عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۵
از حریم ما سخن چین چون سخن بیرون برد؟
باد نتوانست نکهت زین چمن بیرون برد
شمع را خاکستر پروانه اینجا سرمه داد
کیست راز عشق را از انجمن بیرون برد؟
در به روی طوطیان آیینه از زنگار بست
این سزای آن که از خلوت سخن بیرون برد
پرتو لعل لب او گر نیفروزد چراغ
راه نتواند تبسم زان دهن بیرون برد
دولت تردامنان پا در رکاب نیستی است
زود شبنم رخت هستی از چمن بیرون برد
شمع تر کرد از عرق پیراهن فانوس را
کیست تا پروانه را از انجمن بیرون برد؟
سرمه خط خامشی گرد لب ساغر کشید
تا مباد از مجلس مستان سخن بیرون برد
هر که می خواهد شود فکر جهانگردش غریب
به که چون صائب گرانی از وطن بیرون برد
باد نتوانست نکهت زین چمن بیرون برد
شمع را خاکستر پروانه اینجا سرمه داد
کیست راز عشق را از انجمن بیرون برد؟
در به روی طوطیان آیینه از زنگار بست
این سزای آن که از خلوت سخن بیرون برد
پرتو لعل لب او گر نیفروزد چراغ
راه نتواند تبسم زان دهن بیرون برد
دولت تردامنان پا در رکاب نیستی است
زود شبنم رخت هستی از چمن بیرون برد
شمع تر کرد از عرق پیراهن فانوس را
کیست تا پروانه را از انجمن بیرون برد؟
سرمه خط خامشی گرد لب ساغر کشید
تا مباد از مجلس مستان سخن بیرون برد
هر که می خواهد شود فکر جهانگردش غریب
به که چون صائب گرانی از وطن بیرون برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۷
هر که با خود درد و داغ دلستان را می برد
بی تکلف حاصل کون و مکان را می برد
گردش چشمی که من دیدم زدام زلف او
از دل من خارخار آشیان را می برد
آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است
هر نسیمی از چمن برگ خزان را می برد
حسن را باشد خطر از دیده اهل هوس
ابر بی نم آبروی گلستان را می برد
اهل غفلت بر نمی آیند با روشندلان
قطره آبی زجا خواب گران را می برد
می برند از بوستان دامان پرگل بیغمان
عاشق بیدل دعای باغبان را می برد
مشت خاشاکی چه باشد پیش سیل نوبهار؟
ساده لوحی جوهر تیغ زبان را می برد
خانه دنیا بعینه خانه آیینه است
هر چه هر کس آورد با خود، همان را می برد
چشم پوشیدن زدرد و داغ غربت مشکل است
ورنه با خود بلبل ما آشیان را می برد
می رسند از همت پیران به منزل رهروان
تیر با خود تا هدف زور کمان را می برد
یاد بغداد و طواف مرقد شاه نجف
از دل صائب حضور اصفهان را می برد
بی تکلف حاصل کون و مکان را می برد
گردش چشمی که من دیدم زدام زلف او
از دل من خارخار آشیان را می برد
آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است
هر نسیمی از چمن برگ خزان را می برد
حسن را باشد خطر از دیده اهل هوس
ابر بی نم آبروی گلستان را می برد
اهل غفلت بر نمی آیند با روشندلان
قطره آبی زجا خواب گران را می برد
می برند از بوستان دامان پرگل بیغمان
عاشق بیدل دعای باغبان را می برد
مشت خاشاکی چه باشد پیش سیل نوبهار؟
ساده لوحی جوهر تیغ زبان را می برد
خانه دنیا بعینه خانه آیینه است
هر چه هر کس آورد با خود، همان را می برد
چشم پوشیدن زدرد و داغ غربت مشکل است
ورنه با خود بلبل ما آشیان را می برد
می رسند از همت پیران به منزل رهروان
تیر با خود تا هدف زور کمان را می برد
یاد بغداد و طواف مرقد شاه نجف
از دل صائب حضور اصفهان را می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۸
زلف مشکین را چرا آن نازپرور می برد؟
بی خطا افتاده خود را چرا سر می برد؟
هر نفس غم پاره ای از جسم لاغر می برد
همچو خاکستر که از پهلوی اخگر می برد
ما به چشم مور گندم دیده قانع گشته ایم
روزی ما را چرا چرخ ستمگر می برد؟
در قیامت می شود شیرین، زبان در کام ما
تلخی بادام ما را شور محشر می برد
از شهیدان یک سر و گردن نباشم چون بلند؟
تیغ او در ماتم من زلف جوهر می برد
عشق عالمسوز بر من مهربان گردیده است
جامه بر بالایم از بال سمندر می برد
من به لیمویی قناعت کرده ام از روزگار
ناف صفرای مرا گردون به شکر می برد
هر که چون صائب دویی را از میان برداشته است
می کند پی قاصدان را، خامه را سر می برد
بی خطا افتاده خود را چرا سر می برد؟
هر نفس غم پاره ای از جسم لاغر می برد
همچو خاکستر که از پهلوی اخگر می برد
ما به چشم مور گندم دیده قانع گشته ایم
روزی ما را چرا چرخ ستمگر می برد؟
در قیامت می شود شیرین، زبان در کام ما
تلخی بادام ما را شور محشر می برد
از شهیدان یک سر و گردن نباشم چون بلند؟
تیغ او در ماتم من زلف جوهر می برد
عشق عالمسوز بر من مهربان گردیده است
جامه بر بالایم از بال سمندر می برد
