عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۴
از آن لب می وزد بویی و بوی خون ناب است این
بیا تا تر کنم لب را، اگر بوی شراب است این
ز مستی چشم نگشایی و تیرت بی خطا بر جان
جهانی کشته شد، آخر چه می گویی «صواب است این »؟
نخفتم از غمت شبها و امروزت که می بینم
ز تن جان می رود بیرون، نمی دانم چه خواب است این؟
فرامش شد مرا خورشید از شبهای بی پایان
ترا می بینم و اندر گمانم کآفتاب است این
مزن طعنه که عاشق نیستی چون خون نمی گویی
که خون بوده ست آخر پیش از این کامروز آب است این
ز سوزم خواب شب بویی در آمد، مست من گفتا
«در این خانه جگر می سوزد و بوی کباب است این »
غمت مهمان جاوید است و جانم میزبانش شد
تو باش، ای میهمان کز بهر رفتن در شتاب است این
سؤالی کردمش کآزاد خواهد شد دلم وقتی
گره زد در سر ابروی کج، گفتا «جواب است این »
شبی زلفش گرفتم، گفت «هم زینت در آویزم »
بده، ای دزد جان، شکرانه مشکین طناب است این
رقیبا، تیغ میرانی و در جان می کنی رخنه
تو این را زخم می گویی و ما را فتح باب است این
تو، ای ساقی، که هر دم می دهی خونابه ای ما را
به خسرومی چه می بدهی که خودمست وخراب است این
بیا تا تر کنم لب را، اگر بوی شراب است این
ز مستی چشم نگشایی و تیرت بی خطا بر جان
جهانی کشته شد، آخر چه می گویی «صواب است این »؟
نخفتم از غمت شبها و امروزت که می بینم
ز تن جان می رود بیرون، نمی دانم چه خواب است این؟
فرامش شد مرا خورشید از شبهای بی پایان
ترا می بینم و اندر گمانم کآفتاب است این
مزن طعنه که عاشق نیستی چون خون نمی گویی
که خون بوده ست آخر پیش از این کامروز آب است این
ز سوزم خواب شب بویی در آمد، مست من گفتا
«در این خانه جگر می سوزد و بوی کباب است این »
غمت مهمان جاوید است و جانم میزبانش شد
تو باش، ای میهمان کز بهر رفتن در شتاب است این
سؤالی کردمش کآزاد خواهد شد دلم وقتی
گره زد در سر ابروی کج، گفتا «جواب است این »
شبی زلفش گرفتم، گفت «هم زینت در آویزم »
بده، ای دزد جان، شکرانه مشکین طناب است این
رقیبا، تیغ میرانی و در جان می کنی رخنه
تو این را زخم می گویی و ما را فتح باب است این
تو، ای ساقی، که هر دم می دهی خونابه ای ما را
به خسرومی چه می بدهی که خودمست وخراب است این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۵
غبار مشک می خیزد، ندانم تا چه باد است این؟
سوار مست می آید، فساد است و فساد است این
به زلفش صد دل مظلوم در فریاد می بینم
ندانم رشته ظلم است یا زنجیر داد است این!
منش گویم چنین مخرام کآه خلق بد باشد
نصیحت می کنم، یارب، چه ترک خود مراد است این
بگفتم گریه را «باز ایست » آخر یک زمان، گفتا
که جانان می رود بیرون، چه جای ایستاد است این
همه کس را ز یاد دوستان در دل نشاط آید
مرا جان می رود بیرون، ندانم تا چه یاد است این؟
مبین عار، ار به گریه ریخت مردم دیده در پایت
که از خون دلش پرورد و طفل خانه زاد است این
دلا، درمانده گشتی از خیال من هم از اول
که او را جای می دادی، نمی گفتم فساد است این
به امید سلامی رفت روز عمر در کویش
شبت خوش، خسروا، بگذر که وقت خیر باد است این
سوار مست می آید، فساد است و فساد است این
به زلفش صد دل مظلوم در فریاد می بینم
ندانم رشته ظلم است یا زنجیر داد است این!
