عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۰
هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند ماند
عقده ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماندماند
پا کشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق
هر که را چون سرو اینجا پای در گل ماندماند
ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد
در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماندماند
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
یک قدم هر کس که از همراهی دل ماندماند
چشم قربانی نگرداند ورق تا روز حشر
دیده هر کس که در دنبال قاتل ماندماند
می برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را
زین دلیل آسمانی هر که غافل ماندماند
تشنه آغوش دریا را تن آسانی بلاست
چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماندماند
نیست ممکن نقش پا را از زمین برخاستن
هر گرانجانی که در دنبال محمل ماندماند
می شود هر دم عجبتر نقش روزافزون حسن
هر که را از حیرت اینجا دست بر دل ماندماند
فرصتی تا هست بیرون آی از زندان جسم
در بهاران تخم بیدردی که در گل ماندماند
بی سرانجامی است خضر راه بی پایان عشق
هر که در فکر سر و سامان منزل ماندماند
هر دلی کز بیم آشتهای بی زنهار عشق
چون سپند خام در بیرون محفل ماندماند
راه پیمایی نگردد جمع با آسودگی
هر که را دامن ته دیوار منزل ماندماند
برنمی گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر
هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماندماند
عقده ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماندماند
پا کشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق
هر که را چون سرو اینجا پای در گل ماندماند
ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد
در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماندماند
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
یک قدم هر کس که از همراهی دل ماندماند
چشم قربانی نگرداند ورق تا روز حشر
دیده هر کس که در دنبال قاتل ماندماند
می برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را
زین دلیل آسمانی هر که غافل ماندماند
تشنه آغوش دریا را تن آسانی بلاست
چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماندماند
نیست ممکن نقش پا را از زمین برخاستن
هر گرانجانی که در دنبال محمل ماندماند
می شود هر دم عجبتر نقش روزافزون حسن
هر که را از حیرت اینجا دست بر دل ماندماند
فرصتی تا هست بیرون آی از زندان جسم
در بهاران تخم بیدردی که در گل ماندماند
بی سرانجامی است خضر راه بی پایان عشق
هر که در فکر سر و سامان منزل ماندماند
هر دلی کز بیم آشتهای بی زنهار عشق
چون سپند خام در بیرون محفل ماندماند
راه پیمایی نگردد جمع با آسودگی
هر که را دامن ته دیوار منزل ماندماند
برنمی گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر
هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماندماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۲
عاقبت در سینه ام دل از تپیدن بازماند
بس که پر زد درقفس این مرغ از پرواز ماند
سوختم و زخاطرم زنگ کدورت برنخاست
رفت خاکستر به باد، آیینه بی پرداز ماند
خامشی بند زبان حرف سازان می شود
از لب پیمانه خونها در دل غماز ماند
رفت ایام شباب و خار خار او نرفت
مشت خاشاکی زسیل نوبهاران بازماند
مرد حق را چون شناسد زاهد خودناشناس؟
چون رسد در دیگری هر کس که از خود بازماند؟
پیش زلف افکند دل را چون نگاهش صید کرد
قسمت صیاد گردد هر چه از شهباز ماند
ناخنی بر دل نزد ما را درین عالم کسی
نغمه محجوب ما در پرده این سازماند
از زبان نرم خاکستر بر آتش دست یافت
شمع از آتش زبانی در دهان گاز ماند
خامشی صائب کلید بستگیهای دل است
بلبل ما در قفس از شعله آواز ماند
بس که پر زد درقفس این مرغ از پرواز ماند
سوختم و زخاطرم زنگ کدورت برنخاست
رفت خاکستر به باد، آیینه بی پرداز ماند
خامشی بند زبان حرف سازان می شود
از لب پیمانه خونها در دل غماز ماند
رفت ایام شباب و خار خار او نرفت
مشت خاشاکی زسیل نوبهاران بازماند
مرد حق را چون شناسد زاهد خودناشناس؟
چون رسد در دیگری هر کس که از خود بازماند؟
پیش زلف افکند دل را چون نگاهش صید کرد
قسمت صیاد گردد هر چه از شهباز ماند
ناخنی بر دل نزد ما را درین عالم کسی
نغمه محجوب ما در پرده این سازماند
