عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۵
ای ز چون تو بت شده، صد پارسا زنار دار
آفتابی، روی ما در قبله دیدار دار
چون غم و اندوه خالت را فراوان پیشوا
در بلا و فتنه چشمت را هزاران کار دار
رشکم آید ز آنچه غمهایت، دگر یاران خورند
آن همه یک جا کن و پیش من غمخوار دار
ناوکی زن بر دلم کز زحمت خود وا رهم
خویش را بهر دلم یک دم درین پیکار دار
درد دل چون از تو یادم می دهد، مرهم مکن
بر دگر دلها در آویز و دلم افگار دار
من نه آن یارم که دارم پیش تو خود را عزیز
راضیم، خواهی عزیزم دار و خواهی خوار دار
از چو تو هندوی کافر کیش گل چهره ست دنگ
گل به هندستان بود چون برهمن زنار دار
رنگ می آرد کف پایت ز خون چشم من
یک دمی پا را بر این دو دیده خونبار دار
چند گویی نیست بیهوشی مشتاقان زمن
می توانی، خسرو بیچاره را هشیار دار
آفتابی، روی ما در قبله دیدار دار
چون غم و اندوه خالت را فراوان پیشوا
در بلا و فتنه چشمت را هزاران کار دار
رشکم آید ز آنچه غمهایت، دگر یاران خورند
آن همه یک جا کن و پیش من غمخوار دار
ناوکی زن بر دلم کز زحمت خود وا رهم
خویش را بهر دلم یک دم درین پیکار دار
درد دل چون از تو یادم می دهد، مرهم مکن
بر دگر دلها در آویز و دلم افگار دار
من نه آن یارم که دارم پیش تو خود را عزیز
راضیم، خواهی عزیزم دار و خواهی خوار دار
از چو تو هندوی کافر کیش گل چهره ست دنگ
گل به هندستان بود چون برهمن زنار دار
رنگ می آرد کف پایت ز خون چشم من
یک دمی پا را بر این دو دیده خونبار دار
چند گویی نیست بیهوشی مشتاقان زمن
می توانی، خسرو بیچاره را هشیار دار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۶
ای چراغ جانم از شمع جمالت نور دار
بارک الله، چشم بد زان روی زیبادور دار
چون دلم را بت پرستی نو شد اندر عهد تو
باری این بتخانه دیرینه را معمور دار
کار دل کردی، برافگن بعد ازین بنیاد عقل
شحنه را چون دور کردی، دست در دستور دار
من نه آنم کز درت سر بر کنم تا زنده ام
گر اجل از کوی تو دورم کند، معذور دار
تا بدانی حال خون آشامی شبهای من
جرعه ای زین باده پیش نرگس مخمور دار
من به جان درمانده و تو ترک بدنامی کنی
می توانی، حال رسوایی چو من مستور دار
خسرو بیچاره مرد نقش شیرین تو نیست
صورت فرهاد کش، در دفتر شاپور دار
بارک الله، چشم بد زان روی زیبادور دار
چون دلم را بت پرستی نو شد اندر عهد تو
باری این بتخانه دیرینه را معمور دار
کار دل کردی، برافگن بعد ازین بنیاد عقل
شحنه را چون دور کردی، دست در دستور دار
من نه آنم کز درت سر بر کنم تا زنده ام
گر اجل از کوی تو دورم کند، معذور دار
تا بدانی حال خون آشامی شبهای من
جرعه ای زین باده پیش نرگس مخمور دار
من به جان درمانده و تو ترک بدنامی کنی
می توانی، حال رسوایی چو من مستور دار
خسرو بیچاره مرد نقش شیرین تو نیست
صورت فرهاد کش، در دفتر شاپور دار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
یا رب، آن رویست یا گلبرگ خندان در نظر
یا رب، آن بالاست یا سرو خرامان در نظر
ای خوش آن ساعت که بینم آن رخ و گیرم لبش
باده خوش بر کف و گلنار خندان در نظر
تا تو، ای سرو خرامان، در چمن بگذشته ای
می نیاید پیش بلبل را گلستان در نظر
در تو می بینم ز دود دل ز حسرت بیقرار
تشنه را کی سود دارد آب حیوان در نظر؟
یک زمان از دل فرونایی همه شب تا به روز
گر چه باشد تا به روزم ماه تابان در نظر
در نظرها صورت جان، گر نیاید، گو میا
در تو بینم کایدم چیزی به از جان در نظر
خلق گل بینند و من روی تو، زیرا خوش تر است
یک نظر در دوست از صد ساله بستان در نظر
