عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۹
از شش جهتم همچو شرر سنگ گرفته است
این بار جنون سخت به من تنگ گرفته است
در پنجه شیرست رگ و ریشه جانم
تا شانه سر زلف تو در چنگ گرفته است
زان چهره گلرنگ خط سبز دمیده است؟
یا آینه بینش من زنگ گرفته است
ایام حیاتم شب قدرست سراسر
تا دل ز من آن طره شبرنگ گرفته است
خون می خلدم در جگر از رشک چو نشتر
تیغ تو ز خون که دگر رنگ گرفته است؟
چون گوشه نگیرم ز عزیزان، که مکرر
از آب گهر آینه ام زنگ گرفته است
تاب سخن سخت ز معشوق ندارد
صائب که مکرر ز هوا سنگ گرفته است
این بار جنون سخت به من تنگ گرفته است
در پنجه شیرست رگ و ریشه جانم
تا شانه سر زلف تو در چنگ گرفته است
زان چهره گلرنگ خط سبز دمیده است؟
یا آینه بینش من زنگ گرفته است
ایام حیاتم شب قدرست سراسر
تا دل ز من آن طره شبرنگ گرفته است
خون می خلدم در جگر از رشک چو نشتر
تیغ تو ز خون که دگر رنگ گرفته است؟
چون گوشه نگیرم ز عزیزان، که مکرر
از آب گهر آینه ام زنگ گرفته است
تاب سخن سخت ز معشوق ندارد
صائب که مکرر ز هوا سنگ گرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
از عشق دلی نیست که زخمی نچشیده است
این سیل سبکسیر به هر کوچه دویده است
ای غنچه خندان به حیا باش که شبنم
آواز شکر خنده گل را نشنیده است
در بردن دل اینهمه تعجیل چه لازم؟
این طور زلیخا پی یوسف ندویده است
در صاف خموشی نبود درد ندامت
دندان تأسف لب ساغر نگزیده است
صائب نفس مشک فشان تو مکرر
از مغز غزالان ختن عطسه کشیده است
این سیل سبکسیر به هر کوچه دویده است
ای غنچه خندان به حیا باش که شبنم
آواز شکر خنده گل را نشنیده است
در بردن دل اینهمه تعجیل چه لازم؟
این طور زلیخا پی یوسف ندویده است
در صاف خموشی نبود درد ندامت
دندان تأسف لب ساغر نگزیده است
صائب نفس مشک فشان تو مکرر
از مغز غزالان ختن عطسه کشیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۱
در معرکه عشق ز جرأت خبری نیست
غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست
در قافله فرد روان بار ندارم
هر چند به جز سایه مرا همسفری نیست
در پله سنگ است گهر بی نظر پاک
بیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیست
خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را
این فتح میسر به شکست دگری نیست
چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال
باغی که در او بلبل خونین جگری نیست
شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم
هر چند من سوخته را بال و پری نیست
سرگشتگی ما همه از عقل فضول است
صحرا همه راه است اگر راهبری نیست
صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟
جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست
غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست
در قافله فرد روان بار ندارم
هر چند به جز سایه مرا همسفری نیست
در پله سنگ است گهر بی نظر پاک
بیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیست
خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را
این فتح میسر به شکست دگری نیست
چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال
باغی که در او بلبل خونین جگری نیست
شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم
هر چند من سوخته را بال و پری نیست
سرگشتگی ما همه از عقل فضول است
صحرا همه راه است اگر راهبری نیست
صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟
جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۳
از عکس خود آن آینه رو بس که حیا داشت
