عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۸
شست نقش انجم از افلاک مژگان ترم
ابر شد مستغنی از دریا ز آب گوهرم
آتشین جانی ندارد همچو من این خاکدان
پیچ وتاب برق دارد استخوان در پیکرم
دلومن در ساعت سنگین به چاه افتاده است
شور محشر از گریبان بر نمی آرد سرم
از رخ چون آفتاب اوست روز من سیاه
در لباس زنگ از تردستی روشنگرم
سوختن برآتش من آب نتواند زدن
می توان رنگ قیامت ریخت از خاکسترم
شمع بر بالین من انگشت زنهاری شود
برگ گل چون لاله گردد داغدار بسترم
دوری او بس که بیرحمانه می سوزد مرا
شمع بالین می شود گر دشمن آید برسرم
من که بودم از سبک مغزان دریا چون حباب
از گرانی غوطه زد در کاسه زانو سرم
گرچه می دارم به سیلی سرخ روی خویش را
می شود چون لاله خون مرده می در ساغرم
می گذارد همچو مجنون شیر پیشم پشت دست
صیدگاه عشق را هر چند صید لاغرم
کرد چنبر دست بیداد فلک را صبر من
پای خواب آلود شد موج خطر از لنگرم
شبنم محجوب از گلچین بود گستاختر
در گلستانی که من چون حلقه بیرون درم
این گل روی عرقناکی که من دیدم ازو
نیست ممکن در نظر آید بهشت و کوثرم
مانع پرواز من صائب نمی گردد قفس
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرم
ابر شد مستغنی از دریا ز آب گوهرم
آتشین جانی ندارد همچو من این خاکدان
پیچ وتاب برق دارد استخوان در پیکرم
دلومن در ساعت سنگین به چاه افتاده است
شور محشر از گریبان بر نمی آرد سرم
از رخ چون آفتاب اوست روز من سیاه
در لباس زنگ از تردستی روشنگرم
سوختن برآتش من آب نتواند زدن
می توان رنگ قیامت ریخت از خاکسترم
شمع بر بالین من انگشت زنهاری شود
برگ گل چون لاله گردد داغدار بسترم
دوری او بس که بیرحمانه می سوزد مرا
شمع بالین می شود گر دشمن آید برسرم
من که بودم از سبک مغزان دریا چون حباب
از گرانی غوطه زد در کاسه زانو سرم
گرچه می دارم به سیلی سرخ روی خویش را
می شود چون لاله خون مرده می در ساغرم
می گذارد همچو مجنون شیر پیشم پشت دست
صیدگاه عشق را هر چند صید لاغرم
کرد چنبر دست بیداد فلک را صبر من
پای خواب آلود شد موج خطر از لنگرم
شبنم محجوب از گلچین بود گستاختر
در گلستانی که من چون حلقه بیرون درم
این گل روی عرقناکی که من دیدم ازو
نیست ممکن در نظر آید بهشت و کوثرم
مانع پرواز من صائب نمی گردد قفس
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۵
سرو چون با آن قد استاده می آید به چشم
سایه در زیر پا افتاده می آید به چشم
پرده جوهر بود آیینه های صیقلی
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در سر کوی تو خورشید از شفق هر صبح و شام
بسمل در خاک و خون افتاده می آید به چشم
دیده ای کز اشک خون آلود مالامال نیست
چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم
دارد از بی حاصلی در باطن خود صد گره
سرو در ظاهر اگر آزاده می آید به چشم
دیده هر کس که حیوان نیست در بحر وجود
کشتی از دست لنگر داده می آید به چشم
گرم جولانتر بود از سایه بال هما
دولت دنیا اگر استاده می آید به چشم
باده خون دل بود در دیده غم دیدگان
بیغمان را خون دل چون باده می آید به چشم
بس که گردون سیه دل تلخ رو افتاده است
صبح خندانش در نگشاده می آید به چشم
عزم صادق بی نیازست از دلیل ورهنما
سیل را در قطع ره کی جاده می آید به چشم
هرکه را صائب بلند افتاده جولان خیال
آسمان در پیش پا افتاده می آید به چشم
سایه در زیر پا افتاده می آید به چشم
پرده جوهر بود آیینه های صیقلی
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در سر کوی تو خورشید از شفق هر صبح و شام
بسمل در خاک و خون افتاده می آید به چشم
دیده ای کز اشک خون آلود مالامال نیست
چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم
دارد از بی حاصلی در باطن خود صد گره
سرو در ظاهر اگر آزاده می آید به چشم
دیده هر کس که حیوان نیست در بحر وجود
کشتی از دست لنگر داده می آید به چشم
گرم جولانتر بود از سایه بال هما
دولت دنیا اگر استاده می آید به چشم
باده خون دل بود در دیده غم دیدگان
بیغمان را خون دل چون باده می آید به چشم
بس که گردون سیه دل تلخ رو افتاده است
صبح خندانش در نگشاده می آید به چشم
