عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۵
چون آب در لباس گل و خار بوده ای
ای یار ساده رو تو چه پرکار بوده ای
چون لاابالیان همه جا جلوه کرده ای
گه برگ و گه شکوفه و گه بار بوده ای
موری اگر ز سینه برآورده است آه
با آن غرور حسن خبردار بوده ای
چون آب دایم آینه سازی است کار تو
در پیش خود تو نیز گرفتار بوده ای
از خود به صد نگاه تسلی نمی شوی
از ما زیاده تشنه دیدار بوده ای
ما غافل و تو از دل بیدار روز و شب
بیماردار این دل افگار بوده ای
چون مهر ما به خانه گدایی فتاده ایم
تو شوخ چشم بر سر بازار بوده ای
امروز یوسف تو دکان را نبسته است
دایم نهان ز جوش خریدار بوده ای
این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت
ای کم نموده رخ تو چه بسیار بوده ای
ای یار ساده رو تو چه پرکار بوده ای
چون لاابالیان همه جا جلوه کرده ای
گه برگ و گه شکوفه و گه بار بوده ای
موری اگر ز سینه برآورده است آه
با آن غرور حسن خبردار بوده ای
چون آب دایم آینه سازی است کار تو
در پیش خود تو نیز گرفتار بوده ای
از خود به صد نگاه تسلی نمی شوی
از ما زیاده تشنه دیدار بوده ای
ما غافل و تو از دل بیدار روز و شب
بیماردار این دل افگار بوده ای
چون مهر ما به خانه گدایی فتاده ایم
تو شوخ چشم بر سر بازار بوده ای
امروز یوسف تو دکان را نبسته است
دایم نهان ز جوش خریدار بوده ای
این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت
ای کم نموده رخ تو چه بسیار بوده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۶
ای کوه بیستون که چنین سرکشیده ای
بازوی آهنین مرا دور دیده ای!
ای دل که در هوای خط و زلف می پری
آخر کدام دانه ازین دام چیده ای؟
امروز مستی تو دو بالای باده است
معلوم می شود لب خود را مکیده ای
داری خبر ز روی زمین، گر چه از حیا
جز پشت پای خویش مقامی ندیده ای
شوخی چنان که تا نظر از هم گشوده ام
از دل چو اشک بر سر مژگان دویده ای
واقف نه ای ز لذت عشق نهان ما
یک گل به ترس و لرز ز گلشن نچیده ای
از خون گرم روز جزا سربرآورد
در هر دلی که نشتر مژگان خلیده ای
چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند
مرده است این چراغ، نفس تا کشیده ای
گوش هزار نغمه سرا بر دهان توست
صائب چه سر به جیب خموشی کشیده ای؟
بازوی آهنین مرا دور دیده ای!
ای دل که در هوای خط و زلف می پری
آخر کدام دانه ازین دام چیده ای؟
امروز مستی تو دو بالای باده است
معلوم می شود لب خود را مکیده ای
داری خبر ز روی زمین، گر چه از حیا
جز پشت پای خویش مقامی ندیده ای
شوخی چنان که تا نظر از هم گشوده ام
از دل چو اشک بر سر مژگان دویده ای
واقف نه ای ز لذت عشق نهان ما
یک گل به ترس و لرز ز گلشن نچیده ای
از خون گرم روز جزا سربرآورد
در هر دلی که نشتر مژگان خلیده ای
چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند
مرده است این چراغ، نفس تا کشیده ای
گوش هزار نغمه سرا بر دهان توست
صائب چه سر به جیب خموشی کشیده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۷
ای غنچه لب که سر به گریبان کشیده ای
در پرده ای و پرده عالم دریده ای
برق سبک عنانی و کوه گران رکاب
در هیچ جا نه و همه جا آرمیده ای
تمکین لفظ و شوخی معنی است در تو جمع
در جلوه ای و پای به دامن کشیده ای
صد پیرهن غریب تر از یوسفی به حسن
در مصر ساکنی و به کنعان رسیده ای
چشم بد از تو دور که چون طفل اشک من
هر کوچه ای که هست به عالم، دویده ای
در پله غرور تو دل گر چه بی بهاست
ارزان مده ز دست که یوسف خریده ای
غیر از نگاه عجز که از دور می کند
ای سنگدل ز صائب مسکین چه دیده ای؟
در پرده ای و پرده عالم دریده ای
برق سبک عنانی و کوه گران رکاب
در هیچ جا نه و همه جا آرمیده ای
تمکین لفظ و شوخی معنی است در تو جمع
در جلوه ای و پای به دامن کشیده ای
صد پیرهن غریب تر از یوسفی به حسن
در مصر ساکنی و به کنعان رسیده ای
چشم بد از تو دور که چون طفل اشک من
هر کوچه ای که هست به عالم، دویده ای
در پله غرور تو دل گر چه بی بهاست
ارزان مده ز دست که یوسف خریده ای
غیر از نگاه عجز که از دور می کند