از زبان نرم خاکستر بر آتش دست یافت
شمع از آتش زبانی در دهان گاز ماند
خامشی صائب کلید بستگیهای دل است
بلبل ما در قفس از شعله آواز ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۳
مال رفت از دست و چشم خواجه در دنبال ماند
از دو صد خرمن، تهی چشمی به این غربال ماند
از حریصان نیست چیزی در جهان جز آه سرد
یادگار از عنکبوتان رشته آمال ماند
رشته طول امل کرده است مردم را مهار
خضر شد، زین کاروان هر کس که در دنبال ماند
از جوانی نیست غیر از داغ حسرت در دلم
نقش پایی چند از آن طاوس زرین بال ماند
گوهر دندان زپیری ریخت چون شبنم به خاک
عقده ها در رشته عمر از شمار سال ماند
آب شد دل ز انتظار و چهره مطلب ندید
در دل آیینه ما حسرت تمثال ماند
بیضه دل را برون آورد عشق از دست جان
این هما را مشت خاشاکی به زیر بال ماند
نیست غیر از گرد کلفت حاصل ملک جهان
صرف در تسخیر دل کن آنچه از اقبال ماند
حرص را از ریزش دندان غم روزی فزود
زنگ ازین نقد روان در کیسه آمال ماند
شوق لیلی برد ما را صائب از عالم برون
حسرت دیوانه ما در دل اطفال ماند
از دو صد خرمن، تهی چشمی به این غربال ماند
از حریصان نیست چیزی در جهان جز آه سرد
یادگار از عنکبوتان رشته آمال ماند
رشته طول امل کرده است مردم را مهار
خضر شد، زین کاروان هر کس که در دنبال ماند
از جوانی نیست غیر از داغ حسرت در دلم
نقش پایی چند از آن طاوس زرین بال ماند
گوهر دندان زپیری ریخت چون شبنم به خاک
عقده ها در رشته عمر از شمار سال ماند
آب شد دل ز انتظار و چهره مطلب ندید
در دل آیینه ما حسرت تمثال ماند
بیضه دل را برون آورد عشق از دست جان
این هما را مشت خاشاکی به زیر بال ماند
نیست غیر از گرد کلفت حاصل ملک جهان
صرف در تسخیر دل کن آنچه از اقبال ماند
حرص را از ریزش دندان غم روزی فزود
زنگ ازین نقد روان در کیسه آمال ماند
شوق لیلی برد ما را صائب از عالم برون
حسرت دیوانه ما در دل اطفال ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
بدعت برگرد سرگشتن گر از پروانه ماند
دور گردیها زمعشوق از من دیوانه ماند
من که صد میخانه می کردم تهی در یک نفس
زان لب میگون دهانم باز چون پیمانه ماند!
گریه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
وای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند
از گرفتاری به آسانی بریدن مشکل است
بلبل ما در قفس نه بهر آب و دانه ماند
عمر رفت و راز عشق از دل نیامد بر زبان
در حجاب لفظ کوته معنی بیگانه ماند
بعد ایامی که آمد دامن زلفش به دست
پنجه من خشک از حیرت چو دست شانه ماند
مرگ عاشق عمر جاویدان بود معشوق را
مد شمع از دفتر بال و پر پروانه ماند
از شراب جان ما صائب رگ خامی نرفت
گرچه چندین اربعین این باده در میخانه ماند
دور گردیها زمعشوق از من دیوانه ماند
من که صد میخانه می کردم تهی در یک نفس
زان لب میگون دهانم باز چون پیمانه ماند!
گریه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
وای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند
از گرفتاری به آسانی بریدن مشکل است
بلبل ما در قفس نه بهر آب و دانه ماند
عمر رفت و راز عشق از دل نیامد بر زبان
در حجاب لفظ کوته معنی بیگانه ماند
بعد ایامی که آمد دامن زلفش به دست
پنجه من خشک از حیرت چو دست شانه ماند
مرگ عاشق عمر جاویدان بود معشوق را
مد شمع از دفتر بال و پر پروانه ماند
از شراب جان ما صائب رگ خامی نرفت
گرچه چندین اربعین این باده در میخانه ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۸
از سپهر نیلگون خاکستر ما کرده اند
نه فلک را پرده دار اخگر ما کرده اند
پرده خواب است چون پروانه ما را سوختن
بستر ما را هم از خاکستر ما کرده اند
بحر لنگردار ما را نیست پروای حباب
این سبک مغزان عبث سردرسر ما کرده اند
نیست بر ما بار بیقدری که در مهد صدف
چون گهر گرد یتیمی بستر ما کرده اند
باده های صاف را پیشینیان پیموده اند
درد این نه شیشه را در ساغر ما کرده اند
چشم ما از شسته رویان موج کوثر می زند
سر برون این حوریان از منظر ما کرده اند
قطره ایم اما نمی آریم پای کم زبحر
شیشه ها قالب تهی از ساغر ما کرده اند
می دهد سد سکندر کوچه پیش تیغ ما
پیچ و تاب عشق را تا جوهر ما کرده اند
عندلیبانی کز ایشان باغ پرآوازه است
سر برون از بیضه در زیر پر ما کرده اند
بر زمین ناید زشادی پای ما چون گردباد
تا لباس خاکساری در بر ما کرده اند