عزم صادق بی نیازست از دلیل ورهنما
سیل را در قطع ره کی جاده می آید به چشم
هرکه را صائب بلند افتاده جولان خیال
آسمان در پیش پا افتاده می آید به چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۶
تا به کی بار دل از گردون بی حاصل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم
خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم
آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم
من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم
خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم
آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم
من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۰
خاک صحرای جنون در چشم گریان می کشم
ناز سرو از گردباد این بیابان می کشم
دور باش حسن را با پاک چشمان کار نیست
از حجاب خویشتن در وصل هجران می کشم
نیست خون مرده لایق چنگل شهباز را
پای خواب آلود از خارمغیلان می کشم
از کنار عرصه می گویند بازی خوشترست
خویش را در رخنه دیوار نسیان می کشم
چون صدف در پرده غیب است دایم رزق من
در کنار بحر ناز ابر نیسان می کشم
می کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلان
پنجه خونین به روی آب حیوان می کشم
نیست مور قانع من در پی تن پروری
منت پای ملخ بهر سلیمان می کشم
نیست از بی دست و پایی گر نمی آیم به خود
بهر برگشتن به کوی یار میدان می کشم
عاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و من
نقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشم
می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
از دل صد پاره تا آهی بسامان می کشم
نیست صائب بهر دنیا آه دردآلود من
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشم
ناز سرو از گردباد این بیابان می کشم
دور باش حسن را با پاک چشمان کار نیست
از حجاب خویشتن در وصل هجران می کشم
نیست خون مرده لایق چنگل شهباز را
پای خواب آلود از خارمغیلان می کشم
از کنار عرصه می گویند بازی خوشترست
خویش را در رخنه دیوار نسیان می کشم
چون صدف در پرده غیب است دایم رزق من
در کنار بحر ناز ابر نیسان می کشم
می کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلان
پنجه خونین به روی آب حیوان می کشم
نیست مور قانع من در پی تن پروری
منت پای ملخ بهر سلیمان می کشم
نیست از بی دست و پایی گر نمی آیم به خود
بهر برگشتن به کوی یار میدان می کشم
عاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و من
نقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشم
می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
از دل صد پاره تا آهی بسامان می کشم
نیست صائب بهر دنیا آه دردآلود من
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۷
با زبان گندمین از بینوایی فارغم
خوشه ای دارم که از خرمن گدایی فارغم
موج را سر رشته وحدت زدریا نگسلد
بند بندم گر کند عشق از جدایی فارغم
جوهر من از دهان زخم گویا می شود
چون لب خاموش تیغ از خودستایی فارغم
کاسه لبریز دریا را نمی آرد به چشم
چشم پر خون، دارد از شبنم گدایی فارغم
بستر خار است بر دیوانه سختیهای عشق
سنگ طفلان کرده است از مومیایی فارغم
همت من سر فرو نارد به مقصدهای پست
از هدف عمری است چون تیر هوایی فارغم
نیست چون طاوس از هر پر در آتش نعل من
جغد بی بال و پرم، از خودنمایی فارغم
آفتاب از لعل غافل نیست در زندان سنگ
از تلاش رزق با بی دست و پایی فارغم
در بهشت عافیت افتاده ام، تا کرده است
پاس وقت خود ز پاس آشنایی فارغم
ازمسلمانان نمی داند اگر زاهد مرا
منت ایزد را ز کافر ماجرایی فارغم
چون نگاه وحشیان الفت نمی دانم که چیست
در میان مردمان از آشنایی فارغم
مشتری بسیار دارد چون گهر شد کم بها
از شکست خویشتن از ناروایی فارغم
خاکساری بس بود صائب مرا خاک مراد
بر در دو نان ز ننگ جبهه سایی فارغم
خوشه ای دارم که از خرمن گدایی فارغم
موج را سر رشته وحدت زدریا نگسلد
بند بندم گر کند عشق از جدایی فارغم
جوهر من از دهان زخم گویا می شود
چون لب خاموش تیغ از خودستایی فارغم
کاسه لبریز دریا را نمی آرد به چشم
