عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - وله فیطلب الحقایق
این چرخ گرد گرد کواکب نگار چیست؟
وین اختر ستیزه گر کینه کار چیست؟
هان! ای حکیم، هرچه بپرسم ترا، بگوی
تا منکشف شود که درین پود و تار چیست؟
پروردگار نفس بباید شناختن
این نفس خود چه باشد و پروردگار چیست؟
زین سوی لامکان و از آن سوی هفت چرخ
پیوند آن دو واسطهٔ کامکار چیست؟
این طول و عرض چند و زمان و مکان کدام؟
این خط و نقطه چون و محیط و مدار چیست؟
این چار عنصر و سه موالید و شش جهت
این پنج زورق و دو در و یک سوار چیست؟
این جان روشن و تن تاریک را چه حال؟
وین خاک ساکن و فلک بیقرار چیست؟
این وصلت و مفارقت و جوهر و عرض
این بهمن و تموز و خزان و بهار چیست؟
این قلب و این لسان و سکوت و کلام چه؟
این طبع و این مزاج و خیال و بخار چیست؟
دریک مگس مجاورت نوش و زهر چون؟
در یک مکان مناسبت گنج و مار چیست؟
اصل فرشته از چه و نسل پری ز که؟
وین آدمی بدین صفت و اعتبار چیست؟
درپای دار این فلک بیگناه کش
چندین هزار پیکر ناپایدار چیست؟
آوردنش به عالم و بردن به خاک چند؟
پروردنش به شکر و کردن شکار چیست؟
گوش ملوک از «لمن الملک» چون پرست
باز این نزاع و نخوت واین گیرودار چیست؟
منزل یکی و راه یکی و روش یکی
چندین هزار تفرقه در هر کنار چیست؟
اعداد را چو اصل به غیر از یکی نبود
این عقدهای مختلف اندر شمار چیست
ای نقشبند پیکر معنی، بگوی تا
زین نقشها ارادت صورتنگار چیست؟
الهام و وحی و کشف و مقامات و معجزه
در جنبش نبی و ولی آشکار چیست؟
ابلیس و خلد و آدم و حوا و خوشه چه؟
ذبح و خلیل و گلشن و نمرود و نار چیست؟
مصر و عزیز و یوسف و زندان و خواب چه؟
طور و عصا و موسی و سجیلخوار چیست؟
سیر براق و مسجد اقصی و جبرییل
طوبی و عرش و سدره و دیدار یار چیست؟
بوجهل را مخالفت احمد از چه خاست؟
و آن عنکبوت و پرده و صدیق و غار چیست؟
این حج و عمره و حرم و کعبه و مقام
وین خلق و سعی و وقفه ور می حجار چیست؟
رومی رخان هفت زمین را چنان طواف
بر گرد آن سرادق زنگی شعار چیست؟
گر دیدهای مدینهٔ علم رسول را
باب مدینه و اسد و ذوالفقار چیست؟
مد صراط و وضع ترازو و طی ارض
هول حساب و قول شفاعت گزار چیست؟
رحمت چو در قیاس فزون آمد از غضب
تشویش عبد و خشم خداوندگار چیست؟
از جای آمدن تو اگر واقفی به عقل
در باز گشتن این فزع و زینهار چیست؟
فرمان که میدهد به مکافات نیک و بد؟
مخلوق را درین بد و نیک اختیار چیست؟
ای زاهد، ار به سر عبادت رسیدهای
شرط نماز و روزهٔ لیل و نهار چیست؟
هر جزو را که باز شمردم حقیقتست
گر راه بردهای به حقیقت، به یار، چیست؟
امر رموز «لیسک فی جبتی» چه بود؟
آن گفتن «اناالحق» و منصور و دار چیست؟
برما هزار گونه مباهات میکنی
ای مدعی بگو که: یکی از هزار چیست؟
گر جاهلی، ز راهرو کاروان بپرس
ورعارفی، بگوی که تا: اصل کار چیست؟
تا کی دویدنت به یسار از یمین چنان؟
نادیده این قدر که یمین از یسار چیست؟
ما در حصار این فلک تیز گردشیم
وز جان بیخبر که: برون از حصار چیست؟
ای پادشاه، اگر نظر لطف میکنی
زان روی پرده دور کن، این انتظار چیست؟
با اوحدی ز آتش دوزخ سخن مگوی
در دست این شکسته دل خاکسار چیست؟
باران رحمت تو به هر گوشه میرسد
او هم به کوی تست، برو هم ببار، چیست؟
وین اختر ستیزه گر کینه کار چیست؟
هان! ای حکیم، هرچه بپرسم ترا، بگوی
تا منکشف شود که درین پود و تار چیست؟
پروردگار نفس بباید شناختن
این نفس خود چه باشد و پروردگار چیست؟
زین سوی لامکان و از آن سوی هفت چرخ
پیوند آن دو واسطهٔ کامکار چیست؟
این طول و عرض چند و زمان و مکان کدام؟
این خط و نقطه چون و محیط و مدار چیست؟
این چار عنصر و سه موالید و شش جهت
این پنج زورق و دو در و یک سوار چیست؟
این جان روشن و تن تاریک را چه حال؟
وین خاک ساکن و فلک بیقرار چیست؟
این وصلت و مفارقت و جوهر و عرض
این بهمن و تموز و خزان و بهار چیست؟
این قلب و این لسان و سکوت و کلام چه؟
این طبع و این مزاج و خیال و بخار چیست؟
دریک مگس مجاورت نوش و زهر چون؟
در یک مکان مناسبت گنج و مار چیست؟
اصل فرشته از چه و نسل پری ز که؟
وین آدمی بدین صفت و اعتبار چیست؟
درپای دار این فلک بیگناه کش
چندین هزار پیکر ناپایدار چیست؟
آوردنش به عالم و بردن به خاک چند؟
پروردنش به شکر و کردن شکار چیست؟
گوش ملوک از «لمن الملک» چون پرست
باز این نزاع و نخوت واین گیرودار چیست؟
منزل یکی و راه یکی و روش یکی
چندین هزار تفرقه در هر کنار چیست؟
اعداد را چو اصل به غیر از یکی نبود
این عقدهای مختلف اندر شمار چیست
ای نقشبند پیکر معنی، بگوی تا
زین نقشها ارادت صورتنگار چیست؟
الهام و وحی و کشف و مقامات و معجزه
در جنبش نبی و ولی آشکار چیست؟
ابلیس و خلد و آدم و حوا و خوشه چه؟
ذبح و خلیل و گلشن و نمرود و نار چیست؟
مصر و عزیز و یوسف و زندان و خواب چه؟
طور و عصا و موسی و سجیلخوار چیست؟
سیر براق و مسجد اقصی و جبرییل
طوبی و عرش و سدره و دیدار یار چیست؟
بوجهل را مخالفت احمد از چه خاست؟
و آن عنکبوت و پرده و صدیق و غار چیست؟
این حج و عمره و حرم و کعبه و مقام
وین خلق و سعی و وقفه ور می حجار چیست؟
رومی رخان هفت زمین را چنان طواف
بر گرد آن سرادق زنگی شعار چیست؟
گر دیدهای مدینهٔ علم رسول را
باب مدینه و اسد و ذوالفقار چیست؟
مد صراط و وضع ترازو و طی ارض
هول حساب و قول شفاعت گزار چیست؟
رحمت چو در قیاس فزون آمد از غضب
تشویش عبد و خشم خداوندگار چیست؟
از جای آمدن تو اگر واقفی به عقل
در باز گشتن این فزع و زینهار چیست؟
فرمان که میدهد به مکافات نیک و بد؟
مخلوق را درین بد و نیک اختیار چیست؟
ای زاهد، ار به سر عبادت رسیدهای
شرط نماز و روزهٔ لیل و نهار چیست؟
هر جزو را که باز شمردم حقیقتست
گر راه بردهای به حقیقت، به یار، چیست؟
امر رموز «لیسک فی جبتی» چه بود؟
آن گفتن «اناالحق» و منصور و دار چیست؟
برما هزار گونه مباهات میکنی
ای مدعی بگو که: یکی از هزار چیست؟
گر جاهلی، ز راهرو کاروان بپرس
ورعارفی، بگوی که تا: اصل کار چیست؟
تا کی دویدنت به یسار از یمین چنان؟
نادیده این قدر که یمین از یسار چیست؟
ما در حصار این فلک تیز گردشیم
وز جان بیخبر که: برون از حصار چیست؟
ای پادشاه، اگر نظر لطف میکنی
زان روی پرده دور کن، این انتظار چیست؟
با اوحدی ز آتش دوزخ سخن مگوی
در دست این شکسته دل خاکسار چیست؟
باران رحمت تو به هر گوشه میرسد
او هم به کوی تست، برو هم ببار، چیست؟
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - وله فیتقلب الاحوال
بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد
شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد
دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی
کین نه یاریست که او را غم یاری باشد
تو بدین دولت شش روزهٔ خود غره مباش
کین چنین صید به عمری دوسه بازی باشد
تا به کی قصهٔ مال و زر و بستان و سرای؟
سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد
به چنین مملکتی شاد چه باشی؟ که درو
غایت مرتبت تختی و داری باشد
چه روی بر سرخاکی به تکبر؟ که و را
چون تو در هر قدمی چند هزاری باشد
کار خود را تو هم اکنون به قراری باز آر
ور نه فردا نهلندت که قراری باشد
آن چنان زی، که چو توفان اجل موج زند
گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد
تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی
مونس گور تو، شک نیست، که ماری باشد
بر حذر باش ز دود نفس مسکینان
که چنین دود هم از شعلهٔ ناری باشد
خاکساران چنین را به حقارت منگر
تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد؟
آن برون آید از آن آتش سوزان فردا
که زرش را هم از امروز عیاری باشد
کشت نا کرده چرا دانه طمع میداری؟
آب ناداده زمین را چه بهاری باشد؟
اگر آن گنج گران میطلبی رنج ببر
گل مپندار که بیزحمت خاری باشد
پرشکار شکرینست جهان، مردی کو
که کمر بندد و در بند شکاری باشد؟
ما نه اینیم که فردا به حسابی باشیم
گر به تحقیق حسابی و شماری باشد
بر اسیران سر کوچه ببخشند مگر
آن کسان را که در آن خانه یساری باشد
اوحدی، رخت ز گرداب اجل بیرون بر
کین نه بحریست که امید کناری باشد
راه خود گم نکند در شب تاریک ضلال
هر کرا همچو خرد مشعله داری باشد
شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد
دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی
کین نه یاریست که او را غم یاری باشد
تو بدین دولت شش روزهٔ خود غره مباش
کین چنین صید به عمری دوسه بازی باشد
تا به کی قصهٔ مال و زر و بستان و سرای؟
سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد
به چنین مملکتی شاد چه باشی؟ که درو
غایت مرتبت تختی و داری باشد
چه روی بر سرخاکی به تکبر؟ که و را
چون تو در هر قدمی چند هزاری باشد
کار خود را تو هم اکنون به قراری باز آر
ور نه فردا نهلندت که قراری باشد
آن چنان زی، که چو توفان اجل موج زند
گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد
تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی
مونس گور تو، شک نیست، که ماری باشد
بر حذر باش ز دود نفس مسکینان
که چنین دود هم از شعلهٔ ناری باشد
خاکساران چنین را به حقارت منگر
تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد؟
آن برون آید از آن آتش سوزان فردا
که زرش را هم از امروز عیاری باشد
کشت نا کرده چرا دانه طمع میداری؟
آب ناداده زمین را چه بهاری باشد؟
اگر آن گنج گران میطلبی رنج ببر
گل مپندار که بیزحمت خاری باشد
پرشکار شکرینست جهان، مردی کو
که کمر بندد و در بند شکاری باشد؟
ما نه اینیم که فردا به حسابی باشیم
گر به تحقیق حسابی و شماری باشد
بر اسیران سر کوچه ببخشند مگر
آن کسان را که در آن خانه یساری باشد
اوحدی، رخت ز گرداب اجل بیرون بر
کین نه بحریست که امید کناری باشد
راه خود گم نکند در شب تاریک ضلال
هر کرا همچو خرد مشعله داری باشد
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - وله نورالله قبره
عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟
چارهٔ کاری نمیکنی، به چه کاری؟
روز بیهوده صرف کردهای، اکنون
گریهٔ بیهوده چیست در شب تاری؟
آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی
رو، که به عمری قضای آن نگزاری
بس که خجالت بری به روز قیامت
گر ورق کردههای خود بشماری
آب و زمینی چنین و قوت بازو
عذر چه گویی که هیچ تخم نکاری؟
چارهٔ پیری کن ای نفس، که جوانی
راه به منزل بر، آن زمان که سواری
ای که گذر میکنی به کوی عزیزان
بر سر گور تو بگذرند به خواری
بس که برین باره کوه و دشت که بینی
ابر زمستان گذشت و باد بهاری
حجرهٔ دل را سیاه کرده ز ظلمت
خانهٔ گل را چه میکنی که نگاری؟
این همه جهلست، ورنه کوه نمیکرد
عهدهٔ عهد امانتی که تو داری
زان همه کالای قیمتی به قیامت
یک دو سه با خویش جهد کن، که بیاری
نقد خود اینجا تمام کن، که بسوزی
بر سر آن آتش، ار تمام عیاری
هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
تا تو ز من بشنوی و در عمل آری
گفتهٔ من فرق کن ز گفتهٔ دیگر
لعل بدخشی شناس و مشک تتاری
دور ز اقوال نیک نیست زبانم
گرچه ز افعال خوب فردم و عاری
معترفم من که: هیچ کار نکردم
جز ورق خود سیه به شیفته کاری
اوحدی، آنجا که بار راه گشایند
اهل بضاعت، جز آب دیده چه باری؟
کار سعادت به زور نیست، مگر تو
در کنف مسکنت گریزی و زاری
یاری از آن درطلب، که هرکه بیفتاد
از در او یافت زورمندی و یاری
آنکه ترا یک نفس فرو نگذارد
جهل بود، گر ز خاطرش بگذاری
باری ازو یاد کن، که اوست به هرحال
خالق و رزاق وحی و قادر و باری
چارهٔ کاری نمیکنی، به چه کاری؟
روز بیهوده صرف کردهای، اکنون
گریهٔ بیهوده چیست در شب تاری؟
آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی
رو، که به عمری قضای آن نگزاری
بس که خجالت بری به روز قیامت
گر ورق کردههای خود بشماری
آب و زمینی چنین و قوت بازو
عذر چه گویی که هیچ تخم نکاری؟
چارهٔ پیری کن ای نفس، که جوانی
راه به منزل بر، آن زمان که سواری
ای که گذر میکنی به کوی عزیزان
بر سر گور تو بگذرند به خواری
بس که برین باره کوه و دشت که بینی
ابر زمستان گذشت و باد بهاری
حجرهٔ دل را سیاه کرده ز ظلمت
خانهٔ گل را چه میکنی که نگاری؟
این همه جهلست، ورنه کوه نمیکرد
عهدهٔ عهد امانتی که تو داری
زان همه کالای قیمتی به قیامت
یک دو سه با خویش جهد کن، که بیاری
نقد خود اینجا تمام کن، که بسوزی
بر سر آن آتش، ار تمام عیاری
هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
تا تو ز من بشنوی و در عمل آری
گفتهٔ من فرق کن ز گفتهٔ دیگر
لعل بدخشی شناس و مشک تتاری
دور ز اقوال نیک نیست زبانم
گرچه ز افعال خوب فردم و عاری
معترفم من که: هیچ کار نکردم
جز ورق خود سیه به شیفته کاری
اوحدی، آنجا که بار راه گشایند
اهل بضاعت، جز آب دیده چه باری؟
کار سعادت به زور نیست، مگر تو
در کنف مسکنت گریزی و زاری
یاری از آن درطلب، که هرکه بیفتاد
از در او یافت زورمندی و یاری
آنکه ترا یک نفس فرو نگذارد
جهل بود، گر ز خاطرش بگذاری
باری ازو یاد کن، که اوست به هرحال
خالق و رزاق وحی و قادر و باری
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - وله نورالله قبره
گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی
صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمینگه
گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی
رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی
کردهای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی میدهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟
چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی
دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی
هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان
کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی
سالها بوسیدهاند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز میبینم که خاک آستانی
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی
خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی
بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی
بیزر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری
هست تا در ملک ایزد مینشینی رایگانی
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟
عاشقان را سینه آتشخانه باید، دیدهخانی
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد
گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری
یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی
زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی
برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
من نمیآرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزیدن بسیار میبردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
چون ز بیآبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کردهام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند
کز چنین آبی نیاید قوت آتشنشانی
ناتوان افتادهایم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی میبر ز بهر ارمغانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی
صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمینگه
گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی
رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی
کردهای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی میدهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟
چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی
دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی
هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان
کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی
سالها بوسیدهاند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز میبینم که خاک آستانی
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی
خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی
بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی
بیزر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری
هست تا در ملک ایزد مینشینی رایگانی
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟
عاشقان را سینه آتشخانه باید، دیدهخانی
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد
گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری
یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی
زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی
برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
من نمیآرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزیدن بسیار میبردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
چون ز بیآبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کردهام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند
کز چنین آبی نیاید قوت آتشنشانی
ناتوان افتادهایم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی میبر ز بهر ارمغانی
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
در مناجات
ازین گفتن، خدایا، شرم دارم
و زان حضرت به غایت شرمسارم
ز فیض خود دلم پر نور گردان
زبانم را ز باطل دور گردان
ضمیرم را ز معنی بهره ور کن
خیال فاسد از طبعم بدر کن
مرا توفیق نیکو بندگی ده
دلم را زنده دار و زندگی ده
ز خود رایی تبه شد کار ما را
خداوندا، به خود مگذار ما را
گناه هر که در عالم بیامرز
و زان پس اوحدی را هم بیامرز
و زان حضرت به غایت شرمسارم
ز فیض خود دلم پر نور گردان
زبانم را ز باطل دور گردان
ضمیرم را ز معنی بهره ور کن
خیال فاسد از طبعم بدر کن
مرا توفیق نیکو بندگی ده
دلم را زنده دار و زندگی ده
ز خود رایی تبه شد کار ما را
خداوندا، به خود مگذار ما را
گناه هر که در عالم بیامرز
و زان پس اوحدی را هم بیامرز
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : جام جم
مناجات
ای خرد را تو کار سازنده
جان و تن را تو دل نوازنده
در صفات تو محو شد صفتم
گم شد اندر ره تو معرفتم
روشنایی ببخش از آن نورم
از در خویشتن مکن دورم
رشحهٔ نور در دماغم ریز
زیت این شیشه در چراغم ریز
تا ببینم چو در نظر باشی
راه یابم چو راه بر باشی
بنمایی،چرا ندانم دید؟
ننمایی، کجا توانم دید؟
گر چه شد مدتی که در راهم
همچنان در هبوط این چاهم
از پس پرده میکنم بازی
تا مگر پرده را براندازی
بر درت بیادب زدم انگشت
حلقهای ساختم ز چنبر پشت
تا ز در حلقه را در آویزم
میزنم آه و اشک میریزم
بتو میپویم، ای پناهم تو
مگر آری دگر به راهم تو
سرم از راه شد، به راه آرش
دست من گیر و در پناه آرش
زین خیالات بر کنارم کش
پردهٔ عفو پیش کارم کش
با منی درد سر چه میخواهم؟
چو تو دارم دگر چه میخواهم؟
کرمت چون ز من بریده نشد
چه ببینم دگر؟ که دیده نشد
بیخود ار زانکه باختم ندبی
تو به چوب خودم بکن ادبی
با چنین داغ بندگی، که مراست
به سر خود چه گردم از چپ و راست؟
از تو گشت استخوان من پر مغز
اگر چه کاری نیامد از من نغز
باد نخوت برون کن از خاکم
متصل کن به عنصر پاکم
روشنم کن چو روز شبخیزان
به شبم زین وجود بگریزان
چون بر اندیشم از تو اندر حال
مرغ اندیشه را بریزد بال
تو بجویی مرا؟ خیالست این
باز پرسی ز من؟ محالست این
تا حدوث مرا قدم چه کند؟
وان وجود اندرین عدم چه کند؟
دیر شد کز دکان گریختهام
و آب رویی، که بود، ریختهام
خجلم من ز بینوایی خویش
شرمسار از گریز پایی خویش
وه! که از کار خود چه تنگدلم!
مینمیرم ز غم، چه سنگدلم!
سود دیدم، سفر به آن کردم
بختم آشفته شد، زیان کردم
دلم از کار تن به جان آمد
هم ز من بر من این زیان آمد
جگرم خون شد از پریشانی
آه! ازین جان سخت پیشانی!
گشته چندین ورق سیاه از من
من کجا میروم؟ که آه از من!
تنگدستی چو من چه کار کند؟
تا ازو خود کسی شمار کند
بیچراغ تو من به چاه افتم
دست من گیر، تا به راه افتم
جز عطای تو پایمردم نیست
غیر ازین اشک و روی زردم نیست
از تو عذر گناه میخواهم
چون تو گفتی: بخواه، میخواهم
دست حاجت کشیده، سر در پیش
آمدم بر درت من درویش
مگرم رحمت تو گیرد دست
ورنه اسباب ناامیدی هست
چکند عذر پیچ بر پیچم؟
که ز کردار خویش بر هیچم
نتوانستم آنچه فرمودی
بتوانم، به من چو بنمودی
گر ببخشی تو، جای آن دارم
ور بسوزی، سزای آن دارم
غم ما خور، که از غمت شادیم
مهل از دستمان، که افتادیم
گر چراغی به راه ما داری
به در آییم ازین شب تاری
ما چه داریم کان ندادهٔ تست؟
چه نهد کس که نانهادهٔ تست؟
به عنایت علاج کن رنجم
دستگاهی فرست از آن گنجم
دست و دامن گشاده مییم
مدوان، چون پیاده مییم
چون گریزم؟ که پای راهم نیست
چون نشینم؟ که دستگاهم نیست
گر چه دانم که نیک بد کردم
چه توان کرد؟ چونکه خود کردم
قلمی بر سر گناهم کش
راه گم کردهام، براهم کش
گر تو توفیق بندگیم دهی
جاودان خط زندگیم دهی
دل من خوش کن از شمایل خود
گردنم پر کن از حمایل خود
کام من پیش تست، پیشم خوان
خاکپای سگان خویشم خوان
با وفا عقد کن روانم را
همدم صدق ساز جانم را
دیر شد، ساغر میم درده
که من امشب نمیروم در ده
میدوم در پی تو سرگشته
تا به پایان برم سر رشته
من ازین دو رهی به آزارم
تو فرستادهای، تو باز آرم
چون نهشتند در سرم مغزی
نغز دانی تو کمتر از نغزی
عشق و دیوانگی و سرمستی
کرد بازم بدین تهی دستی
از برای تو در تو دارم دست
چون تو باشی، هر آنچه باید هست
کردگارا، به حرمت نیکان
که در آرم به سلک نزدیکان
ریشهٔ آز بر کش از جانم
به نیاز و طمع مرنجانم
از شراب حضور سیرم کن
در نفاذ سخن دلیرم کن
جان و تن را تو دل نوازنده
در صفات تو محو شد صفتم
گم شد اندر ره تو معرفتم
روشنایی ببخش از آن نورم
از در خویشتن مکن دورم
رشحهٔ نور در دماغم ریز
زیت این شیشه در چراغم ریز
تا ببینم چو در نظر باشی
راه یابم چو راه بر باشی
بنمایی،چرا ندانم دید؟
ننمایی، کجا توانم دید؟
گر چه شد مدتی که در راهم
همچنان در هبوط این چاهم
از پس پرده میکنم بازی
تا مگر پرده را براندازی
بر درت بیادب زدم انگشت
حلقهای ساختم ز چنبر پشت
تا ز در حلقه را در آویزم
میزنم آه و اشک میریزم
بتو میپویم، ای پناهم تو
مگر آری دگر به راهم تو
سرم از راه شد، به راه آرش
دست من گیر و در پناه آرش
زین خیالات بر کنارم کش
پردهٔ عفو پیش کارم کش
با منی درد سر چه میخواهم؟
چو تو دارم دگر چه میخواهم؟
کرمت چون ز من بریده نشد
چه ببینم دگر؟ که دیده نشد
بیخود ار زانکه باختم ندبی
تو به چوب خودم بکن ادبی
با چنین داغ بندگی، که مراست
به سر خود چه گردم از چپ و راست؟
از تو گشت استخوان من پر مغز
اگر چه کاری نیامد از من نغز
باد نخوت برون کن از خاکم
متصل کن به عنصر پاکم
روشنم کن چو روز شبخیزان
به شبم زین وجود بگریزان
چون بر اندیشم از تو اندر حال
مرغ اندیشه را بریزد بال
تو بجویی مرا؟ خیالست این
باز پرسی ز من؟ محالست این
تا حدوث مرا قدم چه کند؟
وان وجود اندرین عدم چه کند؟
دیر شد کز دکان گریختهام
و آب رویی، که بود، ریختهام
خجلم من ز بینوایی خویش
شرمسار از گریز پایی خویش
وه! که از کار خود چه تنگدلم!
مینمیرم ز غم، چه سنگدلم!
سود دیدم، سفر به آن کردم
بختم آشفته شد، زیان کردم
دلم از کار تن به جان آمد
هم ز من بر من این زیان آمد
جگرم خون شد از پریشانی
آه! ازین جان سخت پیشانی!
گشته چندین ورق سیاه از من
من کجا میروم؟ که آه از من!
