عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
حاصل شمشیر برق از کشت ما خون خوردن است
باد دستی خرمن ما را دعای جوشن است
وقت ما از رخنه سهلی پریشان می شود
جنت در بسته ما خانه بی روزن است
دست شستن از حیات عاریت در زندگی
قطره خود را به دریای بقا پیوستن است
نور می گردد غذا در جسم پاک قانعان
خانه زنبور از شهد مصفا روشن است
جاهلان را پرده پوشی نیست بهتر از سکوت
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
رزق برق است آنچه می داری دریغ از خوشه چین
خرمنی کز باد دستی جمع گردد خرمن است
دل درون سینه من همچو پیکان در بدن
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است
بهر عبرت چشم صائب می گشایم گاه گاه
ورنه باغ دلگشای من نظر پوشیدن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است
در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است
پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است
تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است
گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است
شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است
چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟
دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است
عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟
پای خواب آلود را سد سکندر دامن است
بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید
آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است
رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم
عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است
روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است
مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟
رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است
صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است
داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۵
اتفاق دوستان با هم دعای جوشن است
سختی از دوران نبیند دانه تا در خرمن است
سازگاری پیشه کن با مردم ناسازگار
تا شود یوسف ترا خاری که در پیراهن است
بینش هر دل درین عالم به قدر داغ اوست
روشنایی خانه تاریک را از روزن است
از دل بی آرزو، داریم بر افلاک ناز
رشته هموار را منت به چشم سوزن است
نیست حاصل جز ندامت، تخم ناافشانده را
خوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن است
زیر گردون نیست آسایش روان خلق را
ریگ تا در شیشه ساعت بود در رفتن است
دست رد بر سینه خواب پریشان می نهد
چون سبو دستی که در میخانه بالین من است
هر که قانع شد به بوی گل، ز گل در پرده ماند
بوی پیراهن حجاب یوسف سیمین تن است
از اشارت می شود آن پیکر سیمین کبود
موج بر آب لطیف اندام، بند آهن است
صافی سر چشمه صائب می کند در جو اثر
هر سر مو چشم بینایی است گر دل روشن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۸
تن چون شد از زخم جوهردار، حصن آهن است
دل مشبک چون شد از پیکان، دعای جوشن است
دست خالی در محیط مایه دار عشق نیست
هر حباب او به گوهر چون صدف آبستن است
هر که ترک تن نکرد از زندگانی برنخورد
راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است
نور عشق از رهگذار داغ می افتد به دل
خانه دربسته دل را همین یک روزن است
نقش پا همراه رهرو گر نباشد گو مباش
ما به ظاهر گر زمین گیریم، دل در رفتن است
می کند کار شراب تلخ، آب بی لجام
این سخن از مستی ارباب دولت روشن است
نفس سرکش چون غنی شد راه را گم می کند
تنگدستی در حقیقت رایض این توسن است