نیست آه غمزدا در سینه صدچاک ما
مد احسان را برون از دفتر ما کرده اند
از سبک جولانی عمرست خواب ما گران
بادبان دیگران را لنگر ما کرده اند
عالم روشن سیه صائب به چشم ما شده است
تا زلال زندگی در ساغر ما کرده اند
نه فلک را پرده دار اخگر ما کرده اند
پرده خواب است چون پروانه ما را سوختن
بستر ما را هم از خاکستر ما کرده اند
بحر لنگردار ما را نیست پروای حباب
این سبک مغزان عبث سردرسر ما کرده اند
نیست بر ما بار بیقدری که در مهد صدف
چون گهر گرد یتیمی بستر ما کرده اند
باده های صاف را پیشینیان پیموده اند
درد این نه شیشه را در ساغر ما کرده اند
چشم ما از شسته رویان موج کوثر می زند
سر برون این حوریان از منظر ما کرده اند
قطره ایم اما نمی آریم پای کم زبحر
شیشه ها قالب تهی از ساغر ما کرده اند
می دهد سد سکندر کوچه پیش تیغ ما
پیچ و تاب عشق را تا جوهر ما کرده اند
عندلیبانی کز ایشان باغ پرآوازه است
سر برون از بیضه در زیر پر ما کرده اند
بر زمین ناید زشادی پای ما چون گردباد
تا لباس خاکساری در بر ما کرده اند
نیست آه غمزدا در سینه صدچاک ما
مد احسان را برون از دفتر ما کرده اند
از سبک جولانی عمرست خواب ما گران
بادبان دیگران را لنگر ما کرده اند
عالم روشن سیه صائب به چشم ما شده است
تا زلال زندگی در ساغر ما کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
حسن را پوشیده در خط چون عنبر کرده اند
چشمه آیینه را خس پوش جوهر کرده اند
خاکساران محبت را به چشم کم مبین
گنجها را پادشاهان خاک بر سر کرده اند
رهنوردانی که از خود راه بیرون برده اند
خویش را فارغ ازین وضع مکرر کرده اند
رفته ام از دست بیرون تا درین دریای تلخ
استخوانم را به شیرینی چو گوهر کرده اند
جای حیرت نیست جسم ما اگر جان شد زعشق
اهل همت موم را بسیار عنبر کرده اند
تلخکامانی که دندان بر جگر افشرده اند
ساغر تبخاله را پر آب کوثر کرده اند
در چنین دریای بی زنهار، مردم چون حباب
بادبان کشتی خود دامن تر کرده اند
آرزوی خام مردم را به دوزخ می برد
عودهای خام را در کار مجمر کرده اند
از وجود ما چنین تیره است دریای حیات
ماهیان این آب روشن را مکدر کرده اند
سخت جانان بر حریر عافیت آسوده اند
چون شرر روشندلان از سنگ بستر کرده اند
نقد خود را از کسالت نسیه می سازند خلق
خود حسابان هر نفس را صبح محشر کرده اند
شعله رویان چون نمی گیرند در یک جا قرار
سینه ما را چرا همچشم مجمر کرده اند؟
چند در زیر فلک سرگشته باشم، سوختم
وقت جمعی خوش که در گرداب لنگر کرده اند
ذره ای از خار خار عشق فارغبال نیست
نی به ناخن مور را از عشق شکر کرده اند
از سخنهای تو صائب صفحه های ساده دل
دامن خود چون صدف لبریز گوهر کرده اند
چشمه آیینه را خس پوش جوهر کرده اند
خاکساران محبت را به چشم کم مبین
گنجها را پادشاهان خاک بر سر کرده اند
رهنوردانی که از خود راه بیرون برده اند
خویش را فارغ ازین وضع مکرر کرده اند
رفته ام از دست بیرون تا درین دریای تلخ
استخوانم را به شیرینی چو گوهر کرده اند
جای حیرت نیست جسم ما اگر جان شد زعشق
اهل همت موم را بسیار عنبر کرده اند
تلخکامانی که دندان بر جگر افشرده اند
ساغر تبخاله را پر آب کوثر کرده اند
در چنین دریای بی زنهار، مردم چون حباب
بادبان کشتی خود دامن تر کرده اند
آرزوی خام مردم را به دوزخ می برد
عودهای خام را در کار مجمر کرده اند
از وجود ما چنین تیره است دریای حیات
ماهیان این آب روشن را مکدر کرده اند
سخت جانان بر حریر عافیت آسوده اند
چون شرر روشندلان از سنگ بستر کرده اند
نقد خود را از کسالت نسیه می سازند خلق
خود حسابان هر نفس را صبح محشر کرده اند
شعله رویان چون نمی گیرند در یک جا قرار
سینه ما را چرا همچشم مجمر کرده اند؟
چند در زیر فلک سرگشته باشم، سوختم
وقت جمعی خوش که در گرداب لنگر کرده اند
ذره ای از خار خار عشق فارغبال نیست
نی به ناخن مور را از عشق شکر کرده اند
از سخنهای تو صائب صفحه های ساده دل
دامن خود چون صدف لبریز گوهر کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
گلرخان از خون ما رخساره گلگون کرده اند
صدجگر افشرده تا یکجام پرخون کرده اند
از غبار خاکساری دیده رغبت مپوش
بر سر این خاک، ارباب نظر خون کرده اند
سهل باشد سر بر آوردن زجیب آسمان
زین قبا مردان به طفلی دست بیرون کرده اند
در نظر بازی سرآمد چون نباشند آهوان؟
مدتی زانوی خود ته پیش مجنون کرده اند
آنچه می پیچد درین دریا به خود، گرداب نیست
اشک ریزان حلقه ها در گوش جیحون کرده اند
