عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۳
خوشا دردی که از چشم بداندیشان نهان باشد
خوشا چاکی که چون خرما به جیب استخوان باشد
همیشه کاروان را گرد از دنبال می آید
مرا گرد کسادی پیش پیش کاروان باشد
دلش از شکوه من چون چراغ طور می سوزد
چرا کس در شکایت اینقدر آتش زبان باشد؟
حصار خویش کردم سخت جانی را، ندانستم
که شمشیر قضا را جان سخت من فسان باشد
به یک تقصیر سهل از مردم آگاه می رنجم
نظر پوشیدن از بیدار دل خواب گران باشد
تراوش می کند این نکته از بیهوشی مجنون
که سنگ کودکان دیوانه را رطل گران باشد
خزان از دور می بوسد زمین و باز می گردد
در آن گلشن که بلبل صائب آتش زبان باشد
خوشا چاکی که چون خرما به جیب استخوان باشد
همیشه کاروان را گرد از دنبال می آید
مرا گرد کسادی پیش پیش کاروان باشد
دلش از شکوه من چون چراغ طور می سوزد
چرا کس در شکایت اینقدر آتش زبان باشد؟
حصار خویش کردم سخت جانی را، ندانستم
که شمشیر قضا را جان سخت من فسان باشد
به یک تقصیر سهل از مردم آگاه می رنجم
نظر پوشیدن از بیدار دل خواب گران باشد
تراوش می کند این نکته از بیهوشی مجنون
که سنگ کودکان دیوانه را رطل گران باشد
خزان از دور می بوسد زمین و باز می گردد
در آن گلشن که بلبل صائب آتش زبان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۵
چه امید برومندی مرا زان سیمتن باشد؟
که خضر از العطش گویان آن چاه ذقن باشد
مرا با خار نومیدی رها کن ای چمن پیرا
که شادی مرگ می گردم چو گل در دست من باشد
نسیم بی ادب بر گرد بوی گل نمی گردد
اگر مژگان بلبل خار دیوار چمن باشد
نوازش از کسی جز سیلی اخوان نمی بیند
اگر صد سال یوسف در دبستان وطن باشد
تو از خاک اجل ز افسردگی بیرون نمی آیی
وگرنه جامه احرام مشتاقان کفن باشد
پی روپوش در آیینه رو آورده ام صائب
مرا چون طوطیان با چون خودی روی سخن باشد
که خضر از العطش گویان آن چاه ذقن باشد
مرا با خار نومیدی رها کن ای چمن پیرا
که شادی مرگ می گردم چو گل در دست من باشد
نسیم بی ادب بر گرد بوی گل نمی گردد
اگر مژگان بلبل خار دیوار چمن باشد
نوازش از کسی جز سیلی اخوان نمی بیند
اگر صد سال یوسف در دبستان وطن باشد
تو از خاک اجل ز افسردگی بیرون نمی آیی
وگرنه جامه احرام مشتاقان کفن باشد
پی روپوش در آیینه رو آورده ام صائب
مرا چون طوطیان با چون خودی روی سخن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۶
اگر فتح جگرداران به تیغ افراختن باشد
مرا امید نصرت از سپر انداختن باشد
نگردد شمع خرج گاز چون خاموش می گردد
گل خیر زبان آتشین سر باختن باشد
دل خود می خورد دیوانه دور از حلقه طفلان
که غمگین ساز سیر آهنگ از ننواختن باشد
گر از روشندلانی از گداز تن مشو غافل
که کار شمع در دلهای شب بگداختن باشد
شود تیغ زبان خار، خرج آتش از تندی
ز زخم خار، گل امن از سپر انداختن باشد
مقامات محبت را به زهد خشک طی کردن
به صحرای پر آتش اسب چوبین تاختن باشد
نثار تیغ سیراب شهادت نقد جان کردن
نفس در زیر آب زندگانی باختن باشد
تهیدستی ندارد جز خجالت حاصل دیگر
که بار بید مجنون سر به زیر انداختن باشد
درین در گاه صائب طاعت خاصی است هر کس را
صلاح اهل دولت، کار مردم ساختن باشد
مرا امید نصرت از سپر انداختن باشد
نگردد شمع خرج گاز چون خاموش می گردد
گل خیر زبان آتشین سر باختن باشد
دل خود می خورد دیوانه دور از حلقه طفلان
که غمگین ساز سیر آهنگ از ننواختن باشد
گر از روشندلانی از گداز تن مشو غافل
که کار شمع در دلهای شب بگداختن باشد
شود تیغ زبان خار، خرج آتش از تندی
ز زخم خار، گل امن از سپر انداختن باشد
مقامات محبت را به زهد خشک طی کردن
به صحرای پر آتش اسب چوبین تاختن باشد
نثار تیغ سیراب شهادت نقد جان کردن
نفس در زیر آب زندگانی باختن باشد
تهیدستی ندارد جز خجالت حاصل دیگر
که بار بید مجنون سر به زیر انداختن باشد
درین در گاه صائب طاعت خاصی است هر کس را
صلاح اهل دولت، کار مردم ساختن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۷
دمی چون صبح می خواهم درین عالم زمن باشد
که روشن می کنم آفاق را چون دم زمن باشد
به چشم سیر من اسباب دنیا در نمی آید
همین وقت خوشی می خواهم از عالم زمن باشد
چو عیسی هر که صاحب دم شد از کشتن نیندیشد
نمی اندیشم از تیغ دودم گر دم زمن باشد
ازین دامن، وزان سر می کشم از بی نیازیها
اگر تاج فریدون و سریر جم زمن باشد
ندارد حاصلی جز دردسر ملک سلیمانی
نمی دارم دریغ از دیو اگر خاتم زمن باشد
ز اشک و آه دارم تازه داغ دردمندان را
من آن شمعم که سوز حلقه ماتم زمن باشد