چشم پر خون، دارد از شبنم گدایی فارغم
بستر خار است بر دیوانه سختیهای عشق
سنگ طفلان کرده است از مومیایی فارغم
همت من سر فرو نارد به مقصدهای پست
از هدف عمری است چون تیر هوایی فارغم
نیست چون طاوس از هر پر در آتش نعل من
جغد بی بال و پرم، از خودنمایی فارغم
آفتاب از لعل غافل نیست در زندان سنگ
از تلاش رزق با بی دست و پایی فارغم
در بهشت عافیت افتاده ام، تا کرده است
پاس وقت خود ز پاس آشنایی فارغم
ازمسلمانان نمی داند اگر زاهد مرا
منت ایزد را ز کافر ماجرایی فارغم
چون نگاه وحشیان الفت نمی دانم که چیست
در میان مردمان از آشنایی فارغم
مشتری بسیار دارد چون گهر شد کم بها
از شکست خویشتن از ناروایی فارغم
خاکساری بس بود صائب مرا خاک مراد
بر در دو نان ز ننگ جبهه سایی فارغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۵
چند روزی از در میخانه سروا می زنم
پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم
چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب
می کشم چون موج میدان و به دریا می زنم
بر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهر
می شوم سیلاب و بر دامان صحرا می زنم
بلبلم اما می گلرنگ معشوق من است
قمریم اما نوا بر سرو مینا می زنم
خویش را مرغابیان اشک برمژگان زنند
من کجا مژگان به هم بهر تماشا می زنم
حسن او در دیده خورشید مژگان را گداخت
من همان از سادگی فال تماشا می زنم
شیشه ای کز غمزه خوبان دلش نازکترست
از جنون من دمبدم بر سنگ خارا می زنم
من که جان بخشی چو خضر شیشه دارم در بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسیحا می زنم
می فتد هر روز در کارش شکست تازه ای
من ز سودای سر زلفی که سر وا می زنم
عمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بند
مدتی هم با غزالان سر به صحرا می زنم
پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم
چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب
می کشم چون موج میدان و به دریا می زنم
بر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهر
می شوم سیلاب و بر دامان صحرا می زنم
بلبلم اما می گلرنگ معشوق من است
قمریم اما نوا بر سرو مینا می زنم
خویش را مرغابیان اشک برمژگان زنند
من کجا مژگان به هم بهر تماشا می زنم
حسن او در دیده خورشید مژگان را گداخت
من همان از سادگی فال تماشا می زنم
شیشه ای کز غمزه خوبان دلش نازکترست
از جنون من دمبدم بر سنگ خارا می زنم
من که جان بخشی چو خضر شیشه دارم در بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسیحا می زنم
می فتد هر روز در کارش شکست تازه ای
من ز سودای سر زلفی که سر وا می زنم
عمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بند
مدتی هم با غزالان سر به صحرا می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۸
همتی یاران که جوشی از ته دل می زنم
می شوم طوفان، به قلب عالم گل می زنم
موج بیتابم عنانداری نمی آید زمن
بی تأمل سینه بر دریای هایل می زنم
نیست از شوق رهایی بیقراریهای من
بهر مردن دست وپا چون مرغ بسمل می زنم
می زند بهر شکستن دل همان بر سینه سنگ
سنگ عالم را اگر بر شیشه دل می زنم
پی به عیش بی زوال تلخکامی برده ام
کاسه چون چشم تو در زهر هلاهل می زنم
زلف جوهر را به باد بی نیازی می دهد
این تغافلها که من بر تیغ قاتل می زنم
تیشه فولاد می گردد به قصد پای من
در طریق عشق هر گامی که غافل می زنم
بحرم اما جان برای خاکساران می دهم
بوسه در هر جنبشی برروی ساحل می زنم
وصل نتواند مرا صائب ز افغان بازداشت
چون جرس فریادها در پای محمل می زنم
می شوم طوفان، به قلب عالم گل می زنم
موج بیتابم عنانداری نمی آید زمن
بی تأمل سینه بر دریای هایل می زنم
نیست از شوق رهایی بیقراریهای من
بهر مردن دست وپا چون مرغ بسمل می زنم
می زند بهر شکستن دل همان بر سینه سنگ
سنگ عالم را اگر بر شیشه دل می زنم
پی به عیش بی زوال تلخکامی برده ام
کاسه چون چشم تو در زهر هلاهل می زنم
زلف جوهر را به باد بی نیازی می دهد
این تغافلها که من بر تیغ قاتل می زنم
تیشه فولاد می گردد به قصد پای من
در طریق عشق هر گامی که غافل می زنم