منش گویم چنین مخرام کآه خلق بد باشد
نصیحت می کنم، یارب، چه ترک خود مراد است این
بگفتم گریه را «باز ایست » آخر یک زمان، گفتا
که جانان می رود بیرون، چه جای ایستاد است این
همه کس را ز یاد دوستان در دل نشاط آید
مرا جان می رود بیرون، ندانم تا چه یاد است این؟
مبین عار، ار به گریه ریخت مردم دیده در پایت
که از خون دلش پرورد و طفل خانه زاد است این
دلا، درمانده گشتی از خیال من هم از اول
که او را جای می دادی، نمی گفتم فساد است این
به امید سلامی رفت روز عمر در کویش
شبت خوش، خسروا، بگذر که وقت خیر باد است این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۷
شب ست این وه چه بی پایان و یا خود زلف یارست این
مه است این پیش چشمم یا خیال آن نگارست این
رسیده موسم نوروز و هر کس در گلستانی
جهان در چشم من زندان، چه ایام بهارست این؟
چه آیم در چمن، ای باغبان، کان گل که هست آنجا
به دیده می نمایم دل، به من گوید که خارست این
سیه شد روز من از غم، پریشان روزگارم هم
نه روز آسایشم باشد نه شب، چون روزگارست این؟
غم هجرم که می سوزد، رها کن تا همی سوزم
که از نامهربانی، چون ببینی، یادگارست این
غبار آورد چشمم ز انتظار و باد هم روزی
غباری نآرد از کویش که مزد انتظارست این
مرا گویند بیکاران، چه کارست این که تو داری؟
ز دل پرسیدم این، من هم نمی دانم چه کارست این
به غم خوردن موافق نه شوندم دوستان هر دم
ندارم من روا، زیرانه نقل خوشگوارست این
مرا افسوس می آید ز تیرش بر دل خسرو
سگش هم ننگرد زین سو که بس لاغر شکارست این
مه است این پیش چشمم یا خیال آن نگارست این
رسیده موسم نوروز و هر کس در گلستانی
جهان در چشم من زندان، چه ایام بهارست این؟
چه آیم در چمن، ای باغبان، کان گل که هست آنجا
به دیده می نمایم دل، به من گوید که خارست این
سیه شد روز من از غم، پریشان روزگارم هم
نه روز آسایشم باشد نه شب، چون روزگارست این؟
غم هجرم که می سوزد، رها کن تا همی سوزم
که از نامهربانی، چون ببینی، یادگارست این
غبار آورد چشمم ز انتظار و باد هم روزی
غباری نآرد از کویش که مزد انتظارست این
مرا گویند بیکاران، چه کارست این که تو داری؟
ز دل پرسیدم این، من هم نمی دانم چه کارست این
به غم خوردن موافق نه شوندم دوستان هر دم
ندارم من روا، زیرانه نقل خوشگوارست این
مرا افسوس می آید ز تیرش بر دل خسرو
سگش هم ننگرد زین سو که بس لاغر شکارست این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۸
درآ، ای شاخ گل، خندان و مجلس را گلستان کن
به گفت تلخ چون می عاشقان را مست و غلتان کن
از آن زلف پریشان نامزد کن باد را، ور کس
به عهدت خواب خوش دارد، همه خوابش پریشان کن
مگو «پیراهن زیبایی آمد چست بر یوسف »
تو هم بشناس خود را و یکی سر در گریبان کن
فراوان بت پرستیدم به محراب نماز، اکنون
به محراب دو ابروی خودم از سر مسلمان کن
پس از مردن منه تابوتم اندر گوشه مسجد
ببر آن هیمه را در کار آتشگاه گبران کن
منه بر آینه آن روی، وه گر می نهی، باری
بسوز این جان کم بخت مرا، خاکستر آن کن
چو نتوان بوی تو بشنید از وی، می درم جامه
چرا بیهوده گویندت که گل در مشک پنهان کن
گه جان دادن است و شربت دیدار می خواهم
اگر چه بر تو دشوار است، باری بر من آسان کن
