار یارب با خودآرایی مباد
گل به خون می غلطد از رنگینی دستار خویش
روزگار برق فرصت خنده واری بیش نیست
مگذران درخواب غفلت دولت بیدار خویش
در دهانش خاک بادا، نام شکر گربرد
هرکه بتواند زبان مالید بر دیوار خویش
برنمی دارد گرانباری ره دور عدم
چون گرانی می بری، باری سبک کن بارخویش
لب به آب تیغ می شوید ز شهد زندگی
هرکه چون منصور بیرون می دهد اسرار خویش
می روم چون لغزش مستان به پای بیخودی
تا کجا سر برکنم زین سیر بی پرگارخویش
این جواب آن غزل صائب که فرمود اوحدی
مؤمن و سجاده خود، کافر و زنار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۳
برگ عیش من بود رنگینی افکار خویش
از تماشای بهشتم فارغ ازگلزار خویش
از فروغ عاریت دل تیره گردد بیشتر
قانع از شمع و چراغم بادل بیدار خویش
نیست ممکن بار بر دلها ز آزادی شوم
تا توان چون سروبستن بر دل خود بار خویش
خود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگان
نیستم افسرده دل ازسردی بازار خویش
خنده بر سیل حوادث می زنم چون کبک مست
داده ام ازسخت جانی پشت برکهسار خویش
نست چون فرهاد چشم مزد ازشیرین مرا
می شود شیرین به شکر کام من از کارخویش
تیغ جوهر دار من بیرون نیامد ازنیام
تا نکردم رهن صهبا جبه و دستار خویش
خواب امنی را که می جستم به صد چشم از جهان
بعد عمری یافتم در سایه دیوار خویش
از جنون تا حلقه اطفال را مرکز شدم
داغ دارم چرخ رااز عیش خوش پرگار خویش
درد بستان وجود از تیره بختی چون قلم
رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش
از حیات بیوفا استادگی جستن خطاست
ماندگی آب روان رانیست از رفتار خویش
بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس
می زنم مهر خموشی برلب اظهار خویش
از تماشای بهشتم فارغ ازگلزار خویش
از فروغ عاریت دل تیره گردد بیشتر
قانع از شمع و چراغم بادل بیدار خویش
نیست ممکن بار بر دلها ز آزادی شوم
تا توان چون سروبستن بر دل خود بار خویش
خود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگان
نیستم افسرده دل ازسردی بازار خویش
خنده بر سیل حوادث می زنم چون کبک مست
داده ام ازسخت جانی پشت برکهسار خویش
نست چون فرهاد چشم مزد ازشیرین مرا
می شود شیرین به شکر کام من از کارخویش
تیغ جوهر دار من بیرون نیامد ازنیام
تا نکردم رهن صهبا جبه و دستار خویش
خواب امنی را که می جستم به صد چشم از جهان
بعد عمری یافتم در سایه دیوار خویش
از جنون تا حلقه اطفال را مرکز شدم
داغ دارم چرخ رااز عیش خوش پرگار خویش
درد بستان وجود از تیره بختی چون قلم
رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش
از حیات بیوفا استادگی جستن خطاست
ماندگی آب روان رانیست از رفتار خویش
بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس
می زنم مهر خموشی برلب اظهار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۴
زیر یک پیراهن از یکرنگیم بایار خویش
بوی یوسف می کشم ازچشم چون دستار خویش
بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را
در حصار آهنم ازپستی دیوار خویش
برندارد چون سلیمانی مرا دست ازکمر
صد گره چون سبحه در دل دارم از زنار خویش
از دم جان بخش درآخر تلافی می کند
عیسی ما گر خبر کم کیرد از بیمار خویش
قدر باشد سی شب آن کس راکه نبود درسرا
مجلس افروزی بغیر از دیده بیدار خویش
نیستم بیکار اگر از خلق رو گردان شدم
خط به مژگان می کشم بر صفحه دیوار خویش
گوش خود را کاسه در یوزه تحسین کند
