عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۸
جذبه ای کوتا سر از زندان تن بیرون کنم
چند لنگر در ضمیر خاک چون قارون کنم
من که بر سر خاک می ریزم به دست دیگران
در جهان بیوفا طرح عمارت چون کنم
رهنمایی می کنم مرغان فارغبال را
گاه گاهی گر سر از کنج قفس بیرون کنم
تیره نتوان کرد آب زندگانی را به خاک
جان چه باشد تا نثار آن لب میگون کنم
نسبتی در خاکساری نیست با مجنون مرا
کز غبار خاطر خود طرح صد هامون کنم
من که پر در لامکان بی نیازی می زنم
حاش لله شکوه از ناسازی گردون کنم
آب در چشم غزال از آه گرم من نماند
با خمار نرگس میگون لیلی چون کنم
غیرت همکار بنددست و پای جرات است
می روم زین بزم تا پروانه را ممنون کنم
صائب از شرم سبکباری گذارد پا به کوه
کوه درد خویش را گر عرض بر مجنون کنم
چند لنگر در ضمیر خاک چون قارون کنم
من که بر سر خاک می ریزم به دست دیگران
در جهان بیوفا طرح عمارت چون کنم
رهنمایی می کنم مرغان فارغبال را
گاه گاهی گر سر از کنج قفس بیرون کنم
تیره نتوان کرد آب زندگانی را به خاک
جان چه باشد تا نثار آن لب میگون کنم
نسبتی در خاکساری نیست با مجنون مرا
کز غبار خاطر خود طرح صد هامون کنم
من که پر در لامکان بی نیازی می زنم
حاش لله شکوه از ناسازی گردون کنم
آب در چشم غزال از آه گرم من نماند
با خمار نرگس میگون لیلی چون کنم
غیرت همکار بنددست و پای جرات است
می روم زین بزم تا پروانه را ممنون کنم
صائب از شرم سبکباری گذارد پا به کوه
کوه درد خویش را گر عرض بر مجنون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۰
دل اسیر طره عنبرفشانش چون کنم
با دل مجروح با مشکین سنانش چون کنم
می چکد خون از گل رخسارش از تاب نگاه
بوسه بر رخساره چون ارغوانش چون کنم
تیر آن ابرو کمان از جوشن الماس جست
سینه خود را هدف پیش کمانش چون کنم
چشم او چشم مرا در سرمه خوابانیده است
همزبانی با نگاه نکته دانش چون کنم
حرف نتواند بر آورد از دهانش سر برون
من درین فکرم زبان را در دهانش چون کنم
آب شد بال سمندر از فروغ عارضش
پرده های دیده را آیینه دانش چون کنم
ماه نورا هاله در آغوش نتواند گرفت
حیرتی دارم که با موی میانش چون کنم
تا نگیرم تنگ آن موی میان را در بغل
پیچ و تاب خویشتن خاطرنشانش چون کنم
چشم دل دارد زمن هر حلقه ای از زلف او
من به این یک دل به زلف دلستانش چون کنم
خون ز فریادم چکید و در به رویم وانکرد
با دل سنگین گوش باغبانش چون کنم
صائب آتش نفس گر شعله در عالم زند
با زبان خامه آتش فشانش چون کنم؟
با دل مجروح با مشکین سنانش چون کنم
می چکد خون از گل رخسارش از تاب نگاه
بوسه بر رخساره چون ارغوانش چون کنم
تیر آن ابرو کمان از جوشن الماس جست
سینه خود را هدف پیش کمانش چون کنم
چشم او چشم مرا در سرمه خوابانیده است
همزبانی با نگاه نکته دانش چون کنم
حرف نتواند بر آورد از دهانش سر برون
من درین فکرم زبان را در دهانش چون کنم
آب شد بال سمندر از فروغ عارضش
پرده های دیده را آیینه دانش چون کنم
ماه نورا هاله در آغوش نتواند گرفت
حیرتی دارم که با موی میانش چون کنم
تا نگیرم تنگ آن موی میان را در بغل
پیچ و تاب خویشتن خاطرنشانش چون کنم
چشم دل دارد زمن هر حلقه ای از زلف او
من به این یک دل به زلف دلستانش چون کنم
خون ز فریادم چکید و در به رویم وانکرد
با دل سنگین گوش باغبانش چون کنم
صائب آتش نفس گر شعله در عالم زند
با زبان خامه آتش فشانش چون کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۱
ترک تن دل را نگردانیده روشن چون کنم
پشت چون آیینه مظلم به گلخن چون کنم
دیده روشن به خون دل زمن قانع شده است
من ز قندیل حرم امساک روغن چون کنم
از لطافت باز شبنم بر نمی دارد گلش
خار خشک خویش من درکار گلشن چون کنم
باغ را نتوان تمام از رخنه دیوار دید
دل تسلی از تماشایش به دیدن چون کنم
من گرفتم عیب خود از دیده ها کردم نهان
عیب خود پوشیده از دلهای روشن چون کنم
پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
شعله جواله را پنهان به دامن چون کنم
از نسیمی من که می لرزم به جان چون برگ بید
دعوی ازادگی چون سرو سوسن چون کنم
من گرفتم خار راهش را بر اوردم زپا
خارخارش راز دل بیرون به سوزن چون کنم
چون کنم تسخیر آن حسن پریشان گردرا
ماه را گردآوری با چشم روزن چون کنم
باز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشت
از نظر بستن خرامش آن نشیمن چون کنم
لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود
در جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم
از تجلی هر سر خاری است میل آتشین
حفظ چشم خویش در صحرای ایمن چون کنم
در فلاخن می نهد سیل حوادث کوه را
جمع پای خویش صائب من به دامن چون کنم
پشت چون آیینه مظلم به گلخن چون کنم
دیده روشن به خون دل زمن قانع شده است
من ز قندیل حرم امساک روغن چون کنم
از لطافت باز شبنم بر نمی دارد گلش
خار خشک خویش من درکار گلشن چون کنم
باغ را نتوان تمام از رخنه دیوار دید