بحرم اما جان برای خاکساران می دهم
بوسه در هر جنبشی برروی ساحل می زنم
وصل نتواند مرا صائب ز افغان بازداشت
چون جرس فریادها در پای محمل می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۹
چند روزی بر در صبر و تحمل می زنم
دست امیدی به دامان توکل می زنم
چند پاداش تنزل سرگرانی واکشم
بعد ازین من هم تغافل بر تغافل می زنم
در خور پروانه من نیست سوز هر چراغ
خویش را بر شعله آواز بلبل می زنم
چون ندارم دسترس بر طره طرار او
درگلستان شانه ای برزلف سنبل می زنم
سوختم از غصه صائب، بعد از ین چون بیغمان
می کشم جام شراب و خنده بر گل می زنم
دست امیدی به دامان توکل می زنم
چند پاداش تنزل سرگرانی واکشم
بعد ازین من هم تغافل بر تغافل می زنم
در خور پروانه من نیست سوز هر چراغ
خویش را بر شعله آواز بلبل می زنم
چون ندارم دسترس بر طره طرار او
درگلستان شانه ای برزلف سنبل می زنم
سوختم از غصه صائب، بعد از ین چون بیغمان
می کشم جام شراب و خنده بر گل می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۱
می کنم دل خرج تا سیمین بری پیدا کنم
می دهم جان تا زجان شیرین تری پیدا کنم
هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من
به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم
تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری
هر نفس چون شمع می خواهم سری پیدا کنم
پاس ناموس وفا دارد مرا ازبیکسان
ورنه من هم می توانم دیگری پیدا کنم
ساده خواهد شد ز کوه درد و غم صحرای عشق
تا من بی صبر و طاقت لنگری پیدا کنم
رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا ز کار درهم عالم سری پیدا کنم
از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا
دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم
این قفس را آنقدر مشکن بهم ای سنگدل
تا من بی دست و پا بال و پری پیدا کنم
می گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن
می توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم
چون ندارم حاصلی صائب بکوشم چون چنار
تا به عذر بی بریها جوهری پیدا کنم
می دهم جان تا زجان شیرین تری پیدا کنم
هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من
به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم
تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری
هر نفس چون شمع می خواهم سری پیدا کنم
پاس ناموس وفا دارد مرا ازبیکسان
ورنه من هم می توانم دیگری پیدا کنم
ساده خواهد شد ز کوه درد و غم صحرای عشق
تا من بی صبر و طاقت لنگری پیدا کنم
رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا ز کار درهم عالم سری پیدا کنم
از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا
دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم
این قفس را آنقدر مشکن بهم ای سنگدل
تا من بی دست و پا بال و پری پیدا کنم
می گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن
می توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم
چون ندارم حاصلی صائب بکوشم چون چنار
تا به عذر بی بریها جوهری پیدا کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۴
من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم
چون نسیم خوش نشین هردم زمینی خوش کنم
چون سویدا از جهان با گوشه دل قانعم
نیستم تخمی که هر ساعت زمینی خوش کنم
در دلم چون تیر این پهلو نشینان می خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشینی خوش کنم
هر کمان سست نبود در خور بازو مرا
می کشم ناز بتان تا نازنینی خوش کنم
می زند خون عقیق از شوق من جوش نشاط
می شود ازنامداران چون نگینی خوش کنم
نیست چون آب گهر نقل مکان در طالعم
قطره باران نیم هردم زمینی خوش کنم
حسن شهری مغز سودا را نمی آرد به جوش
می رویم تا لیلی صحرا نشینی خوش کنم
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم
زخم تیغ او کجا صائب نصیب من شود
خاطر خود از شکست آستینی خوش کنم
چون نسیم خوش نشین هردم زمینی خوش کنم
چون سویدا از جهان با گوشه دل قانعم
نیستم تخمی که هر ساعت زمینی خوش کنم