تنگدستی چو من چه کار کند؟
تا ازو خود کسی شمار کند
بیچراغ تو من به چاه افتم
دست من گیر، تا به راه افتم
جز عطای تو پایمردم نیست
غیر ازین اشک و روی زردم نیست
از تو عذر گناه میخواهم
چون تو گفتی: بخواه، میخواهم
دست حاجت کشیده، سر در پیش
آمدم بر درت من درویش
مگرم رحمت تو گیرد دست
ورنه اسباب ناامیدی هست
چکند عذر پیچ بر پیچم؟
که ز کردار خویش بر هیچم
نتوانستم آنچه فرمودی
بتوانم، به من چو بنمودی
گر ببخشی تو، جای آن دارم
ور بسوزی، سزای آن دارم
غم ما خور، که از غمت شادیم
مهل از دستمان، که افتادیم
گر چراغی به راه ما داری
به در آییم ازین شب تاری
ما چه داریم کان ندادهٔ تست؟
چه نهد کس که نانهادهٔ تست؟
به عنایت علاج کن رنجم
دستگاهی فرست از آن گنجم
دست و دامن گشاده مییم
مدوان، چون پیاده مییم
چون گریزم؟ که پای راهم نیست
چون نشینم؟ که دستگاهم نیست
گر چه دانم که نیک بد کردم
چه توان کرد؟ چونکه خود کردم
قلمی بر سر گناهم کش
راه گم کردهام، براهم کش
گر تو توفیق بندگیم دهی
جاودان خط زندگیم دهی
دل من خوش کن از شمایل خود
گردنم پر کن از حمایل خود
کام من پیش تست، پیشم خوان
خاکپای سگان خویشم خوان
با وفا عقد کن روانم را
همدم صدق ساز جانم را
دیر شد، ساغر میم درده
که من امشب نمیروم در ده
میدوم در پی تو سرگشته
تا به پایان برم سر رشته
من ازین دو رهی به آزارم
تو فرستادهای، تو باز آرم
چون نهشتند در سرم مغزی
نغز دانی تو کمتر از نغزی
عشق و دیوانگی و سرمستی
کرد بازم بدین تهی دستی
از برای تو در تو دارم دست
چون تو باشی، هر آنچه باید هست
کردگارا، به حرمت نیکان
که در آرم به سلک نزدیکان
ریشهٔ آز بر کش از جانم
به نیاز و طمع مرنجانم
از شراب حضور سیرم کن
در نفاذ سخن دلیرم کن
اوحدی مراغهای : جام جم
در ستایش خرد
ای نخستینه فیض عالم جود
اولین نسخهٔ سواد وجود
روح در مکتبت نو آموزی
ابد از مد مدتت روزی
آسمان ترا زمین سایه
آفتاب سپهر نه پایه
لنگر کشتی نفوس تویی
مسعد اختر نحوی تویی
هر که دور از تو دور ازو نیکی
وانکه نزد تو، یافت نزدیکی
نیست راه از تو تا به علت تو
بجز از بیش او و قلت تو
اندر ایجاد علت اولی
نیست بالاتر از تو معلولی
نظرت کرده تربیت جان را
یار او کرده نور ایمان را
پیش رخ بستهای، ز قاف به قاف
تتق از زر نگار گوهر باف
گوش نه چرخ بر اشارت تست
کاخ هفت اختر از عمارت تست
یزک لشکر وجود تویی
قاید کاروان جود تویی
دین ز حفظ تو پایدار بود
دل ز بوی تو با قرار بود
لشکر روح را امیر تویی
همه طفلند خلق و پیر تویی
ای ز چرخ و سروش بالاتر
از تو گوهر نزاد والاتر
مددی ده، که دیو رنجم داد
جان من شو، که تن شکنجم داد
کارگاه من از تو بر کارست
تو نباشی، مرا چه مقدارست؟
سایهٔ خود مدار دور از من
مبر، ای محض نور، نور از من
به فلک راه ده روانم را
فلکی کن به علم جانم را
اولین نسخهٔ سواد وجود
روح در مکتبت نو آموزی
ابد از مد مدتت روزی
آسمان ترا زمین سایه
آفتاب سپهر نه پایه
لنگر کشتی نفوس تویی
مسعد اختر نحوی تویی
هر که دور از تو دور ازو نیکی
وانکه نزد تو، یافت نزدیکی
نیست راه از تو تا به علت تو
بجز از بیش او و قلت تو
اندر ایجاد علت اولی
نیست بالاتر از تو معلولی
نظرت کرده تربیت جان را
یار او کرده نور ایمان را
پیش رخ بستهای، ز قاف به قاف
تتق از زر نگار گوهر باف
گوش نه چرخ بر اشارت تست
کاخ هفت اختر از عمارت تست
یزک لشکر وجود تویی
قاید کاروان جود تویی
دین ز حفظ تو پایدار بود
دل ز بوی تو با قرار بود
لشکر روح را امیر تویی
همه طفلند خلق و پیر تویی
ای ز چرخ و سروش بالاتر
از تو گوهر نزاد والاتر
مددی ده، که دیو رنجم داد
جان من شو، که تن شکنجم داد
کارگاه من از تو بر کارست
تو نباشی، مرا چه مقدارست؟
سایهٔ خود مدار دور از من
مبر، ای محض نور، نور از من
به فلک راه ده روانم را
فلکی کن به علم جانم را
اوحدی مراغهای : جام جم
تمامی این ستایش بر سبیل اشتراک
خسروی طاهر و وزیری پاک
هر دو در دین مبارز و چالاک
آن فلک را کشیده اندر سلک
وین جهان را نظام داده به کلک
آن چو ماهست بر سپهر جلال
وین چو مهرست در جهان کمال
شب دین از فروغ این شده روز
دل کفر از شعاع آن پر سوز
هر چه این گفت او خلاف نکرد
و آنچه این، او جز اعتراف نکرد
تن آن دل شده، دل این جان
جان آن سال و مه بر جانان
زهره در بزم آن کژ آهنگی
ماه با عزم این کهن لنگی
قول آن را به راستی پیوند
عزم این مر مخالفان را بند
دل ز تضعیف این به برگ و نوا
حکم تالیف آن روان و روا
آن به شاهی فلک گزید اورنگ
وین بمیری ز ماه دارد ننگ
آن به بغداد عشق غارت کرد
وین به تبریز دین عمارت کرد
تیغ این منهی رموز ظفر
کلک او محرز کنوز قدر
سر این با خدای و خلق درست
سیر آن در رضای خالق چیست
هر زمان فکر آن به طرزی نو
هر دمی بخت این و ارزی نو
دو جهانند هر تنی به هنر
بل دو جانند در تنی مضمر
سخت نیکند، چشم بدشان دور
باهم این پادشاه و این دستور
هر دو در دین مبارز و چالاک
آن فلک را کشیده اندر سلک
وین جهان را نظام داده به کلک
آن چو ماهست بر سپهر جلال
وین چو مهرست در جهان کمال
شب دین از فروغ این شده روز
دل کفر از شعاع آن پر سوز
هر چه این گفت او خلاف نکرد
و آنچه این، او جز اعتراف نکرد
تن آن دل شده، دل این جان
جان آن سال و مه بر جانان
زهره در بزم آن کژ آهنگی
ماه با عزم این کهن لنگی
قول آن را به راستی پیوند
عزم این مر مخالفان را بند
دل ز تضعیف این به برگ و نوا
حکم تالیف آن روان و روا
آن به شاهی فلک گزید اورنگ
وین بمیری ز ماه دارد ننگ
آن به بغداد عشق غارت کرد
وین به تبریز دین عمارت کرد
تیغ این منهی رموز ظفر
کلک او محرز کنوز قدر
سر این با خدای و خلق درست
سیر آن در رضای خالق چیست
هر زمان فکر آن به طرزی نو
هر دمی بخت این و ارزی نو
دو جهانند هر تنی به هنر
بل دو جانند در تنی مضمر
سخت نیکند، چشم بدشان دور
باهم این پادشاه و این دستور
اوحدی مراغهای : جام جم
در ستایش خواجه غیاثالدین
صاحب ابر دست دریا کف
میر عباد عبد آصف صف
کار فرمای هفت چرخ مشید
بوالمحامد محمد بن رشید
ملجا ملت و ملاذ عباد
زبدهٔ چهار عنصر متضاد
اختری حکم و آسمانی جاه
خاوری شهر و خاورانی شاه
هشتم هفت کوکب معلوم
پنجم چار گوهر معصوم
رای او پشتوان رایت شاه
روی او قبلهٔ امیر و سپاه
دین و دنیا ازو دو «من ذلک»
رقبهٔ او رقاب را مالک
لشکر فضل را مبارز اوست
خلق حشوند، جمله بارز اوست
کف او را دو کون یکشبه خرج
در سر انگشت او دو گیتی درج
دل و دستش بداد داد جهان
در سر او نرفت باد جهان
مال را پایمال دستش کرد
مکر دنیا بدید و پستش کرد
سفرهٔ چرخ و نان شطرنجی
چیست تا در سماط او سنجی؟
پیکر مردی و نکوکاری
کرده از ترک او کله داری
داده بزمش ز راه مستوری
جام می را به سنگ دستوری
عقل کلی گرفته دانش و پند
زان شفا بخش کلک قانون بند
عین معینست صورت ذاتش
عمدهٔ راستی اشاراتش
کرده بر تخت نیک تدبیری
رافت و رحمتش جهانگیری
به عیاری که نقد او سنجند
نقرهٔ ماه و مهر ده پنجند
جمع بستند دخل او با خرج
آسمان و زمین درو شد درج
کشور ظلم و جور غارت کرد
ملک او ازو روی در عمارت کرد
پرده از روی برگرفت هنر
زندگانی ز سر گرفت هنر
دشمنان را فگند در بیشه
هیبت او چو دیو در شیشه
همچو برجبیس در فضای سپهر
ترک ترکش سپرده تارک مهر
زیج مهرست رای رخشانش
رصد ماه در گریبانش
ای به تحریر دفتر و نامه
آزری نقش و مانوی خامه
کار تو سر بسر کراماتست
ذات تو سالک مقاماتست
آسمان چیست؟ عطف دامانت
خواجگی؟ منصب غلامانت
سلطنت سایهٔ صدارت تو
نه فلک مسند وزارت تو
قلمت مشک بیز و غالیه سای
قدمت شهر گیر و قلعه گشای
لوح محفوظ طبع دراکت
عرش ملحوظ خاطر پاکت
اندرین آب خیز نوح تویی
وندرین دامگه فتوح تویی
تا بدین نی کشید چنگ تو دست
عود چون چنگ برکنار نشست
تیر خطی نبشت در سلکی
تا بنان ترا کند کلکی
زیج جاماسب روزنامهٔ تست
افسر مشتری عمامهٔ تست
نافهٔ آهوان سنبل چر
کرده طیب از نسیم خلق توجر
دشمنانت چو برف از آن سردند
که چو یخ جمله سایه پروردند
گر چه ز آتش جوازشان دادی
هم به سردی گدازشان دادی
با ستیزنده کم ستیزی تو
خون دشمن به پینه ریزی تو
بشکنی، گر به حکم بر تابی
محور این دوقطب دولابی
ازطریق سخاوت و حری
هر ندیمت چو کوکب دری
قلمت نقش بند دفتر کن
کرمت ضامن عروج سخن
یزک لشکر تو قطب شمال
پرچم رایت تو جرم هلال
جفت خاک در تو طاق فلک
آستانت به از رواق فلک
عرش بلقیس کرسی حرمت
خاتم جم پشیزهٔ کرمت
داد دنیا تو دادی و دین هم
لاجرم آن ببردی و این هم
کس درین عرصهٔ بلند هوا
به سخن چون تو نیست کام روا
چه شود گر ز راه دلجویی؟
قلمت چون کند سخن گویی
به میان سخن که میسازد
سخن اوحدی در اندازد
ای به حق خاتم اندر انگشتت
راست باد از برادران پشتت
باش جاوید و خرم و خندان
زان فروزنده روی فرزندان
هست جای تو چون سرای سرور
که مباد ایمنی ز جای تو دور
میر عباد عبد آصف صف
کار فرمای هفت چرخ مشید
بوالمحامد محمد بن رشید
ملجا ملت و ملاذ عباد
زبدهٔ چهار عنصر متضاد
اختری حکم و آسمانی جاه
خاوری شهر و خاورانی شاه
هشتم هفت کوکب معلوم
پنجم چار گوهر معصوم
رای او پشتوان رایت شاه
روی او قبلهٔ امیر و سپاه
دین و دنیا ازو دو «من ذلک»
رقبهٔ او رقاب را مالک
لشکر فضل را مبارز اوست
خلق حشوند، جمله بارز اوست
کف او را دو کون یکشبه خرج
در سر انگشت او دو گیتی درج
دل و دستش بداد داد جهان
در سر او نرفت باد جهان
مال را پایمال دستش کرد