در دندان تو زان بینم که دل می خواهدم
ورنه دریا نایدم از بذل سلطان در نظر
شه علاء الدین والدنیا محمد کآمده ست
خلق را عین الیقین زو ظل یزدان در نظر
از پی آن را که گیرد سبق فیروزی سپهر
حرف تیغش را همی دارد فراوان در نظر
یا رب، آن بالاست یا سرو خرامان در نظر
ای خوش آن ساعت که بینم آن رخ و گیرم لبش
باده خوش بر کف و گلنار خندان در نظر
تا تو، ای سرو خرامان، در چمن بگذشته ای
می نیاید پیش بلبل را گلستان در نظر
در تو می بینم ز دود دل ز حسرت بیقرار
تشنه را کی سود دارد آب حیوان در نظر؟
یک زمان از دل فرونایی همه شب تا به روز
گر چه باشد تا به روزم ماه تابان در نظر
در نظرها صورت جان، گر نیاید، گو میا
در تو بینم کایدم چیزی به از جان در نظر
خلق گل بینند و من روی تو، زیرا خوش تر است
یک نظر در دوست از صد ساله بستان در نظر
در دندان تو زان بینم که دل می خواهدم
ورنه دریا نایدم از بذل سلطان در نظر
شه علاء الدین والدنیا محمد کآمده ست
خلق را عین الیقین زو ظل یزدان در نظر
از پی آن را که گیرد سبق فیروزی سپهر
حرف تیغش را همی دارد فراوان در نظر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
ای ترا در زیر هر لب شکرستانی دگر
جز لبت ما را نمک ندهد نمکدانی دگر
من غم دل گویم و تو همچنان مشغول ناز
تو به شهری دیگر و من در بیابانی دگر
من به تو حیران، تو می گویی که پیمان تازه کن
بار اول عمر و آنگه عهد و پیمانی دگر
وه که چندان جان محنت کش مرا سوزی، بسوز
خانه خالی کن که آدم باز مهمانی دگر
من در ین سودا ز جان خویشتن سیر آمدم
آنکه زو سیری نیاید هست او جانی دگر
زان لب چون آب حیوان کشته شد شهری تمام
ای خضر، بنما، اگر هست آب حیوانی دگر
بر دل من غارت کافر میارید، ای بتان
زانکه بود این کافرستان را مسلمانی دگر
هر چه ممکن بود کردم چاره و درمان خویش
بعد ازین جز جان سپردن نیست درمانی دگر
با چنین خونابه دست از چشمها، خسرو، بشوی
زانکه این خانه نیارد تاب بارانی دگر
جز لبت ما را نمک ندهد نمکدانی دگر
من غم دل گویم و تو همچنان مشغول ناز
تو به شهری دیگر و من در بیابانی دگر
من به تو حیران، تو می گویی که پیمان تازه کن
بار اول عمر و آنگه عهد و پیمانی دگر
وه که چندان جان محنت کش مرا سوزی، بسوز
خانه خالی کن که آدم باز مهمانی دگر
من در ین سودا ز جان خویشتن سیر آمدم
آنکه زو سیری نیاید هست او جانی دگر
زان لب چون آب حیوان کشته شد شهری تمام
ای خضر، بنما، اگر هست آب حیوانی دگر
بر دل من غارت کافر میارید، ای بتان
زانکه بود این کافرستان را مسلمانی دگر
هر چه ممکن بود کردم چاره و درمان خویش
بعد ازین جز جان سپردن نیست درمانی دگر
با چنین خونابه دست از چشمها، خسرو، بشوی
زانکه این خانه نیارد تاب بارانی دگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
پرتو خورشید بین تابنده از روی قمر
شاد باش، ای روشنی روی نیکوی قمر
راست چون ماه نوم کاهیده و زار و نزار
کز پس ماهی بود یک روز پهلوی قمر
هر شبی تا صبح بیدارم به بازی خیال
سر به روی خاک ماندم، چشم بر روی قمر
ای دل، ار خواهی که حلوایی خوری از عید وصل
من حلالت می نمایم، آنگه ابروی قمر
ماه من چاه زنخدان تو شد از خوی پر آب
پاک کن کز وی در آب افگنده گوی قمر
نیکوان خاک تواند، ای ماه، در تو کی رسند؟
کی رسد خاکی که اندازد کسی سوی قمر؟
گشت پنهان می کنی و منع خسرو بیهده است
زانکه شبگردی نخواهد رفتن از خوی قمر
شاد باش، ای روشنی روی نیکوی قمر
راست چون ماه نوم کاهیده و زار و نزار
کز پس ماهی بود یک روز پهلوی قمر
هر شبی تا صبح بیدارم به بازی خیال
سر به روی خاک ماندم، چشم بر روی قمر
