عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
آب حیات شبنم آن روی چون گل است
عنبر خمیر مایه آن زلف و کاکل است
یک چشم پر خمار به از صد قدح شراب
یک چهره شکفته به از صد چمن گل است
بر روی دست باد مرادست سیر من
تا بادبان کشتی من از توکل است
در دور خط تمام شود گیر و دار زلف
بیچاره عاشقی که گرفتار کاکل است
در پیری از حیات اقامت طمع مدار
سیل است عمر و قامت خم گشته چون پل است
شاخی که بی ثمر نبود در چهار فصل
دست ز کار رفته اهل توکل است
استادگی است صیقل آیینه آب را
روشنگر جمال معانی تأمل است
این خرده ای که کرده گره گل در آستین
صائب سپند شعله آواز بلبل است
عنبر خمیر مایه آن زلف و کاکل است
یک چشم پر خمار به از صد قدح شراب
یک چهره شکفته به از صد چمن گل است
بر روی دست باد مرادست سیر من
تا بادبان کشتی من از توکل است
در دور خط تمام شود گیر و دار زلف
بیچاره عاشقی که گرفتار کاکل است
در پیری از حیات اقامت طمع مدار
سیل است عمر و قامت خم گشته چون پل است
شاخی که بی ثمر نبود در چهار فصل
دست ز کار رفته اهل توکل است
استادگی است صیقل آیینه آب را
روشنگر جمال معانی تأمل است
این خرده ای که کرده گره گل در آستین
صائب سپند شعله آواز بلبل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
نقد نشاط در دل گنجینه خم است
این گنج در عمارت دیرینه خم است
جام جهان نما که در او راز می نمود
در زنگبار خجلت از آیینه خم است
مگذار شیخ را که به میخانه بگذرد
کان خودپرست دشمن دیرینه خم است
علمی که سرخ رویی یونانیان ازوست
چون نیک بنگری همه در سینه خم است
صائب خمار دست نمی دارد از سرم
چندان که خشت بر سر گنجینه خم است
این گنج در عمارت دیرینه خم است
جام جهان نما که در او راز می نمود
در زنگبار خجلت از آیینه خم است
مگذار شیخ را که به میخانه بگذرد
کان خودپرست دشمن دیرینه خم است
علمی که سرخ رویی یونانیان ازوست
چون نیک بنگری همه در سینه خم است
صائب خمار دست نمی دارد از سرم
چندان که خشت بر سر گنجینه خم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
عرش بلند مرتبه بنیان آدم است
خورشید عقل، شمسه ایوان آدم است
آدم چه جوهری است، که گنجینه سپهر
با صد هزار چشم نگهبان آدم است
لعلی که خون کند به جگر آفتاب را
در مشت خاک بی سر و سامان آدم است
همت بلند دار که نه خاتم سپهر
فرمان پذیر دست سلیمان آدم است
در بزم قدسیان خبری زین چراغ نیست
سوز و گداز، شمع شبستان آدم است
از پیچ و تاب درد، ملک را نصیب نیست
این تاب در کمند رگ جان آدم است
ده آیه حواس که منشور قدرت است
نازل ز روی مرتبه در شأن آدم است
از قدر، پای بر سر گردون گذاشته است
در خاک اگر چه گوشه دامان آدم است
بر هر گل زمین، گل ابری گماشته است
روی شکفته تازه کن جان آدم است
تا دست می رسد به می و مطرب و نگار
اندیشه بهشت ز کفران آدم است
از دلو آفتاب ربوده است اختیار
این یوسفی که در چه کنعان آدم است
آدم نه ای، ازان ز فلک شکوه می کنی
ورنه فلک مسخر فرمان آدم است
صائب جواب آن غزل سیدست این
کامروز آدم است که شیطان آدم است
خورشید عقل، شمسه ایوان آدم است
آدم چه جوهری است، که گنجینه سپهر
با صد هزار چشم نگهبان آدم است
لعلی که خون کند به جگر آفتاب را
در مشت خاک بی سر و سامان آدم است
همت بلند دار که نه خاتم سپهر
فرمان پذیر دست سلیمان آدم است
در بزم قدسیان خبری زین چراغ نیست
سوز و گداز، شمع شبستان آدم است
از پیچ و تاب درد، ملک را نصیب نیست
این تاب در کمند رگ جان آدم است
ده آیه حواس که منشور قدرت است
نازل ز روی مرتبه در شأن آدم است
از قدر، پای بر سر گردون گذاشته است
در خاک اگر چه گوشه دامان آدم است
بر هر گل زمین، گل ابری گماشته است
روی شکفته تازه کن جان آدم است
تا دست می رسد به می و مطرب و نگار
اندیشه بهشت ز کفران آدم است
از دلو آفتاب ربوده است اختیار
این یوسفی که در چه کنعان آدم است
آدم نه ای، ازان ز فلک شکوه می کنی
ورنه فلک مسخر فرمان آدم است
صائب جواب آن غزل سیدست این
کامروز آدم است که شیطان آدم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۷
ای روح، سیر عالم امکان چه لازم است؟
رفتن به پای خویش به زندان چه لازم است؟
