عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
الهی الهی فقیر اتاک
ولا یرتجی من لدنک سواک
لقاک هوای رضاک منای
فهب لی لقاک وهب لی رضاک
هواک رضای رضاک هوای
هوای هواک رضای رضاک
جفاک وفآء و حق الوفآء
جفاک وفاء فکیف و فاک
غنای لدیک و فقری الیک
و فقری غنای غنای غناک
شفائی و دائی و روحی وهمی
لدیک و عنک و فی یبتغاک
حنینی انینی لجائی رجائی
الیک علیک لدیک لداک
اراک معی اینما کنت کنت
و انت نرانی و لست اراک
امامی و رائی یمینی شمالی
اذا ما نظرت فها انت ذاک
و لست اخاف سواک فانی
بمرای لک لک ازل فی حماک
و لا ارتجی عیرک ان فیضفاً
وثوق بان لم تخب من رجاک
ولا یرتجی من لدنک سواک
لقاک هوای رضاک منای
فهب لی لقاک وهب لی رضاک
هواک رضای رضاک هوای
هوای هواک رضای رضاک
جفاک وفآء و حق الوفآء
جفاک وفاء فکیف و فاک
غنای لدیک و فقری الیک
و فقری غنای غنای غناک
شفائی و دائی و روحی وهمی
لدیک و عنک و فی یبتغاک
حنینی انینی لجائی رجائی
الیک علیک لدیک لداک
اراک معی اینما کنت کنت
و انت نرانی و لست اراک
امامی و رائی یمینی شمالی
اذا ما نظرت فها انت ذاک
و لست اخاف سواک فانی
بمرای لک لک ازل فی حماک
و لا ارتجی عیرک ان فیضفاً
وثوق بان لم تخب من رجاک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
ذاب قلبی من اشتیاق لقاک
حسرت وصل میبریم بخاک
بر سر آتش تو میسوزیم
در هوای تو میشویم هلاک
چون ضروریست سوختن ما را
احرق ارواحنا بنار هواک
میدهیم از پی صال تو جان
اهدانا ربنا سبیل رضاک
گر تو خواهی که ما هلاک شویم
جان فشانیم از برای هلاک
دوست خواهد چه سوزش و شورش
من و سوز درون و سینه چاک
دل و جان پاک کردم از اغیار
پاک باید رود به عالم پاک
ز آتش عشق گر بسوزد فیض
گم شو از بحر کوخس و خاشاک
حسرت وصل میبریم بخاک
بر سر آتش تو میسوزیم
در هوای تو میشویم هلاک
چون ضروریست سوختن ما را
احرق ارواحنا بنار هواک
میدهیم از پی صال تو جان
اهدانا ربنا سبیل رضاک
گر تو خواهی که ما هلاک شویم
جان فشانیم از برای هلاک
دوست خواهد چه سوزش و شورش
من و سوز درون و سینه چاک
دل و جان پاک کردم از اغیار
پاک باید رود به عالم پاک
ز آتش عشق گر بسوزد فیض
گم شو از بحر کوخس و خاشاک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
ای خوشا وقت عاشق بد نام
حبذا حال رند درد آشام
دلبری خواهم و لب کشتی
تا زمانی ز عمر گیرم کام
لذتی نیست درد و کون مگر
لذت عاشقی و باده و جام
دود و خاکستر حریق فراق
به ز جان و دل فسردهٔ خام
گر نخواهی گل سبو گردی
صاف کن دل بدردی ته جام
فیض اگر کام جاودان خواهی
مست میباش و عاشق و بدنام
از حقیقت بگوی در پرده
گو سخن را مجاز باشد نام
حبذا حال رند درد آشام
دلبری خواهم و لب کشتی
تا زمانی ز عمر گیرم کام
لذتی نیست درد و کون مگر
لذت عاشقی و باده و جام
دود و خاکستر حریق فراق
به ز جان و دل فسردهٔ خام
گر نخواهی گل سبو گردی
صاف کن دل بدردی ته جام
فیض اگر کام جاودان خواهی
مست میباش و عاشق و بدنام
از حقیقت بگوی در پرده
گو سخن را مجاز باشد نام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
از بوی می عشق برنگ آمدهام
باز شه عشق را بچنگ آمدهام
کی باشد عاشقی دچارم گردد
از صحبت عاقالان بتنگ آمدهام
شد خسته بخار زهد اول قدمم
ره را همگی بپای لنگ آمدهام
مقصد بنگر ز سختی راه مپرس
در هر قدمی پای بسنگ آمدهام
عمرم به شتاب رفت هنگام شباب
پیرانه سر این ره به درنگ آمدهام
در صورت اگر بعاقلان می مانم
در معنی لیک شوخ و شنگ آمدهام
در سینهٔ دوستان سردوم چونفیض
در دیدهٔ دشمنان خدنگ آمدهام
باز شه عشق را بچنگ آمدهام
کی باشد عاشقی دچارم گردد
از صحبت عاقالان بتنگ آمدهام
شد خسته بخار زهد اول قدمم
ره را همگی بپای لنگ آمدهام
مقصد بنگر ز سختی راه مپرس