در خلوت آیینه همان رو به قفا داشت
چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ
همخانه دل بود و ز دل خانه جدا داشت
از بی ثمری سبز درین باغچه ماندم
چون سرو، مرا دست تهی بر سر پا داشت
می کرد قیامت سخن ما ز بلندی
تا قامت او ریشه در اندیشه ما داشت
هر جغد در او خال رخ سیمبری بود
از روی تو ویرانه من بس که صفا داشت
در خامه نقاش ازل نقطه خالت
چون چرخ دو صد دایره بی سر و پا داشت
گرد دل من گر هوس بوسه نگردید
اندیشه ازان چهره اندیشه نما داشت
تاج است گران بر سر آزاده، وگرنه
چون بیضه مرا زیر پر و بال، هما داشت
صائب نشد از منزل مقصود کس آگاه
از نقش قدم گر چه فزون راهنما داشت
در خلوت آیینه همان رو به قفا داشت
چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ
همخانه دل بود و ز دل خانه جدا داشت
از بی ثمری سبز درین باغچه ماندم
چون سرو، مرا دست تهی بر سر پا داشت
می کرد قیامت سخن ما ز بلندی
تا قامت او ریشه در اندیشه ما داشت
هر جغد در او خال رخ سیمبری بود
از روی تو ویرانه من بس که صفا داشت
در خامه نقاش ازل نقطه خالت
چون چرخ دو صد دایره بی سر و پا داشت
گرد دل من گر هوس بوسه نگردید
اندیشه ازان چهره اندیشه نما داشت
تاج است گران بر سر آزاده، وگرنه
چون بیضه مرا زیر پر و بال، هما داشت
صائب نشد از منزل مقصود کس آگاه
از نقش قدم گر چه فزون راهنما داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
سر زهاد خشک بی شورست
لب دلمردگان لب گورست
سر بی شور، جام بی باده
دل بی عشق زنده در گورست
دل پر داغ، لاله زار بهشت
سر پر شور، قصر پر حورست
در شکستن بود حلاوت دل
شهد در کسر شان زنبورست
چون هما رزقش استخوان سازند
به سعادت کسی که مغرورست
زخم در تیغ می شود ناسور
بس که آفاق پر شر و شورست
چه کنم تن به عاجزی ندهم؟
که زمین سخت و آسمان دورست
ره مده حرص و آز را در دل
که پر و بال دشمن مورست
تلخ شیرین لبان گوارنده است
باده صائب ز آب انگورست
لب دلمردگان لب گورست
سر بی شور، جام بی باده
دل بی عشق زنده در گورست
دل پر داغ، لاله زار بهشت
سر پر شور، قصر پر حورست
در شکستن بود حلاوت دل
شهد در کسر شان زنبورست
چون هما رزقش استخوان سازند
به سعادت کسی که مغرورست
زخم در تیغ می شود ناسور
بس که آفاق پر شر و شورست
چه کنم تن به عاجزی ندهم؟
که زمین سخت و آسمان دورست
ره مده حرص و آز را در دل
که پر و بال دشمن مورست
تلخ شیرین لبان گوارنده است
باده صائب ز آب انگورست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۱
عقل را گوشه سرایی هست
عشق را دشت دلگشایی هست
راه عشق است بی نشان، ورنه
در ره عقل نقش پایی هست
مرو از ره که این بیابان را
طرفه موج غلط نمایی هست
داغ ما زود به نمی گردد
گل این باغ را وفایی هست
بی عوض نیست هر چه می گیرند
نی بی برگ را نوایی هست
نیست بی عیب هیچ موجودی
روی آیینه را قفایی هست
خانه ای را که نیست دربانی
چین ابروی بوریایی هست
سایه اهل جود، بال هماست
باده پیش آر تا هوایی هست
در گریبان ز بوی پیرهنت
غنچه را باغ دلگشایی هست
چشم بیمار اگر شفا یابد
دل بیمار را شفایی هست
اگر ز خود برون توانی رفت
دامن دشت دلگشایی هست
چون قلم، شاهراه معنی را
می روم تا شکسته پایی هست
وسعت مشربی اگر داری
همه جا باغ دلگشایی هست
برو ای داغ فکر دیگر کن
در دل اهل درد جایی هست
شعله تا این زمان نمی داند
که سپند مرا صدایی هست
صائب ساده دل چه می داند
که اشارات یا شفایی هست
عشق را دشت دلگشایی هست
راه عشق است بی نشان، ورنه
در ره عقل نقش پایی هست
مرو از ره که این بیابان را