جامه خاکستری از سوز دل پوشیده اند
قمریان تا مصرعی چون سرو موزون کرده اند
در بیابان جنون هر جا که جوش لاله ای است
عاشقان خاری زپای خویش بیرون کرده اند
عارفان صائب زسعدو نحس انجم فارغند
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند
صدجگر افشرده تا یکجام پرخون کرده اند
از غبار خاکساری دیده رغبت مپوش
بر سر این خاک، ارباب نظر خون کرده اند
سهل باشد سر بر آوردن زجیب آسمان
زین قبا مردان به طفلی دست بیرون کرده اند
در نظر بازی سرآمد چون نباشند آهوان؟
مدتی زانوی خود ته پیش مجنون کرده اند
آنچه می پیچد درین دریا به خود، گرداب نیست
اشک ریزان حلقه ها در گوش جیحون کرده اند
جامه خاکستری از سوز دل پوشیده اند
قمریان تا مصرعی چون سرو موزون کرده اند
در بیابان جنون هر جا که جوش لاله ای است
عاشقان خاری زپای خویش بیرون کرده اند
عارفان صائب زسعدو نحس انجم فارغند
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۶
شوخ چشمان درد بیش و کم به دل افزوده اند
ورنه ارباب رضا از بیش و کم آسوده اند
شور محشر را صفیر نی تصور می کنند
این سیه مستان غفلت بس که خواب آلوده اند
هر که دید آن خالها بر دور چشم یار، گفت
این غزالان بین که برگرد حرم آسوده اند
کیستم من تا به گرد محمل لیلی رسم؟
برق و باد از دور گردان قدم فرسوده اند
با چنین عجزی که بیکاری نمی آید زما
کار دنیا را و عقبی را به ما فرموده اند
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
بر بنا گوشت مثال کفر و دین بنموده اند
ورنه ارباب رضا از بیش و کم آسوده اند
شور محشر را صفیر نی تصور می کنند
این سیه مستان غفلت بس که خواب آلوده اند
هر که دید آن خالها بر دور چشم یار، گفت
این غزالان بین که برگرد حرم آسوده اند
کیستم من تا به گرد محمل لیلی رسم؟
برق و باد از دور گردان قدم فرسوده اند
با چنین عجزی که بیکاری نمی آید زما
کار دنیا را و عقبی را به ما فرموده اند
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
بر بنا گوشت مثال کفر و دین بنموده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۷
دوربینانی که در پرداز دل کوشیده اند
چهره صبح قیامت را همین جا دیده اند
از دو چشم دوربین در زندگی روشندلان
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده اند
نیستند از فکر صید خلق غافل زاهدان
گربه ظاهر دیده چون باز از جهان پوشیده اند
کثرت خلق است از وحدت حجاب دیده ها
از علم غافل زگرد لشکری گردیده اند
بوته از بهر گداز خویش سامان داده اند
ساده لوحانی که همچون مه به خود بالیده اند
نیست در روی زمین یک کف زمین بی انقلاب
وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیده اند
می کند زیر و زبر صائب خزان در یک نفس
برگ عیشی را که چون گل خلق بر هم چیده اند
چهره صبح قیامت را همین جا دیده اند
از دو چشم دوربین در زندگی روشندلان
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده اند
نیستند از فکر صید خلق غافل زاهدان
گربه ظاهر دیده چون باز از جهان پوشیده اند
کثرت خلق است از وحدت حجاب دیده ها
از علم غافل زگرد لشکری گردیده اند
بوته از بهر گداز خویش سامان داده اند
ساده لوحانی که همچون مه به خود بالیده اند
نیست در روی زمین یک کف زمین بی انقلاب
وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیده اند
می کند زیر و زبر صائب خزان در یک نفس
برگ عیشی را که چون گل خلق بر هم چیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۰
تا برون آمد به سیر ماه آن مشکین کمند
بر فلک ماه تمام از هاله شد زناربند
وعده لطف و پیام بوسه ای در کار نیست
می کند مکتوب خشکی زخم ما را خشک بند
سردمهری لازم چرخ کبود افتاده است
برف هرگز کم نمی گردد ازین کوه بلند
ای که می خواهی برآیی چون مسیحا بر فلک
نیست غیر از رخنه دل راه این بام بلند
از ته دل گوش کن ای آتش سوزان، که من
در بساط زندگی یک ناله دارم چون سپند
صحبت نیکان، بدان را چون تواند کرد نیک؟
تلخی از بادام نتوانست بیرون برد قند
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
رهروان عشق را دنیا نگردد پای بند
زلف صائب بر دل خونبار من رحمی نکرد
از غبار خط مگر این زخم گردد خشک بند
بر فلک ماه تمام از هاله شد زناربند
وعده لطف و پیام بوسه ای در کار نیست
می کند مکتوب خشکی زخم ما را خشک بند
سردمهری لازم چرخ کبود افتاده است
برف هرگز کم نمی گردد ازین کوه بلند