ای دل، ار خواهی که حلوایی خوری از عید وصل
من حلالت می نمایم، آنگه ابروی قمر
ماه من چاه زنخدان تو شد از خوی پر آب
پاک کن کز وی در آب افگنده گوی قمر
نیکوان خاک تواند، ای ماه، در تو کی رسند؟
کی رسد خاکی که اندازد کسی سوی قمر؟
گشت پنهان می کنی و منع خسرو بیهده است
زانکه شبگردی نخواهد رفتن از خوی قمر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۲
می نیاید چشم من بر آستان او گذر
دولت دستی که دارد در میان او گذر
باد هر دم تازه تر نوروز عمرش، گر چه هست
بلبل محروم را در بوستان او گذر
ناوک مهرش گذشت و ای قدر، روزی نکرد
این قدر اندر دل نامهربان او گذر
او به دشنام و مرا بهر زبانش افسون، ازآنک
حیف باشد چون منی را بر زبان او گذر
سرگذشتی باز گویی از دل من زینهار
ای صبا، گرافتدت روزی به جان او گذر
چون رود جان شهیدان بر فلک، جان مرا
کشته اویم مباد از آستان او گذر
عشق، بس ناخوش بلایی لیکن ار بوسی زمن
خاک او خوش، کاین بلا دارد ز جان او گذر
جان من از صبر می پرسی ،دل ما را بپرس
زانکه این معنی ندارد در کمان او گذر
هر شبی کاندر دل خسرو گذشتی شب نخفت
کرد گویی ناوکی در استخوان او گذر
دولت دستی که دارد در میان او گذر
باد هر دم تازه تر نوروز عمرش، گر چه هست
بلبل محروم را در بوستان او گذر
ناوک مهرش گذشت و ای قدر، روزی نکرد
این قدر اندر دل نامهربان او گذر
او به دشنام و مرا بهر زبانش افسون، ازآنک
حیف باشد چون منی را بر زبان او گذر
سرگذشتی باز گویی از دل من زینهار
ای صبا، گرافتدت روزی به جان او گذر
چون رود جان شهیدان بر فلک، جان مرا
کشته اویم مباد از آستان او گذر
عشق، بس ناخوش بلایی لیکن ار بوسی زمن
خاک او خوش، کاین بلا دارد ز جان او گذر
جان من از صبر می پرسی ،دل ما را بپرس
زانکه این معنی ندارد در کمان او گذر
هر شبی کاندر دل خسرو گذشتی شب نخفت
کرد گویی ناوکی در استخوان او گذر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
یکی امروز سر زلف پریشان بگذار
شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار
گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی
مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار
نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن
تو مشو رنجه و این کار بدیشان بگذار
طره را کار مفرمای به شهر آشوبی
دیو را شغل گرفتن به سلیمان بگذار
گوییم جان غمین تو، گرفتار من است
دو جهان گشت گرفتار تو، یک جان بگذار
گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
خسروا، یا به گریبان وفا سر در کن
یا ز کف دامن اندیشه خوبان بگذار
شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار
گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی
مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار
نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن
تو مشو رنجه و این کار بدیشان بگذار
طره را کار مفرمای به شهر آشوبی
دیو را شغل گرفتن به سلیمان بگذار
گوییم جان غمین تو، گرفتار من است
دو جهان گشت گرفتار تو، یک جان بگذار
گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
خسروا، یا به گریبان وفا سر در کن
یا ز کف دامن اندیشه خوبان بگذار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۸
ای رخت از مه جهان آرای تر
وی لبت از می نشاط افزای تر
تر کنم جان در رهت چون ره روی
کاب می ریزد ازان بالای تر
مانده گشتی ار چه از خون دل ریختن
خوی بریز از عارض زیبای تر
خون خود جویم همی، تا در تو دید
از که؟ زین چشم جگر پالای تر!
