عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۵۷
دارم از دست تو بر سر افسر بیغیرتی
میبرم آخر سر خود با سر بیغیرتی
سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او
همچو من پهلو نهد بر بستر بیغیرتی
از جبینم کوکبی میتابد و میخوانمش
بندهٔ داغ عشق و غیرت اختر بیغیرتی
هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد
نام او در ملک غیرت کشور بیغیرتی
در ریاض وصل میبینم بری از حد برون
بر نهال عشق خود اما بر بیغیرتی
بشکنید ای دوستان دستم که تا بنشستهام
بر در غیرت زدم صد ره در بیغیرتی
شاه غیرت گو که بنهد همچو ملک بیملک
شهر دل را در میان لشگر بیغیرتی
ای دل آتشپارهای بودی تو در غیرت چرا
بر سر خود بیختی خاکستر بیغیرتی
یا مبر نام غزالان محتشم یا همچو من
نام دیوان غزل کن دفتر بیغیرتی
میبرم آخر سر خود با سر بیغیرتی
سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او
همچو من پهلو نهد بر بستر بیغیرتی
از جبینم کوکبی میتابد و میخوانمش
بندهٔ داغ عشق و غیرت اختر بیغیرتی
هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد
نام او در ملک غیرت کشور بیغیرتی
در ریاض وصل میبینم بری از حد برون
بر نهال عشق خود اما بر بیغیرتی
بشکنید ای دوستان دستم که تا بنشستهام
بر در غیرت زدم صد ره در بیغیرتی
شاه غیرت گو که بنهد همچو ملک بیملک
شهر دل را در میان لشگر بیغیرتی
ای دل آتشپارهای بودی تو در غیرت چرا
بر سر خود بیختی خاکستر بیغیرتی
یا مبر نام غزالان محتشم یا همچو من
نام دیوان غزل کن دفتر بیغیرتی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح بهرامشاه
در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این
گفتگویست از من و تو مرحبا بالقائلین
هر کجا عشق من و حسن تو آید بیگمان
در نه پیوندد خرد با کاف کفر و دال و دین
حسن خوبان بزم شد کی بود بی های و هوی
عشق مردان رزم باشد کی بود بی هان وهین
هیچ وقت ایمن نبودند از زبان ناکسان
عاشقان پرنیاز و دلبران نازنین
چه نکوتر زان که آید عاشقی در مجمعی
باغ معنی در جنان و داغ دعوی در جبین
آن یکی گوید فلان ناپاک فاسق را نگر
و آن دگر گوید که بهمان شوخ کافر را ببین
حسن و عشق از کفر و فسق آید به معنی پس بود
تیغ حیدر بید چوب و آب کوثر پارگین
عاشقی را کاسمان رنجه ندارد هر زمان
در زمین باشد بسی به زان که باشد بر زمین
هست پیدا از میان سینهٔ آزادگان
عشق همچون خلد و عاشق در میان چون حور عین
گر بدرد پوستین عاشقان گردون رواست
کی زیان دارد که اندر خلد نبود پوستین
ای رسیده هر شبی از انده هجران تو
بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمین
با توام در خانه میدانند و من بر آستان
«نحن محرومین» نوشته بر طراز آستین
نقش هر یک تار موی از قندز شب پوش تست
کای بلا بیرون خرام ای عافیت عزلت گزین
هر زمان آید ندا اندر دل هر عاشقی
کای خرد دیوانه گرد ای صبر در گوشه نشین
هر کجا چشم چو آهوی تو شد تازان چو یوز
مصلحت بر گاو بندد بنگه شیر عرین
انگبین از نحل زاید لیکن اندرگاه عشق
نحل زاید بهر من زان دو لب چون انگبین
ای لبت را گفته رضوان نوش باش ای زود مهر
وی لبت را گفته شیطان دیر زی ای دیر کین
گر چه خود را عشقباز راستین ننهم از آنک
نیستم چون عاشقان راستین در گل دفین
ماهروی راستین خوانم ترا باری چو یافت
روی چون ماه تو نور از روی شاه راستین
گفتگویست از من و تو مرحبا بالقائلین
هر کجا عشق من و حسن تو آید بیگمان
در نه پیوندد خرد با کاف کفر و دال و دین
حسن خوبان بزم شد کی بود بی های و هوی
عشق مردان رزم باشد کی بود بی هان وهین
هیچ وقت ایمن نبودند از زبان ناکسان
عاشقان پرنیاز و دلبران نازنین
چه نکوتر زان که آید عاشقی در مجمعی
باغ معنی در جنان و داغ دعوی در جبین
آن یکی گوید فلان ناپاک فاسق را نگر
و آن دگر گوید که بهمان شوخ کافر را ببین
حسن و عشق از کفر و فسق آید به معنی پس بود
تیغ حیدر بید چوب و آب کوثر پارگین
عاشقی را کاسمان رنجه ندارد هر زمان
در زمین باشد بسی به زان که باشد بر زمین
هست پیدا از میان سینهٔ آزادگان
عشق همچون خلد و عاشق در میان چون حور عین
گر بدرد پوستین عاشقان گردون رواست
کی زیان دارد که اندر خلد نبود پوستین
ای رسیده هر شبی از انده هجران تو
بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمین
با توام در خانه میدانند و من بر آستان
«نحن محرومین» نوشته بر طراز آستین
نقش هر یک تار موی از قندز شب پوش تست
کای بلا بیرون خرام ای عافیت عزلت گزین
هر زمان آید ندا اندر دل هر عاشقی
کای خرد دیوانه گرد ای صبر در گوشه نشین
هر کجا چشم چو آهوی تو شد تازان چو یوز
مصلحت بر گاو بندد بنگه شیر عرین
انگبین از نحل زاید لیکن اندرگاه عشق
نحل زاید بهر من زان دو لب چون انگبین
ای لبت را گفته رضوان نوش باش ای زود مهر
وی لبت را گفته شیطان دیر زی ای دیر کین
گر چه خود را عشقباز راستین ننهم از آنک
نیستم چون عاشقان راستین در گل دفین
ماهروی راستین خوانم ترا باری چو یافت
روی چون ماه تو نور از روی شاه راستین
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷ - دعوت به زهد و ستایش سید فضلالله
هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمین
ز آسمان بر دولت او آفرین باد آفرین
عز دین از جاه دنیا کس نجست اندر جهان
جاه دنیا را چکارست ای پسر با عز دین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود
از بد اندیشان بترس و با کمآزاران نشین
مر ترا گفتند دست از مردمان کوتاه کن
تو چرا چون ابلهان کوتاه کردی آستین
نامهٔ کوته نکو باشد به هنگام حساب
جامهٔ کوته چه خواهی کرد ای کوتاه بین
ای برآورده سر کبر از گریبان نفاق
نه به رعناییت یار و نه به قرایی قرین
سبلت خود پست کردی دولت مستیت از آن
پستی و هستی بد آید هستی و پستی گزین
تو به خرسندی بدل کن حرص را گر مردمی
کاولین نعمالبدل شد آخرین بشالقرین
هیچ بیرونت نیست کار این جهان از نیک و بد
رحمت فردوس از آنست و عذاب گور ازین
یک زمان ز آب شریعت آتش شهوت بکش
پس عوض بستان تو دیوی را هزاران حور عین
دل چو مردان سرد کن زین خاکدان بیوفا
آن گهٔ بستان کلید قصر فردوس برین
ظاهری زیبا و نازیبا مر او را باطنی
از درون چون سر که باشد وز برون چون انگبین
شاه را گویی که مال این و آن غارت مبر
پس ز شاه افزون طمع داری به مال آن و این
روی چون طابون و اندر زیر آن طابون طمع
آنت کاری با تهور اینت کاری سهمگین
از چنین بیشه چه جویی نزد هر کس آبروی
به بود زین آبرو ای خواجه آب پارگین
وقت دادن موش تر باشی چو بستانی چرا
در نیابد گرد شبدیز ترا شیر عرین
خود سزای سبلت تو دولت شه کرد و بس
شاه را دولت چنان باشد ترا سبلت چنین
تو چرا از طیلسان چندین ترفع میکنی
طیلسانست آنکه داری یا پر روحالامین
نیک بختیت آرزو باشد فضول از سر بنه
رو بر سید شو و از خوان او نان ریزه چین
سید فرزانه فضلالله بیمثل آنکه هست
آفتاب خاندان طیبین و طاهرین
آنکه اندر حق او یک رنگ بینم در جهان
خواه گویی تاج باش و خواه گویی پوستین
آنکه ناید گر به دست آیدش بر پا شد همه
گنج باد آورد ز استظهار میرالمومنین
ز آسمان بر دولت او آفرین باد آفرین
عز دین از جاه دنیا کس نجست اندر جهان
جاه دنیا را چکارست ای پسر با عز دین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود
از بد اندیشان بترس و با کمآزاران نشین
مر ترا گفتند دست از مردمان کوتاه کن
تو چرا چون ابلهان کوتاه کردی آستین
نامهٔ کوته نکو باشد به هنگام حساب
جامهٔ کوته چه خواهی کرد ای کوتاه بین
ای برآورده سر کبر از گریبان نفاق
نه به رعناییت یار و نه به قرایی قرین
سبلت خود پست کردی دولت مستیت از آن
پستی و هستی بد آید هستی و پستی گزین
تو به خرسندی بدل کن حرص را گر مردمی
کاولین نعمالبدل شد آخرین بشالقرین
هیچ بیرونت نیست کار این جهان از نیک و بد
رحمت فردوس از آنست و عذاب گور ازین
یک زمان ز آب شریعت آتش شهوت بکش
پس عوض بستان تو دیوی را هزاران حور عین
دل چو مردان سرد کن زین خاکدان بیوفا
آن گهٔ بستان کلید قصر فردوس برین
ظاهری زیبا و نازیبا مر او را باطنی
از درون چون سر که باشد وز برون چون انگبین
شاه را گویی که مال این و آن غارت مبر
پس ز شاه افزون طمع داری به مال آن و این
روی چون طابون و اندر زیر آن طابون طمع
آنت کاری با تهور اینت کاری سهمگین
از چنین بیشه چه جویی نزد هر کس آبروی
به بود زین آبرو ای خواجه آب پارگین
وقت دادن موش تر باشی چو بستانی چرا
در نیابد گرد شبدیز ترا شیر عرین
خود سزای سبلت تو دولت شه کرد و بس
شاه را دولت چنان باشد ترا سبلت چنین
تو چرا از طیلسان چندین ترفع میکنی
طیلسانست آنکه داری یا پر روحالامین
نیک بختیت آرزو باشد فضول از سر بنه
رو بر سید شو و از خوان او نان ریزه چین
سید فرزانه فضلالله بیمثل آنکه هست
آفتاب خاندان طیبین و طاهرین
آنکه اندر حق او یک رنگ بینم در جهان
خواه گویی تاج باش و خواه گویی پوستین
آنکه ناید گر به دست آیدش بر پا شد همه
گنج باد آورد ز استظهار میرالمومنین
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷
راه دین پیداست لیکن صادق دیندار کو
یک جهان معشوق بینم عاشق غمخوار کو
عالمی پر ذوالخمارست از خمار خواجگی
ای دریغا در جهان یک حیدر کرار کو
دیو مردم بین که خود را چون ملایک ساختند
با چنین دیوان بگو بند سلیمانوار کو
گر به بوی و رنگ گویی چون گلم پس همچو گل
مر ترا پایی پر از خاک و سری پر خار کو
