عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۰
زبیتابی عنان خواهش دل را چسان پیچم
که من چون تاب می خواهم بر آن موی میان پیچم
چنان گستاخ گشتم چون نسیم از پاکدامانی
که دست شاخ گل را در حضور باغبان پیچم
اگر چون قطره شبنم کند از گل مرا بستر
چو مو بر روی آتش دور از آن نازک میان پیچم
حدیث روی او در پرده خورشید و مه گویم
زبیم چشم بد گل را در اوراق خزان پیچم
بهشت نسیه دارد مشتری بسیار چون زاهد
به نقد امروز در دامان آن سرو روان پیچم
به جرم خنده ای کز من نصیب دیگران گردد
درین بستانسرا تا کی به خود چون زعفران پیچم
ندارم چون همای سخت جان اندیشه روزی
که گردد نرمتر از مغز اگر براستخوان پیچم
اگر از قهرمان عشق یابم سایه دستی
بساط هر دو عالم را بهم در یک زمان پیچم
نسوزد زین گلستان غنچه ای را دل به من صائب
تمام عمر اگر بر خویش چون آب روان پیچم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۲
به رغبت نقد جان به یار سیمبر دارم
ازین سودا پشیمان نیستم چون زر به زر دادم
نشد شایسته رخسار پاکش گر چه چندین ره
به خورشید درخشان شستشوی چشم تر دادم
ز خجلت برنیارم سر چون شاخ بی ثمر گر چه
ز هر کس سنگ خوردم در تلافی من ثمر دادم
ز طوفان می کند رقص روانی بادبان من
عنان کشتی خود تا به دریای خطر دادم
اگر چون نیشکر سنگین دلان در هم شکستندم
نگفتم حرف تلخی در تلافی من شکر دادم
نوا پرداز شد مرغ سحر از هایهوی من
به نی من در میان ناله پردازان کمر دادم
عنانداری نمی آمد ز من سیل بهاران را
دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم
به خون چون تیشه شیرین کردن چرخ آخر دهانم را
چه حاصل زین که من چون کوهکن داد هنر دادم
ز هر نیشی مرا سر چشمه نوشی است در طالع
نه از عجزست گر من تن به زخم نیشتر دادم
فرو رفتم چنان در خویشتن از خرده بینی ها
که از راز شرر در سینه خارا خبر دادم
دهن وا کرد چون سوفار در خون خوردنم صائب
به هر کس چون خدنگ آهنین دل بال و پر دادم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۹
اگر بی پرده در گلزار افغان ساز می کردم
زر گل را سپند شعله آواز می کردم
نکردم روترش از سرزنش در عاشقی هرگز
زبان چون شمع دایم در دهان گاز می کردم
کنون از سایه خود می کنم وحشت خوش آن جرات
که پیش پای شاهین سینه پاانداز می کردم
نبود از بیقراری ناله من در دل آتش
که دورافتادگان را چون سپند آواز می کردم
چو ماه نو به زیر تیغ در نشو و نما بودم
به ناخن تا گره از کار مردم باز می کردم
ز هر خاک سیه فیض جواهر سرمه می بردم
در آن فرصت که من آیینه را پرداز می کردم
کنون نی می کند در ناخنم مخمل خوشاروزی
که بر روی زمین خشک خواب ناز می کردم
نمی گردید دامنگیر من گر ناله بلبل
سبک چون رنگ ازین بستانسرا پرواز می کردم
اگر ذوق گرفتاری نمی شد خضر راه من
به امید چه من از آشیان پرواز می کردم
نمی آمد اگر صائب به دستم دامن شبها
من عاجز به دامان که دست انداز می کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۲
سواد شهر را از گریه گرهامون نمی کردم
درین وحشت سرالنگر من مجنون نمی کردم
امید سنگ طفلان بود باغ دلگشا ورنه
به تکلیف بهار از خانه سربیرون نمی کردم
نمی گشتم سفید از زردرویی در صف محشر
به خون گردست و تیغ یار را گلگون نمی کردم
ز شغل خانه سازی زنده زیر خاک می رفتم
پناه خود خم می گر چو افلاطون نمی کردم
