عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
چشم جانرا ضیاست این دیوان
گل باغ خداست این دیوان
رنگ جانان و بوی جان دارد
گلستان این لقاست این دیوان
دل و جانرا دهد حیات ابد
نوش آب بقاست این دیوان
اهل دل زین قدح قدح نوشند
شربت جانفزاست این دیوان
در معانیش حق توان دیدن
آینه حق نماست این دیوان
کل اسرار اندرو بسیار
چمن دلگشاست این دیوان
الصلا طالبان راه و خدا
سوی حق رهنماست این دیوان
مژده باد اهل درد را بدوا
دردها را دواست این دیوان
هر که دارد هوای مستی حق
می صاف خداست این دیوان
میرساند بمنزل مقصود
سالکانرا سزاست این دیوان
صاحب قال راست علم رسوم
صاحب حال راست این دیوان
آب حیوان خضر در ظلمات
آب حیوان ماست این دیوان
میکشد سوی عشق و عشق بحق
معدن جذبهاست این دیوان
ای که پیمان ننگ و ناموسی
این مرض را شفاست این دیوان
روز و شب ورد جان و دل کن فیض
حمد و شکر خداست این دیوان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
منگر تو در روی بتان بهر هوای خویشتن
در آتش سوزان مرو ای دل بپای خویشتن
هرگو دلش از دشت برد مهر بتان سنگدل
در دوزخ نقد اوفتاد دید او جزای خویشتن
با عشق خوبان خو مکن جز جانب حق رو مکن
کین غم چو افروزد دلت بینی سزای خویشتن
غم را بسوزان شاد شو در عشق حق استاد شو
شاگردی شیطان مکن بهر بلای خویشتن
نی‌نی چو شیطان خود روی‌بینی چو دانه سوی دام
استاد شیطان میشوی در ابتلای خویشتن
رو رسم نو بنیاد کن خود را ز خود آزاد کن
تا وارهی زین بندگی باشی برای خویشتن
چون فیض روحانی شوی زاقندهٔ ثانی شوی
یابی بقای جاودان اندر فنای خویشتن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
با دلم گلزار می‌گوید سخن
از زبان یار می‌گوید سخن
بشنوید ای عاشقان بوی مرا
بویم از اسرار می‌گوید سخن
بنگرید ای عارفان رنگ مرا
رنگم از انوار می‌گوید سخن
بوی گل از زلف او دم میزند
رنگش از رخسار میگوید سخن
گل ز شرم لطف او دارد عرق
خارش از قهار می‌گوید سخن
با دلی چون غنچه پر خون از غمش
عندلیب زار می‌گوید سخن
گل برنگ و بو کند تعبیر از او
بلبل از منقار می‌گوید سخن
هر کرا بینی بنحوی در لباس
در حق آن یار می‌گوید سخن
صوفی اندر خلوت از سر دم زند
مست در بازار می‌گوید سخن
عاشق ار یکدم نیابد همدمی
با در و دیوار می‌گوید سخن
گر زبانش یکنفس دم در کشد
با دلش دلدار میگوید سخن
از رموز عشق حلاج شهید
بر سر آن دار میگوید سخن
چون سنائی تن زند از گفتگو
رومی و عطار میگوید سخن
قاسم انوار گر کم گفت زار
مغربی بسیار میگوید سخن
گر زبان عشق را فهمد کسی
با دلش احجار میگوید سخن
خاک و باد و آب و آتش را به بین
در ثنا هر چار میگوید سخن
بشنو اسرار حقایق از سپهر
ثابت و ستار میگوید سخن
فالق الاصباح میگوید نهار
لیل از سیار میگوید سخن
دشت میگوید ز نعم الماهدون
باغ از اشجار میگوید سخن
بحر میگوید من الماء الحیوهٔ
کوه از صبار میگوید سخن
در مقام شرح انا موسعون
گنبد دوار میگوید سخن
در جواب گفتهٔ حق الست
بیخود و هشیار میگوید سخن
بیخودم من دیگری میگوید این
گوش کن هشیار میگوید سخن
دانی ار گوشی بدست آری ز غیب
خفته و بیدار میگوید سخن
محرمی گر فیضباید در جهان
از خدا بسیار میگوید سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
تیره شد در چشمم از دنیا بدر باید شدن
تنگ شد جا بر دلم جای دگر باید شدن
عقدهٔ دنیا زبال مرغ جان باید گشود