معلف اسبان تازی را خران بگرفتهاند
در چنین تشویش ملک ای زیرکان افسار کو
گشت پر طوفان ز نااهلان زمانه چون کنم
آن دعای نوح و آن کشتی دریا بار کو
هست پنجه سال تا تو لاف مردی میزنی
پس چو مردان یک دمت بیزحمت اغیار کو
طور هست و «لن ترانی» لیک چون موسی ترا
آن تجلای جلال و وعدهٔ دیدار کو
پیش ازین در راه دین بد صدهزار اسفندیار
گرد هفت اقلیم اکنون یک سپهسالار کو
یک جهان بوبکر و عثمان و علی بینم همی
آن حیا و حلم و عدل و صدق آن هر چار کو
در ره هل من مزید عاشقی مرجانت را
آن اناالحق گفتن و آن دجله و آن دار کو
گر به جنت در به دوزخ رخت بنهی پس ترا
سینه و دیده گهی پر نور و گه پر نار کو
هم ز وصل و هم ز محنت چون محبان هر زمان
چهره همچون لالهزار و دیده لولو بار کو
بی رجا و خوف گر گویی که هستی خاک و باد
پس بجای باد و خاک آرامش و رفتار کو
هو دج از معشوق و ربع از عاشقان خالی بماند
در دیار دردمندان یک در و دیار کو
زین سخن چندان که خواهی خواندهام در گوش عقل
لیکن اندر دهر مردی عاقل و هشیار کو
رفت گبری پیش گبری گفت هم کیش توام
گبر گفت ار چون منی پس بر میان زنار کو
تو همی گویی که شب تا روز اندر طاعتم
پس نشان طاعتت بر روی چون دینار کو
طرفه مرغان بر درخت دین همی نالند زار
اندر آن گلزار جانت را نوای زار کو
چشم موسی تار شد بر طور غیرت ز انتظار
جلوهٔ توحید و برق خرمن اشرار کو
او ریا گر دم فرو بر بست از اسرار شوق
از لب داوود صوتی به ز موسیقار کو
سالها شد تا چو بلبل جملگی گفتی نکرد
پس چو باز آخر دمی کردار بیگفتار کو
کی نهی در راه هستی تو زمام نیستی
مردهٔ زنده کجا و خفتهٔ بیدار کو
گیرمت بوبکر نامت چون نداری صدق او
باری آن دندان مار و زخم آن در غار کو
چون همی خواهی که عماری بوی بر ساق عرش
در ره اسلام عشق بوذر و عمار کو
با فرشته صلح کردی ای رفیق مدعی
پس به دارالملک دین با اهرمن پیکار کو
ور ز راه نیکبختی خلوتی بگزیدهای
چون سنایی پس تنت بیکار و جان در کار کو
هم بدین وزن ای پسر پور خطیب گنجه گفت:
«نوبهار آمد نگارا بادهٔ گلنار کو»
یک جهان معشوق بینم عاشق غمخوار کو
عالمی پر ذوالخمارست از خمار خواجگی
ای دریغا در جهان یک حیدر کرار کو
دیو مردم بین که خود را چون ملایک ساختند
با چنین دیوان بگو بند سلیمانوار کو
گر به بوی و رنگ گویی چون گلم پس همچو گل
مر ترا پایی پر از خاک و سری پر خار کو
معلف اسبان تازی را خران بگرفتهاند
در چنین تشویش ملک ای زیرکان افسار کو
گشت پر طوفان ز نااهلان زمانه چون کنم
آن دعای نوح و آن کشتی دریا بار کو
هست پنجه سال تا تو لاف مردی میزنی
پس چو مردان یک دمت بیزحمت اغیار کو
طور هست و «لن ترانی» لیک چون موسی ترا
آن تجلای جلال و وعدهٔ دیدار کو
پیش ازین در راه دین بد صدهزار اسفندیار
گرد هفت اقلیم اکنون یک سپهسالار کو
یک جهان بوبکر و عثمان و علی بینم همی
آن حیا و حلم و عدل و صدق آن هر چار کو
در ره هل من مزید عاشقی مرجانت را
آن اناالحق گفتن و آن دجله و آن دار کو
گر به جنت در به دوزخ رخت بنهی پس ترا
سینه و دیده گهی پر نور و گه پر نار کو
هم ز وصل و هم ز محنت چون محبان هر زمان
چهره همچون لالهزار و دیده لولو بار کو
بی رجا و خوف گر گویی که هستی خاک و باد
پس بجای باد و خاک آرامش و رفتار کو
هو دج از معشوق و ربع از عاشقان خالی بماند
در دیار دردمندان یک در و دیار کو
زین سخن چندان که خواهی خواندهام در گوش عقل
لیکن اندر دهر مردی عاقل و هشیار کو
رفت گبری پیش گبری گفت هم کیش توام
گبر گفت ار چون منی پس بر میان زنار کو
تو همی گویی که شب تا روز اندر طاعتم
پس نشان طاعتت بر روی چون دینار کو
طرفه مرغان بر درخت دین همی نالند زار
اندر آن گلزار جانت را نوای زار کو
چشم موسی تار شد بر طور غیرت ز انتظار
جلوهٔ توحید و برق خرمن اشرار کو
او ریا گر دم فرو بر بست از اسرار شوق
از لب داوود صوتی به ز موسیقار کو
سالها شد تا چو بلبل جملگی گفتی نکرد
پس چو باز آخر دمی کردار بیگفتار کو
کی نهی در راه هستی تو زمام نیستی
مردهٔ زنده کجا و خفتهٔ بیدار کو
گیرمت بوبکر نامت چون نداری صدق او
باری آن دندان مار و زخم آن در غار کو
چون همی خواهی که عماری بوی بر ساق عرش
در ره اسلام عشق بوذر و عمار کو
با فرشته صلح کردی ای رفیق مدعی
پس به دارالملک دین با اهرمن پیکار کو
ور ز راه نیکبختی خلوتی بگزیدهای
چون سنایی پس تنت بیکار و جان در کار کو
هم بدین وزن ای پسر پور خطیب گنجه گفت:
«نوبهار آمد نگارا بادهٔ گلنار کو»
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸
دلی از خلق عالم بیغمی کو
برون از عالم دل عالمی کو
درین عالم دم و غم جفت باید
مرا غم هست باری همدمی کو
نگویی تا که درد عاشقی را
بجز مرگ از دواها مرهمی کو
به عشق اندر ز بیم هجر بنمای
که از خلق عالم خرمی کو
اگر مردان عالم کمزنانند
ترا زان کمزدن آخر کمی کو
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند آدمی کو
جهان دیو طبیعت جمله بگرفت
دریغا از حقیقت رستمی کو
اگر دعوی کنی در ملک بنمای
که در انگشت ملکت خاتمی کو
سلیمانوار اگر خواهی همی ملک
ز بادت خنگ و ز ابرت ادهمی کو
چو در دین بر خلاف امر و نهیی
ز کامت نالهٔ زیر و بمی کو
همه سور هوای نفس سازند
ز آه و درد دینشان ماتمی کو
به شرع اندر ز بهر طوف کعبه
ز چینی و ز زنگی محرمی کو
بجز در عالم تسلیم و تحقیق
دلی پر غم و پشت پر خمی کو
ز بهر عدت گور و قیامت
ترا در چشم دل نار و نمی کو
چو در نی بست تن ایمن نشستی
ز دل در جان جانت طارمی کو
همه گویندهٔ فسق و فجوریم
ز هزل و ژاژ گفتن با کمی کو
براهیمان بسی بودند لیکن
بگو تا چون خلیل و ادهمی کو
به عالم در فراوان سنگ و چاهست
ولی چون عیسیبن مریمی کو
سناییوار در عالم تو بنگر
ز بهرش ارحمی و ترحمی کو
اگر فارغ شدی در دین ز دنیا
بست رخ بی ریا دل بی غمی کو
برون از عالم دل عالمی کو
درین عالم دم و غم جفت باید
مرا غم هست باری همدمی کو
نگویی تا که درد عاشقی را
بجز مرگ از دواها مرهمی کو
به عشق اندر ز بیم هجر بنمای
که از خلق عالم خرمی کو
اگر مردان عالم کمزنانند
ترا زان کمزدن آخر کمی کو
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند آدمی کو
جهان دیو طبیعت جمله بگرفت
دریغا از حقیقت رستمی کو
اگر دعوی کنی در ملک بنمای
که در انگشت ملکت خاتمی کو
سلیمانوار اگر خواهی همی ملک
ز بادت خنگ و ز ابرت ادهمی کو
چو در دین بر خلاف امر و نهیی
ز کامت نالهٔ زیر و بمی کو
همه سور هوای نفس سازند
ز آه و درد دینشان ماتمی کو
به شرع اندر ز بهر طوف کعبه
ز چینی و ز زنگی محرمی کو
بجز در عالم تسلیم و تحقیق
دلی پر غم و پشت پر خمی کو
ز بهر عدت گور و قیامت
ترا در چشم دل نار و نمی کو
چو در نی بست تن ایمن نشستی
ز دل در جان جانت طارمی کو
همه گویندهٔ فسق و فجوریم
ز هزل و ژاژ گفتن با کمی کو
براهیمان بسی بودند لیکن
بگو تا چون خلیل و ادهمی کو
به عالم در فراوان سنگ و چاهست
ولی چون عیسیبن مریمی کو
سناییوار در عالم تو بنگر
ز بهرش ارحمی و ترحمی کو
اگر فارغ شدی در دین ز دنیا
بست رخ بی ریا دل بی غمی کو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح بهرامشاه
جویندهٔ جان آمده ای عقل زهی کو
دلخواه جهان آمدهای قوم خهی کو
آمد سبب عشق در اصحاب دلی کو
آمده که بیجاده در آفاق کهی کو
این نعمت جان را که به ناگاه در آمد
ای سرد مزاجان ز دل و جان شرهی کو
این نطع پر از اسب و پیاده و رخ و پیلست
بر نطع شما آخر فرزین و شهی کو
چون نیست قبولی به سوی درد شما را
در ماتم بیدردی تاریک رهی کو
ای زخمه زنان شد چو بهشتی ز رخش صدر
در صدر بهشت از ره داوود رهی کو
عیسی و خرش هر دو چو در مجلس مااند
آنرا چو سماع آمد این را گیهی کو
گفتند که آن روی چو مه را شبهی هست
آن سلسلهای شبه گوان را شبهی کو
در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو
روز و شب پیوسته به زیر کلهی کو
صاحب خبری رنگ سپیدست و سیاهست
این هر دو چو آن هر دو سپید و سیهی کو
جز چهره و جز غمزهٔ او در صف ایام
روی همهٔ دولت و پشت سپهی کو
ای خازن فردوس بگو کز پی نزهت
در خلد برین روی چنین جایگهی کو
بر گوشهٔ خورشید جز این یوسف جان را
با آب گره کرده نگونسار چهی کو
معتوه شد از جستن معشوق سنایی
خود در دو جهان سوختهٔ بی عتهی کو
در کارگه جور گرفتم که چو او هست
در بارگه عدل چو بهرام شهی کو
بهرام فلک را ز پی قبله و قبله
چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو
خردان و بزرگان فلک را به گه سعد
جز با شه ما باد گران پنج و دهی کو
دلخواه جهان آمدهای قوم خهی کو
آمد سبب عشق در اصحاب دلی کو
آمده که بیجاده در آفاق کهی کو
این نعمت جان را که به ناگاه در آمد
ای سرد مزاجان ز دل و جان شرهی کو
این نطع پر از اسب و پیاده و رخ و پیلست
بر نطع شما آخر فرزین و شهی کو
چون نیست قبولی به سوی درد شما را
در ماتم بیدردی تاریک رهی کو
ای زخمه زنان شد چو بهشتی ز رخش صدر
در صدر بهشت از ره داوود رهی کو
عیسی و خرش هر دو چو در مجلس مااند
آنرا چو سماع آمد این را گیهی کو
گفتند که آن روی چو مه را شبهی هست
آن سلسلهای شبه گوان را شبهی کو
در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو
روز و شب پیوسته به زیر کلهی کو
صاحب خبری رنگ سپیدست و سیاهست
این هر دو چو آن هر دو سپید و سیهی کو
جز چهره و جز غمزهٔ او در صف ایام
روی همهٔ دولت و پشت سپهی کو
ای خازن فردوس بگو کز پی نزهت
در خلد برین روی چنین جایگهی کو
بر گوشهٔ خورشید جز این یوسف جان را