در دلم چون تیر این پهلو نشینان می خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشینی خوش کنم
هر کمان سست نبود در خور بازو مرا
می کشم ناز بتان تا نازنینی خوش کنم
می زند خون عقیق از شوق من جوش نشاط
می شود ازنامداران چون نگینی خوش کنم
نیست چون آب گهر نقل مکان در طالعم
قطره باران نیم هردم زمینی خوش کنم
حسن شهری مغز سودا را نمی آرد به جوش
می رویم تا لیلی صحرا نشینی خوش کنم
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم
زخم تیغ او کجا صائب نصیب من شود
خاطر خود از شکست آستینی خوش کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۵
چند چون تن پروران تعمیر آب و گل کنم
رخنه های جسم را محکم زلخت دل کنم
کیمیا ساز وجود خاکسارانم چو عشق
گرفتد بر مهره گل پرتو من دل کنم
می شود دل چون صدف در سینه تنگم دو نیم
تادرین دریای پرخون گوهری حاصل کنم
کوه می لرزد ز بی سنگی درین آشوبگاه
من چسان لنگر درین دریای بی ساحل کنم
همت من در فضای عرش جولان می زند
سر بر آرد از فلک تخمی که زیر گل کنم
بس که از گرد یتیمی مایه دارد گوهرم
در دل دریا اگر لنگر کنم ساحل کنم
می شود روشن چراغ نیکی از آب روان
خرده جان را نثار خنجر قاتل کنم
می گدازد شرم همت گوهر پاک مرا
بحر را صائب اگر در دامن سایل کنم
رخنه های جسم را محکم زلخت دل کنم
کیمیا ساز وجود خاکسارانم چو عشق
گرفتد بر مهره گل پرتو من دل کنم
می شود دل چون صدف در سینه تنگم دو نیم
تادرین دریای پرخون گوهری حاصل کنم
کوه می لرزد ز بی سنگی درین آشوبگاه
من چسان لنگر درین دریای بی ساحل کنم
همت من در فضای عرش جولان می زند
سر بر آرد از فلک تخمی که زیر گل کنم
بس که از گرد یتیمی مایه دارد گوهرم
در دل دریا اگر لنگر کنم ساحل کنم
می شود روشن چراغ نیکی از آب روان
خرده جان را نثار خنجر قاتل کنم
می گدازد شرم همت گوهر پاک مرا
بحر را صائب اگر در دامن سایل کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۷
برق آهی کو که رو در خرمن گردون کنم
این گره را باز از پیشانی هامون کنم
زان خوشم با دامن صحرا که از چشم غزل
حلقه ای هر لحظه بر زنجیر خود افزون کنم
من گرفتم رام گردیدند با من آهوان
بر خمار سنگ طفلان صبر یارب چون کنم
موی جوهر از خمیر آیینه را نتوان کشید
خارخار عشق را از سینه چون بیرون کنم
از سواد شهر خاکستر نشین شد اخگرم
تربیت این شعله را از دامن هامون کنم
چون کنم در خدمت پیر مغان گردنکشی
من که خم را از ادب تعظیم افلاطون کنم
از دهان یار دارد چاشنی گفتار من
خامه ها را بی شق از شیرینی مضمون کنم
شاهد خامی است جوش باده در آغوش خم
حاش الله شکوه از ناسازی گردون کنم
از صفای سینه ام چشم جهان آورد آب
آه اگر آیینه دل از بغل بیرون کنم
از مروت نیست خوردن بر دل ازاد سرو
ورنه من هم می توانم مصرعی موزون کنم
چون به بیدردان کنم تکلیف صائب جام خویش
من که خونها می خورم تا ساغری پر خون کنم
این گره را باز از پیشانی هامون کنم
زان خوشم با دامن صحرا که از چشم غزل
حلقه ای هر لحظه بر زنجیر خود افزون کنم
من گرفتم رام گردیدند با من آهوان
بر خمار سنگ طفلان صبر یارب چون کنم
موی جوهر از خمیر آیینه را نتوان کشید
خارخار عشق را از سینه چون بیرون کنم
از سواد شهر خاکستر نشین شد اخگرم
تربیت این شعله را از دامن هامون کنم
چون کنم در خدمت پیر مغان گردنکشی
من که خم را از ادب تعظیم افلاطون کنم
از دهان یار دارد چاشنی گفتار من
خامه ها را بی شق از شیرینی مضمون کنم
شاهد خامی است جوش باده در آغوش خم
حاش الله شکوه از ناسازی گردون کنم
از صفای سینه ام چشم جهان آورد آب
آه اگر آیینه دل از بغل بیرون کنم
از مروت نیست خوردن بر دل ازاد سرو
ورنه من هم می توانم مصرعی موزون کنم
چون به بیدردان کنم تکلیف صائب جام خویش
من که خونها می خورم تا ساغری پر خون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۹
رو به هر صحرا که بااین شور چون مجنون کنم
پایکوبان کوه را در دامن هامون کنم
خاکساری دست من کوتاه دارد ورنه من
می توانم خاکها د رکاسه گردون کنم
از ازل آورده با خود پختگی صهبای من
نیستم نارس که جادر خم چو افلاطون کنم
خشکی سودای من ابر بهار عالم است
هرکه زین دامان صحرا بگذرد مجنون کنم