که می آمد برون از عهده دریا کشی چون من
قناعت از می لعلی اگر با خون نمی کردم
ز خود بیرون شدم آسوده گردیدم چه می کردم
اگر این کفش تنگ از پای خود بیرون نمی کردم
اگر آیینه آن سنگدل می بود در دستم
نمی دادم به دستش تا دلش را خون نمی کردم
نمی شد بی بری بار دل آزاده ام صائب
اگر چون سرو من هم مصرعی موزون نمی کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۴
پریشان چند در وحشت سرای آب و گل کردم
دل از دنبال من گردد من از دنبال دل گردم
به تعمیر تن خاکی دل من بر نمی آید
کدامین رخنه را معمار ازین یک مشت گل کردم
عجب دارم گذارد آه عالمسوز من فردا
که از تردامنی در حلقه پاکان خجل کردم
نخواهد نقطه ای از نامه اعمال من ماندن
به این عنوان اگر از روسیاهی منفعل گردم
من و گردن فرازی برامید خونبها حاشا
گوارا نیستم برتیغ اگر خون بحل گردم
توان تا زیر پا شد خاک آن سرو خرامان را
چرا چون قمریان برگرد سر و پابه گل کردم
فریب وعده او گر چه صائب بارها خوردم
همان خوشوقت از پیمان آن پیمان گسل کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۶
شبی صدبار برگرد دل افکار می گردم
به بوی یوسفی برگرد این بازار می گردم
چنان افتاده از پرگار طاقت نقطه جانم
که بر گرد سر هر نقطه چون پرگار می گردم
خدا این طفل را ببخشد خواب آسایش
شبی صد بار از فریاد دل بیدار می گردم
کباب نسر طایر می کند خون گریه از شوقم
من ناکس چو کرکس در پی مردار می گردم
ز بوی گلشن فردوس پهلو می کنم خالی
سبکروحم هوا تا خورده ام بیمار می گردم
اگر چه نقش دیوارم به ظاهر در گرانخوابی
اگر رنگ از رخ گل می پرد بیدار می گردم
چنان سرشار افتاده است صائب خارخار من
که برگرد سرخار سر دیوار می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۳
به پیغام زبانی از دهان یار خرسندم
به حرف و صوت از آن لبهای شکر بارخرسندم
کیم من تا خیال بوسه گرد خاطرم گردد
به شکر خنده ای زان مشرق گفتار خرسندم
به شکر خنده گر شیرین نمی سازی دهانم را
به حرف تلخ از آن لبهای شکر بار خرسندم
ز گل رنگین نمی سازی اگر جیب و کنارم را
زبی برگی به برگ سبز از آن گلزار خرسندم
تو در آیینه از نظاره خود کام دل بستان
که از دیدار، من با وعده دیدار خرسندم
ندارد حاصلی جز سنگ طفلان نخل بارآور
از آن چون سروزین بستان به برگ از بار خرسندم
نباشد دولتی بالاتر از امنیت خاطر
به خواب امن، من از دولت بیدار خرسندم
گرانی می کند ناز طبیبان بر دل زارم
به درد بی دوای خود در من بیمار خرسندم
ندارد دانه در دنبال چشم برق چون خرمن
چو موران من به رزق اندک از بسیار خرسندم
نگردد چون سیه عالم به چشمم از تهی مغزی
که من چون خامه با گفتار از کردار خرسندم
ز انصاف خریداران سنگین دل خبر دارم
به زندان صدف چون گوهر شهوار خرسندم
بزرگان می کنند از تلخرویی سرمه در کارم
اگر چه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
نریزم چون صدف در پیش دریا آبروی خود
به اندک ریزشی از ابر گوهر بار خرسندم
به درد و داغ صلح از لاله رویان کرده ام صائب
به پیچ و تاب از گنج گهر چون مار خرسندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۱
چنان سرگرمیی از شوق آن گلگون قبا دارم
که بر گل می خرامم خاراگر در زیر پا دارم
کنار شوق من چون موج آسایش نمی داند
به دریا می روم دست و بغل تا دست و پا دارم
اگر چه در ته یک پیرهن با ماه کنعانم