ای سنگدل ز صائب مسکین چه دیده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۱
ای شمع طور از آتش حسنت زبانه ای
عالم به دور زلف تو زنجیرخانه ای
شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانه ای؟
از هر ستاره چشم بدی در کمین ماست
با صد هزار تیر چه سازد نشانه ای؟
چون سر برون برد به سلامت سپند ما؟
زین بحر آتشین که ندارد کرانه ای
چون باد صبح رزق من از بوی گل بود
مرغ قفس نیم که بسازم به دانه ای
عاشق کسی بود که درین دشت آتشین
پروانه وار خوش نکند آشیانه ای
ناف مرا به نغمه عشرت بریده اند
چون نی نمی زنم نفس بی ترانه ای
صائب فسرده ایم، بیا در میان فکن
از قول مولوی غزل عاشقانه ای
عالم به دور زلف تو زنجیرخانه ای
شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانه ای؟
از هر ستاره چشم بدی در کمین ماست
با صد هزار تیر چه سازد نشانه ای؟
چون سر برون برد به سلامت سپند ما؟
زین بحر آتشین که ندارد کرانه ای
چون باد صبح رزق من از بوی گل بود
مرغ قفس نیم که بسازم به دانه ای
عاشق کسی بود که درین دشت آتشین
پروانه وار خوش نکند آشیانه ای
ناف مرا به نغمه عشرت بریده اند
چون نی نمی زنم نفس بی ترانه ای
صائب فسرده ایم، بیا در میان فکن
از قول مولوی غزل عاشقانه ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۲
ای جان به قید گنبد خضرا چگونه ای؟
ای باده در شکنجه مینا چگونه ای؟
ای شبنم بهشت که خورشید داغ توست
از اشتیاق عالم بالا چگونه ای؟
ای لاله ای که چشم به صحرا گشوده ای
زیر سیه گلیم سویدا چگونه ای؟
ای باده ای که خم ز تو بشکافت چون انار
در قید شیشه خانه دلها چگونه ای؟
ای شیشه ای که سایه گل بر تو سنگ بود
در زیر دست حمله خارا چگونه ای؟
ای باد خوشخرام که گل سینه چاک توست
در کوچه بند زلف چلیپا چگونه ای؟
ای شعله ای که طور سپند فروغ توست
در مجمر شکسته دلها چگونه ای؟
ای شاهباز دامن صحرای لامکان
در تنگنای بیضه دنیا چگونه ای؟
ای برق خانه سوز که نعلت در آتش است
در تابخانه جگر ما چگونه ای؟
ای قطره از جدایی قلزم چه می کنی؟
ای موج بی کشاکش دریا چگونه ای؟
دریا ز انتظار تو بر خاک می تپد
ای قطره از جدایی دریا چگونه ای؟
صائب جواب آن غزل مولوی است این
کای گوهر فزوده ز دریا چگونه ای؟
ای باده در شکنجه مینا چگونه ای؟
ای شبنم بهشت که خورشید داغ توست
از اشتیاق عالم بالا چگونه ای؟
ای لاله ای که چشم به صحرا گشوده ای
زیر سیه گلیم سویدا چگونه ای؟
ای باده ای که خم ز تو بشکافت چون انار
در قید شیشه خانه دلها چگونه ای؟
ای شیشه ای که سایه گل بر تو سنگ بود
در زیر دست حمله خارا چگونه ای؟
ای باد خوشخرام که گل سینه چاک توست
در کوچه بند زلف چلیپا چگونه ای؟
ای شعله ای که طور سپند فروغ توست
در مجمر شکسته دلها چگونه ای؟
ای شاهباز دامن صحرای لامکان
در تنگنای بیضه دنیا چگونه ای؟
ای برق خانه سوز که نعلت در آتش است
در تابخانه جگر ما چگونه ای؟
ای قطره از جدایی قلزم چه می کنی؟
ای موج بی کشاکش دریا چگونه ای؟
دریا ز انتظار تو بر خاک می تپد
ای قطره از جدایی دریا چگونه ای؟
صائب جواب آن غزل مولوی است این
کای گوهر فزوده ز دریا چگونه ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۴
ای زلف مشکبار تو از رحمت آیتی
وز لعل آبدار تو کوثر روایتی
جز سایه قد تو که ای پادشاه حسن
روی زمین گرفت به خوابیده رایتی؟
خامش نشین که زلف درازش نه آن شب است
کآخر شود به حرف کسی یا حکایتی
آن کس که بر جراحت ما می زند نمک
می کرد کاش حق نمک را رعایتی
پروانه مراد به گردش کند طواف
دارد چو شمع هر که زبان شکایتی
چشمی کز اوست خانه امید من خراب
معمور می کند به نگاهی ولایتی
از گمرهی منال که خورشید داده است
هر ذره را به دست، چراغ هدایتی
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر که نیست ناله نی را سرایتی
در خامشی است عیش نفس های سوخته
این شمع از نسیم ندارد شکایتی
تدبیر جان سپردن و آسوده گشتن است
آن راه را که نیست امید نهایتی
از تند باد حادثه شمع مرا بخر
چون دست دست توست، به دست حمایتی
چون صبح، فتح روی زمین در رکاب اوست