دل تسلی از تماشایش به دیدن چون کنم
من گرفتم عیب خود از دیده ها کردم نهان
عیب خود پوشیده از دلهای روشن چون کنم
پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
شعله جواله را پنهان به دامن چون کنم
از نسیمی من که می لرزم به جان چون برگ بید
دعوی ازادگی چون سرو سوسن چون کنم
من گرفتم خار راهش را بر اوردم زپا
خارخارش راز دل بیرون به سوزن چون کنم
چون کنم تسخیر آن حسن پریشان گردرا
ماه را گردآوری با چشم روزن چون کنم
باز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشت
از نظر بستن خرامش آن نشیمن چون کنم
لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود
در جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم
از تجلی هر سر خاری است میل آتشین
حفظ چشم خویش در صحرای ایمن چون کنم
در فلاخن می نهد سیل حوادث کوه را
جمع پای خویش صائب من به دامن چون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۳
گر کند آن بیوفا از من جدایی، چون کنم
من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم
زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نیر خایی چون کنم
در میان رشته زنار و آن موی کمر
فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم
آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادایی چون کنم
آسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم
بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنم
موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است
من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم
با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا
من درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنم
سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن
نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم
دیده خود را درین بستانسرا چون آفتاب
کاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنم
بیستون عشق می گویدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستایی چون کنم
من که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاه
صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم
من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم
زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نیر خایی چون کنم
در میان رشته زنار و آن موی کمر
فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم
آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادایی چون کنم
آسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم
بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنم
موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است
من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم
با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا
من درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنم
سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن
نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم
دیده خود را درین بستانسرا چون آفتاب
کاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنم
بیستون عشق می گویدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستایی چون کنم
من که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاه
صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۳
قبله را تغییر ازان محراب ابرو می کنم
می روم با آستانش کار یکرو می کنم
می نویسم خط بیزاری به طرف عارضش
باطل السحری به کار نرگس او می کنم
عجز در درگاه استغنای او کاری نساخت
می فرستم آه گرمی را ویکرو می کنم
آیه نومیدی از چین جبینش خوانده ام
همتی یاران وداع آن سرکو می کنم
حسن را در شیوه کامل ساختن حق من است
چشم آهو را به تعلیمی سخنگو می کنم
می دهم جان در بهای حسن تا در پرده است
من گل این باغ را در غنچگی بو می کنم
چند با داغ جنون همکاسه باشم سوختم
مدتی صائب به درد بیغمی خو می کنم
می روم با آستانش کار یکرو می کنم
می نویسم خط بیزاری به طرف عارضش
باطل السحری به کار نرگس او می کنم
عجز در درگاه استغنای او کاری نساخت
می فرستم آه گرمی را ویکرو می کنم
آیه نومیدی از چین جبینش خوانده ام
همتی یاران وداع آن سرکو می کنم
حسن را در شیوه کامل ساختن حق من است
چشم آهو را به تعلیمی سخنگو می کنم
می دهم جان در بهای حسن تا در پرده است
من گل این باغ را در غنچگی بو می کنم
چند با داغ جنون همکاسه باشم سوختم
مدتی صائب به درد بیغمی خو می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۴
پرده شرم حجاب امروز یک سو می کنم
با نقاب بی مروت کاریکرو می کنم
پیش گام همت من آب باریکی است بحر
کی چو سرو استادگی در هر لب جو می کنم
بوی پیراهن ز شوق من گریبان چاک ومن
غنچه تصویر را از سادگی بو می کنم