خوشه چین از ترکتاز حادثات آسوده است
برق عالمسوز دایم در کمین خرمن است
ناله مظلوم در ظالم سرایت می کند
زین سبب در خانه زنجیر دایم شیون است
سایه خورشید کمتر می شود وقت زوال
تنگ گیری اهل دولت را دلیل رفتن است
تیر کج را آرزوی سیر رسوا می کند
پرده پوش پای خواب آلود طرف دامن است
گوشه گیری آب حیوان است بخت سبز را
ایمن از مردن بود فیروزه تا در معدن است
زیر پا هرگز نبینم در سفر چون گردباد
چشم حیرانی است هر چاهی که در راه من است
زهر دنیا گر چه کم می گردد از تریاق عقل
بهترین افسون مار از دست خود افکندن است
تنگی از گردون ز ناهمواری خود می کشی
رشته هموار را جولان به چشم سوزن است
عاقلان را در زمین دانه سوز روزگار
بهترین تخمی که افشانند، دست افشاندن است
بیخودی دارد به روی دست خود چون گل مرا
ور نه خار این بیابان تشنه خون من است
فارغم صائب ز نیرنگ خزان و نوبهار
من که چون آیینه باغ دلگشایم گلخن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
مرهم تیغ تغافل خون خود را خوردن است
بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده انگور کافی نیست مخمور مرا
چاره من باغ را بر یکدگر افشردن است
از سبکباری گرانجانان دنیا غافلند
ورنه ذوق باختن بسیار بیش از بردن است
لنگری چون بحر پیدا کن که روشن گوهری
با کمال قدرت از هر موج سیلی خوردن است
خون به خون شستن درین میدان، گل مردانگی است
چاره مردن، به مرگ اختیاری مردن است
غم ندارد راه در دارالامان خامشی
غنچه تصویر فارغ از غم پژمردن است
غیر شغل دلفریب عشق، صائب در جهان
رو به هر کاری که آری آخرش افسردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۰
در بیابانی که خارش تشنه خون خوردن است
پای در دامن کشیدن گل به دامن کردن است
رزق ما چون شبنم از رنگین عذاران چمن
با کمال قرب، دندان بر جگر افشردن است
چون صدف دامن گره کردن به دامان گهر
در گریبان دشمن خونخوار را پروردن است
خو به عزلت کن که در بحر پر آشوب جهان
گوشه گیری کشتی خود را به ساحل بردن است
معنی نازک به آسانی نمی آید به دست
پیچ و تاب جوهر هر شمشیر از خون خوردن است
عمر در تمهید اسباب سفر ضایع مکن
توشه ای گر هست راه عشق را، دل خوردن است
نیست راهی از دل و دین باختن نزدیکتر
در قمار عشق هر کس را که میل بردن است
سر به جیب خامشی بردن درین آشوبگاه
از خم چوگان گردون گوی بیرون بردن است
از تأمل پایه معنی به گردون می رسد
سرفرازی نخل را صائب ز پا افشردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۱
وجد بال شاهباز جان ز هم وا کردن است
پایکوبی زندگی را در ته پا کردن است
جوش بیتابی زدن در آتش وجد و سماع
شیره جان را ز درد تن مصفا کردن است
محمل جان را به منزل بی قراری می برد
بادبان کشتی دل دست بالا کردن است
در طریق عشق سستی سنگ راه سالک است
ساحل این بحر خونین دل به دریا کردن است
مذهب و مشرب به هم آمیختن چون عارفان
در فضای مهره گل، سیر صحرا کردن است
صرف دنیا کردن اوقات عزیز خویش را
ماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن است
هیچ کاری برنمی آید ز پای آهنین
قطع راه عشق در قطع تمنا کردن است
در هوای سیم و زر دل را پریشان ساختن
بهر کاغذ باد، مصحف را مجزا کردن است
سیر بازیگاه عالم طفل طبعان می کنند
چشم حق بین را چه پروای تماشا کردن است؟
پی به کنه خویش بردن کار هر بی ظرف نیست
خودشناسی بحر را در قطره پیدا کردن است
مرگ از قطع تعلق ناگوار طبعهاست
فقر زهر نیستی بر خود گوارا کردن است
خودپسندی در به روی خود برآوردن بود
بیخودی پیش از سفر خود را مهیا کردن است
جمع کردن از پریشانی حواس خویش را