آن را که هست چون نفس راست رایتی
تنگ است وقت آن دهن از خط عنبرین
گر می کنی به صائب بیدل عنایتی
وز لعل آبدار تو کوثر روایتی
جز سایه قد تو که ای پادشاه حسن
روی زمین گرفت به خوابیده رایتی؟
خامش نشین که زلف درازش نه آن شب است
کآخر شود به حرف کسی یا حکایتی
آن کس که بر جراحت ما می زند نمک
می کرد کاش حق نمک را رعایتی
پروانه مراد به گردش کند طواف
دارد چو شمع هر که زبان شکایتی
چشمی کز اوست خانه امید من خراب
معمور می کند به نگاهی ولایتی
از گمرهی منال که خورشید داده است
هر ذره را به دست، چراغ هدایتی
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر که نیست ناله نی را سرایتی
در خامشی است عیش نفس های سوخته
این شمع از نسیم ندارد شکایتی
تدبیر جان سپردن و آسوده گشتن است
آن راه را که نیست امید نهایتی
از تند باد حادثه شمع مرا بخر
چون دست دست توست، به دست حمایتی
چون صبح، فتح روی زمین در رکاب اوست
آن را که هست چون نفس راست رایتی
تنگ است وقت آن دهن از خط عنبرین
گر می کنی به صائب بیدل عنایتی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۵
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۹
قطع نظر چگونه ز جانان کند، کسی؟
از ماه مصر آینه پنهان کند، کسی
در حفظ خنده آن دهن تنگ عاجزست
چون شور حشر را به نمکدان کند، کسی؟
کوته زبان خامه و مکتوب تنگ ظرف
اظهار شوق خود به چه عنوان کند، کسی؟
واصل توان به بحر ازین جویبار شد
با تیغ چون مضایقه در جان کند، کسی؟
دردی است درد عشق ز جان خوشگوارتر
این درد را برای چه درمان کند، کسی؟
بستن نظر ز تازه خطان بی بصیرتی است
چون در بهار پشت به بستان کند، کسی؟
تا ممکن است گوشه گرفتن ز مردمان
اوراق عمر را چه پریشان کند، کسی؟
در حفظ عشق، پرده ناموس عاجزست
چون ماه را نهفته به دامان کند، کسی؟
در شوره زار، تخم ندامت ثمر دهد
افتادگی چرا به خسیسان کند کسی؟
عمر دوباره یافت زلیخا ز ماه مصر
اوقات به که صرف عزیزان کند، کسی
تا می توان ز تیغ شهادت حیات یافت
لب تر چرا به چشمه حیوان کند، کسی؟
تا می توان شدن هدف سنگ کودکان
از شهر رو چرا به بیابان کند، کسی؟
در تنگنای جسم زند دل چه دست و پا؟
در عرصه تنور چه طوفان کند، کسی؟
با خلق حرف سخت زدن از جنون بود
اطفال را چه سنگ به دامان کند، کسی؟
یوسف شنیده ای که ز اخوان چها کشید
صائب چه اعتماد به اخوان کنند، کسی؟
از ماه مصر آینه پنهان کند، کسی
در حفظ خنده آن دهن تنگ عاجزست
چون شور حشر را به نمکدان کند، کسی؟
کوته زبان خامه و مکتوب تنگ ظرف
اظهار شوق خود به چه عنوان کند، کسی؟
واصل توان به بحر ازین جویبار شد
با تیغ چون مضایقه در جان کند، کسی؟
دردی است درد عشق ز جان خوشگوارتر
این درد را برای چه درمان کند، کسی؟
بستن نظر ز تازه خطان بی بصیرتی است
چون در بهار پشت به بستان کند، کسی؟
تا ممکن است گوشه گرفتن ز مردمان
اوراق عمر را چه پریشان کند، کسی؟
در حفظ عشق، پرده ناموس عاجزست
چون ماه را نهفته به دامان کند، کسی؟
در شوره زار، تخم ندامت ثمر دهد
افتادگی چرا به خسیسان کند کسی؟
عمر دوباره یافت زلیخا ز ماه مصر
اوقات به که صرف عزیزان کند، کسی
تا می توان ز تیغ شهادت حیات یافت
لب تر چرا به چشمه حیوان کند، کسی؟
تا می توان شدن هدف سنگ کودکان
از شهر رو چرا به بیابان کند، کسی؟
در تنگنای جسم زند دل چه دست و پا؟
در عرصه تنور چه طوفان کند، کسی؟
با خلق حرف سخت زدن از جنون بود
اطفال را چه سنگ به دامان کند، کسی؟
یوسف شنیده ای که ز اخوان چها کشید
صائب چه اعتماد به اخوان کنند، کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۵
دایم ستیزه با دل افگار می کنی
با لشکر شکسته چه پیکار می کنی؟
ای وای اگر به گریه خونین برون دهم
خونی که در دلم تو ستمکار می کنی
با این حلاوتی که دل عالم از تو سوخت
استادگی به شربت بیمار می کنی
شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن
دل می بری ز مردم و انکار می کنی؟
این جلوه ای که من ز تو بی باک دیده ام
بر سرو، طوق فاخته زنار می کنی
یوسف به خانه روی ز بازار می کند