هرتهی مغزی که باشد عاشق گفتار خویش
خار دیوارم، و بال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی است از گلزار خویش
با دل آلوده بی شرمی است اظهار صلاح
می کشم بیش ازگنه خجلت ز استغفار خویش
نیست صائب قدردانی در بساط روزگار
ازصدف بیرون چه آرم گوهر شهوار خویش؟
بوی یوسف می کشم ازچشم چون دستار خویش
بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را
در حصار آهنم ازپستی دیوار خویش
برندارد چون سلیمانی مرا دست ازکمر
صد گره چون سبحه در دل دارم از زنار خویش
از دم جان بخش درآخر تلافی می کند
عیسی ما گر خبر کم کیرد از بیمار خویش
قدر باشد سی شب آن کس راکه نبود درسرا
مجلس افروزی بغیر از دیده بیدار خویش
نیستم بیکار اگر از خلق رو گردان شدم
خط به مژگان می کشم بر صفحه دیوار خویش
گوش خود را کاسه در یوزه تحسین کند
هرتهی مغزی که باشد عاشق گفتار خویش
خار دیوارم، و بال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی است از گلزار خویش
با دل آلوده بی شرمی است اظهار صلاح
می کشم بیش ازگنه خجلت ز استغفار خویش
نیست صائب قدردانی در بساط روزگار
ازصدف بیرون چه آرم گوهر شهوار خویش؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۵
نیست رزقم تیر تخشی چون کمان ازتیر خویش
قسمتم خمیازه خشکی است از نخجیر خویش
گرچه صید لاغر من لایق فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر خویش
تا توان چون خضر شد معمار دیوار یتیم
ازمروت نیست کردن سعی درتعمیر خویش
جاهل از کفران کند زرق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر خویش
یکقلم گردید پای آهوان خلخال دار
بس که پاشیدم به صحرا دانه زنجیر خویش
چون گهر بر من کسی را دل درین دریا نسوخت
کردم از گرد یتیمی عاقبت تعمیر خویش
زنگ بست از مهر خاموشی مراتیغ زبان
چند در زیر سپر پنهان کنم شمشیر خویش؟
آن ستمگر را پشیمان از دل آزادی نکرد
زیر بار منتم از آه بی تأثیر خویش
نیست در ظاهر مراصائب اگر نقدی به دست
زیر بار منتم ازآه بی تأثیر خویش
قسمتم خمیازه خشکی است از نخجیر خویش
گرچه صید لاغر من لایق فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر خویش
تا توان چون خضر شد معمار دیوار یتیم
ازمروت نیست کردن سعی درتعمیر خویش
جاهل از کفران کند زرق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر خویش
یکقلم گردید پای آهوان خلخال دار
بس که پاشیدم به صحرا دانه زنجیر خویش
چون گهر بر من کسی را دل درین دریا نسوخت
کردم از گرد یتیمی عاقبت تعمیر خویش
زنگ بست از مهر خاموشی مراتیغ زبان
چند در زیر سپر پنهان کنم شمشیر خویش؟
آن ستمگر را پشیمان از دل آزادی نکرد
زیر بار منتم از آه بی تأثیر خویش
نیست در ظاهر مراصائب اگر نقدی به دست
زیر بار منتم ازآه بی تأثیر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۶
جوهر ذاتی نمی خواهد ز کس اکسیر خویش
گوهر از گرد یتیمی می کند تعمیر خویش
کاسه فغفور رابر فرق خاقان بشکند
هرکه را باشد ولی نعمت ز چشم سیر خویش
پیچ و تاب بیقراری رشته جان من است
می برم چون آب هرجامی روم زنجیر خویش
آهوان ناز سگ لیلی به مجنون می کنند
عشق در هر جا که باشد می کند تأثیر خویش
زخم من از گردخجلت رخنه دیوار شد
اینقدر غافل نباشد بود از نخجیر خویش
می برد رنگ از رخ یاقوت خون گرم ما
رحم کن ای سنگدل برجوهر شمشیر خویش
در رکاب سیل نتوانی شدن واصل به بحر
تا نشویی دست رغبت صائب از تعمیر خویش
گوهر از گرد یتیمی می کند تعمیر خویش
