عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
قندهار و زیارت خرقه مبارک
قندهار آن کشور مینو سواد
اهل دل را خاک او خاک مراد
رنگ ها ، بوها ، هواها ، آب ها
آب ها تابنده چون سیماب ها
لاله ها در خلوت کهسار ها
نارها یخ بسته اندر نارها
کوی آن شهر است ما را کوی دوست
ساربان بر بند محمل سوی دوست
می سرایم دیگر از یاران نجد
از نوائی ، ناقه را آرم به وجد
غزل
از دیر مغان آیم بی گردش صهباست
در منزل لا بودم از باده الا مست
دانم که نگاه او ظرف همه کس بیند
کرد است مرا ساقی از عشوه و ایما مست
وقت است که بگشایم میخانهٔ رومی باز
پیران حرم دیدم در صحن کلیسا مست
این کار حکیمی نیست دامان کلیمی گیر
صد بندهٔ ساحل مست یک بنده دریا مست
دل را به چمن بردم از باد چمن افسرد
میرد بخیابانها این لالهٔ صحرا مست
از حرف دلاویزش اسرار حرم پیدا
دی کافرکی دیدم در وادی بطحا مست
سینا است که فاران است یارب چه مقام است این
هر ذره خاک من چشمی است تماشا مست
خرقهٔ آن «برزخ لایبغیان»
دیدمش در نکتهٔ «لی خرقتان»
دین او آئین او تفسیر کل
در جبین او خط تقدیر کل
عقل را او صاحب اسرار کرد
عشق را او تیغ جوهر دار کرد
کاروان شوق را او منزل است
ما همه یک مشت خاکیم او دل است
آشکارا دیدنش اسرای ماست
در ضمیرش مسجد اقصای ماست
آمد از پیراهن او بوی او
داد ما را نعره الله هو
با دل من شوق بی پروا چه کرد
بادهٔ پر زور با مینا چه کرد
رقصد اندر سینه از زور جنون
تا ز راه دیده میآید برون
گفت «من جبریلم و نور مبین»
پیش ازین او را ندیدم اینچنین
شعر رومی خواند و خندید و گریست
یا رب این دیوانهٔ فرزانه کیست؟
در حرم با من سخن زندانه گفت
از می و مغ زاده و پیمانه گفت
گفتمش این حرف بیباکانه چیست
لب فرو بند این مقام خامشی ست
من ز خون خویش پروردم ترا
صاحب آه سحر کردم ترا
بازیاب این نکته را ای نکته رس
عشق مردان ضبط احوال است و بس
گفت عقل و هوش آزار دل است
مستی و وارفتگی کار دل است
نعره ها زد تا فتاد اندر سجود
شعلهٔ آواز او بود او نبود
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
غم پنهاں که بی گفتن عیان است
غم پنهاں که بی گفتن عیان است
چو آید بر زبان یک داستان است
رهی پر پیچ و راهی خسته و زار
چراغش مرده و شب درمیان است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نماند آن تاب و تب در خون نابش
نماند آن تاب و تب در خون نابش
نروید لاله از کشت خرابش
نیام او تهی چون کیسئه او
به طاق خانه ویران کتابش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
زبان ما غریبان از نگاهیست
زبان ما غریبان از نگاهیست
حدیث دردمندان اشک و آهیست
گشادم چشم و بر بستم لب خویش
سخن اندر طریق ما گناهیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نم و رنگ از دم بادی نجویم
نم و رنگ از دم بادی نجویم
ز فیض آفتاب تو به رویم
نگاهم از مه و پروین بلند است
سخن را بر مزاج کس نگویم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بکوی تو گداز یک نوا بس
بکوی تو گداز یک نوا بس
مرا این ابتدا این انتها بس