من به لیمویی قناعت کرده ام از روزگار
ناف صفرای مرا گردون به شکر می برد
هر که چون صائب دویی را از میان برداشته است
می کند پی قاصدان را، خامه را سر می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۹
جنبش مژگان حضور از دیده و دل می برد
چشم بسمل لذت از دیدار قاتل می برد
شکر قطع راه، عارف را کند بیدارتر
غافلان را خواب در دامان منزل می برد
در دل شب دزد را جرأت یکی گردد هزار
خال او در پرده خط بیشتر دل می برد
می شود لطف خدا افتادگان را دستگیر
خار و خس را موجه دریا به ساحل می برد
وای بر آن کس که چون قمری درین بستانسرا
حاجت خود پیش سر و پای در گل می برد
لاله را از دل، سیاهی ابر نتوانست شست
داغ خون ما که از دامان قاتل می برد؟
از دل بیتاب یک مو بر تنم آسوده نیست
این سپند شوخ آسایش ز محفل می برد
گرچه می داند وسایل پرده بیگانگی است
دل همان ما را به دنبال وسایل می برد
حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست
عاشق از دامان صحرا فیض محمل می برد
عالم پرکور را یک رهبر بینا بس است
ره شناسی کاروانی را به منزل می برد
شد زیک پیمانه صائب کشف بر من رازها
صحبت آیینه رویان زنگ از دل می برد
چشم بسمل لذت از دیدار قاتل می برد
شکر قطع راه، عارف را کند بیدارتر
غافلان را خواب در دامان منزل می برد
در دل شب دزد را جرأت یکی گردد هزار
خال او در پرده خط بیشتر دل می برد
می شود لطف خدا افتادگان را دستگیر
خار و خس را موجه دریا به ساحل می برد
وای بر آن کس که چون قمری درین بستانسرا
حاجت خود پیش سر و پای در گل می برد
لاله را از دل، سیاهی ابر نتوانست شست
داغ خون ما که از دامان قاتل می برد؟
از دل بیتاب یک مو بر تنم آسوده نیست
این سپند شوخ آسایش ز محفل می برد
گرچه می داند وسایل پرده بیگانگی است
دل همان ما را به دنبال وسایل می برد
حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست
عاشق از دامان صحرا فیض محمل می برد
عالم پرکور را یک رهبر بینا بس است
ره شناسی کاروانی را به منزل می برد
شد زیک پیمانه صائب کشف بر من رازها
صحبت آیینه رویان زنگ از دل می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۳
چشم خونبارم گرو ز ابر بهاری می برد
نبض من از برق دست از بیقراری می برد
در دل آزاده ام گرد تعلق فرش نیست
سیل از ویرانه من شرمساری می برد
شبنم از فیض سحر خیزی عزیز گلشن است
گل به دامن خنده از شب زنده داری می برد
هر که حرف راست بر تیغ زبانش بگذرد
از میان چون صبح صادق زخم کاری می برد
گر سر صائب چو مهر از چرخ چارم بگذرد
حسرت روی زمین بر خاکساری می برد
نبض من از برق دست از بیقراری می برد
در دل آزاده ام گرد تعلق فرش نیست
سیل از ویرانه من شرمساری می برد
شبنم از فیض سحر خیزی عزیز گلشن است
گل به دامن خنده از شب زنده داری می برد
هر که حرف راست بر تیغ زبانش بگذرد
از میان چون صبح صادق زخم کاری می برد
گر سر صائب چو مهر از چرخ چارم بگذرد
حسرت روی زمین بر خاکساری می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۴
وسعت مشرب زدل اندیشه فردا نبرد
این غبار از خاطر من دامن صحرا نبرد
کی شود با ما طرف در عاشقی هر خام دست؟
کوهکن با سخت بازی این قمار از ما نبرد
کیستم من تا دهم از عارض او دیده آب؟
شبنمی زین باغ خورشید جهان آرا نبرد
از ملامت بود فارغ خاطر آزاده ام
سنگ طفلان کوه تمکین مرا از جا نبرد
یک سرمو کم نشد از خط غرور حسن او
از سر طاوس مستی عیب پیش پا نبرد
از چراغان خلوت گورش شود تاریکتر
هر که زیر خاک با خود دیده بینا نبرد
دل زگرد خاکساری بر گرفتن مشکل است
از گهر گرد یتیمی صحبت دریا نبرد
عمر رفت و خار خار دل همان صائب بجاست
مشت خاشاکی به دریا سیل ازین صحرا نبرد
این غبار از خاطر من دامن صحرا نبرد
کی شود با ما طرف در عاشقی هر خام دست؟
کوهکن با سخت بازی این قمار از ما نبرد
کیستم من تا دهم از عارض او دیده آب؟
شبنمی زین باغ خورشید جهان آرا نبرد
از ملامت بود فارغ خاطر آزاده ام
سنگ طفلان کوه تمکین مرا از جا نبرد
یک سرمو کم نشد از خط غرور حسن او
از سر طاوس مستی عیب پیش پا نبرد
از چراغان خلوت گورش شود تاریکتر
هر که زیر خاک با خود دیده بینا نبرد
دل زگرد خاکساری بر گرفتن مشکل است
از گهر گرد یتیمی صحبت دریا نبرد
عمر رفت و خار خار دل همان صائب بجاست
مشت خاشاکی به دریا سیل ازین صحرا نبرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۷
می خورد با دیگران مستانه بر ما بگذرد
در فرنگ این ظلم و این بیداد حاشا بگذرد!