ای قطره چون قرار نداری به دست ابر
بیرون شدن ز قلزم و عمان چه لازم است؟
زهر فنا چو عاقبت کار خوردنی است
خوردن فریب چشمه حیوان چه لازم است؟
نیکی ثمر در آب روان زود می دهد
با تیغ او مضایقه جان چه لازم است؟
عشق بلند در گرو قهر و لطف نیست
دشنام فاش و خنده پنهان چه لازم است؟
چون باد صبح کار مرا می کند تمام
بر شمع من فشاندن دامان چه لازم است؟
در جنگ، می کند لب خاموش کار تیغ
دادن جواب مردم نادان چه لازم است؟
چون درد کامرانی خود می کند دواست
اظهار درد پیش طبیبان چه لازم است؟
وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت است
رفتن به کوه و دشت و بیابان چه لازم است؟
چون می شود به صبر شکر زهر عادتی
منت کشیدن از شکرستان چه لازم است؟
در وقت خود، چو غنچه گره باز می شود
ممنون شدن ز ناخن و دندان چه لازم است؟
چون بندگی به شرط نمودن نه کار توست
صائب قبول کردن احسان چه لازم است؟
رفتن به پای خویش به زندان چه لازم است؟
ای قطره چون قرار نداری به دست ابر
بیرون شدن ز قلزم و عمان چه لازم است؟
زهر فنا چو عاقبت کار خوردنی است
خوردن فریب چشمه حیوان چه لازم است؟
نیکی ثمر در آب روان زود می دهد
با تیغ او مضایقه جان چه لازم است؟
عشق بلند در گرو قهر و لطف نیست
دشنام فاش و خنده پنهان چه لازم است؟
چون باد صبح کار مرا می کند تمام
بر شمع من فشاندن دامان چه لازم است؟
در جنگ، می کند لب خاموش کار تیغ
دادن جواب مردم نادان چه لازم است؟
چون درد کامرانی خود می کند دواست
اظهار درد پیش طبیبان چه لازم است؟
وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت است
رفتن به کوه و دشت و بیابان چه لازم است؟
چون می شود به صبر شکر زهر عادتی
منت کشیدن از شکرستان چه لازم است؟
در وقت خود، چو غنچه گره باز می شود
ممنون شدن ز ناخن و دندان چه لازم است؟
چون بندگی به شرط نمودن نه کار توست
صائب قبول کردن احسان چه لازم است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
در زیر تیغ یار که سرها در او گم است
داریم حیرتی که نظرها در او گم است
زین آب زیر کاه، که چرخ است و کهکشان
ایمن مشو که موج خطرها در او گم است
هستی است شکری که ازو چهر می چکد
زهری است نیستی که شکرها در او گم است
آب گهر به وصف گهر ترزبان بس است
لاف از هنر مزن که هنرها در او گم است
دارم زیاد زلف بناگوش زیب او
شام خوشی که فیض سحرها در او گم است
مژگان تاب خورده اشک آفرین ماست
امروز رشته ای که گهرها در او گم است
پیشانی گشاده سختی کشان بود
همواریی که کوه و کمرها در او گم است
داده است فیض عشق به ما پاشکستگان
از خویش رفتنی که سفرها در او گم است
محرم نه ای تو، ورنه به هر موی داده اند
پیچیده نامه ای که خبرها در او گم است
دست ز کار رفته ارباب حیرت است
برگ فتاده ای که ثمرها در او گم است
صائب که یاد می کند از اشک تلخ ما؟
در قلزمی که آب گهرها در او گم است
داریم حیرتی که نظرها در او گم است
زین آب زیر کاه، که چرخ است و کهکشان
ایمن مشو که موج خطرها در او گم است
هستی است شکری که ازو چهر می چکد
زهری است نیستی که شکرها در او گم است
آب گهر به وصف گهر ترزبان بس است
لاف از هنر مزن که هنرها در او گم است
دارم زیاد زلف بناگوش زیب او
شام خوشی که فیض سحرها در او گم است
مژگان تاب خورده اشک آفرین ماست
امروز رشته ای که گهرها در او گم است
پیشانی گشاده سختی کشان بود
همواریی که کوه و کمرها در او گم است
داده است فیض عشق به ما پاشکستگان
از خویش رفتنی که سفرها در او گم است
محرم نه ای تو، ورنه به هر موی داده اند
پیچیده نامه ای که خبرها در او گم است
دست ز کار رفته ارباب حیرت است
برگ فتاده ای که ثمرها در او گم است
صائب که یاد می کند از اشک تلخ ما؟
در قلزمی که آب گهرها در او گم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۹
هر چند چشم مست تو هشیار عالم است
با بوالهوس شراب مخور، کار عالم است
از درد عشق، روی به خوناب شسته ای است
هر گل که در سراسر گلزار عالم است
دیوانه ای که چشم غزالش پلنگ بود
امروز رام کوچه و بازار عالم است
در راه دل، پیاده دنبال مانده ای است
هر چند عقل، قافله سالار عالم است