سوی فردوس برین با بال و پر باید شدن
پای تن بگذار و با بال روان پرواز کن
تاج قرب ار خواهی اینره را بسر باید شدن
متبع شرکست خود بینی ره توحید را
از وجود فانی خود بیخبر باید شدن
لوح دلرا شست و شوئی باید از ادناس طبع
از کدورتهای جسمانی بدر باید شدن
راه حق آسان توان رفتن بر آثار قدم
پیشوایان رفته اینره بر اثر باید شدن
معرفت را چون نهایت نیست راهش بیحد است
هر چه زان حاصل شود زان بیشتر باید شدن
تا نگردی فانی اندر حق نیاسائی ز خود
کی شیء هالک را مستقر باید شدن
فیض را چون عمر بگذشت و شد آلایش ز دست
سوی دارالخلد جنت زودتر باید شدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
دلا برخیز و پائی بر بساط خود نمائی زن
برندی سر برار آتش درین زهد دریائی زن
در آدر حلقه مستان و در کش یکدو پیمانه
بمستی ترک هستی کن دم از فرمانروائی زن
کمر بر بند در خدمت چونی از خویش خالی مشو
ز بی برگی بجو برگ و نوای بی نوائی زن
اسیر نفس بودن در خراب آباد تن تا کی
قدم در عالم جان نه در از خود رهائی زن
بخلوتخانه وحدت درا از خویش یکتا شو
بسوز این خرقه یا چاکی برین دلق دو تائی زن
زره گم گشتن اندر ظلمت آباد هوس تا چند
براه آی آتش اندر آرزوهای هوائی زن
بیفکن آنچه در سر داری و پای اندرین ره نه
گدائی کن درین درگاه و کوس پادشائی زن
بمردی وارهان خود را ازین بیگانگان بگسل
بشهر آشنائی آ صلای‌ آشنائی زن
ز پا افتادهٔ در راه وصل دوست خیزای فیض
دو دست استعانت در جناب کبریائی زن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
الهی ز عصیان مرا پاک کن
در اعمال شایسته چالاک کن
چو بآبی بسر ریزم از بهر غسل
دلم را چو اعضای تن پاک کن
هجوم شیاطین ز دل دوردار
قرین دلم خیل املاک کن
شراب طهوری بکامم رسان
سراپای جانرا طربناک کن
کند شاد اگر سازدم العیاذ
پشیمانیم بخش و غمناک کن
بگریان مرا در غم آخرت
ازین درد آهم بر افلاک کن
ز خوفت بخون دلم ده وضو
ز احداث باطن دلم پاک کن
بریزان ز من اشک تا اشک هست
چو آبم نماند مرا خاک کن
و قلبی ففزعه عمن سواک
دهانم بذکراک مسواک کن
بعصیان سراپای آلوده‌ام
سراپا ز آلودگی پاک کن
چو پاکیزه گردد ز لوث گنه
دلم آینه صاف ادراک کن
دلم را بده عزم بر بندگی
نه چون بیغمانم هوسناک کن
بخاک درت گر نیارم سجود
مکافات آن بر سرم خاک کن
دلم راز پندار دانش بشوی
بجان قایل ما عرفناک کن
بعجب عمل مبتلایم مساز
زبان ناطق ما عبدناک کن
نگه دارم از شر آفات نفس
بتلبیس ابلیس دراک کن
نشاطی بده در عبادت مرا
دل لشکر دیو غمناک کن
بحشرم بده نامه در دست راست
ز هولم در آنروز بی باک کن
ز یمن ولای علی فیضرا
قرین مکرم بلولاک کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
بر در تو من رو بخاک عجز ناله میکنم کای اله من
جرم کرده‌ام ظلم کرده‌ام پرده بپوش بر گناه من
سربر آستان روبراستان کای مقربان روزبازخواست
یارئی کنید در شفاعتم نزد حضرت قبله‌گاه من
گریه میکنم شسته تا شود ز آب دیده‌ام نامه گنه
آه میکشم تا کند سیه هرچه کرده‌ام دود آه من
صبح تا بشام میکنم گنه توبه گر بود سال یا بمه
جرم بیحدم محو کی کند توبه کم گاه گاه من
آمدم بتو از ره نیاز عاجزانه من شاید از کرم
رحم آوری بر من و کشی خط مغفرت بر گناه من
پای تا بسر گشته‌ام امید تا شنیده‌ام آنکه گفتهٔ
کی گذارمش تا شود هلاک آنکه آید او در پناه من
روبراه تو کرده‌ام کنون جای ده مرا تو بخویشتن