از پی صید معانی دام پیدا کردن است
تا درین ماتم سرا چون گل نظر وا کرده ایم
عشرت ما خنده بر اوضاع دنیا کردن است
سینه را از درد و داغ عشق گلشن ساختن
پیش ما صائب زمین مرده احیا کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۲
حق پرستی، قطره را در کار دریا کردن است
خودشناسی، بحر را در قطره پیدا کردن است
بی وجود حق ز خود آثار هستی یافتن
ذره ناچیز بی خورشید پیدا کردن است
ترک دنیا کرده را باطن مصفا می شود
چشم پوشیدن ز اوضاع جهان، وا کردن است
صلح دادن سبحه و زنار را با یکدگر
رشته سر در گم توفیق پیدا کردن است
در حجاب خامشی با روح گلشن همزبان
طوطیان را در پس آیینه گویا کردن است
گر رسد باد مخالف، ور وزد باد مراد
بادبان کشتی ما دل به دریا کردن است
سینه را از خار خارکین مصفا ساختن
جمع کردن خار و خس، در چشم اعدا کردن است
بر زمین از سالکان گرمرو جستن نشان
نقش پای موج را در بحر پیدا کردن است
سر به زیر بال بردن بلبلان را در بهار
غنچه محجوب را در پرده رسوا کردن است
دیده یعقوب می باید برای امتحان
کار بوی پیرهن هر چند بینا کردن است
چون توان خاطرنشان طفل طبعان ساختن؟
این تماشاها که در ترک تماشا کردن است
نیست ناقص را کمالی بهتر از اظهار عجز
دستگیر ناشناور، دست بالا کردن است
آستین بر گوهر عبرت فشاندن مشکل است
ورنه صائب را چه پروای تماشا کردن است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
جان نثار یار کردن خاک را زر کردن است
قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
خوابگاه مرگ را هموار بر خود ساختن
در زمان زندگی از خاک بستر کردن است
در جهان آب و گل رنگ اقامت ریختن
در گذار سیل بی زنهار لنگر کردن است
همچو ماهی فلس کردن جمع در بحر وجود
در هلاک خویشتن انشای محضر کردن است
کعبه را بتخانه کردن پیش ما آزادگان
از تمناخانه دل را مصور کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف
موم را سر پنجه با خورشید انور کردن است
خاکساری را بدل با سرفرازی ساختن
پشت بر محراب طاعت بهر منبر کردن است
عافیت کردن طلب در عالم پرشور و شر
جستجوی سایه در صحرای محشر کردن است
زهد را بر وسعت مشرب نمودن اختیار
بهر شیر دایه ترک شیر مادر کردن است
همچو بیدردان ز خون دل به می قانع شدن
با کف بی مغز صلح از بحر گوهر کردن است
هست در روی زمین هر دانه ای را حاصلی
حاصل کوچکدلی دلها مسخر کردن است
عرض مطلب پیش خوی آتشین گلرخان
عودهای خام را در کار مجمر کردن است
تنگ خلقی بر خود و بر خلق سازد کار تنگ
خلق خوش خود را و عالم را معطر کردن است
نیک بختان نیستند ایمن ز چشم شور چرخ
شوربختی ها نمک در چشم اختر کردن است
خرد مشمر جرم را کز زخم نیش پشگان
کار فیل کوه پیکر خاک بر سر کردن است
از زمین گیری برآرد ترک دنیا روح را
سکه رایج در جهان از پشت بر زر کردن است
با نگاه خشک قانع زان بهشتی رو شدن
صبر بر لب تشنگی با آب کوثر کردن است
جوهر چین جبهه وا کرده را در کار نیست
صفحه آیینه مستغنی ز مسطر کردن است
بر مآل کار خود چون می لرزد دلم
گر چه کار بحر رحمت موم عنبر کردن است
گلرخان را جلوه در آیینه کردن بی حجاب
شمع روشن بر سر خاک سکندر کردن است
مهر خاموشی زدن بر لب درین وحشت سرا
کام تلخ خویش صائب تنگ شکر کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
عقل، اجزای وجود خویش باطل کردن است
عشق، این اوراق را شیرازه دل کردن است
جای خود را گرم کردن در سرای عاریت
عکس را در خانه آیینه منزل کردن است
رخنه اندیشه را مسدود کردن عزلت است
ورنه خلوت را ز فکر پوچ محفل کردن است
گر کلیدی هست قفل کعبه مقصود را
دست خود کوته ز دامان وسایل کردن است