هرگه ز خانه روی به بازار می کنی
گر بگذری به سرو و صنوبر، ز بار دل
در جلوه نخست سبکبار می کنی
گردی کز او بلند شود آه حسرت است
بر هر گل زمین که تو رفتار می کنی
چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب
بر خلق ناز دولت بیدار می کنی
زین آب خوشگوار شود تشنگی زیاد
ورنه علاج تشنه دیدار می کنی
گل بر در قفس زن و در چشم دام خاک
رحمی اگر به مرغ گرفتار می کنی
یک روز اگر کند ز تو آیینه، رونهان
رحمی به حال تشنه دیدار می کنی
رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست
صائب عبث چه درد خود اظهار می کنی؟
با لشکر شکسته چه پیکار می کنی؟
ای وای اگر به گریه خونین برون دهم
خونی که در دلم تو ستمکار می کنی
با این حلاوتی که دل عالم از تو سوخت
استادگی به شربت بیمار می کنی
شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن
دل می بری ز مردم و انکار می کنی؟
این جلوه ای که من ز تو بی باک دیده ام
بر سرو، طوق فاخته زنار می کنی
یوسف به خانه روی ز بازار می کند
هرگه ز خانه روی به بازار می کنی
گر بگذری به سرو و صنوبر، ز بار دل
در جلوه نخست سبکبار می کنی
گردی کز او بلند شود آه حسرت است
بر هر گل زمین که تو رفتار می کنی
چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب
بر خلق ناز دولت بیدار می کنی
زین آب خوشگوار شود تشنگی زیاد
ورنه علاج تشنه دیدار می کنی
گل بر در قفس زن و در چشم دام خاک
رحمی اگر به مرغ گرفتار می کنی
یک روز اگر کند ز تو آیینه، رونهان
رحمی به حال تشنه دیدار می کنی
رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست
صائب عبث چه درد خود اظهار می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۹
تسکین دل به زلف پریشان چه می کنی؟
این شعله را خموش به دامان چه می کنی؟
هر ذره ای سپند رخ آتشین توست
ای آفتاب روی، نگهبان چه می کنی؟
یوسف حریف سیلی اخوان نمی شود
ای ساده لوح گل به گریبان چه می کنی؟
در خاک نرم، نخل هوس ریشه می کند
چندین ملایمت به نگهبان چه می کنی؟
مصر از فروغ روی تو آتش گرفته است
خود را نهفته در چه کنعان چه می کنی؟
روی ترا به خون شهیدان چه حاجت است؟
از لاله زیب کان بدخشان چه می کنی؟
آیینه پیش رو نه و سیر بهشت کن
با این رخ شکفته گلستان چه می کنی؟
این مصرع بلند ز خاطر نمی رود
ای سروناز این همه جولان چه می کنی؟
دل نیست گوهری که ز کف رایگان دهند
انگشت خویش زخمی دندان چه می کنی؟
صائب ز آب خضر نکرده است کس زیان
با تیغ او مضایقه جان چه می کنی؟
این شعله را خموش به دامان چه می کنی؟
هر ذره ای سپند رخ آتشین توست
ای آفتاب روی، نگهبان چه می کنی؟
یوسف حریف سیلی اخوان نمی شود
ای ساده لوح گل به گریبان چه می کنی؟
در خاک نرم، نخل هوس ریشه می کند
چندین ملایمت به نگهبان چه می کنی؟
مصر از فروغ روی تو آتش گرفته است
خود را نهفته در چه کنعان چه می کنی؟
روی ترا به خون شهیدان چه حاجت است؟
از لاله زیب کان بدخشان چه می کنی؟
آیینه پیش رو نه و سیر بهشت کن
با این رخ شکفته گلستان چه می کنی؟
این مصرع بلند ز خاطر نمی رود
ای سروناز این همه جولان چه می کنی؟
دل نیست گوهری که ز کف رایگان دهند
انگشت خویش زخمی دندان چه می کنی؟
صائب ز آب خضر نکرده است کس زیان
با تیغ او مضایقه جان چه می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۱
پنهان رخ چو ماه برای چه می کنی؟
خون در دل نگاه برای چه می کنی؟
ابرام در شکستن دلهای بیگناه
ای ترک کج کلاه برای چه می کنی؟
بگذر ز کاوش دل ما خون گرفتگان
در بحر خون، شناه برای چه می کنی؟
با چهره ای که آب کند آفتاب را
اندیشه از نگاه برای چه می کنی؟
بهر خراب کردن ما جلوه ای بس است
صد جلوه سر به راه برای چه می کنی؟
ای برق جلوه ای که دو عالم کباب توست
سر در سر گیاه برای چه می کنی؟
تسخیر ملک دل به نگاهی میسرست
جمعیت سپاه برای چه می کنی؟
چون بی گناه کشتن عاشق گناه نیست
عذر مرا گناه برای چه می کنی؟
رخسار همچو روز ترا زلف شب بس است
روز مرا سیاه برای چه می کنی؟
صائب چو رحم در دل سنگین یار نیست
سامان اشک و آه برای چه می کنی؟