جز عارفی که از خودی آزاد گشته است
هر کس که هست صورت دیوار عالم است
بر هر دلی که خواب گران پرده دار شد
در آرزوی دولت بیدار عالم است
بر خود زبان آتش سوزان کند دراز
چون خار هر که در پی آزار عالم است
در چشم عارفان جهان ابر رحمتی است
این غفلتی که پرده زنگار عالم است
از قید سنگ می شود آخر شرر خلاص
رحم است بر کسی که گرفتار عالم است
داند به سیم قلب گران ماه مصر را
آن پاک دیده ای که خریدار عالم است
از ره مرو که دیده شیر حوادث است
گر روشنایی به شب تار عالم است
لب تشنه ای است کآب نمی داند از سراب
بیچاره ای که واله رخسار عالم است
صائب مرا به خواب نخواهد گذاشتن
بیدار دولتی که نگهدار عالم است
با بوالهوس شراب مخور، کار عالم است
از درد عشق، روی به خوناب شسته ای است
هر گل که در سراسر گلزار عالم است
دیوانه ای که چشم غزالش پلنگ بود
امروز رام کوچه و بازار عالم است
در راه دل، پیاده دنبال مانده ای است
هر چند عقل، قافله سالار عالم است
جز عارفی که از خودی آزاد گشته است
هر کس که هست صورت دیوار عالم است
بر هر دلی که خواب گران پرده دار شد
در آرزوی دولت بیدار عالم است
بر خود زبان آتش سوزان کند دراز
چون خار هر که در پی آزار عالم است
در چشم عارفان جهان ابر رحمتی است
این غفلتی که پرده زنگار عالم است
از قید سنگ می شود آخر شرر خلاص
رحم است بر کسی که گرفتار عالم است
داند به سیم قلب گران ماه مصر را
آن پاک دیده ای که خریدار عالم است
از ره مرو که دیده شیر حوادث است
گر روشنایی به شب تار عالم است
لب تشنه ای است کآب نمی داند از سراب
بیچاره ای که واله رخسار عالم است
صائب مرا به خواب نخواهد گذاشتن
بیدار دولتی که نگهدار عالم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۰
هر نقش دلکشی که بر ایوان عالم است
نقش برون پرده آن جان عالم است
با تشنگی بساز که دل آب چون شود
بی چشم زخم، چشمه حیوان عالم است
در غیرتم که از سر زلف سیاه کیست
شوری که در دماغ پریشان عالم است
غافل که داده است گریبان به دست برق
چشمی که محو چهره خندان عالم است
از دست و پا زدن نشود آرمیده بحر
کوه شکیب، لنگر طوفان عالم است
خواهد شدن به رغم حسودان عزیز مصر
این جان بیگنه که به زندان عالم است
بی چشم زخم نیست، اگر توتیا شده است
گوی سری که در خم چوگان عالم است
آسوده ای به عالم امکان اگر بود
از راه رحم نیست، ز نسیان عالم است
بازی مخور که شیره جانهاست یکقلم
شیرینیی که در شکرستان عالم است
در چشم عارفان، ورق باد برده ای است
تختی که تکیه گاه سلیمان عالم است
صائب چه لازم است عاقل شویم ما؟
شور جنون ما نمک خوان عالم است
نقش برون پرده آن جان عالم است
با تشنگی بساز که دل آب چون شود
بی چشم زخم، چشمه حیوان عالم است
در غیرتم که از سر زلف سیاه کیست
شوری که در دماغ پریشان عالم است
غافل که داده است گریبان به دست برق
چشمی که محو چهره خندان عالم است
از دست و پا زدن نشود آرمیده بحر
کوه شکیب، لنگر طوفان عالم است
خواهد شدن به رغم حسودان عزیز مصر
این جان بیگنه که به زندان عالم است
بی چشم زخم نیست، اگر توتیا شده است
گوی سری که در خم چوگان عالم است
آسوده ای به عالم امکان اگر بود
از راه رحم نیست، ز نسیان عالم است
بازی مخور که شیره جانهاست یکقلم
شیرینیی که در شکرستان عالم است
در چشم عارفان، ورق باد برده ای است
تختی که تکیه گاه سلیمان عالم است
صائب چه لازم است عاقل شویم ما؟
شور جنون ما نمک خوان عالم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۱
آیینه را توجه خاطر به گلخن است
هر جا صفای قلب دهد روی، گلشن است
در دور ما که سنگ به سایل نمی دهند
دست و دل گشاده نصیب فلاخن است
بی جبهه گشاده، سخن رو نمی دهد
این ماجرا ز طوطی و آیینه روشن است
پیچیده است خنده و شیون به یکدگر
این نکته از صدای شکفتن مبرهن است
همت به بی نیازی من ناز می کند
یک سرو در سراسر این سبز گلشن است
با سرگذشتگان چه کند موج حادثات؟
شمع خموش را چه غم از باد دامن است؟
پیچیده است اگر چه چو جوهر زبان ما
احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است
نتوان به روی دختر رز چشم غیر دید
در خانه ای شراب ننوشم که روزن است
صائب کسی که عشق بود اوستاد او