با خس و خاشاک بستن پیش راه سیل را
بهر ما دیوانگان فکر سلاسل کردن است
با تکلف زندگی کردن درین مهمانسرا
بر خود و بر دوستداران کار مشکل کردن است
هست اگر راه گریز این خانه دربسته را
چشم پوشیدن ز عالم، رخنه در دل کردن است
با قد خم گشته آسودن درین وحشت سرا
خوابگاه از سایه دیوار مایل کردن است
چون مرا نظاره آن شاخ گل دیوانه کرد؟
کار چوب گل اگر دیوانه عاقل کردن است
همت ذاتی به جودست از گدا محتاج تر
از کریمان خواستن، احسان به سایل کردن است
گفتگوی عشق صائب پیش این بی حاصلان
در زمین شور تخم خویش باطل کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
نامرادی زندگی بر خویش آسان کردن است
ترک جمعیت دل خود را به سامان کردن است
در پریشان اختلاطی صرف کردن نقد عمر
در زمین شوره تخم خود پریشان کردن است
بر نمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
دست دادن نفس را، امداد شیطان کردن است
نیست احسان بنده کردن مردم آزاده را
بهترین احسان مردم، ترک احسان کردن است
یک نفس باشد نشاط خنده ظاهر چو برق
خنده دزدیدن به دل، گل در گریبان کردن است
قطره ناچیز را دریای گوهر ساختن
خرده جان را نثار تیغ جانان کردن است
حرف زهد خشک گفتن در میان عارفان
تیغ چوبین در مقام لاف عریان کردن است
در مقام حرف بر لب مهر خاموشی زدن
تیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن است
بگذر از رد و قبول خلق، کاین شغل خسیس
خویش را با عالمی دست و گریبان کردن است
خامشی بگزین که در دیوان قسمت مور را
لب گشودن رخنه در ملک سلیمان کردن است
می فشانم هر چه می گیرم چو ابر نوبهار
با من احسان، باتمام خلق احسان کردن است
از حدیث دلگشا صائب دهن را دوختن
یوسف پاکیزه دامن را به زندان کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
تندخویی با خلایق، مهر را کین کردن است
آفرین را در دهان خلق نفرین کردن است
شادی ما غافلان در زیر چرخ سنگدل
خنده کبک مست را در چنگ شاهین کردن است
لب به شکر خنده وا کردن درین بستانسرا
خون خود چون گل حلال دست گلچین کردن است
آرزو را محو از دلهای سنگین ساختن
بیستون را ساده از تمثال شیرین کردن است
غافل از رحلت درین جسم سبک جولان شدن
فکر خواب عافیت را خانه زین کردن است
گفتگوی عاشقی با زاهدان دل سیاه
از سیه مغزی، به خون مرده تلقین کردن است
حاصل خاک مراد کشور هندوستان
نامرادان وطن را کام شیرین کردن است
مستمع را دل به داغ بی شعوری سوختن
شعر خود ناخوانده بی تابانه تحسین کردن است
هست اکسیری اگر صائب درین عبرت سرا
روی سرخ خویش را از درد زرین کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۹
سر گران از دل گذشتن، صید را خواباندن است
دانه صیاد اینجا آستین افشاندن است
نیست ممکن سر برآوردن به سعی از کار عشق
ساحل این بحر خونین دست بر هم ماندن است
زاهدان خشک را با عشق گشتن همسفر
با سمند برق جولان، اسب چوبین راندن است
گوشه گیری نقد می سازد بهشت نسیه را
سر به جیب خود کشیدن، گل به جیب افشاندن است
می کند اشک ندامت خواب غفلت را علاج
گریه کردن، بر رخ مدهوش آب افشاندن است
غم چه سازد با دل خوش مشرب دیوانگان؟
سنگ بر دریا زدن، بازوی خود رنجاندن است
جز تماشا نیست از گل حاصل مرغ چمن
قسمت اطفال از مصحف ورق گرداندن است
دوربینی می کند نزدیک راه دور را
خودحسابی نامه فردای خود را خواندن است
از طبیبان بی سبب صائب مشو منت پذیر
هست اگر این درد را درمان، به خود درماندن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
بیخودی دامن به جسم خاکسار افشاندن است
از رخ آیینه هستی غبار افشاندن است
ریختن رنگ اقامت در جهان بی ثبات