طرفه موج غلط نمایی هست
داغ ما زود به نمی گردد
گل این باغ را وفایی هست
بی عوض نیست هر چه می گیرند
نی بی برگ را نوایی هست
نیست بی عیب هیچ موجودی
روی آیینه را قفایی هست
خانه ای را که نیست دربانی
چین ابروی بوریایی هست
سایه اهل جود، بال هماست
باده پیش آر تا هوایی هست
در گریبان ز بوی پیرهنت
غنچه را باغ دلگشایی هست
چشم بیمار اگر شفا یابد
دل بیمار را شفایی هست
اگر ز خود برون توانی رفت
دامن دشت دلگشایی هست
چون قلم، شاهراه معنی را
می روم تا شکسته پایی هست
وسعت مشربی اگر داری
همه جا باغ دلگشایی هست
برو ای داغ فکر دیگر کن
در دل اهل درد جایی هست
شعله تا این زمان نمی داند
که سپند مرا صدایی هست
صائب ساده دل چه می داند
که اشارات یا شفایی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است
مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد
آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است
با قامت خم از عمر استادگی مجویید
پا در رکاب باشد تیری که در کمان است
از جویبار همت تخمی که آب گیرد
گر زیر خاک باشد بالای آسمان است
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند
بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است
سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب
خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است
دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد
در منزل است هر چند دنبال کاروان است
از پای خفته ماست منزل بلند صائب
عمر ره است کوته تا کاروان روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است
مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد
آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است
با قامت خم از عمر استادگی مجویید
پا در رکاب باشد تیری که در کمان است
از جویبار همت تخمی که آب گیرد
گر زیر خاک باشد بالای آسمان است
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند
بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است
سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب
خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است
دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد
در منزل است هر چند دنبال کاروان است
از پای خفته ماست منزل بلند صائب
عمر ره است کوته تا کاروان روان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۹
همین بلبل است خندان، هم باغبان شکفته است
دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است
یارب که می خرامد بیرون ز خانه کامروز
هر جا گل زمینی است تا آسمان شکفته است
جان می دهد به عاشق روی عرق فشانش
از آب خضر گویا این گلستان شکفته است
از تنگنای غم دل بیرون نیاید آسان
خون خورده غنچه عمری تا یک دهان شکفته است
خمیازه نشاط است روی گشاده گل
ورنه که از ته دل در این جهان شکفته است؟
از خنده برق را نیست مانع هجوم یاران
در عین گریه ما را دل همچنان شکفته است
از خصم خنده رویی برق جگر گدازست
ایمن مشو به رویت گر آسمان شکفته است
چون دل گرفته باشد ماتم سراست عالم
ورزان که دل شکفته است صائب جهان شکفته است
دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است
یارب که می خرامد بیرون ز خانه کامروز
هر جا گل زمینی است تا آسمان شکفته است
جان می دهد به عاشق روی عرق فشانش
از آب خضر گویا این گلستان شکفته است
از تنگنای غم دل بیرون نیاید آسان
خون خورده غنچه عمری تا یک دهان شکفته است
خمیازه نشاط است روی گشاده گل
ورنه که از ته دل در این جهان شکفته است؟