خون در دل نگاه برای چه می کنی؟
ابرام در شکستن دلهای بیگناه
ای ترک کج کلاه برای چه می کنی؟
بگذر ز کاوش دل ما خون گرفتگان
در بحر خون، شناه برای چه می کنی؟
با چهره ای که آب کند آفتاب را
اندیشه از نگاه برای چه می کنی؟
بهر خراب کردن ما جلوه ای بس است
صد جلوه سر به راه برای چه می کنی؟
ای برق جلوه ای که دو عالم کباب توست
سر در سر گیاه برای چه می کنی؟
تسخیر ملک دل به نگاهی میسرست
جمعیت سپاه برای چه می کنی؟
چون بی گناه کشتن عاشق گناه نیست
عذر مرا گناه برای چه می کنی؟
رخسار همچو روز ترا زلف شب بس است
روز مرا سیاه برای چه می کنی؟
صائب چو رحم در دل سنگین یار نیست
سامان اشک و آه برای چه می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۸
یک روز گل از یاسمن صبح نچیدی
پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی
تبخال زد از آه جگرسوز لب صبح
وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی
صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد
یک بار تو بی درد گریبان ندریدی
چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی
زافسردگی از شاخ به شاخی نپریدی
از جذبه آهن شرر از سنگ برآمد
از مستی غفلت تو گرانجان نرهیدی
این لنگر تمکین تو چون صورت دیوار
زان است که از غیب ندایی نشنیدی
یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی
از برگ گل خویش گلابی نکشیدی
چون صورت دیوار درین خانه شدی محو
دنباله یوسف چو زلیخا ندویدی
گردید ز دندان تو دندانه لب جام
یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی
زان سنگدل و بی مزه چون میوه خامی
کز عشق به خورشید قیامت نرسیدی
ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟
از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی
نگذشته ز آتش، نخورد آب خردمند
تو در پی سامان کبابی و نبیدی
در پختن سودا شب و روز تو سر آمد
زین دیگ به جز زهر ندامت چه چشیدی؟
پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود
از گلشن بی چون و چرا رنگ ندیدی
از زنگ قساوت دل خود را نزدودی
جز سبزه بیگانه ازین باغ نچیدی
از بار تواضع قد افلاک دوتا ماند
وز کبر تو یک ره چو مه نو نخمیدی
از شوق شکر مور برآورد پر و بال
صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟
پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی
تبخال زد از آه جگرسوز لب صبح
وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی
صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد
یک بار تو بی درد گریبان ندریدی
چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی
زافسردگی از شاخ به شاخی نپریدی
از جذبه آهن شرر از سنگ برآمد
از مستی غفلت تو گرانجان نرهیدی
این لنگر تمکین تو چون صورت دیوار
زان است که از غیب ندایی نشنیدی
یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی
از برگ گل خویش گلابی نکشیدی
چون صورت دیوار درین خانه شدی محو
دنباله یوسف چو زلیخا ندویدی
گردید ز دندان تو دندانه لب جام
یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی
زان سنگدل و بی مزه چون میوه خامی
کز عشق به خورشید قیامت نرسیدی
ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟
از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی
نگذشته ز آتش، نخورد آب خردمند
تو در پی سامان کبابی و نبیدی
در پختن سودا شب و روز تو سر آمد
زین دیگ به جز زهر ندامت چه چشیدی؟
پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود
از گلشن بی چون و چرا رنگ ندیدی
از زنگ قساوت دل خود را نزدودی
جز سبزه بیگانه ازین باغ نچیدی
از بار تواضع قد افلاک دوتا ماند
وز کبر تو یک ره چو مه نو نخمیدی
از شوق شکر مور برآورد پر و بال
صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۱
دل آب کند برق جلالی که تو داری
آیینه گدازست جمالی که تو داری
در آینه و آب نگشته است مصور
از بس که بود شوخ مثالی که تو داری
با ناخن مشکین چه جگرها که کند ریش
از خط بناگوش هلالی که تو داری
