عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۰
آن لاله عذاری که منم داغ و کبابش
از خون جگر سوختگان است شرابش
بیهوشیش از کاوش دل باز ندارد
چشمی که بود شوخ چو مژگان رگ خوابش
این لنگر تمکین که به خود حسن سپرده است
مشکل که کند حلقه خط پا به رکابش
از خانه به بازار صبوحی زده آید
حسنی که زآیینه بود عالم آبش
چشمی که شود صیقلی باده روشن
از خشت سر خم بود آماده کتابش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۱
شوخی که مرا هست تمنای وصالش
وحشی تر از آهوی رمیده است خیالش
چشم و دل من تشنه حسنی است که از لطف
در آینه و آب نیفتاده مثالش
هر چند که گیرنده بود خون شهیدان
چون لاله بود داغدل از چهره آلش
گردید مه عید مرا ناخنه چشم
تا چشم من افتاد به ابروی هلالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۶
جز چشم توای شوخ جانهاست فدایش
بیمار ندیدم که توان مرد برایش
ازحلقه به زنجیر محال است رسد نقص
کوتاه نگردد به گره زلف رسایش
دربسته نازست سراپرده محمل
بیرون مرو ازراه به آواز درایش
هر سو که رود،درحرم کعبه کند سیر
آن را که بود ازدل خود قبله نمایش
بر هرکه فتد پرتو خورشید قناعت
دل تیره کند سایه اقبال همایش
هرعقده مشکل که به ناخن نگشاید
از آه سحرگاه بود عقده گشایش
چون عضو ز جا رفته، شود هرکه مسافر
بسیار خورد خون که فتد باز به جایش
ازگوشه عزلت چه ضرورست برآید؟
صائب که زند موج پریزاد، سرایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۳
حضوری داشتم شب با خیالش
که در خاطر نمی آمد وصالش
پریرویی که من جویای اویم
اشارت بر نمی دارد هلالش
گل از شبنم کند در یوزه چشم
که گردد محو خورشید جمالش
کند درلامکان خاکسترش سیر
به هر خرمن که زد برق جلالش
به چندین رنگ هرساعت برآید
بهار از انفعال رنگ آلش
اگر گوهر شود همچشم با او
دهد گرد یتیمی خاکمالش
ازان رخسار چون گل چشم بد دور
که از شبنم بود عبن الکمالش
الفها سینه شهباز دارد
ز شرم چهره پر خط و خالش
زبان شکر جای سبزه روید
به هر جا سایه اندازد نهالش
به صحرا افکند چون نافه مشک
ز وحشت سایه را وحشی غزالش
به کف دارد کمند آسمان گیر
زمین از سایه نازک نهالش
کلاه از فرق گردون می رباید
سر هر کس که گردد پایمالش
به چشم ذره شب را روز کرده است
فروغ آفتاب بی زوالش
دل آیینه ها راآب کرده است
ز شوخی برق حسن بی مثالش
که دارد زهره تکلیف ،صائب ؟
نیابد بی تکلف گر خیالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۹
هر که خموش از شکایت است زبانش
حلقه ذکر خفی است مهر دهانش
وقت کسی خوش درین ریاض که باشد
چون گل رعنا یکی بهار و خزانش
دست ز خوان سپهر سفله نگه دار
کز لب گورست خشکتر لب نانش
زود سر سبز خود کند علف تیغ
هرکه نگردد حریف تیغ زبانش
روی تو آیینه ای بود که چو خورشید
هم ز فروغ خودست آینه دانش
بس که لطف اوفتاده آن تن سیمین
خار به پیراهن است از رگ جانش
نقش پذیری شود زلوح دلش محو
دیده آیینه ای که شد نگرانش
نرم نگردد به آفتاب قیامت
بس که فتاده است سخت پشت کمانش
آه چه سازم که نیست جز الف آه
قسمت من از وصال موی میانش
چون صدف ازآب گوهرست لبالب
دیده من از رخ ستاره فشانش
پیش کریمان غیور لب نگشاید
صائب اگر پر گهر کنند دهانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۰
بس که زند موج نور سرو روانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
قطره اشکی به روی نامه سیاهی است
چشمه حیوان ز انفعال دهانش
خشک چو سوزن شده است از عرق شرم