کاسه فغفور رابر فرق خاقان بشکند
هرکه را باشد ولی نعمت ز چشم سیر خویش
پیچ و تاب بیقراری رشته جان من است
می برم چون آب هرجامی روم زنجیر خویش
آهوان ناز سگ لیلی به مجنون می کنند
عشق در هر جا که باشد می کند تأثیر خویش
زخم من از گردخجلت رخنه دیوار شد
اینقدر غافل نباشد بود از نخجیر خویش
می برد رنگ از رخ یاقوت خون گرم ما
رحم کن ای سنگدل برجوهر شمشیر خویش
در رکاب سیل نتوانی شدن واصل به بحر
تا نشویی دست رغبت صائب از تعمیر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۸
برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویش
چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش
موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست
فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش
چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن
ورنه می گشتم ز بی صیدی شکار دام خویش
شکرستانی برای تلخکامان گشته است
غفلت شیرین لبان ازلذت دشنام خویش
دردسر بسیار دارد دردمندیها که من
سوختم چون لاله تاپرکردم ازخون جام خویش
حرص برمن دردهای نسیه راکرده است نقد
صبح نا گردیده می افتم به فکر شام خویش
گرچه مطلب نیست در پیغام دردآلود من
خجلتی دارم،که نتوان گفت، از پیغام خویش
شرم یوسف مانع رسوایی یعقوب ماست
چشم ما درپرده دارد جامه احرام خویش
قوت گویاییی تا در زبان خامه هست
ثبت کن بر صفحه ایام صائب نام خویش
چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش
موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست
فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش
چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن
ورنه می گشتم ز بی صیدی شکار دام خویش
شکرستانی برای تلخکامان گشته است
غفلت شیرین لبان ازلذت دشنام خویش
دردسر بسیار دارد دردمندیها که من
سوختم چون لاله تاپرکردم ازخون جام خویش
حرص برمن دردهای نسیه راکرده است نقد
صبح نا گردیده می افتم به فکر شام خویش
گرچه مطلب نیست در پیغام دردآلود من
خجلتی دارم،که نتوان گفت، از پیغام خویش
شرم یوسف مانع رسوایی یعقوب ماست
چشم ما درپرده دارد جامه احرام خویش
قوت گویاییی تا در زبان خامه هست
ثبت کن بر صفحه ایام صائب نام خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۰
می تراشم رزق خود چون تیر از پهلوی خویش
می کنم تا هست ممکن حفظ آب روی خویش
بار منت برنمی تابد تن آزادگان
بید مجنون را لباسی نیست غیر از موی خویش
روزی بی رنج گردد تخم رنج بی شمار
وقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوی خویش
چون مگس ناخوانده هر کس برسرخوانی رود
ای بسا سیلی به دست خود زند بر روی خویش
هرکه راچون تیغ باشد آب باریکی به جوی
می کند چون موج از دریا تهی پهلوی خویش
شکوه خونین تراوش می کند بی اختیار
نیست ممکن در گره چون نافه بستن بوی خویش
می تواند چهره مقصود رابی پرده دید
هرکه رو آورد در آیینه زانوی خویش
هرکه چین تنگ خلقی از جبین بیرون نکرد
متصل در زیر شمشیرست از ابروی خویش
نامه اش چون نامه صبح است در محشر سفید
هر که از اشک ندامت دادشست و شوی خویش
می کشم هر لحظه صائب آه افسوسی زدل
یک نفس فارغ نمی گردم ز رفت و روی خویش
می کنم تا هست ممکن حفظ آب روی خویش
بار منت برنمی تابد تن آزادگان
بید مجنون را لباسی نیست غیر از موی خویش
روزی بی رنج گردد تخم رنج بی شمار
وقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوی خویش
چون مگس ناخوانده هر کس برسرخوانی رود
ای بسا سیلی به دست خود زند بر روی خویش
هرکه راچون تیغ باشد آب باریکی به جوی
می کند چون موج از دریا تهی پهلوی خویش
شکوه خونین تراوش می کند بی اختیار
نیست ممکن در گره چون نافه بستن بوی خویش
می تواند چهره مقصود رابی پرده دید
هرکه رو آورد در آیینه زانوی خویش
هرکه چین تنگ خلقی از جبین بیرون نکرد
متصل در زیر شمشیرست از ابروی خویش
نامه اش چون نامه صبح است در محشر سفید
هر که از اشک ندامت دادشست و شوی خویش
می کشم هر لحظه صائب آه افسوسی زدل
یک نفس فارغ نمی گردم ز رفت و روی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۱
از غبار خط رخ آن ماه می بالد به خویش
آنچنان کز گرد لشکر شاه می بالد به خویش
تامبدل شد به خط زلفش دلم آسوده شد
راهرو از منزل کوتاه می بالد به خویش
پشت آن لب زودتر گردید سبز از عارضش
برلب جو سبزه خاطر خواه می بالد به خویش
آنچنان کز طوق قمری سرو رعنا می شود
هرقدر دل تنگ گردد آه می بالد به خویش
نیل چشم زخم، خوبی را دعای جوشن است
ازسیه بختی دل آگاه می بالد به خویش
تشنگی گردد ز احسان تهی چشمان زیاد
وای برکشتی کزآب چاه می بالد به خویش
زود می آید بسر دوران آن کوتاه بین
کز فروغ عاریت چون ماه می بالد به خویش
فربه از مدح سبک مغزان نفس خسیس
این ستور خوش علف ازکاه می بالد به خویش
زود می گردد ز حال خویش حسن عاریت
ماه ازان، گه می گدازد گاه می بالد به خویش
دربلندی گرچه می بیند زوال آفتاب
همچنان نادان زعزو جاه می بالد به خویش
اهل همت کاسه محتاج را خواهد تهی
مهر تابان از گداز ماه می بالد به خویش
ناخن دخل است صائب باعث جوش سخن
آنچنان کز کاوش آب چاه می بالد به خویش
آنچنان کز گرد لشکر شاه می بالد به خویش
تامبدل شد به خط زلفش دلم آسوده شد
راهرو از منزل کوتاه می بالد به خویش
پشت آن لب زودتر گردید سبز از عارضش
برلب جو سبزه خاطر خواه می بالد به خویش
آنچنان کز طوق قمری سرو رعنا می شود
هرقدر دل تنگ گردد آه می بالد به خویش
نیل چشم زخم، خوبی را دعای جوشن است
ازسیه بختی دل آگاه می بالد به خویش
تشنگی گردد ز احسان تهی چشمان زیاد
وای برکشتی کزآب چاه می بالد به خویش
زود می آید بسر دوران آن کوتاه بین
کز فروغ عاریت چون ماه می بالد به خویش
فربه از مدح سبک مغزان نفس خسیس
این ستور خوش علف ازکاه می بالد به خویش
زود می گردد ز حال خویش حسن عاریت
ماه ازان، گه می گدازد گاه می بالد به خویش
دربلندی گرچه می بیند زوال آفتاب
همچنان نادان زعزو جاه می بالد به خویش
اهل همت کاسه محتاج را خواهد تهی
مهر تابان از گداز ماه می بالد به خویش
ناخن دخل است صائب باعث جوش سخن
آنچنان کز کاوش آب چاه می بالد به خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۹
سخن دارد به آب زندگی لعل گهر بارش
زبان بازی به کاکل می کند مژگان خونخوارش
عرق را روی آتشناک او در پرده می سوزد
ز استغنا نمی جوشد به شبنم خون گلزارش
اگر چون بوسه حرف تلخ او شیرین بود، شاید
که در تنگ شکر شبها به روز آورده گفتارش
اگر چه کبک خوشرفتار منت برزمین دارد
به تیغ کوه خود را می زند ازشرم رفتارش
شمارد تیغ زهرآلود سرو بوستانی را
اگر قمری کند نظاره نخل شکر بارش
(عجب دارم به فکر کار بی پرگارمن افتد
که غیر ازدلبری صدا کاردارد چشم پرکارش)
مرا سرگشته دارد گرد عالم آب رفتاری
که نتوان ازلطافت دید در آیینه رخسارش
زچشم بد خدا این باغ و بستان رانگه دارد!