مکر دنیا بدید و پستش کرد
سفرهٔ چرخ و نان شطرنجی
چیست تا در سماط او سنجی؟
پیکر مردی و نکوکاری
کرده از ترک او کله داری
داده بزمش ز راه مستوری
جام می را به سنگ دستوری
عقل کلی گرفته دانش و پند
زان شفا بخش کلک قانون بند
عین معینست صورت ذاتش
عمدهٔ راستی اشاراتش
کرده بر تخت نیک تدبیری
رافت و رحمتش جهانگیری
به عیاری که نقد او سنجند
نقرهٔ ماه و مهر ده پنجند
جمع بستند دخل او با خرج
آسمان و زمین درو شد درج
کشور ظلم و جور غارت کرد
ملک او ازو روی در عمارت کرد
پرده از روی برگرفت هنر
زندگانی ز سر گرفت هنر
دشمنان را فگند در بیشه
هیبت او چو دیو در شیشه
همچو برجبیس در فضای سپهر
ترک ترکش سپرده تارک مهر
زیج مهرست رای رخشانش
رصد ماه در گریبانش
ای به تحریر دفتر و نامه
آزری نقش و مانوی خامه
کار تو سر بسر کراماتست
ذات تو سالک مقاماتست
آسمان چیست؟ عطف دامانت
خواجگی؟ منصب غلامانت
سلطنت سایهٔ صدارت تو
نه فلک مسند وزارت تو
قلمت مشک بیز و غالیه سای
قدمت شهر گیر و قلعه گشای
لوح محفوظ طبع دراکت
عرش ملحوظ خاطر پاکت
اندرین آب خیز نوح تویی
وندرین دامگه فتوح تویی
تا بدین نی کشید چنگ تو دست
عود چون چنگ برکنار نشست
تیر خطی نبشت در سلکی
تا بنان ترا کند کلکی
زیج جاماسب روزنامهٔ تست
افسر مشتری عمامهٔ تست
نافهٔ آهوان سنبل چر
کرده طیب از نسیم خلق توجر
دشمنانت چو برف از آن سردند
که چو یخ جمله سایه پروردند
گر چه ز آتش جوازشان دادی
هم به سردی گدازشان دادی
با ستیزنده کم ستیزی تو
خون دشمن به پینه ریزی تو
بشکنی، گر به حکم بر تابی
محور این دوقطب دولابی
ازطریق سخاوت و حری
هر ندیمت چو کوکب دری
قلمت نقش بند دفتر کن
کرمت ضامن عروج سخن
یزک لشکر تو قطب شمال
پرچم رایت تو جرم هلال
جفت خاک در تو طاق فلک
آستانت به از رواق فلک
عرش بلقیس کرسی حرمت
خاتم جم پشیزهٔ کرمت
داد دنیا تو دادی و دین هم
لاجرم آن ببردی و این هم
کس درین عرصهٔ بلند هوا
به سخن چون تو نیست کام روا
چه شود گر ز راه دلجویی؟
قلمت چون کند سخن گویی
به میان سخن که میسازد
سخن اوحدی در اندازد
ای به حق خاتم اندر انگشتت
راست باد از برادران پشتت
باش جاوید و خرم و خندان
زان فروزنده روی فرزندان
هست جای تو چون سرای سرور
که مباد ایمنی ز جای تو دور
اوحدی مراغهای : جام جم
سال از حقیقت کاینات
ای پژوهندهٔ حقایق کن
نفسی رخ درین دقایق کن
هر چه پرسم ترا بهانه مجوی
پیش من کج نشین و راست بگوی
این جهانی که اندوریی تو
چیست؟ با خود یکی نگویی تو
اصل او از کجا هویدا شد؟
بود یا خود نبود و پیدا شد؟
چه نخست از عدم پدید آمد؟
که مرین گنج را کلید آمد
متحرک چراست چرخ بلند؟
از چه ساکن شد این زمین نژند؟
آن یکی گرم و گرد گرد چراست؟
وین یکی با سکون و سرد چراست؟
این تف و باد و آب و گرد از چیست؟
وین تر و خشک و گرم و سرد از چیست؟
به چه چیز این زمین قرار گرفت؟
وز چه این تخم بیخ و بار گرفت؟
ظلمت این شب سیاه از چیست؟
نور این آفتاب و ماه از چیست؟
از چه این قلعه سربلند آمد؟
کدخدا چون و خانه چند آمد؟
چند از آن مادرند و چند پدر؟
چندشان دخترست و چند پسر؟
تو چه چیزی؟ چه جوهری؟ چه کسی؟
نرسیدی به خویش، در چه رسی؟
این خرد خود کجا و روح کدام؟
دل که و نفس را چه باشد نام؟
چون فتادی به شهر بیگانه؟
به چه کار آمدی درین خانه؟
این فرستادن پیمبر چیست؟
با تو گر نیست این سخن با کیست؟
از چه پرهیز واجبست اینجا؟
چه حجاب و که حاجبست اینجا؟
سازگاری و مردمی چه بود؟
آدم از چیست و آدمی چه بود؟
زندگانی چگونه باید کرد؟
چه کسان را نمونه باید کرد؟
خلق هر منزلی کدام بود؟
منزل اصل را چه نام بود؟
آنچه دیدی ز سر گدشت بگوی
به چه خیزست باز گشت؟ بگوی
چیست این دوزخ و بهشت کجاست؟
پرسش حال خوب و زشت کجاست؟
تن و جان را عذاب چون باشد؟
هول یومالحساب چون باشد؟
اصل اینها چو نیست جز یک حرف
ز چه پیدا شد این تفاوت ژرف؟
کار این سلطنت مجازی نیست
باز دان این، که کار بازی نیست
همه دانستنیست این به درست
گر ندانستهای گناه از تست
به در آور اصول آن زین جام
تا به کیخسروی براری نام
اگر این نکتها ندانی تو
اندرین خاکدان بمانی تو
آخر این آمدن بکاری بود
وز برای چنین شماری بود
ورنه این دردسر چه میبایست؟
همه خود بود هر چه میبایست
تو بدان آمدی که کار کنی
زین جهان دانش اختیار کنی
همه را بنگری و دریابی
رنج بینی و دردسر یابی
چیست ناموس؟ دل بر او بندی
کیست سالوس؟ خوش بروخندی
دانش این حوالتست به تو
وز خدا این رسالتست به تو
تا حدوث از قدم پدید شود
نسبت بیش و کم پدید شود
ترک این عالم فنا گویی
ملک جاوید را ثنا گویی
جز به علم این کجا توان دانست؟
نفس بیعلم هیچ نتوانست
نفسی رخ درین دقایق کن
هر چه پرسم ترا بهانه مجوی
پیش من کج نشین و راست بگوی
این جهانی که اندوریی تو
چیست؟ با خود یکی نگویی تو
اصل او از کجا هویدا شد؟
بود یا خود نبود و پیدا شد؟
چه نخست از عدم پدید آمد؟
که مرین گنج را کلید آمد
متحرک چراست چرخ بلند؟
از چه ساکن شد این زمین نژند؟
آن یکی گرم و گرد گرد چراست؟
وین یکی با سکون و سرد چراست؟
این تف و باد و آب و گرد از چیست؟
وین تر و خشک و گرم و سرد از چیست؟
به چه چیز این زمین قرار گرفت؟
وز چه این تخم بیخ و بار گرفت؟
ظلمت این شب سیاه از چیست؟
نور این آفتاب و ماه از چیست؟
از چه این قلعه سربلند آمد؟
کدخدا چون و خانه چند آمد؟
چند از آن مادرند و چند پدر؟
چندشان دخترست و چند پسر؟
تو چه چیزی؟ چه جوهری؟ چه کسی؟
نرسیدی به خویش، در چه رسی؟
این خرد خود کجا و روح کدام؟
دل که و نفس را چه باشد نام؟
چون فتادی به شهر بیگانه؟
به چه کار آمدی درین خانه؟
این فرستادن پیمبر چیست؟
با تو گر نیست این سخن با کیست؟
از چه پرهیز واجبست اینجا؟
چه حجاب و که حاجبست اینجا؟
سازگاری و مردمی چه بود؟
آدم از چیست و آدمی چه بود؟
زندگانی چگونه باید کرد؟
چه کسان را نمونه باید کرد؟
خلق هر منزلی کدام بود؟
منزل اصل را چه نام بود؟
آنچه دیدی ز سر گدشت بگوی
به چه خیزست باز گشت؟ بگوی
چیست این دوزخ و بهشت کجاست؟
پرسش حال خوب و زشت کجاست؟
تن و جان را عذاب چون باشد؟
هول یومالحساب چون باشد؟
اصل اینها چو نیست جز یک حرف
ز چه پیدا شد این تفاوت ژرف؟
کار این سلطنت مجازی نیست
باز دان این، که کار بازی نیست
همه دانستنیست این به درست
گر ندانستهای گناه از تست
به در آور اصول آن زین جام
تا به کیخسروی براری نام
اگر این نکتها ندانی تو
اندرین خاکدان بمانی تو
آخر این آمدن بکاری بود
وز برای چنین شماری بود
ورنه این دردسر چه میبایست؟
همه خود بود هر چه میبایست
تو بدان آمدی که کار کنی
زین جهان دانش اختیار کنی
همه را بنگری و دریابی
رنج بینی و دردسر یابی
چیست ناموس؟ دل بر او بندی
کیست سالوس؟ خوش بروخندی
دانش این حوالتست به تو
وز خدا این رسالتست به تو
تا حدوث از قدم پدید شود
نسبت بیش و کم پدید شود
ترک این عالم فنا گویی
ملک جاوید را ثنا گویی
جز به علم این کجا توان دانست؟
نفس بیعلم هیچ نتوانست
اوحدی مراغهای : جام جم
در حال پیشه کاران راست کردار
خنک آن پیشه کار حاجتمند
به کم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
به دل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود بر گرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد به وقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر به سوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خردهٔ نان به عاجز و درویش
برساند هم از نصیبهٔ خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان ز پیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کاربد خبث و مردم آزاریست
خلق را از همست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گر چه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آن مرد
که ازو خاطری نخفت به درد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوههای خوبت بار
خوب گفت این سخن چو در نگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
و آن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشنتر
نیست، بیعلم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
به کم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
به دل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود بر گرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد به وقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر به سوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خردهٔ نان به عاجز و درویش
برساند هم از نصیبهٔ خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان ز پیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کاربد خبث و مردم آزاریست
خلق را از همست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گر چه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آن مرد
که ازو خاطری نخفت به درد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوههای خوبت بار
خوب گفت این سخن چو در نگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
و آن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشنتر
نیست، بیعلم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
اوحدی مراغهای : جام جم
در آداب وعظ
آه ازین واعظان منبر کوب!
