عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۵
توانگر در دل از سامان خود آزارها دارد
به قدر فلس، زیر پوست ماهی خارها دارد
مگو بی پرده چون منصور حرف حق به هر باطل
که عشق از بهر بی ظرفان مهیا دارها دارد
چه حرف است این که می باشد سبکباری در آزادی؟
که سرو از تنگدستی بر دل خود بارها دارد
مجو در سایه بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر را سایه دیوارها دارد
مکن تکلیف سیر کوچه و بازار مجنون را
که این دیوانه با سودای خود بازارها دارد
به افسون بهاران از قفس بیرون نمی آید
نواسنجی که زیر بال و پر گلزارها دارد
تو ای کوته نظر فکر نگار ساده رویی کن
که چشم موشکاف ما به آن خط کارها دارد
به فکر شربت بیمار من آن لب کجا افتد؟
که در هر گوشه ای چون چشم خود بیمارها دارد
نمی افتد به دست کوتاه من دامن فرصت
وگرنه شکوه من در بغل طومارها دارد
مکن از نفس کافر دعوی تجرید را باور
که از قطع تعلق بر کمر زنارها دارد
مشو از انتظام کار نومید از پریشانی
که بی پرگار چون گردید دل، پرگارها دارد
مکن استادگی در بیع یوسف چون گرانجانان
که در مصر این متاع ناروا بازارها دارد
به بوی خون زصحرای ملامت پا مکش صائب
که زخم خار او در آستین گلزارها دارد
به قدر فلس، زیر پوست ماهی خارها دارد
مگو بی پرده چون منصور حرف حق به هر باطل
که عشق از بهر بی ظرفان مهیا دارها دارد
چه حرف است این که می باشد سبکباری در آزادی؟
که سرو از تنگدستی بر دل خود بارها دارد
مجو در سایه بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر را سایه دیوارها دارد
مکن تکلیف سیر کوچه و بازار مجنون را
که این دیوانه با سودای خود بازارها دارد
به افسون بهاران از قفس بیرون نمی آید
نواسنجی که زیر بال و پر گلزارها دارد
تو ای کوته نظر فکر نگار ساده رویی کن
که چشم موشکاف ما به آن خط کارها دارد
به فکر شربت بیمار من آن لب کجا افتد؟
که در هر گوشه ای چون چشم خود بیمارها دارد
نمی افتد به دست کوتاه من دامن فرصت
وگرنه شکوه من در بغل طومارها دارد
مکن از نفس کافر دعوی تجرید را باور
که از قطع تعلق بر کمر زنارها دارد
مشو از انتظام کار نومید از پریشانی
که بی پرگار چون گردید دل، پرگارها دارد
مکن استادگی در بیع یوسف چون گرانجانان
که در مصر این متاع ناروا بازارها دارد
به بوی خون زصحرای ملامت پا مکش صائب
که زخم خار او در آستین گلزارها دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۹
اگرچه نطق در هر نکته صد تنگ شکر دارد
ولی شهد خموشی در نظر شان دگر دارد
زطوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمری
همان سرو از رعونت دست تمکین بر کمر دارد
مصور را کند بی دست و پا حسنی که شوخ افتد
نشد نقشی درست از روی او آیینه بردارد
زبی برگی نکردم روی خود را تلخ، تا دیدم
که بیش از فلس زیر پوست ماهی نیشتر دارد
میسر نیست دنیا دار را تحصیل آگاهی
نی از سیر مقامات است غافل تا شکر دارد
فزود از خط مشکین آب و رنگ لعل سیرابش
که زیر سبزه این آب روان حسن دگر دارد
نشست از خاطرم گرد غمی بخت سیه صائب
چه حرف است این که ابر تیره باران بیشتر دارد؟
ولی شهد خموشی در نظر شان دگر دارد
زطوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمری
همان سرو از رعونت دست تمکین بر کمر دارد
مصور را کند بی دست و پا حسنی که شوخ افتد
نشد نقشی درست از روی او آیینه بردارد
زبی برگی نکردم روی خود را تلخ، تا دیدم
که بیش از فلس زیر پوست ماهی نیشتر دارد
میسر نیست دنیا دار را تحصیل آگاهی
نی از سیر مقامات است غافل تا شکر دارد
فزود از خط مشکین آب و رنگ لعل سیرابش
که زیر سبزه این آب روان حسن دگر دارد
نشست از خاطرم گرد غمی بخت سیه صائب
چه حرف است این که ابر تیره باران بیشتر دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۱
مرا زنگ ملال از دل شراب ناب بردارد
اگرچه بیشتر آیینه زنگ از آب بردارد
زفکر دور گردان رنگ می بازد، نمی دانم
که چون بارنگاه آن چهره سیراب بردارد؟
گره شد کار خضر از زندگانی سخت می ترسم
که از تیغ تو زخمی بهر فتح الباب بردارد
اگرچه گریه طوفان کرد بر بالین بخت من
نشد این سبزه خوابیده سر از خواب بردارد
زبان العطش گویی شود هر موج سیرابش
اگر زخم شهیدان تو از بحر آب بردارد
نبرد افسردگی خورشید عالمسوز عشق از من
چه گرمی پشت من از قاقم و سنجاب بردارد؟
شود چون حلقه زنجیر چشم آهوان نالان
اگر مجنون من دست از دل بیتاب بردارد
محبت سینه را از آرزوها پاک می سازد
چه افتاده است کس خار از ره سیلاب بردارد؟
دهن چون باز کردی خواهش خود را مکن ناقص
که از شمشیر زخم دوربینان آب بردارد
نشد خالی دل پرخون زچشم خونفشان صائب