که پنهان است درگل تابه گردن خار دیوارش
نوا سنجی که گلبن گوش برفریاد او باشد
شود چون پسته خندان در حریم بیضه منقارش
ز بی برگی ز کنج آشیان سر برنمی آرد
اگر چه عندلیبی نیست چون صائب به گلزارش
زبان بازی به کاکل می کند مژگان خونخوارش
عرق را روی آتشناک او در پرده می سوزد
ز استغنا نمی جوشد به شبنم خون گلزارش
اگر چون بوسه حرف تلخ او شیرین بود، شاید
که در تنگ شکر شبها به روز آورده گفتارش
اگر چه کبک خوشرفتار منت برزمین دارد
به تیغ کوه خود را می زند ازشرم رفتارش
شمارد تیغ زهرآلود سرو بوستانی را
اگر قمری کند نظاره نخل شکر بارش
(عجب دارم به فکر کار بی پرگارمن افتد
که غیر ازدلبری صدا کاردارد چشم پرکارش)
مرا سرگشته دارد گرد عالم آب رفتاری
که نتوان ازلطافت دید در آیینه رخسارش
زچشم بد خدا این باغ و بستان رانگه دارد!
که پنهان است درگل تابه گردن خار دیوارش
نوا سنجی که گلبن گوش برفریاد او باشد
شود چون پسته خندان در حریم بیضه منقارش
ز بی برگی ز کنج آشیان سر برنمی آرد
اگر چه عندلیبی نیست چون صائب به گلزارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۳
من و عشقی که دست چرخ را چنبرکند زورش
گذارد درفلاخن کوه قاف عقل راشورش
کمان نرم تیر سخت رادر چاشنی دارد
مشو زنهار ایمن از فریب چشم رنجورش
ز خال دلفریب یار مشکل جان توان بردن
کنون کز گرد خط گردیده خاک آلود زنبورش
سیاهی عذر خواهی همچو آب زندگی دارد
مکن قطع امید از زلف و از شبهای دیجورش
درایام بهاران دیده نرگس شود گویا
چه مستیها کند در دور خط تا چشم مخمورش
به دامانش ز سیلاب حوادث گرد ننشیند
خرابی راکه سازد گوشه چشم تو معمورش
چه سازد باشراب عشق او یارب سبوی من
که خندان می کند چون نار این نه شیشه رازورش
زمین سیر چشمان قناعت وسعتی دارد
که دارد خنده برملک سلیمان دیده مورش
چه آسوده است از دلگرمی غمخوار، بیماری
که بربالین ز آه سرد باشد شمع کافورش
اثر دل زنده دارد شمع اقبال سکندر را
که از آیینه بارد تا قیامت نور برگورش
ز اقبال محبت درمقامی می یزنم جولان
که طفل نی سوارآید به چشمم دارو منصورش
خوشا ابری که اشک خود به دامان صدف ریزد
خوشا تاکی که گردد قسمت میخانه انگورش
چنین گیرد اگر دنبال ظالم اشک مظلومان
برآرد جوش طوفان چون تنور نوح از گورش
خمار بحر هرگز نشکند ازقطره ای، صائب
لب میگون چه سازد با خمار چشم مخمورش ؟
گذارد درفلاخن کوه قاف عقل راشورش
کمان نرم تیر سخت رادر چاشنی دارد
مشو زنهار ایمن از فریب چشم رنجورش
ز خال دلفریب یار مشکل جان توان بردن
کنون کز گرد خط گردیده خاک آلود زنبورش
سیاهی عذر خواهی همچو آب زندگی دارد
مکن قطع امید از زلف و از شبهای دیجورش
درایام بهاران دیده نرگس شود گویا
چه مستیها کند در دور خط تا چشم مخمورش
به دامانش ز سیلاب حوادث گرد ننشیند
خرابی راکه سازد گوشه چشم تو معمورش
چه سازد باشراب عشق او یارب سبوی من
که خندان می کند چون نار این نه شیشه رازورش
زمین سیر چشمان قناعت وسعتی دارد
که دارد خنده برملک سلیمان دیده مورش
چه آسوده است از دلگرمی غمخوار، بیماری
که بربالین ز آه سرد باشد شمع کافورش
اثر دل زنده دارد شمع اقبال سکندر را
که از آیینه بارد تا قیامت نور برگورش
ز اقبال محبت درمقامی می یزنم جولان
که طفل نی سوارآید به چشمم دارو منصورش
خوشا ابری که اشک خود به دامان صدف ریزد
خوشا تاکی که گردد قسمت میخانه انگورش
چنین گیرد اگر دنبال ظالم اشک مظلومان
برآرد جوش طوفان چون تنور نوح از گورش
خمار بحر هرگز نشکند ازقطره ای، صائب
لب میگون چه سازد با خمار چشم مخمورش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۹