به بوی پیرهن سر در پی باد صبا دارم
گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او
چه خونها در جگر زان ناوک کاکل ربا دارم
ز خار خشک من ای شاخ گل دامن کشان مگذر
که رنگ مردم بیگانه بوی آشنا دارم
بیا ای عشق اگر داری دماغ جلوه پردازی
که از داغ جنون آیینه های خوش جلا دارم
به یک عالم توجه از تو چون قانع توانم شد
که من از جمله عالم ترا دارم، ترا دارم
چو بوی گل نمی گردد به دامن آشنا پایم
به ظاهر گر چه دست و پای کوشش در حنا دارم
زلال زندگی در ساغر من رنگ گرداند
همان خون می خورم گر در قدح آب بقا دارم
چنان در پاکبازی از علایق گشته ام عریان
که حال مهره ششدر ز نقش بوریا دارم
جنونم اختیاری نیست تا گردم عنانگیرش
چو برگ کاه پروازی به بال کهربا دارم
اگر چه دوربینان چشم دریا می شمارندم
حباب آسا به کف جای گهرمشتی هوا دارم
مرا نتوان به تیغ از درد بی درمان جدا کردن
که از هر بند خود با درد پیوندی جدا دارم
هوای عالم آزادگی کم مختلف گردد
از آن چون سرو من در چار موسم یک قبا دارم
زاکسیر قناعت خون آهو مشک می گردد
من این تعلیم صائب از غزالان ختا دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۲
زبان شکوه فرسودی ز چرخ بیوفا دارم
دلی در گرد کلفت چون چراغ آسیا دارم
شکایت می کنم از یار و امید وفا دارم
به این بیگانگی چشم نگاه آشنا دارم
برید از سایه خود سرو و افتاد از قفای او
عنان دل چسان محکم من بی دست و پا دارم
مزن ای شکر بی شرم لاف پاکدامانی
که من چون نیشکر صد جا سر بند ترا دارم
اگر چه خاکسارم، آسمان را گوش می مالم
به این پستی عجب دستی بلندی در دعا دارم
ز فکر خنجر مژگان او بیرون نمی آیم
اگر در سایه بیدم به زیر تیغ جا دارم
خبر شرط است ای دشمن ز خاک آستان او
مکن کوتاه پایم را که دستی در دعا دارم
به مخمل دستگاهان خواب شیرین تلخ می سازد
شکر خوابی که من بر روی فرش بوریا دارم
نسیم کاروان مصرم ای پوشیده بینایی
در بیت الحزن بگشا که بوی آشنا دارم
خدا فرصت دهد در دامن محشر فرو ریزم
گرههایی که در دل از تو ای بند قبا دارم
گذشت آن شاخ گل، نگرفت بیتابانه دامانش
دل پر حسرتی صائب ز تقصیر صبا دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۴
ز خوی نازک آن سیمبر چندان حذر دارم
که یاد سر کند دستی که با او در کمر دارم
چو خواهد گشت آخر بیستون لوح مزار من
چه حاصل زین که چون فرهاد دستی در هنر دارم
ز دست کوته من هیچ خدمت برنمی آید
مگر دستی به آیین دعا از دور بردارم
تو تا رفتی ز پیش چشم، از دل محو می گردد
اگر صد نسخه از روی تو چون آیینه بردارم
نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل
به امید که من از عارض او چشم بردارم
دل از مهر خموشی برنمی دارد زبان من
وگر نه تیغها پوشیده در زیر سپر دارم
جهانی می دهند از دیدن من آب، چشم خود
اگر چه قطره آبی ز قسمت چون گهر دارم
نمی سازم حجاب پای، چون طاوس بال خود
که من بر عیب خود بیش از هنر صائب نظر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۶
پریشان خاطری آماده از صد رهگذر دارد
صف آهی چو مژگان متصل پیش نظر دارم
به هر جا جلوه گر گردی نه ای از چشم من غایب
که چشم انتظار از نفش پا در هرگذر دارم
ز شوخی می شود از دیده حیران من غایب
اگر صد نسخه زان رخسار، چون آیینه بردارم
نفس در سینه برق سبک جولان گره گردد
اگر بیرون دهم خاری که پنهان در جگر دارم
