عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
ز روی و قد تو بی شک صنوبر آید و ماه
ز روشنی و بلندی که هستی ، ای دلخواه
اگر صنوبر و ماهی شگفت و طرفه است این
شگفت و طرفه بود مردم از صنوبر و ماه
و شاق حلقۀ زلف ترا بشهر ختن
شود بنافه درون حلقه حلقه مشک سیاه
غلام و بندۀ آن ساعتم ، کجا سرمست
همی روی سوی درگاه بامداد پگاه
ز خواب خاسته در وقت و چشم خواب آلود
ز ناز بسته کمر تنگ و کژ نهاده کلاه
نه لاله برگی و هستی برنگ لالۀ سرخ
نه شاخ سروی و هستی بقد چو سرو ستاه
ز سیم و مشک و گناهست و توبه زلف و رخت
ز سیم توبه شگفت آید و ز مشک گناه
غلام آن خط مشکین نیم دایره ام
ز قیر و مشک چو طغر ای میر میرانشاه
شهنشهی که بروز و بشب همی گویند
ستاره و فلک و جوهر و تراب و میاه
که بو شجاع امیرانشه بن قارودست
سپهر همت و دریای جود و عنصر جاه
تمامی خرد اندر مدیح او عاجز
درازی امل اندر بقای او کوتاه
ایا ستوده شهی ، کز خیال خنجر تو
تن عدو بگذارد چو نقره اندر گاه
هزار جای مرا ابر بیش سجده برد
اگر بدست تو من ابر را کنم اشباه
ز بهر مدحت تو زین سپس ز روی زمین
زبان طوطی بیرون دمد بجای گیاه
ز دست دشمن تو نوش خوردن اکراهست
بنام تو بتوان خورد زهر بی اکراه
در آن زمان که چو دریای موج برخیزند
زبهر کینه نمودن سپاه سوی سپاه
ز زخم سم ستوران چو کاه گردد کوه
ز نوک نیزۀ گردان چو کوه گردد کاه
یقین شناس که تا روز حشر برناید
از آب تیغ تو جان عدوی تو بشناه
بروز کینه چو پای تو در شود برکاب
رکاب وزین بداندیش بند گردد و چاه
نیاز فتنۀ یأجوج بود در گیتی
بفر جود بر آن فتنه تنگ بستی راه
سکندری توازین کآرزوی حضرت تست
هری بهشت ، که کرد سکندرست هراه
از آن بقوس قزح ابر سرخ و زرد شود
که از سخای تو اندیشها کند گه گاه
تویی که حال ولی را کنی بجود نکو
تویی که روز عدو را کنی بخشم تباه
خدایگانا ، تا روز چند بنمایم
که با ستاره کند راز خاک آن درگاه
سه چیز باشد ازین پس خطاب تو ز ملوک :
ستاره لشکر و خورشید تاج و گردون گاه
اگر بجود و شجاعت دهد ولایت بخت
ترا ولایت باید چو این جهان پنجاه
یقین بدان که برون از برای ملکت تو
در آفرینش عالم غرض نداشت اله
تو نادر الاقرانی و اندرین معنی
بسست نسبت تو شهریار زاده گواه
همیشه تا نبود پشه همچو پیل بزور
همیشه تا نبود معنی شفا بشفاه
موافقان ترا باد ناز و شادی و لهو
مخالفان ترا باد رنج و سختی و آه
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱
آن کس که ز ناصواب بشناخت صواب
بی خدمت تو کرد طلب حشمت و آب
معلوم بود که دانۀ در خوشاب
غواص خردمند نجوید ز سراب
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸
گه گویم : کار ترا گیرم سست
خوش خوش مگر از تو دست بتوانم شست
چون عزم رهی شود درین کار درست
از جان باید گرفتن آغاز نخست
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
چیزی که دویست و بیست صد افزونست
یک نیمۀ او هجده بود این چونست ؟
این آن داند که از خرد قارونست
نی دانش نا اهل و خسان دونست
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
آن کس که ز بهر او مرا غم نیکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را همی دارد دوست
بدبختی بنده دان ، نه بد عهدی دوست
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
بیهوده بر آزار من ، ای سرو بلند
تیغت شستی به خون و خوردی سوگند