مردم چشمم نیاساید ز خواب
زانکه هستش روز تا شب جای تر
در غمت آب از سر خسرو گذشت
گر چش از دریا نگشتی پای تر
وی لبت از می نشاط افزای تر
تر کنم جان در رهت چون ره روی
کاب می ریزد ازان بالای تر
مانده گشتی ار چه از خون دل ریختن
خوی بریز از عارض زیبای تر
خون خود جویم همی، تا در تو دید
از که؟ زین چشم جگر پالای تر!
مردم چشمم نیاساید ز خواب
زانکه هستش روز تا شب جای تر
در غمت آب از سر خسرو گذشت
گر چش از دریا نگشتی پای تر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
با تو در سینه نفس را چه گذر
در دلم غیر تو کس را چه گذر
باغ نشکفت و نیامد موسم
در دل خسته هوس را چه گذر
من اسیرم ز گلم باده مده
در چمن مرغ قفس را چه گذر
خلق گویند نفس زن در وصل
در تن مرده نفس را چه گذر
اندران دل که تویی، غم چه کند
خانه شاه عس را چه گذر
وصل جو را نبود لذت عشق
در نمکسار مگس را چه گذر
می کند خنده که در یاد توام
در دلت خسرو خس را چه گذر
در دلم غیر تو کس را چه گذر
باغ نشکفت و نیامد موسم
در دل خسته هوس را چه گذر
من اسیرم ز گلم باده مده
در چمن مرغ قفس را چه گذر
خلق گویند نفس زن در وصل
در تن مرده نفس را چه گذر
اندران دل که تویی، غم چه کند
خانه شاه عس را چه گذر
وصل جو را نبود لذت عشق
در نمکسار مگس را چه گذر
می کند خنده که در یاد توام
در دلت خسرو خس را چه گذر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
جولان تو سنش بین، هر سو غبار دیگر
فتراک او نگه کن، هر سو شکار دیگر
دلها اسیر گیرد، جانها شکار سازد
هرگز ندیده ام من، زینسان سوار دیگر
بخشم به زلفش ایمان، هم ناید استوارش
آن چشم کافرش بین نااستوار دیگر
هست ار چه کار عیسی جانها به مرده دادن
مشکین لب و دهانش دارند کار دیگر
از خنده تو بر جان یک یادگار دارم
وز داغ هجر بر جان صد یادگار دیگر
هر دو لب تو، جانا، از یک می اند، لیکن
هر نرگس تو دارد خواب و خمار دیگر
تا باد راست گه گه بر طره تو بازی
از هر شکنج مویت دارم غبار دیگر
گفتی که یار دیگر ننشست در دل تو
تو جای می گذاری از بهر یار دیگر؟
یک بار دل به من ده، سوگند می خورم من
بینم اگر به خوبان در عمر بار دیگر
یارب، چه صورت است این کش گر نگه کند گل
بر خویش باز ناید تا نوبهار دیگر
از دست خوبرویان دیوانه گشت خسرو
تنها نه او که چون او چندین هزار دیگر
فتراک او نگه کن، هر سو شکار دیگر
دلها اسیر گیرد، جانها شکار سازد
هرگز ندیده ام من، زینسان سوار دیگر
بخشم به زلفش ایمان، هم ناید استوارش
آن چشم کافرش بین نااستوار دیگر
هست ار چه کار عیسی جانها به مرده دادن
مشکین لب و دهانش دارند کار دیگر
از خنده تو بر جان یک یادگار دارم
وز داغ هجر بر جان صد یادگار دیگر
هر دو لب تو، جانا، از یک می اند، لیکن
هر نرگس تو دارد خواب و خمار دیگر
تا باد راست گه گه بر طره تو بازی
از هر شکنج مویت دارم غبار دیگر
گفتی که یار دیگر ننشست در دل تو
تو جای می گذاری از بهر یار دیگر؟
یک بار دل به من ده، سوگند می خورم من
بینم اگر به خوبان در عمر بار دیگر
یارب، چه صورت است این کش گر نگه کند گل
بر خویش باز ناید تا نوبهار دیگر
از دست خوبرویان دیوانه گشت خسرو
تنها نه او که چون او چندین هزار دیگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۲