گل ابری ازین دریا چه مقدار آب بردارد؟
اگرچه بیشتر آیینه زنگ از آب بردارد
زفکر دور گردان رنگ می بازد، نمی دانم
که چون بارنگاه آن چهره سیراب بردارد؟
گره شد کار خضر از زندگانی سخت می ترسم
که از تیغ تو زخمی بهر فتح الباب بردارد
اگرچه گریه طوفان کرد بر بالین بخت من
نشد این سبزه خوابیده سر از خواب بردارد
زبان العطش گویی شود هر موج سیرابش
اگر زخم شهیدان تو از بحر آب بردارد
نبرد افسردگی خورشید عالمسوز عشق از من
چه گرمی پشت من از قاقم و سنجاب بردارد؟
شود چون حلقه زنجیر چشم آهوان نالان
اگر مجنون من دست از دل بیتاب بردارد
محبت سینه را از آرزوها پاک می سازد
چه افتاده است کس خار از ره سیلاب بردارد؟
دهن چون باز کردی خواهش خود را مکن ناقص
که از شمشیر زخم دوربینان آب بردارد
نشد خالی دل پرخون زچشم خونفشان صائب
گل ابری ازین دریا چه مقدار آب بردارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۲
دل عاشق کی از زلف معنبر دست بردارد؟
کجا مظلوم از دامان محشر دست بردارد؟
مجو در منتهای عاشقی صبر و شکیب از من
که کشتی در دل دریا زلنگر دست بردارد
دلیل حسن تدبیرست بی تدبیری عاشق
به بحر بیکران از خود شناور دست بردارد
چه حاجت با صراط المستقیم عقل عاشق را؟
قلم چون راست رو افتد زمسطر دست بردارد
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری
که هر کس گشت دریاکش زساغر دست بردارد
زعاشق در حریم وصل خودداری نمی آید
به فریادی سپند از قرب مجمر دست بردارد
خداجو غافل از در یوزه دلها نمی گردد
محال است از صدف غواص گوهردست بردارد
به آب زندگانی شوید از دل گرد ظلمت را
گر از آیینه چون مردان سکندر دست بردارد
مکن نسبت به مور بینوا حال سلیمان را
زدنیا دست بی خاتم سبکتردست بردارد
سرانگشت پشیمانی گزیدن لذتی دارد
که طفل شیر از پستان مادر دست بردارد
حریص از هستی ناقص ندارد راحتی هرگز
مگس تا هست هیهات است از سر دست بردارد
نشست از صفحه دل گریه نقش آرزوها را
کی از خامی به جوش بحر عنبر دست بردارد؟
زحبس خواجه زر در زندگانی بر نمی آید
مگر در محو گشتن سکه از زر دست بردارد
به روی دست نتوان داشت اخگر را، عجب نبود
اگر از نامه ام بال کبوتر دست بردارد
مکن از تلخکامی شکوه با شیرین کلامیها
که چون نی با نوا گردد زشکر دست بردارد
فتد از گرد هر جا گردبادی هست در هامون
زمشت خاک ما روزی که صرصر دست بردارد
نگردد جمع در آیینه جوهر با صفا صائب
صفا هر دل که می خواهد زجوهر دست بردارد
کجا مظلوم از دامان محشر دست بردارد؟
مجو در منتهای عاشقی صبر و شکیب از من
که کشتی در دل دریا زلنگر دست بردارد
دلیل حسن تدبیرست بی تدبیری عاشق
به بحر بیکران از خود شناور دست بردارد
چه حاجت با صراط المستقیم عقل عاشق را؟
قلم چون راست رو افتد زمسطر دست بردارد
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری
که هر کس گشت دریاکش زساغر دست بردارد
زعاشق در حریم وصل خودداری نمی آید
به فریادی سپند از قرب مجمر دست بردارد
خداجو غافل از در یوزه دلها نمی گردد
محال است از صدف غواص گوهردست بردارد
به آب زندگانی شوید از دل گرد ظلمت را
گر از آیینه چون مردان سکندر دست بردارد
مکن نسبت به مور بینوا حال سلیمان را
زدنیا دست بی خاتم سبکتردست بردارد
سرانگشت پشیمانی گزیدن لذتی دارد
که طفل شیر از پستان مادر دست بردارد
حریص از هستی ناقص ندارد راحتی هرگز
مگس تا هست هیهات است از سر دست بردارد
نشست از صفحه دل گریه نقش آرزوها را
کی از خامی به جوش بحر عنبر دست بردارد؟
زحبس خواجه زر در زندگانی بر نمی آید
مگر در محو گشتن سکه از زر دست بردارد
به روی دست نتوان داشت اخگر را، عجب نبود
اگر از نامه ام بال کبوتر دست بردارد
مکن از تلخکامی شکوه با شیرین کلامیها
که چون نی با نوا گردد زشکر دست بردارد
فتد از گرد هر جا گردبادی هست در هامون
زمشت خاک ما روزی که صرصر دست بردارد
نگردد جمع در آیینه جوهر با صفا صائب
صفا هر دل که می خواهد زجوهر دست بردارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۵
نظر چون موشکاف از زلف عنبر فام بردارد؟
که زیرک نیست هر مرغی که چشم از دام بردارد
زخون بیگناهان است دامنگیرتر رنگش
نظر عاشق چسان زان چهره گلفام بردارد؟
زشکر خنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که ممکن نیست شکر تلخی از بادام بردارد
به حرف تلخ او امیدها دارم، ولی ترسم
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام بردارد
کند پهلو تهی از گل زناز و سرکشی خارش
درین صحرا به امید چه عاشق گام بردارد؟
نگردد عالم روشن به چشمش تیره هر ساعت
گر از باریک بینی دل عقیق از نام بردارد
مشو غافل زپاس وقت هنگام سخن گفتن