شرمشان نیست خود ز منبر و چوب
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض نادانیست
بر سر منبر و مقاوم رسول
نتوان رفتن از طریق فضول
آن تواند قدم نهاد آنجا
که نیارد ز عشوه یاد آنجا
نفس از شهوت و غضب نزند
دست و پای از سر طرب نزند
مشفق خلق و نیک خواه بود
علم او بر عمل گواه بود
از جهان جز حلال نپسندد
هوس جاه و مال نپسندد
در دم بوتهٔ ریاضت و قهر
متفق گشته سر او با جهر
خلق او بوی مشک ناب دهد
سر او نور آفتاب دهد
هر چه گوید درست گوید و حق
زر نخواهد، که کدیه باشد و دق
علم تفسیر خوانده بر استاد
باشدش اکثر حدیث به یاد
به تکبر برین زمین نرود
بر در خلق جز به دین نرود
آنکه در علمش این مقام بود
شاید ار مرشد و امام بود
آنچه بر عالمان وبال آمد
حب دنیا و جمع مال آمد
زلت خاص آفت عامیست
زله بستن ز غایت خامیست
واعظی، خود کن آنچه میگویی
نکنی، درد سر چه میجویی؟
جای پیغمبر و رسول خدای
چه نشینی؟ بایست بر یک پای
سر فرا پیش و دستها برهم
سینه پرجوش و چشمها پر نم
عرض کن تحفهای بیخوابی
نقدهایی که در سحر یابی
در دل اهل صدق تخم بهشت
زین نم و زین تپش توانی کشت
دو سه افسرده را به گرمی کش
سخت جانی دورا به نرمی کش
عام را از حلال گوی و حرام
خاص را مخلص حدیث و کلام
بس ازین شعرهای بادانگیز
آب قرآن بر آتش تن ریز
منشان پیش یکدگر زن و مرد
ور نشینند منع باید کرد
وعظ زن عفتست و مستوری
مده او را به وعظ دستوری
زن که او شاهد و جوان باشد
نازک و نغز و دلستان باشد
خود به مجلس چرا شود حاضر؟
به جوانان و امردان ناظر؟
شیخ بر منبر و زنان بر لم
بر سر دیگران کشیده قلم
برده خاتون به تخت بر کالا
تا بود مرد زیر و زن بالا
خوب چون روی خود بیاراید
از نماز و ورع چه کار آید؟
دست بیرون کند، ز دست روی
ور نگاهیت کرد، مست روی
واعظ شب شب از سر منبر
چون بدید آن دو زلف چون عنبر
یاد گیرد شب اندران احیا
آیت یا عزیز و یا یحیی
سوی مقری کند به روز نگاه
هم چو یعقوب در تاسف و آه
پس بخوانند مقریان ز نخست
سورهٔ یوسف و زلیخا چست
تا ز قرآن کلاه و جامه کند
همه را محو عشق نامه کند
داند ار ساوجیست ورکاشیست
کین نه وعظست ناز و جماشیست
چه دهی دین و باغ رز چه کنی؟
دم دستار چار گز کنی؟
لاف چندین مزن ز نقل ورق
سخنی کسب کن به کد و عرق
چند باشی عیال فکر کسان؟
چه گشاید ترا ز ذکر کسان؟
ذکر خود را بلند گردانی
اگر از جمع شیرمردانی
فضل و علم تو جز روایت نیست
با تو خود غیر ازین حکایت نیست
مکن از جامهٔ کسان زینت
منمای آنچه نیست در طینت
پیش ازین کاملا که بودستند
معجزات سخن نمودستند
زان معانی که داشتند همه
یادگاری گذاشتندهمه
ایکه مقبول و مقبلی آنجا
از نشانها چه میهلی آنجا؟
راست گویی به راستگاری کوش
این سخن را ز راستان بنیوش
شرمشان نیست خود ز منبر و چوب
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض نادانیست
بر سر منبر و مقاوم رسول
نتوان رفتن از طریق فضول
آن تواند قدم نهاد آنجا
که نیارد ز عشوه یاد آنجا
نفس از شهوت و غضب نزند
دست و پای از سر طرب نزند
مشفق خلق و نیک خواه بود
علم او بر عمل گواه بود
از جهان جز حلال نپسندد
هوس جاه و مال نپسندد
در دم بوتهٔ ریاضت و قهر
متفق گشته سر او با جهر
خلق او بوی مشک ناب دهد
سر او نور آفتاب دهد
هر چه گوید درست گوید و حق
زر نخواهد، که کدیه باشد و دق
علم تفسیر خوانده بر استاد
باشدش اکثر حدیث به یاد
به تکبر برین زمین نرود
بر در خلق جز به دین نرود
آنکه در علمش این مقام بود
شاید ار مرشد و امام بود
آنچه بر عالمان وبال آمد
حب دنیا و جمع مال آمد
زلت خاص آفت عامیست
زله بستن ز غایت خامیست
واعظی، خود کن آنچه میگویی
نکنی، درد سر چه میجویی؟
جای پیغمبر و رسول خدای
چه نشینی؟ بایست بر یک پای
سر فرا پیش و دستها برهم
سینه پرجوش و چشمها پر نم
عرض کن تحفهای بیخوابی
نقدهایی که در سحر یابی
در دل اهل صدق تخم بهشت
زین نم و زین تپش توانی کشت
دو سه افسرده را به گرمی کش
سخت جانی دورا به نرمی کش
عام را از حلال گوی و حرام
خاص را مخلص حدیث و کلام
بس ازین شعرهای بادانگیز
آب قرآن بر آتش تن ریز
منشان پیش یکدگر زن و مرد
ور نشینند منع باید کرد
وعظ زن عفتست و مستوری
مده او را به وعظ دستوری
زن که او شاهد و جوان باشد
نازک و نغز و دلستان باشد
خود به مجلس چرا شود حاضر؟
به جوانان و امردان ناظر؟
شیخ بر منبر و زنان بر لم
بر سر دیگران کشیده قلم
برده خاتون به تخت بر کالا
تا بود مرد زیر و زن بالا
خوب چون روی خود بیاراید
از نماز و ورع چه کار آید؟
دست بیرون کند، ز دست روی
ور نگاهیت کرد، مست روی
واعظ شب شب از سر منبر
چون بدید آن دو زلف چون عنبر
یاد گیرد شب اندران احیا
آیت یا عزیز و یا یحیی
سوی مقری کند به روز نگاه
هم چو یعقوب در تاسف و آه
پس بخوانند مقریان ز نخست
سورهٔ یوسف و زلیخا چست
تا ز قرآن کلاه و جامه کند
همه را محو عشق نامه کند
داند ار ساوجیست ورکاشیست
کین نه وعظست ناز و جماشیست
چه دهی دین و باغ رز چه کنی؟
دم دستار چار گز کنی؟
لاف چندین مزن ز نقل ورق
سخنی کسب کن به کد و عرق
چند باشی عیال فکر کسان؟
چه گشاید ترا ز ذکر کسان؟
ذکر خود را بلند گردانی
اگر از جمع شیرمردانی
فضل و علم تو جز روایت نیست
با تو خود غیر ازین حکایت نیست
مکن از جامهٔ کسان زینت
منمای آنچه نیست در طینت
پیش ازین کاملا که بودستند
معجزات سخن نمودستند
زان معانی که داشتند همه
یادگاری گذاشتندهمه
ایکه مقبول و مقبلی آنجا
از نشانها چه میهلی آنجا؟
راست گویی به راستگاری کوش
این سخن را ز راستان بنیوش
اوحدی مراغهای : جام جم
در حکمت
حکمت از فکر راستبین باشد
در مراعات سر دین باشد
نظر اندر صفات حق کردن
به دل اثبات ذات حق کردن
سخنی کان به دل فرو ناید
دان که از حکمتی نکو ناید
تا نخوانی حکیم دو نان را
گر چه دانند علم یونان را
حسن فعل حکیم و حالش را
بین و آنگه شنومقالش را
گر زبان حکیم خاموشست
فعل او بین که سربسر هوشست
نه ازین رو رسول با مردم
گفت: «منی خذوا مناسککم»
روی آن حکمتی ندارد نور
کز کتاب و ز سنت افتد دور
هر کرا این متاع در بارست
نطق او در زبان و کردارست
دیدنش حکمتست و فعل امام
صحبتش رحمت خواص و عوام
وقت گفتن حکیم را پیداست
کانچه گوید به قدر گوید و راست
به هوا و مجاز دم نزند
در پی آرزو قدم نزند
بدهد بر خرد هوا را دست
خرد او کند هوا را پست
حفظ ناموس را کمر بندد
راه سالوس و زرق بربندد
آنچه داند نه هشتنی باشد
آنچه گوید نبشتنی باشد
سیرت رفتگان طریق او را
صفت صادقان رفیق او را
با امل انس کمترش باشد
اجل اندر برابرش باشد
نشود وقت او به بازی صرف
ننهد بییقین قلم بر حرف
غم عمر گذشته گیرد پیش
دل ز بهر درم ندارد ریش
شفقت بر جوان و پیر کند
رحم بر منعم و فقیر کند
زو دل هیچ کس نیازارد
چون بیازرد، زود باز آرد
کوشد اندر تمام دانستن
ننگش آید ز خام دانستن
پر به خواب و خورش هوس نکند
بیتواضع نظر به کس نکند
صورت اهل حکمت این باشد
حکما را صفت چنین باشد
گرنه آنی که در گمان افتی
هرخسی را حکیم چون گفتی؟
حکمت آموز و نور حاصل کن
دل خود را به نور واصل کن
گر به حکمت رسی سوار شوی
حکما را سپاسدار شوی
در مراعات سر دین باشد
نظر اندر صفات حق کردن
به دل اثبات ذات حق کردن
سخنی کان به دل فرو ناید
دان که از حکمتی نکو ناید
تا نخوانی حکیم دو نان را
گر چه دانند علم یونان را
حسن فعل حکیم و حالش را
بین و آنگه شنومقالش را
گر زبان حکیم خاموشست
فعل او بین که سربسر هوشست
نه ازین رو رسول با مردم
گفت: «منی خذوا مناسککم»
روی آن حکمتی ندارد نور
کز کتاب و ز سنت افتد دور
هر کرا این متاع در بارست
نطق او در زبان و کردارست
دیدنش حکمتست و فعل امام
صحبتش رحمت خواص و عوام
وقت گفتن حکیم را پیداست
کانچه گوید به قدر گوید و راست
به هوا و مجاز دم نزند
در پی آرزو قدم نزند
بدهد بر خرد هوا را دست
خرد او کند هوا را پست
حفظ ناموس را کمر بندد
راه سالوس و زرق بربندد
آنچه داند نه هشتنی باشد
آنچه گوید نبشتنی باشد
سیرت رفتگان طریق او را
صفت صادقان رفیق او را
با امل انس کمترش باشد
اجل اندر برابرش باشد
نشود وقت او به بازی صرف
ننهد بییقین قلم بر حرف
غم عمر گذشته گیرد پیش
دل ز بهر درم ندارد ریش
شفقت بر جوان و پیر کند
رحم بر منعم و فقیر کند
زو دل هیچ کس نیازارد
چون بیازرد، زود باز آرد
کوشد اندر تمام دانستن
ننگش آید ز خام دانستن
پر به خواب و خورش هوس نکند
بیتواضع نظر به کس نکند
صورت اهل حکمت این باشد
حکما را صفت چنین باشد
گرنه آنی که در گمان افتی
هرخسی را حکیم چون گفتی؟
حکمت آموز و نور حاصل کن
دل خود را به نور واصل کن
گر به حکمت رسی سوار شوی
حکما را سپاسدار شوی
اوحدی مراغهای : جام جم
در سفر و فواید آن
چون ندانی ز خود سفر کردن
بایدت بر جهان گذر کردن
تا ببینی نشان قدرت او
با تو گوید زبان قدرت او
کای پسر خسروان که میبینی
اندرین خاکشان به مسکینی
همه بیش از تو بودهاند به زور
اینکه شان میروی تو بر سر گور
چون در آمد اجل زبون گشتند
ملک بگذاشتند و بگذشتند
بکن اندر زمان مستی خود
سفری در زمین هستی خود
تا بدانی که کیستی و کهای؟
در چه چیزی و چیستی و چهای؟
چون ندانی به پای روح سفر
بایدت در جهان چو نوح سفر
بدر آ، ای حکیم فرزانه
پر نشاید نشست در خانه
چند در خانه کاه دود کنی؟
سفری کن، مگر که سود کنی
نشود مرد پخته بیسفری
تا نکوشی، نباشدت ظفری
چون توان برد نقد درویشان؟
جز به دریوزه از در ایشان
پای خود پی کن و بسر میگرد
عجز پیش آر و در بدر میگرد
تا مگر بر تو اوفتد نظری
بربایی ازین میان گهری
سفر مال بیم دزد بود
سفر حال اجر و مزد بود
هر زمینی سعادتی دارد
هر دهی رسم و عادتی دارد
اختران گر ز سیر بنشینند
این نظرهای سعد کی بینند؟
تا نیابی تو از سفر ندبی
با تو همراه کی کند ادبی؟
در طلب گر تو پاک باشی و حر
همچودریا شوی ز معنی پر
هر دمی آزمایشی باشد
هر نگاهی نمایشی باشد
با ادب رو، که نیکخواه تو اوست
در سفرها دلیل راه تو اوست
بردباری کن وقناعت ورز
تا ز دلها قبول یابی و ارز
گر نهان میروی به راه، ار فاش
چون توکل به اوست خوش میباش
چون خرد با دلت خلیل شود
راه را بهترین دلیل شود
در مقامی که آشنایی نیست
بهتر از عقل روشنایی نیست
به سفر گر چه آب ودانه خوری
بیادب سیلی زمانه خوری
مکن اندر روش قدمهاسست
تا بیاری سبو ز آب درست
از پی آن مشو که زود آری
جد و جهدی بکن که سود آری
در سفر چون پی شکم گردی
از کجا صدر و محتشم گردی؟
چون قلندر مباش لوت پرست
کاسه از معده کرده، کفچه ز دست
سر و پا گر تهیست غم نخورد
شکم ار پر نشد شکم بدرد
کی بداند قلندر گنده؟
که به دوزخ همی برد کنده
گر شکر در دهان او ریزی