برون آ چون سواد دیده ابر سیه، وانگه
به گرما سایه بالای آن سرو خرامان کن
طبیبا، درد من دارد نهفته در دلم کاری
تو دردی را که بیکارست رو تدبیر درمان کن
نثار تست چون جانهای مشتاقان تو، باری
نثارت دیگران چینند نی خود غارت جان کن
ندارم خواب من، از آستانت بو که خواب آید
بیار آن خاک را هم خوابه آن چشم گریان کن
بنای عشق جانان نو شد اندر سینه خسرو
بناهای کهن از کارگاه غمزه ویران کن
به گفت تلخ چون می عاشقان را مست و غلتان کن
از آن زلف پریشان نامزد کن باد را، ور کس
به عهدت خواب خوش دارد، همه خوابش پریشان کن
مگو «پیراهن زیبایی آمد چست بر یوسف »
تو هم بشناس خود را و یکی سر در گریبان کن
فراوان بت پرستیدم به محراب نماز، اکنون
به محراب دو ابروی خودم از سر مسلمان کن
پس از مردن منه تابوتم اندر گوشه مسجد
ببر آن هیمه را در کار آتشگاه گبران کن
منه بر آینه آن روی، وه گر می نهی، باری
بسوز این جان کم بخت مرا، خاکستر آن کن
چو نتوان بوی تو بشنید از وی، می درم جامه
چرا بیهوده گویندت که گل در مشک پنهان کن
گه جان دادن است و شربت دیدار می خواهم
اگر چه بر تو دشوار است، باری بر من آسان کن
برون آ چون سواد دیده ابر سیه، وانگه
به گرما سایه بالای آن سرو خرامان کن
طبیبا، درد من دارد نهفته در دلم کاری
تو دردی را که بیکارست رو تدبیر درمان کن
نثار تست چون جانهای مشتاقان تو، باری
نثارت دیگران چینند نی خود غارت جان کن
ندارم خواب من، از آستانت بو که خواب آید
بیار آن خاک را هم خوابه آن چشم گریان کن
بنای عشق جانان نو شد اندر سینه خسرو
بناهای کهن از کارگاه غمزه ویران کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۱
مرا قامت چو چوگان است و سر چون گوی سرگردان
بیا، ای ترک و چوگانی بدین سرگشته در گردان
همه شب جان من گردانست گرداگرد رخسارت
بدانگونه که باشد گرد گل باد سحر گردان
سرت گردم، زمانی گوش کن بر ناله های من
گرت درد سری باشد مرا بر گرد سرگردان
در ایام چو تو شکر لبی تا کی کشم تلخی؟
بزن یک خنده و دامان عیشم پر شکر گردان
ز غم شب تا سحر جان می کنم، بردار زلف از رخ
اگر مردن نباشد زود، باری بیخبر گردان
چه منعم می کنی، زاهد، از این روی و بدین دیدن
توان گفتن مسلمان را که روی از قبله برگردان
شبی، ای آفتاب حسن، در مهتاب گشتی کن
در و دیوار را از سایه خود جانور گردان
برون آ از در و دیوانه گردان هوشیاران را
ولیکن خسرو دیوانه را دیوانه تر گردان
بیا، ای ترک و چوگانی بدین سرگشته در گردان
همه شب جان من گردانست گرداگرد رخسارت
بدانگونه که باشد گرد گل باد سحر گردان
سرت گردم، زمانی گوش کن بر ناله های من
گرت درد سری باشد مرا بر گرد سرگردان
در ایام چو تو شکر لبی تا کی کشم تلخی؟
بزن یک خنده و دامان عیشم پر شکر گردان
ز غم شب تا سحر جان می کنم، بردار زلف از رخ
اگر مردن نباشد زود، باری بیخبر گردان
چه منعم می کنی، زاهد، از این روی و بدین دیدن
توان گفتن مسلمان را که روی از قبله برگردان
شبی، ای آفتاب حسن، در مهتاب گشتی کن
در و دیوار را از سایه خود جانور گردان
برون آ از در و دیوانه گردان هوشیاران را
ولیکن خسرو دیوانه را دیوانه تر گردان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۲