گفتهٔ که جانزد خود دهم هر که او کند روبراه من
کی‌توان‌بخود‌آمدن برت یارئی بکن دست من بگیر
باش هادیم گام‌گام ره نور خویش کن شمع راه من
عمر شد تبه نامه شدسیه شدبدی زحد معترف‌شدم
غیر اعتراف نیست شافعی تا شود برت عذرخواه من
دشمن ار کند قصدجان من‌سوی درگهت آورم پناه
گر تو رانیم از درت کجاست مأمنی شود تا پناه من
از جوار تو من کجاروم یا ز قید تو من چسان رهم
کو در دگر کو ره گذر ای پناه من ای اله من
با زبان حال وز ره مقال میکنم سؤال از درت نوال
من نیازمند تو نیاز جو من گدا و تو پادشاه من
مال من توئی جاه من توئی دنییم توئی عقبیم توئی
ای فدای تو هر دو کون من وز برای تو مال و جاه من
فیض اگربود غرقه درگنه دست‌گیردش مهر این دوشه
مصطفی نبی مرتضی علی مهر این دو بس زاد راه من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
بیا ساقی بده آن آب گلگون
که دل تنگ آمد از اوضاع گردون
خرد را از سرای سر بدر کن
بر افکن پرده از اسرار مکنون
بگوش جان صلای عشق در ده
رسوم عاقلان را کن دگرگون
بکنج درد و غم تا کی نشینم
شکیبائی شد از اندازه بیرون
ببا تا آه آتشناک از دل
روان سازیم سوی چرخ گردون
فلک را سقف بشکافیم شاید
رویم از تنگنای دهر بیرون
دل و جانرا نثار دوست سازیم
که غیر دوست افسانه است و افسون
رقم کن بر دل و بر جانت ای فیض
برات سرخ روئی ز اشگ گلگون
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
از سرّ وحدت دم زدم هذا جنون العاشقین
کونین را برهم زدن هذا جنون العاشقین
بر طرهٔ پر خم زدم بر حرف لا و لم زدم
شادی کنان بر غم زدم هذا جنون العاشقین
بر شور و بر غوغا زدم بر لا و بر الا زدم
برجا و بر بیجا زدم هذا جنون العاشقین
از عشق سرمست‌ آمدم وز نیست در هست آمدم
در رفعت او پست آمدم هذا جنون العاشقین
گشتم زعشق دوست‌مست‌شستم‌زغیردوست دست
تا رو نماید هر چه هست هذا جنون العاشقین
آتش زدم افلاک را بر باد دادم خاک را
شستم دل غمناک را هذا جنون العاشقین
سرگشتهٔ کوئی شدم آشفتهٔ موئی شدم
حیران مه روی شدم هذا جنون العاشقین
در عشق گشتم بیقرار زنجیر من شد زلف یار
چشم خرد از من مدار هذا جنون العاشقین
در من نگیرد پند کس سوزم نصیحت را چو خس
پندم جمال یار بس هذا جنون العاشقین
آتش زدم من پند را وین خشک خام چند را
پختم دل خرسند را هذا جنون العاشقین
از خود بریدم پند را بگسستم این پیوند را
بشکستم این الوند را هذا جنون العاشقین
از نام در ننگ آمدم وز صلح در جنگ آمدم
از عاقلی تنگ آمدم هذا جنون العاشقین
نی ننگ میدانم نه عار دست از من بیدل بدار
یکدم مرا با من گذار هذا جنون العاشقین
آتش زدم در جان و تن وز خود فکندم ما و من
بر هم زدم این انجمن هذا جنون العاشقین
ای آنکه در عقلی گرو درفیض و در شعرش مکاو
از شرو شورم دور شو هذا جنون العاشقین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
از وفا نام شنیدیم همینست همین
زان نشان بس طلبیدیم همین است همین
غیر معشوق حقیقی که وفا شیوهٔ اوست
یک وفادار ندیدیم همین است همین
دیده هرچند گشودیم در اطراف جهان
جز خدا هیچ ندیدیم همین است همین
یا ز آنست که او در دل ما جا دارد
همه جا هرزه دویدیم همین است همین
غیر معشوق ازل نیست دگر معشوقی
حسن خوبان همه دیدیم همین است همین
ثمر هر شجری اوست همانست همان
ما بهر باغ چریدیم همین است همین
اینکه گفتند به جز عشق رهی نیست بحق
ما بدین حرف رسیدیم همین است همین
