عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۲
خویشتن را زن‌، خود بخواه‌.
پس آنگه خود از بهر خود خواه‌زن
به‌دلخواه بگزبن یکی شاه زن
ملک‌الشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۲ - غزل
یقین درم اثر امشو بهایهای مو نیست
که یار مسته و گوشش بگریه‌های مو نیست
خدا خدا چه ثمر ای موذناکامشو
خدا خدای شمایه خدا خدای مو نیست
نمود خو‌نمه پامال و خونبها مه نداد
زدم چو بر دمنش دست‌، گفت پای مو نیست
بریز خونمه با دست نازنین خودت
چره که بیتر ازی هیچه خونبهای مو نیست
بهار اگر شو صدبار بمیرم از غم دوست
بجرم عشق و محبت‌، هنوز جزای مو نیست
ملک‌الشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۳ - غزل
گفتی که ممیر وخته مو لبیکمه گفتم
هی هی بخدا خوب تو گفتی مو شنفتم
ای شیر نر عشق‌، تقلای مو پوچه
ای بوده مقدر که بچنگال توبفتم
تا زور دری تیز بزن بازوی صیاد
مو کِفتَرِ جُون سَختُم و آسُون نَمِیُفتُم
گفتم که بپایت نخلد خار و مو امشو
با جاروی مژگون سر راه تو ره رُفتُم
دیشو بخیال صدف سینهٔ صافت
تا وقت سحر مُروِرِیِ اشک مُسُفتُم
همدوش بهارُم مو که هم‌جفتُمُ هم‌طاق
در بی‌طَقَتی طاقُم و با یاد تو جُفتُم
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
غزل (در بیات ترک، اشاره به حملۀ قشون روس تزاری به پایتخت)
رقیب می‌رسد ازگرد راه چاره کنید
به روی قبضهٔ شمشیر استخاره کنید
درین رمق رقم قتل خویش را یاران
ز دست خصم بگیرید و پاره پاره کنید
شکنج زلف بتان گر بلای عقل شماست
سبک ز حلقه دیوانگان کناره کنید
درین قمارکه یاران زدند بر سر جان
سفاهت است که با عقل استشاره کنید
نهید جبههٔ طاعت برآستان رقیب
و یا که خانهٔ معشوق را اداره کنید
بر غم سردی حاسد ز شعر گرم بهار
تنور خویش و دل خصم پر شراره کنید
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
تصنیف (اشاره به حملۀ قشون روس تزاری به پایتخت)
گر رقیب آید بر دلبر من
جوشد از غیرت دل اندر بر من
مکر و شیادی بود لشکر او
عشق و آزادی بود لشکر من
من بی‌پروا را چه هراس از دشمن
خدا خدا دهد بر دشمن ظفری ما را
یا که من از خون او رنگ کنم بستر او
یاکه او از خون من رنگ کند پیکر من
دست‌از این دستهٔ‌شمشیرکه‌در دست من است
نکشم تا نکشد دست‌، رقیب از سر من
ای رقیبان وطن به کجا، به کجا خانهٔ ماست‌!
اندکی دورترک که نه این‌، که نه این جای شماست‌!
برچین برچین دامن که دامن ندهیم
برو ای ابله که ما تن ندهیم
ز آتشش پروا ندارد دل من
حالت پروانه دارد دل من
بسته صیادش پر و بال امید
چون پرد پروا ندارد دل من
من بی‌پروا را چه هراس از دشمن
خدا خدا دهد بر دشمن ظفری ما را
گرکشد خنجر بت کافر به قصد من و دل
ذره‌ای پروا ازین دعوا ندارد دل من
با رقیبان وطن از من دلخون گویید
دلبرم را به شما وانگذارد، دل من
ای رقیبان وطن به کجا، به کجا خانهٔ ماست‌!
اندکی دورترک که نه این‌، که نه این جای شماست‌!