بس حلقه که در گوش کشد شیردلان را
از چشم سیه مست، غزالی که تو داری
بسیار کند در دل نظارگیان خون
این لعل لب و چهره آلی که تو داری
بر کبک کند چنگل شهباز هوا را
از شوخی مژگان پر و بالی که تو داری
بر هم زن جمعیت مرغان بهشت است
در کنج لب آن دانه خالی که تو داری
سرمشق جنون، مرکز پرگار نظرهاست
بر صفحه عارض خط و خالی که تو داری
نه خواب گذارد به نظرها نه خیالی
از چشم و دهن خواب و خیالی که تو داری
در پنجه مژگان تو فولاد شود موم
در سنگ کند ریشه نهالی که تو داری
سی شب به تماشایی رخسار تو عیدست
از دیدن ابروی هلالی که تو داری
هر روز به خورشید زوالی رسد از چرخ
ایمن بود از نقص کمالی که تو داری
در معنی و لفظ تو تفاوت نتوان یافت
خوشتر بود از روی، خصالی که تو داری
ظلم است که بر سوخته جانان نکنی رحم
در لعل لب این آب زلالی که تو داری
صائب نشود فکر تو چون نازک و باریک؟
زان موی میان راه خیالی که تو داری
آیینه گدازست جمالی که تو داری
در آینه و آب نگشته است مصور
از بس که بود شوخ مثالی که تو داری
با ناخن مشکین چه جگرها که کند ریش
از خط بناگوش هلالی که تو داری
بس حلقه که در گوش کشد شیردلان را
از چشم سیه مست، غزالی که تو داری
بسیار کند در دل نظارگیان خون
این لعل لب و چهره آلی که تو داری
بر کبک کند چنگل شهباز هوا را
از شوخی مژگان پر و بالی که تو داری
بر هم زن جمعیت مرغان بهشت است
در کنج لب آن دانه خالی که تو داری
سرمشق جنون، مرکز پرگار نظرهاست
بر صفحه عارض خط و خالی که تو داری
نه خواب گذارد به نظرها نه خیالی
از چشم و دهن خواب و خیالی که تو داری
در پنجه مژگان تو فولاد شود موم
در سنگ کند ریشه نهالی که تو داری
سی شب به تماشایی رخسار تو عیدست
از دیدن ابروی هلالی که تو داری
هر روز به خورشید زوالی رسد از چرخ
ایمن بود از نقص کمالی که تو داری
در معنی و لفظ تو تفاوت نتوان یافت
خوشتر بود از روی، خصالی که تو داری
ظلم است که بر سوخته جانان نکنی رحم
در لعل لب این آب زلالی که تو داری
صائب نشود فکر تو چون نازک و باریک؟
زان موی میان راه خیالی که تو داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۲
محراب نظرهاست کمانی که تو داری
شیرازه دلهاست میانی که تو داری
چون سبزه زمین گیر کند آب روان را
این قامت چون سرو روانی که تو داری
بر روی زمین رنگ عمارت نگذارد
این جلوه سیلاب عنانی که تو داری
از حلقه صاحب نظران هوش رباید
از هر مژه شوخ سنانی که تو داری
یک سینه بی داغ محال است گذارد
این چهره چون لاله ستانی که تو داری
در حرف سرایی دهن غنچه ندارد
در خامشی این تیغ زبانی که تو داری
بس خون که کند در جگر گوشه نشینان
این کنج لب و کنج دهانی که تو داری
از پسته دهانان جهان شور برآرد
از صبح شکرخند دهانی که تو داری
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
در خواب بهارست خزانی که تو داری
صائب چه خیال است که بتوان به نشان یافت
این گوشه بی نام و نشانی که تو داری
شیرازه دلهاست میانی که تو داری
چون سبزه زمین گیر کند آب روان را
این قامت چون سرو روانی که تو داری
بر روی زمین رنگ عمارت نگذارد
این جلوه سیلاب عنانی که تو داری
از حلقه صاحب نظران هوش رباید
از هر مژه شوخ سنانی که تو داری
یک سینه بی داغ محال است گذارد
این چهره چون لاله ستانی که تو داری
در حرف سرایی دهن غنچه ندارد
در خامشی این تیغ زبانی که تو داری
بس خون که کند در جگر گوشه نشینان
این کنج لب و کنج دهانی که تو داری
از پسته دهانان جهان شور برآرد
از صبح شکرخند دهانی که تو داری
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
در خواب بهارست خزانی که تو داری
صائب چه خیال است که بتوان به نشان یافت
این گوشه بی نام و نشانی که تو داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۳
خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داری
فریاد ازان چشم سیاهی که تو داری
در حمله اول ز جهان گرد برآرد
از خال و خط و زلف، سپاهی که تو داری
هر چند گلی نیست به خوش چشمی نرگس
در خواب ندیده است نگاهی که تو داری
گر در دهن تیغ درآیی ظفر از توست