گر من به هلاک خویش گشتم خرسند
باری تو ز خویشتن چنین بد مپسند
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
نوروز شکفته از لقای تو برند
فردوس خجسته از رضای تو برند
بنیاد درستی از وفای تو برند
ارکان تمامی از بقای تو برند
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
مرد آنکه شدن را به شتاب آراید
نه همچو زنان رخ به خضاب آراید
گر مرد رهی امید را جفت مگیر
کامید چو زن بستر خواب آراید
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
غافل شدی ، ای نفس ، دگر باره ز کار
بیدار نمی شوی ز خواب پندار
از بس که بهانه ها گرفتی بر یار
نامت همه ننگ گشت و فخرت همه عار
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
ناشاد مرا ، ای بت نوشاد ، مکن
از داد خدا بترس و بیداد مکن
نیکویی کن مرا به بد یاد مکن
مر خصم مرا از غم من شاد مکن
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
ای کرده به بی وفایی آهنگ ، مرو
باری سخنی ز بهر مردان بشنو
اکنون که دلم هست به نزد تو گرو
دل باز فرست ، هر کجا خواهی رو
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
ای فخر زمانه را ز پیوندی تو
آدم شده محتشم ز فرزندی تو
زین گونه به رنج بنده خرسند شدی
چون در خورد از روی خداوندی تو ؟
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
گر عقل مکان گیر مصور بودی
بر چهرۀ ملکت تو زیور بودی
ور دانش را جنبش و محور بودی
اندر فلک رای تو اختر بودی
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
اول قدم آنست که جان دربازی
وز خانه به یک بار به کوی اندازی
چون قوت تسلیم و رضا حاصل شد
آنگه بنشینی و به خود پردازی
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
می کوشیدیم کز تو سازیم کسی
نتوانستیم و جهد کردیم بسی
سروی نتوان ساخت به حیلت ز خسی
تو در هوسی بدی و ما در هوسی
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
آن قوم کجا نزد تو پویند همی
در جز و وز کل ز هر تو جویند همی
از دل همه مهرتو بشویند همی
تا می نکنی یقین چه گویند همی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴
ای جهانداری که هستی پادشاهی را سزا
در جهانداری نباشد چون تو هرگز پادشا
از بشارتهای دولت وز اشارتهای بخت
شاه پیروز اختری و خسرو فرمانروا
پادشاهی یافته است از نام تو عز و شرف
شهریاری یافته است از رای تو نور و نوا
هم به دنیا از تو آبادست دین کردگار
هم به عقبی از تو خشنودست جان مصطفا
تیغ تو در قهر دشمن نایب است از ذوالفقار
تا تو اندر نصرت دین نایبی از مرتضا
از-‌لطافت گر سما دارد تفضل بر زمین
از وجود تو زمین دارد تفضل بر سما
مشتری با دولت پیروز تو بیگانه نیست
در بلندی و سعادت هر دو هستند آشنا
از تو بهترگوش ما نشنید و هرگز نشنود
وز تو نیکوتر ندیدست و نبیند چشم ما
گر دلیلی باید این را هست کردارت دلیل
ور گواهی باید این را هست کردارت گوا
چند خوانند از فریدون و سکندر داستان
کو فریدون گو ببین و کو سکندر گو بیا
تا بیاموزند هر دو همت بی‌غایتی
تا بیندوزند هر دو نعمت بی‌منتها
هرکه دل یکتا کند در بیعت و پیمان تو
دورگردون بشت او را کرد نتواند دو تا
جود و عدل تو شناسم زندگانی را سبب
راست‌گویی جود تو آب است و عدل تو هوا
گر به چشم نصرت اندر توتیا باید همی
گرد اسبت بس بود درچشم نصرت توتیا
ور به جسم دولت اندر کیمیا باید همی