برچین برچین دامن که دامن ندهیم
برو ای ابله که ما تن ندهیم
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
در مرگ پروانه (خواننده)
پروانه ای موجود ظریف
پروانه ای مخلوق شریف
ای صاحب پرهای لطیف
چون شد که از دشمن تو پروا نکنی
جز جانب آتش تو پروا نکنی
رسم فداکاری خوش آموخته‌ای
خود را برای دیگران سوخته‌ای
جز عاشقی چیزی نیاموخته‌ای
باید دلا تقلید پروانه کنی
جان را فدای روی جانانه کنی
مُردی توای پروانه و مُرد هنر
موسیقی و حسن و کمالات دگر
ای‌ شمع خائن‌، شو ز غم‌ زیر و زبر
پروانه را کشتی و حاشا نکنی
ای شمع بی‌پروای دنی
پروانه را کشتی علنی
یارب که امشب را تو فردا نکنی
یارب که امشب را، که امشب را تو فرد‌ا نکنی
ای روح پروانه تو در بهشت برین
یادی از ما نکنی
* * *
آن خوشنوا مرغ سحری
رنجیده از خوی بشری
شد، تا به فردوس برین ناله کند
گلبانک آزادی در آن صفحه‌، در آن صفحه زند
چشم قضا زد ره به شیرین سخنش
قفل خموشی زد اجل بر دهنش
کنج قفس را کرد بیت‌الحزنش
غافل که این بلبل قفس می‌شکند
پروانه ای مرغ سحرم
ز مردنت خون شد جگرم
دیگر به موسیقی تو غوغا نکنی
شوری و شهنازی‌، و شهنازی تو برپا نکنی
ای روح پروانه
چرا عزیز من
یادی تو از ما نکنی
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
غزل ضربی (در دستگاه همایون)
باش تا پنجهٔ ناهید زند زخمه به چنگ
آورد اختر ما دامن مقصود به چنگ
خوش دلی‌ها رسد از شاخ‌ هوس گوناگون
آرزوها دمد از باغ امل رنگارنگ
نور پاک احدی رفع کند ظلمت شرک
خلق‌پاک بشری محوکند نقشهٔ جنگ
هرکه را تیر و کمانی بود از غمزه به کف
نزند بر دل صاحب نظران تیر خدنگ
قهر نادان نکند آبروی علم به گور
دست ظالم نزند شیشهٔ انصاف به سنگ
بعد ازین دلبر بی‌مهر به رغم دل ما
ازتعمد نکند سوی رقیبان آهنگ
نکند بار دگر یار، جفا از سر قهر
نکشد بار دگر ناله بهار از دل تنگ
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
زن با هنر (سه‌گاه‌)
۱
به دل جز غم آن قمر ندارم
خوشم ز آنکه غم دگر ندارم
کند داغ دلم همیشه تازه
از این مطلب تازه‌تر ندارم (‌تکرار)
قسم خورده که رخساره نپوشد
به جز با من دلداده نجوشد
هوایی به جز این به سر ندارم
هوایی به جز این به سر ندارم
جمال بشر تویی
ز گل تازه‌تر تویی
به پاکی سمر تویی
که رشگ قمر تویی
عزیزم
در عالم
جای زن
باید باشد بر روی دیده
زن در زندان
یارب که دیده
چه‌ شد عزیزان که حال نسوان - بود بدینسان زار
سیاهکاری و جهل و خواری -‌بود مدامش کار
وای بهارا بهارا مزن دم خدا را ز راز نهان
وای که ما را، که ما را، مقدر شد این از جهان
۲‌
زنی کاو به جهان هنر ندارد
ز حسن بشری خبر ندارد
بناز ای زن با هنر که عالم
گلی از تو شکفته‌تر ندارد
زنانی که به جهل در حجابند
ز آداب و هنر بهره نیابند
چنین زن به جهان ثمر ندارد
فرو خوان کتاب را
برافکن حجاب را
ازبن بیش‌تر به گل
مپوش آفتاب را
ای دلبر، جان پرور
طی شد عمرم ‌در آرزویت
روزم باشد چو تار مویت
که چون تو دلبر چراکنی سر به ذلت و خواری
خدا نماید ز دیدهٔ بد تو را نگهداری
آه نگارا نگارا مده دل خدا را به حرف کسی
وای که گل را زیانی نباشد ز خار و خسی
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
غزل ضربی (در ماهور)
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
کجا رود دل که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ که پر ندارد
امان از این عشق فغان از این عشق
که غیر خون جگر ندارد
همه سیاهی همه تباهی
مگر شب ما سحر ندارد
بهار مضطر منال دیگر
که آه و زاری اثر ندارد
جز انتظار و جز استقامت
وطن علاج دگر ندارد
ز هر دو سر، بر سرش بکوبند
کسی که تیغ دو سر ندارد
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
بیات اصفهان
این تصنیف را بهار در منفای خود در سال ۱۳۱۲ ساخته و به به اهالی اصفهان اهدا کرده است‌.