با آب گره کرده نگونسار چهی کو
معتوه شد از جستن معشوق سنایی
خود در دو جهان سوختهٔ بی عتهی کو
در کارگه جور گرفتم که چو او هست
در بارگه عدل چو بهرام شهی کو
بهرام فلک را ز پی قبله و قبله
چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو
خردان و بزرگان فلک را به گه سعد
جز با شه ما باد گران پنج و دهی کو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - موعظه در تهیهٔ توشهٔ آخرت
ای دل غافل مباش خفته درین مرحله
طبل قیامت زدند خیز که شد غافله
روز جوانی گذشت موی سیه شد سپید
پیک اجل در رسید ساخته کن راحله
آنکه ترا زاد مرد و آنکه ز تو زاد رفت
نیست ازین جز خیال نیست از آن جز خله
خیزو درین گورها در نگر و پند گیر
ریخته بین زیر خاک ساعد و ساق و کله
آنکه سر زلف داشت سلسله بر گرد رو
سلسلهٔ آتشین دارد از آن سلسله
تکیه مکن بر بقا زان که در آرد به خاک
صولت شیر عرین پیکر اسب گله
زود کند او خراب این فلک کوژ را
هم زحل و مشتری هم اسد و سنبله
این همه آهنگ تو سوی سماع و سرود
وینهمه میلت مدام سوی می و ولوله
خانه خریدی و ملک باغ نهادی اساس
ملک به مال ربا خانه به سود غله
فرش تو در زیر پا اطلس و شعر و نسیج
بیوهٔ همسایه را دست شده آبله
او همه شب گرسنه تو ز خورشهای خوب
کرده شکم چارسو چون شکمه حامله
سعی کنی وقت بیع تا چنهای چون بری
باز ندانی ز شرع صومعه از مزبله
دزد به شمشیر تیز گر بزند کاروان
بر در دکان زند خواجه به زخم پله
در همه عمر ار شبی قصد به مسجد کنی
گر چه به روی و ریا بر کنی از مشعله
در رمضان و رجب مال یتیمان خوری
روزه به مال یتیم مار بود در سله
مال یتیمان خوری پس چله داری کنی
راه مزن بر یتیم دست بدار از چله
صوفی صافی شوی بر در میر و وزیر
صوف کنی جامه را تا ببری زان زله
گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن
پس مکن از کردگار از پی روزی گله
چند شوی ای پسر از پی این لقمه چند
همچو خران زیر بار همچو سگان مشغله
دامن توحید گیر پند سنایی شنو
تا که بیابی به حشر ز آتش دوزخ یله
طبل قیامت زدند خیز که شد غافله
روز جوانی گذشت موی سیه شد سپید
پیک اجل در رسید ساخته کن راحله
آنکه ترا زاد مرد و آنکه ز تو زاد رفت
نیست ازین جز خیال نیست از آن جز خله
خیزو درین گورها در نگر و پند گیر
ریخته بین زیر خاک ساعد و ساق و کله
آنکه سر زلف داشت سلسله بر گرد رو
سلسلهٔ آتشین دارد از آن سلسله
تکیه مکن بر بقا زان که در آرد به خاک
صولت شیر عرین پیکر اسب گله
زود کند او خراب این فلک کوژ را
هم زحل و مشتری هم اسد و سنبله
این همه آهنگ تو سوی سماع و سرود
وینهمه میلت مدام سوی می و ولوله
خانه خریدی و ملک باغ نهادی اساس
ملک به مال ربا خانه به سود غله
فرش تو در زیر پا اطلس و شعر و نسیج
بیوهٔ همسایه را دست شده آبله
او همه شب گرسنه تو ز خورشهای خوب
کرده شکم چارسو چون شکمه حامله
سعی کنی وقت بیع تا چنهای چون بری
باز ندانی ز شرع صومعه از مزبله
دزد به شمشیر تیز گر بزند کاروان
بر در دکان زند خواجه به زخم پله
در همه عمر ار شبی قصد به مسجد کنی
گر چه به روی و ریا بر کنی از مشعله
در رمضان و رجب مال یتیمان خوری
روزه به مال یتیم مار بود در سله
مال یتیمان خوری پس چله داری کنی
راه مزن بر یتیم دست بدار از چله
صوفی صافی شوی بر در میر و وزیر
صوف کنی جامه را تا ببری زان زله
گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن
پس مکن از کردگار از پی روزی گله
چند شوی ای پسر از پی این لقمه چند
همچو خران زیر بار همچو سگان مشغله
دامن توحید گیر پند سنایی شنو
تا که بیابی به حشر ز آتش دوزخ یله
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح خواجه ایرانشاه
ای ز آواز و جمال تو جهان پر طربی
وز پی هر دو شده جان و دلم در طلبی
چشم و گوش همه از لحن و رخت پر در و گل
پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبی
گر ز آهن دل من در کف تو گشت چو موم
ور چو یعقوب ز عشق تو کنم واهربی
ناید از خود عجبم زان که به آواز و به روی
داری از یوسف و داوود پیمبر نسبی
آنچه با این دل من چشم چو بادام تو کرد
نکند هرگز با مهره کف بوالعجبی
پس دل خون شدهٔ تافتهٔ تیرهٔ من
کو همی در دو صفت داشت ز زلفت حسبی
شد مگر حلقهای از زلف تو و شاید از آنک
خون اگر مشک شود طبع ندارد عجبی
صد دل خون ده در یک شکن زلف تو هست
همچو عناب در آویخته اندر عنبی
تا همی رقص کند در چمن عشرت و عیش
ماه رقاص نهادست سپهرت لقبی
شدم از طمع وصال تو چو یک برگ از کاه
تا بر آن سیم تو دیدم زد و بیجاده لبی
بند بندم همه بگشاد چو تو زی از ماه
تا تو بر تارک خورشید ببستی قصبی
چاک ماندست دلم چون دل خرما تا تو
چاک داری ز پس و پیش ببسته سلبی
جان بابا مکن این کبر مبادا که به عدل
روزگارت کند از رنج دل من ادبی
ابلهم خوانی و گویی که به باغ آر زرم
خار ندهند تو بیسیم چه جویی رطبی
ابله اکنون تویی ای جان جهان کز پی زر
طعنه بر من زنی اکنون و بسازی شغبی
تو بدین پایه ندانی که چو این شعر برم
از سخا کار مرا خواجه بسازد سببی
ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن
که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی
آن بزرگی که ز بس فضل و کریمی نگذاشت
در مزاج فضلا از کرم خود اربی
آن کریمی کاثر سورت خمش در کون
همچو نار آمد و ارواح حسودش حطبی
آن خطیبی که به هر لحظه خطیبان فلک
جمع سازند ز آثار خصالش خطبی
ای سخا از گهر چون تو پسر با شرفی
وی سپهر از شرف چون تو بشر با طربی
شجر همت تو بیخ چنان زد که نمود
برترین چرخ بدان بیخ فروتر شعبی
گر فتد قطرهای از رای تو بر دامن روز
نگشاید پس از آن چرخ گریبان شبی
تا دو نوک قلمت فایده دارد در ملک
چرخ با چار زن از عجز بود چون عزبی
کسب کردی به کریمی و سخا نام نکو
که نبوده به دو گیتی به ازین مکتسبی
تا ضمیر تو سوی کلک تو راهی بگشاد
بسته شد مصلحت ملک هری در قصبی
نردها بازد با نطع امیدت با دهر
جانی از بنده و اقبال ز دستت ندبی
هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی
هر که او شیر بود سست نگردد به تبی
هر که آوازهٔ کوس و دو کری یافت به گوش
کی به چشم آید او را ز یکی حبه حبی
به کهان جامه بسی دادهای این اولاتر
کاین فریضه به مهان به ز چنان مستحبی
ای خداوند یقین دان که بر مدحت تو
نیست در شاعری بنده ریا و ریبی
فکرت بنده چو معنی خوش آورد به دست
طبع زودش بر مدح تو کند منتخبی
هر که را دین شود از دوستی او موجود
چه زیان داردش از دشمنی بولهبی
حاسدان دارد و بدگوی بسی لیک همی
کی مقاسات کشد بحر دمان از مهبی
تا حیات آید از آمیزش جانی و تنی
تا تناسل بود از صحب امی و ابی
سببی سازش تا شاعر صدر تو بود
که همی شعر مرکب نبود بی سببی
تا ز پیش دو ربیع آید هر گه صفری
تا پس از هر دو جماد آید هر گه رجبی
باد حظ ولی تو ز سعادت لطفی
باد قسم عدوی تو ز شقاوت غضبی
پای احباب تو بگشاده ز بند از شرفی
دست اعدای تو بر بسته به دار از کنبی
تا چو تمساح بود راس و ذنب بر گردون
راس عز تو مبیناد ز گردون ذنبی
وز پی هر دو شده جان و دلم در طلبی
چشم و گوش همه از لحن و رخت پر در و گل
پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبی
گر ز آهن دل من در کف تو گشت چو موم
ور چو یعقوب ز عشق تو کنم واهربی
ناید از خود عجبم زان که به آواز و به روی
داری از یوسف و داوود پیمبر نسبی
آنچه با این دل من چشم چو بادام تو کرد
نکند هرگز با مهره کف بوالعجبی
پس دل خون شدهٔ تافتهٔ تیرهٔ من
کو همی در دو صفت داشت ز زلفت حسبی
شد مگر حلقهای از زلف تو و شاید از آنک
خون اگر مشک شود طبع ندارد عجبی
صد دل خون ده در یک شکن زلف تو هست
همچو عناب در آویخته اندر عنبی
تا همی رقص کند در چمن عشرت و عیش
ماه رقاص نهادست سپهرت لقبی
شدم از طمع وصال تو چو یک برگ از کاه
تا بر آن سیم تو دیدم زد و بیجاده لبی
بند بندم همه بگشاد چو تو زی از ماه
تا تو بر تارک خورشید ببستی قصبی
چاک ماندست دلم چون دل خرما تا تو
چاک داری ز پس و پیش ببسته سلبی
جان بابا مکن این کبر مبادا که به عدل
روزگارت کند از رنج دل من ادبی
ابلهم خوانی و گویی که به باغ آر زرم
خار ندهند تو بیسیم چه جویی رطبی
ابله اکنون تویی ای جان جهان کز پی زر
طعنه بر من زنی اکنون و بسازی شغبی
تو بدین پایه ندانی که چو این شعر برم
از سخا کار مرا خواجه بسازد سببی
ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن
که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی
آن بزرگی که ز بس فضل و کریمی نگذاشت
در مزاج فضلا از کرم خود اربی
آن کریمی کاثر سورت خمش در کون
همچو نار آمد و ارواح حسودش حطبی
آن خطیبی که به هر لحظه خطیبان فلک
جمع سازند ز آثار خصالش خطبی
ای سخا از گهر چون تو پسر با شرفی
وی سپهر از شرف چون تو بشر با طربی
شجر همت تو بیخ چنان زد که نمود
برترین چرخ بدان بیخ فروتر شعبی
گر فتد قطرهای از رای تو بر دامن روز
نگشاید پس از آن چرخ گریبان شبی
تا دو نوک قلمت فایده دارد در ملک
چرخ با چار زن از عجز بود چون عزبی
کسب کردی به کریمی و سخا نام نکو
که نبوده به دو گیتی به ازین مکتسبی
تا ضمیر تو سوی کلک تو راهی بگشاد
بسته شد مصلحت ملک هری در قصبی
نردها بازد با نطع امیدت با دهر
جانی از بنده و اقبال ز دستت ندبی
هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی
هر که او شیر بود سست نگردد به تبی
هر که آوازهٔ کوس و دو کری یافت به گوش
کی به چشم آید او را ز یکی حبه حبی