ای باد صبحدم، خبر آشنا بیار
بوی نهفته زان صنم دلربا بیار
مانا که یابم از دل گمگشته آگهی
یک تار مو ازان سر زلف دو تا بیار
تعویذ عمر بایدم اندر شب فراق
یک نامه زان مسافر فرخ لقا بیار
گفتی سلام آرم ازو، چشم بر رهست
یا خود میای تا نشنوم کشته، یا بیار
تاکی ز بند بیهده گوشم گران بود
آخر همم ازو سخنی، ای صبا، بیار
زان بوستان که میوه به اغیار می دهد
برگی به سوی فاخته بینوا بیار
در غیرتم کزوست خدنگی به هر دلی
یک ره از آن یکی ز پی جان ما بیار
جان مرا خرید خیالش به بندگی
این بنده ز آن اوست از آن بت رضا بیار
زان جام لب که جرعه ز شاهان دریغ داشت
پروانه خرابی مشتی گدا بیار
از جرعه گاه او قدری آبرو بخواه
بر دردهای کهنه خسرو دوا بیار
بوی نهفته زان صنم دلربا بیار
مانا که یابم از دل گمگشته آگهی
یک تار مو ازان سر زلف دو تا بیار
تعویذ عمر بایدم اندر شب فراق
یک نامه زان مسافر فرخ لقا بیار
گفتی سلام آرم ازو، چشم بر رهست
یا خود میای تا نشنوم کشته، یا بیار
تاکی ز بند بیهده گوشم گران بود
آخر همم ازو سخنی، ای صبا، بیار
زان بوستان که میوه به اغیار می دهد
برگی به سوی فاخته بینوا بیار
در غیرتم کزوست خدنگی به هر دلی
یک ره از آن یکی ز پی جان ما بیار
جان مرا خرید خیالش به بندگی
این بنده ز آن اوست از آن بت رضا بیار
زان جام لب که جرعه ز شاهان دریغ داشت
پروانه خرابی مشتی گدا بیار
از جرعه گاه او قدری آبرو بخواه
بر دردهای کهنه خسرو دوا بیار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۴
ای شهسوار، دست به سوی عنان مبر
بر صید تیر مفگن و از خلق جان مبر
چون در شکار بر سر آهو گذر کنی
چشمت بس است، دست به تیر و کمان مبر
در جعد چون کمند تو من صید لاغرم
آزرده می شوم، به زمینم کشان مبر
دانی که چند دست دل اندر عنان تست
آن دست نازنین، به دوال عنان مبر
چند از مه و ستاره تو تنها شنیده ای
شرمی بدار و نام کسان بر زبان مبر
گفتی که نیست یاد منت، از خدا بترس
بر من که سوختم ز فراق این گمان مبر
دل برده ای، بیا، شه مردم شکار، وه
تن لاغر است طعمه زاغ استخوان مبر
سودی بکن، همین که بیایی به سوی من
صبر و قرار خسرو مسکین زیان مبر
دل برده ای، بیا، شه مردم شکار، وه
تن لاغر است طعمه زاغ استخوان مبر
سودی بکن، همین که بیایی به سوی من
صبر و قرار خسرو مسکین زبان مبر
بر صید تیر مفگن و از خلق جان مبر
چون در شکار بر سر آهو گذر کنی
چشمت بس است، دست به تیر و کمان مبر
در جعد چون کمند تو من صید لاغرم
آزرده می شوم، به زمینم کشان مبر
دانی که چند دست دل اندر عنان تست
آن دست نازنین، به دوال عنان مبر
چند از مه و ستاره تو تنها شنیده ای
شرمی بدار و نام کسان بر زبان مبر
گفتی که نیست یاد منت، از خدا بترس
بر من که سوختم ز فراق این گمان مبر
دل برده ای، بیا، شه مردم شکار، وه
تن لاغر است طعمه زاغ استخوان مبر
سودی بکن، همین که بیایی به سوی من
صبر و قرار خسرو مسکین زیان مبر
دل برده ای، بیا، شه مردم شکار، وه
تن لاغر است طعمه زاغ استخوان مبر
سودی بکن، همین که بیایی به سوی من
صبر و قرار خسرو مسکین زبان مبر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۵
از چشم تو که هست ز تو جان شکارتر