در زمین کاغذین، تخم شرار افشاندن است
صرف با دلمردگان اوقات خود را ساختن
باده بر خاک سیه، گل بر مزار افشاندن است
وقت خوش از صحبت بی حاصلان کردن طمع
از تهی مغزی ز سرو و بید بار افشاندن است
از سبکروحان گذشتن سرسری چون برق و باد
آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشاندن است
عاشق شوریده را ترساندن از زخم زبان
خار و خس سیلاب را در رهگذار افشاندن است
جانفشانی کردن عشاق در دوران خط
بر سر پروانه شاهان نثار افشاندن است
قطره ناچیز را دریای گوهر ساختن
خرده جان را به تیغ آبدار افشاندن است
راه گردانیدن از امیدوار خویشتن
خاک نومیدی به چشم انتظار افشاندن است
ریختن می در گلوی زاهدان بی نمک
آب حیوان در زمین شوره زار افشاندن است
جود صائب در زمان تنگدستی خوشنماست
ورنه کار ابر در جوش بهار، افشاندن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
خرقه آزادگان چشم از جهان پوشیدن است
کسوت این قوم از دستار سر پیچیدن است
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
خاکساری روی دشمن بر زمین مالیدن است
از تهی مغزی است امید گشاد از ماه عید
ناخن تنها برای پشت سر خاریدن است
ما حجاب آلودگان را جرأت پروانه نیست
گرد سر گردیدن ما، گرد دل گردیدن است
سرفرازی چشم بد بسیار دارد در کمین
تا بود روشن، مدار شمع بر لرزیدن است
عرض دادن جنس خود بر مردم بالغ نظر
در ترازوی قیامت خویش را سنجیدن است
صرف کردن زندگی در خدمت آزادگان
زیر پای سرو چون آب روان غلطیدن است
از گداز شمع روشن شد که در بزم وجود
روزی روشندلان انگشت خود خاییدن است
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن است
برگ جمعیت به از ریزش ندارد حاصلی
گر گلابی هست این گل را، ز هم پاشیدن است
سنگ طفلان می کند خوش وقت مجنون مرا
کار کبک مست در کوه و کمر خندیدن است
از خموشی می توان صائب به معنی راه برد
مایه غواص گوهرجو نفس دزدیدن است
خواب را صائب مکن بر دیده از شبگیر تلخ
چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
هر چه دارد در خم سربسته گردون از من است
می به حکمت می خورم، جای فلاطون از من است
تا خم می در زمین خانه ام در خاک هست
عشرت روی زمین با گنج قارون از من است
نیست چون عنقا ز من جز نام چیزی در میان
خود پرستش می کند خود را و ممنون از من است
از تلاش قرب ظاهر با خیالش فارغم
لفظ از هر کس که خواهد باش، مضمون از من است
خلوت اندیشه ام چون غنچه لبریز گل است
خار دیوارست هر نقشی که بیرون از من است
باده پر زور در مینا سرایت می کند
این که پیراهن درد هر صبح گردون از من است
اهل معنی می زنند از غیرت من پیچ و تاب
مصرعی را می کند گر سرو موزون از من است
با جنون شهری من برنمی آید کسی
در بیابان این چنین سرگشته مجنون از من است
بوی خون می آید از تیغ زبان بلبلان
ورنه می گفتم که روی باغ گلگون از من است
می زنم نقش دگر بر آب در هر دم زدن
رنگ دریای سخن صائب دگرگون از من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۰
کاسه سر را خطر از مغز پر جوش من است
عالمی زین باده سر جوش مدهوش من است
شعله ای کز یک شرارش طور صحرا گرد شد
سالها شد تا نهان در زیر سرپوش من است
موجه من نعل وارون می زند از پیچ و تاب
ورنه آن بحر گران لنگر در آغوش من است
می کنم از خرقه پشمینه وحشت چون غزال
نافه را خون در دل از فقر قباپوش من است
با خیال خود ز لذت ها قناعت کرده ام
اعتبارات جهان خواب فراموش من است
پشت بر کوه بدخشان است مخمور مرا
تا سبوی باده گلرنگ بر دوش من است
باده پر زور من آتش عنان افتاده است
خشت خم، چون ماه، گردون سیر از جوش من است
دشمن آتش زبان را در جگرگاه غرور