به کهان جامه بسی دادهای این اولاتر
کاین فریضه به مهان به ز چنان مستحبی
ای خداوند یقین دان که بر مدحت تو
نیست در شاعری بنده ریا و ریبی
فکرت بنده چو معنی خوش آورد به دست
طبع زودش بر مدح تو کند منتخبی
هر که را دین شود از دوستی او موجود
چه زیان داردش از دشمنی بولهبی
حاسدان دارد و بدگوی بسی لیک همی
کی مقاسات کشد بحر دمان از مهبی
تا حیات آید از آمیزش جانی و تنی
تا تناسل بود از صحب امی و ابی
سببی سازش تا شاعر صدر تو بود
که همی شعر مرکب نبود بی سببی
تا ز پیش دو ربیع آید هر گه صفری
تا پس از هر دو جماد آید هر گه رجبی
باد حظ ولی تو ز سعادت لطفی
باد قسم عدوی تو ز شقاوت غضبی
پای احباب تو بگشاده ز بند از شرفی
دست اعدای تو بر بسته به دار از کنبی
تا چو تمساح بود راس و ذنب بر گردون
راس عز تو مبیناد ز گردون ذنبی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹
ایا مانده بیموجب هر مرادی
همه ساله در محنت اجتهادی
نه در حق خود مر ترا انزعاجی
نه در حق حق مر ترا انقیادی
چو دیوانگان دایم اندر به فکری
چه گویی ترا چون برآید مرادی
ز حرص دو روزه مقام مجازی
به هر گوشهای کرده ذات العمادی
همانا به خواب اندری تا ندانی
که ما را جزین نیست دیگر معادی
چه بیچاره مردی چه سرگشته خلقی
که بر باطلی باشدت استنادی
جمادیست این شوم دنیا که دایم
ترا نیست الا بر او اعتمادی
پس ای خواجه دعوی رسد آن کسی را
که معبود او گشته باشد جمادی
پس آن گه رسیدن به تحقیق معنی
تمنی کنی با چنین اعتقادی
ندانی همی ویحک اینقدر باری
که جای دو معنی نباشد فوادی
تو گر راه حق را همی جویی اول
طلب کرد باید سبیل الرشادی
زیادت بود مر ترا هر زمانی
به اعمال و افعال خویش اعتدادی
پس از نیستی ساز آن راه سازی
کجا بهتر از نیستی هست زادی
صلاح سنایی در آنست دایم
شود در ره عشق بی چون سدادی
بگفتم صلاح دل از روی معنی
صلاحیست این مشمر اندر فسادی
شو از خود بری گرد تا بر حقیقت
ترا بی تو حاصل شود انجرادی
نبینی که پروانهٔ شمع هرگز
که بر باطنش چیره گردد ودادی
بری گردد از خویشتن چون سنایی
کند او ز خویشی خود انفرادی
همه ساله در محنت اجتهادی
نه در حق خود مر ترا انزعاجی
نه در حق حق مر ترا انقیادی
چو دیوانگان دایم اندر به فکری
چه گویی ترا چون برآید مرادی
ز حرص دو روزه مقام مجازی
به هر گوشهای کرده ذات العمادی
همانا به خواب اندری تا ندانی
که ما را جزین نیست دیگر معادی
چه بیچاره مردی چه سرگشته خلقی
که بر باطلی باشدت استنادی
جمادیست این شوم دنیا که دایم
ترا نیست الا بر او اعتمادی
پس ای خواجه دعوی رسد آن کسی را
که معبود او گشته باشد جمادی
پس آن گه رسیدن به تحقیق معنی
تمنی کنی با چنین اعتقادی
ندانی همی ویحک اینقدر باری
که جای دو معنی نباشد فوادی
تو گر راه حق را همی جویی اول
طلب کرد باید سبیل الرشادی
زیادت بود مر ترا هر زمانی
به اعمال و افعال خویش اعتدادی
پس از نیستی ساز آن راه سازی
کجا بهتر از نیستی هست زادی
صلاح سنایی در آنست دایم
شود در ره عشق بی چون سدادی
بگفتم صلاح دل از روی معنی
صلاحیست این مشمر اندر فسادی
شو از خود بری گرد تا بر حقیقت
ترا بی تو حاصل شود انجرادی
نبینی که پروانهٔ شمع هرگز
که بر باطنش چیره گردد ودادی
بری گردد از خویشتن چون سنایی
کند او ز خویشی خود انفرادی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - این قصیدهٔ غرا از زادهٔ سرخس است
ای سنایی بی کله شو گرت باید سروری
زانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری
در میان گردنان آیی کلاه از سر بنه
تا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری
ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل
هم کلاه از سرت بربایند هم سر بر سری
عالمی پر لشکر دیوست و سلطان تو دین
زان سلطان باش و مندیش از بروت لشگری
دین حسین تست آز و آرزو خوک و سگست
تشنه این را می کشی و آن هر دو را میپروری
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی
چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری
عقل و جان آن جهانی را رعیت شو چو شرع
زان که دیوانهست و مرده عاقل و جان ایدری
چشمهٔ حیوانت باید خاک ره شو چون خضر
هر دو نبود مر ترا با چشمه یا اسکندری
گرد جعفر گرد گر دین جعفری جویی همی
زان که نبود هر دو هم دینار و هم دین جعفری
چون تو دادی دین به دنیا در ره دین کی کنند
پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبری
تا سلیمانوار خاتم باز نستانی ز دیو
کی ترا فرمان برد دام و دد و دیو و پری
بی پدر فرزندی لاهوت باید چون مسیح
هر که زو برگشت با ناسوت یابد دختری
اختر نیکوت باید بر سپهر دین برآی
زان که اندر دور او طالع بود نیک اختری
باز خر خود را ز خود زیرا که نبود تا ابد
تا تو خود را مشتری باشی ترا دین مشتری
چون ترا دین مشتری شد مشتری گوید ترا
کای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
چون بدین باقی شدی بیش از فنا مندیش هیچ
زهره دارد گرد کوثروار گردد ابتری
چو تو «لا» را کهتری کردی پس از دیوان امر
جز تو ز «الا الله» که خواهد یافت امر مهتری
چون در خیبر به جز حیدر نکند از بعد آن
خانهٔ دین را که داند کرد جز حیدر دری
عقل و دین و ملک و دولت باید ار نی روزگار
کی دهد هر خوک و خر را ره به قصر قیصری
اندرین ره صد هزار ابلیس آدم روی هست
تا هر آدم روی را زنهار کدم نشمری
غول را از خضر نشناسی همی در تیه جهل
زان همی از رهبران جویی همیشه رهبری
برتر آی از طبع و نفس و عقل ابراهیم وار
تا بدانی نقشهای ایزدی از آزری
از دو چشم راست بین هرگز نخیزد کبر و شرک
شرک مرد از احولی دان کبر مرد از اعوری
در بهار چین دو یابی در بهار دین یکی است
حملهٔ باز خشین و خندهٔ کبک دری
پادشاهی از یکی گفتن به دست آید ترا
کز دو گفتن نیست در انگشت جم انگشتری
گر چه در «الله اکبر» گفتنی تا با خودی
بندهٔ کبری نه بندهٔ پادشاه اکبری
آفتاب دین برون از گنبد نیلوفریست
پر بر آر از داد و دانش بو کزو بیرون پری
ورنه هرگز کی توان کرد آفتاب راه را
از فرود گنبد نیلوفری نیلوفری
از درون خود طلب چیزی که در تو گم شدست
آنچه در بند گم کردی مجو از بر دری
روی گرد آلود برزی او که بر درگاه او
آبروی خود بری گر آب روی خود بری
در صف مردان میدان چون توانی آمدن
تا تو در زندان خاک و باد و آب و آذری
خاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل ساز
تا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپری
نام مردی کی نشیند بر تو تا از روی طمع
چون زنان در زیر این نیلاب کرده چادری
جسم و جان را همچو مریم روزه فرمای از سحر
تا در آید عیسی یک روزه در دین گستری
تا بشد نفس سخنگوی تو در درس هوس
ای شگفتی تو گر از اصلاح منطق بر خوری
دین چه باشد جز قیامت پس تو خامش باش از آنک
در قیامت بی زبانان را زبان باشد جری
این زبان از بن ببر تا فاش نکند بیهده
سرسر عاشقان در پیش مستی سرسری
کم نخواهد بود چون دفتر سیه رویی ترا
تا به جان خامهٔ هوس را کرد خواهی دفتری
زان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حق
«اخسوافیها» شنید اندر جهنم بحتری
شاعری بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک
شرعت آرد در تواضع شعر در مستکبری
خود گرفتم ساحری شد شاعریت ای هرزهگوی
چیست جز «لا یفلح الساحر» نتیجهٔ ساحری
رمز بی غمزست تاویلات نطق انبیا
غمز بی رمزست تخییلات شعر و شاعری
هرگز اندر طبع یک شاعر نبینی حذق و صدق
جز گدایی و دروغ منکری و منکری
هر کجا ز زلف ایازی دید خواهی در جهان
عشق بر محمود بینی گپ زدن بر عنصری
فتنه شد شعر تو چون گوسالهٔ زرین یکی
«لامساس» آواز در ده در جهان چون سامری
کی پذیرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب
هر کرا همت کند در باغ جانش کوثری
یاوری ز آزاد مردان جوی زیرا مرد را
از کسی کو یار خود باشد نیاید یاوری
همچو آبند این گره مندیش ازیشان گاه خشم
کبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دری
همچنین تا خویشتن داری همی زی مردوار
طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گری
شاد بادی همچنین هر جا که باشی مرد باش
مر زغن را بخش سالی مادگی سالی نری
جاه و جان و نان و ایمان ننگری داد و دهد
پس مگو سلطان و سلطان تنگری گو تنگری
چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی
رو تو و اقبال سلطان ما و دین و مدبری
حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بندهاند
بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
پس تو گویی این گره چاکری کن چون کنند
بندگان بندگان را پادشاهان چاکری
کیست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم او
خنجر آهنجانش بحری ناوک اندازان بری
تو همی لافی که هی من پادشاه کشورم
پادشاه خود نه ای چون پادشاه کشوری
در سری کانجا خرد باید همه کبرست و ظلم
با چنین سر مرد افساری نه مرد افسری
ای به ترک دین به گفتن از سر ترکی و خشم
دل بسان چشم ترکان کرده از گند آوری
همچنین ترکی همی کن تا به هر دم نابغه
گوید اندر مغز تاریک تو کای کافر فری
باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور تو
گر چه خود را کور سازی در مسافت صد کری
هفت کشور دارد او من یک دری از عافیت
هفت کشور گو ترا بگذار با من یک دری
ای دریده یوسفان را پوستین از راه ظلم
باش تا گرگی شوی و پوستین خود دری
بر تو هم آبی برانند از اثیر دوزخی
از تو هم گردی برآرند ار محیط اغبری