در هر قدمی پای بسنگ آمدهام
عمرم به شتاب رفت هنگام شباب
پیرانه سر این ره به درنگ آمدهام
در صورت اگر بعاقلان می مانم
در معنی لیک شوخ و شنگ آمدهام
در سینهٔ دوستان سردوم چونفیض
در دیدهٔ دشمنان خدنگ آمدهام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
از کش مکش خرد بتنگ آمدهام
وز نام پسندیده بننگ آمدهام
از بس که ز خویش ناخوشیها دیدم
با خویش چو بیگانه بجنگ آمدهام
تا دیو فکنده دام افتاده بدام
تا نفس گشاده کف بچنگ آمدهام
یکذره نماند نور اسلام بدل
گوئی که بتازه از فرنگ آمدهام
شد روی دلم سیاه از زنگ گناه
از کشور روم سوی زنگ آمدهام
شهوت چو نماند در غضب افزودم
از خوک چرانی به پلنگ آمدهام
گر رنگ امید نیست بر چهرهٔفیض
از سیلی بیم سرخ رنگ آمدهام
وز نام پسندیده بننگ آمدهام
از بس که ز خویش ناخوشیها دیدم
با خویش چو بیگانه بجنگ آمدهام
تا دیو فکنده دام افتاده بدام
تا نفس گشاده کف بچنگ آمدهام
یکذره نماند نور اسلام بدل
گوئی که بتازه از فرنگ آمدهام
شد روی دلم سیاه از زنگ گناه
از کشور روم سوی زنگ آمدهام
شهوت چو نماند در غضب افزودم
از خوک چرانی به پلنگ آمدهام
گر رنگ امید نیست بر چهرهٔفیض
از سیلی بیم سرخ رنگ آمدهام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
نه من امروز بدل نقش خیالت بستم
روزگاریست که از بادهٔ عشقت مستم
کردم آلوده بمی جامهٔ تقوی و صلاح
آه گر دامن پاک تو نگیرد دستم
نسبت قد تو با سرو صنوبر کردم
پیش چشم تو ز کوته نظریها بستم
بستم این عهد که پیمانه کشی ترک کنم
باز در عهد تو پیمان شکن آن بشکستم
محتسب بهر خدا هیچ مگو با خود باش
که من از روز ازل آنچه نمودم هستم
نه من امروز شدم عاشق و پیمانه پرست
از دم صبح ازل تا بقیامت مستم
فیض تا چند بزنجیر خرد باشد بند
شکر لله که دیوانه شدم وارستم
روزگاریست که از بادهٔ عشقت مستم
کردم آلوده بمی جامهٔ تقوی و صلاح
آه گر دامن پاک تو نگیرد دستم
نسبت قد تو با سرو صنوبر کردم
پیش چشم تو ز کوته نظریها بستم
بستم این عهد که پیمانه کشی ترک کنم
باز در عهد تو پیمان شکن آن بشکستم
محتسب بهر خدا هیچ مگو با خود باش
که من از روز ازل آنچه نمودم هستم
نه من امروز شدم عاشق و پیمانه پرست
از دم صبح ازل تا بقیامت مستم
فیض تا چند بزنجیر خرد باشد بند
شکر لله که دیوانه شدم وارستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
رسید از دوست پیغامی که مستانرا نظر کردم
شدم من مست پیغامش ز خود بیخود سفر کردم
چوره بردم بکوی دوست کی گنجم دگر درپوست
بیفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردم
چوجان آهنگجانان کرد وصل دوست شد نزدیک
ز پا تا سر بصر گشتم سراسر تن نظر کردم
بیاد دوست چون افتم ز چشمانم گهر ریزد
سرشگم را بدریای خیال او گهر کردم
ز جانم بر زبان گر چشمهٔ حکمت شود جاری
از آن زاری مدد یابم که در وقت سحر کردم
قضا افکند هر گه سوی من تیر فراموشی
بیادش تازه کردم جان خیالش را سپر کردم
بدستم خیری ار جاری شود زان منبع خیر است
ز من گر طاعتی آید نه پنداری هنر کردم
شراری از دمم تا کم نگردد از دم سردی
بهر جا زاهد خشکی که دیدم زو حذر کردم
اگر بیوقت و بیجا فیض رازی گفت معذور است
هجوم غم چو جا را تنگ کرد از دل بدر کردم
شدم من مست پیغامش ز خود بیخود سفر کردم
چوره بردم بکوی دوست کی گنجم دگر درپوست
بیفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردم
چوجان آهنگجانان کرد وصل دوست شد نزدیک
ز پا تا سر بصر گشتم سراسر تن نظر کردم
بیاد دوست چون افتم ز چشمانم گهر ریزد
سرشگم را بدریای خیال او گهر کردم
ز جانم بر زبان گر چشمهٔ حکمت شود جاری
از آن زاری مدد یابم که در وقت سحر کردم
قضا افکند هر گه سوی من تیر فراموشی
بیادش تازه کردم جان خیالش را سپر کردم