دل خوش مشرب من داغ دارد اهل عالم را
همان از بیغمانم گر غم عالم زمن باشد
نه سروم کز رعونت تازه دارم روی خود تنها
چو ابر نوبهاران عالمی خرم زمن باشد
به یک نظاره زان رخسار گندم گون کنم سودا
اگر در بسته باغ خلد چون آدم زمن باشد
چو سوزن از گرانی دامن خود بر زمین دوزم
اگر همچون مسیحا رشته مریم زمن باشد
مرا بگذار چون خار سر دیوار با خشکی
که طوفان می کنم گر قطره ای شبنم زمن باشد
مدار آیینه پیش لب مرا زنهار ای همدم
چرا در وقت رفتن خاطری در هم زمن باشد؟
به قدر نقش باشد دیده بد در کمین صائب
زچشم آسوده ام چندان که نقش کم زمن باشد
که روشن می کنم آفاق را چون دم زمن باشد
به چشم سیر من اسباب دنیا در نمی آید
همین وقت خوشی می خواهم از عالم زمن باشد
چو عیسی هر که صاحب دم شد از کشتن نیندیشد
نمی اندیشم از تیغ دودم گر دم زمن باشد
ازین دامن، وزان سر می کشم از بی نیازیها
اگر تاج فریدون و سریر جم زمن باشد
ندارد حاصلی جز دردسر ملک سلیمانی
نمی دارم دریغ از دیو اگر خاتم زمن باشد
ز اشک و آه دارم تازه داغ دردمندان را
من آن شمعم که سوز حلقه ماتم زمن باشد
دل خوش مشرب من داغ دارد اهل عالم را
همان از بیغمانم گر غم عالم زمن باشد
نه سروم کز رعونت تازه دارم روی خود تنها
چو ابر نوبهاران عالمی خرم زمن باشد
به یک نظاره زان رخسار گندم گون کنم سودا
اگر در بسته باغ خلد چون آدم زمن باشد
چو سوزن از گرانی دامن خود بر زمین دوزم
اگر همچون مسیحا رشته مریم زمن باشد
مرا بگذار چون خار سر دیوار با خشکی
که طوفان می کنم گر قطره ای شبنم زمن باشد
مدار آیینه پیش لب مرا زنهار ای همدم
چرا در وقت رفتن خاطری در هم زمن باشد؟
به قدر نقش باشد دیده بد در کمین صائب
زچشم آسوده ام چندان که نقش کم زمن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۳
من ناکس کیم تا در سرشتم آرزو باشد؟
به خون شویم اگر در سرنوشتم آرزو باشد
به مرگ خنده خونین نشیند زخم ناسورم
اگر از چرخ مریم دست رشتم آرزو باشد
قبول سجده بت نیست در لوح جبین من
چرا طغرای صندل از کنشتم آرزو باشد؟
سر و کار دل حق ناشناسم باد با دوزخ
اگر با روی گندم گون بهشتم آرزو باشد
تمام عمر تخم آرزو کشتم، ندانستم
که خاکستر بود خرمن چو کشتم آرزو باشد
سر فردی چو خورشید از دو عالم آرزو دارم
نه از بالین پرستانم که خشتم آرزو باشد
نیم چون کعبه در قید لباس از تن پرستیها
زعریانی پرندی چون کنشتم آرزو باشد
خوشم با خاطر فارغ زکفر و دین خود صائب
نه طوف کعبه، نه سیر کنشتم آرزو باشد
به خون شویم اگر در سرنوشتم آرزو باشد
به مرگ خنده خونین نشیند زخم ناسورم
اگر از چرخ مریم دست رشتم آرزو باشد
قبول سجده بت نیست در لوح جبین من
چرا طغرای صندل از کنشتم آرزو باشد؟
سر و کار دل حق ناشناسم باد با دوزخ
اگر با روی گندم گون بهشتم آرزو باشد
تمام عمر تخم آرزو کشتم، ندانستم
که خاکستر بود خرمن چو کشتم آرزو باشد
سر فردی چو خورشید از دو عالم آرزو دارم
نه از بالین پرستانم که خشتم آرزو باشد
نیم چون کعبه در قید لباس از تن پرستیها
زعریانی پرندی چون کنشتم آرزو باشد
خوشم با خاطر فارغ زکفر و دین خود صائب
نه طوف کعبه، نه سیر کنشتم آرزو باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۴
نهان در ابر دایم آفتاب زندگی باشد
سیاهی نیل چشم زخم آب زندگی باشد
ز اوقات گرامی آنچه صرف عشق می گردد
به دیوان قیامت در حساب زندگی باشد
به مرگ اختیاری هر که واصل می تواند شد
چرا در عالم پر انقلاب زندگی باشد؟
مخور از ساده لوحی روی دست این سبک جولان
که از طول امل موج سراب زندگی باشد
همان گنجی که داری پیچ و تاب مار از شوقش
نهان در زیر دیوار خراب زندگی باشد
به دست هر که چون ساقی درآید گردن مینا
میان میکشان مالک رقاب زندگی باشد
نباشد دفتر ایام را چون من کهنسالی
اگر شبهای هجران در حساب زندگی باشد
زشیرینی به تلخی صرف گردد باده روشن
همان بهتر که تلخی با شراب زندگی باشد
درین عبرت سرا هر کس که این ده روزه مهلت را
به ناکامی سرآرد کامیاب زندگی باشد
نسازد صیقل اقبال این آیینه را روشن
که ظلمت رزق اسکندر زآب زندگی باشد
زتیغ یار می کردم تهی پهلو، ندانستم
که هر زخم نمایان فتح باب زندگی باشد
به نور عشق دل را زنده کن، مپسند از غفلت
که شمع مرده بر بالین خواب زندگی باشد
کدامین بحر را این سیل دارد در نظر یارب؟
که برق و باد کاهل با شتاب زندگی باشد
چه طرف از زندگی بندد حباب ما در آن دریا
که از هر موجه ای پا در رکاب زندگی باشد
شود هر فردی از اوراق عمرم دست افسوسی
اگر اوقات طاعت در حساب زندگی باشد
زتیغ مرگ، ماه عید می بیند گرفتاری