سنگ و آهن را به همت می توانم بال داد
صید اگر خواهم به شاهین ترازو می کنم
از نگاه گرم دارم برق را در پیچ وتاب
گربه خاکستر ببینم آتشین رومی کنم
گرچو مجنون پیش من یک روز زانو ته کند
چشم بازیگوش آهو را سخنگو می کنم
چون به مهر و مه بسنجم حسن او در خیال
از ترنج غبغب یوسف ترازو می کنم
اختیار باغ اگر صائب بود در دست من
خرده گل را سپند آن گل رو می کنم
با نقاب بی مروت کاریکرو می کنم
پیش گام همت من آب باریکی است بحر
کی چو سرو استادگی در هر لب جو می کنم
بوی پیراهن ز شوق من گریبان چاک ومن
غنچه تصویر را از سادگی بو می کنم
سنگ و آهن را به همت می توانم بال داد
صید اگر خواهم به شاهین ترازو می کنم
از نگاه گرم دارم برق را در پیچ وتاب
گربه خاکستر ببینم آتشین رومی کنم
گرچو مجنون پیش من یک روز زانو ته کند
چشم بازیگوش آهو را سخنگو می کنم
چون به مهر و مه بسنجم حسن او در خیال
از ترنج غبغب یوسف ترازو می کنم
اختیار باغ اگر صائب بود در دست من
خرده گل را سپند آن گل رو می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۵
می شود پرشور هروادی که مجنونش منم
وقت ملکی خوش که در صحرا وهامونش منم
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هرکه می گرداند از من روی ممنونش منم
می شود چون غنچه کار دل به خون خوردن تمام
نیست هرکس تشنه خون تشنه خونش منم
هرکه کرد ادراک من دریافت راز چرخ را
آسمان سر بسته مکتوبی است مضمونش منم
زاهل همت کم شود خمخانه گردون تهی
گر فلاطون رفت از عالم فلاطونش منم
عشق خوش دارد مرا بهر فریب دیگران
پیش پای ساده لوحی نعل وارونش منم
چارباغ عالم از طبع روانم تازه است
دجله و نیل و فرات ورود جیحونش منم
نیستم شرمنده حرفی چه جای بوسه ای
گرچه عمری شد اسیر لعل میگونش منم
می خورم دانسته بازی از فریب وعده اش
ورنه از پی بردگان نعل وارونش منم
ناله من می رسد صائب به آن عشرت سر
گربه ظاهر دور از بزم همایونش منم
وقت ملکی خوش که در صحرا وهامونش منم
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هرکه می گرداند از من روی ممنونش منم
می شود چون غنچه کار دل به خون خوردن تمام
نیست هرکس تشنه خون تشنه خونش منم
هرکه کرد ادراک من دریافت راز چرخ را
آسمان سر بسته مکتوبی است مضمونش منم
زاهل همت کم شود خمخانه گردون تهی
گر فلاطون رفت از عالم فلاطونش منم
عشق خوش دارد مرا بهر فریب دیگران
پیش پای ساده لوحی نعل وارونش منم
چارباغ عالم از طبع روانم تازه است
دجله و نیل و فرات ورود جیحونش منم
نیستم شرمنده حرفی چه جای بوسه ای
گرچه عمری شد اسیر لعل میگونش منم
می خورم دانسته بازی از فریب وعده اش
ورنه از پی بردگان نعل وارونش منم
ناله من می رسد صائب به آن عشرت سر
گربه ظاهر دور از بزم همایونش منم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۸
هرکه ادراک زلف و روی جانان را به هم
دید با صبح وطن شام غریبان را به هم
روزگاری بود با هم کفر و ایمان جنگ داشت
صلح داد آن زلف و عارض کفر و ایمان را به هم
چون کسی بندد به روی خود در فردوس را
پیش رویش چون گذارم چشم حیران را به هم
گر رقم یکدست باشد خامه فولاد را
چون نمی جوشد ز غیرت خون شهیدان را به هم
لنگر تمکین نمی گردد خزان را سنگ راه
لاله می بندد عبث با کوه دامان را به هم
زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور عزیزان را به هم
از محبت نیست انجم رابه هم پیوستگی
چرخ می ساید زروی خشم دندان را به هم
سردمهری صائب اوراق خزان را لازم است
کی توان پیوست دلهای پریشان را به هم
دید با صبح وطن شام غریبان را به هم
روزگاری بود با هم کفر و ایمان جنگ داشت
صلح داد آن زلف و عارض کفر و ایمان را به هم
چون کسی بندد به روی خود در فردوس را
پیش رویش چون گذارم چشم حیران را به هم
گر رقم یکدست باشد خامه فولاد را
چون نمی جوشد ز غیرت خون شهیدان را به هم
لنگر تمکین نمی گردد خزان را سنگ راه
لاله می بندد عبث با کوه دامان را به هم
زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور عزیزان را به هم
از محبت نیست انجم رابه هم پیوستگی
چرخ می ساید زروی خشم دندان را به هم
سردمهری صائب اوراق خزان را لازم است
کی توان پیوست دلهای پریشان را به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۹
تاخط شیرنگ آورد از دو جانب سر به هم
می زند حسن سبک پرواز بال و پربه هم
خط ظالم کرد تسخیر لب میگون یار
تا لب خمیازه ما کی رسد دیگربه هم
خم به یک اندازه شد بازو دو ابروی تو
خوش قدر افتاده جنگ این دو زور آور به هم
در نگاه اولین کار دو عالم ساختند
می دهند اکنون دو چشم مست او ساغر به هم
مشکل است از هم جدا کردن دو فیل مست را
داد آخر عشق او ما وجنون را سربه هم
چند گویی حرف کفر و دین قدم درراه نه
کاین دو راه مختلف آخر گذارد سربه هم
نیست غیر از باد دستی عمر را شیرازه ای
مد احسان آورد اوراق این دفتر به هم
بسته شد از نوشخند او دهان شکوه ام
رخنه منقار طوطی آمد از شکربه هم