خراب جرأت آن رند پاکم
خدا را گفت ما را مصطفی بس
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بخود باز او دامان دلی گیر
بخود باز او دامان دلی گیر
درون سینه خود منزلی گیر
بده این کشت را خونابهٔ خویش
فشاندم دانه من تو حاصلی گیر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اگر خاک تو از جان محرمی نیست
اگر خاک تو از جان محرمی نیست
بشاخ تو هم از نیسان نمی نیست
ز غمزاد شودم را نگهدار
که اندر سینهٔ پردم غمی نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بگو از من به پرویزان این عصر
بگو از من به پرویزان این عصر
نه فرهادم که گیرم تیشه در دست
ز خاری کو خلد در سینهٔ من
دل صد بیستون را میتوان خست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
او سپهر و من کف خاک، او کجا و من‌ کجا
داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
عجز را گر در جناب بی‌نیازی‌ها رهی‌ست
اینقدرها بس‌ که تا کویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافل‌های ناز
بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینه‌ها
هرکه را الفت شهید چشم مخمورت کند
نشئه انگیزد ز خاکش گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالی مگر آیینه گردد توتیا
نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر
آنقدر خاکستری کایینه‌ای گیرد جلا
زندگی محمل‌کش وهم دو عالم آرزوست
می‌تپد در هر نفس صد کاروان بانگ درا
آرزو خون‌گشتهٔ نیرنگ وضع ناز کیست
غمزه درد دورباش و جلوه می‌گوید بیا
هرچه می‌بینم تپش آمادهٔ صد جستجوست
زبن بیابان نقش پا هم نیست بی آواز پا
قامت او هر کجا سرکوب رعنایان شود
سرو را خجلت مگر در سایه‌اش دارد به پا
هر نفس صد رنگ می‌گیرد عنان جلوه‌اش
تا کند شوخی عرق آیینه می‌ریزد حیا
بال و پر برهم زدن بیدل کف افسوس بود
خاک نومیدی به فرق سعی‌های نارسا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
صبح پیری اثر قطع امید است اینجا
تار و پودکفنت موی سفید است اینجا
ساز هستی قفس نغمهٔ خودداری نیست
رم برق نفسی چند نشید است اینجا
جلوه بیرنگی و نظاره تماشایی رنگ
چمن‌آراست قدیمی که‌جدید است‌اینجا
نقشی از پردهٔ درد ا‌ست گشاد دو جهان
هر شکستی‌که بود، فتح نوید است اینجا
غنچهٔ وا شده مشکل‌که دلی نگشاید
بستگی چون رود ازقفل‌،‌کلید است اینجا
مرگ تسکین ندهد منتظر وصل تو را
پای تا سر زکفن چشم سفید است اینجا
تخم‌گل ریشه طراز رگ‌سنبل نشود
هم‌درآنجاست‌سعیدآنکه سعیداست‌اینجا
مگذر از رنگ‌که آیینهٔ اقبال صفاست
دود برچهرهٔ آتش شب‌عید است اینجا
جهد تعطیل صفت نقص‌کمال ذاتست
یا بگویا بشنوگفت و شنید است اینجا
در جنون‌حسرت عیش دگراز بیخبری‌ست
موی ژولیده‌همان سایهٔ بید است اینجا
زین چمن‌هر رگ‌گل دامن‌خون‌آلودی‌است
حیرتم‌کشت ندانم‌که شهید است اینجا
بوی یأًس از چمن جلوهٔ امکان پیداست
دگر ای بیدل غافل چه امید است اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
کسی در بندغفلت‌مانده‌ای چون من‌ندید اینجا
دو عالم یک درباز است و می‌جویم‌کلید اینجا