بلبلان را چون توانم مست در گلزار دید
من که خواهم باغبان را از چمن بیرون کنم
من که می دانم سبکروحان عالم را ثقیل
یک جهان بد هضم را بر خود گوارا چون کنم
من که نتوانم بر آوردن ز پا خاررهش
خارخار عشق او را چون زدل بیرون کنم
از چه ناز سرو نارعنا کشم چون قمریان
من که صائب می توانم مصرعی موزون کنم
پایکوبان کوه را در دامن هامون کنم
خاکساری دست من کوتاه دارد ورنه من
می توانم خاکها د رکاسه گردون کنم
از ازل آورده با خود پختگی صهبای من
نیستم نارس که جادر خم چو افلاطون کنم
خشکی سودای من ابر بهار عالم است
هرکه زین دامان صحرا بگذرد مجنون کنم
بلبلان را چون توانم مست در گلزار دید
من که خواهم باغبان را از چمن بیرون کنم
من که می دانم سبکروحان عالم را ثقیل
یک جهان بد هضم را بر خود گوارا چون کنم
من که نتوانم بر آوردن ز پا خاررهش
خارخار عشق او را چون زدل بیرون کنم
از چه ناز سرو نارعنا کشم چون قمریان
من که صائب می توانم مصرعی موزون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۱
ترک تن دل را نگردانیده روشن چون کنم
پشت چون آیینه مظلم به گلخن چون کنم
دیده روشن به خون دل زمن قانع شده است
من ز قندیل حرم امساک روغن چون کنم
از لطافت باز شبنم بر نمی دارد گلش
خار خشک خویش من درکار گلشن چون کنم
باغ را نتوان تمام از رخنه دیوار دید
دل تسلی از تماشایش به دیدن چون کنم
من گرفتم عیب خود از دیده ها کردم نهان
عیب خود پوشیده از دلهای روشن چون کنم
پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
شعله جواله را پنهان به دامن چون کنم
از نسیمی من که می لرزم به جان چون برگ بید
دعوی ازادگی چون سرو سوسن چون کنم
من گرفتم خار راهش را بر اوردم زپا
خارخارش راز دل بیرون به سوزن چون کنم
چون کنم تسخیر آن حسن پریشان گردرا
ماه را گردآوری با چشم روزن چون کنم
باز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشت
از نظر بستن خرامش آن نشیمن چون کنم
لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود
در جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم
از تجلی هر سر خاری است میل آتشین
حفظ چشم خویش در صحرای ایمن چون کنم
در فلاخن می نهد سیل حوادث کوه را
جمع پای خویش صائب من به دامن چون کنم
پشت چون آیینه مظلم به گلخن چون کنم
دیده روشن به خون دل زمن قانع شده است
من ز قندیل حرم امساک روغن چون کنم
از لطافت باز شبنم بر نمی دارد گلش
خار خشک خویش من درکار گلشن چون کنم
باغ را نتوان تمام از رخنه دیوار دید
دل تسلی از تماشایش به دیدن چون کنم
من گرفتم عیب خود از دیده ها کردم نهان
عیب خود پوشیده از دلهای روشن چون کنم
پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
شعله جواله را پنهان به دامن چون کنم
از نسیمی من که می لرزم به جان چون برگ بید
دعوی ازادگی چون سرو سوسن چون کنم
من گرفتم خار راهش را بر اوردم زپا
خارخارش راز دل بیرون به سوزن چون کنم
چون کنم تسخیر آن حسن پریشان گردرا
ماه را گردآوری با چشم روزن چون کنم
باز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشت
از نظر بستن خرامش آن نشیمن چون کنم
لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود
در جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم
از تجلی هر سر خاری است میل آتشین
حفظ چشم خویش در صحرای ایمن چون کنم
در فلاخن می نهد سیل حوادث کوه را
جمع پای خویش صائب من به دامن چون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۲
چشم می پوشم نظر بر روی جانان می کنم
در وصال از دوربینی مشق هجران می کنم
دیده افسردگان گرمی ز آتش می برد
داغ را در رخنه های سینه پنهان می کنم
پنبه صبح وطن داغ مرا ناسور کرد
مرهم از خاکستر شام غریبان می کنم
حق آبی هرکه را بر من چشم من است
در کنار نیل یاد چاه کنعان می کنم
ذره ام اما زمن خورشید باشد در حساب
مورم اما حرف در کار سلیمان می کنم
سر بر آرند از گریبان در تماشا خلق و من
می برم سر در گریبان سیر بستان می کنم
اصفهان تا چند صائب سرمه در کارم کند
زین زمین حرف دشمن رو به کاشان می کنم
در وصال از دوربینی مشق هجران می کنم