از خنده برق را نیست مانع هجوم یاران
در عین گریه ما را دل همچنان شکفته است
از خصم خنده رویی برق جگر گدازست
ایمن مشو به رویت گر آسمان شکفته است
چون دل گرفته باشد ماتم سراست عالم
ورزان که دل شکفته است صائب جهان شکفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۰
در جوش لاله و گل، دیوانه را عروسی است
چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است
از سینه های گرم است هنگامه جهان گرم
تا هست باده در جوش میخانه را عروسی است
رطل گران بود سنگ از دست تازه رویان
هر جا که کودکانند دیوانه را عروسی است
شد عشق سنگدل شاد تا باختیم ایمان
برگشت هر که از دین بتخانه را عروسی است
هنگامه محبت افسردگی ندارد
از فیض عشق سی شب پروانه را عروسی است
نگذاشت شور مجنون یک طفل در دبستان
در خانه ای عروسی، صد خانه را عروسی است
باطل ز قرب باطل صائب شکفته گردد
در گوش خوابناکان افسانه را عروسی است
چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است
از سینه های گرم است هنگامه جهان گرم
تا هست باده در جوش میخانه را عروسی است
رطل گران بود سنگ از دست تازه رویان
هر جا که کودکانند دیوانه را عروسی است
شد عشق سنگدل شاد تا باختیم ایمان
برگشت هر که از دین بتخانه را عروسی است
هنگامه محبت افسردگی ندارد
از فیض عشق سی شب پروانه را عروسی است
نگذاشت شور مجنون یک طفل در دبستان
در خانه ای عروسی، صد خانه را عروسی است
باطل ز قرب باطل صائب شکفته گردد
در گوش خوابناکان افسانه را عروسی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۲
در خودآرایی خطرها مضمرست
حلقه فتراک طاوس از پرست
بی سبکروحی و تمکین آدمی
کشتی بی بادبان و لنگرست
قرب خوبان رنج باریک آورد
رشته را کاهش نصیب از گوهرست
عشق می بخشد تمامی حسن را
شمع بی پروانه تیر بی سرپرست
خلق نیکو عیب را سازد هنر
خامی عنبر کمال عنبرست
بی طلب سیراب می گردد ز می
چون سبو دستی که در زیر سرست
پرتو منت کند دل را سیاه
زنگ این آیینه از روشنگرست
در سخن لعلش قیامت می کند
این نمکدان پر ز شور محشرست
بر عذار لیلی آن خال کبود
چشمه خورشید را نیلوفرست
آتش درویشانه خود ای پسر
از طعام میهمانی بهترست
شیر بیگانه است آش دیگران
شوربای خویش شیر مادرست
صائب از شیرینی گفتار خود
طوطی ما بی نیاز از شکرست
حلقه فتراک طاوس از پرست
بی سبکروحی و تمکین آدمی
کشتی بی بادبان و لنگرست
قرب خوبان رنج باریک آورد
رشته را کاهش نصیب از گوهرست
عشق می بخشد تمامی حسن را
شمع بی پروانه تیر بی سرپرست
خلق نیکو عیب را سازد هنر
خامی عنبر کمال عنبرست
بی طلب سیراب می گردد ز می
چون سبو دستی که در زیر سرست
پرتو منت کند دل را سیاه
زنگ این آیینه از روشنگرست
در سخن لعلش قیامت می کند
این نمکدان پر ز شور محشرست
بر عذار لیلی آن خال کبود
چشمه خورشید را نیلوفرست
آتش درویشانه خود ای پسر
از طعام میهمانی بهترست
شیر بیگانه است آش دیگران
شوربای خویش شیر مادرست
صائب از شیرینی گفتار خود
طوطی ما بی نیاز از شکرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۳
همت ما را مکانی دیگرست
آسمان را آسمانی دیگرست
لطف او در پرده دارد چشم را
مغز او را استخوانی دیگرست
گو اجل این جان رسمی را برد
زندگی ما را به جانی دیگرست
آه ازان قاتل که لوح کشتگان
بهر تیغ او فسانی دیگرست
در بساط آسمان راحت مجوی
این متاع کاروانی دیگرست
چند بتوان دید ماه عید را؟
نوبت ابرو کمانی دیگرست
حسن هر ساعت به رنگی می شود
شعله را هر دم زبانی دیگرست
باغبان را می توان با زر فریفت
شرم بلبل باغبانی دیگرست
