عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۱
نظر چگونه توان در همه جهان کردن؟
چو نیست آن که به رویش نظر توان کردن
به هر چه بی رخ تو پیش از این نظر کردم
به جان تو که پشیمان شدم، از آن کردن
به فتوی خط تو کآیتی ست در خوبی
حلال نیست تماشای بوستان کردن
چو کعبتین شگرف است چشم تو که چنان
مقام را نتوانند از استخوان کردن
گران کنی دل، اگر گویمت که سنگدلی
اگر نه سنگدلی، چیست دل گران کردن؟
غمت که دانه دلها خورد، عجب مرغی ست
که جز به سینه نمی یارد آشیان کردن
عنان صبر شد از دست، در چه آویزم؟
که هیچ نتوان دست در عنان کردن
غلام تو شوم، ار التفات کم نکنی
خدای صبر دهادت بدین زیان کردن!
پر آب دیده شدم، کشتیی همی باید
بدین طریق مرا عمر بر کران کردن
چو نیست آن که به رویش نظر توان کردن
به هر چه بی رخ تو پیش از این نظر کردم
به جان تو که پشیمان شدم، از آن کردن
به فتوی خط تو کآیتی ست در خوبی
حلال نیست تماشای بوستان کردن
چو کعبتین شگرف است چشم تو که چنان
مقام را نتوانند از استخوان کردن
گران کنی دل، اگر گویمت که سنگدلی
اگر نه سنگدلی، چیست دل گران کردن؟
غمت که دانه دلها خورد، عجب مرغی ست
که جز به سینه نمی یارد آشیان کردن
عنان صبر شد از دست، در چه آویزم؟
که هیچ نتوان دست در عنان کردن
غلام تو شوم، ار التفات کم نکنی
خدای صبر دهادت بدین زیان کردن!
پر آب دیده شدم، کشتیی همی باید
بدین طریق مرا عمر بر کران کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۲
صواب نیست به تو فکر حور عین کردن
خطاست نسبت زلفت به مشک چین کردن
برای خاطر دشمن ز دوست برگشتی
روا نباشد با دوستان چنین کردن
شکاره ای نبرد جان ز تیر غمزه تو
چه حاجت است به هر جانبی کمین کردن؟
هزار جان گرامی هنوز کم باشد
فدای خاک ره مرد دوربین کردن
مکن تعجب از این داغ می بر این خرقه
به حشر خواهم از این داغ بر جبین کردن
ندارد از تو دمی صبر در جهان خسرو
مگس شکیب ندارد ز انگبین کردن
خطاست نسبت زلفت به مشک چین کردن
برای خاطر دشمن ز دوست برگشتی
روا نباشد با دوستان چنین کردن
شکاره ای نبرد جان ز تیر غمزه تو
چه حاجت است به هر جانبی کمین کردن؟
هزار جان گرامی هنوز کم باشد
فدای خاک ره مرد دوربین کردن
مکن تعجب از این داغ می بر این خرقه
به حشر خواهم از این داغ بر جبین کردن
ندارد از تو دمی صبر در جهان خسرو
مگس شکیب ندارد ز انگبین کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۳
میسر ار شود از چون تو نخل برخوردن
ز شاخ عمر توان میوه های تر خوردن
من از لب تو خورم خون، تو از دل و جگرم
چه دوستی بود این خون یکدگر خوردن!
چو مفلسان هوسناک با تو چند از دور
به وهم خویش در اندیشه گل شکر خوردن!
گر این گل است، خود انداز خاک در دهنم
که تو به خوردن می، من به خاک در خوردن
غمت که لقمه جان است، کی تواند خورد
شکم پرست که نشناسد او مگر خوردن؟
چنین که سرزده در کوی دوست رفتن ماست
نه آتشیم بخواهیم تا به سر خوردن
به غمزه توکشان می برد دلم، ورنه
کسی به خود نرود دشنه بر جگر خوردن
به جان پذیر نه از دیده زخم او، خسرو
که عاشقی نبود زخم بر سپر خوردن
ز شاخ عمر توان میوه های تر خوردن
من از لب تو خورم خون، تو از دل و جگرم
چه دوستی بود این خون یکدگر خوردن!
چو مفلسان هوسناک با تو چند از دور
به وهم خویش در اندیشه گل شکر خوردن!