زهر قاتل شود چو برخیزی
سفر این کسان چه کرد کند؟
به جز از پا و سر که درد کند؟
پیش ازین هم روندگان بودند
عشق را پاک بندگان بودند
که به جز راه حق نرفتندی
در پی جرو دق نرفتندی
به مجاور فتوح دادندی
از نفس قوت روح دادندی
گوشه داران ز مقدم ایشان
شاد بودند از دم ایشان
ریختی پایشان بهر حرکت
بر زمینی ز یمن صد برکت
رنگ پوش دروغ چون پر شد
عقد خرمهره رشتهٔ در شد
خلق دریافت زرق سازیشان
حق نمایی و حقه بازیشان
نام تلبیسشان بسانی رفت
که کرامات ده بنانی رفت
به روش چون گناهگار شدند
همه در چشم خلق خوار شدند
تا که شد زین ملامت انگیزان
خون درویش پاک رو ریزان
گشت کار طریقت آشفته
شد جهان از مجردان رفته
از مسافر ادب نمیجویند
وینک از در بدر همیپویند
زین کچول کچل سری چندند
که به ریش جهان همی خندند
عسلی خرقه و عسل خواره
همچو زنبور بیشه آواره
موی خود را دراز کرده به زرق
کرده آونگشان چو مار از فرق
روز در کویها غزل خواندن
نیمشب نعره بر فلک راندن
روز در آفریدن و لادن
نیم شب نخره بر فلک دادن
رندو رقاص و مارگیر همه
زرق ساز و زنخ پذیر همه
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک همت آموزند
قرضشان آش پنج پی خوردن
وتر و سنت قدح تهی کردن
سربسر خانه سوز و آتش باز
آتش خویش را نکشته به آز
خاک ازیشان چگونه مشک شود؟
گر به دریا روند خشک شود
به هوس حلقه در ذکر چکنی؟
هر چه یابی به حلق در چکنی؟
نفست از حلقه کی پذیرد پند؟
در شهوت ز راه حلق ببند
حلقه درگیر و حقه پر معجون
این بود دیو و آن گزد در کون
این بدان گفتمت که قیدپرست
صاحب زرق و مکر و شیدپرست
تا بدانی و زر تلف نکنی
بیخبر سر درین علف نکنی
و گر او نیز را به یک دو درست
بنوازی، بزرگواری تست
تا ز کردار خود خجل نرود
وز سخای تو تنگدل نرود
نتوان ریختشان اگر دردند
که در آن زرق رنج پر بردند
گر چه در زرق نادرستانند
چیز کیشان بده، که چستانند
با کرامات نیست شعبده راست
تو همی کن تفرجی که رواست
پاک ده گر غلط پزد لادن
چون فروشد نشایدش گادن
بر گنهشان چو راست کردم چنگ
هم بخواهم به قدر عذری لنگ
مشک لولی نه لایق جیبست
روستایی که میخرد عیبست
از تو بود این خطا، نه از وی بود
چونپرسی که در خطا کی بود؟
ترکمان گول و کلبه پر سمسار
نخرد خام جز یکی در چار
صاحب زرق هم دکاندارست
هر مریدیش بیست سمسارست
آن یکی گویدت که: شیخ ولیست
وان دگر گویدت که: به ز علیست
وانکه یک لحظه خورد و خوابش نیست
وینکه در خانه نان و آبش نیست
وانکه دیشب به مکه برد نماز
وینکه تا شام رفت و آمد باز
میفروشند و میخرند او را
وین خران بین که چون خرند او را؟
این سخن چون بجاست میگویم
گر چه تلخست راست میگویم
گر به شیرینی شکر نبود
آخر از بنگ تلختر نبود
سخن راست گوش باید کرد
که گهی تلخ نوش باید کرد
بایدت بر جهان گذر کردن
تا ببینی نشان قدرت او
با تو گوید زبان قدرت او
کای پسر خسروان که میبینی
اندرین خاکشان به مسکینی
همه بیش از تو بودهاند به زور
اینکه شان میروی تو بر سر گور
چون در آمد اجل زبون گشتند
ملک بگذاشتند و بگذشتند
بکن اندر زمان مستی خود
سفری در زمین هستی خود
تا بدانی که کیستی و کهای؟
در چه چیزی و چیستی و چهای؟
چون ندانی به پای روح سفر
بایدت در جهان چو نوح سفر
بدر آ، ای حکیم فرزانه
پر نشاید نشست در خانه
چند در خانه کاه دود کنی؟
سفری کن، مگر که سود کنی
نشود مرد پخته بیسفری
تا نکوشی، نباشدت ظفری
چون توان برد نقد درویشان؟
جز به دریوزه از در ایشان
پای خود پی کن و بسر میگرد
عجز پیش آر و در بدر میگرد
تا مگر بر تو اوفتد نظری
بربایی ازین میان گهری
سفر مال بیم دزد بود
سفر حال اجر و مزد بود
هر زمینی سعادتی دارد
هر دهی رسم و عادتی دارد
اختران گر ز سیر بنشینند
این نظرهای سعد کی بینند؟
تا نیابی تو از سفر ندبی
با تو همراه کی کند ادبی؟
در طلب گر تو پاک باشی و حر
همچودریا شوی ز معنی پر
هر دمی آزمایشی باشد
هر نگاهی نمایشی باشد
با ادب رو، که نیکخواه تو اوست
در سفرها دلیل راه تو اوست
بردباری کن وقناعت ورز
تا ز دلها قبول یابی و ارز
گر نهان میروی به راه، ار فاش
چون توکل به اوست خوش میباش
چون خرد با دلت خلیل شود
راه را بهترین دلیل شود
در مقامی که آشنایی نیست
بهتر از عقل روشنایی نیست
به سفر گر چه آب ودانه خوری
بیادب سیلی زمانه خوری
مکن اندر روش قدمهاسست
تا بیاری سبو ز آب درست
از پی آن مشو که زود آری
جد و جهدی بکن که سود آری
در سفر چون پی شکم گردی
از کجا صدر و محتشم گردی؟
چون قلندر مباش لوت پرست
کاسه از معده کرده، کفچه ز دست
سر و پا گر تهیست غم نخورد
شکم ار پر نشد شکم بدرد
کی بداند قلندر گنده؟
که به دوزخ همی برد کنده
گر شکر در دهان او ریزی
زهر قاتل شود چو برخیزی
سفر این کسان چه کرد کند؟
به جز از پا و سر که درد کند؟
پیش ازین هم روندگان بودند
عشق را پاک بندگان بودند
که به جز راه حق نرفتندی
در پی جرو دق نرفتندی
به مجاور فتوح دادندی
از نفس قوت روح دادندی
گوشه داران ز مقدم ایشان
شاد بودند از دم ایشان
ریختی پایشان بهر حرکت
بر زمینی ز یمن صد برکت
رنگ پوش دروغ چون پر شد
عقد خرمهره رشتهٔ در شد
خلق دریافت زرق سازیشان
حق نمایی و حقه بازیشان
نام تلبیسشان بسانی رفت
که کرامات ده بنانی رفت
به روش چون گناهگار شدند
همه در چشم خلق خوار شدند
تا که شد زین ملامت انگیزان
خون درویش پاک رو ریزان
گشت کار طریقت آشفته
شد جهان از مجردان رفته
از مسافر ادب نمیجویند
وینک از در بدر همیپویند
زین کچول کچل سری چندند
که به ریش جهان همی خندند
عسلی خرقه و عسل خواره
همچو زنبور بیشه آواره
موی خود را دراز کرده به زرق
کرده آونگشان چو مار از فرق
روز در کویها غزل خواندن
نیمشب نعره بر فلک راندن
روز در آفریدن و لادن
نیم شب نخره بر فلک دادن
رندو رقاص و مارگیر همه
زرق ساز و زنخ پذیر همه
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک همت آموزند
قرضشان آش پنج پی خوردن
وتر و سنت قدح تهی کردن
سربسر خانه سوز و آتش باز
آتش خویش را نکشته به آز
خاک ازیشان چگونه مشک شود؟
گر به دریا روند خشک شود
به هوس حلقه در ذکر چکنی؟
هر چه یابی به حلق در چکنی؟
نفست از حلقه کی پذیرد پند؟
در شهوت ز راه حلق ببند
حلقه درگیر و حقه پر معجون
این بود دیو و آن گزد در کون
این بدان گفتمت که قیدپرست
صاحب زرق و مکر و شیدپرست
تا بدانی و زر تلف نکنی
بیخبر سر درین علف نکنی
و گر او نیز را به یک دو درست
بنوازی، بزرگواری تست
تا ز کردار خود خجل نرود
وز سخای تو تنگدل نرود
نتوان ریختشان اگر دردند
که در آن زرق رنج پر بردند
گر چه در زرق نادرستانند
چیز کیشان بده، که چستانند
با کرامات نیست شعبده راست
تو همی کن تفرجی که رواست
پاک ده گر غلط پزد لادن
چون فروشد نشایدش گادن
بر گنهشان چو راست کردم چنگ
هم بخواهم به قدر عذری لنگ
مشک لولی نه لایق جیبست
روستایی که میخرد عیبست
از تو بود این خطا، نه از وی بود
چونپرسی که در خطا کی بود؟
ترکمان گول و کلبه پر سمسار
نخرد خام جز یکی در چار
صاحب زرق هم دکاندارست
هر مریدیش بیست سمسارست
آن یکی گویدت که: شیخ ولیست
وان دگر گویدت که: به ز علیست
وانکه یک لحظه خورد و خوابش نیست
وینکه در خانه نان و آبش نیست
وانکه دیشب به مکه برد نماز
وینکه تا شام رفت و آمد باز
میفروشند و میخرند او را
وین خران بین که چون خرند او را؟
این سخن چون بجاست میگویم
گر چه تلخست راست میگویم
گر به شیرینی شکر نبود
آخر از بنگ تلختر نبود
سخن راست گوش باید کرد
که گهی تلخ نوش باید کرد
اوحدی مراغهای : جام جم
در طلب مرشد
راه حیرت مرو، نظر بگشای
از مضیق گمان برون نه پای
جام داری، نگاه کن در وی
بازدان رنگ و بوی رشدازغی
وقت خود را به خیره صرف مکن
اسم یابی، نظر به حرف مکن
بوسه بر دست و پای صد زندیق
چه دهی از برای یک صدیق؟
نقش صدیق مینمایم راست
تک و پویی بکن، ببین که کجاست؟
نیست خالی جهان ازین پاکان
چه نشینی بسان غمناکان؟
هست گنجی نهان به هر کنجی
تو نداری، درین میان گنجی
راست شو، تا به راستان برسی
خاک شو، تا به آستان برسی
تو که هنگامه دانی و بازی
به سعادت چه مرد این رازی؟
مرد چون مستعد راز شود
آرزوهاش پیش باز شود
در تو چون شد صلاح کار پدید
کام را در کفت نهند کلید
پای رفتار هست، خیز و بپوی
دست گرد جهان برآر و بجوی
روشنانی که این دوا دارند
بر تو این درد کی روا دارند؟
نشود ناامید مرد طلب
اگرش صادقست درد طلب
غالب از بهر طالبست به کار
تو نکردی طلب، بهانه میار
طالب مستحق و غالب حق
مهر و ماهند روز و شب مطلق
کی جدا گشت نور مهر از ماه؟
گر نباشد خسوفی اندر راه
گر نداری خسوف گمراهی
همه با تست هر چه میخواهی
بیطلب صید چون به شست آید؟
تا نجویی کجا به دست آید؟
چون تو شرط طلب نمیدانی
خر درین گل چگونه میرانی؟
بازدان کز پی چه میپویی؟
چون ندانستهای، چه میجویی؟
هر که این راه رفت بیدانش
نتوان داد دل به فرمانش
هر چه معلوم نیست نتوان جست
ور بجویی، خلل ز دانش تست
قایدی باید اندرین مستی
که بداند بلندی از پستی
نبود نیک نزد بیداران
راه بییار و کار بییاران
سود جویی، ره زیان بگذار
کار خود را به کاردان بگذار
هم دلیلی به دست باید کرد
در پناهش نشست باید کرد
سر ز فرمان او نپیچیدن
کام خود در مراد او دیدن
چشم بر قول او نهادن و گوش
خواستن حاجت و شدن خاموش
همت یار سودمند بود
خاصه همت که آن بلند بود
شر شیطان همیشه در کارست
دفع او بیرفیق دشوارست
هر که او را نگاهبانی نیست
بیگزندی و بیزیانی نیست
گر چه شیرین و دلکشست رطب
نخورد طفل اگر بداند تب
تب ندید او و دید شیرینی
لاجرم حال او همی بینی
گر به دنیا نظر کنی و به خویش
حال آن کودکست بیکم و بیش
کاملی ناگزیرباشد و هست
گر به دست آوری بدو زن دست
عقباتی درشت در راهند
که ز آفاتشان کم آگاهند
کار بیمرشدی بسر نرود
راه ازین ورطها بدر نرود
بیولایت تصرف اندر دل
نتوان کردن، از ولی مگسل
در ولی پر غلط کند بینش
که نهفته است حد تمکینش
این قدم را یگانهای باید
در ولایت نشانهای باید
بیکراماتهای یزدانی
گله را چون کنند چوپانی؟
آنکه بر قدش این قبا شد راست
در رخ او نشانها پیداست
از مضیق گمان برون نه پای
جام داری، نگاه کن در وی
بازدان رنگ و بوی رشدازغی
وقت خود را به خیره صرف مکن
اسم یابی، نظر به حرف مکن
بوسه بر دست و پای صد زندیق
چه دهی از برای یک صدیق؟
نقش صدیق مینمایم راست
تک و پویی بکن، ببین که کجاست؟
نیست خالی جهان ازین پاکان
چه نشینی بسان غمناکان؟
هست گنجی نهان به هر کنجی
تو نداری، درین میان گنجی
راست شو، تا به راستان برسی
خاک شو، تا به آستان برسی
تو که هنگامه دانی و بازی
به سعادت چه مرد این رازی؟
مرد چون مستعد راز شود