که دست از سر به بانگی مرغ بی هنگام بردارد
شکیب از میوه نارس نباشد طفل طبعان را
به دشواری هوس دل ز آرزوی خام بردارد
سرودی از جهان بیخودی آغاز کن مطرب
که از خاطر مرا اندیشه انجام بردارد
به حرف و صوت نتوان داد تسکین بیقراران را
کجا از دل مرا غم نامه و پیغام بردارد؟
به مزد خامشی پرزر شود چون غنچه دامانش
اگر دل سایل بی شرم از ابرام بردارد
زتاج زر سبکسر نخوتی دارد، نمی داند
که باد این کوزه را زود از کنار بام بردارد
دل بیتاب هم زان چشم می پوشد نظر صائب
اگر مخمور دست رعشه دار از جام بردارد
که زیرک نیست هر مرغی که چشم از دام بردارد
زخون بیگناهان است دامنگیرتر رنگش
نظر عاشق چسان زان چهره گلفام بردارد؟
زشکر خنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که ممکن نیست شکر تلخی از بادام بردارد
به حرف تلخ او امیدها دارم، ولی ترسم
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام بردارد
کند پهلو تهی از گل زناز و سرکشی خارش
درین صحرا به امید چه عاشق گام بردارد؟
نگردد عالم روشن به چشمش تیره هر ساعت
گر از باریک بینی دل عقیق از نام بردارد
مشو غافل زپاس وقت هنگام سخن گفتن
که دست از سر به بانگی مرغ بی هنگام بردارد
شکیب از میوه نارس نباشد طفل طبعان را
به دشواری هوس دل ز آرزوی خام بردارد
سرودی از جهان بیخودی آغاز کن مطرب
که از خاطر مرا اندیشه انجام بردارد
به حرف و صوت نتوان داد تسکین بیقراران را
کجا از دل مرا غم نامه و پیغام بردارد؟
به مزد خامشی پرزر شود چون غنچه دامانش
اگر دل سایل بی شرم از ابرام بردارد
زتاج زر سبکسر نخوتی دارد، نمی داند
که باد این کوزه را زود از کنار بام بردارد
دل بیتاب هم زان چشم می پوشد نظر صائب
اگر مخمور دست رعشه دار از جام بردارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۶
دل پرخون کجا از جسم پا در گل خبر دارد؟
کجا این دل به دریا کرده از ساحل خبر دارد؟
از سیر عالم بالا نگردد تن حجاب جان
که از نشو و نما این سرو پا در گل خبر دارد
از احوال نظربازان مدان معشوق را غافل
که از هر ذره ای خورشید روشندل خبر دارد
نبیند زیرپا چشمی که افتاده است بر منزل
دل حق جو کجا از عالم باطل خبر دارد؟
زدست و پای بیتابی زدن آسوده می گردد
هر آن موجی کز این دریای بی ساحل خبر دارد
دل گم گشته خود را سراغ از زلف جانان کن
که هر تاری از و چون سبحه از صددل خبر دارد
چه می پرسی شمار منزل از سیل سبک جولان؟
که هر کس کاهل افتاده است از منزل خبر دارد
زما بی حاصلان از حاصل دنیا چه می پرسی؟
که هر کس تخمی افشانده است از حاصل خبر دارد
ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی
که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد
به شکر خنده شیرین می کند صائب دهانش را
کسی کز تلخی محرومی سایل خبر دارد
کجا این دل به دریا کرده از ساحل خبر دارد؟
از سیر عالم بالا نگردد تن حجاب جان
که از نشو و نما این سرو پا در گل خبر دارد
از احوال نظربازان مدان معشوق را غافل
که از هر ذره ای خورشید روشندل خبر دارد
نبیند زیرپا چشمی که افتاده است بر منزل
دل حق جو کجا از عالم باطل خبر دارد؟
زدست و پای بیتابی زدن آسوده می گردد
هر آن موجی کز این دریای بی ساحل خبر دارد
دل گم گشته خود را سراغ از زلف جانان کن
که هر تاری از و چون سبحه از صددل خبر دارد
چه می پرسی شمار منزل از سیل سبک جولان؟
که هر کس کاهل افتاده است از منزل خبر دارد
زما بی حاصلان از حاصل دنیا چه می پرسی؟
که هر کس تخمی افشانده است از حاصل خبر دارد
ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی
که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد
به شکر خنده شیرین می کند صائب دهانش را
کسی کز تلخی محرومی سایل خبر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۷
نظربازی که چشم پرخماری در نظر دارد
همیشه مستی دنباله داری در نظر دارد
تو ای خضر از زلال زندگی بردار کام خود
که این لب تشنه لعل آبداری در نظر دارد
مشو در پرده شرم از فریب چشم او غافل
که شهباز از نظر بستن شکاری در نظر دارد
زخال عیب از ان ساده است روی گل درین گلشن
که از هر شبنمی آیینه داری در نظر دارد
زحرف توتیا و سرمه گردد آب در چشمش
کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
نمی لرزد به نقد جان شیرین دل چو فرهادش
کسی کز کارفرما مزد کاری در نظر دارد
درین میدان جانبازان نماند بر زمین گردی
که دایم جلوه گلگون سواری در نظر دارد
به قصد سینه درای نفس را راست می سازد
زدریا موجه ما گر کناری در نظر دارد
ندارم هیچ جا آرام از ان سرو سبک جولان
خوشا قمری که سرو پایداری در نظر دارد