که از زنجیریان پیچ و تاب زندگی باشد
کنند از کاهلی امروز را فردا سبک مغزان
قیامت نقد پیش خود حساب زندگی باشد
به دوزخ گر برندش در بهشت جاودان باشد
دل صد پاره هر کس کباب زندگی باشد
نگردد تا گره تار نفس در دل زخاموشی
چو کاغذ باد هر فرد از کتاب زندگی باشد
مکن عمر گرامی صرف عشرت همچو بیدردان
که اشک و آه صائب آب و تاب زندگی باشد
سیاهی نیل چشم زخم آب زندگی باشد
ز اوقات گرامی آنچه صرف عشق می گردد
به دیوان قیامت در حساب زندگی باشد
به مرگ اختیاری هر که واصل می تواند شد
چرا در عالم پر انقلاب زندگی باشد؟
مخور از ساده لوحی روی دست این سبک جولان
که از طول امل موج سراب زندگی باشد
همان گنجی که داری پیچ و تاب مار از شوقش
نهان در زیر دیوار خراب زندگی باشد
به دست هر که چون ساقی درآید گردن مینا
میان میکشان مالک رقاب زندگی باشد
نباشد دفتر ایام را چون من کهنسالی
اگر شبهای هجران در حساب زندگی باشد
زشیرینی به تلخی صرف گردد باده روشن
همان بهتر که تلخی با شراب زندگی باشد
درین عبرت سرا هر کس که این ده روزه مهلت را
به ناکامی سرآرد کامیاب زندگی باشد
نسازد صیقل اقبال این آیینه را روشن
که ظلمت رزق اسکندر زآب زندگی باشد
زتیغ یار می کردم تهی پهلو، ندانستم
که هر زخم نمایان فتح باب زندگی باشد
به نور عشق دل را زنده کن، مپسند از غفلت
که شمع مرده بر بالین خواب زندگی باشد
کدامین بحر را این سیل دارد در نظر یارب؟
که برق و باد کاهل با شتاب زندگی باشد
چه طرف از زندگی بندد حباب ما در آن دریا
که از هر موجه ای پا در رکاب زندگی باشد
شود هر فردی از اوراق عمرم دست افسوسی
اگر اوقات طاعت در حساب زندگی باشد
زتیغ مرگ، ماه عید می بیند گرفتاری
که از زنجیریان پیچ و تاب زندگی باشد
کنند از کاهلی امروز را فردا سبک مغزان
قیامت نقد پیش خود حساب زندگی باشد
به دوزخ گر برندش در بهشت جاودان باشد
دل صد پاره هر کس کباب زندگی باشد
نگردد تا گره تار نفس در دل زخاموشی
چو کاغذ باد هر فرد از کتاب زندگی باشد
مکن عمر گرامی صرف عشرت همچو بیدردان
که اشک و آه صائب آب و تاب زندگی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۵
ز فرمان قضا گردنکشی دیوانگی باشد
درین میدان سپر انداختن مردانگی باشد
زعجز من دلیر آن کس که می گردد نمی داند
که پشت دست من سرپنجه مردانگی باشد
زیوسف من به بوی پیرهن قانع نمی گردم
که دامان وسایل پرده بیگانگی باشد
به تشریف سجود آستان از دور خرسندم
کیم من تا مرا اندیشه همخانگی باشد؟
به دست دختر رز اختیار خویش را دادن
در آیینه خردمندان نه از مردانگی باشد
زچندین قطره باران یکی گوهر شود صائب
زصدعاقل یکی شایسته دیوانگی باشد
درین میدان سپر انداختن مردانگی باشد
زعجز من دلیر آن کس که می گردد نمی داند
که پشت دست من سرپنجه مردانگی باشد
زیوسف من به بوی پیرهن قانع نمی گردم
که دامان وسایل پرده بیگانگی باشد
به تشریف سجود آستان از دور خرسندم
کیم من تا مرا اندیشه همخانگی باشد؟
به دست دختر رز اختیار خویش را دادن
در آیینه خردمندان نه از مردانگی باشد
زچندین قطره باران یکی گوهر شود صائب
زصدعاقل یکی شایسته دیوانگی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۷
دو شب از ماه نو سالی به عید امید می باشد
هلال جام هر جا هست سی شب عید می باشد
نباشد دولت ناخوانده را نسبت به دولتها
نشاط افزون دهد صحبت چو بی تمهید می باشد
زنور حق بود هر کس زهستی بهره ای دارد
ظهور ذره ناچیز از خورشید می باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
بهار خشک مغزان سایه های بید می باشد
به عبرت بین جهان را تا کند قطع امید از تو
که دیدنهای رسمی را زپی وادید می باشد
بود از گردش پرگار دور عیش مرکز را
گشاد اهل دل در حلقه توحید می باشد
به روی تازه صائب صلح کن از میوه های تر
که سرو از دست خالی تازه رو جاوید می باشد
هلال جام هر جا هست سی شب عید می باشد
نباشد دولت ناخوانده را نسبت به دولتها
نشاط افزون دهد صحبت چو بی تمهید می باشد
زنور حق بود هر کس زهستی بهره ای دارد
ظهور ذره ناچیز از خورشید می باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
بهار خشک مغزان سایه های بید می باشد
به عبرت بین جهان را تا کند قطع امید از تو
که دیدنهای رسمی را زپی وادید می باشد
بود از گردش پرگار دور عیش مرکز را
گشاد اهل دل در حلقه توحید می باشد
به روی تازه صائب صلح کن از میوه های تر
که سرو از دست خالی تازه رو جاوید می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۰
طلبکار خدا را درد دل بسیار می باشد
گره در سبحه بیش از رشته زنار می باشد