سرا‌غ منزل مقصد مپرس ازما زمینگیران
به سعی نقش پا راهی نمی‌گردد سفید اینجا
تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیرانی
توان‌گر پای تا سراشک شد نتوان چکید اینجا
زگلزارهوس تا آرزوبرگی به چنگ آرد
به مژگان عمرها چون ریشه می‌باید دوید اینجا
تحیرگر به چشم انتظار ما نپردازد
چه وسعت می‌توان چیدن زآغوش امید اینجا
ترشرویی ندارد یمن جمعیت در این محفل
چو شیر این سرکه‌ات از یکدگر خواهد برید اینجا
به دل نقشی نمی‌بنددکه با وحشت نپیوندد
نمی‌دانم‌کدامین بی‌وفا آیینه چید اینجا
مر از بی‌بری هم راحتی حاصل نشد، ورنه
بهار سایه‌ای رنگینتر ازگل داشت بید اینجا
گواه‌کشتهٔ تیغ نگاه اوست حیرانی
کفن بردوشی بسمل بود چشم سفید اینجا
کفن در مشهد ما بینوایان خونبها دارد
ز عریانی برون آ گر توانی شد شهید اینجا
هجوم درد پیچیده‌ست هستی تا عدم بیدل
تو هم‌گرگوش داری ناله‌ای خواهی‌شنید اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
به مهر مادرگیتی مکش رنج امید اینجا
که خونها می‌خورد تا شیر می‌گردد سفید اینجا
مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن
که‌سعی هردوعالم چون عرق خواهد چکید اینجا
محیط از جنبش هر قطره‌صد توفان جنون دارد
شکست رنگ امکان بود اگر یکدل تپید اینجا
گداز نیستی از انتظارم برنمی‌آرد
ز خاکستر شدن‌گل می‌کند چشم سفید اینجا
ز ساز الفت آهنگ عدم در پردة‌گوشم
نوایی می‌رسدکز بیخودی نتوان شنید اینجا
درین محنت‌سرا آیینهٔ اشک یتیمانم
که در بی‌دست و پایی هم مرا باید دوید اینجا
کباب خام سوز آتش حسرت دلی دارم
که هرجا بینوایی سوخت دودش سرکشید اینجا
نیاز سرکشان حسن آشوبی دگر دارد
کمینگاه تغافل شد اگر ابرو خمید اینجا
تپشهای نفس ز پردة تحقق می‌گوید
که تا از خود اثر داری نخواهی آرمید اینجا
بلندست آنقدرها آشیان عجز ما بیدل
که بی‌سعی شکست بال و پر نتوان رسید اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
درمحفل ما ومنم‌، محو صفیر هرصدا
نم‌خورده ساز وحشتم‌، زین‌نغمه‌های‌ترصدا
حیرت نوا افسانه‌ام‌، از خویش پر بیگانه‌ام
تا در درون خانه‌ام دارم برون در صدا
یاد نگاه سرمه‌گون خوانده‌ست بر حالم فسون
مشکل‌که بیمار مرا برخیزد از بستر صدا
در فکر آن موی میان از بس‌که‌گشتم ناتوان
می‌چربدم صد پیرهن بر پیکر لاغر صدا
زان جلوه یک مژگان زدن آیینه را غافل شدن
دارد چو زنجیر جنون جوشاندن از جوهرصدا
رنج غم و شادی مبر،‌کو مطرب وکو نوحه‌گر
مشت سپند بی‌خبر دارد درین مجمر صدا
درکاروان وهم‌و ظن‌، نی غربت‌است ونی وطن
خلقی زگرد ما ومن بسته‌ست محمل بر صدا
از حرف و صوت بی‌اثر شد جهل لنگر دارتر
برکوه خواند ناکجا افسون بال و پر صدا
چند از تپش پرداختن‌، تیغ تظلم آختن
بیرون نخواهد تاختن زین‌گنبد بی‌در صدا
آخر درین بزم تعب افسانه ماند و رفت شب
ز بس به‌خشکی زد طرب‌می‌گشت درساغر صدا
آسان نبود ای بی‌خبر از شوق دل بردن اثر
درخود شکستم‌آنقدرکاین صفحه زد مسطر صدا
بیدل به خود تا زنده‌ام صبح قیامت خنده‌ام
کز شور نظم افکنده‌ام درگوشهای کر صدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