ای که می خواهی برآیی چون مسیحا بر فلک
نیست غیر از رخنه دل راه این بام بلند
از ته دل گوش کن ای آتش سوزان، که من
در بساط زندگی یک ناله دارم چون سپند
صحبت نیکان، بدان را چون تواند کرد نیک؟
تلخی از بادام نتوانست بیرون برد قند
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
رهروان عشق را دنیا نگردد پای بند
زلف صائب بر دل خونبار من رحمی نکرد
از غبار خط مگر این زخم گردد خشک بند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۵
لاله ها از پرتو رخسار او گلگون شدند
سروها از نسبت بالای او موزون شدند
خنده بر خمیازه صبح قیامت می زنند
می پرستانی که محو آن لب میگون شدند
خرده بینانی که در دامان دل آویختند
چون سویدا مرکز پرگار نه گردون شدند
سیر چشمانی که بوی آدمیت داشتند
قانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدند
خاکساران در هوای نیستی چون گردباد
جلوه ای کردند و آخر محو در هامون شدند
در بهار حشر چون برگ خزان باشند زرد
چهره هایی کز شراب بیغمی گلگون شدند
نظم عالم شد حجاب دیده حق بین خلق
یکقلم از خوبی خط غافل از مضمون شدند
زرپرستانی که تن دادند زیر بار حرص
از گرانی زنده زیر خاک چون قارون شدند
حکمت اندوزان عالم از خرابات جهان
قانع از مسکن به یک خم همچون افلاطون شدند
در فضای لامکان اکنون سراسر می روند
بیقرارانی که سنگ شیشه گردون شدند
رتبه دیوانگی را نسبتی با عقل نیست
آهوان خوش گردن از نظاره مجنون شدند
از ره سیلاب صائب رخت خود برداشتند
رهنوردانی که از قید خودی بیرون شدند
سروها از نسبت بالای او موزون شدند
خنده بر خمیازه صبح قیامت می زنند
می پرستانی که محو آن لب میگون شدند
خرده بینانی که در دامان دل آویختند
چون سویدا مرکز پرگار نه گردون شدند
سیر چشمانی که بوی آدمیت داشتند
قانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدند
خاکساران در هوای نیستی چون گردباد
جلوه ای کردند و آخر محو در هامون شدند
در بهار حشر چون برگ خزان باشند زرد
چهره هایی کز شراب بیغمی گلگون شدند
نظم عالم شد حجاب دیده حق بین خلق
یکقلم از خوبی خط غافل از مضمون شدند
زرپرستانی که تن دادند زیر بار حرص
از گرانی زنده زیر خاک چون قارون شدند
حکمت اندوزان عالم از خرابات جهان
قانع از مسکن به یک خم همچون افلاطون شدند
در فضای لامکان اکنون سراسر می روند
بیقرارانی که سنگ شیشه گردون شدند
رتبه دیوانگی را نسبتی با عقل نیست
آهوان خوش گردن از نظاره مجنون شدند
از ره سیلاب صائب رخت خود برداشتند
رهنوردانی که از قید خودی بیرون شدند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۷
هر که بر دار فنا مردانه پشت پا زند
چون سر منصور مهر خویش بر بالا زند
پشت پا بر جسم زد جان تا هوای عشق کرد
جامه را بخشد به ساحل هر که بر دریا زند
از که دیگر می توان چشم نوازش داشتن؟
چون تجلی سنگ بر هنگامه موسی زند
کند سازد تیغ دشمن را سپر انداختن
بحر در شورش بود تا غرقه دست و پا زند
دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
می تپم گر گل کسی بر خار این صحرا زند
بر نیاید دوزخ سوزان به روی سخت ما
طاعت ما را مگر ایزد به روی ما زند
چون قلم شق در سر فرهاد سنگین دل فتاد
این سزای آن که ناحق تیشه بر خارا زند
عشق و تعمیر دل عاشق، چه امیدست این؟
بخیه چون سیلاب بر چاک دل دریا زند؟
سر به یک بالین فرو ناید غیوران را، مگر
دار دیگر عشق از بهر فنای ما زند
کلک گوهر بار صائب چون گهرریزی کند
گوشها چون گوش ماهی غوطه در دریا زند
چون سر منصور مهر خویش بر بالا زند
پشت پا بر جسم زد جان تا هوای عشق کرد
جامه را بخشد به ساحل هر که بر دریا زند
از که دیگر می توان چشم نوازش داشتن؟
چون تجلی سنگ بر هنگامه موسی زند
کند سازد تیغ دشمن را سپر انداختن
بحر در شورش بود تا غرقه دست و پا زند
دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
می تپم گر گل کسی بر خار این صحرا زند
بر نیاید دوزخ سوزان به روی سخت ما
طاعت ما را مگر ایزد به روی ما زند
چون قلم شق در سر فرهاد سنگین دل فتاد
این سزای آن که ناحق تیشه بر خارا زند
عشق و تعمیر دل عاشق، چه امیدست این؟
بخیه چون سیلاب بر چاک دل دریا زند؟
سر به یک بالین فرو ناید غیوران را، مگر
دار دیگر عشق از بهر فنای ما زند
کلک گوهر بار صائب چون گهرریزی کند
گوشها چون گوش ماهی غوطه در دریا زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