تو چو موش از حرص دنیا گربهٔ فرزند خوار
گربه را بر موش کی بودست مهر مادری
ای گلوی تو بریده از گلو یک ره بپرس
کای گلو با من بگو تو خنجری یا حنجری
قابل فیض خرد چون نفس کلی کرد از آنک
از خرد در نفع خیری دایم و دفع شری
پوستین در گلخنی اندر کشید ارکان و تو
عشقبازی در گرفتی با وی و هم بستری
سیم سیمای تو برده سیمبر خوانی ز جهل
سیمبر را از سر شهوت مگو سیمینبری
بی خرد گرکان زر داری چو خاک اندر رهی
با خرد گر خاک ره داری چو کان اندر زری
از خرد پر داشت عیسا زان شد اندر آسمان
ور خرش را نیم پر بودی نماندی در خری
اشتر ار اهل خرد بودی درین نیلی خراس
کار او بودی به جای اشتری روغن گری
چیست جز قرآن رسنهای الاهی مر ترا
تا تو اندر چاه حیوانی و شهوانی دری
با رسنهای الاهی چرخها گردان و تو
تن زده در چاه و کوهی بر سر کاهی بری
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبرست
پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری
از برای او چو چنبر پای بر سر نه یکی
کاین چنین کردند مردان آن رسن را چنبری
تا به خشم و شهوتی بر منبر اندر کوی دین
بر سر داری اگر چه سوی خود بر منبری
هر دو گیتی را نظام از راستی دان زان که هست
راستی میخ و طناب خیمهٔ نیلوفری
هیچ رونق بود اندر دین و ملت تا نبود
ذوالفقار حیدری را یار دست حیدری
راستی اندر میان داوری شرطست از آنک
چون الف زو دور شد دوری بود نه داوری
زاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرص
تا نمودی زهد بوذر بهر زر نوذری
ز پی رد و قبول عامه خود را خر مکن
زان که کار عامه نبود جز خری یا خر خری
گاو را دارند باور در خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پی پیغمبری
ای سنایی عرضه کری جوهری کز مرتبت
او تواند کرد مرجان عرض را جوهری
چشم ازین جوهر همی برداشت نتوان از بها
کنکه بی چشمست بفروشد به یک جو جوهری
زانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری
در میان گردنان آیی کلاه از سر بنه
تا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری
ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل
هم کلاه از سرت بربایند هم سر بر سری
عالمی پر لشکر دیوست و سلطان تو دین
زان سلطان باش و مندیش از بروت لشگری
دین حسین تست آز و آرزو خوک و سگست
تشنه این را می کشی و آن هر دو را میپروری
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی
چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری
عقل و جان آن جهانی را رعیت شو چو شرع
زان که دیوانهست و مرده عاقل و جان ایدری
چشمهٔ حیوانت باید خاک ره شو چون خضر
هر دو نبود مر ترا با چشمه یا اسکندری
گرد جعفر گرد گر دین جعفری جویی همی
زان که نبود هر دو هم دینار و هم دین جعفری
چون تو دادی دین به دنیا در ره دین کی کنند
پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبری
تا سلیمانوار خاتم باز نستانی ز دیو
کی ترا فرمان برد دام و دد و دیو و پری
بی پدر فرزندی لاهوت باید چون مسیح
هر که زو برگشت با ناسوت یابد دختری
اختر نیکوت باید بر سپهر دین برآی
زان که اندر دور او طالع بود نیک اختری
باز خر خود را ز خود زیرا که نبود تا ابد
تا تو خود را مشتری باشی ترا دین مشتری
چون ترا دین مشتری شد مشتری گوید ترا
کای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
چون بدین باقی شدی بیش از فنا مندیش هیچ
زهره دارد گرد کوثروار گردد ابتری
چو تو «لا» را کهتری کردی پس از دیوان امر
جز تو ز «الا الله» که خواهد یافت امر مهتری
چون در خیبر به جز حیدر نکند از بعد آن
خانهٔ دین را که داند کرد جز حیدر دری
عقل و دین و ملک و دولت باید ار نی روزگار
کی دهد هر خوک و خر را ره به قصر قیصری
اندرین ره صد هزار ابلیس آدم روی هست
تا هر آدم روی را زنهار کدم نشمری
غول را از خضر نشناسی همی در تیه جهل
زان همی از رهبران جویی همیشه رهبری
برتر آی از طبع و نفس و عقل ابراهیم وار
تا بدانی نقشهای ایزدی از آزری
از دو چشم راست بین هرگز نخیزد کبر و شرک
شرک مرد از احولی دان کبر مرد از اعوری
در بهار چین دو یابی در بهار دین یکی است
حملهٔ باز خشین و خندهٔ کبک دری
پادشاهی از یکی گفتن به دست آید ترا
کز دو گفتن نیست در انگشت جم انگشتری
گر چه در «الله اکبر» گفتنی تا با خودی
بندهٔ کبری نه بندهٔ پادشاه اکبری
آفتاب دین برون از گنبد نیلوفریست
پر بر آر از داد و دانش بو کزو بیرون پری
ورنه هرگز کی توان کرد آفتاب راه را
از فرود گنبد نیلوفری نیلوفری
از درون خود طلب چیزی که در تو گم شدست
آنچه در بند گم کردی مجو از بر دری
روی گرد آلود برزی او که بر درگاه او
آبروی خود بری گر آب روی خود بری
در صف مردان میدان چون توانی آمدن
تا تو در زندان خاک و باد و آب و آذری
خاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل ساز
تا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپری
نام مردی کی نشیند بر تو تا از روی طمع
چون زنان در زیر این نیلاب کرده چادری
جسم و جان را همچو مریم روزه فرمای از سحر
تا در آید عیسی یک روزه در دین گستری
تا بشد نفس سخنگوی تو در درس هوس
ای شگفتی تو گر از اصلاح منطق بر خوری
دین چه باشد جز قیامت پس تو خامش باش از آنک
در قیامت بی زبانان را زبان باشد جری
این زبان از بن ببر تا فاش نکند بیهده
سرسر عاشقان در پیش مستی سرسری
کم نخواهد بود چون دفتر سیه رویی ترا
تا به جان خامهٔ هوس را کرد خواهی دفتری
زان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حق
«اخسوافیها» شنید اندر جهنم بحتری
شاعری بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک
شرعت آرد در تواضع شعر در مستکبری
خود گرفتم ساحری شد شاعریت ای هرزهگوی
چیست جز «لا یفلح الساحر» نتیجهٔ ساحری
رمز بی غمزست تاویلات نطق انبیا
غمز بی رمزست تخییلات شعر و شاعری
هرگز اندر طبع یک شاعر نبینی حذق و صدق
جز گدایی و دروغ منکری و منکری
هر کجا ز زلف ایازی دید خواهی در جهان
عشق بر محمود بینی گپ زدن بر عنصری
فتنه شد شعر تو چون گوسالهٔ زرین یکی
«لامساس» آواز در ده در جهان چون سامری
کی پذیرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب
هر کرا همت کند در باغ جانش کوثری
یاوری ز آزاد مردان جوی زیرا مرد را
از کسی کو یار خود باشد نیاید یاوری
همچو آبند این گره مندیش ازیشان گاه خشم
کبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دری
همچنین تا خویشتن داری همی زی مردوار
طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گری
شاد بادی همچنین هر جا که باشی مرد باش
مر زغن را بخش سالی مادگی سالی نری
جاه و جان و نان و ایمان ننگری داد و دهد
پس مگو سلطان و سلطان تنگری گو تنگری
چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی
رو تو و اقبال سلطان ما و دین و مدبری
حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بندهاند
بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
پس تو گویی این گره چاکری کن چون کنند
بندگان بندگان را پادشاهان چاکری
کیست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم او
خنجر آهنجانش بحری ناوک اندازان بری
تو همی لافی که هی من پادشاه کشورم
پادشاه خود نه ای چون پادشاه کشوری
در سری کانجا خرد باید همه کبرست و ظلم
با چنین سر مرد افساری نه مرد افسری
ای به ترک دین به گفتن از سر ترکی و خشم
دل بسان چشم ترکان کرده از گند آوری
همچنین ترکی همی کن تا به هر دم نابغه
گوید اندر مغز تاریک تو کای کافر فری
باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور تو
گر چه خود را کور سازی در مسافت صد کری
هفت کشور دارد او من یک دری از عافیت
هفت کشور گو ترا بگذار با من یک دری
ای دریده یوسفان را پوستین از راه ظلم
باش تا گرگی شوی و پوستین خود دری
بر تو هم آبی برانند از اثیر دوزخی
از تو هم گردی برآرند ار محیط اغبری
تو چو موش از حرص دنیا گربهٔ فرزند خوار
گربه را بر موش کی بودست مهر مادری
ای گلوی تو بریده از گلو یک ره بپرس
کای گلو با من بگو تو خنجری یا حنجری
قابل فیض خرد چون نفس کلی کرد از آنک
از خرد در نفع خیری دایم و دفع شری
پوستین در گلخنی اندر کشید ارکان و تو
عشقبازی در گرفتی با وی و هم بستری
سیم سیمای تو برده سیمبر خوانی ز جهل
سیمبر را از سر شهوت مگو سیمینبری
بی خرد گرکان زر داری چو خاک اندر رهی
با خرد گر خاک ره داری چو کان اندر زری
از خرد پر داشت عیسا زان شد اندر آسمان
ور خرش را نیم پر بودی نماندی در خری
اشتر ار اهل خرد بودی درین نیلی خراس
کار او بودی به جای اشتری روغن گری
چیست جز قرآن رسنهای الاهی مر ترا
تا تو اندر چاه حیوانی و شهوانی دری
با رسنهای الاهی چرخها گردان و تو
تن زده در چاه و کوهی بر سر کاهی بری
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبرست
پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری
از برای او چو چنبر پای بر سر نه یکی
کاین چنین کردند مردان آن رسن را چنبری
تا به خشم و شهوتی بر منبر اندر کوی دین
بر سر داری اگر چه سوی خود بر منبری
هر دو گیتی را نظام از راستی دان زان که هست
راستی میخ و طناب خیمهٔ نیلوفری
هیچ رونق بود اندر دین و ملت تا نبود
ذوالفقار حیدری را یار دست حیدری
راستی اندر میان داوری شرطست از آنک
چون الف زو دور شد دوری بود نه داوری
زاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرص
تا نمودی زهد بوذر بهر زر نوذری
ز پی رد و قبول عامه خود را خر مکن
زان که کار عامه نبود جز خری یا خر خری
گاو را دارند باور در خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پی پیغمبری
ای سنایی عرضه کری جوهری کز مرتبت
او تواند کرد مرجان عرض را جوهری
چشم ازین جوهر همی برداشت نتوان از بها
کنکه بی چشمست بفروشد به یک جو جوهری
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - دریغا کو مسلمانی
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
ازین آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی
دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بیدینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی
جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را
که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد
ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان
جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی
شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد
چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی
ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن
ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی
که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی
هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلان
گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی
نگردد گرد دینداران غرور دیو نفس ایرا
سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گرانجانی
تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون
ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی
چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بیدینان
چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی
نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان
که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو
چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی
کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو
بسان کژدم بیدم درین پیروزه پنگانی
در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن
که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی
بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن
پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی
درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی
به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی
ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد
وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو
سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر
بود ساسی و بیسامان چه ساسانی چه سامانی
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان
چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی
نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
فسانهٔ خوب شو آخر چو میدانی که پیش از تو
فسانهٔ نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه
از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز
که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق
گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی
به سبزهٔ عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه
که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را
درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق
صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی
تو ای ظالم سگی میکن که چون این پوست بشکافند
در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد
گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهٔ خوانی
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی
وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده
بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بیرحمی
دهی دین تا یکی حبهش ز روی حیله بستانی
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت
همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا
که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی
که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی
ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو
بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی
تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند
ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی
مترس ار در ره سنت تویی بیپای چون دامن
چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی
به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله
از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی
قیامت هست یومالجمع سوی مرد معنی دان
ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی
اگر بیدست و بیپایی به میدان رضای او
به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی
درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن
تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی
فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی
تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی
به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی
اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه
در آن ساعت چه درمان چون به عشوهٔ خویش درمانی
زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی
اگر تو پاک و بیغشی به سوی خویشتن چون شد
به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی
سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی
بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی
نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی
ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو
نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی
چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم
نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی
تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم
که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی
برهنه تا نشد قرآن ز پردهٔ حرف پیش تو
ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی
که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی
بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را
تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی
یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان
ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان
بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی
بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد
ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی
شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت
خضروار ار غذا سازی سمالموت بیابانی
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو
وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی
ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی
یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی
شنیدستی که اندر مرو در میرفت بی سیمی
ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی
بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع
مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را
که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا
ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی
پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان
مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی
قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را
چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی
بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا
کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی
ازین آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی
دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بیدینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی
جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را
که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد
ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان
جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی
شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد
چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی
ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن
ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی
که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی
هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلان
گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی
نگردد گرد دینداران غرور دیو نفس ایرا
سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گرانجانی
تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون
ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی
چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بیدینان
چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی
نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان
که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو
چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی
کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو
بسان کژدم بیدم درین پیروزه پنگانی
در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن
که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی
بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن
پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی
درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی
به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی
ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد
وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو
سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر
بود ساسی و بیسامان چه ساسانی چه سامانی
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان
چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی
نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
فسانهٔ خوب شو آخر چو میدانی که پیش از تو
فسانهٔ نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه
از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز
که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق
گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی
به سبزهٔ عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه
که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را
درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق
صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی
تو ای ظالم سگی میکن که چون این پوست بشکافند
در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد
گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهٔ خوانی
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی
وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده
بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بیرحمی
دهی دین تا یکی حبهش ز روی حیله بستانی
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت
همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا
که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی
که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی
ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو
بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی
تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند
ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی
مترس ار در ره سنت تویی بیپای چون دامن
چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی
به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله
از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی
قیامت هست یومالجمع سوی مرد معنی دان
ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی
اگر بیدست و بیپایی به میدان رضای او
به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی
درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن
تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی
فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی
تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی
به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی
اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه
در آن ساعت چه درمان چون به عشوهٔ خویش درمانی
زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی
اگر تو پاک و بیغشی به سوی خویشتن چون شد
به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی
سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی
بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی
نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی
ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو
نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی
چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم
نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی
تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم
که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی
برهنه تا نشد قرآن ز پردهٔ حرف پیش تو
ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی
که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی
بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را
تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی
یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان
ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان
بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی
بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد
ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی
شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت
خضروار ار غذا سازی سمالموت بیابانی
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو
وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی
ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی
یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی
شنیدستی که اندر مرو در میرفت بی سیمی
ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی
بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع
مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را
که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا
ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی
پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان
مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی
قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را
چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی
بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا
کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - در نکوهش بزرگان زمان و مدح بونصر احمد سعید
تا کی این لاف در سخن رانی
تا کی این بیهده ثنا خوانی
گه برین بی هنر هنر ورزی
گه بر آن بی گهر درافشانی
با چنین مهتران بی معنی
از سبکساری و گرانجانی
همه ساسی نهاد و مفلس طبع
باز در سر فضول ساسانی
خویشتن را همه بری شمرند
لیک در دل فعال شیطانی
نیست از جمع مالشان کس را
حاصل نقد جز پریشانی
آبشان در سبوی عاریتی
نانشان بر طبق گروگانی
هیچ شاعر نخورد از صلهشان
از پس شعر جز پشیمانی
بر سر خوان هر یک اندر سور
از دل شاعریست بریانی
چون حقیقت نگه کنی باشد
به فزون گشتن و به نقصانی
صلهشان همچو روز تیر مهی
وعدهشان چون شب زمستانی
باز این خواجهٔ زادهٔ بیبرگ
آنهمه لاف و لام لامانی
غلط شاعران به جامه و ریش
وز درون صد هزار ویرانی
ریشک و حالک ثناجویی
کبرک و عجبک زباندانی
نه در آن معده ریزهای مانده
نه در آن دیده قطرهای ثانی
زشت باشد بر خردمندان
نام بوران و نان بورانی
داشته مر جدش دهی روزی
در سر او فضول دهقانی
اف ازین مهتران سیل آور
تف برین خواجگان کهدانی
از چه شان گاه شعر بستایی
وز چه در پیششان سخن رانی
رفت هنگام شاعری و سخن
روز شوخیست وقت نادانی
نه قفا خواری و نه بدگویی
شاعر و فاضل و بسامانی
نزد خورشید فضل گردونی
پیش مهتاب طبع کتانی
ریش گاوی نهای خردمندی
کافری نیستی مسلمانی
اصل جدی نه معدن هزلی
کان حمدی نه مرد حمدانی
خود گرفتم که این همه هستی
چکنی چون نهای خراسانی
فقه و تفسیر خوان و نحو و ادب
تا بیابی رضای یزدانی
چه همه روز بهر مشتی دون
ژاژ خایی و ریش جنبانی
مدح هر کس مگو به دشواری
چون نیابی ز کس تن آسانی
جز که بونصر احمدبن سعید
آن چو نصرت به مدحت ارزانی
گر همی شعر خوانی از پی نان
تا بگویم اگر نمیدانی
آنکه هست از کفایت و دانش
در خور جاه و صدر سلطانی
کنچه عاقل نخواهد از پی نان
سر درون سوی و آن میان رانی
ابرو شمسی که از سخاش نماند
در دریایی و زر کانی
مهتران بهر آبرو روبند
خاک درگاه او به پیشانی
زنده از سیرتش سخا چو نانک
جسمها از عروق شریانی
در دماغ و جگر بدو زنده
روح طبعی و روح نفسانی
نزد یک اختراع او منسوخ
مایهٔ کتبهای یونانی
کی روا باشد از کف و خردش
در زمانه و باد و نالانی
ای که بی سعی ذات و پنج حواس
کار فرمای چار ارکانی
وقت بخشش حیات درویشی
گاه طاعت هلاک خذلانی
همه زیب بهشت را شایی
همه نور سپهر را مانی
چون تو ممدوح و من بر دونان
اینت بی خردگی و کشخانی
هیچ احسان ندیدم از یک تن
ور چه کردم به شعر حسانی
جز براردت داد در صد روز
بهر هشتاد بیت چل شانی
گوهر رسته کرده یک دریا
شد بدو مهره اینت ارزانی
هم تو دانی و هم برادر تو
که نبود آن قصیده چل گانی
این چنین فعل با چو من شاعر
نیست حکمی نه نیز دیوانی
از چنان شعر من چنین محروم
ای عزیز اینت نامسلمانی
بخت بد را چه حیله گر چه به شعر
سخنم شد به قدر کیوانی
که به هر لحظه بهر دراعه