در زمین خشک کشتی رانده ایم
همت ما بادبانی دیگرست
تیغ را از زلف جوهر ساده کرد
غمزه را تیغ زبانی دیگرست
حسن دایم بوالهوس پرور بود
خس برای شعله جانی دیگرست
چون کشد صائب ز دل گلبانگ عشق؟
مرغ ما از بوستانی دیگرست
آسمان را آسمانی دیگرست
لطف او در پرده دارد چشم را
مغز او را استخوانی دیگرست
گو اجل این جان رسمی را برد
زندگی ما را به جانی دیگرست
آه ازان قاتل که لوح کشتگان
بهر تیغ او فسانی دیگرست
در بساط آسمان راحت مجوی
این متاع کاروانی دیگرست
چند بتوان دید ماه عید را؟
نوبت ابرو کمانی دیگرست
حسن هر ساعت به رنگی می شود
شعله را هر دم زبانی دیگرست
باغبان را می توان با زر فریفت
شرم بلبل باغبانی دیگرست
در زمین خشک کشتی رانده ایم
همت ما بادبانی دیگرست
تیغ را از زلف جوهر ساده کرد
غمزه را تیغ زبانی دیگرست
حسن دایم بوالهوس پرور بود
خس برای شعله جانی دیگرست
چون کشد صائب ز دل گلبانگ عشق؟
مرغ ما از بوستانی دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
وقت ما از ساغر و مینا خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۵
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
از وصل صدف گهر گریزان است
بر حسن غریب، خانه زندان است
خلوت طلب است حسن سنگین دل
از شش جهت حرم بیابان است
زآنهاکه گذشت بر سر مجنون
بید مجنون هنوز لرزان است
در سینه پر ز ناوک من، دل
شیری است که خفته در نیستان است
دیوانه دروغگو نمی باشد
بر سنگ محک دروغ بهتان است
چون آینه هر که بینشی دارد
در چهره خوب و زشت حیران است
از روی گشاد، فیض می بارد
در خنده برق امید باران است
سررشته عمر مسندآرایان
ممدود به قدر مد احسان است
از سینه گرم آه پیرایان
تا باغ بهشت یک خیابان است
عزلت طلبی که نام می جوید
دامی است که زیر خاک پنهان است
هرگز دل اهل عشق بی غم نیست
در قطره ما همیشه طوفان است
باشند چو گوی خلق سرگردان
تا قامت چرخ همچو چوگان است
آن کس که شناخت ذوق تنهایی
از سایه خویشتن گریزان است
با خویش کسی که مغزی آورده است
چون پسته به زیر پوست خندان است
عمری است که روزگار من صائب
چون روزی اهل دل پریشان است
بر حسن غریب، خانه زندان است
خلوت طلب است حسن سنگین دل
از شش جهت حرم بیابان است
زآنهاکه گذشت بر سر مجنون
بید مجنون هنوز لرزان است
در سینه پر ز ناوک من، دل
شیری است که خفته در نیستان است
دیوانه دروغگو نمی باشد
بر سنگ محک دروغ بهتان است
چون آینه هر که بینشی دارد
در چهره خوب و زشت حیران است
از روی گشاد، فیض می بارد
در خنده برق امید باران است
سررشته عمر مسندآرایان
ممدود به قدر مد احسان است
از سینه گرم آه پیرایان
تا باغ بهشت یک خیابان است
عزلت طلبی که نام می جوید
دامی است که زیر خاک پنهان است
هرگز دل اهل عشق بی غم نیست
در قطره ما همیشه طوفان است
باشند چو گوی خلق سرگردان
تا قامت چرخ همچو چوگان است
آن کس که شناخت ذوق تنهایی
از سایه خویشتن گریزان است
با خویش کسی که مغزی آورده است
چون پسته به زیر پوست خندان است
عمری است که روزگار من صائب
چون روزی اهل دل پریشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۳
لطف بتان جانگدازتر ز عتاب است
شبنم این باغ تلختر ز گلاب است
صلح سبکسیرشان تهیه جنگ است
چاشنی نوشخندشان شکراب است
رگ به تنم بی شراب ناب نجنبد
موجم و بال و پرم ز عالم آب است
هجر تو چون کوه آهن است زمین گیر
وصل تو چون ماه عید پا به رکاب است
پشت به دیوار ده که روی زمین را
نقش امیدی که هست موج سراب است
ما به کلید بهشت چشم نداریم
دیده امید ما به بند نقاب است
آه که در عهد این گسسته عنانان