غبار پیکرش چون گردباد از پای ننشیند
سبک مغزی که اوج اعتباری در نظر دارد
مرا در چار موسم هست گل پیش نظر صائب
اگر ده روز بلبل گلعذاری در نظر دارد
همیشه مستی دنباله داری در نظر دارد
تو ای خضر از زلال زندگی بردار کام خود
که این لب تشنه لعل آبداری در نظر دارد
مشو در پرده شرم از فریب چشم او غافل
که شهباز از نظر بستن شکاری در نظر دارد
زخال عیب از ان ساده است روی گل درین گلشن
که از هر شبنمی آیینه داری در نظر دارد
زحرف توتیا و سرمه گردد آب در چشمش
کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
نمی لرزد به نقد جان شیرین دل چو فرهادش
کسی کز کارفرما مزد کاری در نظر دارد
درین میدان جانبازان نماند بر زمین گردی
که دایم جلوه گلگون سواری در نظر دارد
به قصد سینه درای نفس را راست می سازد
زدریا موجه ما گر کناری در نظر دارد
ندارم هیچ جا آرام از ان سرو سبک جولان
خوشا قمری که سرو پایداری در نظر دارد
غبار پیکرش چون گردباد از پای ننشیند
سبک مغزی که اوج اعتباری در نظر دارد
مرا در چار موسم هست گل پیش نظر صائب
اگر ده روز بلبل گلعذاری در نظر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۸
اگرچه هر گلی زین گلستان جای دگر دارد
بهم غلطیدن گلها تماشای دگر دارد
زکوکو گفتن قمری چنین معلوم می گردد
که نعل طوق در آتش زبالای دگر دارد
زنبض بیقرارش می توان دریافت این معنی
که در مدنظر این موج دریای دگر دارد
در این صحرای پروحشت نفس را راست چون سازد؟
که صید وحشی من رو به صحرای دگر دارد
چرا زین خانه دلگیر بیرون پای نگذارد؟
اگر غیر از دل آن جان جهان جای دگر دارد
اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد
نظر پوشیدن از دنیا تماشای دگر دارد
مرا از مستی سرشار چشم یار روشن شد
که این پیمانه زیر پرده مینای دگر دارد
به حرف و صوت از آیینه چون طوطی نیم قانع
کز آن آیینه سیما دل تمنای دگر دارد
زمن پوشیده با اغیار می گردی، نمی دانی
که از هر داغ، عاشق چشم بینای دگر دارد
به فکر سینه دل در زلف مشکینش کجا افتد؟
که در هر حلقه ای دام تماشای دگر دارد
به سنگ کودکان مجنون از ان تن می دهد صائب
که در کهسار سیل تند غوغای دگر دارد
بهم غلطیدن گلها تماشای دگر دارد
زکوکو گفتن قمری چنین معلوم می گردد
که نعل طوق در آتش زبالای دگر دارد
زنبض بیقرارش می توان دریافت این معنی
که در مدنظر این موج دریای دگر دارد
در این صحرای پروحشت نفس را راست چون سازد؟
که صید وحشی من رو به صحرای دگر دارد
چرا زین خانه دلگیر بیرون پای نگذارد؟
اگر غیر از دل آن جان جهان جای دگر دارد
اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد
نظر پوشیدن از دنیا تماشای دگر دارد
مرا از مستی سرشار چشم یار روشن شد
که این پیمانه زیر پرده مینای دگر دارد
به حرف و صوت از آیینه چون طوطی نیم قانع
کز آن آیینه سیما دل تمنای دگر دارد
زمن پوشیده با اغیار می گردی، نمی دانی
که از هر داغ، عاشق چشم بینای دگر دارد
به فکر سینه دل در زلف مشکینش کجا افتد؟
که در هر حلقه ای دام تماشای دگر دارد
به سنگ کودکان مجنون از ان تن می دهد صائب
که در کهسار سیل تند غوغای دگر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۰
مرا خرسندی از سامان دنیا محتشم دارد
دل خرسند هر کس دارد از دنیا چه غم دارد؟
نمی گردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
سبکسیری که چون تیرش زبان و دل یکی باشد
به هر جانب که رو آرد گشایش در قدم دارد
شکست از صبح صادق فوج شب با آن گرانسنگی
حذر کن از صفی کز راستی با خود علم دارد
نمی سازد به خون خویش رنگین دست و تیغی را
چه لذت از حیات خویشتن صید حرم دارد؟
میان خواب و بیداری زمانی هست عارف را
که هم فیض دل شب، هم صفای صبحدم دارد
کجی نبود صراط المستقیم عشق را صائب
به قدر پیچ و تاب رهرو این ره پیچ و خم دارد
دل خرسند هر کس دارد از دنیا چه غم دارد؟
نمی گردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
سبکسیری که چون تیرش زبان و دل یکی باشد
به هر جانب که رو آرد گشایش در قدم دارد
شکست از صبح صادق فوج شب با آن گرانسنگی
حذر کن از صفی کز راستی با خود علم دارد
نمی سازد به خون خویش رنگین دست و تیغی را
چه لذت از حیات خویشتن صید حرم دارد؟
میان خواب و بیداری زمانی هست عارف را
که هم فیض دل شب، هم صفای صبحدم دارد
کجی نبود صراط المستقیم عشق را صائب
به قدر پیچ و تاب رهرو این ره پیچ و خم دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۳
مرا از لاف نه عجز سخن کوته زبان دارد
زجوهر تیغ من بند خموشی بر زبان دارد
نه از منزل خبر دارم، نه از فرسنگ آگاهی
سرزنجیر مجنون مرا ریگ روان دارد
شکستم قدر خود از جستن درمان، ندانستم