شبی با ما خیال خویشتن را میهمان گردان
ز باغ عارض خود مجلسم را بوستان گردان
به زیبایی و رعنایی برون آ یک ره از خانه
ز رخ بنما گلستان و ز قد سرو روان گردان
هوس دارم از آن نرگس نگاهی، سوی من بنگر
چو چشم ناتوان خود مرا هم ناتوان گردان
خدا را چند سوزم ز آتش بی مهری آن مه؟
بده صبری مرا یا با من او را مهربان گردان
غم عشق تو دارد پایمالم تا شوم کشته
تو هم با او جفا را بهر قتلم هم عنان گردان
چه پنهان می شوی، بنمای روی خویش خلقی را
چو خسرو هر طرف از عشق خود بی خانمان گردان
ز باغ عارض خود مجلسم را بوستان گردان
به زیبایی و رعنایی برون آ یک ره از خانه
ز رخ بنما گلستان و ز قد سرو روان گردان
هوس دارم از آن نرگس نگاهی، سوی من بنگر
چو چشم ناتوان خود مرا هم ناتوان گردان
خدا را چند سوزم ز آتش بی مهری آن مه؟
بده صبری مرا یا با من او را مهربان گردان
غم عشق تو دارد پایمالم تا شوم کشته
تو هم با او جفا را بهر قتلم هم عنان گردان
چه پنهان می شوی، بنمای روی خویش خلقی را
چو خسرو هر طرف از عشق خود بی خانمان گردان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۳
وصیت می کنم، گر بشنود ابرو کمان من
پس از مردن نشان تیر سازد استخوان من
زبان اوست ترکی گوی و من ترکی نمی دانم
چه خوش بودی، اگر بودی زبانش در دهان من
به شکر نسبت لعل لب جان پرورش کردم
برون کن از پس سر، گر غلط کردم، زبان من
اگر با ما سخن گویی ز روی مرحمت، می گو
منم فرهاد سرگردان، تویی شیرین زبان من
چنان از عشق می سوزد تنم در زیر پیراهن
که از بیرون پیراهن نماید استخوان من
مراد خسرو بیدل بر آر و یک زمان بنشین
که رحمی بر دلت آید ز فریاد و فغان من
پس از مردن نشان تیر سازد استخوان من
زبان اوست ترکی گوی و من ترکی نمی دانم
چه خوش بودی، اگر بودی زبانش در دهان من
به شکر نسبت لعل لب جان پرورش کردم
برون کن از پس سر، گر غلط کردم، زبان من
اگر با ما سخن گویی ز روی مرحمت، می گو
منم فرهاد سرگردان، تویی شیرین زبان من
چنان از عشق می سوزد تنم در زیر پیراهن
که از بیرون پیراهن نماید استخوان من
مراد خسرو بیدل بر آر و یک زمان بنشین
که رحمی بر دلت آید ز فریاد و فغان من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۴
ندارم روزی از رویت به جز حیرت گه دیدن
چه سود از دیدن بستان، چه نتوان میوه ای چیدن؟
اگر دزدیدن جان می نخواهی، چیست از شوخی
به هنگام خرامش خویش را صد جای دزدیدن؟
دلی کو عاشق شمعی بود سوزد چو پروانه
که بر آتش سیه رویی بود چون دود لرزیدن
جگر خارای پیکان غمزه خوبان، رو، ای رعنا
که نآرد نازنین طاقت ز ناخن پشت خاریدن
زکوة آن دو لب بر جان من یک خنده ضایع کن
که این دیوانه زان لبها همی ارزد به خندیدن
لب و چشمم به رشکند از پی خاک درت با هم
که این در گردن سرمه ست و آن در بند بوسیدن
شبی گفتم که سوز من نبینی گه گهی، گفتا
که باشد خس ز بهتر سوختن، نی از پی دیدن
کسی کو جان نبازد عشق او بازی ست با جانان
نشاید خودپرستان را طریق عشق ورزیدن
مرنج از جور یار، ار عاشقی، خسرو، که به نبود
مزاج نیکوان دانستن و بر خویش پوشیدن
چه سود از دیدن بستان، چه نتوان میوه ای چیدن؟
اگر دزدیدن جان می نخواهی، چیست از شوخی