نیست در میکدهٔ دهر به جز بادهٔ عشق
می هر نشاءه چشیدیم همین است همین
سیر هر طایفه کردیم بغیر از عشاق
مردم راست ندیدیم همین است همین
سر بسر کوچه و بازار جهان گردیدیم
جز غم او نخریدیم همین است همین
همه چیزی بنظر آمد از اسباب جهان
جز قناعت نگزیدیم همین است همین
گوش هر چند بهر سوی نهادیم چو فیض
جز حدیثش نشنیدیم همین است همین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
ای که دانی سرّ ما را مو بمو
شمهٔ احوال ما با ما بگو
چیستیم و از چه و بهر چه‌ایم
کیست نحن کیست کنت کیست هو
بحرهای راز پنهان کردهٔ
درطلب افکنده ما را جو بجو
هرچه میگوئیم پنهان ما بما
بیش میدانیش پیدا مو بمو
آگهی ز احوال تنها تا بتا
واقفی ز اسرار جانها تو بتو
ماهیان بحر تو جانهای ما
بحر جویان جابجا و جوبجو
ما شده جویای تو از هر طرف
تو نشسته در برابر روبرو
روی تو دایم بسوی ما و ما
در طلب حیران و جویان سو بسو
با دل ما در تکلم روز و شب
در سراغت میدود دل کو بکو
در همه جا هستی و جائی نهٔ
سر برآریم از تو و گوئیم کو
عطر بوی تو گرفته عالمی
بیخود آن گشته ما نشنیده بو
غمزهای مست پنهان میرسد
سوی جان ز آن چشم جادو موبمو
جان ما افتان و خیزان می‌دود
دست و پا گم کرده بهر جستجو
از حضورت دل اگر آگه شدی
خویش را از خویش کردی رفت و رو
با دل من در عتابی دم بدم
عذر ما را لیک دانی مو بمو
عذر تقصیرات ما در کار تو
توبه از ما دانی ای نعم العفو
هرچه از ما پردهٔ خود میدریم
میکند خیاط عفو تو رفو
دم بدم آلودهٔ عصیان شویم
ابتلای تو کندمان شست و شو
فیض جان ده در رهش تسلیم شو
لن تنالوا البر حتی تنفقو
گفت و گو بسیار شد خامش شویم
تا کند دلدار با ما گفتگو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
خورشید ذره‌ایست ز نور جمال تو
افلاک قطره‌ایست ز بحر نوال تو
لذات هر دو کون ز جودت نشانهٔ
ایجاد شمه‌ایست ز حسن نعال تو
آفاق پرتویست ز اشراق کبریا
غیب و شهادت آیت نور و ظلال تو
آدم نمونه‌ایست ز مجموع خلق و امر
خاتم نگین خاتم جاه و جلال تو
جنت اشارتیست ز قرب و کرامتت
دوزخ کنایتیست ز بعد و نکال تو
هر جا غمی و محنت و دردیست سربسر
یکسطوتست از سطوات جلال تو
حلمست نکتهٔ ز شکوه خدائیت
علمست نقطهٔ ز کتاب کمال تو
هرجاست بینش و شنوائی و دانشی
یکشمهٔ ز آگهی بیمثال تو
حسن بتان و غمزهٔ خوبان دلفریب
یک لمعاست از لمعات جمال تو
چندین هزار عالم و آدم که هست نیست
جزموجهٔ ز بحر عدیم المثال تو
جائی نگنجی از عظمت جز سرای دل
شاد آن دل وسیع که باشد محال تو
عاشق بنقد غرقهٔ بحر شهود وصل
عارف در انتظار ندای تعال تو
مستغرق شهودم و جویای آن شهود
محروم گردم ارز حجاب خیال تو
در من زن آتشی که بسوزد مرا ز من
شاید که فیض فیض برد از وصال تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
ای خدا شرمنده‌ام از کثرت احسان تو
شرم بر شرمم فزاید چون کنم عصیان تو
گر ببخشائی گناهان مرا از فضل خود
آب گردم از خجالت بر در غفران تو
ور حساب من کنی ای وای من ای وای من
کی تن و جان من آرد طاقت نیران تو
گاه گویم شاید این ذره نیاید در حساب
چون کنم با ذره دارد کار در استان تو
هرچه هستم از توام بهر توام ای بی‌نیاز
مظهر قهر توام یا مظهر غفران تو
هرچه دارم از تو دارم خود چه دارم هیچ هیچ
نسیتم من جز بدی مستغرق احسان تو
فیض را حد ثنایت نیست معذورش بدار
کیست او یا چیست او تا دم زند در شان تو