چه می پرسی ز احوال شرار ما و پروازش
که در یک نقطه طی شد جلوه انجام و آغازش
ازان چون مهر تابان است حسنش از زوال ایمن
که لغزد پای خط ازچهره آیینه پردازش
به جای سبزه گر صبح قیامت از زمین روید
ز تمکین زیرپای خود نبیند حسن طنازش
چو مژگان هر دو عالم رابه هم افکند از شوخی
همان ناخن زند بر یکدگر چشم سخنسازش
پریشان گر شود اجزای مجلس جمع کن دل را
که مطرب می کند شیرازه باز از رشته سازش
یکی باشد خط آزادی و پروانه کشتن
قفس افتاده مرغی راکه رفت از یاد پروازش
چه گل چیند کنار ما زشمع نازک اندامی
که از بال و پر پروانه باشد زحمت گازش
درین یک قطره خون راز عشقش رانگه دارم؟
که تنگی می کند این نه صدف بر گوهر رازش
مگر درخواب بیند وصل گل، کوتاه پروازی
که هم در آشیان خود بود چون چشم، پروازش
لبش راه سخن بسته است بر عاشق، ولی دارد
ز هر مژگان زبانی در دهن چشم سخنسازش
چه خواهد شد سرانجام دل مومین من صائب؟
که خارا سینه کبک است پیش چنگل بازش
که در یک نقطه طی شد جلوه انجام و آغازش
ازان چون مهر تابان است حسنش از زوال ایمن
که لغزد پای خط ازچهره آیینه پردازش
به جای سبزه گر صبح قیامت از زمین روید
ز تمکین زیرپای خود نبیند حسن طنازش
چو مژگان هر دو عالم رابه هم افکند از شوخی
همان ناخن زند بر یکدگر چشم سخنسازش
پریشان گر شود اجزای مجلس جمع کن دل را
که مطرب می کند شیرازه باز از رشته سازش
یکی باشد خط آزادی و پروانه کشتن
قفس افتاده مرغی راکه رفت از یاد پروازش
چه گل چیند کنار ما زشمع نازک اندامی
که از بال و پر پروانه باشد زحمت گازش
درین یک قطره خون راز عشقش رانگه دارم؟
که تنگی می کند این نه صدف بر گوهر رازش
مگر درخواب بیند وصل گل، کوتاه پروازی
که هم در آشیان خود بود چون چشم، پروازش
لبش راه سخن بسته است بر عاشق، ولی دارد
ز هر مژگان زبانی در دهن چشم سخنسازش
چه خواهد شد سرانجام دل مومین من صائب؟
که خارا سینه کبک است پیش چنگل بازش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۹
شود دیوانه آخر هر که سودایی است همراهش
سر از صحرا برآرد هرکه صحرایی است همراهش
نسازد گرم چشم خود مگر در دامن منزل
سبکسیری که چون خورشید تنهایی است همراهش
توکل میکند پوشیده چشمان را نگهداری
به چاه افتد درین ره هر که بینایی است همراهش
به آن خورشید سیما همسفر گشتم، ندانستم
که تنها می رود هرکس که هر جایی است همراهش
نهان سرکرد دل راه سرزلفش ،ازین غافل
که آتش در شب تاریک، رسوایی است همراهش
به چشم دوربینان چون پلنگ آید غزال من
زبس کز هر طرف چشم تماشایی است همراهش
ز نور علم صائب شب شودازروز روشنتر
ندارد شمع حاجت هرکه دانایی است همراهش
سر از صحرا برآرد هرکه صحرایی است همراهش
نسازد گرم چشم خود مگر در دامن منزل
سبکسیری که چون خورشید تنهایی است همراهش
توکل میکند پوشیده چشمان را نگهداری
به چاه افتد درین ره هر که بینایی است همراهش
به آن خورشید سیما همسفر گشتم، ندانستم
که تنها می رود هرکس که هر جایی است همراهش
نهان سرکرد دل راه سرزلفش ،ازین غافل
که آتش در شب تاریک، رسوایی است همراهش
به چشم دوربینان چون پلنگ آید غزال من
زبس کز هر طرف چشم تماشایی است همراهش
ز نور علم صائب شب شودازروز روشنتر
ندارد شمع حاجت هرکه دانایی است همراهش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۲
عندلیبی که به دل هست ز غیرت خارش
نفس صبح قیامت دمد از منقارش
از بهار چمن افروز چه گل خواهد چید؟
می پرستی که نباشد به گرو دستارش
دست از پرورش شاخ امل کوته دار
کاین نهالی است که باشد گره دل بارش
گلشنی راکه بود دیده گلچین در پی
مژه برهم نزند خار سر دیوارش