در دل شب هر که جامی از می احمر زند
صبحدم با آفتاب از یک گریبان سرزند
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
هر که چون خورشید تابان حلقه بر هر در زند
بایدش اول به گردن خون صدبلبل گرفت
کوته اندیشی که در گلزار گل بر سر زند
داغ محرومی بر آرد دود از خرمن مرا
شمع چون پروانه را آتش به بال و پر زند
ناامیدی را به خود خواند به آواز بلند
جز در دل حلقه هر کس بر در دیگر زند
آب حیوان شهنشاهان بود اجرای حکم
قطره بیهوده در ظلمات اسکندر زند
خشک چون موج سراب از شوره زار آید برون
غوطه گر لب تشنه دیدار در کوثر زند
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید
شب شود کوتاه چون صبح از دو جانب سرزند
سگ به یک در قانع از درها شد و نفس خسیس
حلقه دم لا به هر دم بر در دیگر زند
صائب از تیغ زبان هر جا شود گوهرفشان
مهر خاموشی به لب شمشیر از جوهر زند
صبحدم با آفتاب از یک گریبان سرزند
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
هر که چون خورشید تابان حلقه بر هر در زند
بایدش اول به گردن خون صدبلبل گرفت
کوته اندیشی که در گلزار گل بر سر زند
داغ محرومی بر آرد دود از خرمن مرا
شمع چون پروانه را آتش به بال و پر زند
ناامیدی را به خود خواند به آواز بلند
جز در دل حلقه هر کس بر در دیگر زند
آب حیوان شهنشاهان بود اجرای حکم
قطره بیهوده در ظلمات اسکندر زند
خشک چون موج سراب از شوره زار آید برون
غوطه گر لب تشنه دیدار در کوثر زند
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید
شب شود کوتاه چون صبح از دو جانب سرزند
سگ به یک در قانع از درها شد و نفس خسیس
حلقه دم لا به هر دم بر در دیگر زند
صائب از تیغ زبان هر جا شود گوهرفشان
مهر خاموشی به لب شمشیر از جوهر زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
با دهان خشک هر کس خنده تر می زند
ساغر تبخاله اش پهلو به کوثر می زند
سیر چشمان را نسازد تنگدستی دربدر
حلقه خود را از تهی چشمی به هر در می زند
می کند خاکسترم در لامکان پرواز و شوق
همچنان بر آتشم دامان محشر می زند
شد زسودا استخوان پهلوی من بس که خشک
گر کنم بستر زسنگ خاره مسطر می زند
در زمان عقد دندان و لب جان بخش تو
در صدفها پیچ و تاب رشته گوهر می زند
می فزاید حرص را نعمت که در دریای شهد
دست و پا مور حریص از بهر شکر می زند
آن که گل بر سر زند، غافل که هنگام زدن
دست را با شاخ گل یکبار بر سر می زند
چون علم در راستی هر کس سرآمد گشته است
بی محابا غوطه در دریای لشکر می زند
هر که می گوید حدیث عشق با افسردگان
از تهی مغزی به خون مرده نشتر می زند
گرچه صائب بستر و بالین من از آتش است
مرغ روح من زخامی همچنان پر می زند
ساغر تبخاله اش پهلو به کوثر می زند
سیر چشمان را نسازد تنگدستی دربدر
حلقه خود را از تهی چشمی به هر در می زند
می کند خاکسترم در لامکان پرواز و شوق
همچنان بر آتشم دامان محشر می زند
شد زسودا استخوان پهلوی من بس که خشک
گر کنم بستر زسنگ خاره مسطر می زند
در زمان عقد دندان و لب جان بخش تو
در صدفها پیچ و تاب رشته گوهر می زند
می فزاید حرص را نعمت که در دریای شهد
دست و پا مور حریص از بهر شکر می زند
آن که گل بر سر زند، غافل که هنگام زدن
دست را با شاخ گل یکبار بر سر می زند
چون علم در راستی هر کس سرآمد گشته است
بی محابا غوطه در دریای لشکر می زند
هر که می گوید حدیث عشق با افسردگان
از تهی مغزی به خون مرده نشتر می زند
گرچه صائب بستر و بالین من از آتش است
مرغ روح من زخامی همچنان پر می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۹
می پرستان در بهشت نقد ساغر می کشند
دور گردان انتظار آب کوثر می کشند
خود حسابان از کتاب و از حساب آسوده اند
ساده لوحان انتظار صبح محشر می کشند
حسن را با بی سروپایان بود روی نیاز
ذره ها از پنجه خورشید ساغر می کشند
خامشان را هست در میخوارگی ظرف دگر
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
غافل از شیرینی گفتار خود افتاده اند
طوطیان از ساده لوحی ناز شکر می کشند
پاکبازانی که دست از رشته جان شسته اند
بی تکلف بحر را چون موج در بر می کشند
می رسانند از دل دریا به ساحل نامه ها
موجها گاهی زدست بحر اگر سر می کشند
چون صدف لب پیش ابر نوبهاران باز کن
کآبرو را با گهر اینجا برابر می کشند
حسن عالمسوز را بی پرده دیدن مشکل است
شعله رویان روغن از چشم سمندر می کشند
در ترازو عارفان را نیست صائب سنگ کم
کعبه و بتخانه را اینجا برابر می کشند