بدستم خیری ار جاری شود زان منبع خیر است
ز من گر طاعتی آید نه پنداری هنر کردم
شراری از دمم تا کم نگردد از دم سردی
بهر جا زاهد خشکی که دیدم زو حذر کردم
اگر بیوقت و بیجا فیض رازی گفت معذور است
هجوم غم چو جا را تنگ کرد از دل بدر کردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
من دیوانه گرد هر پری رخسار میگردم
ببوی آن گل خود رو دین گلزار میگردم
جهانرا سربسر مست از می توحید میبینم
گهی کز بادهٔ غفلت دمی هشیار میگردم
طواف کعبه گر حاجی کند یکبار در عمری
من دیوانه هر ساعت بگرد یار میگردم
گهی از شوق روی او ره گلزار میپویم
بیاد نرگسش گه بر در خمار میگردم
گهی دیوانه گه مستم گهی بالا گهی پستم
گهی کاهل گهی چستم که ناهموار میگردم
مگو بامن حدیث عقل و دین واعظ که عمری شد
که در دیر مغان دیوانه با زّنار میگردم
زمانی رند او باشم زمانی عور و قلاشم
گهی بر ننگ میپویم گهی بر عار میگردم
بمیخانه گهی مستم ندانم پای از دستم
گهی بر صومعه با جب ّه و دستار میگردم
گهی درخیر و گه در شر گهی در نفع و گه در ضر
گهی بر نور میپویم گهی بر نار میگردم
گهی این سو گهی آن سو گهی هیهی گهی هوهو
نیم مجنون ولی در عشق مجنون وار میگردم
گهی خارم خلد در پای گه سر سوی سنگ آید
ز داغ لالهٔ سرمست در کهسار میگردم
جمال لم یزل میداردم بر مهر مه رویان
ز عشق دوست چون پروانه بر انوار میگردم
سراپا جملگی در دم نهان دارم رخ زردم
نمیداند کسی دردم که بیتیمار میگردم
ز علم رسمیم نگشود در در عشق کوشیدم
بمان ای فیض کو گه گه بر اسرار میگردم
ببوی آن گل خود رو دین گلزار میگردم
جهانرا سربسر مست از می توحید میبینم
گهی کز بادهٔ غفلت دمی هشیار میگردم
طواف کعبه گر حاجی کند یکبار در عمری
من دیوانه هر ساعت بگرد یار میگردم
گهی از شوق روی او ره گلزار میپویم
بیاد نرگسش گه بر در خمار میگردم
گهی دیوانه گه مستم گهی بالا گهی پستم
گهی کاهل گهی چستم که ناهموار میگردم
مگو بامن حدیث عقل و دین واعظ که عمری شد
که در دیر مغان دیوانه با زّنار میگردم
زمانی رند او باشم زمانی عور و قلاشم
گهی بر ننگ میپویم گهی بر عار میگردم
بمیخانه گهی مستم ندانم پای از دستم
گهی بر صومعه با جب ّه و دستار میگردم
گهی درخیر و گه در شر گهی در نفع و گه در ضر
گهی بر نور میپویم گهی بر نار میگردم
گهی این سو گهی آن سو گهی هیهی گهی هوهو
نیم مجنون ولی در عشق مجنون وار میگردم
گهی خارم خلد در پای گه سر سوی سنگ آید
ز داغ لالهٔ سرمست در کهسار میگردم
جمال لم یزل میداردم بر مهر مه رویان
ز عشق دوست چون پروانه بر انوار میگردم
سراپا جملگی در دم نهان دارم رخ زردم
نمیداند کسی دردم که بیتیمار میگردم
ز علم رسمیم نگشود در در عشق کوشیدم
بمان ای فیض کو گه گه بر اسرار میگردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
الا یا ایها الساقی بده جامی که مخمورم
مگر می وارهارند جان از این غمهای پر زورم
الا یا ایها الناصح مکن منعم ز میخانه
که من موسی و این ارض مقدس هست چون طورم
الا یا ایها الواعظ تو از تقصیر من بگذر
که من در عشق و زیدن بجان تو که معذورم
اگر رندم و گر رسوا اگر مستم و گر شیدا
اسیر عشقم و در مذهب عشاق مغفورم
نه شمع روی او بینم نه گل از گلشنش چینم
نیم پروانه یا بلبل ز بزم وصل او دورم
الا یا ایها الاحباب اغیثونی اغیثونی
که در ظلمت سرای تن غریب و زار و مهجورم
اگر گویم و گر نالم از آن منعم مکن ای فیض
که با بیگانه همراز و و ز یار آشنا دورم
مگر می وارهارند جان از این غمهای پر زورم
الا یا ایها الناصح مکن منعم ز میخانه
که من موسی و این ارض مقدس هست چون طورم
الا یا ایها الواعظ تو از تقصیر من بگذر
که من در عشق و زیدن بجان تو که معذورم
اگر رندم و گر رسوا اگر مستم و گر شیدا