به هنگام خرامش خویش را صد جای دزدیدن؟
دلی کو عاشق شمعی بود سوزد چو پروانه
که بر آتش سیه رویی بود چون دود لرزیدن
جگر خارای پیکان غمزه خوبان، رو، ای رعنا
که نآرد نازنین طاقت ز ناخن پشت خاریدن
زکوة آن دو لب بر جان من یک خنده ضایع کن
که این دیوانه زان لبها همی ارزد به خندیدن
لب و چشمم به رشکند از پی خاک درت با هم
که این در گردن سرمه ست و آن در بند بوسیدن
شبی گفتم که سوز من نبینی گه گهی، گفتا
که باشد خس ز بهتر سوختن، نی از پی دیدن
کسی کو جان نبازد عشق او بازی ست با جانان
نشاید خودپرستان را طریق عشق ورزیدن
مرنج از جور یار، ار عاشقی، خسرو، که به نبود
مزاج نیکوان دانستن و بر خویش پوشیدن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۵
مخند از درد من، جانا، نه بر بازی ست آه من
درون تا آتشی نبود، نخیزد دود از روزن
ز جامه گر چه جان پاره کنی، کی باورم داری؟
ترا کاسیب خواری هیچ گه نگرفت در دامن
گناهی جز وفاداری من اندر خود نمی بینم
ندانم تا که فرمودت که دل از دوستان بر کن
اگر از ناز خون ریزی، حلالت کردم، ای بدخو
وگراز دوست جان خواهی، رضایت خواهم، ای دشمن
مرا در باغ می خوانی، مگر آگه نه ای از خود؟
رها کن تا ترا ببینم، چه جای لاله و نسرن
الا، ای ساقی مستان، طفیل جرعه رندان
شرابی گر نمی ارزم، سفالی بر سرم بشکن
ببر از من همه اسباب هستی جز وفای خود
که آن در خاک خواهد رفت، دور از روی تو با من
رقیبا، گردنت بار گران را بر نمی تابد
تو از خون مسلمانان گرانباری مکن گردن
برفت از یاد خسرو زاد و بوم کهنه در کویش
چو مرغی در قفس ماند، فرامش گرددش مسکن
درون تا آتشی نبود، نخیزد دود از روزن
ز جامه گر چه جان پاره کنی، کی باورم داری؟
ترا کاسیب خواری هیچ گه نگرفت در دامن
گناهی جز وفاداری من اندر خود نمی بینم
ندانم تا که فرمودت که دل از دوستان بر کن
اگر از ناز خون ریزی، حلالت کردم، ای بدخو
وگراز دوست جان خواهی، رضایت خواهم، ای دشمن
مرا در باغ می خوانی، مگر آگه نه ای از خود؟
رها کن تا ترا ببینم، چه جای لاله و نسرن
الا، ای ساقی مستان، طفیل جرعه رندان
شرابی گر نمی ارزم، سفالی بر سرم بشکن
ببر از من همه اسباب هستی جز وفای خود
که آن در خاک خواهد رفت، دور از روی تو با من
رقیبا، گردنت بار گران را بر نمی تابد
تو از خون مسلمانان گرانباری مکن گردن
برفت از یاد خسرو زاد و بوم کهنه در کویش
چو مرغی در قفس ماند، فرامش گرددش مسکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۶
با چون تو مهی یک شب گر خواب توان کردن
بهر خوشی عمری اسباب توان کردن
گر پای ترا وقتی از گریه توان شستن
از بهر چنین کاری خوناب توان کردن
آن طره به یک سو نه از گوشه، مه تابان!
شبهای سیاهم را مهتاب توان کردن
گر غمزه تو جوید شاگرد به خونریزی
صد خضر و مسیحا را قصاب توان کردن
بیداری من بوده ست از رنج فراق امشب
چندان که به آسایش ده خواب توان کردن
زاهد که ترا بیند، گر قبله به دل خواهد
از طاق دو ابرویت محراب توان کردن
آن خوی که ز روی تو گه گاه چکد بر لب
کام دل خسرو را جلاب توان کردن
بهر خوشی عمری اسباب توان کردن
گر پای ترا وقتی از گریه توان شستن
از بهر چنین کاری خوناب توان کردن
آن طره به یک سو نه از گوشه، مه تابان!