دور گردان انتظار آب کوثر می کشند
خود حسابان از کتاب و از حساب آسوده اند
ساده لوحان انتظار صبح محشر می کشند
حسن را با بی سروپایان بود روی نیاز
ذره ها از پنجه خورشید ساغر می کشند
خامشان را هست در میخوارگی ظرف دگر
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
غافل از شیرینی گفتار خود افتاده اند
طوطیان از ساده لوحی ناز شکر می کشند
پاکبازانی که دست از رشته جان شسته اند
بی تکلف بحر را چون موج در بر می کشند
می رسانند از دل دریا به ساحل نامه ها
موجها گاهی زدست بحر اگر سر می کشند
چون صدف لب پیش ابر نوبهاران باز کن
کآبرو را با گهر اینجا برابر می کشند
حسن عالمسوز را بی پرده دیدن مشکل است
شعله رویان روغن از چشم سمندر می کشند
در ترازو عارفان را نیست صائب سنگ کم
کعبه و بتخانه را اینجا برابر می کشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۰
پرده پوشی عشق عالمسوز را پیدا کند
پرده تبخال تب را بیشتر رسوا کند
خرده راز محبت می شکافد سینه را
این شرار شوخ کار تیشه با خارا کند
بر نیاید هر تنک ظرفی به حفظ راز عشق
باده پرزور کار سنگ را مینا کند
تنگدستی نفس سرکش را شود رهبر به حق
ابر چون بی آب گردد روی در دریا کند
کی خیالش می شود در دل مصور بی نقاب؟
حسن محجوبی که بر آیینه استغنا کند
نیست از عرض تجمل تنگ چشمان را گزیر
دانه صد تیغ زبان در خوشه ای پیدا کند
پرده تبخال تب را بیشتر رسوا کند
خرده راز محبت می شکافد سینه را
این شرار شوخ کار تیشه با خارا کند
بر نیاید هر تنک ظرفی به حفظ راز عشق
باده پرزور کار سنگ را مینا کند
تنگدستی نفس سرکش را شود رهبر به حق
ابر چون بی آب گردد روی در دریا کند
کی خیالش می شود در دل مصور بی نقاب؟
حسن محجوبی که بر آیینه استغنا کند
نیست از عرض تجمل تنگ چشمان را گزیر
دانه صد تیغ زبان در خوشه ای پیدا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۱
عشق شورانگیز اگر جا در دل خارا کند
کعبه را چون محمل لیلی جهان پیما کند
در سر اندیشه او عقل آخر سرگذاشت
در دل دریا شناور چند دست و پا کند؟
جرأت بر گرد سر گردیدن شکر کجاست؟
من گرفتم مور عاجز بال و پر پیدا کند
جان مشتاقان به پابوس قیامت می رسد
یار بی پروای ما تا آستین بالا کند
از لباس ظاهر آزادم، سبکدستی کجاست
کز سرم اندیشه دستار را هم وا کند
رتبه آزادگی بنگر که نخل میوه دار
از حجاب سرو نتوانست سر بالا کند
در فضای لامکان از تنگی جا شکوه داشت
دل چه بال و پر درین دامان صحرا واکند؟
شیخ شهر از گوشه گیری شهره آفاق شد
سر به جیب خاک بردن دانه را رسوا کند
سوزن عیسی تواند لاف بینایی زدن
رشته سردرگم ما را اگر پیدا کند
تیغ بردارد به انداز سرش هر موجه ای
خودنمایی چون حباب آن کس که در دریا کند
گرنگردد از شنیدن طبع اهل دل ملول
صائب از هر قطره خون دفتری انشا کند
کعبه را چون محمل لیلی جهان پیما کند
در سر اندیشه او عقل آخر سرگذاشت
در دل دریا شناور چند دست و پا کند؟
جرأت بر گرد سر گردیدن شکر کجاست؟
من گرفتم مور عاجز بال و پر پیدا کند
جان مشتاقان به پابوس قیامت می رسد
یار بی پروای ما تا آستین بالا کند
از لباس ظاهر آزادم، سبکدستی کجاست
کز سرم اندیشه دستار را هم وا کند
رتبه آزادگی بنگر که نخل میوه دار
از حجاب سرو نتوانست سر بالا کند
در فضای لامکان از تنگی جا شکوه داشت
دل چه بال و پر درین دامان صحرا واکند؟
شیخ شهر از گوشه گیری شهره آفاق شد
سر به جیب خاک بردن دانه را رسوا کند
سوزن عیسی تواند لاف بینایی زدن
رشته سردرگم ما را اگر پیدا کند
تیغ بردارد به انداز سرش هر موجه ای
خودنمایی چون حباب آن کس که در دریا کند
گرنگردد از شنیدن طبع اهل دل ملول
صائب از هر قطره خون دفتری انشا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
هر که بال و پر چو سرو از همت والا کند
سیر با استادگی در عالم بالا کند
از دل پرخون بود در گریه چشم من دلیر
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
کار چون افتاد شیرین، کارفرما می شود
تیشه فرهاد ممکن نیست سر بالا کند
درفشاندن گر کند تقصیر از دون همتی است
هر که احسان همچو ابر از کیسه دریا کند
منع دلهای دونیم از ناله کردن مشکل است
شق زبان خامه لب بسته را گویا کند
می کند یاد گرانجانان سبک چون برگ کاه
قاف اگر گاهی گرانی بر دل عنقا کند
می تواند کرد بر گردن فرازان سروری
هر که در هنگام ریزش خنده چون مینا کند
نیست عیب خویش دیدن کار هر نادیده ای