اسیر عشقم و در مذهب عشاق مغفورم
نه شمع روی او بینم نه گل از گلشنش چینم
نیم پروانه یا بلبل ز بزم وصل او دورم
الا یا ایها الاحباب اغیثونی اغیثونی
که در ظلمت سرای تن غریب و زار و مهجورم
اگر گویم و گر نالم از آن منعم مکن ای فیض
که با بیگانه همراز و و ز یار آشنا دورم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
تا من نشوم بیخود هشیار نمیباشم
تا دل ندهم از کف دلدار نمیباشم
گر غیر شوم یکدم با ناز نه پیوندم
تا یار نمیباشم با بار نمیباشم
من هم من و هم اویم هم قلزم و هم جویم
یک بینم و یک باشم بسیار نمیباشم
آنرا که شود چاره ناچار فنا گردد
چون چاره من شد او ناچار نمیباشم
آنرا که رخش بیند هوشی بنمیماند
ز آنروست که من یکدم هشیار نمیباشم
در دار چو باشد او غیری نبود دیار
دیار چو باشد او در دار نمیباشم
از یار وفادارم یکدم نشوم غافل
در ذکرم و در فکرم بیکار نمیباشم
گر صحبت او خواهی از صحبت خود بگذر
با خویش چه باشم من با یار نمیباشم
هر گاه که با غیرم در خوابم و بیخیرم
بیدار چو میباشم بیدار نمیباشم
او نیست چو در کارم بیکارم و بیکارم
در کار چو میباشم در کار نمیباشم
بیماری اگر بینی بیماری عشقست آن
بیمار چو میباشم بیمار نمیباشم
صد شکر بدرویشی هرگز نزدم نیشی
آسایش خلقانم آزار نمیباشم
ایانم و هموارم آسان کن دشوارم
مانند گران جانان دشوار نمیباشم
پائی چو رسد بر سر دستی فکنم اسپر
از خاک رهم کمتر جبار نمیباشم
ای فیض بس از دعوی از دعوی بیمعنی
آن بس که بدوش کس من بار نمیباشم
تا دل ندهم از کف دلدار نمیباشم
گر غیر شوم یکدم با ناز نه پیوندم
تا یار نمیباشم با بار نمیباشم
من هم من و هم اویم هم قلزم و هم جویم
یک بینم و یک باشم بسیار نمیباشم
آنرا که شود چاره ناچار فنا گردد
چون چاره من شد او ناچار نمیباشم
آنرا که رخش بیند هوشی بنمیماند
ز آنروست که من یکدم هشیار نمیباشم
در دار چو باشد او غیری نبود دیار
دیار چو باشد او در دار نمیباشم
از یار وفادارم یکدم نشوم غافل
در ذکرم و در فکرم بیکار نمیباشم
گر صحبت او خواهی از صحبت خود بگذر
با خویش چه باشم من با یار نمیباشم
هر گاه که با غیرم در خوابم و بیخیرم
بیدار چو میباشم بیدار نمیباشم
او نیست چو در کارم بیکارم و بیکارم
در کار چو میباشم در کار نمیباشم
بیماری اگر بینی بیماری عشقست آن
بیمار چو میباشم بیمار نمیباشم
صد شکر بدرویشی هرگز نزدم نیشی
آسایش خلقانم آزار نمیباشم
ایانم و هموارم آسان کن دشوارم
مانند گران جانان دشوار نمیباشم
پائی چو رسد بر سر دستی فکنم اسپر
از خاک رهم کمتر جبار نمیباشم
ای فیض بس از دعوی از دعوی بیمعنی
آن بس که بدوش کس من بار نمیباشم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
خدایا از بدم بگذر ببخشا جرم و عصیانم
مبین در کردهٔ زشتم به بین در نور ایمانم
تو گفتی بندهٔ خواهم که اخلاصی در او باشد
چه در دست تو میباشد گر اخلاصم دهی آنم
دُر ایمان بدل سفتم شهادت بر زبان گفتم
غبار شرک خود رفتم سزد بخشی گناهانم
تو اهل سحر را دادی بجنت جا باسلامی
مرا هم جا دهی شاید چه شد آخر مسلمانم
چو مهر دوستانت را نهادی در دل ریشم
چو باشد مهر ایشانم دهد جا نزد ایشانم
چو بغض دشمنانت را نهادی در دل تنگم
شود گر بغض آنانم برون آرد ز نیرانم
بفرمان رفتهام گاهی سجودی کردهام گاهی
نمیارزد اگر کاهی در آتش خود مسوزانم
ندارم بر تو من منت که کردم گه گهی خدمت
ترا بر من بودمنت که دادی قدرت آنم
چو دور از من نهٔ یا رب مرا مپسند دور از خود
بنزدیکیت جمعم کن که دور از تو پریشانم
چو بی یادم نمیباشی مرا بییاد خود مگذار
بیاد خود کن آبادم که بییاد تو ویرانم
دلی دارم پراکنده که هر جزویش در جائیست
بده جمعیتی یا رب که دارد دل پریشانم
دلی دارم که میدارد مرا از خویشتن غافل