مرا بگذار با خار ملامت ای سلامت رو
که من بی خار هیهات است پا از جای بردارم
عجب دارم درین دریا به فریادم رسید گوشی
که من گوش صدفها را گرانبار از گهر دارم
به همواری مشو از بحر لنگر دار من ایمن
که تیغ آبدار موج در زیر سپر دارم
چو ماهی گر چه در ظاهر گرفتندم به سیم و زر
ز هر فلسی نهان در پوست چندین نیشتر دارم
به خورشید درختان می رسم چون قطره شبنم
اگر صائب زوری گلعذاران چشم بردارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۹
حریفی کو که راه خانه خمار بردارم
ز مینا پنبه، مهر از مخزن اسرار بردارم
شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم
نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم
نماید مهر و کین یک جلوه در آیینه پاکم
ز لوح ساده ناز طوطی از زنگار بردارم
سخن چون خط مشکین می تند گرد دهان او
چسان من دل از آن لبهای شکر بار بردارم
زبی برگی شکر خوابی که من در چاشنی دارم
چه افتاده است ناز دولت بیدار بردارم
کشیدن مشکل است از رشته جان دست یک نوبت
دل صد پاره از زلفش به چندین بار بردارم
نمی خواهد میانجی جنگهای زرگری، ورنه
نزاع از کفر و دین و سبحه و زنار بردارم
صدف آب گهر را مانع از قرب است در دریا
شوم در وصل مستغرق گر این دیوار بردارم
چو مینای پر از می فتنه ها دارم به زیر سر
شود پرشور عالم چون ز سر دستار بردارم
به فریاد آورد بیکاری من کارفرما را
اگر فرصت دهد غیرت که دست از کار بردارم
نگردانم ورق را در نظر بازی، نیم شبنم
که چون خورشید بینم دیده از گلزار بردارم
اگر از شکوه خاموشم نه خرسندی است، می خواهم
که در دیوان محشر مهر ازین طومار بردارم
گذارند آستین بر چشم خود سنگین دلان صائب
اگر من آستین از دیده خونبار بردارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۸
به قلب عشق می تازد دل زاری که من دارم
زبان بازی به آتش می کند خاری که من دارم
که آرد ریشه کفر از دل سنگین من بیرون
که محکم چون سلیمانی است ز ناری که من دارم
ندانم سنگ از دست کدامین طفل بستانم
که دارد در جنون آدینه بازاری که من دارم
ز صد دامن گل بی خار در چشم بود خوشتر
زروی نو خط او در جگر خاری که من دارم
خورد چون شربت عناب خود بیگناهان را
ز بیباکی نظر بر چشم بیماری که من دارد
به سیم قلب از اخوان نگیرد ماه کنعان را
که دارد از عزیزان این خریداری که من دارم
نفس در سینه خورشید عالمتاب می سوزد
درین گلشن چو شبنم چشم بیداری که من دارم
کند گر در نوازش کارفرما کو تهی با من
ز ذوق کار مزدش می رسد کاری که من دارم
سبک کرده است در میزان من سد سکندر را
به پیش روی خود از جسم دیواری که من دارم
تماشای بهشت از خانه ام بیرون نمی آرد
ز داغ آتشین در سینه گلزاری که من دارم
به درمان می توان تخفیف دادن درد را صائب
عجب دردی است بی درمان پرستاری که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۳
خوشا روزی که منزل در سواد اصفهان سازم
ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم
نسیم آسا به گرد سر بگردم چار باغش را
به هر شاخی که بنشیند دل من آشیان سازم
شود روشن دو چشمم از سواد سرمه خیز او
ز مژگان زنده رود گریه شادی روان سازم
ز شکر بشکنم خسرو صفت بازار شیرین را
به ملک اصفهان شبدیز را آتش عنان سازم
صلای آب حیوان می زند تیغ جوانمردش
چرا چون خضر کم همت به عمر جاودان سازم
به مژگان خواب مخمل می دهد جا جسم زارم را