از دست دعا پشت و پناهی که تو داری
مهر تو محال است جهانگیر نگردد
از سبزه خط مهر گیاهی که تو داری
آهو نتواند ز سر تیر تو جستن
دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری؟
برقی است که ابرش ز سیه خانه لیلی است
در زلف سیه روی چو ماهی که تو داری
با خودشکنی، داعیه سرکشی و ناز
می بارد ازان طرف کلاهی که تو داری
صائب کمی از گلشن فردوس ندارد
در عالم معنی سر راهی که تو داری
فریاد ازان چشم سیاهی که تو داری
در حمله اول ز جهان گرد برآرد
از خال و خط و زلف، سپاهی که تو داری
هر چند گلی نیست به خوش چشمی نرگس
در خواب ندیده است نگاهی که تو داری
گر در دهن تیغ درآیی ظفر از توست
از دست دعا پشت و پناهی که تو داری
مهر تو محال است جهانگیر نگردد
از سبزه خط مهر گیاهی که تو داری
آهو نتواند ز سر تیر تو جستن
دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری؟
برقی است که ابرش ز سیه خانه لیلی است
در زلف سیه روی چو ماهی که تو داری
با خودشکنی، داعیه سرکشی و ناز
می بارد ازان طرف کلاهی که تو داری
صائب کمی از گلشن فردوس ندارد
در عالم معنی سر راهی که تو داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۶
ای آه جگرسوز ز شست تو خدنگی
کوه الم از دامن صحرای تو سنگی
در دشت خطرناک تو هر خار سنانی
از بحر پرآشوب تو هر موج نهنگی
گردون سراسیمه و این خاک گرانسنگ
در کوچه سودای تو دیوانه و سنگی
در راه تمنای تو ارباب طلب را
عمر ابد و مرگ، شتابی و درنگی
صحرایی سودای تو هر نافه بویی
سودایی صحرای تو هر لاله رنگی
برقی که ازو طور به زنهار درآید
از نرگس مژگان تو رم خورده خدنگی
با شوخی چشم تو رم چشم غزالان
در دیده روشن گهران آهوی لنگی
موجی که بود سلسله جنبان تلاطم
با شوخی مژگان تو همچون رگ سنگی
یاقوت ز شرم لب رنگین سخن تو
چون چهره خجلت زده هر لحظه به رنگی
از حسن پر از شیوه آن کان ملاحت
قانع نتوان گشت به صلحی و به جنگی
از بار شکوه تو بود خامه صائب
چون سبزه نورسته نهان در ته سنگی
کوه الم از دامن صحرای تو سنگی
در دشت خطرناک تو هر خار سنانی
از بحر پرآشوب تو هر موج نهنگی
گردون سراسیمه و این خاک گرانسنگ
در کوچه سودای تو دیوانه و سنگی
در راه تمنای تو ارباب طلب را
عمر ابد و مرگ، شتابی و درنگی
صحرایی سودای تو هر نافه بویی
سودایی صحرای تو هر لاله رنگی
برقی که ازو طور به زنهار درآید
از نرگس مژگان تو رم خورده خدنگی
با شوخی چشم تو رم چشم غزالان
در دیده روشن گهران آهوی لنگی
موجی که بود سلسله جنبان تلاطم
با شوخی مژگان تو همچون رگ سنگی
یاقوت ز شرم لب رنگین سخن تو
چون چهره خجلت زده هر لحظه به رنگی
از حسن پر از شیوه آن کان ملاحت
قانع نتوان گشت به صلحی و به جنگی
از بار شکوه تو بود خامه صائب
چون سبزه نورسته نهان در ته سنگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۹
ای جاده سودای تو هر رشته آهی
در هر گذری چشم به راه تو نگاهی
بر حسن لطیف تو که در چشم نیاید
از صبح ازل تا به ابد مد نگاهی
زان روز که شد حسن تو غایب ز نظرها
هر چشم ز مژگان شده مجموعه آهی
چون لاله به هر گام فتاده است درین دشت
بر آتش حسرت جگر نامه سیاهی
عشق تو ز بنیاد جهان دود برآورد
با برق تجلی چه کند مشت گیاهی؟
چون رشته گوهر ز حجاب تو زند تاب
در هر گره اشک فرو مانده نگاهی
از عشق تو در کشور ما خانه خرابان
چون وادی محشر نتوان یافت پناهی
در عالم امکان دل عارف نگشاید
یوسف چه قدر جلوه کند در ته چاهی؟
تا چند به غفلت کنی این آب و علف صرف؟
سرمایه مشک است درین دشت گیاهی
فریاد که دور قدح عمر سرآمد
چندان که حبابی شکند طرف کلاهی
من ذره آن مهر جهانتاب که گردید
هر پاره دل صائب ازو پاره ماهی
در هر گذری چشم به راه تو نگاهی
بر حسن لطیف تو که در چشم نیاید
از صبح ازل تا به ابد مد نگاهی
زان روز که شد حسن تو غایب ز نظرها
هر چشم ز مژگان شده مجموعه آهی
چون لاله به هر گام فتاده است درین دشت
بر آتش حسرت جگر نامه سیاهی
عشق تو ز بنیاد جهان دود برآورد
با برق تجلی چه کند مشت گیاهی؟
چون رشته گوهر ز حجاب تو زند تاب
در هر گره اشک فرو مانده نگاهی