خاک پایت بس بود در دست دولت کیمیا
جان به تن پیوسته باشد تا درو مهرت بود
چون ز مهر تو جدا گردد ز تن‌ گردد جدا
گر نبودی مهر و کینت کی بدی سود و زیان
ور نبودی خشم و عَفوَت کی بدی خوف و رَجا
اعتقاد تو شها نیک است بر خرد و بزرگ
بر تو تاوان نیست گر ناید ز بدخواهان وفا
نیست تاوان بر سرشک ابر و نور آفتاب
گر ز خارستان و شورستان برون ناید گیا
چون شود بیجاده گون شمشیر مینارنگ تو
روی هامون لعل گردد روی دشمن کهربا
کافران و ساحران را اژدها آمد به چشم
درکف تو تیغ تو واندرکف موسی عصا
سحر و کفر از فعل این و فعل آن ناچیز گشت
سٍحْر خورد آن اژدها و کُفر خورد این اژدها
تاکه از تشبیه شکل آسمان و آفتاب
هست چون پیروزه‌گون دولاب زرین آسیا
در سرای پادشاهی بر سریر خسروی
جاودان بادت به پیروزی و بهروزی بقا
در همه حالی موافق با مراد تو قدر
در همه کاری برابر با رضای تو قضا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷
هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا
اگر آشفته و شوریده شود هست روا
منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم
منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا
هوش‌من درلب ماهی است به قده سروسهی
نوش من بر کف سروی است به رخ‌ ماه سما
تا بری‌گشت ز من هوش ز من‌گشت بری
تا جدا گشت ز من نوش ز من‌ گشت جدا
گر خطاکرد و جفا جان و دل و دین من است
روی برتافتن از صحبت او نیست روا
به خطائی تن و جان را نتوان داد ز دست
به جفائی دل و دین را نتوان کرد رها
بت من‌کودک و نازک لب و نازک دهن است
زو خطایم چو صواب است و جفایم چو وفا
برنگردم به جفا از دهن کوچک او
وز لب نازک او بازنگردم به جفا
شکری از لب اوگرچه به صد دینارست
سه شکر را بدهم من به همه حال بها
که به یک بار بهای سه شکر زان دو لبش
به عطا یافتم از همت فَخرُالامرا
مَجْدِ دولت سرِ میران و بزرگان عَجَم
تاج دین سرور فرخ پی فرخنده لقا
بومحمد که به پیروزی ازو یافته‌اند
آل محمود منیعی شرف و عز و علا
آن هنرمند که در جاه ندارد مانند
وان جوانمرد که در جود ندارد همتا
نام حَسّان و منیع از پدرش زنده شدست
که نبیره به هنر زنده کند نام نیا
پدرانش را تا خالد اگر برشَمُرم
همه باشند سراسر امراء و وزرا
چار چیز از عرب و از عجمش میراث است
ز عرب جود و شجاعت ز عجم فرّ و بها
قمر از شمس درخشنده ضیا وام ‌کند
وز دلش وام ‌کند شمس درخشنده ضیا
عکس خورشید بدزدد ز فلک ابر بهار
جامهٔ حور بیارد ز جَنان باد صبا
تا مگر حاجب او سازد از آن عکس‌ کمر
تا مگر ساقی او دوزد از آن جامه قبا
در مسیر قَدَمش چشم‌ گشادست قَدَر
بر صریر قلمش گوش نهادست قضا
هم قدر را ز مسیر قدمش هست شرف
هم قضا را به صریر قلمش هست رضا
تا بدین شهر ز عدل و نظرش بهره رسید
دفع‌ کرد ایزد از این شهر همه رنج و بلا
ای مقیمان نشابور بخواهید مدام
حشمت او گه و بیگاه ز ایزد به دعا
که اگر شهر شما را نبود حشمت او
سخت بی‌رونق و بی‌قد‌ر بود شهر شما
منم آن شکرگزاری‌ که به سعی‌ کَرَمش
داد سَعد فلکی‌ کار مرا نور و نوا
نقطهٔ همتش آورد به یک بار برون
دل رنجور من از دایرهٔ خوف و رجا
چون به دریای معانی و معالی بگذشت
کرد چون لؤلو مکنون سخن من به سَخا
جز کریمی نکند لولو مکنون ز سخن
جز کلیمی نکند صورت ثُعبان ز عصا
هر کریمی ‌که عطا داد مرا درخور من
بعد از آن داد که بشنید دو صدگونه ثنا