پریشان نسخه‌کرد اجزای مژگان تر ما را
چه‌مضمون است درخاطر نگاهت‌حیرت‌انشا را
نگردد مانع جولان اشکم پنجهٔ مژگان
پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را
نه‌از عیش‌است‌اگر چون‌شیشهٔ می قلقل آ‌هنگم
شکست دل صلایی می‌زند رنگ تماشا را
سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل
ببین داغ دل و دریاب نقش پای غمها را
نبندی بردل آزاد نقش تهمت حسرت
که پیش از بیخودی مستان تهی‌کردند مینا را
شکوه‌کبریای او ز عجز ما چه می‌پرسی
نگه جز زیرپا نبود سر افتادة ما را
نمی‌سازد متاع هوش با یوسف خریداران
مدم افسون خودداری نگاه جلوه سودا را
مقام ظالم آخر بر ضعیفان است ارزانی
که چون آتش زپا افتد به خاکستر‌دهد جا را
غبار ماضی و مستقبل از حال تو می‌جوشد
در امروز است‌گم‌گر واشکافی دی و فردا را
به‌هوش آتا به این آهنگ مالم‌گوش تمییزت
که در چشم غلط‌بینت چه پنهانی‌ست پیدا را
به‌این‌کثرت‌نمایی غافل ازوحدت مشو بیدل
خیال آیینه‌ها درپیش دارد شخص تنها را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
گذشت‌از چرخ و بگرفت‌آبله چشم‌ثریا را
هوایت تاکجا ازپا نشان؟ لهٔ ما را
تأمل تا چه درگوش افکند پیمانهٔ ما را
نوایی هست درخاطرشک؟ ‌رنگ مینا را
ندارد شور امکان جز به‌کنج فقر آسودن
اگر ساحل شوی در آب‌گوهرگیر دریا را
درین‌دریا ز بس فرش است‌اجزای‌شکست من
به‌هرسومی‌روم چون موج برخود می‌نهم پا را
به تدبیر دگر نتوان ز داغ‌کلفت آسودن
مگرآبی زند خاکستر ما آتش ما را
به‌حال خویشتن نگذاشت دل راشوخی آهم
هوایی‌کرد رقص‌گردباد اجزای صحرا را
درین ویرانه همچشم نگاهم‌کز سبکروحی
درون خانه‌ام وز خویش خالی کرده‌ام جا را
بهشتی از دل هر ذره در پروز می‌آید
اگر در خاک ریزد حسرتم رنگ تمنا را
مبادا ناله ربط داغهای دل زند ببرهم
مشوران ای جنون این شعلهٔ زنجیر درپا را
تجاهل چون حباب‌از فهم‌هستی مفت جمعیت
تو می‌آیی برون زنهار مشکاف این معما را
به هرسو چشم واکردم نگه وقف خطاکردم
نمی‌دانم چه پیش آمد من غفلت تقاضا را
همین درد است برگ عشرت خونین‌دلان بیدل
هجوم‌گریه مست خنده دارد طبع مینا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
پرتو آهی ز جیبت‌گل نکرد ای دل چرا
همچو شمع‌کشته‌بی‌نوری درین‌محفل چرا
مشت‌خون خود چوگل باید به‌روی خویش ریخت
بی‌ادب آلوده‌سازی دامن قاتل چرا
خاک صد صحرا زدی آب از عرقهای تلاش
راه جولان هوس‌کامی نکردی‌گل چرا
منزلت عرض حضوراست ومقامت اوج قرب
نور خورشیدی به خاک تیرهٔ مایل چرا
سعی آرامت قفس فرسودة ابرام‌کرد
سر نمی‌دزدی زمانی در پر بسمل چرا
چون سلیمان هم‌گره بر باد نتوانست زد
ای حباب این سرکشی بر عمر مستعجل چرا
نیست از جیب تو بیرون‌گوهر مقصود تو
بی‌خبر سر می‌زنی چون موج بر ساحل چرا
جلوه‌گاه حسن معنی خلوت لفظ است و بس
طالب لیلی نشیند غافل ازمحمل چرا
تا به‌کی بی‌مدعا چون شمع باید رفتنت
جادهٔ خود را نسازی محو در منزل چرا
بر دو عالم هر مژه برهم زدن خط می‌کشی
نیست یک‌دم نقش خویش از صفحه‌ات زایل چرا
جود اگر در معرض احسان تغافل پیشه نیست