آرزوهاش پیش باز شود
در تو چون شد صلاح کار پدید
کام را در کفت نهند کلید
پای رفتار هست، خیز و بپوی
دست گرد جهان برآر و بجوی
روشنانی که این دوا دارند
بر تو این درد کی روا دارند؟
نشود ناامید مرد طلب
اگرش صادقست درد طلب
غالب از بهر طالبست به کار
تو نکردی طلب، بهانه میار
طالب مستحق و غالب حق
مهر و ماهند روز و شب مطلق
کی جدا گشت نور مهر از ماه؟
گر نباشد خسوفی اندر راه
گر نداری خسوف گمراهی
همه با تست هر چه میخواهی
بیطلب صید چون به شست آید؟
تا نجویی کجا به دست آید؟
چون تو شرط طلب نمیدانی
خر درین گل چگونه میرانی؟
بازدان کز پی چه میپویی؟
چون ندانستهای، چه میجویی؟
هر که این راه رفت بیدانش
نتوان داد دل به فرمانش
هر چه معلوم نیست نتوان جست
ور بجویی، خلل ز دانش تست
قایدی باید اندرین مستی
که بداند بلندی از پستی
نبود نیک نزد بیداران
راه بییار و کار بییاران
سود جویی، ره زیان بگذار
کار خود را به کاردان بگذار
هم دلیلی به دست باید کرد
در پناهش نشست باید کرد
سر ز فرمان او نپیچیدن
کام خود در مراد او دیدن
چشم بر قول او نهادن و گوش
خواستن حاجت و شدن خاموش
همت یار سودمند بود
خاصه همت که آن بلند بود
شر شیطان همیشه در کارست
دفع او بیرفیق دشوارست
هر که او را نگاهبانی نیست
بیگزندی و بیزیانی نیست
گر چه شیرین و دلکشست رطب
نخورد طفل اگر بداند تب
تب ندید او و دید شیرینی
لاجرم حال او همی بینی
گر به دنیا نظر کنی و به خویش
حال آن کودکست بیکم و بیش
کاملی ناگزیرباشد و هست
گر به دست آوری بدو زن دست
عقباتی درشت در راهند
که ز آفاتشان کم آگاهند
کار بیمرشدی بسر نرود
راه ازین ورطها بدر نرود
بیولایت تصرف اندر دل
نتوان کردن، از ولی مگسل
در ولی پر غلط کند بینش
که نهفته است حد تمکینش
این قدم را یگانهای باید
در ولایت نشانهای باید
بیکراماتهای یزدانی
گله را چون کنند چوپانی؟
آنکه بر قدش این قبا شد راست
در رخ او نشانها پیداست
اوحدی مراغهای : جام جم
در صفت شیخ مرشد
شیخ را علم شرع باید و دین
حکمتی کان بود درست و متین
نفسی طیب و دمی مشکی
سرو مغزی منزه از خشکی
خاطری مطمئن و چشمی سیر
در مضای سخن جسور و دلیر
کارها کرده در خلا و ملا
رخ نپیچیده از عذاب و بلا
بوده در حکم مرشدی ز نخست
برده فرمان اوستادی چست
دل خود را به خون بپرورده
نفس خود کشته خون خود خورده
چارهٔ نفس خود توانسته
سر نص و دلیل دانسته
فارغ از حجت و قیاس شده
در نهان آدمی شناس شده
کرده دوری ز راه معنی، دور
گشته نزدیک با معالم نور
در ولایت به مسند شاهی
بر نشسته ز روی آگاهی
نه ز رد خسی دلش رنجه
نز قبول کسی قوی پنجه
گفته جانش به صبر ایوبی
سخت راسست و زشت را خوبی
نه کسی را گرفت بر کارش
نه شکن در فنون گفتارش
گشته یار از کتاب و از سنت
طالبان را به سعی بیمنت
وقتشان بر سر زبان راند
که: خدا خواهد و خدا داند
بر تو هر مشکلی که گیرد عقد
کندش کشف بر تو دردم نقد
روح در عرش و جسم در زندان
چهرهٔ او گشاده، لب خندان
اگرش مال کم شود شادست
و گر افزون شودبرش بادست
دنیی او ز بهر دین باشد
خرمنش بهر خوشهچین باشد
شهرهٔ شهرها به پاک روی
بازوی او به عقل و شرع قوی
دل او از ریا بپرهیزد
نورش از نور کبریا خیزد
هر چه خواهد فلک فراخور او
دمبدم حاضر آورد بر او
شغل او بهجت و سرور بود
کارش ارشاد یا حضور بود
از پی جمع ساز و آلت او
کرده ایزد به خود کفالت او
مظهر حق و مظهر تحقیق
بر خلایق دلش رحیم و شفیق
دیدن و داد او مبارک فال
خبر و یاد او همایون حال
روی او هیبت و وقار دهد
خوی او لطف خلق بار دهد
مس به بویش ز دور زر گردد
خس به یادش به از گهر گردد
هر که با او نشست شاهی شد
وانکش آمد به دست ماهی شد
گر مرید کسی شوی این کس
این طلب کن، که در جهان این بس
این کسان باز دست سلطانند
وآن دگرها مگس همی رانند
به چنین پیر دست شاید داد
که جوان را کند ز بند آزاد
حکمتی کان بود درست و متین
نفسی طیب و دمی مشکی
سرو مغزی منزه از خشکی
خاطری مطمئن و چشمی سیر
در مضای سخن جسور و دلیر
کارها کرده در خلا و ملا
رخ نپیچیده از عذاب و بلا
بوده در حکم مرشدی ز نخست
برده فرمان اوستادی چست
دل خود را به خون بپرورده
نفس خود کشته خون خود خورده
چارهٔ نفس خود توانسته
سر نص و دلیل دانسته
فارغ از حجت و قیاس شده
در نهان آدمی شناس شده
کرده دوری ز راه معنی، دور
گشته نزدیک با معالم نور
در ولایت به مسند شاهی
بر نشسته ز روی آگاهی
نه ز رد خسی دلش رنجه
نز قبول کسی قوی پنجه
گفته جانش به صبر ایوبی
سخت راسست و زشت را خوبی
نه کسی را گرفت بر کارش
نه شکن در فنون گفتارش
گشته یار از کتاب و از سنت
طالبان را به سعی بیمنت
وقتشان بر سر زبان راند
که: خدا خواهد و خدا داند
بر تو هر مشکلی که گیرد عقد
کندش کشف بر تو دردم نقد
روح در عرش و جسم در زندان
چهرهٔ او گشاده، لب خندان
اگرش مال کم شود شادست
و گر افزون شودبرش بادست
دنیی او ز بهر دین باشد
خرمنش بهر خوشهچین باشد
شهرهٔ شهرها به پاک روی
بازوی او به عقل و شرع قوی
دل او از ریا بپرهیزد
نورش از نور کبریا خیزد
هر چه خواهد فلک فراخور او
دمبدم حاضر آورد بر او
شغل او بهجت و سرور بود
کارش ارشاد یا حضور بود
از پی جمع ساز و آلت او
کرده ایزد به خود کفالت او
مظهر حق و مظهر تحقیق
بر خلایق دلش رحیم و شفیق
دیدن و داد او مبارک فال
خبر و یاد او همایون حال
روی او هیبت و وقار دهد
خوی او لطف خلق بار دهد
مس به بویش ز دور زر گردد
خس به یادش به از گهر گردد
هر که با او نشست شاهی شد
وانکش آمد به دست ماهی شد
گر مرید کسی شوی این کس
این طلب کن، که در جهان این بس
این کسان باز دست سلطانند
وآن دگرها مگس همی رانند
به چنین پیر دست شاید داد
که جوان را کند ز بند آزاد
اوحدی مراغهای : جام جم
در باب توبه
تا ترا شهوت و غضب یارست
هر زمان توبهایت در کارست
شستن جان و تن ز ظلمت عار
نتوان جز به آب استغفار
تو به صابون جامهٔ جانست
توبه زیت چراغ ایمانست
دست وقتی به توبه دانی برد
که ز اوصاف بد توانی مرد
تا دلت را زغیر اورنگیست
پیش راهت ز شرک خرسنگیست
دست دادی که: توبه کردم زود
دست دادی و دل نداد چه سود؟
توبه کان تن کند نمازی نیست
کار بیدل مکن، که بازی نیست
آتش توبه پاک سوز بود
تا که باقیست شب چه روز بود؟
هر که در توبه پایدار آمد
در دگر رکنها سوار آمد
عادت خواجه ترک عادت نیست
هوسی دارد، این ارادت نیست
تا که در لذتی، بده دادش
چو گذشتی، دگر مکن یادش
گر بهشتی، چراش میمانی؟
کودکی باشد این پشیمانی
برکند بیخ جمله کاشتها
التفات تو با گذاشتها
از گنه چون به توبه گردی دور
ظاهر و باطنت بگیرد نور
زهد بیتوبه کی قرار کند؟
نفس بیتصفیت چکار کند؟
توبه تا خود کنی تو، خام آید
توبه کایزد دهد تمام آید
از گنه توبه کن، ز طاعت هم
طاعتی کز ریا شود محکم
توبه چون باشد از خللها دور
از محبت به دل در آید نور
توبه اول مقام این راهست
آخرینش محبت شاهست
در مقامی چو مرد رست آید
در مقام دگر درست آید
توبه را با سلوک این هنجار
همچو پرهیزدان و داروی کار
گرنه پرهیز بر نظام بود
ماده ناپخته، خلط خام بود
در چنین حالت ار خوری دارو
راست کن گور در پس بارو
خانه چون تیره و سیاه شود
نفش بروی کنی، تباه شود
در زمین آنکه خار و خس بگذاشت
تخم در وی کجا تواند کاشت؟
توبه چون راست شد ز بینش غیر
بتوان راست رفتن اندر سیر
حق پرستی، نظر به غیر مکن
کعبه دیدی، گذر به دیر مکن
خرقهپوشی، به ترک عادت کوش
ورنه خمار باش و خرقه مپوش
ترک این توبه کن، که میخوردن
به ز قی کردنست و قی خوردن
تو مرید برنج و بریانی
به چنین توبه ره کجا دانی؟
رخ چو در توبه آوری ز گناه
توشه از درد ساز و گریه و آه
باز گرد از در هوی و هوس
به طریقی که ننگری از پس
نه که چون توبه از گناه کنی
باد پندار در کلاه کنی
که: چو دادم به توبه خود را دست
تنم از آتس جهنم رست
برنهی میزر و گلوته به سر
دل پی سیم و چشم در پی زر
تا تو بر آرزو سوار شوی
نپسندم که توبه کار شوی
از سر اینهات تا بدر نرود
در منه پای، تات سر نرود
دست پیمان بده به این مردان
دست دادی، مباش سرگردان
در میاور به عهد ایشان دست
کان که این عهد را شکست شکست
شیخ شیرست، نزد شیر مرو
چون نداری سپر دلیر مرو
سپرست این که میدهد پیرت
چون بینداختی، زند تیرت
پیر راه، ار چه پیر زن باشد
بر دل تیره تیر زن باشد
دست شیخ ارچه از فتوح ملاست
بر تن بیثبات دست بلاست
خود نباید به کوی توبه گذشت
آنکه یکروز باز خواهد گشت
شیخ کو را ز دل خبر نبود
دادن توبه را اثر نبود
توبه آنرا بده که دل دارد
ورنه فردا ترا خجل دارد
مستان از مرید بیدل دست
که قلم دور شد ز بیدل و مست
دست بیمار در مگیر به مشت
که نه بر نبض مینهی انگشت
پر به تقلید توبه کار شدند
که همان رند و باده خوار شدند
بکشی صد کس اندر این گرما
که به محرور میدهی خرما
هر زمان توبهایت در کارست
شستن جان و تن ز ظلمت عار
نتوان جز به آب استغفار
تو به صابون جامهٔ جانست
توبه زیت چراغ ایمانست
دست وقتی به توبه دانی برد
که ز اوصاف بد توانی مرد
تا دلت را زغیر اورنگیست
پیش راهت ز شرک خرسنگیست
دست دادی که: توبه کردم زود
دست دادی و دل نداد چه سود؟
توبه کان تن کند نمازی نیست
کار بیدل مکن، که بازی نیست
آتش توبه پاک سوز بود
تا که باقیست شب چه روز بود؟
هر که در توبه پایدار آمد
در دگر رکنها سوار آمد
عادت خواجه ترک عادت نیست
هوسی دارد، این ارادت نیست
تا که در لذتی، بده دادش
چو گذشتی، دگر مکن یادش
گر بهشتی، چراش میمانی؟
کودکی باشد این پشیمانی
برکند بیخ جمله کاشتها
التفات تو با گذاشتها
از گنه چون به توبه گردی دور
ظاهر و باطنت بگیرد نور
زهد بیتوبه کی قرار کند؟
نفس بیتصفیت چکار کند؟
توبه تا خود کنی تو، خام آید
توبه کایزد دهد تمام آید
از گنه توبه کن، ز طاعت هم
طاعتی کز ریا شود محکم
توبه چون باشد از خللها دور
از محبت به دل در آید نور
توبه اول مقام این راهست
آخرینش محبت شاهست
در مقامی چو مرد رست آید
در مقام دگر درست آید
توبه را با سلوک این هنجار
همچو پرهیزدان و داروی کار
گرنه پرهیز بر نظام بود
ماده ناپخته، خلط خام بود
در چنین حالت ار خوری دارو
راست کن گور در پس بارو
خانه چون تیره و سیاه شود
نفش بروی کنی، تباه شود
در زمین آنکه خار و خس بگذاشت
تخم در وی کجا تواند کاشت؟
توبه چون راست شد ز بینش غیر
بتوان راست رفتن اندر سیر
حق پرستی، نظر به غیر مکن
کعبه دیدی، گذر به دیر مکن
خرقهپوشی، به ترک عادت کوش
ورنه خمار باش و خرقه مپوش
ترک این توبه کن، که میخوردن
به ز قی کردنست و قی خوردن
تو مرید برنج و بریانی
به چنین توبه ره کجا دانی؟
رخ چو در توبه آوری ز گناه
توشه از درد ساز و گریه و آه
باز گرد از در هوی و هوس