در دل هر نقطه خالش سواد اعظمی است
کیست بر مجموعه حسنش سراپا بگذرد؟
آب می پیچد زحیرانی به دست و پای سرو
از گلستانی که آن شمشاد بالا بگذرد
وحشیان را دست و تیغش چشم قربانی کند
چون به عزم صید بر دامان صحرا بگذرد
سنبل و ریحان توان از دود آهش دسته بست
در دل هر کس که آن زلف چلیپا بگذرد
سرو بالایی که من زنجیری اویم چو آب
الامان خیزد ز رفتارش به هر جا بگذرد
لیلی از اندیشه مجنون به خود لرزد چوبید
گر نسیمی تند بر دامان صحرا بگذرد
تا قیامت بوی خون آید زدیوار و درش
کوچه ای کز وی دل صد پاره ما بگذرد
می تواند کرد سیر سینه پر داغ من
هر که از دریای آتش بی محابا بگذرد
شور صدزنجیر فیل مست می آید به گوش
هر کجا مجنون ما زنجیر در پا بگذرد
کوه و صحرا در سفر بر یکدگر سبقت کنند
گر نسیم شوق او بر کوه و صحرا بگذرد
می شود از عقل و هوش و دین و دانش پاکباز
هر که را از پیش چشم آن پاک سیما بگذرد
باعث رقت شود آزار ما نازکدلان
سنگ با چشم پر آب از شیشه ما بگذرد
نشأه می با جوانی آب یک سرچشمه است
از جوانی بگذرد هر کس زصهبا بگذرد
در خراباتی که آید سینه گرمم به جوش
از سرخم جوش می یک نیزه بالا بگذرد
ترک فانی بهر باقی در شمار زهد نیست
اوست زاهد کز سر دنیا و عقبی بگذرد
نقش پای رفتگان آیینه دار عبرت است
وای بر آن کس که غافل زین تماشا بگذرد
کشتی غافل خطرها دارد از موج سراب
تر نگردد پای عارف گر زدریا بگذرد
چون تو اند دیده صائب گذشت از روی خوب؟
از سر خورشید نتوانست عیسی بگذرد
در فرنگ این ظلم و این بیداد حاشا بگذرد!
در دل هر نقطه خالش سواد اعظمی است
کیست بر مجموعه حسنش سراپا بگذرد؟
آب می پیچد زحیرانی به دست و پای سرو
از گلستانی که آن شمشاد بالا بگذرد
وحشیان را دست و تیغش چشم قربانی کند
چون به عزم صید بر دامان صحرا بگذرد
سنبل و ریحان توان از دود آهش دسته بست
در دل هر کس که آن زلف چلیپا بگذرد
سرو بالایی که من زنجیری اویم چو آب
الامان خیزد ز رفتارش به هر جا بگذرد
لیلی از اندیشه مجنون به خود لرزد چوبید
گر نسیمی تند بر دامان صحرا بگذرد
تا قیامت بوی خون آید زدیوار و درش
کوچه ای کز وی دل صد پاره ما بگذرد
می تواند کرد سیر سینه پر داغ من
هر که از دریای آتش بی محابا بگذرد
شور صدزنجیر فیل مست می آید به گوش
هر کجا مجنون ما زنجیر در پا بگذرد
کوه و صحرا در سفر بر یکدگر سبقت کنند
گر نسیم شوق او بر کوه و صحرا بگذرد
می شود از عقل و هوش و دین و دانش پاکباز
هر که را از پیش چشم آن پاک سیما بگذرد
باعث رقت شود آزار ما نازکدلان
سنگ با چشم پر آب از شیشه ما بگذرد
نشأه می با جوانی آب یک سرچشمه است
از جوانی بگذرد هر کس زصهبا بگذرد
در خراباتی که آید سینه گرمم به جوش
از سرخم جوش می یک نیزه بالا بگذرد
ترک فانی بهر باقی در شمار زهد نیست
اوست زاهد کز سر دنیا و عقبی بگذرد
نقش پای رفتگان آیینه دار عبرت است
وای بر آن کس که غافل زین تماشا بگذرد
کشتی غافل خطرها دارد از موج سراب
تر نگردد پای عارف گر زدریا بگذرد
چون تو اند دیده صائب گذشت از روی خوب؟
از سر خورشید نتوانست عیسی بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۲
جان مشتاقان زکوی دلستان چون بگذرد؟
کاروان شبنم از ریگ روان چون بگذرد؟
نقطه ها طوطی شوند و حرفها تنگ شکر
بر زبان خامه نام آن دهان چون بگذرد
خار در راه نسیم بی ادب نگذاشته است
غیرت بلبل زخون باغبان چون بگذرد؟
پر زند تا روز محشر در فضای لامکان
تیر آهم از ترنج آسمان چون بگذرد
چون صدف تبخاله ای هر گوشه لب وا کرده است
از لب من گریه آتش عنان چون بگذرد؟
بگسل از کج بحث تا از صد کشاکش وارهی
بر نشان یابد ظفر تیر از کمان چون بگذرد
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت
آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد
چشم را با سرمه پیوندی است از روز ازل
صائب از گلگشت سیر اصفهان چون بگذرد؟
کاروان شبنم از ریگ روان چون بگذرد؟
نقطه ها طوطی شوند و حرفها تنگ شکر
بر زبان خامه نام آن دهان چون بگذرد
خار در راه نسیم بی ادب نگذاشته است
غیرت بلبل زخون باغبان چون بگذرد؟
پر زند تا روز محشر در فضای لامکان
تیر آهم از ترنج آسمان چون بگذرد
چون صدف تبخاله ای هر گوشه لب وا کرده است
از لب من گریه آتش عنان چون بگذرد؟
بگسل از کج بحث تا از صد کشاکش وارهی
بر نشان یابد ظفر تیر از کمان چون بگذرد
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت
آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد
چشم را با سرمه پیوندی است از روز ازل
صائب از گلگشت سیر اصفهان چون بگذرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۴