می‌درد حاجت گریبان از لب سایل چرا
گوهر عرض حباب آیینه‌دار حیرت است
ای طلبم دل عبث‌گل‌کرده‌ای بیدل چرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
تا به‌کی در پرده دارم آه بی‌تأثیر را
از وداع آرزو پر می‌دهم این تیر را
کلبهٔ مجنون چوصحرا ازعمارت فارغ‌است
بام و در حاجت نباشد خانهٔ زنجیر را
رنگ زردما عیار قدرت‌عشق است وبس
این طلا بی‌پرده دارد جوهر اکسیر را
ما تحیرپیشگان را اضطراب دیگر است
پرزدن در رنگ‌خون شد بسمل تصویر را
آسمان باآن‌کجی شمع‌بساطش راستی است
حلقهٔ چشم کمان نظاره داند تیر را
کوشش بی‌دست و پایان از اثر نومید نیست
انتظار دام آخر می‌کشد نخجیر را
جسم کلفت‌خیز در زندان تعمیرت گداخت
از شکستن قفل‌کن این خانهٔ دلگیر را
عرض هستی در خمار انفعال افتادن است
گردش رنگ است ساغر مجلس تصویر را
بسمل ما بسکه از ذوق شهادت می‌تپد
تیغ قاتل می‌شمارد فرصت تکبیر را
وحشت مجنون ما را چاره نتوان یافتن‌
حلقه‌کرد اندیشهٔ ضبط صدا زنجیر را
نیست در بیداری موهوم ما بیحاصلان
آنقدر خوابی‌که‌کس زحمت دهد تعبیر را
پوشش حال است بیدل ساز حفظ آبرو
بی‌نیامی می‌کند بی‌جوهر این شمشیر را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
بهار اندیشهٔ صدرنگ عشرت‌کرد بسمل را
کف خونی‌که برگ‌گل‌کند دامان قاتل را
زتأثیر شکستن غنچه آغوش چمن دارد
تو هم مگذار دامان شکست شیشهٔ دل را
نم راحت ازین دریا مجو کز درد بی‌آبی
لب افسوس تبخال حباب آورد ساحل را
درین وادی حضور عافیت واماندگی دارد
مده ازکف به‌صد دست‌تصرف پای درگل را
تفاوت در نقاب و حسن جز نامی نمی‌باشد
خوشا آیینهٔ صافی‌که لیلی دید محمل را
چه‌احسان داشت‌یارب جوهرشمشیر بید
که‌درهرقطرة‌خون‌سجدة‌شکری‌ست‌بسرال را
نفس در قطع راه عمر عذر لنگ می‌
نصیحت پیشرو باشد به وقت‌کارکاهل را
چو ماه نو مکن‌گردن‌کشی‌گر نیستی ن
که اینجا جپ سعرداری‌کمالی نیست‌کاملرا
عروج چرخ را عنوان عزت خواندهٔ لیکن
چنین بر باد نتوان داد الا فرد باطل را
دل آسوده از جوش هوسها ناله‌فرسا شد
خیال هرزه تازی جاده گردانید منزل را
سرااغ سایه از خورشید نتوان یافتن بیدل
من و آیینهٔ نازی‌که می‌سوزد مقابل را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
کیست‌کز راه تو چون خاشاک بردارد مرا
شعله جاروبی‌کند تا پاک بردارد مرا
شمع خاموشی به داغ سرنگونی رفته‌ام
تاکجا آن شعلهٔ بیباک بردارد مرا
ننگ دارد خاک هم از طینت بیحاصلم
خون نخجیرم‌، چسان فتراک بردارد مرا
هستی‌ام‌عهدی به‌نقش سجدهٔ او بسته‌ست
خاک خواهم شد اگر از خاک بردارد مرا
صد فلک ریزد غبار دامن افشانده‌ام
یک شررگر شعلهٔ ادراک بردارد مرا
صبح بی‌سرمایه‌ای احرام از خود رفتنم
کوگریبان تا به دوش چاک بردارد مرا
بار اسباب‌گرانجانی‌ست سر تا پای من
کیست غیر از خاطر غمناک بردارد مرا
پیکرم‌گردد غبار یأس و برخیزد ز خاک
به‌که دست منت افلاک بردارد مرا
نشئه‌ای از درد مخموری به خاک افتاده‌ام
شوق می‌خواهم به دست تاک بردارد مرا
گرد من بیدل هوای عرصه‌گاه نیستی‌ست
از تپیدن هرکه‌گردد خاک بردارد مرا