خطر بسیار دارد حرف حق با باطلان گفتن
سر منصور را بالین زچوب دار می باشد
بپوش از خواب شیرین چشم اگر جویای دیداری
که فتح الباب دولت، دیده بیدار می باشد
زدل هر کس نظر برداشت بی حاصل بود سیرش
زمرکز هر که غافل گشت بی پرگار می باشد
دل روشن به جسم تیره هیهات است پردازد
که پشت آیینه را پیوسته بر دیوار می باشد
یکی صد شد شتاب عمر از سنگینی خوابم
که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد
به مقدار پرستاران بود رنجوری هر کس
خوشا احوال بیماری که بی غمخوار می باشد
به جای زرمکن خرج آبروی خویش را صائب
مخواه از آشنایان هر چه در بازار می باشد
گره در سبحه بیش از رشته زنار می باشد
خطر بسیار دارد حرف حق با باطلان گفتن
سر منصور را بالین زچوب دار می باشد
بپوش از خواب شیرین چشم اگر جویای دیداری
که فتح الباب دولت، دیده بیدار می باشد
زدل هر کس نظر برداشت بی حاصل بود سیرش
زمرکز هر که غافل گشت بی پرگار می باشد
دل روشن به جسم تیره هیهات است پردازد
که پشت آیینه را پیوسته بر دیوار می باشد
یکی صد شد شتاب عمر از سنگینی خوابم
که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد
به مقدار پرستاران بود رنجوری هر کس
خوشا احوال بیماری که بی غمخوار می باشد
به جای زرمکن خرج آبروی خویش را صائب
مخواه از آشنایان هر چه در بازار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۱
تو پنداری دل خوش در جهان بسیار می باشد
زصد گوهر درین دریا یکی شهوار می باشد
زغیرت پیر کنعان چشم بندی می کند، ورنه
متاع یوسفی در هر سر بازار می باشد
مدار از خال پیش از خط مشکین چشم دلجویی
که در دوران خط این نقطه خوش پرگار می باشد
نگاه دوربین در خانه از گلزار گل چیند
مرا دیوار و در کی مانع دیدار می باشد؟
مکن ناز خنک در کار ما ای شمع کافوری
که ما را شمع بالین دیده بیدار می باشد
زسر نگذشته چون منصور نتوان حرف حق گفتن
که حرف راست را منبر زچوب دار می باشد
زخصم بردبار اندیشه بیش از تندخو دارم
گران زخم است هر تیغی که لنگردار می باشد
شود از خواب غفلت عمر کوته بی بصیرت را
که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد
نگنجد مو میان کفر و دین در عالم مشرب
که آنجا رشته تسبیح از زنار می باشد
دل آگه مجو از ساکنان خانقه صائب
که در کوی خرابات است اگر هشیار می باشد
زصد گوهر درین دریا یکی شهوار می باشد
زغیرت پیر کنعان چشم بندی می کند، ورنه
متاع یوسفی در هر سر بازار می باشد
مدار از خال پیش از خط مشکین چشم دلجویی
که در دوران خط این نقطه خوش پرگار می باشد
نگاه دوربین در خانه از گلزار گل چیند
مرا دیوار و در کی مانع دیدار می باشد؟
مکن ناز خنک در کار ما ای شمع کافوری
که ما را شمع بالین دیده بیدار می باشد
زسر نگذشته چون منصور نتوان حرف حق گفتن
که حرف راست را منبر زچوب دار می باشد
زخصم بردبار اندیشه بیش از تندخو دارم
گران زخم است هر تیغی که لنگردار می باشد
شود از خواب غفلت عمر کوته بی بصیرت را
که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد
نگنجد مو میان کفر و دین در عالم مشرب
که آنجا رشته تسبیح از زنار می باشد
دل آگه مجو از ساکنان خانقه صائب
که در کوی خرابات است اگر هشیار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۳
گل بی خار را شبنم زچشم شور می باشد
چو نیش و نوش با هم شد زآفت دور می باشد
به یک اندازه باشد تلخی و شیرینی عالم
به قدر اشک چوب تاک را انگور می باشد
مجو در لقمه اهل قناعت ناگوارایی
که این مو در کمین کاسه فغفور می باشد
کند جمعیت دنیا فساد نفس را ظاهر
که این مکاره از بی چادری مستور می باشد
به قدر اختصار از خانه لذت می توان بردن
حلاوت فرش در کاشانه زنبور می باشد
زما دارالسرور نیستی ماتم سرایی شد
گره بر جبهه دار از سر منصور می باشد
شد از کسب هوا قصر حباب از موجه ای ویران
سرای شوخ چشمان یک نفس معمور می باشد
نشد سر بر خط فرمان گذارد طاق ابرویش
نمی گیرد به خود زه چون کمان پرزور می باشد
به پیغامی زبان شکوه ما می توان بستن
زخرمن دانه ای قفل دهان مور می باشد
شکست از سنگ اخوان گوهر بی قیمت یوسف
حسد در مردم نزدیک بیش از دور می باشد
سبکباری بود در خواب حمال گرانجان را
اگر دارد حریص آسایشی، در گور می باشد
نمی دانم کم از مکتوب، پیغام زبانی را
نمک بر زخم عاشق مرهم کافور می باشد
مبین صائب به عیب خلق اگر از پاک چشمانی
که عیب از دیده های پاک بین مستور می باشد
چو نیش و نوش با هم شد زآفت دور می باشد
به یک اندازه باشد تلخی و شیرینی عالم
به قدر اشک چوب تاک را انگور می باشد