گر این گل است، خود انداز خاک در دهنم
که تو به خوردن می، من به خاک در خوردن
غمت که لقمه جان است، کی تواند خورد
شکم پرست که نشناسد او مگر خوردن؟
چنین که سرزده در کوی دوست رفتن ماست
نه آتشیم بخواهیم تا به سر خوردن
به غمزه توکشان می برد دلم، ورنه
کسی به خود نرود دشنه بر جگر خوردن
به جان پذیر نه از دیده زخم او، خسرو
که عاشقی نبود زخم بر سپر خوردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۵
اگر بخواهمش آن روی دلستان دیدن
به هیچ روی نخواهم به گلستان دیدن
چه روی او نگرم، جان دهم که حیف بود
چنان جمالی وانگه به رایگان دیدن
رخش بدیدم و شد سرخ چشم من پیشش
به شیر دیدم و خونم نمود آن دیدن
بسی زیان دل و جان به هجر او دیدم
که هیچ سود ندیدم از این زیان دیدن
تمام هستی من برد، گر کند نظری
نخواهم آن همه را هیچ در میان دیدن
نگار من، زخم جعد یک گره بگشا
مگر که دل بتواند خلاص جان دیدن
کران گریه نمی بینم از غمت، وین سیل
به غایتی ست که نتوانیش کران دیدن
هزار خون به زمین ریختی، وگر گویم
ز شرم سوی زمین چیست هر زمان دیدن؟
چو در ببیند خسرو، گرش بریزی خون
زهی محال که باز آید از چنان دیدن
به هیچ روی نخواهم به گلستان دیدن
چه روی او نگرم، جان دهم که حیف بود
چنان جمالی وانگه به رایگان دیدن
رخش بدیدم و شد سرخ چشم من پیشش
به شیر دیدم و خونم نمود آن دیدن
بسی زیان دل و جان به هجر او دیدم
که هیچ سود ندیدم از این زیان دیدن
تمام هستی من برد، گر کند نظری
نخواهم آن همه را هیچ در میان دیدن
نگار من، زخم جعد یک گره بگشا
مگر که دل بتواند خلاص جان دیدن
کران گریه نمی بینم از غمت، وین سیل
به غایتی ست که نتوانیش کران دیدن
هزار خون به زمین ریختی، وگر گویم
ز شرم سوی زمین چیست هر زمان دیدن؟
چو در ببیند خسرو، گرش بریزی خون
زهی محال که باز آید از چنان دیدن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۶
ز زلف تو کمر فتنه بر میان بستن
ز من به یک سر مویت همه جهان بستن
دل پر آتش من زان به زلف در بستی
که بس عجب بد آتش به ریسمان بستن
ز عشق طره تو نافه می کند آهو
وگر که چند گره به شکم توان بستن
نگار بستن تو جادویی است اندر دست
کزان نگار توان دست جاودان بستن
ز ناتوانی چشمت جهان چو گشت خراب
طبیب را نبود چاره از دکان بستن
خیال روی تو شد شهربند سینه من
همای را نتوان جز به استخوان بستن
نبست خسرو مسکین دلی به تو که تراست
اگر چه نیز گشاید از این میان بستن
ز من به یک سر مویت همه جهان بستن
دل پر آتش من زان به زلف در بستی
که بس عجب بد آتش به ریسمان بستن
ز عشق طره تو نافه می کند آهو
وگر که چند گره به شکم توان بستن
نگار بستن تو جادویی است اندر دست
کزان نگار توان دست جاودان بستن
ز ناتوانی چشمت جهان چو گشت خراب
طبیب را نبود چاره از دکان بستن
خیال روی تو شد شهربند سینه من
همای را نتوان جز به استخوان بستن
نبست خسرو مسکین دلی به تو که تراست
اگر چه نیز گشاید از این میان بستن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۷
دلم که سوخت ز عشقش چراغ جان من است آن
غبار کز تو رسد نور دیدگان من است آن
مسوز جان دگر عاشقان بدان غم خود
که من ز رشک بمردم که حق جان من است آن
جفاست ز آن تو می کن، بمیر گو چو رهی صد
وفا مکن که نه ز آن تو آن، از آن من است آن
بر آستانت که حالی ز خون دیده نوشتم
بخوان که درد فزاید که داستان من است آن
به خاک کوی تو مردم که خواستم به دعا من
تو نام اجل نهی و عمر جاودان من است آن
شد ار چه خار مغیلان ز هجر بستر خاکم
چو یاد می دهدم از تو، پرنیان من است آن