به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
به زنده‌رودش سلامی ز چشم ما رسانی
ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را
شهر با شکوه
قصر چلستون
کن گذر به چار باغش
گر شد از کفت‌
یار بی‌وفا
کن کنار پل سراغش
بنشین درکریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می
بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی
جز شادی در دهر کدامست
غیر از می هرچیز حرام است
ساعتی در جهان خرم بودن بی‌غم بودن بی‌غم بودن
با بتی دلستان محرم بودن با هم بودن همدم بودن
ای بت اصفهان زآن شراب جلفا ساغری در ده ما را
ما غریبیم ای مه - ‌بر غریبان رحمی کن خدا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدا
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
نقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدود
بی گداز از سکته هیهات است گردد زر جدا
آگه است از حال زخم من جدا از تیغ او
با دهان خشک شد هر کس که از کوثر جدا
کار هر بی ظرف نبود دل ز جان برداشتن
زان لب میگون به تلخی می شود ساغر جدا
گر درآمیزد به گلها بوی آن گل پیرهن
من به چشم بسته می سازم ز یکدیگر جدا
در گذر از قرب شاهان عمر اگر خواهی، که خضر
یافت عمر جاودان تا شد ز اسکندر جدا
بی سرشک تلخ، افتاد از نظر مژگان مرا
رشته می گردد سبک چون گردد از گوهر جدا
چون نسوزد خواب در چشمم، که شبهای فراق
اخگری در پیرهن دارم ز هر اختر جدا
نیست چون صائب قراری نقش را بر روی آب
چون خیال او نمی گردد ز چشم تر جدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
خط نمی سازد مرا زان لعل جان پرور جدا
تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا
سبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا
می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
زنگ از آیینه می گردد به خاکستر جدا
زندگی را بی حلاوت می کند موی سفید
شیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جدا
چاره من مرهم کافوری صبح است و بس
من که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدا
مهر زر هم از دل دنیاپرستان می رود
سکته می گردد به زور دست اگر از زر جدا
بهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هست
در میان جمع، فرد باطل از دفتر جدا
برنیارد کثرت مردم ز تنهایی مرا
در میان لشکرم چون رایت از لشکرجدا
بعد عمری گر برآرم سر ز کنج آشیان
می شود تیغ دودم در کشتنم هر پر جدا
گوی چوگان حوادث گردد از بی لنگری
از سر زانوی فکر آن را که باشد سر جدا
آتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پا
چون سپند از ناله ای گردد ازین مجمر جدا
قطره در اندیشه دریا چو باشد، عین اوست
نیست مسکن دل به دوری گردد از دلبر جدا
حال دل دور از عقیق آتشین او مپرس
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
ریشه غم برنیاورد از دلم جام شراب
صیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا
می خلد در دیده ی من هر نفس خاری جدا
از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
چرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدا
نیست ممکن جان پر افسوس من خالی شود
گر شود هر موی من آه شرر باری جدا