عالم آب است از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی می خورد بحر گران لنگر به هم
از حجاب عشق کوه قاف دارم در میان
گرچه در یک شیشه ام با آن پری پیکر به هم
روی آتشناک و چشم آسمان گونش ببین
گر ندیدی چشمه خورشید و نیلوفر به هم
بر نمی آید فلک با دل تپیدنهای من
قاف لرزد چون زند سیمرغ بال و پربه هم
ترک کی می کرد ابراهیم ادهم تاج را
جمع اگر می شد سر آزاده و افسر به هم
روح هیهات است پیوند بدن را نگسلد
نیست از دل التیام رشته و گوهر به هم
آن سپندم من که بر آتش زنم گر خویش را
می نهد از دود تلخم دیده را مجمر به هم
نیست صائب بر دل من از سیه بختی غبار
کی کشد آیینه روی خود ز خاکستر به هم
می زند حسن سبک پرواز بال و پربه هم
خط ظالم کرد تسخیر لب میگون یار
تا لب خمیازه ما کی رسد دیگربه هم
خم به یک اندازه شد بازو دو ابروی تو
خوش قدر افتاده جنگ این دو زور آور به هم
در نگاه اولین کار دو عالم ساختند
می دهند اکنون دو چشم مست او ساغر به هم
مشکل است از هم جدا کردن دو فیل مست را
داد آخر عشق او ما وجنون را سربه هم
چند گویی حرف کفر و دین قدم درراه نه
کاین دو راه مختلف آخر گذارد سربه هم
نیست غیر از باد دستی عمر را شیرازه ای
مد احسان آورد اوراق این دفتر به هم
بسته شد از نوشخند او دهان شکوه ام
رخنه منقار طوطی آمد از شکربه هم
عالم آب است از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی می خورد بحر گران لنگر به هم
از حجاب عشق کوه قاف دارم در میان
گرچه در یک شیشه ام با آن پری پیکر به هم
روی آتشناک و چشم آسمان گونش ببین
گر ندیدی چشمه خورشید و نیلوفر به هم
بر نمی آید فلک با دل تپیدنهای من
قاف لرزد چون زند سیمرغ بال و پربه هم
ترک کی می کرد ابراهیم ادهم تاج را
جمع اگر می شد سر آزاده و افسر به هم
روح هیهات است پیوند بدن را نگسلد
نیست از دل التیام رشته و گوهر به هم
آن سپندم من که بر آتش زنم گر خویش را
می نهد از دود تلخم دیده را مجمر به هم
نیست صائب بر دل من از سیه بختی غبار
کی کشد آیینه روی خود ز خاکستر به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۳
از حجاب عشق محروم از گل روی توایم
ورنه ما صد پیرهن محرم تر از بوی توایم
گر به ظاهر چون نگاه از چشم دور افتاده ایم
هرکجا باشیم در محراب ابروی توایم
گرچه در چون غنچه بر روی دو عالم بسته ایم
چشم بر راه نسیم آشنا روی توایم
ما ز چشم پاک، چون آیینه بر بزم حضور
بر سر دست تو و بر روی زانوی توایم
نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی
دیگران آبند و ما ریگ ته جوی توایم
سنگ را هرچند با گوهر نمی سنجد کسی
قدر ما این بس که گاهی در ترازوی توایم
کیست تا چون سایه ما را جز تو برگیرد ز خاک؟
بر زمین افتاده بالای دلجوی توایم
سرکشان عشق را در کاسه سر خاک کن
ورنه ما پیوسته زیر تیغ ابروی توایم
ما که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتیم
این زمان از غنچه خسبان سر کوی توایم
ما که صائب ره به حرف آشنایان بسته ایم
گوش بر آواز حرف آشنا روی توایم
ورنه ما صد پیرهن محرم تر از بوی توایم
گر به ظاهر چون نگاه از چشم دور افتاده ایم
هرکجا باشیم در محراب ابروی توایم
گرچه در چون غنچه بر روی دو عالم بسته ایم
چشم بر راه نسیم آشنا روی توایم
ما ز چشم پاک، چون آیینه بر بزم حضور
بر سر دست تو و بر روی زانوی توایم
نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی
دیگران آبند و ما ریگ ته جوی توایم
سنگ را هرچند با گوهر نمی سنجد کسی
قدر ما این بس که گاهی در ترازوی توایم
کیست تا چون سایه ما را جز تو برگیرد ز خاک؟
بر زمین افتاده بالای دلجوی توایم
سرکشان عشق را در کاسه سر خاک کن
ورنه ما پیوسته زیر تیغ ابروی توایم
ما که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتیم
این زمان از غنچه خسبان سر کوی توایم
ما که صائب ره به حرف آشنایان بسته ایم
گوش بر آواز حرف آشنا روی توایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۶
ما رگ جان را به آن زلف پریشان بسته ایم
پیچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ایم
از دل پرخون که قربان شهادت می رود
لاله داغی به تابوت شهیدان بسته ایم
شبنمیم اما ز فیض شوخ چشمیهای عشق
با گل خورشید، مژگان را به مژگان بسته ایم
دوری ما یک سر تیرست ازان ابرو کمان
بر خدنگ راست کیشش دل چو پیکان بسته ایم
دست دریا زیر بار گریه خونین ماست
ما حنای رنگ بست دست مرجان بسته ایم
کی رویم از جا به سنگ کودکان شوچ چشم؟
ما و صحرای جنون دامان به دامان بسته ایم
بر زبان افتاده راز بوسه دزدیهای ما
این نمک را ما به چشم پاسبانان بسته ایم
پر بر آورده است چون مرغ نگاه از اشتیاق
نامه خود را اگر بر بال مژگان بسته ایم
چون نسوزیم از ندامت، چون نمیریم از خمار؟
ما به زخم خود در فیض نمکدان بسته ایم
چشم حسرت از گل روی وطن پوشیده ایم
دل به زلف سرکش شام غریبان بسته ایم
تا به کی ناخن زنی ای شانه دستت خشک باد!