اگر چه گوشه غم ناخوش است بر همه، لیکن
چو در خیال توام باغ و بوستان من است آن
گر ای صبا، روی آنجا به جان دعاش بگویی
ز من ولیک، نگویی که از زبان من است آن
شود به راه تو خسرو چو خاک تا بنشانی
غبار پا چو ندانی که استخوان من است آن
غبار کز تو رسد نور دیدگان من است آن
مسوز جان دگر عاشقان بدان غم خود
که من ز رشک بمردم که حق جان من است آن
جفاست ز آن تو می کن، بمیر گو چو رهی صد
وفا مکن که نه ز آن تو آن، از آن من است آن
بر آستانت که حالی ز خون دیده نوشتم
بخوان که درد فزاید که داستان من است آن
به خاک کوی تو مردم که خواستم به دعا من
تو نام اجل نهی و عمر جاودان من است آن
شد ار چه خار مغیلان ز هجر بستر خاکم
چو یاد می دهدم از تو، پرنیان من است آن
اگر چه گوشه غم ناخوش است بر همه، لیکن
چو در خیال توام باغ و بوستان من است آن
گر ای صبا، روی آنجا به جان دعاش بگویی
ز من ولیک، نگویی که از زبان من است آن
شود به راه تو خسرو چو خاک تا بنشانی
غبار پا چو ندانی که استخوان من است آن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۸
بیار ساقی و جام شراب در گردان
خراب کرده خود را خراب تر گردان
ز بهر دردکشان آبگینه حاجت نیست
یکی سفال شکسته بیار و در گردان
هنوز عقل ز تو دیر می دهد خبرم
لبالبم دو سه پیش آر و بی خبر گردان
گر آن حریف مرا بینی، ای صبا، جایی
خبر دهیش از این مستمند سرگردان
به ترک صحبت دیرینه، گفتمش، هوس است
به فضل خویش، خدایا، دلش دگر گردان
کسان به یار او مست و بی خبر، یارب
که پیش تیر همه جان من سپر گردان
بماند خسرو لب خشک و ز آه گرم آخر
گهی بپرس و زبانی به لطف در گردان
خراب کرده خود را خراب تر گردان
ز بهر دردکشان آبگینه حاجت نیست
یکی سفال شکسته بیار و در گردان
هنوز عقل ز تو دیر می دهد خبرم
لبالبم دو سه پیش آر و بی خبر گردان
گر آن حریف مرا بینی، ای صبا، جایی
خبر دهیش از این مستمند سرگردان
به ترک صحبت دیرینه، گفتمش، هوس است
به فضل خویش، خدایا، دلش دگر گردان
کسان به یار او مست و بی خبر، یارب
که پیش تیر همه جان من سپر گردان
بماند خسرو لب خشک و ز آه گرم آخر
گهی بپرس و زبانی به لطف در گردان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۰
آخر نگاهی بر حال ما کن
درد دلم را روزی دوا کن
از دست هجران من در بلایم
یارب، به فضلت آن را دوا کن
گفتی «به وصلت روزی نوازم »
وقت است، جانا، وعده وفا کن
من در فراقت شوریده حالم
باز آی و رحمی بر حال ما کن
صد ره نویدم دادی به وصلت
امید ما را باری وفا کن
از خوبرویان زشتی نیاید
این زشت رویی آخر رها کن
زین بیش ما را از خود میازار
اندیشه آخر روز جزا کن
در عشق، خسرو، دل را چه قیمت؟
جان و روان را پیشش فنا کن
درد دلم را روزی دوا کن
از دست هجران من در بلایم
یارب، به فضلت آن را دوا کن
گفتی «به وصلت روزی نوازم »
وقت است، جانا، وعده وفا کن
من در فراقت شوریده حالم
باز آی و رحمی بر حال ما کن
صد ره نویدم دادی به وصلت
امید ما را باری وفا کن
از خوبرویان زشتی نیاید
این زشت رویی آخر رها کن
زین بیش ما را از خود میازار
اندیشه آخر روز جزا کن
در عشق، خسرو، دل را چه قیمت؟
جان و روان را پیشش فنا کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۱
سبزه همان و گل و صحرا همان
باغ همان، سایه همان، جا همان
گرد چمن شاهد زیبا بسی
در دل من شاهد زیبا همان
پهلوی من صد بت جان بخش، وای
آن که مرا می کشد، الا همان
در چمنی هر کس و من بر درش
باغ من آن است و تماشا همان
نام نماند از دل و جان و هنوز
عشق همان است و تمنا همان
چشم مرا سیل ز دریا گذشت