مجو در لقمه اهل قناعت ناگوارایی
که این مو در کمین کاسه فغفور می باشد
کند جمعیت دنیا فساد نفس را ظاهر
که این مکاره از بی چادری مستور می باشد
به قدر اختصار از خانه لذت می توان بردن
حلاوت فرش در کاشانه زنبور می باشد
زما دارالسرور نیستی ماتم سرایی شد
گره بر جبهه دار از سر منصور می باشد
شد از کسب هوا قصر حباب از موجه ای ویران
سرای شوخ چشمان یک نفس معمور می باشد
نشد سر بر خط فرمان گذارد طاق ابرویش
نمی گیرد به خود زه چون کمان پرزور می باشد
به پیغامی زبان شکوه ما می توان بستن
زخرمن دانه ای قفل دهان مور می باشد
شکست از سنگ اخوان گوهر بی قیمت یوسف
حسد در مردم نزدیک بیش از دور می باشد
سبکباری بود در خواب حمال گرانجان را
اگر دارد حریص آسایشی، در گور می باشد
نمی دانم کم از مکتوب، پیغام زبانی را
نمک بر زخم عاشق مرهم کافور می باشد
مبین صائب به عیب خلق اگر از پاک چشمانی
که عیب از دیده های پاک بین مستور می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۴
بهار زندگانی با خزان همدوش می باشد
گل این بوستان خمیازه آغوش می باشد
دوامی نیست حسن نازپروردان بستان را
که خون لاله و گل هفته ای در جوش می باشد
به تلخی تا نکرد از خواب شیرین پشه بیدارم
ندانستم که نیشی لازم هر نوش می باشد
مکن ای خرمن گل سرکشی با ما تهیدستان
که این اوراق را شیرازه از آغوش می باشد
نباشد دیده های شرمگین را بهره از روزی
تهی چشمی زنعمت قسمت سرپوش می باشد
مرا از خانه زنبور شهد این نکته روشن شد
که چون افتاد منزل مختصر، پرنوش می باشد
زجوش باده تا شد خشت خم سیراب، دانستم
که رزق خاکساران باده سرجوش می باشد
سراپا چشم شو تا دامن مطلب به دست آری
که زر چون حلقه گردد جای او در گوش می باشد
ببند از گفتگو لب تا دلت روشن شود صائب
که این آیینه را صیقل لب خاموش می باشد
گل این بوستان خمیازه آغوش می باشد
دوامی نیست حسن نازپروردان بستان را
که خون لاله و گل هفته ای در جوش می باشد
به تلخی تا نکرد از خواب شیرین پشه بیدارم
ندانستم که نیشی لازم هر نوش می باشد
مکن ای خرمن گل سرکشی با ما تهیدستان
که این اوراق را شیرازه از آغوش می باشد
نباشد دیده های شرمگین را بهره از روزی
تهی چشمی زنعمت قسمت سرپوش می باشد
مرا از خانه زنبور شهد این نکته روشن شد
که چون افتاد منزل مختصر، پرنوش می باشد
زجوش باده تا شد خشت خم سیراب، دانستم
که رزق خاکساران باده سرجوش می باشد
سراپا چشم شو تا دامن مطلب به دست آری
که زر چون حلقه گردد جای او در گوش می باشد
ببند از گفتگو لب تا دلت روشن شود صائب
که این آیینه را صیقل لب خاموش می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۶
صفا دارد جهان تا دل زکلفت پاک می باشد
شود ماتم سرا عالم چو دل غمناک می باشد
دهد چون مشکلی رو، دست در دامان ساقی زن
که می روشنگر آیینه ادراک می باشد
به فکر عالم بالاست دل در خاکساریها
نظر بر ابر دارد دانه تا در خاک می باشد
مرا آن کس که در بند لباس آرد نمی داند
که بر عاشق گریبان حلقه فتراک می باشد
زغیرت خون شبنم می خورد بلبل، نمی داند
که آب روی گل از دیده نمناک می باشد
نباشد هیچ دست از دست اهل جود بالاتر
که هر نخل بلندی زیر دست تاک می باشد
بود بر نهر حکم چشمه در هر حالتی جاری
زبان هم پاک می گردد اگر دل پاک می باشد
مرا از چنگل و منقار باز این علم حاصل شد
که هر نار است درگیرندگی چالاک می باشد
چو داغ لاله صائب از سیاهی برنمی آید
دل هر کس کباب از روی آتشناک می باشد
شود ماتم سرا عالم چو دل غمناک می باشد
دهد چون مشکلی رو، دست در دامان ساقی زن
که می روشنگر آیینه ادراک می باشد
به فکر عالم بالاست دل در خاکساریها
نظر بر ابر دارد دانه تا در خاک می باشد
مرا آن کس که در بند لباس آرد نمی داند
که بر عاشق گریبان حلقه فتراک می باشد
زغیرت خون شبنم می خورد بلبل، نمی داند
که آب روی گل از دیده نمناک می باشد
نباشد هیچ دست از دست اهل جود بالاتر
که هر نخل بلندی زیر دست تاک می باشد
بود بر نهر حکم چشمه در هر حالتی جاری
زبان هم پاک می گردد اگر دل پاک می باشد
مرا از چنگل و منقار باز این علم حاصل شد
که هر نار است درگیرندگی چالاک می باشد
چو داغ لاله صائب از سیاهی برنمی آید
دل هر کس کباب از روی آتشناک می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۷
گرفتاری به قدر رشته آمال می باشد
دلی کز آرزو شد پاک فارغبال می باشد
شبیخون نسیم صبح را افسانه می داند
سر هر کس گرانخواب از می اقبال می باشد
شدم سر در هوا از کوته اندیشی، ندانستم
که باغ دلگشا اینجا به زیر بال می باشد