دل به امیدی در آن زلف پریشان بسته ایم
کعبه از باب السلام آغوش وا کرده است و ما
دامن محمل به مژگان مغیلان بسته ایم
محمل ما همچو شبنم هست بر دوش وداع
ما نه همچون غنچه صائب دل به بستان بسته ایم
پیچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ایم
از دل پرخون که قربان شهادت می رود
لاله داغی به تابوت شهیدان بسته ایم
شبنمیم اما ز فیض شوخ چشمیهای عشق
با گل خورشید، مژگان را به مژگان بسته ایم
دوری ما یک سر تیرست ازان ابرو کمان
بر خدنگ راست کیشش دل چو پیکان بسته ایم
دست دریا زیر بار گریه خونین ماست
ما حنای رنگ بست دست مرجان بسته ایم
کی رویم از جا به سنگ کودکان شوچ چشم؟
ما و صحرای جنون دامان به دامان بسته ایم
بر زبان افتاده راز بوسه دزدیهای ما
این نمک را ما به چشم پاسبانان بسته ایم
پر بر آورده است چون مرغ نگاه از اشتیاق
نامه خود را اگر بر بال مژگان بسته ایم
چون نسوزیم از ندامت، چون نمیریم از خمار؟
ما به زخم خود در فیض نمکدان بسته ایم
چشم حسرت از گل روی وطن پوشیده ایم
دل به زلف سرکش شام غریبان بسته ایم
تا به کی ناخن زنی ای شانه دستت خشک باد!
دل به امیدی در آن زلف پریشان بسته ایم
کعبه از باب السلام آغوش وا کرده است و ما
دامن محمل به مژگان مغیلان بسته ایم
محمل ما همچو شبنم هست بر دوش وداع
ما نه همچون غنچه صائب دل به بستان بسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۲
زیر سقف چرخ بیدردانه پا افشرده ایم
سیل بی زنهار ما در خانه پا افشرده ایم
بر در هرکس نمی ساییم رخ چون آفتاب
گنج سان در گوشه ویرانه پا افشرده ایم
چون گل پیمانه هردم بر سر دستی نه ایم
چون خم می در دل میخانه پا افشرده ایم
کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم
همچو مژگان بر در یک خانه پا افشرده ایم
صد کبورت گر فرستد کعبه، بالین نشکنیم
ما و بت یک روز در بتخانه پا افشرده ایم
شکوه زلف از زبان ما نمی آید برون
زیر دست انداز او چون شانه پا افشرده ایم
گر سر ما بگذرد چون خوشه از گردون، رواست
در زمین قابلی چون دانه پا افشرده ایم
چون خمار می به طرف باغ زور آورده است
بر گلوی تاک بیرحمانه پا افشرده ایم
ریشه در فولاد جوهر اینقدر محکم نکرد
زیر تیغ او عجب مردانه پا افشرده ایم
خال او صائب هزاران مور دل پامال کرد
ما عبث در بردن این دانه پا افشرده ایم
سیل بی زنهار ما در خانه پا افشرده ایم
بر در هرکس نمی ساییم رخ چون آفتاب
گنج سان در گوشه ویرانه پا افشرده ایم
چون گل پیمانه هردم بر سر دستی نه ایم
چون خم می در دل میخانه پا افشرده ایم
کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم
همچو مژگان بر در یک خانه پا افشرده ایم
صد کبورت گر فرستد کعبه، بالین نشکنیم
ما و بت یک روز در بتخانه پا افشرده ایم
شکوه زلف از زبان ما نمی آید برون
زیر دست انداز او چون شانه پا افشرده ایم
گر سر ما بگذرد چون خوشه از گردون، رواست
در زمین قابلی چون دانه پا افشرده ایم
چون خمار می به طرف باغ زور آورده است
بر گلوی تاک بیرحمانه پا افشرده ایم
ریشه در فولاد جوهر اینقدر محکم نکرد
زیر تیغ او عجب مردانه پا افشرده ایم
خال او صائب هزاران مور دل پامال کرد
ما عبث در بردن این دانه پا افشرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۴
رانده درگاه حق را داغ محرومی سزاست
ما نه از راه بخیلی رد سایل کرده ایم
از دهان گاز صد زخم نمایان خورده ایم
تا زبان آتشین را شمع محفل کرده ایم
پیش سروی کز خرامش آب حیوان می چکد
ما نظربازی به سرو پای در گل کرده ایم
روی خود بر خاک می مالیم از شکر وصول
روی اگر چون موج از دریا به ساحل کرده ایم
جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد
صلح ما از جلوه لیلی به محمل کرده ایم
شانه با زلف پریشان، باد با سنبل نکرد
آنچه از زور جنون ما با سلاسل کرده ایم
کم نشاطی نیست آزادی ازین وحشت سرا
زیر شمشیر شهادت رقص بسمل کرده ایم
دادخواهی می شود در نوبهار رستخیز
در زمین شور هر تخمی که باطل کرده ایم
صائب از زخم زبان موج خونها خورده ایم
تا به دریا جویبار خویش واصل کرده ایم
ما ره نزدیک دور از طبع کاهل کرده ایم
در میان ره ز غفلت خواب منزل کرده ایم
ما چو گل با روی خندان در شهادتگاه عشق