سوختگی دل شیدا همان
قهر تو لطفی ست که عشاق را
خار همان باشد و خرما همان
فرق میان دو لبت کی توان
خضر همان است و مسجد همان
از تو بلا وز دل خسرو رضا
کز تو همان شاید و از ما همان
باغ همان، سایه همان، جا همان
گرد چمن شاهد زیبا بسی
در دل من شاهد زیبا همان
پهلوی من صد بت جان بخش، وای
آن که مرا می کشد، الا همان
در چمنی هر کس و من بر درش
باغ من آن است و تماشا همان
نام نماند از دل و جان و هنوز
عشق همان است و تمنا همان
چشم مرا سیل ز دریا گذشت
سوختگی دل شیدا همان
قهر تو لطفی ست که عشاق را
خار همان باشد و خرما همان
فرق میان دو لبت کی توان
خضر همان است و مسجد همان
از تو بلا وز دل خسرو رضا
کز تو همان شاید و از ما همان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۳
ای سمن نامه وفا بستان
نسخه زان روی دلربا بستان
وی بنفشه ز رشک طره تو
کوژپشتی بر او عصا بستان
خاک او توتیا شد، ای نرگس
دیده بفروش و توتیا بستان
گر توانی بدو رسانیدن
یک سلام از من، ای صبا، بستان
پس بگو کز دو چشم فتنه پر است
بده انصاف ما و یا بستان
روی چون ماه را به چرخ نمای
هفت آیینه رو نما بستان
به غلامی بخر مرا از من
وز دو چشم خودش بها بستان
پس به چشم خیال خود بفروش
لیکن از چشم خود رضا بستان
دل ببردی و جان همی خواهی
گر بخواهی ستد، بیا بستان
زر چه جویی، ببین رخ زردم
وز غم خویش کیمیا بستان
نامه ما اگر نمی خوانی
قصه باری ز دست ما بستان
داد خسرو ز دست قصه هجر
از برای خدای را بستان
نسخه زان روی دلربا بستان
وی بنفشه ز رشک طره تو
کوژپشتی بر او عصا بستان
خاک او توتیا شد، ای نرگس
دیده بفروش و توتیا بستان
گر توانی بدو رسانیدن
یک سلام از من، ای صبا، بستان
پس بگو کز دو چشم فتنه پر است
بده انصاف ما و یا بستان
روی چون ماه را به چرخ نمای
هفت آیینه رو نما بستان
به غلامی بخر مرا از من
وز دو چشم خودش بها بستان
پس به چشم خیال خود بفروش
لیکن از چشم خود رضا بستان
دل ببردی و جان همی خواهی
گر بخواهی ستد، بیا بستان
زر چه جویی، ببین رخ زردم
وز غم خویش کیمیا بستان
نامه ما اگر نمی خوانی
قصه باری ز دست ما بستان
داد خسرو ز دست قصه هجر
از برای خدای را بستان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۴
عالم از جام لب خراب مکن
تهمت اندر سر شراب مکن
هر زمان تافته مشو بر ما
تو مهی، کار آفتاب مکن
با چنان ره مرو به غارت شب
کار دزدی به ماهتاب مکن
گر چه زان غمزه فتنه شهری
امشبی آرزوی خواب مکن
خیمه حسن را به صحرا زن
گردن عاشقان طناب مکن
ور ترا آرزوی کشتن ماست
غمزه خود می رود، شتاب مکن
زلف خود را به زیر گوش منه
دام ماهی به زیر آب مکن
از دهان توام سؤالی هست
گر نداری دهن، جواب مکن
چشمم از گریه یک زمان بازآ
خانه مردمان خراب مکن
بی چراغ است خانه خسرو
هر زمان روی در نقاب مکن
تهمت اندر سر شراب مکن
هر زمان تافته مشو بر ما
تو مهی، کار آفتاب مکن
با چنان ره مرو به غارت شب
کار دزدی به ماهتاب مکن
گر چه زان غمزه فتنه شهری
امشبی آرزوی خواب مکن
خیمه حسن را به صحرا زن
گردن عاشقان طناب مکن
ور ترا آرزوی کشتن ماست
غمزه خود می رود، شتاب مکن
زلف خود را به زیر گوش منه
دام ماهی به زیر آب مکن
از دهان توام سؤالی هست
گر نداری دهن، جواب مکن
چشمم از گریه یک زمان بازآ
خانه مردمان خراب مکن
بی چراغ است خانه خسرو
هر زمان روی در نقاب مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۵
گواه جبین است بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من
ببخشای بر ناله عندلیب
الا، ای گل نازپرورد من
که گر هم بدین نوع باشد فراق