در هر فنی که نام توان برد، یک فن است
هر جا صفای قلب دهد روی، گلشن است
در دور ما که سنگ به سایل نمی دهند
دست و دل گشاده نصیب فلاخن است
بی جبهه گشاده، سخن رو نمی دهد
این ماجرا ز طوطی و آیینه روشن است
پیچیده است خنده و شیون به یکدگر
این نکته از صدای شکفتن مبرهن است
همت به بی نیازی من ناز می کند
یک سرو در سراسر این سبز گلشن است
با سرگذشتگان چه کند موج حادثات؟
شمع خموش را چه غم از باد دامن است؟
پیچیده است اگر چه چو جوهر زبان ما
احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است
نتوان به روی دختر رز چشم غیر دید
در خانه ای شراب ننوشم که روزن است
صائب کسی که عشق بود اوستاد او
در هر فنی که نام توان برد، یک فن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۴
آسودگی به کنج قناعت نشستن است
سیر بهشت در گره چشم بستن است
هشیاریی است عقل که مستی است چاره اش
بدمستیی است توبه که عذرش شکستن است
ماهی به شکر بحر سراپا زبان شده است
غافل که حد شکر، لب از شکر بستن است
طفلی است راه خانه خود کرده است گم
هر ناقصی که در صدد عیب جستن است
شوخی به این کمال نبوده است هیچ گاه
خال تو چون سپند درانداز جستن است
ما از شکست توبه محابا نمی کنیم
چون زلف، حسن توبه ما در شکستن است
کفاره شراب خوریهای بی حساب
هشیار در میانه مستان نشستن است
غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش
موی سفید، رشته به انگشت بستن است
درمان ما که سوخته ایم از فراق می
چون داغ لاله در دل ساغر نشستن است
بستن به گوشه دل عشاق، خویش را
دامان خود به شهپر جبریل بستن است
صائب به زیر چرخ فکندن بساط عیش
در رهگذار سیل، فراغت نشستن است
سیر بهشت در گره چشم بستن است
هشیاریی است عقل که مستی است چاره اش
بدمستیی است توبه که عذرش شکستن است
ماهی به شکر بحر سراپا زبان شده است
غافل که حد شکر، لب از شکر بستن است
طفلی است راه خانه خود کرده است گم
هر ناقصی که در صدد عیب جستن است
شوخی به این کمال نبوده است هیچ گاه
خال تو چون سپند درانداز جستن است
ما از شکست توبه محابا نمی کنیم
چون زلف، حسن توبه ما در شکستن است
کفاره شراب خوریهای بی حساب
هشیار در میانه مستان نشستن است
غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش
موی سفید، رشته به انگشت بستن است
درمان ما که سوخته ایم از فراق می
چون داغ لاله در دل ساغر نشستن است
بستن به گوشه دل عشاق، خویش را
دامان خود به شهپر جبریل بستن است
صائب به زیر چرخ فکندن بساط عیش
در رهگذار سیل، فراغت نشستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۵
آسودگی به گوشه عزلت نشستن است
سررشته امید ز عالم گسستن است
پرداختن ز پرورش تن به جان پاک
از کار گل به آب خضر دست شستن است
در سینه همچو لاله گره کردن آه را
پیوند خود ز عالم بالا گسستن است
گفتار دلخراش به نازکدلان فقر
مینا به راه آبله پایان شکستن است
این خرده حیات که دل بسته ای بر آن
چون دانه سپند درانداز جستن است
پهلو تهی نمودن روشندلان ز خلق
بر روی زنگیان در آیینه بستن است
سر تافتن ز مصلحت عقل بهر نفس
از بهر تیر بال هما را شکستن است
از گریه دروغ، اثر چشم داشتن
از چشمه سار گوهر شهوار جستن است
انداختن بساط اقامت به زیر چرخ
در راه سیل پای به دامن شکستن است
عریان شو از لباس تعلق که در سلوک
سد ره است اگر همه احرام بستن است
بستن ره سؤال به ارباب احتیاج
صائب به روی خود در توفیق بستن است
سررشته امید ز عالم گسستن است
پرداختن ز پرورش تن به جان پاک
از کار گل به آب خضر دست شستن است
در سینه همچو لاله گره کردن آه را
پیوند خود ز عالم بالا گسستن است
گفتار دلخراش به نازکدلان فقر
مینا به راه آبله پایان شکستن است
این خرده حیات که دل بسته ای بر آن
چون دانه سپند درانداز جستن است
پهلو تهی نمودن روشندلان ز خلق
بر روی زنگیان در آیینه بستن است
سر تافتن ز مصلحت عقل بهر نفس
از بهر تیر بال هما را شکستن است
از گریه دروغ، اثر چشم داشتن
از چشمه سار گوهر شهوار جستن است
انداختن بساط اقامت به زیر چرخ
در راه سیل پای به دامن شکستن است
عریان شو از لباس تعلق که در سلوک
سد ره است اگر همه احرام بستن است