پیرهن را کنم چو بارانی
در چنین وقت با زنان به کار
من و اطراف دوک گرگانی
باقیی هست زان صله به روی
دانم از روی فضل بستانی
ور تغافل کنی درین معنی
از در صدهزار تاوانی
تا نباشد جماد را به گهر
حرکات و حواس حیوانی
باد جنبان حواس تو چون آب
زان که از کف حیات انسانی
از پی عصمتت گسسته مباد
سوی تو فضلهای رحمانی
تا کی این بیهده ثنا خوانی
گه برین بی هنر هنر ورزی
گه بر آن بی گهر درافشانی
با چنین مهتران بی معنی
از سبکساری و گرانجانی
همه ساسی نهاد و مفلس طبع
باز در سر فضول ساسانی
خویشتن را همه بری شمرند
لیک در دل فعال شیطانی
نیست از جمع مالشان کس را
حاصل نقد جز پریشانی
آبشان در سبوی عاریتی
نانشان بر طبق گروگانی
هیچ شاعر نخورد از صلهشان
از پس شعر جز پشیمانی
بر سر خوان هر یک اندر سور
از دل شاعریست بریانی
چون حقیقت نگه کنی باشد
به فزون گشتن و به نقصانی
صلهشان همچو روز تیر مهی
وعدهشان چون شب زمستانی
باز این خواجهٔ زادهٔ بیبرگ
آنهمه لاف و لام لامانی
غلط شاعران به جامه و ریش
وز درون صد هزار ویرانی
ریشک و حالک ثناجویی
کبرک و عجبک زباندانی
نه در آن معده ریزهای مانده
نه در آن دیده قطرهای ثانی
زشت باشد بر خردمندان
نام بوران و نان بورانی
داشته مر جدش دهی روزی
در سر او فضول دهقانی
اف ازین مهتران سیل آور
تف برین خواجگان کهدانی
از چه شان گاه شعر بستایی
وز چه در پیششان سخن رانی
رفت هنگام شاعری و سخن
روز شوخیست وقت نادانی
نه قفا خواری و نه بدگویی
شاعر و فاضل و بسامانی
نزد خورشید فضل گردونی
پیش مهتاب طبع کتانی
ریش گاوی نهای خردمندی
کافری نیستی مسلمانی
اصل جدی نه معدن هزلی
کان حمدی نه مرد حمدانی
خود گرفتم که این همه هستی
چکنی چون نهای خراسانی
فقه و تفسیر خوان و نحو و ادب
تا بیابی رضای یزدانی
چه همه روز بهر مشتی دون
ژاژ خایی و ریش جنبانی
مدح هر کس مگو به دشواری
چون نیابی ز کس تن آسانی
جز که بونصر احمدبن سعید
آن چو نصرت به مدحت ارزانی
گر همی شعر خوانی از پی نان
تا بگویم اگر نمیدانی
آنکه هست از کفایت و دانش
در خور جاه و صدر سلطانی
کنچه عاقل نخواهد از پی نان
سر درون سوی و آن میان رانی
ابرو شمسی که از سخاش نماند
در دریایی و زر کانی
مهتران بهر آبرو روبند
خاک درگاه او به پیشانی
زنده از سیرتش سخا چو نانک
جسمها از عروق شریانی
در دماغ و جگر بدو زنده
روح طبعی و روح نفسانی
نزد یک اختراع او منسوخ
مایهٔ کتبهای یونانی
کی روا باشد از کف و خردش
در زمانه و باد و نالانی
ای که بی سعی ذات و پنج حواس
کار فرمای چار ارکانی
وقت بخشش حیات درویشی
گاه طاعت هلاک خذلانی
همه زیب بهشت را شایی
همه نور سپهر را مانی
چون تو ممدوح و من بر دونان
اینت بی خردگی و کشخانی
هیچ احسان ندیدم از یک تن
ور چه کردم به شعر حسانی
جز براردت داد در صد روز
بهر هشتاد بیت چل شانی
گوهر رسته کرده یک دریا
شد بدو مهره اینت ارزانی
هم تو دانی و هم برادر تو
که نبود آن قصیده چل گانی
این چنین فعل با چو من شاعر
نیست حکمی نه نیز دیوانی
از چنان شعر من چنین محروم
ای عزیز اینت نامسلمانی
بخت بد را چه حیله گر چه به شعر
سخنم شد به قدر کیوانی
که به هر لحظه بهر دراعه
پیرهن را کنم چو بارانی
در چنین وقت با زنان به کار
من و اطراف دوک گرگانی
باقیی هست زان صله به روی
دانم از روی فضل بستانی
ور تغافل کنی درین معنی
از در صدهزار تاوانی
تا نباشد جماد را به گهر
حرکات و حواس حیوانی
باد جنبان حواس تو چون آب
زان که از کف حیات انسانی
از پی عصمتت گسسته مباد
سوی تو فضلهای رحمانی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۷
بیا تا اهل معنی را درین عالم به غم بینی
بیا تا لطف ربانی و احسان و کرم بینی
بیا تا سوز مشتاقان و راه بیدلان بینی
ز اوتادان و ابدالان علم اندر علم بینی
همه صحرای روحانی پر از مردان حق بینی
ز صوت و ذوق داوودی همه جانها خرم بینی
ازین زندان سلطانی دل و جان را دژم یابی
ز شادی جان هر مومن چو بستان ارم بینی
گهی جنات اعلا را مکان خویشتن بینی
گهی خود را در آن میدان بدان مردان به هم بینی
نبینی در مسلمانی به جز رسمی و گفتاری
ز افعال مسلمانان درین مردان رقم بینی
برفتند از جهان یکسر همه مردان درین کشته
کنون آفاق سرتاسر همه ظلم و ستم بینی
چه بویی سوی این میدان چه گردی گرد این زندان
چه بندی دل درین ایوان که چندین دردو غم بینی
جهان را سیرت و آیین چنینست ای مسلمانان
که مردان حقیقت را درین عالم دژم بینی
نبینی هیچ مردی را که با وی صدق همراهست
اگر بینی چنان بینی که گرگی در حرم بینی
چگونه مرد با تحقیق روی خویش بنماید
کزان تحقیقها حالی تو لا یابی و لم بینی
حرام اندر کدام آیین حلالست ای مسلمانان
حرامی را سلم خوانی ز قسام این قسم بینی
نترسی هیچ از ایزد نپرسی هیچ از عدلش
ولیکن راحت و شادی تو از سود و سلم بینی
بدین زندان خاموشان یکی از چشم دل بنگر
که آنجا صدهزاران کس ندیم صد ندم بینی
نه آنجا مهتری باشد نه آنجا کهتری باشد
نه آنجا سروری باشد نه خیل و نه حشم بینی
نه ملک روم وری بینی نه رطل و جام می بینی
نه طبل و نای و نی بینی نه بانگ زیر و بم بینی
نه داد عادلان ماند نه ظلم ظالمان ماند
نه جور جابران ماند نه مخدوم و خدم بینی
به زیر سنگ و گل بینی همه شاهان عالم را
کجا آن روز در گیتی ملوکان عجم بینی
جوانان را زبون بینی زمین دریای خون بینی
چنان دلبر هزاران بیش در زیر قدم بینی
نخواهد بودن این حالت بترسید ای مسلمانان
چو این مشکل بیان گردد کجا زلف صنم بینی
سنایی خود یکی بنگر که فردا چون بود حالت
ازین گفتار بی معنی بسی در دیده نم بینی
مگر فضلی کند ایزد کزین حالت رها گردی
وگر نه با چنین خصلت نجات خویش کم بینی
بیا تا لطف ربانی و احسان و کرم بینی
بیا تا سوز مشتاقان و راه بیدلان بینی
ز اوتادان و ابدالان علم اندر علم بینی
همه صحرای روحانی پر از مردان حق بینی
ز صوت و ذوق داوودی همه جانها خرم بینی
ازین زندان سلطانی دل و جان را دژم یابی
ز شادی جان هر مومن چو بستان ارم بینی
گهی جنات اعلا را مکان خویشتن بینی
گهی خود را در آن میدان بدان مردان به هم بینی
نبینی در مسلمانی به جز رسمی و گفتاری
ز افعال مسلمانان درین مردان رقم بینی
برفتند از جهان یکسر همه مردان درین کشته
کنون آفاق سرتاسر همه ظلم و ستم بینی
چه بویی سوی این میدان چه گردی گرد این زندان
چه بندی دل درین ایوان که چندین دردو غم بینی
جهان را سیرت و آیین چنینست ای مسلمانان
که مردان حقیقت را درین عالم دژم بینی
نبینی هیچ مردی را که با وی صدق همراهست
اگر بینی چنان بینی که گرگی در حرم بینی
چگونه مرد با تحقیق روی خویش بنماید
کزان تحقیقها حالی تو لا یابی و لم بینی
حرام اندر کدام آیین حلالست ای مسلمانان
حرامی را سلم خوانی ز قسام این قسم بینی
نترسی هیچ از ایزد نپرسی هیچ از عدلش
ولیکن راحت و شادی تو از سود و سلم بینی
بدین زندان خاموشان یکی از چشم دل بنگر
که آنجا صدهزاران کس ندیم صد ندم بینی
نه آنجا مهتری باشد نه آنجا کهتری باشد
نه آنجا سروری باشد نه خیل و نه حشم بینی
نه ملک روم وری بینی نه رطل و جام می بینی
نه طبل و نای و نی بینی نه بانگ زیر و بم بینی
نه داد عادلان ماند نه ظلم ظالمان ماند
نه جور جابران ماند نه مخدوم و خدم بینی
به زیر سنگ و گل بینی همه شاهان عالم را
کجا آن روز در گیتی ملوکان عجم بینی
جوانان را زبون بینی زمین دریای خون بینی
چنان دلبر هزاران بیش در زیر قدم بینی
نخواهد بودن این حالت بترسید ای مسلمانان
چو این مشکل بیان گردد کجا زلف صنم بینی
سنایی خود یکی بنگر که فردا چون بود حالت
ازین گفتار بی معنی بسی در دیده نم بینی
مگر فضلی کند ایزد کزین حالت رها گردی
وگر نه با چنین خصلت نجات خویش کم بینی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹ - در هجای علی سه بوسش
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۹ - در ذم مردم بلخ
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۱
گفتی که بترسد ز همه خلق سنایی
پاسخ شنو ار چند نهای در خور پاسخ
جغد ار که بترسد بنترسد ز پی جنس
آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ
آن مست ز مستی بنترسد نه ز مردی
ور نه بخرد نیزهٔ خطی شمرد لخ
در بند بود رخ همه از اسب و پیاده
هر چند همه نطع بود جایگه رخ
نز روی عزیزیست که چون مرکب شاهان
رایض نکند بر سر خر کره همی مخ
گویی که نترسم ز همه دیوان آری
از میخ چه ترسد که مر او را نبود مخ
بیدار نهای فارغی از بانگ تکاتک
بیمار نهای فارغی از بند اخ و اخ
ایمن بود از چشم بد آن را که ز زشتی
در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ
زان ایمنی از دیدن هر کس که بگویند
اندر مثل عامه که کخ را نبرد کخ
پاسخ شنو ار چند نهای در خور پاسخ
جغد ار که بترسد بنترسد ز پی جنس
آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ
آن مست ز مستی بنترسد نه ز مردی
ور نه بخرد نیزهٔ خطی شمرد لخ
در بند بود رخ همه از اسب و پیاده
هر چند همه نطع بود جایگه رخ
نز روی عزیزیست که چون مرکب شاهان
رایض نکند بر سر خر کره همی مخ
گویی که نترسم ز همه دیوان آری
از میخ چه ترسد که مر او را نبود مخ
بیدار نهای فارغی از بانگ تکاتک
بیمار نهای فارغی از بند اخ و اخ
ایمن بود از چشم بد آن را که ز زشتی
در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ
زان ایمنی از دیدن هر کس که بگویند
اندر مثل عامه که کخ را نبرد کخ
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۶