زجمعیت نباشد بهره ای چشم حریصان را
زخرمن گرد رزق دیده غربال می باشد
همان بهتر که نگشایی لب پرشکوه ما را
چه غیر از خون گره در پرده تبخال می باشد؟
ندارد چون سر بیمار آسایش به یک بالین
زبان هر که در فرمان قیل و قال می باشد
نگردد چشم حسرت مانع عمر از سبکسیری
کجا سد ره آب روان غربال می باشد؟
زغفلت عین ادبارست اقبال خودآرایان
که دایم دیده طاوس در دنبال می باشد
صدف را می شود مهر خموشی دانه گوهر
زبان و اصلان از لاف و دعوی لال می باشد
مرا هم صبح امید از خط او می شود طالع
شب ادبار اگر آبستن اقبال می باشد
زتسلیم و رضا آزاده ای صائب خبر دارد
که در فقر و غنا حالش به یک منوال می باشد
دلی کز آرزو شد پاک فارغبال می باشد
شبیخون نسیم صبح را افسانه می داند
سر هر کس گرانخواب از می اقبال می باشد
شدم سر در هوا از کوته اندیشی، ندانستم
که باغ دلگشا اینجا به زیر بال می باشد
زجمعیت نباشد بهره ای چشم حریصان را
زخرمن گرد رزق دیده غربال می باشد
همان بهتر که نگشایی لب پرشکوه ما را
چه غیر از خون گره در پرده تبخال می باشد؟
ندارد چون سر بیمار آسایش به یک بالین
زبان هر که در فرمان قیل و قال می باشد
نگردد چشم حسرت مانع عمر از سبکسیری
کجا سد ره آب روان غربال می باشد؟
زغفلت عین ادبارست اقبال خودآرایان
که دایم دیده طاوس در دنبال می باشد
صدف را می شود مهر خموشی دانه گوهر
زبان و اصلان از لاف و دعوی لال می باشد
مرا هم صبح امید از خط او می شود طالع
شب ادبار اگر آبستن اقبال می باشد
زتسلیم و رضا آزاده ای صائب خبر دارد
که در فقر و غنا حالش به یک منوال می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۱
دل یکرنگ در غمخانه دنیا نمی باشد
درین بستان گلی غیر از گل رعنا نمی باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
زتیغ کوه کبک مست را پروا نمی باشد
زخود بیگانگان را لازم افتاده است تنهایی
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی باشد
زصید خود نگردد دام در زیر زمین غافل
که آب و گل حجاب دیده بینا نمی باشد
لب ما خامش است از حرف خواهش چون لب ساغر
وگرنه بخل در سرچشمه مینا نمی باشد
فروغ عاریت گاهی نهان، گه می شود پیدا
من و نوری که نه پنهان و نه پیدا نمی باشد
به حفظ راز عاشق کوه طاقت برنمی آید
شرار شوخ را آرام و در خارا نمی باشد
درین بستانسرا زان کاسه خود سرنگون دارم
که جام سرنگون لاله بی صهبا نمی باشد
ملایم طینتان آسوده اند از سردی دوران
که نخل موم را اندیشه از سرما نمی باشد
گوارا می شوند از وسعت مشرب گرانجانان
که کشتیهای سنگین، بار بر دریا نمی باشد
ندارد انتهایی همچو مجنون سیر و دور ما
که بی پرگار هرگز نقطه سودا نمی باشد
زسختیهای دوران نیست پروا گوشه گیران را
زکوه قاف باری بر دل عنقا نمی باشد
به چشم کم مبین زنهار آثار بزرگان را
که پیرو را دلیلی به زنقش پا نمی باشد
زدامان وسایل دستگیری گر طمع داری
درین وحشت سرا جز دامن شبها نمی باشد
به ظاهر سرو را هر چند پا در گل بود صائب
همان غافل ز سیر عالم بالا نمی باشد
درین بستان گلی غیر از گل رعنا نمی باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
زتیغ کوه کبک مست را پروا نمی باشد
زخود بیگانگان را لازم افتاده است تنهایی
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی باشد
زصید خود نگردد دام در زیر زمین غافل
که آب و گل حجاب دیده بینا نمی باشد
لب ما خامش است از حرف خواهش چون لب ساغر
وگرنه بخل در سرچشمه مینا نمی باشد
فروغ عاریت گاهی نهان، گه می شود پیدا
من و نوری که نه پنهان و نه پیدا نمی باشد
به حفظ راز عاشق کوه طاقت برنمی آید
شرار شوخ را آرام و در خارا نمی باشد
درین بستانسرا زان کاسه خود سرنگون دارم
که جام سرنگون لاله بی صهبا نمی باشد
ملایم طینتان آسوده اند از سردی دوران
که نخل موم را اندیشه از سرما نمی باشد
گوارا می شوند از وسعت مشرب گرانجانان
که کشتیهای سنگین، بار بر دریا نمی باشد
ندارد انتهایی همچو مجنون سیر و دور ما
که بی پرگار هرگز نقطه سودا نمی باشد
زسختیهای دوران نیست پروا گوشه گیران را
زکوه قاف باری بر دل عنقا نمی باشد
به چشم کم مبین زنهار آثار بزرگان را
که پیرو را دلیلی به زنقش پا نمی باشد
زدامان وسایل دستگیری گر طمع داری
درین وحشت سرا جز دامن شبها نمی باشد
به ظاهر سرو را هر چند پا در گل بود صائب
همان غافل ز سیر عالم بالا نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۲
بهشتی بی دماغان را به از خلوت نمی باشد
گلابی بهتر از پاشیدن صحبت نمی باشد
مجو از گفتگوی زاهدان خشک کیفیت