که اینجا مومیایی نیز درد استخوان دارد
در آن صحرا که مرغ من زغفلت دانه می چیند
زمین از تار و پود دام در بر پرنیان دارد
چه بیدردست بلبل در میان نغمه پردازان
که با شغل گرفتاری دماغ گلستان دارد
پناهی نیست در روی زمین خوشتر زبی برگی
کجا خار سر دیوار پروای خزان دارد؟
کدامین گرمرو یارب ازین صحرا مسافر شد؟
که هر ریگی درین وادی عقیقی در دهان دارد
به دست خود سلیمان مور را از خاک می گیرد
که می گوید سبکروحی بزرگی را زیان دارد؟
به جرم این که چون گل خنده رو افتاده ام صائب
به قصد جان من هر خار تیری در کمان دارد
زجوهر تیغ من بند خموشی بر زبان دارد
نه از منزل خبر دارم، نه از فرسنگ آگاهی
سرزنجیر مجنون مرا ریگ روان دارد
شکستم قدر خود از جستن درمان، ندانستم
که اینجا مومیایی نیز درد استخوان دارد
در آن صحرا که مرغ من زغفلت دانه می چیند
زمین از تار و پود دام در بر پرنیان دارد
چه بیدردست بلبل در میان نغمه پردازان
که با شغل گرفتاری دماغ گلستان دارد
پناهی نیست در روی زمین خوشتر زبی برگی
کجا خار سر دیوار پروای خزان دارد؟
کدامین گرمرو یارب ازین صحرا مسافر شد؟
که هر ریگی درین وادی عقیقی در دهان دارد
به دست خود سلیمان مور را از خاک می گیرد
که می گوید سبکروحی بزرگی را زیان دارد؟
به جرم این که چون گل خنده رو افتاده ام صائب
به قصد جان من هر خار تیری در کمان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۷
مرا فکر غریب آواره دایم از وطن دارد
که از نازک خیالان اینقدر درد سخن دارد؟
اگر نه روی گرم کارفرما در نظر باشد
که در شبها چراغی پیش دست کوهکن دارد؟
سفر کن تا چو یوسف شمع امیدت شود روشن
که گردد کور هر کس رو به دیوار وطن دارد
کف خاکستری شد خضر از داغ پشیمانی
چه آب خوشگوار است این که آن چاه ذقن دارد
کدامین غنچه لب در صحن این گلزار می خندد؟
که از شرمندگی گل رو به دیوار چمن دارد
تو ظاهر بین کف از بحر و صدف می بینی از گوهر
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
سخن رنگ حقیقت بر گرفت از پرتو صائب
سهیل تازه رو کی اینقدر حق بر یمن دارد؟
که از نازک خیالان اینقدر درد سخن دارد؟
اگر نه روی گرم کارفرما در نظر باشد
که در شبها چراغی پیش دست کوهکن دارد؟
سفر کن تا چو یوسف شمع امیدت شود روشن
که گردد کور هر کس رو به دیوار وطن دارد
کف خاکستری شد خضر از داغ پشیمانی
چه آب خوشگوار است این که آن چاه ذقن دارد
کدامین غنچه لب در صحن این گلزار می خندد؟
که از شرمندگی گل رو به دیوار چمن دارد
تو ظاهر بین کف از بحر و صدف می بینی از گوهر
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
سخن رنگ حقیقت بر گرفت از پرتو صائب
سهیل تازه رو کی اینقدر حق بر یمن دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۹
اگرچه لاله من ریشه در خاک چمن دارد
زوحشت برگ برگم داغ غربت در وطن دارد
به شمعی می برم غیرت درین هنگامه کثرت
که از فانوس با خود خلوتی در انجمن دارد
صدف را می توان سرحلقه دریادلان گفتن
که با چندین گهر مهر خموشی بر دهن دارد
مکرر می کند یک حرف را صدبار چون طوطی
سخنسازی که با آهن دلان روی سخن دارد
ز آب زندگانی خضر را لب تشنه می آرد
چه آب دلفریب است این که آن چاه ذقن دارد
حباب از بی دهانی می کشد خمیازه حسرت
زگوهر دانه یابد چون صدف هر کس دهن دارد
چو از سیماب شبنم نیست خالی گوش گل صائب
چه حاصل زین که بلبل پیش گل راه سخن دارد؟
زوحشت برگ برگم داغ غربت در وطن دارد
به شمعی می برم غیرت درین هنگامه کثرت
که از فانوس با خود خلوتی در انجمن دارد
صدف را می توان سرحلقه دریادلان گفتن
که با چندین گهر مهر خموشی بر دهن دارد
مکرر می کند یک حرف را صدبار چون طوطی
سخنسازی که با آهن دلان روی سخن دارد
ز آب زندگانی خضر را لب تشنه می آرد
چه آب دلفریب است این که آن چاه ذقن دارد
حباب از بی دهانی می کشد خمیازه حسرت
زگوهر دانه یابد چون صدف هر کس دهن دارد
چو از سیماب شبنم نیست خالی گوش گل صائب
چه حاصل زین که بلبل پیش گل راه سخن دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۰
لباس عاریت پیش از طلب انداختن دارد
قماری را که بردی نیست در پی، باختن دارد
پشیمانی ندارد جان به آن جان جهان دادن
نفس در زیر آب زندگانی باختن دارد
زر و سیم جهان از مار افزون می گزد دل را
کلید گنج را از کف چومار انداختن دارد
گرانی می کند گرد علایق بر دل روشن
ازین زنگار این آیینه را پرداختن دارد
به اندک فرصتی زنگار بخت سبز می گردد
به زهر چشم گردون چند روزی ساختن دارد
نیندیشد دل کامل عیار از آتش دوزخ
زر خالص کجا اندیشه از بگداختن دارد؟
عجب پروانه بر آتش سبکروحانه می تازد