به کوی تو آرد صبا گرد من
که دیده ست هرگز چنین آفتی؟
کزو می برآید دم سرد من
فغان من از دست جور تو نیست
که از طالع مادر آورد من
من اندر خور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو در خورد من
تو دردی نداری که دردت مباد
از آن رحمتت نیست بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من
ببخشای بر ناله عندلیب
الا، ای گل نازپرورد من
که گر هم بدین نوع باشد فراق
به کوی تو آرد صبا گرد من
که دیده ست هرگز چنین آفتی؟
کزو می برآید دم سرد من
فغان من از دست جور تو نیست
که از طالع مادر آورد من
من اندر خور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو در خورد من
تو دردی نداری که دردت مباد
از آن رحمتت نیست بر درد من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۸
چه کنم کز دل من آن صنم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
آخر، ای آه درون مانده، دمی بیرون رو
مگر از دل قدری دود غم آید بیرون
مژه تست چو پیکان کج اندر جگرم
بکشم، لیکن با جان بهم آید بیرون
جان رود، لیک دم مهر و وفایت گردد
آخر این روز که از سینه ام آید بیرون
من و رسوایی جاوید که عشق تو بلاست
هر که افتاد درین فتنه، کم آید بیرون
گر معمای خطت را به خرد برخوانند
قصه بیدلی از هر رقم آید بیرون
چنگ را ماند خسرو که زند چون ره عشق
ناله از هر رگ او زیر و بم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
آخر، ای آه درون مانده، دمی بیرون رو
مگر از دل قدری دود غم آید بیرون
مژه تست چو پیکان کج اندر جگرم
بکشم، لیکن با جان بهم آید بیرون
جان رود، لیک دم مهر و وفایت گردد
آخر این روز که از سینه ام آید بیرون
من و رسوایی جاوید که عشق تو بلاست
هر که افتاد درین فتنه، کم آید بیرون
گر معمای خطت را به خرد برخوانند
قصه بیدلی از هر رقم آید بیرون
چنگ را ماند خسرو که زند چون ره عشق
ناله از هر رگ او زیر و بم آید بیرون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۹
ای شکل و بالایت بلا، از بهر جان مردمان
بس کن ز جولان، ورنه شد از کف عنان مردمان
تا بر نخواهد آمدن ناگه ز کویت آتشی
آگه نخواهد شد دلت ز آه نهان مردمان
بادی ز زلفت می وزد، جانی ز هر سو می برد
کو آن که بودی پیش ازین سنگ گران مردمان
هر ذره از خاک درش، جانی دو سه گردش دوان
یارب، چه سرگردانی است از بهر جان مردمان؟
پنهان سگم خواندی، خوشم، گیرم که ندهی لقمه ای
باری به سنگی شاد کن سگ را میان مردمان
هر شب من و کنج غمت، گویند خلقی با توام
آخر ز صد شب راست کن یک شب گمان مردمان
مردم که چشمی تر نکرد آن سنگدل، اکنون نگر
سویت غریب مرده را، چشم روان مردمان!
آخر مسلمانیست این، آن غمزه را پندی بده
تاراج کافر تا به کی در خان و مان مردمان!
من بر در تو ناکسان، آخر همی بار آورد
ناخوانده، چون مهمان رود خسرو به خوان مردمان
بس کن ز جولان، ورنه شد از کف عنان مردمان
تا بر نخواهد آمدن ناگه ز کویت آتشی
آگه نخواهد شد دلت ز آه نهان مردمان
بادی ز زلفت می وزد، جانی ز هر سو می برد
کو آن که بودی پیش ازین سنگ گران مردمان
هر ذره از خاک درش، جانی دو سه گردش دوان
یارب، چه سرگردانی است از بهر جان مردمان؟
پنهان سگم خواندی، خوشم، گیرم که ندهی لقمه ای
باری به سنگی شاد کن سگ را میان مردمان
هر شب من و کنج غمت، گویند خلقی با توام
آخر ز صد شب راست کن یک شب گمان مردمان
مردم که چشمی تر نکرد آن سنگدل، اکنون نگر
سویت غریب مرده را، چشم روان مردمان!
آخر مسلمانیست این، آن غمزه را پندی بده
تاراج کافر تا به کی در خان و مان مردمان!