چو غافل میشوم از خویش بازیگاه شیطانم
دلی دارم که میخواهد مرا از من جدا سازد
از این خواهش جدا سازش که از خود فصل نتوانم
چو حشر هر کسی با دوستانش میکنی یا رب
مرا نزد علی جا ده که او را از محبانم
محب آل پیغمبر نمیسوزد در آتش فیض
چو دارم مهرشان در دل چه ترسانی ز نیرانم
مبین در کردهٔ زشتم به بین در نور ایمانم
تو گفتی بندهٔ خواهم که اخلاصی در او باشد
چه در دست تو میباشد گر اخلاصم دهی آنم
دُر ایمان بدل سفتم شهادت بر زبان گفتم
غبار شرک خود رفتم سزد بخشی گناهانم
تو اهل سحر را دادی بجنت جا باسلامی
مرا هم جا دهی شاید چه شد آخر مسلمانم
چو مهر دوستانت را نهادی در دل ریشم
چو باشد مهر ایشانم دهد جا نزد ایشانم
چو بغض دشمنانت را نهادی در دل تنگم
شود گر بغض آنانم برون آرد ز نیرانم
بفرمان رفتهام گاهی سجودی کردهام گاهی
نمیارزد اگر کاهی در آتش خود مسوزانم
ندارم بر تو من منت که کردم گه گهی خدمت
ترا بر من بودمنت که دادی قدرت آنم
چو دور از من نهٔ یا رب مرا مپسند دور از خود
بنزدیکیت جمعم کن که دور از تو پریشانم
چو بی یادم نمیباشی مرا بییاد خود مگذار
بیاد خود کن آبادم که بییاد تو ویرانم
دلی دارم پراکنده که هر جزویش در جائیست
بده جمعیتی یا رب که دارد دل پریشانم
دلی دارم که میدارد مرا از خویشتن غافل
چو غافل میشوم از خویش بازیگاه شیطانم
دلی دارم که میخواهد مرا از من جدا سازد
از این خواهش جدا سازش که از خود فصل نتوانم
چو حشر هر کسی با دوستانش میکنی یا رب
مرا نزد علی جا ده که او را از محبانم
محب آل پیغمبر نمیسوزد در آتش فیض
چو دارم مهرشان در دل چه ترسانی ز نیرانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
من این زهد ریائی را نمیدانم نمیدانم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
دل من مست جانانست و جانانش همی باید
بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم
وصال دوست میباید مرا پیوسته روز و شب
من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم
زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم
من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم
ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم
خودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانم
یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم
دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم
دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان
ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم
سخنها بر زبان میآیدم لیکن نمیگویم
چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم
من نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانند
زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
دل من مست جانانست و جانانش همی باید
بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم
وصال دوست میباید مرا پیوسته روز و شب
من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم
زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم
من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم
ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم
خودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانم
یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم
دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم
دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان
ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم
سخنها بر زبان میآیدم لیکن نمیگویم
چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم
من نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانند
زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
عشق تو کوتا که حرز جان کنم
بعد از آن جان و دلش قربان کنم
همتی کو تا بظلمت در روم
جست و جوی چشمه حیوان کنم
هست انبان معانی در دلم
هر چه یابم اندرین انبان کنم
شکر لله دید سرم دادهاند
سر فرازم سیر در قرآن کنم
طاعت حق راست این در را کلید
آنچه فرموده است حق من آن کنم
اهل بیت مصطفا وجه اللهند
روی دل را جانب ایشان کنم
سر نهم در سیر قرآن و حدیث
کار جانرا سر بسر سامان کنم
فیض برخیز آنچه بتوانی بکن
چند گوئی این کنم یا آن کنم
بعد از آن جان و دلش قربان کنم
همتی کو تا بظلمت در روم
جست و جوی چشمه حیوان کنم
هست انبان معانی در دلم
هر چه یابم اندرین انبان کنم
شکر لله دید سرم دادهاند
سر فرازم سیر در قرآن کنم
طاعت حق راست این در را کلید
آنچه فرموده است حق من آن کنم
اهل بیت مصطفا وجه اللهند
روی دل را جانب ایشان کنم
سر نهم در سیر قرآن و حدیث
کار جانرا سر بسر سامان کنم
فیض برخیز آنچه بتوانی بکن
چند گوئی این کنم یا آن کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
پیوسته خستهٔ غم یارم چهسان کنم
در عشق آن نگار فکارم چهسان کنم
موئی شدم ز حسرت موی میان او
موئی از او بدست ندارم چهسان کنم
بستم دلی در او و گسستم ز غیر او
از بزم وصل او بکنارم چهسان کنم
چون من گدای را ره وصلش نمیدهند
تاب فراق دوست ندارم چهسان کنم
چون گشت رفته رفته دلم در فراق او
این خون اگر ز دیده نبارم چهسان کنم
از دست رفت و صبر و شکیبائیم نماند
راهی بکوی دوست ندارم چهسان کنم
روزم شبست بیرخ چون آفتاب تو
بی او همیشه در شب تارم چهسان کنم
گیرم که او نقاب برافکند و رخ نمود
چون تاب آنجمال نیارم چهسان کنم
گفتی که صبر چارهٔ در دست فیض را
بر صبر نیز صبر ندارم چهسان کنم
در عشق آن نگار فکارم چهسان کنم
موئی شدم ز حسرت موی میان او
موئی از او بدست ندارم چهسان کنم
بستم دلی در او و گسستم ز غیر او
از بزم وصل او بکنارم چهسان کنم
چون من گدای را ره وصلش نمیدهند
تاب فراق دوست ندارم چهسان کنم
چون گشت رفته رفته دلم در فراق او
این خون اگر ز دیده نبارم چهسان کنم
از دست رفت و صبر و شکیبائیم نماند
راهی بکوی دوست ندارم چهسان کنم
روزم شبست بیرخ چون آفتاب تو
بی او همیشه در شب تارم چهسان کنم
گیرم که او نقاب برافکند و رخ نمود
چون تاب آنجمال نیارم چهسان کنم
گفتی که صبر چارهٔ در دست فیض را
بر صبر نیز صبر ندارم چهسان کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
کو عشق کو سودای عشق تا در جهان غوغا نهم
کو مستیی تا غلغلی در گنبد مینا نهم
کو سوزشی تا شورشی اندر ملایک افکنم
فرپاد لا علم لنا در عالم بالا نهم
ساقی بده تا تر کنم از می دماغ پختهٔ
مشتی از این خامان خشک در بوتهٔ سودا نهم
سر مست از مقراض لا سازم دو عالم از فنا
و آنگاه نقد هر دو کون در مخزن الا نهم
آتش زنم در انس و جان شور افکنم در کن فکان
بیرون روم از آسمان بر سقف عالم پا نهم
زین تنگنا بیرون روم تا عالم بیچون روم
از لیت قومی یعلمون در ملک جان غوغا نهم
یا رب ز فیضت وامگیر یکدم شراب عشق خود
تا هستی موهوم را در ماء من افنا نهم
کو مستیی تا غلغلی در گنبد مینا نهم
کو سوزشی تا شورشی اندر ملایک افکنم
فرپاد لا علم لنا در عالم بالا نهم
ساقی بده تا تر کنم از می دماغ پختهٔ
مشتی از این خامان خشک در بوتهٔ سودا نهم
سر مست از مقراض لا سازم دو عالم از فنا
و آنگاه نقد هر دو کون در مخزن الا نهم
آتش زنم در انس و جان شور افکنم در کن فکان
بیرون روم از آسمان بر سقف عالم پا نهم
زین تنگنا بیرون روم تا عالم بیچون روم
از لیت قومی یعلمون در ملک جان غوغا نهم
یا رب ز فیضت وامگیر یکدم شراب عشق خود
تا هستی موهوم را در ماء من افنا نهم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