رشته مریم ز شرم موی میانش
شهپر سیمرغ بسته است به بازو
ناوک بی بال وپر ز زور کمانش
حلقه گردون به خاک راه فتاده است
تا برباید به قد همچو سنانش
گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است
نامه واکرده ای است پیش دهانش
چشمه خورشید را سراب شمارد
هرکه ببیند رخ ستاره فشانش
هر که به دامان آن نگار زند دست
خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش
شاهسواری که من ربوده اویم
دست تصور نمی رسد به عنانش
هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد
صائب مسکین ز سیر لاله ستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۳
بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویش
خود را خلاص کردم از پاسبانی خویش
خلق محمدی رابا زر که جمع کرده است؟
یارب که برخورد گل از زندگانی خویش
ازتیشه حوادث از پای درنیایم
پشتم به کوه طورست از سخت جانی خویش
درپیش چشم من گل خندید،سوختندش
چون صرف خنده سازم عهد جوانی خویش
از فیض خامشیهاست رنگینی کلامم
چون غنچه صد زبانم از بی زبانی خویش
خون من و می لعل بایکدیگر نجوشند
چون گل عزیز دارم رنگ خزانی خویش
از طاق دل فکنده است آیینه را غرورش
خود هم ملال دارداز سر گرانی خویش
دیدم که خاطرگل از من غبار دارد
چون شبنم سبکروح بردم گرانی خویش
در دشت با سرابم در بحر یار آبم
چون موج در عذابم از خوش عنانی خویش
صائب ز کاردانی در دام عقل افتاد
اینش سزا که نازد برکاردانی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۹
زاضطراب دل کند آن زلف عنبر فام رقص
می کند آری به بال مرغ وحشی دام رقص
پرتو خورشید راآیینه در وجد آورد
در دل روشن کند آن یار سیم اندام رقص
پیش عاقل دربلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک میکند درحلقه های دام رقص
شوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیست
بی دف ونی می کند گردون مینافام رقص
در محیط عشق بیتابی بود باد مراد
برد کف رابر کران زین بحر خون آشام رقص
ذره را نظاره خورشید در رقص آورد
آتشین رویی چوباشد نیست بی هنگام رقص
تا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوش
می کنند از نارسایی صوفیان خام رقص
اوج دولت جای بازی و نشاط و لهو نیست
از بصیرت نیست کردن برکنار بام رقص
هر کجا آن مطرب خورشید و طالع شود
خرده جان را کند چون ذره بی آرام رقص
شمع می سازد قبا پیراهن فانوس را
چون کند در انجمن آن یار سیم اندام رقص
طعمه دریا نگردد هرکه از خود شدتهی
تا بود خالی،برروی صهبا جام رقص
فتنه سازان جهان رانیست درفرمان زبان
می کند بی خواست آتش رازبان درکام رقص
ازسیه مستان نمی آید تمیز درد و صاف
می کنم یکسان به ذوق بوسه و دشنام رقص
پایکوبان می رود سیلاب صائب تا محیط
هر که را شوق است درسر می کند هرگام رقص
اختیاری نیست صائب بیقراری های ما
ذره چون خورشید بیند می کند ناکام رقص
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۰
محبت تو ز دل داد پیچ و تاب عوض
گرفت خاک سیه،داد مشک ناب عوض
ستاره ای به دل از داغ عشق او دارم
که نه به ماه کنم نه به آفتاب عوض
به نور عقل درین انجمن کسی بیناست
که کرد دولت بیدار را به خواب عوض
شدم خراب زبیم خراج،ازین غافل
که گنج می طلبند از من خراب عوض
متاع دل به کسی داده ام که خرسندم
ز بد معاملگی گر دهد حساب عوض
که می خورد به می ناب، زهد خشک مرا؟
که با محیط گهر می کند سراب عوض ؟
بهشت نقد شود رزق خوش معامله ای
که می فروشد و گیرد زمن کتاب عوض