خون خود با خونبها در کار قاتل کرده ایم
ما نه از راه بخیلی رد سایل کرده ایم
از دهان گاز صد زخم نمایان خورده ایم
تا زبان آتشین را شمع محفل کرده ایم
پیش سروی کز خرامش آب حیوان می چکد
ما نظربازی به سرو پای در گل کرده ایم
روی خود بر خاک می مالیم از شکر وصول
روی اگر چون موج از دریا به ساحل کرده ایم
جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد
صلح ما از جلوه لیلی به محمل کرده ایم
شانه با زلف پریشان، باد با سنبل نکرد
آنچه از زور جنون ما با سلاسل کرده ایم
کم نشاطی نیست آزادی ازین وحشت سرا
زیر شمشیر شهادت رقص بسمل کرده ایم
دادخواهی می شود در نوبهار رستخیز
در زمین شور هر تخمی که باطل کرده ایم
صائب از زخم زبان موج خونها خورده ایم
تا به دریا جویبار خویش واصل کرده ایم
ما ره نزدیک دور از طبع کاهل کرده ایم
در میان ره ز غفلت خواب منزل کرده ایم
ما چو گل با روی خندان در شهادتگاه عشق
خون خود با خونبها در کار قاتل کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۶
عشق را در بند جسم از پیچ و تاب افکنده ایم
خضر را در دام از موج سراب افکنده ایم
با سیه مستان غفلت تازه رو برمی خوریم
پیش پای سایه فرش آفتاب افکنده ایم
دوربینان بر فراز کوه بیدارند و ما
در ره سیل حوادث رخت خواب افکنده ایم
چون سمندر غوطه در دریای آتش خورده ایم
تا ز روی آتشین او نقاب افکنده ایم
با خیال روی او تا آشنا گردیده ایم
پرده بیگانگی بر روی خواب افکنده ایم
زان رخ گلگون به خون دل قناعت کرده ایم
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم
زاهدان خشک می ترسند از برق فنا
ما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایم
در چنین بحری که موجش می رباید کوه را
کشتی بی لنگر خود چون حباب افکنده ایم
می شود آسان ز همت مشکل عالم، که ما
بارها گنجشک خود را بر عقاب افکنده ایم
همچو چشم دلبران صائب مدار خویش را
از سیه مستی به بیداری و خواب افکنده ایم
خضر را در دام از موج سراب افکنده ایم
با سیه مستان غفلت تازه رو برمی خوریم
پیش پای سایه فرش آفتاب افکنده ایم
دوربینان بر فراز کوه بیدارند و ما
در ره سیل حوادث رخت خواب افکنده ایم
چون سمندر غوطه در دریای آتش خورده ایم
تا ز روی آتشین او نقاب افکنده ایم
با خیال روی او تا آشنا گردیده ایم
پرده بیگانگی بر روی خواب افکنده ایم
زان رخ گلگون به خون دل قناعت کرده ایم
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم
زاهدان خشک می ترسند از برق فنا
ما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایم
در چنین بحری که موجش می رباید کوه را
کشتی بی لنگر خود چون حباب افکنده ایم
می شود آسان ز همت مشکل عالم، که ما
بارها گنجشک خود را بر عقاب افکنده ایم
همچو چشم دلبران صائب مدار خویش را
از سیه مستی به بیداری و خواب افکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۵
ما کجا دست آشنا با مهره گل می کنیم
مشورت چون غنچه با سی پاره دل می کنیم
بحر پرشور حوادث در کف ما عاجزست
موج را از لنگر تسلیم ساحل می کنیم
همچو مژگان روز و شب در پیش چشم استاده است
از خیالش خویش را چندان که غافل می کنیم
داغ عشقی را که در صد پرده می باید نهان
لاله دامان دشت و شمع محفل می کنیم
ناخن فولاد دارد منت روشنگران
تیغ جان را روشن از خاکستر دل می کنیم
دولتی کز سایه خیزد تیرگی بار آورد
صفحه بال هما را فرد باطل می کنیم
کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد
ما که در سودای زلف یار دل دل می کنیم
شبنمیم اما ز بس گرد حوادث خورده ایم
چشمه خورشید عالمتاب را گل می کنیم
فکر ما صائب سحاب نوبهار رحمت است
ما زمین شور را یک لحظه قابل می کنیم
مشورت چون غنچه با سی پاره دل می کنیم
بحر پرشور حوادث در کف ما عاجزست
موج را از لنگر تسلیم ساحل می کنیم
همچو مژگان روز و شب در پیش چشم استاده است
از خیالش خویش را چندان که غافل می کنیم
داغ عشقی را که در صد پرده می باید نهان
لاله دامان دشت و شمع محفل می کنیم
ناخن فولاد دارد منت روشنگران
تیغ جان را روشن از خاکستر دل می کنیم
دولتی کز سایه خیزد تیرگی بار آورد
صفحه بال هما را فرد باطل می کنیم
کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد
ما که در سودای زلف یار دل دل می کنیم