بستن ره سؤال به ارباب احتیاج
صائب به روی خود در توفیق بستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۶
روشنگر وجود به راه اوفتادن است
در جویبار، سبزی آب از ستادن است
رو تافتن ز پیکر خاکی پس از وصول
بعد از نماز پشت به محراب دادن است
عرض نیاز خویش به پاکیزه گوهران
لب چون صدف به ابر بهاران گشادن است
دست دعا بلند نکردن به وقت صبح
بر سینه دست پیش کریمان نهادن است
بر روی غافلان جهان خنده سپهر
از رود نیل کوچه به فرعون دادن است
در موج خیز حادثه آسوده زیستن
در رهگذار سیل میان را گشادن است
صائب بود به گرد سرش کعبه در طواف
آن رهروی که منزلش از پا فتادن است
در جویبار، سبزی آب از ستادن است
رو تافتن ز پیکر خاکی پس از وصول
بعد از نماز پشت به محراب دادن است
عرض نیاز خویش به پاکیزه گوهران
لب چون صدف به ابر بهاران گشادن است
دست دعا بلند نکردن به وقت صبح
بر سینه دست پیش کریمان نهادن است
بر روی غافلان جهان خنده سپهر
از رود نیل کوچه به فرعون دادن است
در موج خیز حادثه آسوده زیستن
در رهگذار سیل میان را گشادن است
صائب بود به گرد سرش کعبه در طواف
آن رهروی که منزلش از پا فتادن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۷
مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
بر سینه گشاده ما دست رد خلق
بر روی بحر، پنجه خونین کشیدن است
تسلیم شو که زخم نمایان عشق را
گر هست بخیه ای، لب خود را گزیدن است
روزی طمع ز کلک تهی مغز داشتن
انگشت خود به وقت ضرورت مکیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان
گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژده امید می دهد
از روی ناز نامه عاشق دریدن است
امید چرب نرمی ازین خشک طینتان
روغن ز ریگ و آب ز آهن کشیدن است
نتوان به کنه قطره رسیدن میان بحر
تنها شدن ز خلق، به خود وارسیدن است
چون شیر مادرست مهیا اگر چه رزق
این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق
اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
بر سینه گشاده ما دست رد خلق
بر روی بحر، پنجه خونین کشیدن است
تسلیم شو که زخم نمایان عشق را
گر هست بخیه ای، لب خود را گزیدن است
روزی طمع ز کلک تهی مغز داشتن
انگشت خود به وقت ضرورت مکیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان
گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژده امید می دهد
از روی ناز نامه عاشق دریدن است
امید چرب نرمی ازین خشک طینتان
روغن ز ریگ و آب ز آهن کشیدن است
نتوان به کنه قطره رسیدن میان بحر
تنها شدن ز خلق، به خود وارسیدن است
چون شیر مادرست مهیا اگر چه رزق
این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق
اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۹
نقش حصیر نیست که بر پیکر من است
شهباز اوج فقرم و این شهپر من است
این باده رسیده که در ساغر من است
حور من و بهشت من و کوثر من است
تا سر بر آستانه همت گذاشتم
خشتی است آفتاب که زیر سر من است
صبح قیامتی که جهان در حساب ازوست
یک آه سرد از دل غم پرور من است
خون می خورد ز تنگی میدان روزگار
این آب بیقرار که در گوهر من است
در وادیی که سیل برد کوه را ز جای
پای به خواب رفته من لنگر من است
در بند روزگار نباشد جنون من
زنجیر من چو تیغ همان جوهر من است
چون شمع استخوان مرا آب می کند
این آتشی که در ته خاکستر من است
از خارخار عشق به خون غوطه می زنم
از برگ گل چو شبنم اگر بستر من است
هر چند بسته ام به زمین سایه وار نقش
پرواز آفتاب به بال و پر من است
داغی که هست زیر سیاهی گشاده روی
امروز در بساط فلک اختر من است
از برگریز حادثه صائب مسلم است
این گلشنی که در ته بال و پر من است
شهباز اوج فقرم و این شهپر من است
این باده رسیده که در ساغر من است
حور من و بهشت من و کوثر من است
تا سر بر آستانه همت گذاشتم
خشتی است آفتاب که زیر سر من است
صبح قیامتی که جهان در حساب ازوست
یک آه سرد از دل غم پرور من است
خون می خورد ز تنگی میدان روزگار
این آب بیقرار که در گوهر من است
در وادیی که سیل برد کوه را ز جای
پای به خواب رفته من لنگر من است
در بند روزگار نباشد جنون من