مگر در سوختن از شمع امید ساختن دارد؟
به خاک کشتگان خویش ای غارتگر جانها
اگر شمعی نیاری، قامتی افراختن دارد
نیندازی ثمر بر خاک اگر چون سرو بی حاصل
به عذر بی بریها سایه ای انداختن دارد
اگر چون سرو دارد بیگناهی گردن افرازی
خجالت میوه ای چون سر به زیر انداختن دارد
اگرچه تیغ او صائب به هر صیدی نپردازد
به امید شهادت گردنی افراختن دارد
قماری را که بردی نیست در پی، باختن دارد
پشیمانی ندارد جان به آن جان جهان دادن
نفس در زیر آب زندگانی باختن دارد
زر و سیم جهان از مار افزون می گزد دل را
کلید گنج را از کف چومار انداختن دارد
گرانی می کند گرد علایق بر دل روشن
ازین زنگار این آیینه را پرداختن دارد
به اندک فرصتی زنگار بخت سبز می گردد
به زهر چشم گردون چند روزی ساختن دارد
نیندیشد دل کامل عیار از آتش دوزخ
زر خالص کجا اندیشه از بگداختن دارد؟
عجب پروانه بر آتش سبکروحانه می تازد
مگر در سوختن از شمع امید ساختن دارد؟
به خاک کشتگان خویش ای غارتگر جانها
اگر شمعی نیاری، قامتی افراختن دارد
نیندازی ثمر بر خاک اگر چون سرو بی حاصل
به عذر بی بریها سایه ای انداختن دارد
اگر چون سرو دارد بیگناهی گردن افرازی
خجالت میوه ای چون سر به زیر انداختن دارد
اگرچه تیغ او صائب به هر صیدی نپردازد
به امید شهادت گردنی افراختن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۱
خضر چشم حیات از آب حیوان سخن دارد
دم عیسی نفس از تازه رویان سخن دارد
سیاهی از سیاهی نگسلد تا کعبه مقصد
چه معموری است حیرانم بیابان سخن دارد
فضای تنگ گردون بست راه گفتگو بر من
خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد
به صبح سردمهر خویش ای گردون چه می نازی؟
چنین صد شمع کافوری شبستان سخن دارد
سخن شیرازه اوراق عمر بیوفا باشد
زپا هرگز نیفتد هر که دامان سخن دارد
(تلاش سرخ رویی می کنی، رنگین ترنم کن
که این لعل گرامی را بدخشان سخن دارد)
زرشک خامه خود همچو موی خویش می پیچم
که دایم دست در زلف پریشان سخن دارد
خلد چون تیر خاکی در جگر کوتاه بینان را
زبس بر چهره کلکم گرد جولان سخن دارد
سر خورشید در خون شفق غلطید از صائب
که تاب دستبرد تیغ مژگان سخن دارد؟
دم عیسی نفس از تازه رویان سخن دارد
سیاهی از سیاهی نگسلد تا کعبه مقصد
چه معموری است حیرانم بیابان سخن دارد
فضای تنگ گردون بست راه گفتگو بر من
خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد
به صبح سردمهر خویش ای گردون چه می نازی؟
چنین صد شمع کافوری شبستان سخن دارد
سخن شیرازه اوراق عمر بیوفا باشد
زپا هرگز نیفتد هر که دامان سخن دارد
(تلاش سرخ رویی می کنی، رنگین ترنم کن
که این لعل گرامی را بدخشان سخن دارد)
زرشک خامه خود همچو موی خویش می پیچم
که دایم دست در زلف پریشان سخن دارد
خلد چون تیر خاکی در جگر کوتاه بینان را
زبس بر چهره کلکم گرد جولان سخن دارد
سر خورشید در خون شفق غلطید از صائب
که تاب دستبرد تیغ مژگان سخن دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۲
نفس یک پا درون خانه، یک پا در برون دارد
کسی محکم عنان بادپای عمر چون دارد؟
کجا از شادمانی بهره عقل ذوفنون دارد؟
که در زیر نگین این ملک را داغ جنون دارد
تو کز صدق عزیمت بی نصیبی فکر رهبر کن
که ما را عزم صادق بی نیاز از رهنمون دارد
زآب شور داغ تشنگی ناسور می گردد
که حرص افزون بود آن را که جمعیت فزون دارد
نیارد نغمه خارج رگ خامی زدل بیرون
خوشا آن کس که مطرب چون خم می از درون دارد
زبیم چشم، گرد کعبه در بتخانه می گردم
سمند عزم دوراندیش نعل واژگون دارد
اگر بر زندگانی اعتمادی هست، چون صائب
نفس یک پا درون خانه، یک پا در برون دارد؟
کسی محکم عنان بادپای عمر چون دارد؟
کجا از شادمانی بهره عقل ذوفنون دارد؟
که در زیر نگین این ملک را داغ جنون دارد
تو کز صدق عزیمت بی نصیبی فکر رهبر کن
که ما را عزم صادق بی نیاز از رهنمون دارد
زآب شور داغ تشنگی ناسور می گردد
که حرص افزون بود آن را که جمعیت فزون دارد
نیارد نغمه خارج رگ خامی زدل بیرون
خوشا آن کس که مطرب چون خم می از درون دارد
زبیم چشم، گرد کعبه در بتخانه می گردم
سمند عزم دوراندیش نعل واژگون دارد
اگر بر زندگانی اعتمادی هست، چون صائب
نفس یک پا درون خانه، یک پا در برون دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۳
کجا پروای ما سرگشتگان آن مه جبین دارد؟
که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد
زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل
که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چین دارد
چه شیرینی است یارب با زمین پاک خرسندی
که هر نی را که می کاوی شکر در آستین دارد