خط لب لعل ترا بی آب نتوانست کرد
نقش، کم آب از عقیق ناب نتوانست کرد
سوخت خط هر چند در افسانه پردازی نفس
فتنه چشم ترا در خواب نتوانست کرد
بیقراری می شود در گوهر افزون آب را
وصل درمان دل بیتاب نتوانست کرد
دل نیاسود از تپیدن یک نفس در سینه ام
جای خود را گرم این سیماب نتوانست کرد
پرده خوابش زبیداری فزونتر می شود
هر که ترک عالم اسباب نتوانست کرد
زیر گردون عمر ما بگذشت در سرگشتگی
موج لنگر در دل گرداب نتوانست کرد
بر لب آب حیات از تشنگی جان می دهد
گرم رفتاری که دل را آب نتوانست کرد
چون به آب زندگی نسبت کنم می را، که او
تشنه ای را بیشتر سیراب نتوانست کرد
روی گرمی از فلک هر گز نصیب ما نشد
پشت ما را گرم این سنجاب نتوانست کرد
از اجل پروا نمی باشد دل بیدار را
چشم انجم را کسی در خواب نتوانست کرد
چاره داغ دل پروانه جانباز را
مرهم کافوری مهتاب نتواست کرد
آه ما از پستی این خاکدان در دل شکست
شمع قامت راست در محراب نتوانست کرد
تا دل دریای وحدت صائب از بیطاقتی
هیچ جا آرام چون سیلاب نتوانست کرد
نقش، کم آب از عقیق ناب نتوانست کرد
سوخت خط هر چند در افسانه پردازی نفس
فتنه چشم ترا در خواب نتوانست کرد
بیقراری می شود در گوهر افزون آب را
وصل درمان دل بیتاب نتوانست کرد
دل نیاسود از تپیدن یک نفس در سینه ام
جای خود را گرم این سیماب نتوانست کرد
پرده خوابش زبیداری فزونتر می شود
هر که ترک عالم اسباب نتوانست کرد
زیر گردون عمر ما بگذشت در سرگشتگی
موج لنگر در دل گرداب نتوانست کرد
بر لب آب حیات از تشنگی جان می دهد
گرم رفتاری که دل را آب نتوانست کرد
چون به آب زندگی نسبت کنم می را، که او
تشنه ای را بیشتر سیراب نتوانست کرد
روی گرمی از فلک هر گز نصیب ما نشد
پشت ما را گرم این سنجاب نتوانست کرد
از اجل پروا نمی باشد دل بیدار را
چشم انجم را کسی در خواب نتوانست کرد
چاره داغ دل پروانه جانباز را
مرهم کافوری مهتاب نتواست کرد
آه ما از پستی این خاکدان در دل شکست
شمع قامت راست در محراب نتوانست کرد
تا دل دریای وحدت صائب از بیطاقتی
هیچ جا آرام چون سیلاب نتوانست کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۵
چاره دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد
در کنار خاک عمر ما به خون خوردن گذشت
مادر بیمهر خون را شیر نتوانست کرد
راز ما از پرده دل عاقبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد
گرچه خط داد سخن در مصحف روی تو داد
نقطه خال ترا تفسیر نتوانست کرد
محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را
هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد
بی سرانجامی و موزونی هم آغوش همند
سرو رخت خویش را تغییر نتوانست کرد
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد
نعمت عالم حریف اشتهای حرص نیست
چشم موری را سلیمان سیر نتوانست کرد
حلقه در از درون خانه باشد بیخبر
مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد
آن شکار لاغرم کز ناتوانی خون من
رنگ آب تیغ را تغییر نتوانست کرد
با بلای آسمانی پنجه کردن مشکل است
برق را منع از نیستان شیر نتوانست کرد
از ته دل هیچ کس صائب درین بستانسرا
خنده ای چون غنچه تصویر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد
در کنار خاک عمر ما به خون خوردن گذشت
مادر بیمهر خون را شیر نتوانست کرد
راز ما از پرده دل عاقبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد
گرچه خط داد سخن در مصحف روی تو داد
نقطه خال ترا تفسیر نتوانست کرد
محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را
هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد
بی سرانجامی و موزونی هم آغوش همند
سرو رخت خویش را تغییر نتوانست کرد
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد
نعمت عالم حریف اشتهای حرص نیست
چشم موری را سلیمان سیر نتوانست کرد
حلقه در از درون خانه باشد بیخبر
مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد
آن شکار لاغرم کز ناتوانی خون من
رنگ آب تیغ را تغییر نتوانست کرد
با بلای آسمانی پنجه کردن مشکل است
برق را منع از نیستان شیر نتوانست کرد
از ته دل هیچ کس صائب درین بستانسرا
خنده ای چون غنچه تصویر نتوانست کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۶
چرخ زنگاری مرا غمناک نتوانست کرد
این دخان چشم مرا نمناک نتوانست کرد
از گهر گرد یتیمی شست آب چشم من
گرد کلفت از دل من پاک نتوانست کرد
خاک پیش تشنگان هرگز نگیرد جای آب
چاره مخمور می، تریاک نتوانست کرد
بر لب گفتار هر کس مهر خاموشی نزد
جنت دربسته را ادراک نتوانست کرد