دیده افسردگان گرمی ز آتش می برد
داغ را در رخنه های سینه پنهان می کنم
پنبه صبح وطن داغ مرا ناسور کرد
مرهم از خاکستر شام غریبان می کنم
حق آبی هرکه را بر من چشم من است
در کنار نیل یاد چاه کنعان می کنم
ذره ام اما زمن خورشید باشد در حساب
مورم اما حرف در کار سلیمان می کنم
سر بر آرند از گریبان در تماشا خلق و من
می برم سر در گریبان سیر بستان می کنم
اصفهان تا چند صائب سرمه در کارم کند
زین زمین حرف دشمن رو به کاشان می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۳
قبله را تغییر ازان محراب ابرو می کنم
می روم با آستانش کار یکرو می کنم
می نویسم خط بیزاری به طرف عارضش
باطل السحری به کار نرگس او می کنم
عجز در درگاه استغنای او کاری نساخت
می فرستم آه گرمی را ویکرو می کنم
آیه نومیدی از چین جبینش خوانده ام
همتی یاران وداع آن سرکو می کنم
حسن را در شیوه کامل ساختن حق من است
چشم آهو را به تعلیمی سخنگو می کنم
می دهم جان در بهای حسن تا در پرده است
من گل این باغ را در غنچگی بو می کنم
چند با داغ جنون همکاسه باشم سوختم
مدتی صائب به درد بیغمی خو می کنم
می روم با آستانش کار یکرو می کنم
می نویسم خط بیزاری به طرف عارضش
باطل السحری به کار نرگس او می کنم
عجز در درگاه استغنای او کاری نساخت
می فرستم آه گرمی را ویکرو می کنم
آیه نومیدی از چین جبینش خوانده ام
همتی یاران وداع آن سرکو می کنم
حسن را در شیوه کامل ساختن حق من است
چشم آهو را به تعلیمی سخنگو می کنم
می دهم جان در بهای حسن تا در پرده است
من گل این باغ را در غنچگی بو می کنم
چند با داغ جنون همکاسه باشم سوختم
مدتی صائب به درد بیغمی خو می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۱
معنی بسیار را از لفظ کم جان می دهم
بحر را در کاسه گرداب جولان می دهم
گوهر من خرقه ازدست صدف پوشیده است
تیغ بر سرم می خورم گوهر به دامان می دهم
کعبه را چون محمل لیلی به یک بانگ بلند
می کنم دیوانه و سر در بیابان می دهم
از گل بی خار جان خود چرا دارم دریغ؟
من که خار بی ادب را آب حیوان می دهم
تا مگر خوابی عزیزان را برانگیزد ز خواب
تن به زندان قضا چون ما کنعان می دهم
دانه دل سبز گردیدن ندارد، ورنه من
مدتی شد آبش از چاه زنخدان می دهم
مدتی شد صحبتم از نغمه عشرت تهی است
شیشه دل را به دست سنگ طفلان می دهم
برقم اما خرمن ماه است جولانگاه من
کی به دست هر خس و خاری گریبان می دهم؟
بس که دارم خط نو اصلاح او را در نظر
در میان خواب هم تصحیح قرآن می دهم
چشم من صائب به روی خط مشکین وا شده است
کی دل خود را به هر زلف پریشان می دهم
بحر را در کاسه گرداب جولان می دهم
گوهر من خرقه ازدست صدف پوشیده است
تیغ بر سرم می خورم گوهر به دامان می دهم
کعبه را چون محمل لیلی به یک بانگ بلند
می کنم دیوانه و سر در بیابان می دهم
از گل بی خار جان خود چرا دارم دریغ؟
من که خار بی ادب را آب حیوان می دهم
تا مگر خوابی عزیزان را برانگیزد ز خواب
تن به زندان قضا چون ما کنعان می دهم
دانه دل سبز گردیدن ندارد، ورنه من
مدتی شد آبش از چاه زنخدان می دهم
مدتی شد صحبتم از نغمه عشرت تهی است
شیشه دل را به دست سنگ طفلان می دهم
برقم اما خرمن ماه است جولانگاه من
کی به دست هر خس و خاری گریبان می دهم؟
بس که دارم خط نو اصلاح او را در نظر
در میان خواب هم تصحیح قرآن می دهم
چشم من صائب به روی خط مشکین وا شده است
کی دل خود را به هر زلف پریشان می دهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۲
خاکمال دشمن سرکش به تمکین می دهم
در گذار سیل، داد خواب سنگین می دهم
گردم آبی درین بستان چو گلبن می خورم
از برومندی عوض گلهای رنگین می دهم
بوی خود چون گل چرا از بلبلان دارم دریغ؟
من که بی منت سر خود را به گلچین می دهم
هرچه از شبها به بیداری سر آید نعمت است
من نه از تن پروری تغییر بالین می دهم
در بهای بوسه حیرانم چه سازم چون کنم
من که بهر حرف تلخی جان شیرین می دهم
چون طلا گردید دست افشار، می گردد عزیز
اختیار دل به آن دست نگارین می دهم
گرچه خود خون می خورم از تنگدستی چون عقیق
تشنه جانان را به آب خشک تسکین می دهم
پیش اهل دل ز زهد خشک می گویم سخن