مگر به عشق دل خویش خوش کنم صائب
و گرنه عمر ندارد به هیچ باب عوض
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۸
ز گنجهای گرانمایه بی نثار چه حظ؟
اگر ز خود نفشانی ز برگ و بار چه حظ؟
بهارتازه کند داغ تخم سوخته را
دماغ سوخته را از وصال یار چه حظ؟
خوش است دامن تحریک نیم سوخته را
جنون کامل مارا زنوبهار چه حظ؟
چراغ صبح به یک جلوه می شود خاموش
مرابه موسم پیری ز اعتبار چه حظ؟
درخت خشک به نشو و نما نمی جوشد
ترا که نیست جنون درسر،ازبهار چه حظ؟
تمام دلخوشی روزگار در عشق است
ترا که عشق نوروزی ز روزگار چه حظ؟
خوش است سوختن داغ با سیه چشمان
ترا که داغ نسوزی ز لاله زار چه حظ؟
ز انتظار شود آب تلخ آب حیات
ز وصل باده گلرنگ بی خمار چه حظ؟
ترا که غم نگرفته است درمیان صائب
ز مهربانی یاران غمگسار چه حظ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۱
می پرستان در سر کوی مغان گردند جمع
تیرهای راست در پیش نشان گردند جمع
گر چه درتاریکی شب راه را گم کرده اند
صبح چون روشن شود این کاروان گردند جمع
گر چه چون برگ خزان امروز بی شیرازه اند
زیریک پیراهن آخر غنچه سان گردند جمع
گر چه هر یک در مقامی لاف یکتایی زنند
چون براه افتند چون ریگ روان گردند جمع
این پریشان قطره ها کز هم جدا افتاده اند
در کنار لطف بحر بیکران گردند جمع
تنگی صحرای امکان مانع جمعیت است
جمله باهم در فضای لامکان گردند جمع
در ته دریای وحدت چون گهرهای صدف
زیر یک پیراهن این سیمین بران گردند جمع
چون بسوزد نور وحدت پرده های امتیاز
ثابت و سیار دریک آسمان گردند جمع
چون شود بی پرده خورشید حقیقت آشکار
جمله ذرات جهان دریک زمان گردند جمع
راست کیشان محبت ناوک یک ترکشند
چون گشادی شد به نزدیک نشان گردند جمع
بر فراز ای قهرمان عشق قد چون علم
تا ز اطراف این سپاه بیکران گردند جمع
صائب از درد جدایی خون خود را می خورم
هرکجا با هم دو یار مهربان گردند جمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۲
در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع
تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع
دیدنم نادیدنی، مد نگاهم آه بود
در شبستان جهان تاچشم بگشودم چو شمع
سوختم تا گرم شد هنگامه دلها ز من
بر جهان بخشودم و برخود نبخشودم چو شمع
اشک وآه برق جولان را براه انداختم
در طریق عشق پای خود نفرسودم چو شمع
سوختم صدبار و از بی اعتباریها نگشت
قطره آبی به چشم روزن ازدودم چو شمع
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
زیر دامان خموشی رفتم آسودم چو شمع
این که گاهی می زدم برآب و آتش خویش را
روشنی درکار مردم بود مقصودم چو شمع
چون صدف در پرده های دل نهفتم اشک را
گوهر خود را به هر بیدرد ننمودم چو شمع
روزی من بردل این تنگ چشمان بار بود
گرچه در محفل زبان برخاک می سودم چو شمع
پرده های خواب رامی سوختم از اشک گرم
دیده بان دولت بیدار خود بودم چو شمع
مایه اشک ندامت گشت وآه آتشین
هرچه از تن پروری برجسم افزودم چو شمع
این زمان افسرده ام صائب ،وگر نه پیش ازین
می چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۳
سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع
از گریبان سر برون آورد زنارم چو شمع
از گلاب من داغ اهل دردی تر نشد
طعمه مقراض شد گلهای بی خارم چو شمع
گر چه از تیغ زبان مشکل گشای عالمم
صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع
می شمارم بوی پیراهن نسیم صبح را