چرا آرامگاه خویش از تیغ و سنان سازم
به این گرمی که من رو از غریبی در وطن دارم
اگر بر سنگ بگذارم قدم ریگ روان سازم
میان آب و آتش طرح صلح انداختم اما
نمی دانم ترا بر خویشتن چون مهربان سازم
بلند افتاده صائب آنقدر طبع خدادادم
که شمع طور را خاموش از تیغ زبان سازم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۷
ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می ترسم
همه از مار و من از مهره این مار می ترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می باشد
ز تار سبحه بیش از رشته زنار می ترسم
از آن چون شبنم گل خواب در چشم نمی گردد
که از چشم تماشایی بر این گلزار می ترسم
به گرد چشم او گشتن چو مژگان آرزو دارم
ز خوی نازک آن نرگس بیمار می ترسم
ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم بر جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار می ترسم
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر می باشد
من از همواری این خلق ناهموار می ترسم
ز بس نا مردمی از چشم نرم مردمان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار می ترسم
چه باشد پشت و روی اژدها در پله بینش
نه از اقبال می بالم نه از ادبار می ترسم
ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمی ترسد
که من از گردش گردون کج رفتار می ترسم
سرشک گرم را در پرده دل می کنم پنهان
بر آب این گهر از سردی بازار می ترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده ام صائب
ز خار بی گل افزون از گل بی خار می ترسم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۵
دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم
به خاطر آنچه می گردید شد یکجا فراموشم
نمی گردد ز خاطر محو چون مصرع بلند افتد
شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم
چه فارغبال می گشتم درین عالم اگر می شد
غم امروز چون اندیشه فردا فراموشم
چشم آن کس که دور افتاد گردد از فراموشان
من از خواری به پیش چشم از دلها فراموشم
سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم
ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم
چو گوهر گر چه در مهد صدف عمری است در خوابم
نشد زین خواب سنگین رغبت دریا فراموشم
ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی
نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم
نه از منزل نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
به یا دمن که پیش آن فرامشکار می افتد
که با صد رشته کرد آن زلف بی پروا فراموشم
به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را
ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم
مرا این سرافرازی در میان دور گردان بس
که کرد آن سنگدل از دوستان تنها فراموشم
به اشکی می توان شستن ز خاکم دعوی خون را
پس از گشتن مکن ای شمع بی پروا فراموشم
نیم من دانه ای صائب بساط آفرینش را
که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۷
غبار آلود عصیان بس که شد جان هوسناکم
سرشک شمع گردد مهره گل بر سر خاکم
ز خواب نیستی در حشر از آن سربر نمی آرم
که می ترسم کند گرد خجالت زنده در خاکم
چه به از شهپر توفیق باشد مرغ بی پر را
چرا اندیشد از تیغ شهادت جان بیباکم
ز من گل چیدن از رخسار محجوبان نمی آید
نیالاید به خون بیگناهان دامن پاکم