من بر در تو ناکسان، آخر همی بار آورد
ناخوانده، چون مهمان رود خسرو به خوان مردمان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱۰
چه بلاست از دو چشمت نظر نیاز کردن
مژه را گشاد دادن، در فتنه باز کردن
چو کمال صنع بی چون ز جمال تست پیدا
نتوان حدیث عشقت ز ره مجاز کردن
همه خواب مردمان شد به دو دیده تلخ، یارب
ز کجات گشت شیرین حرکات ناز کردن
چه خوش است باد خلوت که دهد سرشک خونین
ز خراش دل گواهی به زبان راز کردن
دل پر ز خون و با تو نزنم دمی که نتوان
به حضور نازنینان غم دل دراز کردن
تو بخسپ خوش که ما را ز غمش چو شمع خو شد
همه روز زنده بودن، همه شب گداز کردن
به جفات دل نهادم، بکن آنچه می توانی
چه کنم نمی توانم ز تو احتراز کردن
به هوس فدا کنم جان به درت که نیست عاوی
پسر سبکتگین را هوس ایاز کردن
صف عاشقانست اینجا، مده، ای فقیه، زحمت
که به شهر بت پرستان نتوان نماز کردن
چه بود متاع خسرو که کند نثار جانان
مگسی چه طمع راند به دهان باز کردن؟
مژه را گشاد دادن، در فتنه باز کردن
چو کمال صنع بی چون ز جمال تست پیدا
نتوان حدیث عشقت ز ره مجاز کردن
همه خواب مردمان شد به دو دیده تلخ، یارب
ز کجات گشت شیرین حرکات ناز کردن
چه خوش است باد خلوت که دهد سرشک خونین
ز خراش دل گواهی به زبان راز کردن
دل پر ز خون و با تو نزنم دمی که نتوان
به حضور نازنینان غم دل دراز کردن
تو بخسپ خوش که ما را ز غمش چو شمع خو شد
همه روز زنده بودن، همه شب گداز کردن
به جفات دل نهادم، بکن آنچه می توانی
چه کنم نمی توانم ز تو احتراز کردن
به هوس فدا کنم جان به درت که نیست عاوی
پسر سبکتگین را هوس ایاز کردن
صف عاشقانست اینجا، مده، ای فقیه، زحمت
که به شهر بت پرستان نتوان نماز کردن
چه بود متاع خسرو که کند نثار جانان
مگسی چه طمع راند به دهان باز کردن؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱۵
دل گمگشته به بازار خریدن نتوان
ور دهد لابه، چو تو یار خریدن نتوان
عشوه می ده که خریدار به جانم تا آنک
این متاعی ست که بسیار خریدن نتوان
مردمی کن قدری، چند درشتی و جفا؟
گل خرد هر که بود، خار خریدن نتوان
آه دل نیک نباشد، تو جوانی آخر
جان من، روز و شب آزار خریدن نتوان
بی گناهی تلف سوختگان سهل مگیر
زانک جان است به بازار خریدن نتوان
جان به سودات نهم، لیک بدین نقد حقیر
ناز آن نرگس بیمار خریدن نتوان
ما هلاک و تو به درویش نبینی، چه کنم؟
دولت و بخت به بازار خریدن نتوان
خسروا، زر به میان آر، چه جای سخن است
بر چون سیم به گفتار خریدن نتوان
ور دهد لابه، چو تو یار خریدن نتوان
عشوه می ده که خریدار به جانم تا آنک
این متاعی ست که بسیار خریدن نتوان
مردمی کن قدری، چند درشتی و جفا؟
گل خرد هر که بود، خار خریدن نتوان
آه دل نیک نباشد، تو جوانی آخر
جان من، روز و شب آزار خریدن نتوان
بی گناهی تلف سوختگان سهل مگیر
زانک جان است به بازار خریدن نتوان
جان به سودات نهم، لیک بدین نقد حقیر
ناز آن نرگس بیمار خریدن نتوان
ما هلاک و تو به درویش نبینی، چه کنم؟
دولت و بخت به بازار خریدن نتوان
خسروا، زر به میان آر، چه جای سخن است
بر چون سیم به گفتار خریدن نتوان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱۷
آرایش مجلس تویی، مجلس بیارا هر زمان
نقل و شرابی زان دو لب پیش آر ما را هر زمان
زینسان که بر هر موی تو از نفس خود در غیرتم
آنجا که گستاخی ست این باد صبا را هر زمان
چون عاشقانت را نماند از نقد هستی مایه ای
تاراج سلطانی مکن مشت گدا را هر زمان
جان می رسد هر دم به لب، دانی که باری نیست آن
جان تو، کافزون تر کنم نرخ بلا را هر زمان
چون از تو می آید بلا یک جانست، ور باشد دگر
بر نار دستوری مده چشم وغا را هر زمان
ای سر، به زودی خاک شو، پیش در آن نازنین
بو کز طفیل نازنین بوسیم پا را هر زمان
گر چه نیرزم از رهش گردی، تو، ای باد صبا
می گو سلام چشم من، آن خاک پا را هر زمان
گر نیست باران کرم، سنگی ببار، ای آسمان
تا چند باز آرم تهی دست دعا را هر زمان!