من که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمع
آب میگردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع
از نسیم صبح برهم می خورد هنگامه ام
در دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمع
از گذشت آه حسرت آنچه آید درشمار
مشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمع
خار اگر ریزند ارباب حسد در دیده ام
مایه بینش شود در چشم خونبارم چو شمع
دشمن من از درون خانه می آید برون
پست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمع
از نسیمی میوه من می نهد پهلو به خاک
پختگی روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع
حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است
وای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمع
طعنه خامی همان صائب ز مردم میکشم
گر چه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۵
می گدازد زین شراب آتشین مینای شمع
تا چه با پروانه بیدل کند صهبای شمع
حسن را در پرده شرم است جولان دگر
جامه فانوس زیبنده است بربالای شمع
برق بی زنهار باشد خرمن پروانه را
گر چه می باردبه ظاهر نور از سیمای شمع
گر شود بازیچه باد صبا خاکسترش
از سر پروانه کی بیرون رود سودای شمع
نیست هرناشسته رو شایسته اقبال عشق
مه کجا در دیده پروانه گیرد جای شمع
می کند دل را سیه نزدیکی سیمین بران
گرچه کافوری بود،تاریک باشد پای شمع
رشته جان جسم خاکی را کند گردآوری
کز درون خود بود شیرازه اجزای شمع
قسمت پروانه جز خمیازه آغوش نیست
در شبستان وصال از قامت رعنای شمع
ظاهر آرایی کند روشندلان را شادمان
گر بر در زدی برون فانوس از سیمای شمع
می پرد در جستن پروانه چشم روشنش
گر چه در ظاهر بلند افتاده استغنای شمع
از نظر بازی اثر از جسم زار من نماند
می شود خرج فروغ خویش سرتاپای شمع
عشق عالمسوز دل را پاک کرد ازآرزو
چون برآید مشت خاشاکی به استیلای شمع؟
در غلط افکنده فانوس مکرر خلق را
ورنه افتاده است یکتا قامت رعنای شمع
روز دود و شب فروغش رهنمایی می کند
نیست محتاج دلیل و راهبر جویای شمع
هر نهالی دارد از دریاب رحمت بهره ای
نیست غیر از اشک خود آب دگر درپای شمع
آتشین چنگ است در صید دل پروانه ها
گر چه هست ازموم کافوری ید بیضای شمع
لازم سر در هوایان است صائب سرکشی
کی غم پروانه دارد حسن بی پروای شمع؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۷
گر چه صاحب نظرانند تماشایی شمع
بهر پروانه بود انجمن آرایی شمع
هیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرام
هر شراری که جهد از دل شیدایی شمع
هرچند در خاطر پروانه عاشق مصور گردد
می توان دید در آیینه بینایی شمع
جوهر عشق ز پیشانی عاشق گویاست
نشود سوختگی سرمه گویایی شمع
عشق روزی که قرار از دل پروانه ربود
رعشه افتاد به سرپنچه گیرایی شمع
دل چو روشن شود از عشق ،زبان کند شود
تا دم صبح بود جلوه رعنایی شمع
خط به آن چهره روشن چه تواند کردن؟
شب تاریک بود سرمه بینایی شمع
عشق درپرده ناموس نهفتم، غافل
که ز فانوس بود جامه رسوایی شمع
یارب این بزم چه بزم است که از گریه وآه
غم پروانه ندارد سر سودایی شمع
تادرین انجمن از سوختنی هست نشان
پابه دامن نکشد جلوه هر جایی شمع
کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟
می کند گریه و همدرد ندارد،صائب
جای رحم است درین بزم به تنهایی شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۳
ز سوز عشق بود خارخار گریه شمع
به دست شعله بود اختیار گریه شمع