شبنمیم اما ز بس گرد حوادث خورده ایم
چشمه خورشید عالمتاب را گل می کنیم
فکر ما صائب سحاب نوبهار رحمت است
ما زمین شور را یک لحظه قابل می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۹
گر چه ما راه طلب را پای در گل می رویم
پیشتر از برق رفتاران به منزل می رویم
وصل دادیم شوق را افسرده سازد زان چو موج
گاه گاهی از دل دریا به ساحل می رویم
گر به ظاهر نیست دست ما به زیر بار خلق
ما به زیر بار مردم از ته دل می رویم
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند
ما ز یاد همنشینان در مقابل می رویم
گر چه می دانیم گوهر نیست در بحر سراب
همچنان ما از پی دنیای باطل می رویم
گر چه از دل می رود از دیده غایب هر چه شد
ما ز دل چون مصرع برجسته مشکل می رویم
سنگ راه ما نگردد پله افتادگی
با زمین گیری چو نقش پا به منزل می رویم
از در دل می توان شد از دو عالم بی نیاز
ما به هر در صائب از غفلت چو سایل می رویم
پیشتر از برق رفتاران به منزل می رویم
وصل دادیم شوق را افسرده سازد زان چو موج
گاه گاهی از دل دریا به ساحل می رویم
گر به ظاهر نیست دست ما به زیر بار خلق
ما به زیر بار مردم از ته دل می رویم
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند
ما ز یاد همنشینان در مقابل می رویم
گر چه می دانیم گوهر نیست در بحر سراب
همچنان ما از پی دنیای باطل می رویم
گر چه از دل می رود از دیده غایب هر چه شد
ما ز دل چون مصرع برجسته مشکل می رویم
سنگ راه ما نگردد پله افتادگی
با زمین گیری چو نقش پا به منزل می رویم
از در دل می توان شد از دو عالم بی نیاز
ما به هر در صائب از غفلت چو سایل می رویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۰
گر چنین از کف عنان توسن دل می دهیم
رفته رفته پشت بردیوار منزل می دهیم
خلوت در انجمن را اعتبار دیگرست
ما ز خلوت دوستیها تن به محفل می دهیم
امتحان قوت بازوی دریا می کنیم
ما عنان چون موج اگر گاهی به ساحل می دهیم
خاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیست
جان به آواز جرس در پای محمل می دهیم
آه اگر افتد به روی کعبه دل چشم ما
ما که دل از کف زطوف کعبه گل می دهیم
باسبکروحان گرانجانی نمودن مشکل است
پیش باد صبح جان چون شمع محفل می دهیم
زخم خاری صید ما را می کشد در خاک و خون
بی سبب تصدیع دست و تیغ قاتل می دهیم
بحر اگر چون پنجه مرجان بود در دست ها
چون جواب تلخ بی منت به سایل می دهیم
صائب از قحط هم آوازست در دشت جنون
گوش اگر گاهی به فریاد سلاسل می دهیم
رفته رفته پشت بردیوار منزل می دهیم
خلوت در انجمن را اعتبار دیگرست
ما ز خلوت دوستیها تن به محفل می دهیم
امتحان قوت بازوی دریا می کنیم
ما عنان چون موج اگر گاهی به ساحل می دهیم
خاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیست
جان به آواز جرس در پای محمل می دهیم
آه اگر افتد به روی کعبه دل چشم ما
ما که دل از کف زطوف کعبه گل می دهیم
باسبکروحان گرانجانی نمودن مشکل است
پیش باد صبح جان چون شمع محفل می دهیم
زخم خاری صید ما را می کشد در خاک و خون
بی سبب تصدیع دست و تیغ قاتل می دهیم
بحر اگر چون پنجه مرجان بود در دست ها
چون جواب تلخ بی منت به سایل می دهیم
صائب از قحط هم آوازست در دشت جنون
گوش اگر گاهی به فریاد سلاسل می دهیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۳
نظر تا باز کردم بر رخش بار سفر بستم
به یک نظاره چشم از روی آتش چون شرر بستم
غرور دولت دیدار شرکت بر نمی دارد
کشیدم آهی از دل دیده آیینه بر بستم
عجب دارم که پای من به دامن آشنا گردد
که با ریگ روان یک روز احرام سفر بستم
گریبانگیر شد دامن زهر خاری که برچیدم
ز دیوار اندرون آمد به هر محنت که در بستم
همان تیر سبکسیر نظر سیخ کبابش شد
به هر صیدی که من از پرتو همت نظر بستم
چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش
که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم
نظر تا داشتم بر خود نمی دیدم دو عالم را
دو عالم چون دو عینک گشت تا از خود نظر بستم
خوشا ایام بی برگی و خواب عافیت صائب
که می لرزد دلم چون برگ تا بر خود ثمر بستم
به یک نظاره چشم از روی آتش چون شرر بستم
غرور دولت دیدار شرکت بر نمی دارد