دل نیست در جهان ز دل من فگارتر
می گوی تلخ از آن لب شیرین که زهر تست
ز آب حیات بر دل و جان سازگارتر
خلق از تو با کمال وفا با شکایتند
من هر چه بیش می کشیم شرمسارتر
پیش تو جان شکافم و باور نیایدت
هرگز ندیده ام ز تو بی استوارتر
گفتم که هوشیار شو، ای دل، به کار عشق
عقلم به گوش گفت ز من هوشیارتر
در عشق بدگوار بود پند دشمنان
حقا که پند دوست از آن ناگوارتر
پرسی که چون نخست دلت بیقرار نیست
گر باورم کنی قدری بیقرارتر
رخ هر چه بیش بر در تو می زنم به سنگ
بختم نگر که هست زرم بی عیارتر
هم خود برون برآر، چو خسرو بگویدت
کاخر ز چیست چشم من سوکوارتر؟
دل نیست در جهان ز دل من فگارتر
می گوی تلخ از آن لب شیرین که زهر تست
ز آب حیات بر دل و جان سازگارتر
خلق از تو با کمال وفا با شکایتند
من هر چه بیش می کشیم شرمسارتر
پیش تو جان شکافم و باور نیایدت
هرگز ندیده ام ز تو بی استوارتر
گفتم که هوشیار شو، ای دل، به کار عشق
عقلم به گوش گفت ز من هوشیارتر
در عشق بدگوار بود پند دشمنان
حقا که پند دوست از آن ناگوارتر
پرسی که چون نخست دلت بیقرار نیست
گر باورم کنی قدری بیقرارتر
رخ هر چه بیش بر در تو می زنم به سنگ
بختم نگر که هست زرم بی عیارتر
هم خود برون برآر، چو خسرو بگویدت
کاخر ز چیست چشم من سوکوارتر؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۷
نه نرگس است ز چشم خوش تو عربده جوتر
نه سنبل است ز زلف کج تو غالیه بوتر
اگر چه سوخت مرا هجر خام و وعده رویت
خوشم که دوزخ نقد از بهشت نسیه نکوتر
من از قضاست که میرم به بند سلسله مویان
بیا که نیست کس از تو به دهر سلسله موتر
به سخت چشمی یاران کشی همیشه چو ترکی
که از گروهه سنگین کند شکار کبوتر
شرابم ار ندهی تیغ ران به خلق که باری
ز دولت تو کنم ازان دگر شراب گلو تر
مبین که مایه دیوانگیست عشق تو، این بین
که عقل اولین از وی پیاده ایست فروتر
گرت بگوید از آن منی مرنج ز خسرو
که نیست زو کسی اندر زمانه بیهده گوتر
نه سنبل است ز زلف کج تو غالیه بوتر
اگر چه سوخت مرا هجر خام و وعده رویت
خوشم که دوزخ نقد از بهشت نسیه نکوتر
من از قضاست که میرم به بند سلسله مویان
بیا که نیست کس از تو به دهر سلسله موتر
به سخت چشمی یاران کشی همیشه چو ترکی
که از گروهه سنگین کند شکار کبوتر
شرابم ار ندهی تیغ ران به خلق که باری
ز دولت تو کنم ازان دگر شراب گلو تر
مبین که مایه دیوانگیست عشق تو، این بین
که عقل اولین از وی پیاده ایست فروتر
گرت بگوید از آن منی مرنج ز خسرو
که نیست زو کسی اندر زمانه بیهده گوتر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۸
رضای من طلب امشب، طریق ناز مگیر
مبند چشم عنایت نظر فراز مگیر
ز دل گزیده شدم، زلف را بدو مگذار
منم غریب، تو سگ را رسن دراز مگیر
اگر بگیرم زلفت، به سوی خویش مکش
ز دست من بردت شب، طریق باز مگیر
بدزد لب، چو بگیرم به زیر دندانش
نواله ای به دهن آمده ست، باز مگیر
تنم ز هجر دو تا شد، هنوز زخم مزن
مرا که چنگ شکستم برای ساز مگیر
چو من بسوختم از غم مخای چندین لب
چو شمع پیش تو باشد، شکر به گاز مگیر
ببرده ای دل خسرو، مگوی کی بردم؟
عنان ناز بکش، راه احتراز مگیر
مبند چشم عنایت نظر فراز مگیر
ز دل گزیده شدم، زلف را بدو مگذار