کی توان از عهدهٔ شکر تو بیرون آمدن
شکر نعمت نعمتی دیگر بود از خوان تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
قصه اندوه دل بسیار شد خاموش شو
هر که بشنید این انین بیمار شد خاموش شو
حرف درد عاشقان داروی بیهوشی بود
ز استماع آن دلم از کار شد خاموش شو
یاد ایامی که فخر نیکمردان بود عشق
چون حدیث عشقبازی عار شد خاموش شو
گوهر اسرار شاید کی بدست سفله داد
بس سر از گفت زبان بر دار شد خاموش شو
ذکر این افسانه ممکن بود تا در خواب بود
فتنه اکنون زین صدا بیدار شد خاموش شو
تاکنون در پرده بود این راز و درها بسته بود
زاهد از بوی سخن هشیار شد خاموش شو
گفتن اسرار با یاران بخلوت می‌توان
مجلس ما مجمع اغیار شد خاموش شو
چون ز ظاهر میزنم دم آفت دم خفته است
گفتگو چون کاشف اسرار شد خاموش شو
هیچ دانستی چه آمد رفته رفته بر زبان
آنچه اخفا خواستیش اظهار شد خاموش شو
نو بنو باید سخن در بیت بیت و حرف حرف
یکسخن در یکغزل تکرار شد خاموش شو
امر فرمائی بخاموشی و خودگوئی سخن
شرح کتمان سخن طومار شد خاموش شو
خواست تا رمزی بگوید شد عنان از دست فیض
گفتمش ناگفتنی بسیار شد خاموش شو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
راه حق را مرد باید مرد کو
توشهٔ آن درد باید درد کو
چهرهٔ گلگون درینره کی خرند
زرد باید روی روی زرد کو
اشک باید گرم باشد آه سرد
اشگ گرم ایجان و آه سرد کو
فرد میباید شدن از غیر او
سالکی از ما سوی الله فرد کو
در ره او گرد می‌باید شدن
آنکه گردد در ره او گرد کو
یار کی همدرد باید راه را
ای دریغا یار کی همدرد کو
پرورش باید ز عشق دوست جان
فیض را از عشق جان پرورد کو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
ز حق رسید ندا لا اله الا هو
دلم ربود ز جا لا اله الا هو
ندای نور فشان روشنائی دل و جان
ندای شرک زدا لا اله الا هو
سروش هاتف غیب این ندا بجان درداد
دلا توهم بسرا لا اله الا هو
چو گوش هوش بدادم منادی حق را
شنیدم از همه جا لا اله الا هو
ندای هوش ربا «لیس غیره دیار»
ندای هوش فزا لا اله الا هو
خدا گواه و ملایک گواه و دانایان
کفی بهم شهدا لا اله الا هو
نظر بعالم جان کردم از دریچهٔ دل
ندیده دیده سوی لا اله الا هو
نوشته کرد خط مهوشان بخط غبار
بکلک صنع خدا لا اله الا هو
اشارهای خوش چشم مست محبوبان
بغمزه کرد ادا لا اله الا هو
نظر بزلف دو تا کن بجوی موی بمو
ببین ز تای بتا لا اله الا هو
ندا کند دل هر ذره کای ز حق غافل
بخوان ز جبههٔ ما لا اله الا هو
بآسمان نگرو برو بحر و سهل و جبل
نوشته بین همه جا لا اله الا هو
کتاب عنصر و افلاک را ورق بورق
نوشته دست قضا لا اله الا هو
ببحر خواست خروشی که غیر او کس نیست
ز کوه خواست صدا لا اله الا هو
بگوش جان چو رسید از ازل سماع الست
طپید و گفت بلی لا اله الا هو
دلی که شد خنک از چشمهٔ عبادالله
چشد ز برد رضا لا اله الا هو
دلی که گرم شد از زنجبیل حب حبیب
کند دروش فنا لا اله الا هو
خدای فیض کند بر زبان او جاری
بهر نفس همه جا لا اله الا هو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده
ز لطف بیدریغ خود مرا روزی کن آندولت
که بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده
روان خواهد روان گردد باستقلاب دیدارت
کرامت کن که کار جان بیک دیدار افتاده
بود روزی که بیند چشم خونبار من آن رخسار
دو کون از دیدهٔ حق بین من یکبار افتاده