کشیدم آهی از دل دیده آیینه بر بستم
عجب دارم که پای من به دامن آشنا گردد
که با ریگ روان یک روز احرام سفر بستم
گریبانگیر شد دامن زهر خاری که برچیدم
ز دیوار اندرون آمد به هر محنت که در بستم
همان تیر سبکسیر نظر سیخ کبابش شد
به هر صیدی که من از پرتو همت نظر بستم
چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش
که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم
نظر تا داشتم بر خود نمی دیدم دو عالم را
دو عالم چون دو عینک گشت تا از خود نظر بستم
خوشا ایام بی برگی و خواب عافیت صائب
که می لرزد دلم چون برگ تا بر خود ثمر بستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۶
ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستم
سر شوریده منصور را بر دار می بستم
من آن روزی که در عشق سخن ثابت قدم بودم
کمر در خدمت هر نقطه چون پرگار می بستم
زدینداری اسیر صد گره چون سبحه گردیدم
رهین یک گره بودم اگر زتار می بستم
تو با اغیار در سیر چمن بودی و من در دل
ز آه سرد نخل ماتم اغیار می بستم
به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه می بندد
اگر در دست من می بود اول بار می بستم
اگر صائب هوا می بود در فرمان عقل من
به دوش باد تخت خود سلیمان وار می بستم
سر شوریده منصور را بر دار می بستم
من آن روزی که در عشق سخن ثابت قدم بودم
کمر در خدمت هر نقطه چون پرگار می بستم
زدینداری اسیر صد گره چون سبحه گردیدم
رهین یک گره بودم اگر زتار می بستم
تو با اغیار در سیر چمن بودی و من در دل
ز آه سرد نخل ماتم اغیار می بستم
به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه می بندد
اگر در دست من می بود اول بار می بستم
اگر صائب هوا می بود در فرمان عقل من
به دوش باد تخت خود سلیمان وار می بستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۸
به یاد آتشین رخساره ای در انجمن رفتم
به پای شمع افتادم چو اشک از خویشتن رفتم
نشد قسمت کز آن آهوی وحشی نقش پا یابم
به بویش گر چه صد نوبت به صحرای ختن رفتم
به نزدیکی مشو از مکر یوسف طلعتان ایمن
که من با داغ حرمان از ته یک پیرهن رفتم
چه صورت دارد از تنگی توان دیدن دهانش را
که من خود را ندیدم تا به فکر آن رهن رفتم
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی
زدست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم
زهمراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من
به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم
گل از من رنگ و بلبل داشت آهنگ از نوای من
نماند از حسن و عشق آثار تا من از چمن رفتم
به بوی پیرهن نتوان مرا از خود برآوردن
که من در ساعت سنگین به این بیت الحزن رفتم
ز ذرات جهان نگسست چون خورشید فیض من
به ظاهر چند روزی گر چه در ابر کفن رفتم
در اقلیم تجرد پادشاه وقت خود بودم
نمی دانم چه کردم تا به زندان بدن رفتم
به عمر جاودان باز آمدن صورت نمی بندد
ره دوری که یک مژگان زدن بی خویشتن رفتم
گریبان سخن صائب به دست آسان می آید
دلم شق چون قلم شد بس که دنبال سخن رفتم
به پای شمع افتادم چو اشک از خویشتن رفتم
نشد قسمت کز آن آهوی وحشی نقش پا یابم
به بویش گر چه صد نوبت به صحرای ختن رفتم
به نزدیکی مشو از مکر یوسف طلعتان ایمن
که من با داغ حرمان از ته یک پیرهن رفتم
چه صورت دارد از تنگی توان دیدن دهانش را
که من خود را ندیدم تا به فکر آن رهن رفتم
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی
زدست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم
زهمراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من
به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم
گل از من رنگ و بلبل داشت آهنگ از نوای من
نماند از حسن و عشق آثار تا من از چمن رفتم
به بوی پیرهن نتوان مرا از خود برآوردن
که من در ساعت سنگین به این بیت الحزن رفتم
ز ذرات جهان نگسست چون خورشید فیض من
به ظاهر چند روزی گر چه در ابر کفن رفتم
در اقلیم تجرد پادشاه وقت خود بودم
نمی دانم چه کردم تا به زندان بدن رفتم
به عمر جاودان باز آمدن صورت نمی بندد
ره دوری که یک مژگان زدن بی خویشتن رفتم
گریبان سخن صائب به دست آسان می آید
دلم شق چون قلم شد بس که دنبال سخن رفتم