گرچه چندین دست بیرون کرد از یک آستین
عقده ای باز از دل خود تاک نتوانست کرد
غنچه دلگیر ما از تنگی این گلستان
بر مراد دل گریبان چاک نتوانست کرد
وای بر آن کس که در شبها پی تسخیر فیض
دیده بیدار خود، فتراک نتوانست کرد
می تراود بوی درد از خرقه خونین دلان
نافه بوی خویش را امساک نتوانست کرد
از زمین خاکساری پوچ بیرون آمدیم
تخم ما نشو و نما در خاک نتوانست کرد
ماه عید از سینه ام گرد کدورت را نبرد
زنگ ازین آیینه صیقل پاک نتوانست کرد
با تهی چشمی چه سازد نعمت روی زمین؟
سیر چشم دام صائب خاک نتوانست کرد
این دخان چشم مرا نمناک نتوانست کرد
از گهر گرد یتیمی شست آب چشم من
گرد کلفت از دل من پاک نتوانست کرد
خاک پیش تشنگان هرگز نگیرد جای آب
چاره مخمور می، تریاک نتوانست کرد
بر لب گفتار هر کس مهر خاموشی نزد
جنت دربسته را ادراک نتوانست کرد
گرچه چندین دست بیرون کرد از یک آستین
عقده ای باز از دل خود تاک نتوانست کرد
غنچه دلگیر ما از تنگی این گلستان
بر مراد دل گریبان چاک نتوانست کرد
وای بر آن کس که در شبها پی تسخیر فیض
دیده بیدار خود، فتراک نتوانست کرد
می تراود بوی درد از خرقه خونین دلان
نافه بوی خویش را امساک نتوانست کرد
از زمین خاکساری پوچ بیرون آمدیم
تخم ما نشو و نما در خاک نتوانست کرد
ماه عید از سینه ام گرد کدورت را نبرد
زنگ ازین آیینه صیقل پاک نتوانست کرد
با تهی چشمی چه سازد نعمت روی زمین؟
سیر چشم دام صائب خاک نتوانست کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۷
در غبار خط همان زلفش بود جویای دل
خاک سیر از صید چشم دام نتوانست کرد
بس که دلها را غم آغاز پرتشویش داشت
هیچ کس اندیشه انجام نتوانست کرد
شنبه و آدینه را با هم که خواهد صلح داد؟
می علاج خصمی ایام نتوانست کرد
زهر چشم یار کم از خنده شیرین نشد
قند تلخی دور از بادام نتوانست کرد
در سیاهی می زند چون آب حیوان غوطه ها
چون عقیق آن کس که ترک نام نتوانست کرد
تنگنای خاک بر ما زندگی را تلخ ساخت
طفل بازی بر کنار بام نتوانست کرد
طفل بدخو را نسازد نعمت دنیا خموش
وصل درمان دل خودکام نتوانست کرد
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
دفع سودا روغن بادام نتوانست کرد
با فراغ بال، خود را چون تواند جمع ساخت؟
مرغ خود را جمع چون در دام نتوانست کرد؟
پنبه ای برداشت حلاج از سر مینا و رفت
هیچ کس این باده را در جام نتوانست کرد
گرچه از حد برد صائب سرد مهری را فلک
فکر عالمسوز ما را خام نتوانست کرد
صبح رخسار ترا خط شام نتوانست کرد
شعله سرکش بود دود آرام نتوانست کرد
گرچه شد دامان مجنون خوابگاه وحشیان
لیلی صحرانشین را رام نتوانست کرد
زود دل را می زند چون باده لب شیرین فتاد
بوسه کار تلخی دشنام نتوانست کرد
تا به سیر کوچه باغ زلف خوبان راه برد
یک نفس در سینه دل آرام نتوانست کرد
خاک سیر از صید چشم دام نتوانست کرد
بس که دلها را غم آغاز پرتشویش داشت
هیچ کس اندیشه انجام نتوانست کرد
شنبه و آدینه را با هم که خواهد صلح داد؟
می علاج خصمی ایام نتوانست کرد
زهر چشم یار کم از خنده شیرین نشد
قند تلخی دور از بادام نتوانست کرد
در سیاهی می زند چون آب حیوان غوطه ها
چون عقیق آن کس که ترک نام نتوانست کرد
تنگنای خاک بر ما زندگی را تلخ ساخت
طفل بازی بر کنار بام نتوانست کرد
طفل بدخو را نسازد نعمت دنیا خموش
وصل درمان دل خودکام نتوانست کرد
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
دفع سودا روغن بادام نتوانست کرد
با فراغ بال، خود را چون تواند جمع ساخت؟
مرغ خود را جمع چون در دام نتوانست کرد؟
پنبه ای برداشت حلاج از سر مینا و رفت
هیچ کس این باده را در جام نتوانست کرد
گرچه از حد برد صائب سرد مهری را فلک
فکر عالمسوز ما را خام نتوانست کرد
صبح رخسار ترا خط شام نتوانست کرد
شعله سرکش بود دود آرام نتوانست کرد
گرچه شد دامان مجنون خوابگاه وحشیان
لیلی صحرانشین را رام نتوانست کرد
زود دل را می زند چون باده لب شیرین فتاد
بوسه کار تلخی دشنام نتوانست کرد
تا به سیر کوچه باغ زلف خوبان راه برد
یک نفس در سینه دل آرام نتوانست کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۸
چاره غفلت دل آگاه نتوانست کرد
این کتان را پاره از هم ماه نتوانست کرد
کی شود کوته به شبگیر بلند این راه دور؟
پیچ و تاب این رشته را کوتاه نتوانست کرد
بعد عمری کز درش ناکام گشتم رفتنی
بی مروت همتی همراه نتوانست کرد؟
شد زخط سبز راز آن دهن پوشیده تر
خضر ارشاد من گمراه نتوانست کرد
کرد ما را عاقبت همواری دشمن خراب
سیل کار آب زیر کاه نتوانست کرد
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم
رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد
اختیاری هست اگر انسان عاجز را، چرا
نقش خود را هیچ کس دلخواه نتوانست کرد؟
از کسادی نیست، کز بیم هجوم مشتری
یوسف ما سر برون از چاه نتوانست کرد
نور حسن او حصاری از خط مشکین نشد
هاله تسخیر فروغ ماه نتوانست کرد
تنگ کرد ازبس که میدان را سپهر سنگدل
از ته دل هیچ کس یک آه نتوانست کرد
وای بر آن کس که با عمر سبکرو همچو باد
دانه خود را جدا از کاه نتوانست کرد
هاله تا قالب تهی از خویشتن صائب نکرد
دست در آغوش وصل ماه نتوانست کرد
این کتان را پاره از هم ماه نتوانست کرد
کی شود کوته به شبگیر بلند این راه دور؟
پیچ و تاب این رشته را کوتاه نتوانست کرد
بعد عمری کز درش ناکام گشتم رفتنی
بی مروت همتی همراه نتوانست کرد؟
شد زخط سبز راز آن دهن پوشیده تر
خضر ارشاد من گمراه نتوانست کرد
کرد ما را عاقبت همواری دشمن خراب
سیل کار آب زیر کاه نتوانست کرد
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم
رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد
اختیاری هست اگر انسان عاجز را، چرا
نقش خود را هیچ کس دلخواه نتوانست کرد؟
از کسادی نیست، کز بیم هجوم مشتری
یوسف ما سر برون از چاه نتوانست کرد
نور حسن او حصاری از خط مشکین نشد
هاله تسخیر فروغ ماه نتوانست کرد
تنگ کرد ازبس که میدان را سپهر سنگدل
از ته دل هیچ کس یک آه نتوانست کرد
وای بر آن کس که با عمر سبکرو همچو باد
دانه خود را جدا از کاه نتوانست کرد
هاله تا قالب تهی از خویشتن صائب نکرد
دست در آغوش وصل ماه نتوانست کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۰
تا گلستان را نهال قامتش آباد کرد
باغبان چندین خیابان سرو را آزاد کرد
سنگ را در ناله می آرد وداع دوستان
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد
نیست چون جوهر اگر در بال همت کوتهی
می توان پروازها در بیضه فولاد کرد
مدتی شد گرچه از جوش نشاط افتاده ایم
می توان از خاک ما میخانه ها آباد کرد
تاجداران را طریق خسروی تعلیم داد
این که از هدهد سلیمان وقت غیبت یاد کرد
اینقدر تمهید در تعمیر ما در کار نیست
می توان ما را به گرد دامنی آباد کرد
آه اگر ذوق گرفتاری نخواهد عذر ما
وحشت ما خون عالم در دل صیاد کرد
رفت در گنج گهر پایش چو دیوار یتیم
چون خضر هر کس که در تعمیر ما امداد کرد
این جواب آن غزل صائب که فتحی گفته است
از فراموشان مباد آن کس که ما را یاد کرد
باغبان چندین خیابان سرو را آزاد کرد
سنگ را در ناله می آرد وداع دوستان
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد
نیست چون جوهر اگر در بال همت کوتهی
می توان پروازها در بیضه فولاد کرد
مدتی شد گرچه از جوش نشاط افتاده ایم
می توان از خاک ما میخانه ها آباد کرد
تاجداران را طریق خسروی تعلیم داد
این که از هدهد سلیمان وقت غیبت یاد کرد
اینقدر تمهید در تعمیر ما در کار نیست
می توان ما را به گرد دامنی آباد کرد
آه اگر ذوق گرفتاری نخواهد عذر ما
وحشت ما خون عالم در دل صیاد کرد
رفت در گنج گهر پایش چو دیوار یتیم
چون خضر هر کس که در تعمیر ما امداد کرد
این جواب آن غزل صائب که فتحی گفته است
از فراموشان مباد آن کس که ما را یاد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۱
آنچه روی سخت من با سیلی استاد کرد
کی تواند بیستون با پنجه فرهاد کرد؟
بنده مقبل به آزادی سزاوارست، لیک
بنده شایسته را چون می توان آزاد کرد؟
ناخن دخل حسودان با سخن هرگز نکرد
آنچه در زلف تو با دل شانه شمشاد کرد
درد بر من ناگوار از پرسش احباب شد
تلخ بر من عید را رسم مبارکباد کرد
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
شست دستش را به آب زندگی معمار صنع
خضر دیوار یتیمی را اگر آباد کرد
گرچه در آب و گل من عشق آبادی نهشت
می توان زین مشت گل بتخانه ها آباد کرد
این غزل را پیش ازین هر چند انشا کرده بود
صائب از روح فغانی دیگر استمداد کرد
کی تواند بیستون با پنجه فرهاد کرد؟
بنده مقبل به آزادی سزاوارست، لیک
بنده شایسته را چون می توان آزاد کرد؟
ناخن دخل حسودان با سخن هرگز نکرد
آنچه در زلف تو با دل شانه شمشاد کرد
درد بر من ناگوار از پرسش احباب شد
تلخ بر من عید را رسم مبارکباد کرد
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
شست دستش را به آب زندگی معمار صنع
خضر دیوار یتیمی را اگر آباد کرد
گرچه در آب و گل من عشق آبادی نهشت
می توان زین مشت گل بتخانه ها آباد کرد
این غزل را پیش ازین هر چند انشا کرده بود
صائب از روح فغانی دیگر استمداد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲
مرگ نتواند به ارباب سخن بیداد کرد