مردمک مردمی به چشم رکاب است
نسیه مکن نقد خود که هر گل صبحی
در نظر خود حساب، روز حساب است
صحبت گرم ترا کباب چه حاجت؟
تا بط می جلوه کرده است کباب است
مرغ دلی را که رو به حلقه دام است
خار و خس آشیانه چنگ عقاب است
گوش به هر حرف کی کنند خموشان؟
کوزه سربسته تشنه می ناب است
آخر نومیدی است اول امید
خواب چو در دیده سوخت سرمه خواب است
چشم تو صائب اگر غبار ندارد
خشت سر خم کم از کدام کتاب است؟
شبنم این باغ تلختر ز گلاب است
صلح سبکسیرشان تهیه جنگ است
چاشنی نوشخندشان شکراب است
رگ به تنم بی شراب ناب نجنبد
موجم و بال و پرم ز عالم آب است
هجر تو چون کوه آهن است زمین گیر
وصل تو چون ماه عید پا به رکاب است
پشت به دیوار ده که روی زمین را
نقش امیدی که هست موج سراب است
ما به کلید بهشت چشم نداریم
دیده امید ما به بند نقاب است
آه که در عهد این گسسته عنانان
مردمک مردمی به چشم رکاب است
نسیه مکن نقد خود که هر گل صبحی
در نظر خود حساب، روز حساب است
صحبت گرم ترا کباب چه حاجت؟
تا بط می جلوه کرده است کباب است
مرغ دلی را که رو به حلقه دام است
خار و خس آشیانه چنگ عقاب است
گوش به هر حرف کی کنند خموشان؟
کوزه سربسته تشنه می ناب است
آخر نومیدی است اول امید
خواب چو در دیده سوخت سرمه خواب است
چشم تو صائب اگر غبار ندارد
خشت سر خم کم از کدام کتاب است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۶
زیر بال است پناهی که مراست
شمع بالین بود آهی که مراست
کیست با من طرف جنگ شود؟
اشک و آه است سپاهی که مراست
آه سرد و نفس سوخته است
صبح عید و شب ماهی که مراست
در سفر بار رفیقان نشوم
دل بود توشه راهی که مراست
دست قدرت به قفا می پیچد
برق را مشت گیاهی که مراست
به دو صد دانه گوهر ندهم
در جگر رشته آهی که مراست
چون نباشد خجل از رحمت حق؟
بیگناهی است گناهی که مراست
آن حبابم که درین بحر گهر
سر پوچ است کلاهی که مراست
صیقل حسن بود دیده پاک
رخ مگردان ز نگاهی که مراست
بال پرواز هزاران چشم است
از قناعت پر کاهی که مراست
شاهد شور محبت صائب
روی زردست گواهی که مراست
شمع بالین بود آهی که مراست
کیست با من طرف جنگ شود؟
اشک و آه است سپاهی که مراست
آه سرد و نفس سوخته است
صبح عید و شب ماهی که مراست
در سفر بار رفیقان نشوم
دل بود توشه راهی که مراست
دست قدرت به قفا می پیچد
برق را مشت گیاهی که مراست
به دو صد دانه گوهر ندهم
در جگر رشته آهی که مراست
چون نباشد خجل از رحمت حق؟
بیگناهی است گناهی که مراست
آن حبابم که درین بحر گهر
سر پوچ است کلاهی که مراست
صیقل حسن بود دیده پاک
رخ مگردان ز نگاهی که مراست
بال پرواز هزاران چشم است
از قناعت پر کاهی که مراست
شاهد شور محبت صائب
روی زردست گواهی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
خود به خود چشم تو در گفتارست
بیخودی لازمه بیمارست
با حدیث لب جان پرور او
بوی گل چون نفس بیمارست
رزق اهل نظر از پرتو حسن
روزی آینه از دیدارست
فلک بی سر و پا فانوسی است
که چراغش ز دل بیمارست
تو نداری سر سودا، ورنه
یوسفی در سر هر بازارست
دل به ماتمکده خاک مبند
گر دل زنده ترا در کارست
ریگ این بادیه خون آشام است
خاک این مرحله آدمخوارست
سربلندی ثمر بی برگی است
خار را جا به سر دیوارست
سینه چاکان ترا چون گل صبح
مغز آشفته تر از دستارست
در تن مرده دلان رشته جان
پر کاهی است که بر دیوارست
عقل و فطرت به جوی نستانند
دوردور شکم و دستارست
سیر و دور فلک ناهموار
چون تو هموار شوی هموارست
بر من از زهر ملامت صائب
هر سر موی، زبان مارست
بیخودی لازمه بیمارست
با حدیث لب جان پرور او
بوی گل چون نفس بیمارست