زنجیر من چو تیغ همان جوهر من است
چون شمع استخوان مرا آب می کند
این آتشی که در ته خاکستر من است
از خارخار عشق به خون غوطه می زنم
از برگ گل چو شبنم اگر بستر من است
هر چند بسته ام به زمین سایه وار نقش
پرواز آفتاب به بال و پر من است
داغی که هست زیر سیاهی گشاده روی
امروز در بساط فلک اختر من است
از برگریز حادثه صائب مسلم است
این گلشنی که در ته بال و پر من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
سرچشمه حیات لب می چکان اوست
عمر دوباره سایه سرو روان اوست
خورشید اگر چه تاج سر آفرینش است
گلمیخ آستان ثریا مکان اوست
ماهی که روشن است شبستان خاک ازو
برگ خزان رسیده ای از بوستان اوست
هر چند بی کنار و میان است آن محیط
دست تصرف همه کس در میان اوست
در هیچ سینه نیست که داغی نهفته نیست
زان آتش نهان که فلکها دخان اوست
آن شاهباز قدس که عشق است نام او
دل بیضه شکسته ای از آشیان اوست
عشق است میر قافله عالم وجود
چرخ میان تهی جرس کاروان اوست
خونین اگر بود سخن عشق دور نیست
دلهای چاک همچو قلم در بنان اوست
بی چشم زخم، جوهر انسان کامل است
آیینه ای که نه فلک آیینه دان اوست
خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش
گنجینه ای است دل که خرد پاسبان اوست
عمر دوباره سایه سرو روان اوست
خورشید اگر چه تاج سر آفرینش است
گلمیخ آستان ثریا مکان اوست
ماهی که روشن است شبستان خاک ازو
برگ خزان رسیده ای از بوستان اوست
هر چند بی کنار و میان است آن محیط
دست تصرف همه کس در میان اوست
در هیچ سینه نیست که داغی نهفته نیست
زان آتش نهان که فلکها دخان اوست
آن شاهباز قدس که عشق است نام او
دل بیضه شکسته ای از آشیان اوست
عشق است میر قافله عالم وجود
چرخ میان تهی جرس کاروان اوست
خونین اگر بود سخن عشق دور نیست
دلهای چاک همچو قلم در بنان اوست
بی چشم زخم، جوهر انسان کامل است
آیینه ای که نه فلک آیینه دان اوست
خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش
گنجینه ای است دل که خرد پاسبان اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۱
دستی به جام باده حمرایم آرزوست
دست دگر به گردن مینایم آرزوست
چون ریگ، سیر دامن صحرایم آرزوست
تخت روان ز آبله پایم آرزوست
پرگاروار با قدم آهنین خویش
گشتن به گرد نقطه سودایم آرزوست
تا از جگر برآورم این خارها که هست
از دهر سوزنی چو مسیحایم آرزوست
گردد ز بیم سوختن خود کباب من
بیدرد را گمان که تماشایم آرزوست
نتوان به عیب خویش رسیدن ز راه چشم
آیینه داری از دل بینایم آرزوست
آیینه ام سیه شده از قحط همنفس
روشنگری ز طوطی گویایم آرزوست
امید بوسه از دهن تنگ آن نگار
بیجاست گر چه، خواهش بیجایم آرزوست
زان دم که چشم من به سراپای او فتاد
گشتم تمام چشم و سراپایم آرزوست
عالم به چشم من دل فرعون گشته است
صبح امید ازان ید بیضایم آرزوست
صائب بهشت اگر چه نیاید به چشم من
دزدیده دیدن رخ زیبایم آرزوست
دست دگر به گردن مینایم آرزوست
چون ریگ، سیر دامن صحرایم آرزوست
تخت روان ز آبله پایم آرزوست
پرگاروار با قدم آهنین خویش
گشتن به گرد نقطه سودایم آرزوست
تا از جگر برآورم این خارها که هست
از دهر سوزنی چو مسیحایم آرزوست
گردد ز بیم سوختن خود کباب من
بیدرد را گمان که تماشایم آرزوست
نتوان به عیب خویش رسیدن ز راه چشم
آیینه داری از دل بینایم آرزوست
آیینه ام سیه شده از قحط همنفس
روشنگری ز طوطی گویایم آرزوست
امید بوسه از دهن تنگ آن نگار
بیجاست گر چه، خواهش بیجایم آرزوست
زان دم که چشم من به سراپای او فتاد
گشتم تمام چشم و سراپایم آرزوست
عالم به چشم من دل فرعون گشته است
صبح امید ازان ید بیضایم آرزوست
صائب بهشت اگر چه نیاید به چشم من
دزدیده دیدن رخ زیبایم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۳
جام شراب مرهم دلهای خسته است
خورشید مومیایی ماه شکسته است
از صد هزار خانه خراب است یادگار
گردی که در عذار تو از خط نشسته است
غافل مشو ز پاس دل ما که بارها
زنجیر زلف را به تپیدن گسسته است
ابروی دلفریب تو عیار پیشه ای است
کز چین کمر به بردن دل تنگ بسته است
بر چهره تو خال زمین گیر شاهدست
کز آتش تو هیچ سپندی نجسته است