منم غریب، تو سگ را رسن دراز مگیر
اگر بگیرم زلفت، به سوی خویش مکش
ز دست من بردت شب، طریق باز مگیر
بدزد لب، چو بگیرم به زیر دندانش
نواله ای به دهن آمده ست، باز مگیر
تنم ز هجر دو تا شد، هنوز زخم مزن
مرا که چنگ شکستم برای ساز مگیر
چو من بسوختم از غم مخای چندین لب
چو شمع پیش تو باشد، شکر به گاز مگیر
ببرده ای دل خسرو، مگوی کی بردم؟
عنان ناز بکش، راه احتراز مگیر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
قمر برید ز من مهر و من خراب قمر
شبم دراز چو گیسوی نیمتاب قمر
خرابه ها همه چون از قمر شود روشن
چراست تیره دل من، چو شد خراب قمر
تمام شب قمر آسمان نمی خسپد
که چشم این قمر ما ببست خواب قمر
کجا رسد مه گردون بدین قمر، باری
که نیست چشمه خورشیسدتر به آب قمر
ز نور باشد هر قطره چشمه خورشید
چو خون چکد ز رخ همچو آفتاب قمر
کنون دمیدن صبح از رخ قمر باشد
چو آفتاب نهان شد ز ماهتاب قمر
گر آید و برود زودتر نه جای گله است
از آنکه نیست نهان، خسروا، شتاب قمر
شبم دراز چو گیسوی نیمتاب قمر
خرابه ها همه چون از قمر شود روشن
چراست تیره دل من، چو شد خراب قمر
تمام شب قمر آسمان نمی خسپد
که چشم این قمر ما ببست خواب قمر
کجا رسد مه گردون بدین قمر، باری
که نیست چشمه خورشیسدتر به آب قمر
ز نور باشد هر قطره چشمه خورشید
چو خون چکد ز رخ همچو آفتاب قمر
کنون دمیدن صبح از رخ قمر باشد
چو آفتاب نهان شد ز ماهتاب قمر
گر آید و برود زودتر نه جای گله است
از آنکه نیست نهان، خسروا، شتاب قمر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۰
منم به خانه، تن اینجا و جان به جای دگر
به دل تویی وسخن بر زبان به جای دگر
به بوستان روم از غم، ولی چه سود که هست
دلم به جای دگر، بوستان به جای دگر
کجا به کوی تو ماند نسیم باغ بهشت
زمینست جای دگر، آسمان به جای دگر
چو جان دهم نرود دل به کویت، ار چه برند
سگان کوی تو هر استخوان به جای دگر
نشان ز کوی تو پرسند و من ز بس غیرت
تو جای دیگر و گویم نشان به جای دگر
مگو که یار دگر کن، اگر بینم
نظافتی که تو داری همان به جای دگر
بگو، چگونه توان گفت زنده خسرو را
که او به جای دگر ماند و جان به جای دگر
به دل تویی وسخن بر زبان به جای دگر
به بوستان روم از غم، ولی چه سود که هست
دلم به جای دگر، بوستان به جای دگر
کجا به کوی تو ماند نسیم باغ بهشت
زمینست جای دگر، آسمان به جای دگر
چو جان دهم نرود دل به کویت، ار چه برند
سگان کوی تو هر استخوان به جای دگر
نشان ز کوی تو پرسند و من ز بس غیرت
تو جای دیگر و گویم نشان به جای دگر
مگو که یار دگر کن، اگر بینم
نظافتی که تو داری همان به جای دگر
بگو، چگونه توان گفت زنده خسرو را
که او به جای دگر ماند و جان به جای دگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۱
رخ گل خوش است و از وی رخت، ای نگار، خوش تر
چه بود؟ گلی که رویت ز دو صد بهار خوش تر
چه روم به باغ و بوستان چو گلی به تو نماند
ز گلی که بی تو بینم به دو دیده خار خوش تر
به یکی سخن که گویی بزید دوباره مرده
که ز آب زندگانی دو لبت دوبار خوش تر
چه خوش است یک کرشمه ز برای مردن من
که اگر زیم به دیدن، یکی از هزار خوش تر
چه کمان کشی دو چشمم به دو تیر چار کردن