شبهای سیاهم را مهتاب توان کردن
گر غمزه تو جوید شاگرد به خونریزی
صد خضر و مسیحا را قصاب توان کردن
بیداری من بوده ست از رنج فراق امشب
چندان که به آسایش ده خواب توان کردن
زاهد که ترا بیند، گر قبله به دل خواهد
از طاق دو ابرویت محراب توان کردن
آن خوی که ز روی تو گه گاه چکد بر لب
کام دل خسرو را جلاب توان کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۷
گیسوی ترا نسبت با شب نتوان کردن
وز ماه جمالت را غبغب نتوان کردن
جان عزم سفر دارد، بردار ز رخ پرده
منزلگه مه عمدا عقرب نتوان کردن
تو ظلم کنی بر من، من بنده دعا گویم
یارب، چه کنم کاینجا، یارب نتوان کردن
گیرم که تو پیکان را بیکار نمی خواهی
خون ریختن خلقی مذهب نتوان کردن
کودک شدی و جانم بازیچه خود کردی
ور خود ز تن من شد، مرکب نتوان کردن
شربت ز لبت خواهم، وین بیهده گویی را
بهر دل گرم خود در تب نتوان کردن
حلوای لب خود نه اندر دهنم تا خود
از غایت شیرینی در لب نتوان کردن
خسرو به جهان اندر از بهر تو می باشد
ورنه به چنین جایی یک شب نتوان کردن
وز ماه جمالت را غبغب نتوان کردن
جان عزم سفر دارد، بردار ز رخ پرده
منزلگه مه عمدا عقرب نتوان کردن
تو ظلم کنی بر من، من بنده دعا گویم
یارب، چه کنم کاینجا، یارب نتوان کردن
گیرم که تو پیکان را بیکار نمی خواهی
خون ریختن خلقی مذهب نتوان کردن
کودک شدی و جانم بازیچه خود کردی
ور خود ز تن من شد، مرکب نتوان کردن
شربت ز لبت خواهم، وین بیهده گویی را
بهر دل گرم خود در تب نتوان کردن
حلوای لب خود نه اندر دهنم تا خود
از غایت شیرینی در لب نتوان کردن
خسرو به جهان اندر از بهر تو می باشد
ورنه به چنین جایی یک شب نتوان کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۸
یوسف چو رخت ماهی در خواب ندیده ست این
خورشید چنان زلفی در تاب ندیده ست این
دو چشم چو بادامت در خواب بود دایم
بادام چنان چشمی در خواب ندیده ست این
محراب دو ابرویت طاق است درین عالم
طاقی که چنان هرگز محراب ندیده ست این
بویی که دهد زلفت گلزار کجا دارد؟
خونی که خورد لعلت عناب ندیده ست این
بالای تو گر بیند، مهتاب شود سایه
خود سایه بالایت مهتاب ندیده ست این
نقشی که رخت دارد در آب دو چشم من
یک چشم چنان نقشی در آب ندیده ست این
صد حرف فرو خوانده ست از دفتر تو خسرو
بی دایره عشقت یک باب ندیده ست این
خورشید چنان زلفی در تاب ندیده ست این
دو چشم چو بادامت در خواب بود دایم
بادام چنان چشمی در خواب ندیده ست این
محراب دو ابرویت طاق است درین عالم
طاقی که چنان هرگز محراب ندیده ست این
بویی که دهد زلفت گلزار کجا دارد؟
خونی که خورد لعلت عناب ندیده ست این
بالای تو گر بیند، مهتاب شود سایه
خود سایه بالایت مهتاب ندیده ست این
نقشی که رخت دارد در آب دو چشم من
یک چشم چنان نقشی در آب ندیده ست این
صد حرف فرو خوانده ست از دفتر تو خسرو
بی دایره عشقت یک باب ندیده ست این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۰
خمار و خواب و چشم کافرش بین
شکنج و پیچش زلف ترش بین
دل پاکان و جان پارسایان
هلاک غمزه های ساحرش بین
چو غوغای مگس در خانه شهد
نفیر مستمندان بر درش بین
به جای آب اگر ساکن ندیدی
درون پیرهن سیمین برش بین
بتا جعدت پر از دلهاست خواهی
گره بگشا، به هر مو اندرش بین
همه شب باده نوشیده ست تا روز
هنوز آن خواب مستی در سرش بین
بدیدم یک رهش، دیوانه گشتم
دلم گوید که بار دیگرش بین
دلم را سوختی ور باورت نیست
درونم چاک کن، خاکسترش بین
چو گوید خسرو از غم گریه چشم
ز خاک پای شاه کشورش بین