حاصل نعمت دنیا همه زرق است و فریب
این درختی است که پوچ است سراسر بارش
کیست امروز درین باغ بغیر از صائب ؟
عندلیبی که چکد خون دل ازمنقارش
نفس صبح قیامت دمد از منقارش
از بهار چمن افروز چه گل خواهد چید؟
می پرستی که نباشد به گرو دستارش
دست از پرورش شاخ امل کوته دار
کاین نهالی است که باشد گره دل بارش
گلشنی راکه بود دیده گلچین در پی
مژه برهم نزند خار سر دیوارش
حاصل نعمت دنیا همه زرق است و فریب
این درختی است که پوچ است سراسر بارش
کیست امروز درین باغ بغیر از صائب ؟
عندلیبی که چکد خون دل ازمنقارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۳
در نقاب است و نظر سوز بود دیدارش
آه ازان روز که بی پرده شود رخسارش
نازک اندام نهالی است مرا رهزن دین
که ز موی کمر خویش بود زنارش
نفسی کز جگر سوخته بیرون آید
تادم صبح جزا گرم بود بازارش
لاله ای نیست که بی داغ تجلی باشد
محملی نیست که لیلی نبود دربارش
به که از کوی خرابات نیاید بیرون
هرکه چون دختر زر شیشه بود دربارش
جان انسان چه خیال است که بی تن باشد؟
این نه گنجی است که برسر نبود دیوارش
نشد از هیچ نوایی دل صائب بیدار
ناله نی مگر ازخواب کند بیدارش
آه ازان روز که بی پرده شود رخسارش
نازک اندام نهالی است مرا رهزن دین
که ز موی کمر خویش بود زنارش
نفسی کز جگر سوخته بیرون آید
تادم صبح جزا گرم بود بازارش
لاله ای نیست که بی داغ تجلی باشد
محملی نیست که لیلی نبود دربارش
به که از کوی خرابات نیاید بیرون
هرکه چون دختر زر شیشه بود دربارش
جان انسان چه خیال است که بی تن باشد؟
این نه گنجی است که برسر نبود دیوارش
نشد از هیچ نوایی دل صائب بیدار
ناله نی مگر ازخواب کند بیدارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۸
شوختر می شود ازخواب گران، مژگانش
چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش
شهسواری که منم گردره جولانش
آفتاب ازمژه جاروب کند میدانش
برگ آسایش ازین خاک سیه کاسه مجو
که بود از نفس سوختگان ریحانش
مور صحرای قناعت دل شادی دارد
که بود دست سلیمان به نظر زندانش
تهمت سرمه به آن چشم سیه،عین خطاست
سرمه گردی است که خیزد ز صف مژگانش
می توان باعرق روی تو نسبت کردن
گوهری راکه زآیینه بود میدانش
صفحه آینه راکاغذ سوزن زده کرد
تا چه باسینه مجروح کند مژگانش
می رود آبله دست صدف دست بدست
رنج ما نیست که پامال کند دورانش
عافیت می طلبی رو سر خود گیر که عشق
قهرمانی است که از دار بود چوگانش
نظر تربیت از ابر ندارد صائب
گلستانی که منم بلبل خوش الحانش
چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش
شهسواری که منم گردره جولانش
آفتاب ازمژه جاروب کند میدانش
برگ آسایش ازین خاک سیه کاسه مجو
که بود از نفس سوختگان ریحانش
مور صحرای قناعت دل شادی دارد
که بود دست سلیمان به نظر زندانش
تهمت سرمه به آن چشم سیه،عین خطاست
سرمه گردی است که خیزد ز صف مژگانش
می توان باعرق روی تو نسبت کردن
گوهری راکه زآیینه بود میدانش
صفحه آینه راکاغذ سوزن زده کرد
تا چه باسینه مجروح کند مژگانش
می رود آبله دست صدف دست بدست
رنج ما نیست که پامال کند دورانش
عافیت می طلبی رو سر خود گیر که عشق
قهرمانی است که از دار بود چوگانش
نظر تربیت از ابر ندارد صائب
گلستانی که منم بلبل خوش الحانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۸
دل به دنیا نگذرد خرد دوراندیش
نشود برق سبکسیر مقید به حشیش
ترک دنیای فرومایه سر همتهاست
ورنه شاهان ز چه همت طلبند از درویش ؟
زاهد خشک که دربوته ریش است نهان
خارپشتی است که درهرسر مو دارد نیش
با عمل دامن تقوی زمناهی چیدن
احتراز سگ مسلخ بود ازشاشه خویش !