که جز ریگ روان در شیشه ساعت نمی باشد
نصیب سرو از استادگی شد خط آزادی
به آزادی رسد چون بنده کم خدمت نمی باشد
به فکر عذرپردازی مکن اوقات را ضایع
که عصیان را شفیعی بهتر از خجلت نمی باشد
ندارم شکوه ای از تیره بختی با دل روشن
که آب زندگی بی پرده ظلمت نمی باشد
گر از روشندلانی با رمیدن رام کن دل را
که آسایش درین صحرای پروحشت نمی باشد
زدست خود سلیمان داد پای تخت موران را
تواضع با فقیران نقص در دولت نمی باشد
نمی ریزیم غافل بر سر دشمن چو نامردان
که می گردد مظفر هر که کم فرصت نمی باشد
چو دیدم بر سر تاج زر خود شمع را لرزان
یقینم شد که خواب امن با دولت نمی باشد
ز انگشت اشارت در گریبان خارها دارم
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد
به گردون برد همت شبنم افتاده را آخر
به جایی می رسد هر کس که دون همت نمی باشد
چه می لرزی چو شاهین بر سر بیش و کم روزی؟
به میزان عدالت میل در قسمت نمی باشد
به غربت از وطن چون ماه کنعان صلح کن صائب
که جز یاد وطن مکروه در غربت نمی باشد
گلابی بهتر از پاشیدن صحبت نمی باشد
مجو از گفتگوی زاهدان خشک کیفیت
که جز ریگ روان در شیشه ساعت نمی باشد
نصیب سرو از استادگی شد خط آزادی
به آزادی رسد چون بنده کم خدمت نمی باشد
به فکر عذرپردازی مکن اوقات را ضایع
که عصیان را شفیعی بهتر از خجلت نمی باشد
ندارم شکوه ای از تیره بختی با دل روشن
که آب زندگی بی پرده ظلمت نمی باشد
گر از روشندلانی با رمیدن رام کن دل را
که آسایش درین صحرای پروحشت نمی باشد
زدست خود سلیمان داد پای تخت موران را
تواضع با فقیران نقص در دولت نمی باشد
نمی ریزیم غافل بر سر دشمن چو نامردان
که می گردد مظفر هر که کم فرصت نمی باشد
چو دیدم بر سر تاج زر خود شمع را لرزان
یقینم شد که خواب امن با دولت نمی باشد
ز انگشت اشارت در گریبان خارها دارم
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد
به گردون برد همت شبنم افتاده را آخر
به جایی می رسد هر کس که دون همت نمی باشد
چه می لرزی چو شاهین بر سر بیش و کم روزی؟
به میزان عدالت میل در قسمت نمی باشد
به غربت از وطن چون ماه کنعان صلح کن صائب
که جز یاد وطن مکروه در غربت نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۳
دل پر آرزو خالی زشور و شر نمی باشد
که گوش امن در دریای بی لنگر نمی باشد
تو از کوتاه بینی ها اجل را دور می دانی
وگرنه غایبی از مرگ حاضرتر نمی باشد
ندارد شکوه ای از تیره بختیها دل روشن
که اخگر را لباسی به زخاکستر نمی باشد
زعرض حال خاموشم که زخم اهل غیرت را
بغیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
دل آزاده زود از قید هستی می جهد بیرون
سپند شوخ یک دم بیش در مجمر نمی باشد
ز اشک و آه مگسل گر دل خود جمع می خواهی
که این اوراق را شیرازه دیگر نمی باشد
زوصل نوخطان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد
که گوش امن در دریای بی لنگر نمی باشد
تو از کوتاه بینی ها اجل را دور می دانی
وگرنه غایبی از مرگ حاضرتر نمی باشد
ندارد شکوه ای از تیره بختیها دل روشن
که اخگر را لباسی به زخاکستر نمی باشد
زعرض حال خاموشم که زخم اهل غیرت را
بغیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
دل آزاده زود از قید هستی می جهد بیرون
سپند شوخ یک دم بیش در مجمر نمی باشد
ز اشک و آه مگسل گر دل خود جمع می خواهی
که این اوراق را شیرازه دیگر نمی باشد
زوصل نوخطان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۴
شراب بیخودی در شیشه و ساغر نمی باشد
فروغ مهر در فرمان نیلوفر نمی باشد
چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد
سپند شوخ را آرام در مجمر نمی باشد
در آب چشم می بینند مردم صورت خود را
درین ماتم سرا آیینه دیگر نمی باشد
همیشه نعمت آماده است مهمان سلیمان را
کسی کز خوان دل روزی خورد لاغر نمی باشد
نگردد جمع علم ظاهری با سینه روشن
صفا در چهره آیینه با جوهر نمی باشد
در آن هنگامه صد زخم نمایان بر جگر دارم
که غیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
زخط گلرخان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد
فروغ مهر در فرمان نیلوفر نمی باشد
چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد
سپند شوخ را آرام در مجمر نمی باشد
در آب چشم می بینند مردم صورت خود را
درین ماتم سرا آیینه دیگر نمی باشد
همیشه نعمت آماده است مهمان سلیمان را
کسی کز خوان دل روزی خورد لاغر نمی باشد
نگردد جمع علم ظاهری با سینه روشن
صفا در چهره آیینه با جوهر نمی باشد