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم
ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد
خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار
هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد
داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید
دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد
می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کرد
یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص
لاف شاگردی مرا شرمنده استاد کرد
روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام
ناتوانیها مرا شرمنده صیاد کرد
شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن
هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم
ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد
خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار
هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد
داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید
دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد
می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کرد
یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص
لاف شاگردی مرا شرمنده استاد کرد
روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام
ناتوانیها مرا شرمنده صیاد کرد
شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن
هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶
هر که رو زین خلق ناهموار در دیوار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
خیره چشمان را اگر محجوب سازد دور نیست
روی شرم آلود او آیینه را ستار کرد
از تراشیدن غبار لشکر خط شد بلند
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیداد کرد
لشکر سنگین غفلت بیجگر افتاده است
مشت آبی می تواند خفته را بیدار کرد
گرد کلفت بس که از دوران به روی من نشست
هر که رو آورد در من، روی در دیوار کرد
چین زدن بر جبهه ای آیینه رو انصاف نیست
تنگ بر طوطی نباید عرصه گفتار کرد
گر نمی گشتند زاغان سرمه آواز ما
می توانستیم فریادی درین گلزار کرد
بس که در تمثال شیرین برد تردستی به کار
در دل آیینه خون فرهاد شیرین کار کرد
روی گرم کارفرما گر هواداری کند
می توانم بیستون را زر دست افشار کرد
اعتبار ناقص از بی اعتباری بدترست
قیمت نازل به یوسف چاه را هموار کرد
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
ذوق تنهایی ز صحبتها مرا بیزار کرد
همچو بخت سبز گیرد از هوا زنگار را
از نمد آیینه ام تا روی در بازار کرد
عمر خود کوتاه کرد و نامه خود را سیاه
هر که صائب چون قلم سر درسر گفتار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
خیره چشمان را اگر محجوب سازد دور نیست
روی شرم آلود او آیینه را ستار کرد
از تراشیدن غبار لشکر خط شد بلند
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیداد کرد
لشکر سنگین غفلت بیجگر افتاده است
مشت آبی می تواند خفته را بیدار کرد
گرد کلفت بس که از دوران به روی من نشست
هر که رو آورد در من، روی در دیوار کرد
چین زدن بر جبهه ای آیینه رو انصاف نیست
تنگ بر طوطی نباید عرصه گفتار کرد
گر نمی گشتند زاغان سرمه آواز ما
می توانستیم فریادی درین گلزار کرد
بس که در تمثال شیرین برد تردستی به کار
در دل آیینه خون فرهاد شیرین کار کرد
روی گرم کارفرما گر هواداری کند
می توانم بیستون را زر دست افشار کرد
اعتبار ناقص از بی اعتباری بدترست
قیمت نازل به یوسف چاه را هموار کرد
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
ذوق تنهایی ز صحبتها مرا بیزار کرد
همچو بخت سبز گیرد از هوا زنگار را
از نمد آیینه ام تا روی در بازار کرد
عمر خود کوتاه کرد و نامه خود را سیاه
هر که صائب چون قلم سر درسر گفتار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۸
خانه بر دوشی که سیر کوچه زنجیر کرد
کی به زنجیرش توان پا بسته تعمیر کرد؟
نشأه می مرگ آب زندگانی دیده است
دختر رزچون خضر صد نوجوان را پیر کرد
شعله گستاخ طرف دامن قاتل مباد!
خون گرم ما که آتشکاری شمشیر کرد
پیش ازین از تنگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد!
شکر لله صائب از فیض محبت عاقبت
آه ما را عشق شمع خلوت تأثیر کرد
کی به زنجیرش توان پا بسته تعمیر کرد؟
نشأه می مرگ آب زندگانی دیده است
دختر رزچون خضر صد نوجوان را پیر کرد
شعله گستاخ طرف دامن قاتل مباد!
خون گرم ما که آتشکاری شمشیر کرد
پیش ازین از تنگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد!