مرا از سینه صافی کین کس در دل نمی ماند
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
ز چشم شور اختر یک سر سوزن نیندیشم
نگیرد بخیه چون صبح از گشایش سینه چاکم
به گرد دانه بهر خرد کردن آسیا گردد
نه از مهرست اگر برگرد سر می گردد افلاکم
ز مسواک ربایی زنگ دندانم یکی صد شد
سرانگشت ندامت کاش می گردید مسواکم
ز کوه غم دل بیتاب من آرام می گیرد
نمی سازد شراب و شاهد و مطرب طربناکم
چو خار خشک دست از دامن شب بر نمی دارم
فتد چون کار با دامان مردم خار نمناکم
زمستی گریه گردن خون به خون شستن بود صائب
مگر زآلودگیها پاک سازد گریه تاکم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۸
نیم خارج درین بستانسرا هر چند غمناکم
اگر هم خنده گل نیستم هم گریه تاکم
ز عشق است این که دارم در نظرها شوکت گردون
چو این تیغ از کفم بیرون رود یک قبضه خاکم
ندارم در نظرها اعتبار نقطه سهوی
چه حاصل کز سویدا مرکز پرگار افلاکم؟
ز خشکی گر چه نی در ناخن من می کند سودا
تهی پایی چو آید بر سر من خار نمناکم
به گرد خاطرم اندیشه رفتن نمی گردد
اگر چه پیش پای سیل افتاده است خاشاکم
از آن با چاکهای سینه خود عشق می بازم
که باشد چون قفس راهی به سوی گل زهر چاکم
من آن صیاد خوش خلقم در این صحرای پر وحشت
که خون صید مشک تر شود در ناف فتراکم
نمی آید گران بر خاطر آزرده بلبل
اگر بر روی گل غلط چو شبنم دیده پاکم
نسازم سبز چون صائب حدیث دشمن خود را؟
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۹
دل آسوده ای داری مپرس از صبر و آرامم
نگین را در فلاخن می نهد بیتابی نامم
ز بس زهر شکایت خوردم و بر لب نیاوردم
به سبزی می زند تیغ زبان چون پسته در کامم
اگر از شکوه دوران خموشم، نیست خرسندی
نمی خیزد صدا از بینوایی از لب جامم
به چشم همت من دولت دنیا نمی آید
مکرر آستین افشانده بر صید هما دامم
به زلف یار از هر بند پیوند دگر دارم
نه چون مرغ دل اهل هوس نوکیسه دامم
ز مجنون یادگاری نیست جز من، جای آن دارد
که سازد عشق از چشم غزالان حلقه دامم
سپند آتش رخسارم آسایش نمی دانم
اثر تا از وجودم هست در سیرست آرامم
شکست من ندارد حاصلی غیر از شکست خود
دل خارا به درد آید ز عاجز نالی جامم
در آغاز محبت دست و پا گم کرده ام صائب
نمی دانم کجا خواهد کشید آخر سرانجامم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۲
اگر آرد برون آن دلستان سراز گریبانم
برآرد صد بهشت جاویدان سر از گریبانم
همان چون طوق قمری حلقه بیرون درباشم
برون آرد گر آن سرو روان سر از گریبانم
اگر با نو بهاران در ته یک پیرهن باشم
برآرد چون گل رعنا خزان سر از گریبانم
اگر در پرده سازی بگذرد چون غنچه عمر من
برآرد خرده راز نهان سر از گریبانم
زبیتابی همان صد چاک می سازم گریبان را
مه من گر برآرد چون کتان سر از گریبانم
نیم چون شمع ایمن هرگز از تیغ زبان خود
برآرد دشمن من چون زبان سر از گریبانم
اگر در خلوت عنقا روم، چون کوه قاف آنجا
گرانجانی برآرد در زمان سر از گریبانم
ز دلتنگی اگر چون غنچه خواهم گرد دل گردم
برآرد دور باش باغبان سر از گریبانم
ز زخم خار اگر سازم پناهی از قفس خود را
برآرد خار خار آشتیان سر از گریبانم
چو عیسی گر بدوزم بر فلک خود را، برون آرد
چو سوزن تنگ چشمی ناگهان سر از گریبانم
ز دلگیری همن چون غنچه می پیچم به خود صائب
برون آرد اگر صد گلستان سر از گریبانم