روا گرچه نمیدارد دلی کز عشق رنجور است
دل خامم پی درمان درین بازار افتاده
از آن درمان که میگویند عاشق را نمی‌باشد
دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده
ندارد گرچه پروای دل زار گرفتاران
بامیدی دلم دنبال آن دلدار افتاده
نه من تنها فتادم بی سر و پا در ره عشقش
در این ره همچون من بی پا و سر بسیار افتاده
گروهی بی‌دل ودین مست و بیخود گشته از جامی
گروهی بی سر و پا در رهت خمار افتاده
گروهی مست و لایعقل ز کف داده زمام دل
گروهی با کمال معرفت هشیار افتاده
گروهی در درون جبه و دستار میرقصند
گروهی را ز مستی جبه و دستار افتاده
گروهی در طریق معرفت گم کرده عارف را
گروهی قیل و قال آورده در گفتار افتاده
گروهی همچو من گاهی سخن گو گشته از هرجا
گهی با خویشتن در حایش و پیکار افتاده
بزن در دامن مردی که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نیستی ای فیض مرد کار افتاده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
یا رب این مهجور را در بزم وصلت بار ده
ار می روحانیانش ساغر سرشار ده
دل بجان آمد مرا زین عالم پر شور و شر
راه بنما سوی قدسم عیش بی آزار ده
سخت می‌ترسم که عالم گردد از اشگم خراب
یا رب این سیلاب خون را ره بدریا بار ده
در فراقت مردم ایجان جهان رحمی بکن
یا دلم خوش کن موعدی با به وصلم بار ده
دل همیخواهد که قربانت شود در عید وصل
جام لاغر را بپرور شیوهٔ این کار ده
تیره شد جان و دلم از امتزاج آب و گل
سینه را اسرار بخش و دیده را انوار ده
عقل جزئی از سرم کن دور و عقل کل فرست
زنگ غم بزدای از دل شادی غمخوار ده
تا بکی مخمور باشند از می روز الست
عاکفان کوی خود را باده اسرار ده
هر گروهی را ز فضلت نعمتی شایسته بخش
زاهدان را وعد جنت عاشقان را بار ده
یا رب آنساعت که از دهشت زبان ماند ز کار
فیض را الهام حق کن طاقت گفتار ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
یا رب این مخمور را در بزم مستان بار ده
وز شراب لایزالی ساغر سرشار ده
یکدو غمزه زان دو چشمم ساقیا هر بامداد
یکدو بوسه زان لبانم در شبان تار ده
دور عقل آمد بسر گفتار واعظ شد کساد
عشق را بگشا دکان و رونق بازار ده
وقت مستی و طرب آمد خرد را عذرخواه
بزم مستان را بیارا مطربان را بار ده
کفر صادق خوشتر از ایمان کاذب آیدم
سبحه بستان از کف من در عوض زنار ده
مسجد و محراب و منبر پر شد از زرق و ریا
هان در میخانه بگشا راستان را بار ده
آتشی از عشق افروز اهل غفلت را بسوز
دردها را کن دوا بیمار را تیمار ده
زاهدان خشک را بگذار با جهل و غرور
خیل رندان را می از جام هوالغفار ده
زاهدان را نیست در خور عشقبازی کار ماست
عام را زین باده کم ده خاص را بسیار ده
میکشد ساقی خمارم باده را تعجیل کن
فیض را از جام باقی عیش بی آزار ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
بدل گفتم سوی دلبر نشان ده
نشانی سوی عیش جاودان ده
نشان گفتا سوی او عشق و مستی است
حجاب خود خودی ترک همان ده
شدم نا بر در میخانه عشق
که مسکینم مرا می رایگان ده
نخستم کن توانائی کشیدن
توانا چون شدم تا میتوان ده
روانم جفت کن با دختر زر
بطاق ابروی پیر مغان ده
بچشمم مست ساقی کرد اشارت
که یکساغر بدین بی خان و مان ده
گرفتم ساغری از وی کشیدم
بگفتم یا رب از خویشم امان ده
بگفتا گر امان خواهی چو مردان
طلاق این جهان و آنجهان ده
چوفیض از هر دو عالم رو بگردان
بحق رو آر و ترک این و آن ده