شکر لله صائب از فیض محبت عاقبت
آه ما را عشق شمع خلوت تأثیر کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۹
هر که در گلشن چو شبنم چشم عبرت باز کرد
بی توقف از جهان رنگ و بو پرواز کرد
داشت بیدردی به زندان تن آسانی مرا
زخم تیغ او در رحمت به رویم باز کرد
گر سبک سازی چو عیسی از علایق خویش را
می توان با بیضه زین بستانسرا پرواز کرد
کرد حلاجی کمان دار عبرت پنبه اش
هر تنک ظرفی که چون منصور کشف راز کرد
عشق آخر انتقام خویش از یوسف کشید
گرچه در آغاز چندی بر زلیخا ناز کرد
گرچه در کهسار خندان بود کبک مست ما
از ته دل خنده در سرپنجه شهباز کرد
در دل است آن کس کزاو آفاق عالم روشن است
باخت چشم آن کس که این آیینه را پرداز کرد
شد زچشم شور دریا آب در کامش گره
تا صدف لب پیش ابر نوبهاران باز کرد
از نصیحت ناله گردون نوردم پست شد
گوشمال این ساز سیر آهنگ را ناساز کرد
ناخن شاهین سراسر می رود در سینه ام
بر میان نازکش تا بهله دست انداز کرد
جبهه واکرده مفتاح زبان بسته است
صفحه آیینه طوطی را سخن پرداز کرد
هر که صائب معنی رنگین به لفظ تازه بست
باده شیراز را در شیشه شیراز کرد
بی توقف از جهان رنگ و بو پرواز کرد
داشت بیدردی به زندان تن آسانی مرا
زخم تیغ او در رحمت به رویم باز کرد
گر سبک سازی چو عیسی از علایق خویش را
می توان با بیضه زین بستانسرا پرواز کرد
کرد حلاجی کمان دار عبرت پنبه اش
هر تنک ظرفی که چون منصور کشف راز کرد
عشق آخر انتقام خویش از یوسف کشید
گرچه در آغاز چندی بر زلیخا ناز کرد
گرچه در کهسار خندان بود کبک مست ما
از ته دل خنده در سرپنجه شهباز کرد
در دل است آن کس کزاو آفاق عالم روشن است
باخت چشم آن کس که این آیینه را پرداز کرد
شد زچشم شور دریا آب در کامش گره
تا صدف لب پیش ابر نوبهاران باز کرد
از نصیحت ناله گردون نوردم پست شد
گوشمال این ساز سیر آهنگ را ناساز کرد
ناخن شاهین سراسر می رود در سینه ام
بر میان نازکش تا بهله دست انداز کرد
جبهه واکرده مفتاح زبان بسته است
صفحه آیینه طوطی را سخن پرداز کرد
هر که صائب معنی رنگین به لفظ تازه بست
باده شیراز را در شیشه شیراز کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۱
هر که در دنیا فانی زاد عقبی جمع کرد
قسمت امروز خورد و دل زفردا جمع کرد
پایکوبان می شود ز آوازه طبل رحیل
خویش را پیش از سفر چون راه پیما جمع کرد
مجمر از تسخیر بوی عود و عنبر عاجزست
چون تواند آسمان بال و پر ما جمع کرد؟
غوطه زد در چشمه خورشید تا وا کرد چشم
هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد
با سر آزاده این بیهوده گردی تا به چند؟
کوه زیر تیغ در دامان خود پا جمع کرد
حاصل جمعیت دنیا پریشان خاطری است
روی جمعیت نبیند هر که دنیا جمع کرد
عقده ای چون آسمان در رشته کارش فتاد
با تجر دهر که سوزن همچون عیسی جمع کرد
هر که در جمعیت اسباب عمرش صرف شد
پرده های خواب بهر چشم بینا جمع کرد
دست در پیری به هم سودن ندارد حاصلی
پیش ازین سیلاب می بایست خود را جمع کرد
خرج روی سخت آهن شد به اندک فرصتی
خرده چندی که در دل سنگ خارا جمع کرد
شد سویدا حلقه بیرون در این خانه را
بس که دل از سادگی تخم تمنا جمع کرد
عاقلان را بهر جمعیت پناهی لازم است
ورنه مجنون می تواند دل به صحرا جمع کرد
در گره کار تهیدستان نمی ماند مدام
قسمت پیمانه گردد هر چه مینا جمع کرد
می شود یک لحظه خرج چشم گوهربار من
آنچه از گوهر تمام عمر دریا جمع کرد
نیست از غفلت، خمار چشم لیلی ظالم است
گرد خود مجنون ما گر آهوان را جمع کرد
من همان دیوانه ام کز دانه زنجیر من
خرمنی هر کس درین دامان صحرا جمع کرد
از دلم هر پاره صائب پیش آتشپاره ای است
چون توانم خاطر خود را زصدجا جمع کرد؟
قسمت امروز خورد و دل زفردا جمع کرد
پایکوبان می شود ز آوازه طبل رحیل
خویش را پیش از سفر چون راه پیما جمع کرد
مجمر از تسخیر بوی عود و عنبر عاجزست
چون تواند آسمان بال و پر ما جمع کرد؟
غوطه زد در چشمه خورشید تا وا کرد چشم
هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد
با سر آزاده این بیهوده گردی تا به چند؟
کوه زیر تیغ در دامان خود پا جمع کرد
حاصل جمعیت دنیا پریشان خاطری است
روی جمعیت نبیند هر که دنیا جمع کرد
عقده ای چون آسمان در رشته کارش فتاد
با تجر دهر که سوزن همچون عیسی جمع کرد
هر که در جمعیت اسباب عمرش صرف شد
پرده های خواب بهر چشم بینا جمع کرد
دست در پیری به هم سودن ندارد حاصلی
پیش ازین سیلاب می بایست خود را جمع کرد
خرج روی سخت آهن شد به اندک فرصتی
خرده چندی که در دل سنگ خارا جمع کرد
شد سویدا حلقه بیرون در این خانه را
بس که دل از سادگی تخم تمنا جمع کرد
عاقلان را بهر جمعیت پناهی لازم است
ورنه مجنون می تواند دل به صحرا جمع کرد
در گره کار تهیدستان نمی ماند مدام
قسمت پیمانه گردد هر چه مینا جمع کرد
می شود یک لحظه خرج چشم گوهربار من
آنچه از گوهر تمام عمر دریا جمع کرد
نیست از غفلت، خمار چشم لیلی ظالم است
گرد خود مجنون ما گر آهوان را جمع کرد
من همان دیوانه ام کز دانه زنجیر من
خرمنی هر کس درین دامان صحرا جمع کرد
از دلم هر پاره صائب پیش آتشپاره ای است
چون توانم خاطر خود را زصدجا جمع کرد؟