جلوه در میدان آش اسب چوبین می دهم
از زبان یار می گویم به دل پیغامها
خاطر خود را به حرف و صوت تسکین می دهم
بس که صائب تشنه خون خودم از بیغمی
سر چو گل با چهره خندان به گلچین می دهم
در گذار سیل، داد خواب سنگین می دهم
گردم آبی درین بستان چو گلبن می خورم
از برومندی عوض گلهای رنگین می دهم
بوی خود چون گل چرا از بلبلان دارم دریغ؟
من که بی منت سر خود را به گلچین می دهم
هرچه از شبها به بیداری سر آید نعمت است
من نه از تن پروری تغییر بالین می دهم
در بهای بوسه حیرانم چه سازم چون کنم
من که بهر حرف تلخی جان شیرین می دهم
چون طلا گردید دست افشار، می گردد عزیز
اختیار دل به آن دست نگارین می دهم
گرچه خود خون می خورم از تنگدستی چون عقیق
تشنه جانان را به آب خشک تسکین می دهم
پیش اهل دل ز زهد خشک می گویم سخن
جلوه در میدان آش اسب چوبین می دهم
از زبان یار می گویم به دل پیغامها
خاطر خود را به حرف و صوت تسکین می دهم
بس که صائب تشنه خون خودم از بیغمی
سر چو گل با چهره خندان به گلچین می دهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۴
ما ز حرف پوچ مانند صدف لب بسته ایم
چون گهر در خلوت روشندلی بنشسته ایم
تنگ نتواند زمین و آسمان بر ما گرفت
چون شرار از تنگنای سنگ و آهن جسته ایم
اهل مجلس در شکست ما چه یکدل گشته اند؟
ما نه مینای تهی، نه توبه نشکسته ایم
تاج اقبال سکندر این چنین لعلی نداشت
پیش یأجوج سخن سد خموشی بسته ایم
در محیط عشق، خون نوح در جوش است و ما
چون حباب از سادگی بر موج محمل بسته ایم
چشم ما از بس که ترسیده است از پیوند خلق
ابروی پیوسته را از لوح خاطر شسته ایم!
یاد ما از خاطر احباب صائب چون رود؟
در بیاض آفرینش مصرح برجسته ایم
چون گهر در خلوت روشندلی بنشسته ایم
تنگ نتواند زمین و آسمان بر ما گرفت
چون شرار از تنگنای سنگ و آهن جسته ایم
اهل مجلس در شکست ما چه یکدل گشته اند؟
ما نه مینای تهی، نه توبه نشکسته ایم
تاج اقبال سکندر این چنین لعلی نداشت
پیش یأجوج سخن سد خموشی بسته ایم
در محیط عشق، خون نوح در جوش است و ما
چون حباب از سادگی بر موج محمل بسته ایم
چشم ما از بس که ترسیده است از پیوند خلق
ابروی پیوسته را از لوح خاطر شسته ایم!
یاد ما از خاطر احباب صائب چون رود؟
در بیاض آفرینش مصرح برجسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۶
عشق را در تنگنای سینه پنهان کرده ایم
شور محشر را حصاری در نمکدان کرده ایم
در صفای سینه ما طوطیان را حرف نیست
از تریهای فلک آیینه پنهان کرده ایم
سنگ طفلان را دهد گرد یتیمی خاکمال
از سواد شهر تا رو در بیابان کرده ایم
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات
ما به آب تلخ صلح از آب حیوان کرده ایم
تا عزیزان جهان ما را فرامش کرده اند
سجده های شکر پیش طاق نسیان کرده ایم
مطلب ما ترک سر بر خویش آسان کردن است
گر لبی چون پسته زیر پوست خندان کرده ایم
کشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت است
در زمین شور تخم خود پریشان کرده ایم
در شبستان عدم صبح امید ما بس است
آنچه از انفاس صرف آه و افغان کرده ایم
چون به صید جغد چون دون همتان قانع شویم؟
ما که خود را بر امید گنج ویران کرده ایم
چون سمندر صائب از اقبال عشق بی زوال
آتش سوزنده را بر خود گلستان کرده ایم
شور محشر را حصاری در نمکدان کرده ایم
در صفای سینه ما طوطیان را حرف نیست
از تریهای فلک آیینه پنهان کرده ایم
سنگ طفلان را دهد گرد یتیمی خاکمال
از سواد شهر تا رو در بیابان کرده ایم
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات
ما به آب تلخ صلح از آب حیوان کرده ایم
تا عزیزان جهان ما را فرامش کرده اند
سجده های شکر پیش طاق نسیان کرده ایم
مطلب ما ترک سر بر خویش آسان کردن است
گر لبی چون پسته زیر پوست خندان کرده ایم
کشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت است
در زمین شور تخم خود پریشان کرده ایم
در شبستان عدم صبح امید ما بس است
آنچه از انفاس صرف آه و افغان کرده ایم
چون به صید جغد چون دون همتان قانع شویم؟
ما که خود را بر امید گنج ویران کرده ایم
چون سمندر صائب از اقبال عشق بی زوال
آتش سوزنده را بر خود گلستان کرده ایم