بکوی یار بیپروا گذشتیم
دل آنجا ماند و ما ز آنجا گذشتیم
غلط کی میتوان ز آنجا گذشتن
مگر ما بیخود و بی ما گذشتیم
نه ما ماند و نه سر ماند و نه پا ماند
هم از ما هم ز سر هم پا گذشتیم
چو از یار حقیقی بوی بردیم
ز هر گلدستهٔ رعنا گذشتیم
عیان دیدیم خورشید ازل را
ز هر مه طلعت زیبا گذشتیم
حدیث از شاهد و ساقی مگوئید
که این را خط زدیم و آنرا گذشتیم
بجان و دل غم مولی گزیدیم
هم از دنیا هم از عقبا گذشتیم
نمیپیچیم در زهاد و عباد
هم از اینها هم از آنها گذشتیم
نه از دنیا و عقبا طرف بستیم
بماندیم این دو را برجا گذشتیم
چو در اقلیم بیجانی رسیدیم
ز راه و منزل و ماوا گذشتیم
بخلوت خانهٔ توحید رفتیم
هم از لا و هم از الا گذشتیم
دل و جانرا بحق دادیم چون فیض
ز گفت و گو و از غوغا گذشتیم
دل آنجا ماند و ما ز آنجا گذشتیم
غلط کی میتوان ز آنجا گذشتن
مگر ما بیخود و بی ما گذشتیم
نه ما ماند و نه سر ماند و نه پا ماند
هم از ما هم ز سر هم پا گذشتیم
چو از یار حقیقی بوی بردیم
ز هر گلدستهٔ رعنا گذشتیم
عیان دیدیم خورشید ازل را
ز هر مه طلعت زیبا گذشتیم
حدیث از شاهد و ساقی مگوئید
که این را خط زدیم و آنرا گذشتیم
بجان و دل غم مولی گزیدیم
هم از دنیا هم از عقبا گذشتیم
نمیپیچیم در زهاد و عباد
هم از اینها هم از آنها گذشتیم
نه از دنیا و عقبا طرف بستیم
بماندیم این دو را برجا گذشتیم
چو در اقلیم بیجانی رسیدیم
ز راه و منزل و ماوا گذشتیم
بخلوت خانهٔ توحید رفتیم
هم از لا و هم از الا گذشتیم
دل و جانرا بحق دادیم چون فیض
ز گفت و گو و از غوغا گذشتیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
رفتیم ازین دیار رفتیم
زین منزل پر غبار رفتیم
کس جارهٔ ما نکرد این جا
بیچاره بدان دیار رفتیم
غم بر سر غم بسی نهادیم
دلخسته و سوگوار رفتیم
در باغ جهان خوشی ندیدیم
غمها خوردیم و زار رفتیم
دلدار بما نکرد لطفی
دل سوخته و فکار رفتیم
دلبر بر ما قرار نگرفت
بیدلبر و بیقرار رفتیم
از گلشن او گلی نچیدیم
بیهوده بروی خار رفتیم
ما را بر خویش ره ندادند
مهجور و حزین و خوار رفتیم
ایفیض مکن شکایت از بخت
کز یار بسوی یار رفتیم
از آمدن ار خبر نداریم
صد شکر که هوشیار رفتیم
زین منزل پر غبار رفتیم
کس جارهٔ ما نکرد این جا
بیچاره بدان دیار رفتیم
غم بر سر غم بسی نهادیم
دلخسته و سوگوار رفتیم
در باغ جهان خوشی ندیدیم
غمها خوردیم و زار رفتیم
دلدار بما نکرد لطفی
دل سوخته و فکار رفتیم
دلبر بر ما قرار نگرفت
بیدلبر و بیقرار رفتیم
از گلشن او گلی نچیدیم
بیهوده بروی خار رفتیم
ما را بر خویش ره ندادند
مهجور و حزین و خوار رفتیم
ایفیض مکن شکایت از بخت
کز یار بسوی یار رفتیم
از آمدن ار خبر نداریم
صد شکر که هوشیار رفتیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
دردا که درین راه بسی رنج کشیدیم
بس راه بریدیم و بمنزل نرسیدیم
قومی که ره راست گزیدند و رسیدند
ما در غم تحصیل ره راست خمیدیم
آنقوم گر آرام گذشتند گذشتند
ما در پی آرام همه عمر طپیدیم
گفتند که این راه بمقصد دو سه گامست
طی شد همهٔ عمر بمقصد نرسیدیم
گفتند ز خود تازهی ره نشود طی
جان رفت برون از تن و از خود برمیدیم
بشکافت غبار از سر خار ره و بنمود
بودیم خود آن خار که در پای خلیدیم
هر تخم که در مزرعه عمر فشاندیم
حیرت درویدیم و بحسرت نگریدیم
زابر کرمش فیض مگر رحمتی آید
تا پاک شویم از دنس خود که پلیدیم
بس راه بریدیم و بمنزل نرسیدیم
قومی که ره راست گزیدند و رسیدند
ما در غم تحصیل ره راست خمیدیم
آنقوم گر آرام گذشتند گذشتند
ما در پی آرام همه عمر طپیدیم
گفتند که این راه بمقصد دو سه گامست
طی شد همهٔ عمر بمقصد نرسیدیم
گفتند ز خود تازهی ره نشود طی
جان رفت برون از تن و از خود برمیدیم