صائب آرامگهش قلعه فولاد بود
هرکه بیرون ننهد پای زاندازه خویش
نشود برق سبکسیر مقید به حشیش
ترک دنیای فرومایه سر همتهاست
ورنه شاهان ز چه همت طلبند از درویش ؟
زاهد خشک که دربوته ریش است نهان
خارپشتی است که درهرسر مو دارد نیش
با عمل دامن تقوی زمناهی چیدن
احتراز سگ مسلخ بود ازشاشه خویش !
صائب آرامگهش قلعه فولاد بود
هرکه بیرون ننهد پای زاندازه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۹
درکرم ساغر اگر هست زمینا در پیش
ابر ازبخشش دریاست ز دریا درپیش
ماپریشان سفران قافله سیلابیم
چه خیال است که افتد خبر ازما درپیش؟
روز محشر نکشد خط زخجالت به زمین
شرمگینی که فکنده است سراینجا در پیش
سبک از یاد گرانان جهان می گردد
کوه قافی که مرا هست چو عنقا درپیش
حسن غافل نتواند ز دل روشن شد
دارد آیینه شب و روز خود آرا در پیش
ساحلی نیست به از شستن دست ازجانش
آن که سیلاب زپی دارد و دریا درپیش
قلم مشق جنون بود مرا هر سر موی
بود روزی که مرا صفحه صحرا در پیش
هر نهالی که درین باغ کند قامت راست
سرخطی دارد ازان قامت رعنا در پیش
پرده خواب شود هرچه ز اوراق نهد
بجز از نامه خود، دیده بینا در پیش
همه دانند که مطلب زدعا آمین است
اگر افتاد ز خط زلف چلیپا در پیش
به سخن دل ندهند آینه رویان جهان
زنگ اینجا بود ازطوطی گویا درپیش
از گل آتش به ته پا بود آن را که بود
همچو شبنم سفر عالم بالا در پیش
صائب امروز محال است نفس راست کند
عاقلی را که بود محنت فردا در پیش
ابر ازبخشش دریاست ز دریا درپیش
ماپریشان سفران قافله سیلابیم
چه خیال است که افتد خبر ازما درپیش؟
روز محشر نکشد خط زخجالت به زمین
شرمگینی که فکنده است سراینجا در پیش
سبک از یاد گرانان جهان می گردد
کوه قافی که مرا هست چو عنقا درپیش
حسن غافل نتواند ز دل روشن شد
دارد آیینه شب و روز خود آرا در پیش
ساحلی نیست به از شستن دست ازجانش
آن که سیلاب زپی دارد و دریا درپیش
قلم مشق جنون بود مرا هر سر موی
بود روزی که مرا صفحه صحرا در پیش
هر نهالی که درین باغ کند قامت راست
سرخطی دارد ازان قامت رعنا در پیش
پرده خواب شود هرچه ز اوراق نهد
بجز از نامه خود، دیده بینا در پیش
همه دانند که مطلب زدعا آمین است
اگر افتاد ز خط زلف چلیپا در پیش
به سخن دل ندهند آینه رویان جهان
زنگ اینجا بود ازطوطی گویا درپیش
از گل آتش به ته پا بود آن را که بود
همچو شبنم سفر عالم بالا در پیش
صائب امروز محال است نفس راست کند
عاقلی را که بود محنت فردا در پیش