مجنون ز بخت تیره ندارد شکایتی
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته است
زنهار اعتماد مکن بر حجاب حسن
کز شرم، باز دیده خود را نبسته است
از ناتوان عشق مدد جو، که می کند
کار دم مسیح نسیمی که خسته است
شبنم به شخ عرق شرم یار نیست
بر روی آفتاب قیامت نشسته است
معلوم می شود ز کمر بستگان اوست
هر غنچه ای که طرف کله بر شکسته است
شیرین تر از غبار شکر می رود به باد
هر چند بال طوطی ما زنگ بسته است
زنجیر آهنین چه کند با جنون ما؟
مجنون ما ز کشمکش فکر رسته است
دارد هزار چرخ و فلک را به یاد عشق
این سیل صد هزار چنین پل شکسته است
تمهید در خرابی صائب ضرور نیست
تا دست می زنی به زمین نقش بسته است
خورشید مومیایی ماه شکسته است
از صد هزار خانه خراب است یادگار
گردی که در عذار تو از خط نشسته است
غافل مشو ز پاس دل ما که بارها
زنجیر زلف را به تپیدن گسسته است
ابروی دلفریب تو عیار پیشه ای است
کز چین کمر به بردن دل تنگ بسته است
بر چهره تو خال زمین گیر شاهدست
کز آتش تو هیچ سپندی نجسته است
مجنون ز بخت تیره ندارد شکایتی
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته است
زنهار اعتماد مکن بر حجاب حسن
کز شرم، باز دیده خود را نبسته است
از ناتوان عشق مدد جو، که می کند
کار دم مسیح نسیمی که خسته است
شبنم به شخ عرق شرم یار نیست
بر روی آفتاب قیامت نشسته است
معلوم می شود ز کمر بستگان اوست
هر غنچه ای که طرف کله بر شکسته است
شیرین تر از غبار شکر می رود به باد
هر چند بال طوطی ما زنگ بسته است
زنجیر آهنین چه کند با جنون ما؟
مجنون ما ز کشمکش فکر رسته است
دارد هزار چرخ و فلک را به یاد عشق
این سیل صد هزار چنین پل شکسته است
تمهید در خرابی صائب ضرور نیست
تا دست می زنی به زمین نقش بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
پیری اگر چه بال و پرم را شکسته است
پای جهان نورد خیالم نبسته است
گر بشنوی زمن دو سه حرفی چه می شود؟
راه سخن به مور، سلیمان نبسته است
در تنگنای خاک کند سیر لامکان
آزاده ای که دام علایق گسسته است
خون می چکد به هر لبی انگشت می زنی
از زیر تیغ چرخ، مسلم که جسته است؟
با سوزن مسیح نمی آرم برون
خاری که در ره تو به پایم شکسته است
زلف تو در گرفتن دلهاست بیقرار
هر چند از گرانی دلها شکسته است
از قیل و قال تیره شود وقت اهل حال
از عکس طوطی آینه ام زنگ بسته است
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رود
چون کوه هر که پای به دامن شکسته است
پای جهان نورد خیالم نبسته است
گر بشنوی زمن دو سه حرفی چه می شود؟
راه سخن به مور، سلیمان نبسته است
در تنگنای خاک کند سیر لامکان
آزاده ای که دام علایق گسسته است
خون می چکد به هر لبی انگشت می زنی
از زیر تیغ چرخ، مسلم که جسته است؟
با سوزن مسیح نمی آرم برون
خاری که در ره تو به پایم شکسته است
زلف تو در گرفتن دلهاست بیقرار
هر چند از گرانی دلها شکسته است
از قیل و قال تیره شود وقت اهل حال
از عکس طوطی آینه ام زنگ بسته است
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رود
چون کوه هر که پای به دامن شکسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
آن کس که تاج را به فریدون گذاشته است
سودای عشق در سر مجنون گذاشته است
بهر خراب کردن روی زمین بس است
چشم تو گردشی که به گردون گذاشته است
شد سالها و آتش ازو می چکد هنوز
دستی که لاله بر دل مجنون گذاشته است
مجنون گذشت و از جگر لاله ها نرفت
داغی که یادگار به هامون گذاشته است
وصف دهان تنگ تو آفاق را گرفت
در نقطه ای که این همه مضمون گذاشته است
دارد ز بخت سبز دل خضر را کباب
خطی که لب بر آن لب میگون گذاشته است
در دل خیال چشم تو در خواب رفته است
آهو سری به دامن مجنون گذاشته است
صائب چو نیک در نگری هست حکمتی
پیر مغان که خم به فلاطون گذاشته است
سودای عشق در سر مجنون گذاشته است
بهر خراب کردن روی زمین بس است
چشم تو گردشی که به گردون گذاشته است
شد سالها و آتش ازو می چکد هنوز
دستی که لاله بر دل مجنون گذاشته است
مجنون گذشت و از جگر لاله ها نرفت
داغی که یادگار به هامون گذاشته است
وصف دهان تنگ تو آفاق را گرفت
در نقطه ای که این همه مضمون گذاشته است