بشکافت غبار از سر خار ره و بنمود
بودیم خود آن خار که در پای خلیدیم
هر تخم که در مزرعه عمر فشاندیم
حیرت درویدیم و بحسرت نگریدیم
زابر کرمش فیض مگر رحمتی آید
تا پاک شویم از دنس خود که پلیدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
وقت آنست که جوینده اسرار شویم
بگذاریم تن کار و دل کار شویم
روح را پاک بر آریم ز آلایش تن
پیشتر ز آنکه اجل آید و مردار شویم
چند ما را طلبد یار و تغافل ورزیم
بعد ازین از دل و جان ماش طلبکار شویم
عشق را کاش بدانیم کدامست دکان
تا دو صد جان بکف آریم و خریدار شویم
جای آن دارد اگر صد دل و صد جان بدهیم
قابل مرحمت یک نظر یار شویم
گره دل نگشاید بسر انگشت خرد
کار عشقست بیا از پی این کار شویم
علم و تفوی و عبادت همه مستی آرد
جرعهٔ کو ز می عشق که هشیار شویم
افسر عشق پی زیور جان دست آریم
تا یکی در پی آرایش دستار شویم
آتش عشق درین پردهٔ ناموس زنیم
هرچه هستیم بر خلق نمودار شویم
بر سر کوچه و بازار اگر می نوشیم
به از آنست که در پرده پندار شویم
فوت افسرده دلی چند ز پس کوچه خریم
از پی مائده عشق به بازار شویم
چند چندان بت عیار فریبند ما را
خیز تا رهزن هر جابت عیار شویم
گر ز آزاد گرانان بدرائیم از پای
به از آنست که خود بر سر بازار شویم
شد شب عمر و ز آفاق سرت صبح دمید
چشم و دل باز کن ای فیض که بیدار شویم
بگذاریم تن کار و دل کار شویم
روح را پاک بر آریم ز آلایش تن
پیشتر ز آنکه اجل آید و مردار شویم
چند ما را طلبد یار و تغافل ورزیم
بعد ازین از دل و جان ماش طلبکار شویم
عشق را کاش بدانیم کدامست دکان
تا دو صد جان بکف آریم و خریدار شویم
جای آن دارد اگر صد دل و صد جان بدهیم
قابل مرحمت یک نظر یار شویم
گره دل نگشاید بسر انگشت خرد
کار عشقست بیا از پی این کار شویم
علم و تفوی و عبادت همه مستی آرد
جرعهٔ کو ز می عشق که هشیار شویم
افسر عشق پی زیور جان دست آریم
تا یکی در پی آرایش دستار شویم
آتش عشق درین پردهٔ ناموس زنیم
هرچه هستیم بر خلق نمودار شویم
بر سر کوچه و بازار اگر می نوشیم
به از آنست که در پرده پندار شویم
فوت افسرده دلی چند ز پس کوچه خریم
از پی مائده عشق به بازار شویم
چند چندان بت عیار فریبند ما را
خیز تا رهزن هر جابت عیار شویم
گر ز آزاد گرانان بدرائیم از پای
به از آنست که خود بر سر بازار شویم
شد شب عمر و ز آفاق سرت صبح دمید
چشم و دل باز کن ای فیض که بیدار شویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
تنم از خاک شد پیدا شود در خاک هم پنهان
ز جان تن بروید جان بماند شاد جاویدان
بجز عشقم که سازد پاک ازین خاک کدورت ناک
بیا تا ماهی گردم درین دریای بی پایان
ببندم خویش را بر عشق و بندد خویش را بر من
ندارم دستش از دامن ندارد دستم از دامان
من و این عشق پر آشوب عشق و این سر پر شور
نهم سر بر سر این کار تا از تن برآید جان
بمانم نقش عاشق را پس آنگه بگذرم از عشق
بجز معشوق یکتائی نه این ماند مرا نه آن
شوم محو جمال او بسان ذره در خورشید
شوم گم در خیال او بسان قطره در عمان
چو در حبس خودی ماندی برونآ فیض زین زندان
که تا دل وارهد از غم رود جان جانب جانان
ز جان تن بروید جان بماند شاد جاویدان
بجز عشقم که سازد پاک ازین خاک کدورت ناک
بیا تا ماهی گردم درین دریای بی پایان
ببندم خویش را بر عشق و بندد خویش را بر من
ندارم دستش از دامن ندارد دستم از دامان
من و این عشق پر آشوب عشق و این سر پر شور
نهم سر بر سر این کار تا از تن برآید جان
بمانم نقش عاشق را پس آنگه بگذرم از عشق
بجز معشوق یکتائی نه این ماند مرا نه آن
شوم محو جمال او بسان ذره در خورشید
شوم گم در خیال او بسان قطره در عمان
چو در حبس خودی ماندی برونآ فیض زین زندان
که تا دل وارهد از غم رود جان جانب جانان