به طریقی که ننگری از پس
نه که چون توبه از گناه کنی
باد پندار در کلاه کنی
که: چو دادم به توبه خود را دست
تنم از آتس جهنم رست
برنهی میزر و گلوته به سر
دل پی سیم و چشم در پی زر
تا تو بر آرزو سوار شوی
نپسندم که توبه کار شوی
از سر اینهات تا بدر نرود
در منه پای، تات سر نرود
دست پیمان بده به این مردان
دست دادی، مباش سرگردان
در میاور به عهد ایشان دست
کان که این عهد را شکست شکست
شیخ شیرست، نزد شیر مرو
چون نداری سپر دلیر مرو
سپرست این که میدهد پیرت
چون بینداختی، زند تیرت
پیر راه، ار چه پیر زن باشد
بر دل تیره تیر زن باشد
دست شیخ ارچه از فتوح ملاست
بر تن بیثبات دست بلاست
خود نباید به کوی توبه گذشت
آنکه یکروز باز خواهد گشت
شیخ کو را ز دل خبر نبود
دادن توبه را اثر نبود
توبه آنرا بده که دل دارد
ورنه فردا ترا خجل دارد
مستان از مرید بیدل دست
که قلم دور شد ز بیدل و مست
دست بیمار در مگیر به مشت
که نه بر نبض مینهی انگشت
پر به تقلید توبه کار شدند
که همان رند و باده خوار شدند
بکشی صد کس اندر این گرما
که به محرور میدهی خرما
اوحدی مراغهای : جام جم
در معنی خلوت
پر دلی باید از عوایق دور
تا درین خلوتش دهند حضور
پر دلی کو ز جان نیندیشد
سخن آب و نان نیندیشد
گشته تسلیم ره نماینده
تا چه گردد ز وقت زاینده؟
تحفهٔ جان نهاده بر کف دست
روی دل کرده در سرای الست
سر به دریای «لا» فرو برده
تن به مرگ آشنا فرو برده
تا چو در وی کند سعادت رو
تخته بیرون برد به ساحل «هو»
خاطری تیز و فکرتی ثاقب
واردات جمال را راقب
در بر وی حواس بر بسته
به نظرهای خاص پیوسته
ترک این عدت و عدد کرده
هر چه غیر از خداست رد کرده
رستمی پشت کرده بر دستان
روی در تیغ کرده چون مستان
یاد او میکنی، به زاری کن
سر او را خزینه داری کن
به زبان نفی کن، به دل اثبات
تا دلت پر شود ز عزت ذات
چه به چپ در دهی ندا از راست؟
که جزو هر چه هست جمله هباست
از زبان در دلت گشاید راه
معجز لا اله الاالله
گله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سر حال
از چهل خصلت ذمیمه ببر
تا تو در چله فرد باشی و حر
چیست آن کبر و نخوت و هستی
غضب و کید و غفلت و مستی
بطر و ریب و حرص و بخل و حیل
بغض و بدعهدی و دروغ و دغل
شهوت و غمز و کندی و تیزی
فسق و بهتان و فتنهانگیزی
طیش و کفران و مردمآزاری
هزل و غذر و نفاق و خونخواری
حسد و آز جبن و زرق و ریا
کسل و ظلم و جور و حقد و جفا
آنچه گفتم به خویشتن مپسند
عکس اینها ببین و کارش بند
پس به خلوت نشین و زاری کن
در فرو بند و چله داری کن
هر که زین پر شد و از آن خالی
در ممالک ولی شد و والی
دل او دفتر فرشته شود
به حروف دگر نبشته شود
خلوت اینست و چله این باشد
صفت عارفان چنین باشد
دل، که خالی نگشت بازاریست
خیز و خالیش کن که این کاریست
آنکه فرمود کار به عین صباح
گر به اخلاص نیست، نیست مباح
مهل اندر دل خود از وسواس
اثری از غرور «الخناس»
اگر این «قل اعوذ» برخوانی
«قل هوالله» باشدت ثانی
چون قوی دل شدی ز عالم غیبب
هر چه خواهی بیابی اندر جیب
مرغ همت ز گنج خانهٔ حال
بر وجود بگستراند بال
به مرید ار خبر دهند از غیب
در چنین حالتی نباشد عیب
تا به شیخش یقین درست شود
به ریاضت امین و رست شود
بشناسد جزای رنج که برد
به چنان دستگاه و گنج که برد
نظر شیخ بر دلش تابد
راز دلها برمز دریابد
شودش ذهن از آن زبان بستن
به حدیثی چو گوهر آبستن
دل او گنج هر بیان آید
وز دلش بر سر زبان آید
به چنین نیستی چو گردد هست
دلش از جام فقر گردد مست
نسیه و نقد خود بر اندازد
صدق دستور حال خود سازد
چو ز دلها شود به صدق آگاه
در دل او شود ز دلها راه
هر چه را بر دلش گذر باشد
شیخ را چون از آن خبر باشد
مهربان و شفیق او گردد
به دل و جان رفیق او گردد
ز سماع و حدیث و خفت وز خورد
آن پسندد برو که بتوان کرد
تا درین خلوتش دهند حضور
پر دلی کو ز جان نیندیشد
سخن آب و نان نیندیشد
گشته تسلیم ره نماینده
تا چه گردد ز وقت زاینده؟
تحفهٔ جان نهاده بر کف دست
روی دل کرده در سرای الست
سر به دریای «لا» فرو برده
تن به مرگ آشنا فرو برده
تا چو در وی کند سعادت رو
تخته بیرون برد به ساحل «هو»
خاطری تیز و فکرتی ثاقب
واردات جمال را راقب
در بر وی حواس بر بسته
به نظرهای خاص پیوسته
ترک این عدت و عدد کرده
هر چه غیر از خداست رد کرده
رستمی پشت کرده بر دستان
روی در تیغ کرده چون مستان
یاد او میکنی، به زاری کن
سر او را خزینه داری کن
به زبان نفی کن، به دل اثبات
تا دلت پر شود ز عزت ذات
چه به چپ در دهی ندا از راست؟
که جزو هر چه هست جمله هباست
از زبان در دلت گشاید راه
معجز لا اله الاالله
گله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سر حال
از چهل خصلت ذمیمه ببر
تا تو در چله فرد باشی و حر
چیست آن کبر و نخوت و هستی
غضب و کید و غفلت و مستی
بطر و ریب و حرص و بخل و حیل
بغض و بدعهدی و دروغ و دغل
شهوت و غمز و کندی و تیزی
فسق و بهتان و فتنهانگیزی
طیش و کفران و مردمآزاری
هزل و غذر و نفاق و خونخواری
حسد و آز جبن و زرق و ریا
کسل و ظلم و جور و حقد و جفا
آنچه گفتم به خویشتن مپسند
عکس اینها ببین و کارش بند
پس به خلوت نشین و زاری کن
در فرو بند و چله داری کن
هر که زین پر شد و از آن خالی
در ممالک ولی شد و والی
دل او دفتر فرشته شود
به حروف دگر نبشته شود
خلوت اینست و چله این باشد
صفت عارفان چنین باشد
دل، که خالی نگشت بازاریست
خیز و خالیش کن که این کاریست
آنکه فرمود کار به عین صباح
گر به اخلاص نیست، نیست مباح
مهل اندر دل خود از وسواس
اثری از غرور «الخناس»
اگر این «قل اعوذ» برخوانی
«قل هوالله» باشدت ثانی
چون قوی دل شدی ز عالم غیبب
هر چه خواهی بیابی اندر جیب
مرغ همت ز گنج خانهٔ حال
بر وجود بگستراند بال
به مرید ار خبر دهند از غیب
در چنین حالتی نباشد عیب
تا به شیخش یقین درست شود
به ریاضت امین و رست شود
بشناسد جزای رنج که برد
به چنان دستگاه و گنج که برد
نظر شیخ بر دلش تابد
راز دلها برمز دریابد
شودش ذهن از آن زبان بستن
به حدیثی چو گوهر آبستن
دل او گنج هر بیان آید
وز دلش بر سر زبان آید
به چنین نیستی چو گردد هست
دلش از جام فقر گردد مست
نسیه و نقد خود بر اندازد
صدق دستور حال خود سازد
چو ز دلها شود به صدق آگاه
در دل او شود ز دلها راه
هر چه را بر دلش گذر باشد
شیخ را چون از آن خبر باشد
مهربان و شفیق او گردد
به دل و جان رفیق او گردد
ز سماع و حدیث و خفت وز خورد
آن پسندد برو که بتوان کرد
اوحدی مراغهای : جام جم
در ترک و تجرید
بیدرم باش، ارت سرد نیست
کاولین گام عاشقان اینست
این ده و باغ و بچه وزن تو
غول راهند و غل گردن تو
غل و غولی چنین گذاشته به
داشت چون بد بود، نداشته به
دل که وحدت سرای این راهست
پاک دارش،که خلوت شاهست
روی دل جز در آن یگانه مکن
مرغ دینی، هوای دانه مکن
در و دیوار در شمار تواند
انجم و آسمان بکار تواند
با تو گویا زبان هر ذره
که: به دنیا چنین مشو غره
ملک دین را تو راست میکن کار
ملک دنیا به کاردان بگذار
چند ازین نیستی و این هستی؟
ازل اندر ابد زن و رستی
عاشقی، هم به تاب تیشهٔ خود
آتشی در فگن به بیشهٔ خود
خرد را فسار و سوزن اندر جیب
چون روی در سراچهٔ لاریب؟
تا ترا از تو شیشه در بارست
از تو تا دوست راه بسیارست
آشنایی طلب، ز دنیا فرد
که درین بحر غوطه داند خورد
تا تو داری خبر ز هستی خود
میل داری به بتپرستی خود
دیده بازت نشد به عالم نور
زان به ظلمت فروشدستی دور
دیده بازت نشد به عالم غیب
زان به ظلمت فرو نشستی و عیب
ره که باید به پای جان رفتن
با خر و بار چون توان رفتن؟
تو دل خود چو ده خراب کنی
که در سنگ و خاک آب کنی
خانه را در مکن، که در بندست
وندرو زر منه، که زر گندست
نام زر چیست؟ جیفهٔ مردار
کی خورد جیفه جز سگ و کفتار
بخت اگر نیست خواجه زر چکند؟
رخت اگر نیست خانه در چکند؟
مرد از آراستن تباه شود
سینه از خواستن سیاه شود
عارف کردگار زر چکند؟
ولیالله بار و خر چکند؟
من ده خویش پربها کردم
به فضولان ده رها کردم
در جهان داد بندگیش نداد
که ز بند جهان نگشت آزاد
تو ز لاهوتی، ای الهی دل
ملک ناسوت را بناس بهل
تا کی این سنقر و ایاز رهی؟
برهان خویش را، که باز رهی
مرغ او آشیانه کی سازد؟
مور او کی به دانه پردازد؟
غیر در غار ما نمیگنجد
عشوه در بار ما نمیگنجد
غار ما منزل پلنگانست
نه مقام خسان و ننگانست
آنکه اندر جهان ندارد گنج
چون توان آگنیدنش در کنج؟
تشنگان اندرین حیاض رسند
به ریاضت درین ریاض رسند
عزلت و جوع بود و صمت و سهر
سالکان را به راستی رهبر
این چهارند در طریق کمال
حالت فقر و حیلت ابدال
کاولین گام عاشقان اینست
این ده و باغ و بچه وزن تو
غول راهند و غل گردن تو
غل و غولی چنین گذاشته به
داشت چون بد بود، نداشته به
دل که وحدت سرای این راهست
پاک دارش،که خلوت شاهست
روی دل جز در آن یگانه مکن
مرغ دینی، هوای دانه مکن
در و دیوار در شمار تواند
انجم و آسمان بکار تواند
با تو گویا زبان هر ذره
که: به دنیا چنین مشو غره
ملک دین را تو راست میکن کار
ملک دنیا به کاردان بگذار
چند ازین نیستی و این هستی؟
ازل اندر ابد زن و رستی
عاشقی، هم به تاب تیشهٔ خود
آتشی در فگن به بیشهٔ خود
خرد را فسار و سوزن اندر جیب
چون روی در سراچهٔ لاریب؟
تا ترا از تو شیشه در بارست
از تو تا دوست راه بسیارست
آشنایی طلب، ز دنیا فرد
که درین بحر غوطه داند خورد
تا تو داری خبر ز هستی خود
میل داری به بتپرستی خود
دیده بازت نشد به عالم نور
زان به ظلمت فروشدستی دور
دیده بازت نشد به عالم غیب
زان به ظلمت فرو نشستی و عیب
ره که باید به پای جان رفتن
با خر و بار چون توان رفتن؟
تو دل خود چو ده خراب کنی
که در سنگ و خاک آب کنی
خانه را در مکن، که در بندست
وندرو زر منه، که زر گندست
نام زر چیست؟ جیفهٔ مردار
کی خورد جیفه جز سگ و کفتار
بخت اگر نیست خواجه زر چکند؟
رخت اگر نیست خانه در چکند؟
مرد از آراستن تباه شود
سینه از خواستن سیاه شود
عارف کردگار زر چکند؟
ولیالله بار و خر چکند؟
من ده خویش پربها کردم
به فضولان ده رها کردم
در جهان داد بندگیش نداد
که ز بند جهان نگشت آزاد
تو ز لاهوتی، ای الهی دل
ملک ناسوت را بناس بهل
تا کی این سنقر و ایاز رهی؟
برهان خویش را، که باز رهی
مرغ او آشیانه کی سازد؟
مور او کی به دانه پردازد؟
غیر در غار ما نمیگنجد
عشوه در بار ما نمیگنجد
غار ما منزل پلنگانست
نه مقام خسان و ننگانست
آنکه اندر جهان ندارد گنج
چون توان آگنیدنش در کنج؟
تشنگان اندرین حیاض رسند
به ریاضت درین ریاض رسند
عزلت و جوع بود و صمت و سهر
سالکان را به راستی رهبر
این چهارند در طریق کمال
حالت فقر و حیلت ابدال