تاج دین است سرافراز کریمان جهان
که ثنا را ز کریمی به سَلَم داد عطا
گرچه خدمتگر شاهانم و استاد سخن
ور چه مدّاح بزرگانم و میر شعرا
هیچ مَمْدُوح در آفاق نیابم به ازو
که به سه شعر دهد سیصد دینار مرا
گر بر این حال دلیلی و گواهی شرط است
شکر من هست دلیل و کرمش هست‌ گوا
ای یک احسان تو رخشنده تر از ده خورشید
ای ده انگشت تو بخشنده‌تر از صد دریا
صفت ذات خدای است جلال تو مگر
که بر او هیچ‌ کسی را نرسد چون و چرا
چیست از رحمت و انصاف وز تحقیق نظر
که نکردی تو در این شهر به‌جای ضُعفا
عدل کردی و ز عدل است تو را در دو جهان
رحمت و ‌مَحمِدَت از خالق و مخلوق‌، جزا
همچنین باش و پشیمان مشو از کردهٔ خویش
کانچه امروز بکاری به‌بر آید فردا
گر بتابی تو از این شهر سوی خانه عنان
آتش و دود دل خلق برآید ز قفا
اندر این شهر ثواب تو به یک ساله مقام
بیش از آن آن است‌ که صدساله کنی حجّ و غَزا
یک زمستان دگرباش درین شهر مقیم
عزم رفتن مکن و داغ مَنِه بر دل ما
تا بدان وقت که از خاک ‌گیا بر روید
مده این امّت دل سوخته را سر به ‌گیا
ای سخنهای تو اصلی همه بی‌ز‌رق و فریب
وی صِلَت‌ های تو طبعی همه بی‌روی و ریا
من زُ شکر تو یکی خانهٔ نو ساخته‌ام
که به ‌دیوار و به سقفش نرسد دست فنا
خانهٔ شکر تو را تا که بقا خواهد بود
خانهٔ دولت و اقبال تو را باد بقا
ظفرت زیر عَلَم باد و طَرب زیر نگین
تا هوا زیر اثیرست و زمین زیر هوا
همچنین بادی با حشمت و با نعمت و ناز
خرّم و تازه رخ و شاد دل و کامروا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
ایا سرو قد ترک سیمین قفا
ندیدم به هجران تو جز جفا
ببستی دلم را به بند دو زلف
نخواهی نمودن مرا زان رها
چگونه گذارم بر این روزگار
تو از من جدا و من از دل جدا
رخ لعل تو کرده رویم زریر
قد سرو توکرده پشتم دو تا
چنان گریم اندر فراق تو من
که بر آس گردون کنم آسیا
بلای من از عشق تو خاسته است
منم روز و شب بر بلا مبتلا
بود رنج بی‌گنج بس بی‌نَسَق
بود هجر بی‌وصل بس بی‌بها
چو بیماری از هجر پیدا شود
نباشد بجز وصل آن را شفا
بود از بس محنت اندر فرح
بود از پس شدّت اندر رَخا
هر آن درد کان نکبتی را ندید
ندانم جز از جود خواجه دوا
جمال دول، ناصر دین و داد
سپهر وفا شمس دین بوالوفا
به آزادمردی دری برگشاد
که بازار آزادگان شد روا
سعادت همی زو ستاند مدد
کفایت همی زو فزاید بها
بود زیر حکمش همیشه قدر
بود پیش امرش همیشه قضا
نه در رسم او راه ‌گیرد نفاق
نه در راه او راه یابد ریا
بود ملک را دولتش قهرمان
بود جاه را خدمتش کیمیا
بود تنگ با نعمت او زمین
بود پست با همت او سما
مر ابرار را حضرتش مستقر
مر اَحْرار را درگهش مُلْتَجا
تو گویی سرشت وی آمد کرم
توگویی حیات وی آمد حیا
تویی صاحب سود را مقتدی
تویی نایب فضل را مقتدا
ز انعام تو منبسط شد زمین
در ایام تو مندرس شد فنا
سخاوت تو داری پدر بر پدر
مروت تو داری نیا بر نیا
تویی مفضل‌ ملت ایزدی
تویی مُنعِم دولت پادشا
ز رحمت فرستی به سائل درم
به صد خیل بخشی به زائر عطا
بجز فضل تو هر چه‌گویم هدر
بجز مدح تو هر چه گویم هَبا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
شدست باغ پر از رشته‌های در خوشاب
شدست راغ پر از توده‌های عنبر ناب
به باغ و راغ مگر ابر و باد داشته‌اند
به توده عنبر ناب و به رشته درِّ خوشاب
چمن شدست چو محراب و عندلیبب همی
زَبور خواند داود وار در محراب
هوا ز ابر جو پوشید جوشن و خُفتان