که گر آید از تو گردی دو من و چهار، خوش تر
منم و شبی و با دل همه شب حکایت او
که غم دراز گفتن به شبان تار خوش تر
چه روم به خاک، جانم کند این سخن به حسرت
که براین تن زمینی ره آن سوار خوش تر
غم هجر راست ذوقی که به وصف کس نیاید
تو اگر شراب خواری، ز میت خمار خوش تر
چو غلام تست خسرو، زید و بمرد، فریاد
تو ازین دو گوی پیشت که کدام کار خوش تر؟
چه بود؟ گلی که رویت ز دو صد بهار خوش تر
چه روم به باغ و بوستان چو گلی به تو نماند
ز گلی که بی تو بینم به دو دیده خار خوش تر
به یکی سخن که گویی بزید دوباره مرده
که ز آب زندگانی دو لبت دوبار خوش تر
چه خوش است یک کرشمه ز برای مردن من
که اگر زیم به دیدن، یکی از هزار خوش تر
چه کمان کشی دو چشمم به دو تیر چار کردن
که گر آید از تو گردی دو من و چهار، خوش تر
منم و شبی و با دل همه شب حکایت او
که غم دراز گفتن به شبان تار خوش تر
چه روم به خاک، جانم کند این سخن به حسرت
که براین تن زمینی ره آن سوار خوش تر
غم هجر راست ذوقی که به وصف کس نیاید
تو اگر شراب خواری، ز میت خمار خوش تر
چو غلام تست خسرو، زید و بمرد، فریاد
تو ازین دو گوی پیشت که کدام کار خوش تر؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۲
سپیده دم که گهربار بر در گلزار
شود به جلوه گل اندر نگار خانه یار
عجب نباشد، اگر از نسیم روح افزای
دم حیات زند نقش خامه بر دیوار
چه عشقهای کهن را که نو کند از سر؟
چو عندلیب برآرد ز شوق ناله زار
گهر فروش شود روی نیکوان ز عرق
گهی که گرم شود آفتاب را بازار
خوش آن کرشمه و نازی که می کند نرگس
چو چشم ساقی رعنا میان خواب و خمار
میان لاله و گل بین صبا ز نغمه مرغ
که رقص می کند از بی خودی بر آتش خار
شده ست صحن گلستان ز ارغوان و سمن
چو آستان شه از روی خسروان دیار
شود به جلوه گل اندر نگار خانه یار
عجب نباشد، اگر از نسیم روح افزای
دم حیات زند نقش خامه بر دیوار
چه عشقهای کهن را که نو کند از سر؟
چو عندلیب برآرد ز شوق ناله زار
گهر فروش شود روی نیکوان ز عرق
گهی که گرم شود آفتاب را بازار
خوش آن کرشمه و نازی که می کند نرگس
چو چشم ساقی رعنا میان خواب و خمار
میان لاله و گل بین صبا ز نغمه مرغ
که رقص می کند از بی خودی بر آتش خار
شده ست صحن گلستان ز ارغوان و سمن
چو آستان شه از روی خسروان دیار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۴
ای سرم را به خاک پات نیاز
عاشقی را ز سر کنم آغاز
جان ز نازت نمی شکیبد و نیست
چاره ای چون برآمده ست نیاز
گفتی، از من نهاد مکن رازت
کسی شنیدی که من نگفتم راز؟
یادم آید ز زلف او، ای دل
بازگویی به ما شب است دراز
گوشه می گیرم از کمان تو، لیک
می زند غمزه تو تیرم باز
یک دم، ای بخت، باز روشن کن
چشم محمود را به پای ایاز
خسرو، آواز خوب دارد دوست
کیست کاو نیست عاشق آواز؟
عاشقی را ز سر کنم آغاز
جان ز نازت نمی شکیبد و نیست
چاره ای چون برآمده ست نیاز
گفتی، از من نهاد مکن رازت
کسی شنیدی که من نگفتم راز؟
یادم آید ز زلف او، ای دل
بازگویی به ما شب است دراز
گوشه می گیرم از کمان تو، لیک
می زند غمزه تو تیرم باز
یک دم، ای بخت، باز روشن کن
چشم محمود را به پای ایاز
خسرو، آواز خوب دارد دوست
کیست کاو نیست عاشق آواز؟