امید جان شیرین داشتم از لعل سیرابش
ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد
عدالت این تقاضا می کند کز خرمن قسمت
نیابد نان جو هر کس زبان گندمین دارد
بهشت نقد می خواهی به نقد وقت قانع شو
که روز خوش نبیند هر که چشم دوربین دارد
اگر عارف سفر از خود کند یک بار، می یابد
که دامان بهار عیش را صحرانشین دارد
اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی
که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد
کدامین گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟
که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمین دارد
ندیدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب
نشد روشن که چرخ بیوفا با مهرکین دارد
که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد
زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل
که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چین دارد
چه شیرینی است یارب با زمین پاک خرسندی
که هر نی را که می کاوی شکر در آستین دارد
امید جان شیرین داشتم از لعل سیرابش
ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد
عدالت این تقاضا می کند کز خرمن قسمت
نیابد نان جو هر کس زبان گندمین دارد
بهشت نقد می خواهی به نقد وقت قانع شو
که روز خوش نبیند هر که چشم دوربین دارد
اگر عارف سفر از خود کند یک بار، می یابد
که دامان بهار عیش را صحرانشین دارد
اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی
که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد
کدامین گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟
که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمین دارد
ندیدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب
نشد روشن که چرخ بیوفا با مهرکین دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۵
سر شوریده من هر نفس صد آرزو دارد
زهی ساقی که چندین رنگ می در یک کدو دارد
به این منگر که بر لب مهر آن خورشید رو دارد
که با هر ذره چون خورشید چندین گفتگو دارد
منم کز تشنگی آب از دم شمشیر می جویم
وگرنه هر سرخاری ازو آبی به جو دارد
بغیر از گرم رفتاری من بیکس که را دارم؟
که در شبها چراغم پیش پای جستجو دارد
ورق گردانی باد خزان سازد نفس گیرش
زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد
مجو برگ نشاط از عالم دلمرده امکان
که تاک این گلستان اشک خونین در گلو دارد
کنند از خاکساران اغنیا در یوزه همت
که ساغرهای زرین چشم بر دست سبو دارد
مباش ای پاکدامن از شبیخون هوس ایمن
کز این بی آبرو پیراهن یوسف رفو دارد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد؟
گوارا باد ذوق گریه پنهان بر آن بلبل
که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد
زدست تنگ غم آه از گلویم برنمی آید
خوش آن گردن که طوق از حلقه های موی او دارد
مریز آب رخ خود بهر آب زندگی صائب
که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد
زهی ساقی که چندین رنگ می در یک کدو دارد
به این منگر که بر لب مهر آن خورشید رو دارد
که با هر ذره چون خورشید چندین گفتگو دارد
منم کز تشنگی آب از دم شمشیر می جویم
وگرنه هر سرخاری ازو آبی به جو دارد
بغیر از گرم رفتاری من بیکس که را دارم؟
که در شبها چراغم پیش پای جستجو دارد
ورق گردانی باد خزان سازد نفس گیرش
زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد
مجو برگ نشاط از عالم دلمرده امکان
که تاک این گلستان اشک خونین در گلو دارد
کنند از خاکساران اغنیا در یوزه همت
که ساغرهای زرین چشم بر دست سبو دارد
مباش ای پاکدامن از شبیخون هوس ایمن
کز این بی آبرو پیراهن یوسف رفو دارد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد؟
گوارا باد ذوق گریه پنهان بر آن بلبل
که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد
زدست تنگ غم آه از گلویم برنمی آید
خوش آن گردن که طوق از حلقه های موی او دارد
مریز آب رخ خود بهر آب زندگی صائب
که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۷
زچشم بد خدا آن پاک دامن را نگه دارد
که این پروانه گستاخ در فانوس ره دارد
شکستم شهپر دل را زبیباکی، ندانستم
که این باز سبک پرواز نقش دست شه دارد
مسخر کرد خط آن روی آتشناک را آخر
ز آتش رو نتابد هر که از دلها سپه دارد
نگردد تشنه خاک وطن سیراب در غربت
که یوسف بر لب نیل آرزوی آب چه دارد
زبس کردم شمار جرم خود فرسوده شد دستم
کسی تا کی حساب ریگ صحرا را نگه دارد
درین وحدت سرا هر چشم دارد سرمه خاصی
حباب بحر وحدت چشم برگرد گنه دارد
زدل کز گرد عصیان تیره شد نومید چه باشم؟