ز عکس خویش کمان کرده مهر روشن تاب
سرشک ابر گلاب و شکوفه کافور است
جو صَندل است به جوی و به فَرغَر اندر آب
هنوز ناشده طبع جهان به‌ غایت گرم
معالج است به کافور و صندل است و گلاب
ز غنچهٔ‌ گل و از شاخ بید باد صبا
زُمّردین پیکان کرد و بُسَّدین نشّاب
میان سبزه نگر برگ لالهٔ نُعمان
میان لالهٔ نُعمان نگر سرشک سحاب
یکی چنانکه به زنگار برزنی شنگرف
یکی چنانکه به شنگرف برزنی سیماب
همی شود مَطَر اندر تُراب مروارید
به فعل و طبع نگر چون صدف شدست تراب
همی ز سیل بهاری شود سراب چو بحر
چنانکه بحر شود پیش جود خواجه سراب
غیاث دولت سلطان قوام دین رسول
نظامِ مُلک جهان سَیِّدِ اولوالالباب
وزیر شاه زمن سید زمانه که هست
به داد و دانش و دین چون پیمبر و اصحاب
بزرگوار وزیری که دست همت او
ز روی دولت و اقبال برگرفت -‌اب
حساب ملک جهان‌ گرچه زیر حلقهٔ اوست
برون شدست هنرهای او ز حد حساب
شهاب هست به لون و به شکل چون قلمش
فلک به قوّت آن دیو را زند به شهاب
حوادث فلکی در برابر نظرش
چنان بود که قصب‌ در برابر مهتاب
وزارت از قدم او فزود قیمت و قَدر
کفایت از قلم او گرفت رونق و آب
شتاب چرخ کجا عزم اوست هست درنگ
درنگ خاک کجا عزم اوست هست شتاب
اگرچه پست‌ کند کوه پیل مست به یشک
وگرچه ریزه کند سنگ شیر شرزه به‌ ناب
ایا گزیده چو طاعت به‌ روزگار مُشیب
آیا ستوده چو نعمت به‌ روزگار شباب
ز توست تا گه آدم جلالتِ اَسلاف
ز توست تا گه محشر سعادت اعقاب
دو دست بُخل ز جود تو بر شدست بلند
دو چشم جور ز عدل تو ‌در شدست به خواب
همیشه اسب نشاط تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب
شود به امن تو آهو به ره ندیم هژبر
شود به فر تو تیهو به چَه‌ْ قرین عقاب
نه کوه حلم تو را دیده هیچکس پایان
نه بحر جود تو را دید هیچ کس پاباب
مگر که مهر تو ایمان شدست و کین تو کفر
که مهر و کین تو بر خلق رحمت‌ است و عذاب
بر آب دیده سر دشمنت همی‌ گردد
بلی چو دیده بود رود سر بود دولاب
ز رای توست صلاح و صواب عالم را
چو رای تو نبود کی بود صلاح و صواب
تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سوال و جواب
سرای پردهٔ فرمان و ملک خسرو را
به شرق و غرب کشیدست همت تو طناب
به سوی غرب سبک کرده بود پار عنان
همی‌ گران کند امسال سوی شرق رکاب
همی ز جیحون امسال بگذرد بر فتح
چنانکه پار گذشت از فرات و دجله ز آب
چو ژرف درنگریم از ضمیر و فکرت توست
فتوح او به جهان اندرون شگفت و عجاب
مگر جهان فلک است و فتوح شاه نجوم
ضمیر و فکرت توست آفتاب و اصطرلاب
سخن دراز چه باید که دین و دنیا را
دو بیت کرد قضای مسبب‌الاسباب
یکی است بیت که از همت تو دارد وزن
یکی است بیت که از دولت تو دارد باب
ز اهل شعر و ادب هرکجا نکو سخن است
تویی مصنف شعر و مولف آداب
همی کنند ثنای تو افتتاح کلام
همی کنند مدیح تو ابتدای کتاب
مرا مدیح تو تفسیر آیت دین است
چه آیت! آیت طوبی لهم و حسن مآب
ز آفرین تو آراسته است دیوانم
درین جهان به ثناء و در آن جهان به ثواب
همیشه تا که حدیث معاشران جهان
همی ز چنگ و رباب‌ است و از شراب و کباب
دل و سرشک و قد و ناله ی حسود تو باد
همیشه همچو کباب و شراب و چنگ و رباب
ز کردگار به توفیق باد بر تو سلام
ز روزگار به اقبال باد بر تو خطاب
خراب کردهٔ هر کس تو کرده‌ای آباد
مباد تا ابد آباد کردهٔ تو خراب
خجسته بادت و فرخنده جشن نوروزی
موافقانت مصیب و مخالفانت مصاب