رزق اهل نظر از پرتو حسن
روزی آینه از دیدارست
فلک بی سر و پا فانوسی است
که چراغش ز دل بیمارست
تو نداری سر سودا، ورنه
یوسفی در سر هر بازارست
دل به ماتمکده خاک مبند
گر دل زنده ترا در کارست
ریگ این بادیه خون آشام است
خاک این مرحله آدمخوارست
سربلندی ثمر بی برگی است
خار را جا به سر دیوارست
سینه چاکان ترا چون گل صبح
مغز آشفته تر از دستارست
در تن مرده دلان رشته جان
پر کاهی است که بر دیوارست
عقل و فطرت به جوی نستانند
دوردور شکم و دستارست
سیر و دور فلک ناهموار
چون تو هموار شوی هموارست
بر من از زهر ملامت صائب
هر سر موی، زبان مارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۹
شود چو غنچه سخن پیشه، شیشه شیشه شراب است
چو دل تنک شد از اندیشه، شیشه شیشه شراب است
ز کاوش جگر فکر، دست باز نداری
که هر شراری ازین تیشه، شیشه شیشه شراب است
عیار چشم غزالان شیر مست چه باشد
که چشم شیر درین بیشه، شیشه شیشه شراب است
نظر دریغ مدار از نظاره دل پر خون
که هر حبابی ازین شیشه، شیشه شیشه شراب است
اگر ز عقل ترا در سرست نخوت مستی
مرا جنون به رگ و ریشه، شیشه شیشه شراب است
به سنگ عربده بشکن طلسم هستی خود را
که در شکستن این شیشه، شیشه شیشه شراب است
مرا که رطل گران است ز خم سنگ ملامت
عتاب چرخ جفا پیشه، شیشه شیشه شراب است
جواب آن غزل میرزا سعید حکیم است
که عشق در دل غم پیشه، شیشه شیشه شراب است
چو دل تنک شد از اندیشه، شیشه شیشه شراب است
ز کاوش جگر فکر، دست باز نداری
که هر شراری ازین تیشه، شیشه شیشه شراب است
عیار چشم غزالان شیر مست چه باشد
که چشم شیر درین بیشه، شیشه شیشه شراب است
نظر دریغ مدار از نظاره دل پر خون
که هر حبابی ازین شیشه، شیشه شیشه شراب است
اگر ز عقل ترا در سرست نخوت مستی
مرا جنون به رگ و ریشه، شیشه شیشه شراب است
به سنگ عربده بشکن طلسم هستی خود را
که در شکستن این شیشه، شیشه شیشه شراب است
مرا که رطل گران است ز خم سنگ ملامت
عتاب چرخ جفا پیشه، شیشه شیشه شراب است
جواب آن غزل میرزا سعید حکیم است
که عشق در دل غم پیشه، شیشه شیشه شراب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۳
آیینه را سیاه کند با غبار بحث
گو آسمان مکن به من خاکسار بحث
در عالم شهود ندارد دلیل راه
حیران عشق را نکند بیقرار بحث
آخر کدام نقص ازین بیشتر بود؟
کز خجلت طرف نشود شرمسار بحث
بر ساحل افکند خس و خاشاک را محیط
از مجلس حضور بود بر کنار بحث
از نبض اختیار، بلا موج می زند
تسلیم هر که شد نکند اختیار بحث
بر سنگ خاره زد گهر آبدار خویش
هر کاملی که کرد به ناقص عیار بحث
آیینه را ز نقش پریشان مکن سیاه
در مجلس حضورمکن زینهار بحث
یک عقده وا نشد زدل ارباب علم را
چندان که برد ناخن دقت به کار بحث
با روی تیغ، ناخن جوهر چه می کند؟
دلهای ساده را ننماید فگار بحث
صائب نصیحتی است ز صاحبدلان مرا
تا صلح ممکن است مکن اختیار بحث
گو آسمان مکن به من خاکسار بحث
در عالم شهود ندارد دلیل راه
حیران عشق را نکند بیقرار بحث
آخر کدام نقص ازین بیشتر بود؟
کز خجلت طرف نشود شرمسار بحث
بر ساحل افکند خس و خاشاک را محیط
از مجلس حضور بود بر کنار بحث
از نبض اختیار، بلا موج می زند
تسلیم هر که شد نکند اختیار بحث
بر سنگ خاره زد گهر آبدار خویش
هر کاملی که کرد به ناقص عیار بحث
آیینه را ز نقش پریشان مکن سیاه
در مجلس حضورمکن زینهار بحث
یک عقده وا نشد زدل ارباب علم را
چندان که برد ناخن دقت به کار بحث
با روی تیغ، ناخن جوهر چه می کند؟
دلهای ساده را ننماید فگار بحث
صائب نصیحتی است ز صاحبدلان مرا
تا صلح ممکن است مکن اختیار بحث