خسرو، اگر عاشق شدی از تیغ عذرش خواه بس
تا چند آری بر زبان آن یک خطا را هر زمان
نقل و شرابی زان دو لب پیش آر ما را هر زمان
زینسان که بر هر موی تو از نفس خود در غیرتم
آنجا که گستاخی ست این باد صبا را هر زمان
چون عاشقانت را نماند از نقد هستی مایه ای
تاراج سلطانی مکن مشت گدا را هر زمان
جان می رسد هر دم به لب، دانی که باری نیست آن
جان تو، کافزون تر کنم نرخ بلا را هر زمان
چون از تو می آید بلا یک جانست، ور باشد دگر
بر نار دستوری مده چشم وغا را هر زمان
ای سر، به زودی خاک شو، پیش در آن نازنین
بو کز طفیل نازنین بوسیم پا را هر زمان
گر چه نیرزم از رهش گردی، تو، ای باد صبا
می گو سلام چشم من، آن خاک پا را هر زمان
گر نیست باران کرم، سنگی ببار، ای آسمان
تا چند باز آرم تهی دست دعا را هر زمان!
خسرو، اگر عاشق شدی از تیغ عذرش خواه بس
تا چند آری بر زبان آن یک خطا را هر زمان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱۸
یک دگر خلق به سودای دل و جان گفتن
من و سودا و همه شب غم پنهان گفتن
پرسیم بر که شدی عاشق، والله بر تو
مختصر شد، هنری نیست فراوان گفتن
گفت تلخ از لب شیرین تو زهر است، دگر
پرسی از بنده تو آن چشمه حیوان گفتن
خون شود دل که کنم با تو ز زلف تو گله
بر چنان رویی و آنگاه پریشان گفتن
بهترین روز مرا خواب اجل خواهد بود
زین همه شب به دل افسانه هجران گفتن
نام تو گویم و حسرت خورم، آری چه کنم
کام شیرین نشود از شکرستان گفتن
چند گویی «غم خود گو، ز سر من بگذر»
کاین حدیث است که بر روی تو نتوان گفتن
گفتیم «جانت چگونه ست ز هجرم » یعنی
جز ترا نیز توان با دگری جان گفتن!
سوز خسرو همه پرسند، ولی چون نکنم
کآتش جان و جگر بیش شود زان گفتن
من و سودا و همه شب غم پنهان گفتن
پرسیم بر که شدی عاشق، والله بر تو
مختصر شد، هنری نیست فراوان گفتن
گفت تلخ از لب شیرین تو زهر است، دگر
پرسی از بنده تو آن چشمه حیوان گفتن
خون شود دل که کنم با تو ز زلف تو گله
بر چنان رویی و آنگاه پریشان گفتن
بهترین روز مرا خواب اجل خواهد بود
زین همه شب به دل افسانه هجران گفتن
نام تو گویم و حسرت خورم، آری چه کنم
کام شیرین نشود از شکرستان گفتن
چند گویی «غم خود گو، ز سر من بگذر»
کاین حدیث است که بر روی تو نتوان گفتن
گفتیم «جانت چگونه ست ز هجرم » یعنی
جز ترا نیز توان با دگری جان گفتن!