شکنج و پیچش زلف ترش بین
دل پاکان و جان پارسایان
هلاک غمزه های ساحرش بین
چو غوغای مگس در خانه شهد
نفیر مستمندان بر درش بین
به جای آب اگر ساکن ندیدی
درون پیرهن سیمین برش بین
بتا جعدت پر از دلهاست خواهی
گره بگشا، به هر مو اندرش بین
همه شب باده نوشیده ست تا روز
هنوز آن خواب مستی در سرش بین
بدیدم یک رهش، دیوانه گشتم
دلم گوید که بار دیگرش بین
دلم را سوختی ور باورت نیست
درونم چاک کن، خاکسترش بین
چو گوید خسرو از غم گریه چشم
ز خاک پای شاه کشورش بین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۳
خوش آمد با توام دیدار کردن
نظر در روی چون گلنار کردن
کشیدن باده بر روی تو، وانگاه
تماشای گل و گلزار کردن
چه خوش باشد ترا از خواب مستی،
به زخم بوسه ها بیدار کردن
ز من در پیش تو کاری نیابد
به جز نظاره دیدار کردن
نیارم از لبت دل را جدا کرد
که نتوان خون ز خون بیزار کردن
به جرم عشق اگر خونم بریزند
نخواهم هرگز استغفار کردن
به شمشیری نگردم منکر از عشق
ز تو کشتن، ز من اقرار کردن
مگو خسرو که اینها گفتنی نیست
نمی شاید سخن بسیار کردن
نظر در روی چون گلنار کردن
کشیدن باده بر روی تو، وانگاه
تماشای گل و گلزار کردن
چه خوش باشد ترا از خواب مستی،
به زخم بوسه ها بیدار کردن
ز من در پیش تو کاری نیابد
به جز نظاره دیدار کردن
نیارم از لبت دل را جدا کرد
که نتوان خون ز خون بیزار کردن
به جرم عشق اگر خونم بریزند
نخواهم هرگز استغفار کردن
به شمشیری نگردم منکر از عشق
ز تو کشتن، ز من اقرار کردن
مگو خسرو که اینها گفتنی نیست
نمی شاید سخن بسیار کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۴
بر آن رویی که نتوان می گرفتن
ترش بر روی ما تا کی گرفتن
حلالش باد خونم آن چنان، کوست
جفایت چون توان بر وی گرفتن
صبا بستان کباب نیم سوزم
به دستش ده به جای می گرفتن
کجا افتاده ای، زاهد، ز ما دور؟
نشاید مفلسان را پی گرفتن
چنین کز غمزه شوخت امان یافت
بخواهد فتنه روم و ری گرفتن
ترا هم هست شوقی، لیک فرق است
بتا از سوختن تا خوی گرفتن
ز تو در خان و مان سوزی اشارت
ز خسرو آتش اندر نی گرفتن
ترش بر روی ما تا کی گرفتن
حلالش باد خونم آن چنان، کوست
جفایت چون توان بر وی گرفتن
صبا بستان کباب نیم سوزم
به دستش ده به جای می گرفتن
کجا افتاده ای، زاهد، ز ما دور؟
نشاید مفلسان را پی گرفتن
چنین کز غمزه شوخت امان یافت
بخواهد فتنه روم و ری گرفتن
ترا هم هست شوقی، لیک فرق است
بتا از سوختن تا خوی گرفتن
ز تو در خان و مان سوزی اشارت
ز خسرو آتش اندر نی گرفتن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۵
نه بی یادت برآید یک دم از من
نه بی رویت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمی که دانی
به شرط آن که گویی «مرهم از من »
دلم را خون تو می ریزی و ترسم
که خواهی خون بهای دل هم از من
مرا از هر که دیدی پیش کشتی
مگر کس را نمی بینی کم از من
اگر آهی برآرم از دل تنگ
به تنگ آیند خلق عالم از من
کجا کارم به عالم راست گردد؟
که برگشتی چو زلف پر خم از من
نه بی رویت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمی که دانی
به شرط آن که گویی «مرهم از من »
دلم را خون تو می ریزی و ترسم
که خواهی خون بهای دل هم از من
مرا از هر که دیدی پیش کشتی
مگر کس را نمی بینی کم از من
اگر آهی برآرم از دل تنگ
به تنگ آیند خلق عالم از من
کجا کارم به عالم راست گردد؟
که برگشتی چو زلف پر خم از من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۹
زین خوش پسران و شکل ایشان
بیگانه شدم ز جمله خویشان