از عشق تو در کشور ما خانه خرابان
چون وادی محشر نتوان یافت پناهی
در عالم امکان دل عارف نگشاید
یوسف چه قدر جلوه کند در ته چاهی؟
تا چند به غفلت کنی این آب و علف صرف؟
سرمایه مشک است درین دشت گیاهی
فریاد که دور قدح عمر سرآمد
چندان که حبابی شکند طرف کلاهی
من ذره آن مهر جهانتاب که گردید
هر پاره دل صائب ازو پاره ماهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۰
در سینه عشاقی و از سینه جدایی
چون صورت آیینه ز آیینه جدایی
در چشمی و در چشم نیایی ز لطافت
گنجینه نشینی و ز گنجینه جدایی
در ظرف زمان شوکت حسن تو نگنجد
نوروزی و از شنبه و آدینه جدایی
نزدیکتری از رگ گردن به حقیقت
هر چند که از عاشق دیرینه جدایی
پنهانی عالم ز وجود تو هویداست
آیینه پرستی و ز آیینه جدایی
غیر از تو سخن را کسی این رنگ نداده است
صائب تو ازین مردم پیشینه جدایی
چون صورت آیینه ز آیینه جدایی
در چشمی و در چشم نیایی ز لطافت
گنجینه نشینی و ز گنجینه جدایی
در ظرف زمان شوکت حسن تو نگنجد
نوروزی و از شنبه و آدینه جدایی
نزدیکتری از رگ گردن به حقیقت
هر چند که از عاشق دیرینه جدایی
پنهانی عالم ز وجود تو هویداست
آیینه پرستی و ز آیینه جدایی
غیر از تو سخن را کسی این رنگ نداده است
صائب تو ازین مردم پیشینه جدایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۱
با زلف تو دم می زند از نافه گشایی
بی شرمی مشک است ز مادر بخطایی!
از وصل نگیرد دل سودازده آرام
در بحر همان موج کند سلسله خایی
چون گوی شدم بی سروپا تا شوم آزاد
سرگشتگیم بیش شد از بی سرو پایی
از آینه تردست اگر زنگ زداید
غم هم کند از دل به می ناب جدایی
افزایش ناقص بود از شهرت کاذب
بر خود مه نو بالد از انگشت نمایی
هر چند گلوسوز بود چاشنی وصل
از دل نبرد تلخی ایام جدایی
چون شانه شمشاد به سر جای دهندش
با دست تهی هر که کند عقده گشایی
تا هست به جا رشته ای از خرقه هستی
از خار علایق نتوان یافت رهایی
آن را که بود در ته پا آتش شوقی
در راه نگردد گره از آبله پایی
زان زلف گرهگیر حذر کن که ز صیاد
در چین کمندست نهان مد رسایی
صائب نرود داغ کلف از رخ زردش
تا ماه کند نور ز خورشید گدایی
بی شرمی مشک است ز مادر بخطایی!
از وصل نگیرد دل سودازده آرام
در بحر همان موج کند سلسله خایی
چون گوی شدم بی سروپا تا شوم آزاد
سرگشتگیم بیش شد از بی سرو پایی
از آینه تردست اگر زنگ زداید
غم هم کند از دل به می ناب جدایی
افزایش ناقص بود از شهرت کاذب
بر خود مه نو بالد از انگشت نمایی
هر چند گلوسوز بود چاشنی وصل
از دل نبرد تلخی ایام جدایی
چون شانه شمشاد به سر جای دهندش
با دست تهی هر که کند عقده گشایی
تا هست به جا رشته ای از خرقه هستی
از خار علایق نتوان یافت رهایی
آن را که بود در ته پا آتش شوقی
در راه نگردد گره از آبله پایی
زان زلف گرهگیر حذر کن که ز صیاد
در چین کمندست نهان مد رسایی
صائب نرود داغ کلف از رخ زردش
تا ماه کند نور ز خورشید گدایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۳
خرابم کرده چشم نیم مستی
که دارد همچو مژگان پیشدستی
شرابی خاص در پیمانه دارد
ز چشم مست او هر می پرستی
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی
درین پستی چه می کردم چو شهباز
نمی دادم اگر دستی به دستی
سرافرازی رسد آزاده ای را
که دارد در بغل چون سرودستی
ز نقصان می پذیرد مه تمامی
درستی ها بود در هر شکستی
تزلزل نیست در اطوار عاشق
بنای عشق را نبود نشستی
زبون آرزو تا کی توان بود؟
چه عاجزمانده ای در خار بستی؟
ز خود تا نگذری صائب چو مردان
اگر در کعبه باشی بت پرستی
که دارد همچو مژگان پیشدستی
شرابی خاص در پیمانه دارد
ز چشم مست او هر می پرستی
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی
درین پستی چه می کردم چو شهباز
نمی دادم اگر دستی به دستی
سرافرازی رسد آزاده ای را
که دارد در بغل چون سرودستی
ز نقصان می پذیرد مه تمامی
درستی ها بود در هر شکستی
تزلزل نیست در اطوار عاشق
بنای عشق را نبود نشستی
زبون آرزو تا کی توان بود؟
چه عاجزمانده ای در خار بستی؟
ز خود تا نگذری صائب چو مردان
اگر در کعبه باشی بت پرستی