سوز خسرو همه پرسند، ولی چون نکنم
کآتش جان و جگر بیش شود زان گفتن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱۹
جانا همان و دل همان درد من شیدا همان
هر کس به سودای گلی، جان مرا سودا همان
در باغ هر کس از گلی مست و من شوریده را
دیده به سوی سرو و گل اندر دل شیدا همان
گویند کز بهر چرا چندین خوری غم، چون کنم
کآمد خوشی بخش همه، بخش من تنها همان
زاهد، به محرابم مخوان، صوفی، ز تسبیحم مگوی
ماییم گویی ذنبی محراب و درد ما همان
سویش به پای خود شدم، وز پای دیگر آمدم
این بار سر خواهم نهاد آن را که مست پا همان
جانا، چه گویم درد خود با تو که بهر جان من
تو دل همان داری و من آن لعبت خارا همان
دل پر ز سودای لبت، در سینه جانی خشک و بس
نرخ متاع از حد برون، درویش را کالا همان
گفتی وجودت خاک شد، آن خاک را جا بر درم
من زحمت خود می برم، ماند مگر بر جا همان
چندان بی جویی کشتنم کان غم که دارد هجر تو
خواهی شنیدن ناگهان امروز تا فردا همان
پندم دهند و نشنوم، خواهم که هم صبری کنم
چون تو به خاطر بگذری، دل باز خسرو را همان
هر کس به سودای گلی، جان مرا سودا همان
در باغ هر کس از گلی مست و من شوریده را
دیده به سوی سرو و گل اندر دل شیدا همان
گویند کز بهر چرا چندین خوری غم، چون کنم
کآمد خوشی بخش همه، بخش من تنها همان
زاهد، به محرابم مخوان، صوفی، ز تسبیحم مگوی
ماییم گویی ذنبی محراب و درد ما همان
سویش به پای خود شدم، وز پای دیگر آمدم
این بار سر خواهم نهاد آن را که مست پا همان
جانا، چه گویم درد خود با تو که بهر جان من
تو دل همان داری و من آن لعبت خارا همان
دل پر ز سودای لبت، در سینه جانی خشک و بس
نرخ متاع از حد برون، درویش را کالا همان
گفتی وجودت خاک شد، آن خاک را جا بر درم
من زحمت خود می برم، ماند مگر بر جا همان
چندان بی جویی کشتنم کان غم که دارد هجر تو
خواهی شنیدن ناگهان امروز تا فردا همان
پندم دهند و نشنوم، خواهم که هم صبری کنم
چون تو به خاطر بگذری، دل باز خسرو را همان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۰
صبح دمید و روز شد، شمع به گوشه نه کنون
شمع چه، آفتاب هم، چون تو نشسته ای درون
ساقی حسن خود تو شو، ساقی خون خویش من
تو ز پیاله باده خور، من ز دل کباب خون
گریه چشم من نگر،سوز ندارد آبجو
ناله زار من شنو،درد ندارد ارغنون
از تو که شمع سینه ای سوخته گشت جان من
جان به چسان برون کشم تا تو روی زدل برون
فتوی بت پرستیم داد رخ تو،چون کنم
چون به شریعت غمت مفتی عقل شد برون
طره مشک سای تو ظل معطر الصبا
نرگس نیم مست تو باب مهیج الجنون
لاله ستان عاشقان بهر رخ تو خون دل
نوشد و بر همین دهد دیدن روی لاله گون
من زوجود بی خبر خیل خیال در نظر
بهر به خواب در کشم، تشنگیم شود فزون
تیشه تیز عشق را تاب کی آرد آدمی؟
گر چه ستون سنگ هست،ورچه که هست بیستون
ساغر آرزوی من، وه که چگونه پر شود؟
چرخ چنین که میدهد دور به کاسه نگون
جهد حسود، خسروا، در طلب مراد دل
رام کسی نمی شود بخت به حیله و فسون
شمع چه، آفتاب هم، چون تو نشسته ای درون
ساقی حسن خود تو شو، ساقی خون خویش من
تو ز پیاله باده خور، من ز دل کباب خون
گریه چشم من نگر،سوز ندارد آبجو
ناله زار من شنو،درد ندارد ارغنون
از تو که شمع سینه ای سوخته گشت جان من
جان به چسان برون کشم تا تو روی زدل برون
فتوی بت پرستیم داد رخ تو،چون کنم
چون به شریعت غمت مفتی عقل شد برون
طره مشک سای تو ظل معطر الصبا
نرگس نیم مست تو باب مهیج الجنون
لاله ستان عاشقان بهر رخ تو خون دل
نوشد و بر همین دهد دیدن روی لاله گون
من زوجود بی خبر خیل خیال در نظر
بهر به خواب در کشم، تشنگیم شود فزون
تیشه تیز عشق را تاب کی آرد آدمی؟
گر چه ستون سنگ هست،ورچه که هست بیستون
ساغر آرزوی من، وه که چگونه پر شود؟
چرخ چنین که میدهد دور به کاسه نگون
جهد حسود، خسروا، در طلب مراد دل
رام کسی نمی شود بخت به حیله و فسون