که باغ امیدواری بیش از ابر سیه دارد
نشاط از غم، غم از شادی طلب گر بینشی داری
که برق خنده رو در ابر گریان جایگه دارد
به نور بی نیازی چهره چون خورشید روشن کن
که دایم از طمع داغ کلف بر چهره مه دارد
نه در دوزخ نه در جهت دلم آسوده شد صائب
سپند من نمی دانم کجا آرامگه دارد
که این پروانه گستاخ در فانوس ره دارد
شکستم شهپر دل را زبیباکی، ندانستم
که این باز سبک پرواز نقش دست شه دارد
مسخر کرد خط آن روی آتشناک را آخر
ز آتش رو نتابد هر که از دلها سپه دارد
نگردد تشنه خاک وطن سیراب در غربت
که یوسف بر لب نیل آرزوی آب چه دارد
زبس کردم شمار جرم خود فرسوده شد دستم
کسی تا کی حساب ریگ صحرا را نگه دارد
درین وحدت سرا هر چشم دارد سرمه خاصی
حباب بحر وحدت چشم برگرد گنه دارد
زدل کز گرد عصیان تیره شد نومید چه باشم؟
که باغ امیدواری بیش از ابر سیه دارد
نشاط از غم، غم از شادی طلب گر بینشی داری
که برق خنده رو در ابر گریان جایگه دارد
به نور بی نیازی چهره چون خورشید روشن کن
که دایم از طمع داغ کلف بر چهره مه دارد
نه در دوزخ نه در جهت دلم آسوده شد صائب
سپند من نمی دانم کجا آرامگه دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۲
دگر هر ذره خاکم هوای کشوری دارد
سر آسوده مغزم با پریشانی سری دارد
چسان مژگان آسایش به مژگان آشنا سازم؟
به قصد خون من هر موی در کف خنجری دارد
یکی صد می شود تخم کدورت در دل تنگم
زمین دردمندان خاک حاصل پروری دارد
گوارا باد وصل خرمن گل عندلیبان را
که آغوش من انداز میان لاغری دارد
مکن تقصیر در تعمیر دل تا دسترس داری
که هر کس هر چه دارد از برای دیگری دارد
سخن کش گو مجنبان گوشه ابرو به تحسینم
سخن بر جا نمی ماند اگر بال و پری دارد
نگردد در قیامت تکمه پیراهن خجلت
سر هر کس که اینجا با سر زانو سری دارد
مبادا لب به آب زندگی چون خضرترسازی
که هر تبخاله ای در پرده دل کوثری دارد
تهیدستی به میدان می دواند اهل دعوی را
نمی جنبد صدف از جای خود تا گوهری دارد
به گوش من زبان تیشه فرهاد می گوید
به سختی بگذراند عمر، هر کس جوهری دارد
شکر شیرینی بسیار، دل را می گزد صائب
وگرنه طوطی ما نیز تنگ شکری دارد
سر آسوده مغزم با پریشانی سری دارد
چسان مژگان آسایش به مژگان آشنا سازم؟
به قصد خون من هر موی در کف خنجری دارد
یکی صد می شود تخم کدورت در دل تنگم
زمین دردمندان خاک حاصل پروری دارد
گوارا باد وصل خرمن گل عندلیبان را
که آغوش من انداز میان لاغری دارد
مکن تقصیر در تعمیر دل تا دسترس داری
که هر کس هر چه دارد از برای دیگری دارد
سخن کش گو مجنبان گوشه ابرو به تحسینم
سخن بر جا نمی ماند اگر بال و پری دارد
نگردد در قیامت تکمه پیراهن خجلت
سر هر کس که اینجا با سر زانو سری دارد
مبادا لب به آب زندگی چون خضرترسازی
که هر تبخاله ای در پرده دل کوثری دارد
تهیدستی به میدان می دواند اهل دعوی را
نمی جنبد صدف از جای خود تا گوهری دارد
به گوش من زبان تیشه فرهاد می گوید
به سختی بگذراند عمر، هر کس جوهری دارد
شکر شیرینی بسیار، دل را می گزد صائب
وگرنه طوطی ما نیز تنگ شکری دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۹
کجا از تیغ سرگرم محبت باک می دارد؟
سرعاشق کمند وحدت از فتراک می دارد
ندارد پاک گوهر شکوه ای از تلخی دوران
صدف در سینه دریا دهن را پاک می دارد
مپرس از زاهدان خشک سر گوهر عرفان
که از دریا لب ساحل خس و خاشاک می دارد
زچوب خشک گردد شعله بیباک سرکش تر
کجا از دار پروا عاشق بیباک می دارد؟
لباس غنچه تنگی می کند بر خنده گلها
فلک دانسته اهل عشق را غمناک می دارد
ندارد زلف آن بیباک پروا از غبار خط
کجا اندیشه چشم شوخ دام از خاک می دارد؟
میفشان آستین بی نیازی برنواسنجی
که چون گل هر طرف چندین گریبان چاک می دارد
مکن زنهار تکلیف قبا دیوانه ما را
که عاشق از گریبان حلقه فتراک می دارد
به بخت تیره صائب صلح کن با نور آگاهی
که زنگ از بخت سبز آیینه ادراک می دارد
سرعاشق کمند وحدت از فتراک می دارد
ندارد پاک گوهر شکوه ای از تلخی دوران
صدف در سینه دریا دهن را پاک می دارد
مپرس از زاهدان خشک سر گوهر عرفان
که از دریا لب ساحل خس و خاشاک می دارد
زچوب خشک گردد شعله بیباک سرکش تر
کجا از دار پروا عاشق بیباک می دارد؟
لباس غنچه تنگی می کند بر خنده گلها
فلک دانسته اهل عشق را غمناک می دارد
ندارد زلف آن بیباک پروا از غبار خط
کجا اندیشه چشم شوخ دام از خاک می دارد؟
میفشان آستین بی نیازی برنواسنجی
که چون گل هر طرف چندین گریبان چاک می دارد
مکن زنهار تکلیف قبا دیوانه ما را
که عاشق از گریبان حلقه فتراک می دارد
به بخت تیره صائب صلح کن با نور آگاهی
که زنگ از بخت سبز آیینه ادراک می دارد