در آن هنگامه صد زخم نمایان بر جگر دارم
که غیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
زخط گلرخان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۷
نظرگاهی مرا غیر از دل روشن نمی باشد
که هرگز مرغ زیرک غافل از روزن نمی باشد
به عزت مردن از بی اعتباری زیستن خوشتر
چراغ روز را پروایی از کشتن نمی باشد
خمار عیش در خمیازه دارد غنچه گل را
وگرنه خنده شادی درین گلشن نمی باشد
به فریاد آورد آمیزش ناجنس آتش را
ندارد ناله ای تا آب با روغن نمی باشد
فروغ آفتاب و مه نظرها را کند روشن
چراغ خانه دل جز می روشن نمی باشد
مرا مستغنی از تعلیم دارد سینه روشن
به رهبر حاجتی در وادی ایمن نمی باشد
مدارا با گرانان کن که عیسی از سبکروحی
اگر بر آسمان رفته است بی سوزن نمی باشد
به جوهر احتیاجی نیست صائب کوه آهن را
چو دل افتاد محکم حاجت جوشن نمی باشد
که هرگز مرغ زیرک غافل از روزن نمی باشد
به عزت مردن از بی اعتباری زیستن خوشتر
چراغ روز را پروایی از کشتن نمی باشد
خمار عیش در خمیازه دارد غنچه گل را
وگرنه خنده شادی درین گلشن نمی باشد
به فریاد آورد آمیزش ناجنس آتش را
ندارد ناله ای تا آب با روغن نمی باشد
فروغ آفتاب و مه نظرها را کند روشن
چراغ خانه دل جز می روشن نمی باشد
مرا مستغنی از تعلیم دارد سینه روشن
به رهبر حاجتی در وادی ایمن نمی باشد
مدارا با گرانان کن که عیسی از سبکروحی
اگر بر آسمان رفته است بی سوزن نمی باشد
به جوهر احتیاجی نیست صائب کوه آهن را
چو دل افتاد محکم حاجت جوشن نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۱
زجوش مغز مستان را به سردستار می رقصد
که در دریای بی آرام کف ناچار می رقصد
هلال عید باشد تیغ مشتاق شهادت را
سر منصور بی پروا به دوش دار می رقصد
که در دامان تمکین می تواند پای پیچیدن؟
در آن صحرا که از شور جنون کهسار می رقصد
شهیدی را که چون ذوق شهادت مطربی باشد
سبکروحانه زیر تیغ لنگردار می رقصد
ترا چون خرده بینان نیست در دل نور آگاهی
وگرنه مرکز اینجا بیش از پرگار می رقصد
درآ در حلقه باریک بینان تا شود روشن
که خار پای در گل بر سر دیوار می رقصد
تعجب نیست گر زاهد زشور ما به وجد آید
که در هنگامه مستان در و دیوار می رقصد
چرا از خلوت اندیشه اهل دل برون آید؟
که در هر گوشه اش چندین پری رخسار می رقصد
در آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد
زسرپوشیدگان است آن که با دستار می رقصد
دل سخت تو صد پیراهن از سنگ است محکمتر
وگرنه کوه طور از لذت دیدار می رقصد
توان خواندن خط نارسته از لبهای میگونش
که راز مست بر گرد لب اظهار می رقصد
زغفلت خون ترا مرده است در جسم گران، ورنه
به ذوق نیشتر خون در رگ بیمار می رقصد
مکن منع از سماع و وجود ما بی دست و پایان را
که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد
نه تنها می کند رقص روانی آب روشندل
که سر و پای در گل هم درین گلزار می رقصد
نمی دانم چه آتش در سر خورشید می سوزد
که چون دیوانگان در کوچه و بازار می رقصد
من شوریده چون صائب عنا نداری کنم خود را؟
که با این شان و شوکت چرخ صوفی وار می رقصد
که در دریای بی آرام کف ناچار می رقصد
هلال عید باشد تیغ مشتاق شهادت را
سر منصور بی پروا به دوش دار می رقصد
که در دامان تمکین می تواند پای پیچیدن؟
در آن صحرا که از شور جنون کهسار می رقصد
شهیدی را که چون ذوق شهادت مطربی باشد
سبکروحانه زیر تیغ لنگردار می رقصد
ترا چون خرده بینان نیست در دل نور آگاهی
وگرنه مرکز اینجا بیش از پرگار می رقصد
درآ در حلقه باریک بینان تا شود روشن
که خار پای در گل بر سر دیوار می رقصد
تعجب نیست گر زاهد زشور ما به وجد آید
که در هنگامه مستان در و دیوار می رقصد
چرا از خلوت اندیشه اهل دل برون آید؟
که در هر گوشه اش چندین پری رخسار می رقصد
در آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد
زسرپوشیدگان است آن که با دستار می رقصد
دل سخت تو صد پیراهن از سنگ است محکمتر
وگرنه کوه طور از لذت دیدار می رقصد
توان خواندن خط نارسته از لبهای میگونش
که راز مست بر گرد لب اظهار می رقصد
زغفلت خون ترا مرده است در جسم گران، ورنه
به ذوق نیشتر خون در رگ بیمار می رقصد
مکن منع از سماع و وجود ما بی دست و پایان را
که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد
نه تنها می کند رقص روانی آب روشندل
که سر و پای در گل هم درین گلزار می رقصد
نمی دانم چه آتش در سر خورشید می سوزد
که چون دیوانگان در کوچه و بازار می رقصد
من شوریده چون صائب عنا نداری کنم خود را؟
که با این شان و شوکت چرخ صوفی وار می رقصد