دارد ز بخت سبز دل خضر را کباب
خطی که لب بر آن لب میگون گذاشته است
در دل خیال چشم تو در خواب رفته است
آهو سری به دامن مجنون گذاشته است
صائب چو نیک در نگری هست حکمتی
پیر مغان که خم به فلاطون گذاشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۲
بر گلشن آنچه زان گل خودرو گذشته است
بر زخم های تازه کی از بو گذشته است؟
امروز هیچ فاخته کوکو نمی زند
گویا به باغ آن قد دلجو گذشته است
اوقات من به اشک ندامت شده است صرف
چون سرو، عمر من به لب جو گذشته است
صد پرده شوختر بود از چشم خال تو
این نافه در دویدن از آهو گذشته است
ظلمی که بر تو رفت ز کوتاه دیدگان
بر ماه مصر کی ز ترازو گذشته است؟
از سردی زمانه نهال امید ما
مانند نخل موم ز نیرو گذشته است
از ما سراغ منزل آسودگی مجو
چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است
صائب گذشته است ز افلاک آه من
هر گاه در دل آن قد دلجو گذشته است
بر زخم های تازه کی از بو گذشته است؟
امروز هیچ فاخته کوکو نمی زند
گویا به باغ آن قد دلجو گذشته است
اوقات من به اشک ندامت شده است صرف
چون سرو، عمر من به لب جو گذشته است
صد پرده شوختر بود از چشم خال تو
این نافه در دویدن از آهو گذشته است
ظلمی که بر تو رفت ز کوتاه دیدگان
بر ماه مصر کی ز ترازو گذشته است؟
از سردی زمانه نهال امید ما
مانند نخل موم ز نیرو گذشته است
از ما سراغ منزل آسودگی مجو
چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است
صائب گذشته است ز افلاک آه من
هر گاه در دل آن قد دلجو گذشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
بر طفل اشک خون جگر دست یافته است
در آب، رنگ چون به گهر دست یافته است؟
بتوان به حرف نرم دل سنگ آب کرد
شیر از ملایمت به شکر دست یافته است
زین طفل مشربان ز مکتب گریخته
آفت ز شش جهت به ثمر دست یافته است
سیری ز آب تیغ ندارد شهید ما
بر آب خضر تشنه جگر دست یافته است
افتادگی چرا نکند کس شعار خویش؟
زلف از فتادگی به کمر دست یافته است
خود را چسان به بوسه تسلی کنم ازو؟
موری به تنگهای شکر دست یافته است
در هم نریخته است اگر مهره نجوم
چون بدگهر به پاک گهر دست یافته است؟
امروز نیست دست جفای فلک دراز
دیری است تا بر اهل هنر دست یافته است
بی گریه ای مباش که شبنم به طرف باغ
بر گل ز فیض دیده تر دست یافته است
نبود عجب که خنده نو کیسگی زند
گل یک دو روز شد که به زر دست یافته است
فرهاد هم به کوه و کمر برده است راه
خسرو اگر به گنج گهر دست یافته است
(خواهد شدن چو لاله بناگوش میکشان
از نوبهار تاک شرر دست یافته است)
برگشته است همچو صدا بی اثر ز کوه
فریاد ما کجا به اثر دست یافته است؟
چون آب، موج می زند از جبهه صدف
کز پاک طینتی به گهر دست یافته است
بی سیلی و تپانچه کسی از دست می دهد؟
بر طفل شوخ چشم، پدر دست یافته است
صائب شکر به تنگ بود در کلام تو
کلک تو بر کدام شکر دست یافته است؟
در آب، رنگ چون به گهر دست یافته است؟
بتوان به حرف نرم دل سنگ آب کرد
شیر از ملایمت به شکر دست یافته است
زین طفل مشربان ز مکتب گریخته
آفت ز شش جهت به ثمر دست یافته است
سیری ز آب تیغ ندارد شهید ما
بر آب خضر تشنه جگر دست یافته است
افتادگی چرا نکند کس شعار خویش؟
زلف از فتادگی به کمر دست یافته است
خود را چسان به بوسه تسلی کنم ازو؟
موری به تنگهای شکر دست یافته است
در هم نریخته است اگر مهره نجوم
چون بدگهر به پاک گهر دست یافته است؟
امروز نیست دست جفای فلک دراز
دیری است تا بر اهل هنر دست یافته است
بی گریه ای مباش که شبنم به طرف باغ
بر گل ز فیض دیده تر دست یافته است
نبود عجب که خنده نو کیسگی زند
گل یک دو روز شد که به زر دست یافته است
فرهاد هم به کوه و کمر برده است راه
خسرو اگر به گنج گهر دست یافته است
(خواهد شدن چو لاله بناگوش میکشان
از نوبهار تاک شرر دست یافته است)
برگشته است همچو صدا بی اثر ز کوه
فریاد ما کجا به اثر دست یافته است؟
چون آب، موج می زند از جبهه صدف
کز پاک طینتی به گهر دست یافته است
بی سیلی و تپانچه کسی از دست می دهد؟
بر طفل شوخ چشم، پدر دست یافته است
صائب شکر به تنگ بود در کلام تو
کلک تو بر کدام شکر دست یافته است؟