خوبان همه شهر و یک دل من
بیچاره دلم به دست ایشان
با ما سر راستی ندارند
این کج کلهان مو پریشان
کشتند به تیغ غمزه ما را
این سخت دلان سست کیشان
جانا، مگذر نمک فشانان
بر سوختگان و سینه ریشان
ای جمله نیکوان فدایت
لیکن دل و جان من فدیشان
گر خون ریزی ز صد چو خسرو
با گرگ چه دم زنند میشان؟
بیگانه شدم ز جمله خویشان
خوبان همه شهر و یک دل من
بیچاره دلم به دست ایشان
با ما سر راستی ندارند
این کج کلهان مو پریشان
کشتند به تیغ غمزه ما را
این سخت دلان سست کیشان
جانا، مگذر نمک فشانان
بر سوختگان و سینه ریشان
ای جمله نیکوان فدایت
لیکن دل و جان من فدیشان
گر خون ریزی ز صد چو خسرو
با گرگ چه دم زنند میشان؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۰
ای آرزوی امیدواران
ای مرهم درد دل فگاران
از دشمنی آنچه بود، کردی
ای دوست، چنین کنند یاران؟
تا سایه زلف تو بدیدم
دیوانه شدم چو سایه داران
افگند تنم چو موی باریک
در زیر گلیم سوکواران
می گریم بر غریبی خویش
چون ابر به موسم بهاران
گر شرح دهم غم تو صد سال
یک قصه نگویم از هزاران
آن ها که تو می کنی برین دل
از دل نشنود به روزگاران
با این همه چشم بر سر راه
می دارم چون امیدواران
تا کی گذری به سوی خسرو
چون بر سر کشت خشک باران
ای مرهم درد دل فگاران
از دشمنی آنچه بود، کردی
ای دوست، چنین کنند یاران؟
تا سایه زلف تو بدیدم
دیوانه شدم چو سایه داران
افگند تنم چو موی باریک
در زیر گلیم سوکواران
می گریم بر غریبی خویش
چون ابر به موسم بهاران
گر شرح دهم غم تو صد سال
یک قصه نگویم از هزاران
آن ها که تو می کنی برین دل
از دل نشنود به روزگاران
با این همه چشم بر سر راه
می دارم چون امیدواران
تا کی گذری به سوی خسرو
چون بر سر کشت خشک باران
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۱
سر مست رود چو در گلستان
پامال کند جمال بستان
من ناله کنان ز غم همه شب
او خفته به ناز در شبستان
یارب که از آن خدای ناترس
انصاف من شکسته بستان
ای چشم ترا به کشتن من
یک غمزه و صد هزار دستان
هم مستی و هم خوشی و همه وقت
خوش باد همیشه وقت مستان
فریاد ز بلبلان برآمد
مخرام به ناز در گلستان
داغی که فراق بر دلم کرد
بشکاف و ببین، هنوز هست آن
شد کشته به دست جور خسرو
آخر نگهی به زیر دستان
پامال کند جمال بستان
من ناله کنان ز غم همه شب
او خفته به ناز در شبستان
یارب که از آن خدای ناترس
انصاف من شکسته بستان
ای چشم ترا به کشتن من
یک غمزه و صد هزار دستان
هم مستی و هم خوشی و همه وقت
خوش باد همیشه وقت مستان
فریاد ز بلبلان برآمد
مخرام به ناز در گلستان
داغی که فراق بر دلم کرد
بشکاف و ببین، هنوز هست آن
شد کشته به دست جور خسرو
آخر نگهی به زیر دستان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۲
تا از بر تو جدا شدم من
یارب که غمت چه کرد با من
از دیدن تو ز دست رفتم
ای کاش ندیدمی ترا من
سیماب شدی و از خیالت
در خویش گمم چو کیمیا من
رفت آن که به یکدیگر رسیدیم
من بعد کجا تو و کجا من
گیرم به غمم رها کنی تو
هرگز غم تو رها کنم من!
گر زنده بمانم اندر این غم
جز مرگ نخواهم از خدا من
کس نیست بدین ستم گرفتار
با خسرو دل شکسته یا من
یارب که غمت چه کرد با من
از دیدن تو ز دست رفتم
ای کاش ندیدمی ترا من
سیماب شدی و از خیالت
در خویش گمم چو کیمیا من
رفت آن که به یکدیگر رسیدیم
من بعد کجا تو و کجا من
گیرم به غمم رها کنی تو
هرگز غم تو رها کنم من!
گر زنده بمانم اندر این غم
جز مرگ نخواهم از خدا من
کس نیست بدین ستم گرفتار
با خسرو دل شکسته یا من