سرمه توفیق تا چشم که را بینا کند
این دم گرمی که من از چرب نرمی دیده ام
نخل مومین می تواند ریشه در خارا کند
شهر زندان می شود صائب به چشم وحشتم
گردبادی چون نفس را راست در صحرا کند
سیر با استادگی در عالم بالا کند
از دل پرخون بود در گریه چشم من دلیر
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
کار چون افتاد شیرین، کارفرما می شود
تیشه فرهاد ممکن نیست سر بالا کند
درفشاندن گر کند تقصیر از دون همتی است
هر که احسان همچو ابر از کیسه دریا کند
منع دلهای دونیم از ناله کردن مشکل است
شق زبان خامه لب بسته را گویا کند
می کند یاد گرانجانان سبک چون برگ کاه
قاف اگر گاهی گرانی بر دل عنقا کند
می تواند کرد بر گردن فرازان سروری
هر که در هنگام ریزش خنده چون مینا کند
نیست عیب خویش دیدن کار هر نادیده ای
سرمه توفیق تا چشم که را بینا کند
این دم گرمی که من از چرب نرمی دیده ام
نخل مومین می تواند ریشه در خارا کند
شهر زندان می شود صائب به چشم وحشتم
گردبادی چون نفس را راست در صحرا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
می به جرأت در قدح در پای خم مینا کند
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون را میسر نیست سر بالا کند
می کند همواری من خصم را شیرین زبان
زنگ را آیینه ام چون طوطیان گویا کند
رهنورد شوق را منزل شود سنگ فسان
موج هیهات است در ساحل میان راوا کند
نفس سرکش گردد از اقبال دنیای خسیس
مشت خاری آتش افسرده را رعنا کند
سر گرانی لازم حسن است در هر صورتی
نقش شیرین تا چه خونها در دل خارا کند
آن که مصرف می کند پیدا برای سیم و زر
کاش نقد وقت را هم مصرفی پیدا کند
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
کیست صائب این زمین مرده را احیا کند؟
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون را میسر نیست سر بالا کند
می کند همواری من خصم را شیرین زبان
زنگ را آیینه ام چون طوطیان گویا کند
رهنورد شوق را منزل شود سنگ فسان
موج هیهات است در ساحل میان راوا کند
نفس سرکش گردد از اقبال دنیای خسیس
مشت خاری آتش افسرده را رعنا کند
سر گرانی لازم حسن است در هر صورتی
نقش شیرین تا چه خونها در دل خارا کند
آن که مصرف می کند پیدا برای سیم و زر
کاش نقد وقت را هم مصرفی پیدا کند
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
کیست صائب این زمین مرده را احیا کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۴
پیش ابر نوبهاران چون صدف لب وا کند
شور غیرت زندگی را تلخ بر دریا کند
زود عالم را کند زنگار در چشمش سیاه
هر که چون آیینه عیب خلق را پیدا کند
می دهد داد سراسر، دشت پیمای جنون
گر غبار خاطرم را دامن صحرا کند
می کند تأثیر در دلهای سنگین اشک و آه
آب و آتش جای خود در سنگ و آهن وا کند
نیست میدان جنون ما جهان تنگ را
کشتی طوفانی ما رقص در دریا کند
شاهد آیینه رخساری درین بازار نیست
طوطی ما را مگر ذوق سخن گویا کند
سرو سرتاپا زطوق قمریان گشته است چشم
تا مگر نظاره آن قامت رعنا کند
لاله زاری شد به چشم من جهان از نور عشق
کیمیای شعله خس را آتشین سیما کند
با من رسوا چه سازد پرده سوزیهای حسن؟
ساده لوح آن کس که خواهد مشک را رسوا کند
شمع کافوری فروزد پیش راه جان من
چون به قصد کشتن من آستین بالا کند
گفتم از خط رحم او افزون شود، غافل که خط
جوهر دیگر فزون بر تیغ استغنا کند
تا نفس را راست سازد بلبل آتش زبان
کلک صائب می تواند صد غزل انشا کند
شور غیرت زندگی را تلخ بر دریا کند
زود عالم را کند زنگار در چشمش سیاه
هر که چون آیینه عیب خلق را پیدا کند
می دهد داد سراسر، دشت پیمای جنون
گر غبار خاطرم را دامن صحرا کند
می کند تأثیر در دلهای سنگین اشک و آه
آب و آتش جای خود در سنگ و آهن وا کند
نیست میدان جنون ما جهان تنگ را
کشتی طوفانی ما رقص در دریا کند
شاهد آیینه رخساری درین بازار نیست
طوطی ما را مگر ذوق سخن گویا کند
سرو سرتاپا زطوق قمریان گشته است چشم
تا مگر نظاره آن قامت رعنا کند
لاله زاری شد به چشم من جهان از نور عشق
کیمیای شعله خس را آتشین سیما کند
با من رسوا چه سازد پرده سوزیهای حسن؟
ساده لوح آن کس که خواهد مشک را رسوا کند
شمع کافوری فروزد پیش راه جان من
چون به قصد کشتن من آستین بالا کند
گفتم از خط رحم او افزون شود، غافل که خط
جوهر دیگر فزون بر تیغ استغنا کند
تا نفس را راست سازد بلبل آتش زبان
کلک صائب می تواند صد غزل انشا کند