تیغ ها خوابیده از لبهای خاموش من است
می گذارد ناف از خورشید تابان بر زمین
گر فلک بردارد این باری که بر دوش من است
لاف تردستی ز روشن گوهران زیبنده نیست
ورنه از گرداب، دریا حلقه در گوش من است
شمع در فانوس می لرزد ز دست انداز من
گر چه در بیرون در چون حلقه آغوش من است
نیست از خار سر دیوار، گلشن را گزیر
نیش زهرآلود ارباب حسد نوش من است
پرده پوشی مجرمان را پرده داری می کند
چشم خود از عیب پوشیدن خطاپوش من است
می شود در حالت مستی حواسم جمعتر
موجه دریای می شیرازه هوش من است
سیر و دور هاله من از فلکها برترست
گر رود بر آسمان آن مه در آغوش من است
صائب از طبع روان آب حیات عالمم
تیره بختی های من نیل بناگوش من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
با حجاب جسم خاکی جان روشن دشمن است
مغز چون گردید کامل پوست بر تن دشمن است
بر تو تلخ از تن پرستی شد ره باریک مرگ
رشته فربه به چشم تنگ سوزن دشمن است
ما درین ظلمت سرا از دل سیاهی مانده ایم
ورنه هر آیینه روشن به گلخن دشمن است
روح هیهات است لنگر در تن خاکی کند
شاهباز لامکانی با نشیمن دشمن است
جان فانی جنگ دارد با زمین و آسمان
این شرار کم بقا با سنگ و آهن دشمن است
در نگیرد صحبت آیینه و زنگی به هم
آسمان نیلگون با جان روشن دشمن است
با تعین جنگ دارد مشرب فقر و فنا
با حباب و موج این دریای روشن دشمن است
جوهر شمشیر من بند زبان عیبجوست
خون خود را می خورد هر کس که با من دشمن است
یوسف مصری به چاه از دامن اخوان فتاد
ایمنی هر کس که می جوید به مأمن دشمن است
آفتاب از اوج عزت می نهد رو در زوال
ساده لوح است آن که با اقبال دشمن دشمن است
از تهی چشمان حضور دل به غارت می رود
گوشه گیر عافیت با چشم روزن دشمن است
صحبت رنگین لباسان بی غمی می آورد
بلبل درد آشنای ما به گلشن دشمن است
خود مگر از جامه فانوس، شمع آید برون
ورنه دست بی نیاز ما به دامن دشمن است
آه من خم در خم افلاک دارد روز و شب
هر که صائب باد دست افتد به خرمن دشمن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۶
مردم بیدرد را دل از شکستن ایمن است
گوشه این فرد باطل از شکستن ایمن است
با دل آگاه دارد کار عشق سنگدل
بیشتر دلهای غافل از شکستن ایمن است
دانه نشکسته می دارد خطر از آسیا
تا درستی نیست با دل از شکستن ایمن است
در گذر از پیکر خاکی که کشتی در محیط
تا نیارد رو به ساحل از شکستن ایمن است
چون به هم پیوست دلها سد آهن می شود
توبه یاران یکدل از شکستن ایمن است
عشق کار مومیایی می کند با رهروان
پای هر کس شد درین گل از شکستن ایمن است
پرده شرمی اگر با آفتاب جود هست
رنگ بر رخسار سایل از شکستن ایمن است
محو نتوان کرد از دل پیچ و تاب عشق را
تا قیامت این سلاسل از شکستن ایمن است
هر کجا صائب شود ستاری حق پرده پوش
رنگ دعویهای باطل از شکستن ایمن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
هر که چون بلبل درین گلشن اسیر رنگ و بوست
از بهار زندگانی بهره او گفتگوست
گر نخواهد میهمان دل شد آن یار عزیز
آه چندین خانه دل را چرا در رفت و روست؟
با تعلق سجده درگاه حق مقبول نیست
از دو عالم دست شستن این عبادت را وضوست
لنگر بی تابی عاشق نمی گردد وصال
ماهی بی صبر را هر موج بال جستجوست
در بیابانی که آن آهوی مشکین می چرد
نقش پای رهروان چون ناف آهو مشکبوست
گر به ظاهر چشم ما خشک ست چون جام تهی
گریه مستانه ما همچو مینا در گلوست
گر به گل رفته است پای خم ز مستی باک نیست
سیر و دور آسیای جام در دست سبوست
پرده پوشی دامن آلودگان را لازم است
چاک در پیراهن یوسف چه محتاج رفوست؟
می شود بی برگ صائب زود نخل میوه دار
سرو از بی حاصلی در چار موسم تازه روست