ز خاک سوخته پروانه را برانگیزد
بنفشه وار، هوای بهار گریه شمع
بیا که تا تو چو گل رفته ای ز بزم برون
ز هم نمی گسلد پود وتار گریه شمع
اگر چه دورم ازان بزم، می توانم داد
حساب خنده گل با شمار گریه شمع
خبر نداشتم از شعله های بی زنهار
به آب راند مرا جویبار گریه شمع
چه شود ازین که بلندست دامن فانوس؟
چو هیچ وقت نیامد به کار گریه شمع
حذر زگریه آتش عنان صائب کن
که نیست گریه او در شمار گریه شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۵
به خط ازان رخ چون برگ لاله ام قانع
ز صاف باده به درد پیاله ام قانع
خوشم به یک نگه دور از سیه چشمان
به بوی مشک ز ناف غزاله ام قانع
به خط مرا نظر از روی ساده بیشتر ست
ز حسن ماه جبینان به هاله ام قانع
وبال گردن مینا نمی شود دستم
ز می به گردش چشم پیاله ام قانع
اگر چه ماه تمامم، ز هفت خوان سپهر
به خوردن دل خود از نواله ام قانع
درین دبستان آن طفل بیسوادم من
که با شمار ورق از رساله ام قانع
درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم
که از بهار به فریاد و ناله ام قانع
ز برگ عیش به لخت جگر خوشم صائب
به خون ز نعمت الوان چو لاله ام قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۸
دل مست حیرت و سر پرشور درسماع
موسی به خواب بیخودی وطور درسماع
خلقی به یکدیگر کف افسوس می زنند
خون ازنشاط دررگ منصوردرسماع
جایی که ریگ رقص روانی نمی کند
مجنون ساده لوح کند شور درسماع
خوش باده ای است عشق که چندین هزاربط
آمد به بال این می پرزور درسماع
سر سبز باد هند که از آرمیدگی
درزیر پای فیل بود مور درسماع
صائب زشور فکر توآمد به زیر خاک
مرغ دل امیدی و شاپور درسماع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۹
دل چون شود جدا ز سر زلف یار جمع؟
کز رشته می شود گهر شاهوار جمع
گردید مخزن گهر ولعل سینه اش
تاکرد پا به دامن خود کوهسار جمع
در یک نفس به باد فنا می دهد خزان
چندان که برگ عیش کند نوبهار جمع
شستم ز کار هردو جهان دست،چون نشد
کار غیور عشق تو با هیچ کار جمع
هر خرده ای که جمع کنی خرج آتش است
زنهار زر چو غنچه مکن دربهار جمع
خوش وقت آن که چون گل رعنا درین چمن
دل از خزان نمود به فصل بهار جمع
در برگریز سبز بود،هر که می کند
دامان خودچو سرو درین خارزار جمع
باگریه همرکاب بود خنده اش چو برق
دل چون کنم ز شادی ناپایدار جمع؟
ته جرعه ای است ازجگر داغدار من
داغی که هست درجگر لاله زار جمع
یکرنگی از دورنگ طمع داشتن خطاست
چون دل کنم ز گردش لیل و نهار جمع ؟
چون تاک هررگم به رهی سیر می کند
خاطر شود چگونه مرا درخمار جمع؟
صائب ز باد دستی حسرت به خرج رفت
چندان که کرد آه دل بیقرار جمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۰
این سرشک آتشین کز دیده می بارد چراغ
تخم مهری در دل پروانه می کارد چراغ
گریه ظاهر ندارد جنگ با سنگین دلی
می کشد پروانه را و اشک می بارد چراغ
جامه فانوس شد خاکستری از برق آه
همچنان از سرکشی سر در هوا دارد چراغ
شور بیداری همین دردیده پروانه نیست
تاسحر کوکب ز اشک خویش بشمارد چراغ
می کند یک جلوه پیش تشنگان آب و سراب
پرتو مهتاب راپروانه پندارد چراغ
چون نسیم صبح دارد دشمنی درچاشنی
فرصتی کو تا سر پروانه را خارد چراغ
شعله ادراک را لازم بود بخت سیاه
زیر پای خویش را روشن نمی دارد چراغ
می کند کان بدخشان رابه برگ لاله یاد
برسر خاک شهیدان هرکه می آرد چراغ
می کشد پیوسته آه واشک می بارد مدام
از مآل کار خود صائب خبر دارد چراغ