تا شدم بی عشق، می لرزم به جان خویشتن
هیچ بیماری نگردد از پرستاری جدا
دست من چون خار دیوارست از گل بی نصیب
ور نه دارد دامن گل هر سر خاری جدا
نه همین خورشید سرگرم است از سودای او
عشق دارد در دل هر ذره بازاری جدا
حسن سرکش، کافر از جوش هواداران شود
دارد از هر طوق قمری سرو زناری جدا
قطع امید از حیات تلخ بر من مشکل است
وای بر آن کس که گردد از شکرزاری جدا
تکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب که چرخ
این چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
خار ناسازست بوی گل به پیراهن ترا
چون زنم گستاخ دست عجز در دامن ترا؟
پرتو خورشید را آیینه رسوا می کند
چون نهان از دیده ها سازد دل روشن ترا؟
بس که سیراب است دامانت ز خون عاشقان
جوی خون گردد، زنم گر دست در دامن ترا
آه مظلومان چه سازد با تو ای بیدادگر؟
کز دل سخت است در زیر قبا جوشن ترا
بس که شد محو تن سیمینت ای یوسف لقا
برنیاید از گریبان بوی پیراهن ترا
برنمی آید کسی با دورباش ناز تو
پرتو خورشید برمی گردد از روزن ترا
بر فقیران بسته ای راه سؤال از سرکشی
بسته برگردد دهان مور از خرمن ترا
زلف را دست نگارین می کند بوسیدنش
بس که خون بی گناهان است بر گردن ترا
برق عالمسوز را تسخیر کردن مشکل است
چون شود صائب به افسون مانع از رفتن ترا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
غمزه اش افزود در ایام خط بیداد را
زنگ زهر جانستان شد تیغ این جلاد را
حسن بی رحم است، ورنه دود تلخ آه من
آب گرداند به چشم آیینه فولاد را
ساده لوحی بین که می خواهم شکار من شود
حلقه چشمی که در دام آورد صیاد را
آتشین رویی که من در زلف او دل بسته ام
پنجه خورشید سازد شانه شمشاد را
پنجه مژگان گیرایی که من دیدم ازو
زر دست افشار سازد بیضه فولاد را
آتش گل گر به این دستور گردد شعله ور
سرمه سازد در گلوی بلبلان فریاد را
صائب از روی ارادت هر که تن در کار داد
می کند دست نوازش سیلی استاد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
ره مده در خط مشکین، شانه ی شمشاد را
نیست حاجت حک و اصلاح خط استاد را
نیست ممکن یک نظر خود را تواند سیر دید
گر کند آیینه شیرین تیشه ی فرهاد را
طوق منت، گردن فرمانبران را لایق است
ترک احسان است احسان مردم آزاد را
شاد باشید ای نوآموزان که روی سخت من
توبه داد از سخت رویی سیلی استاد را
زخمیان تیغ او بر یکدگر دارند رشک
گر چه خط یک دست باشد خامه ی فولاد را
چون گره تر شد، به آسانی گشودن مشکل است
باده هیهات است بگشاید دل ناشاد را
ساعت سنگین نگیرد پیش سیل حادثات
از سبک مغزی چه محکم می کنی بنیاد را؟
پایداری نیست در آب و گل بنیاد ظلم
می کند ویران نسیمی خانه ی صیاد را
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس
در گره تا چند بندم ناله و فریاد را
امتحان کردن سپهر آهنین دل را بس است
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عقل در اصلاح ما بیهوده کوشش می کند
نیست پروای پدر، مجنون مادرزاد را
می کند خاک بیابان عدم را توتیا
هر که صائب دیده باشد عالم ایجاد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
می گدازد خون گرمم نشتر فصاد را
می کند از آب عریان، دشنه ی فولاد را
سرو از قمری به سر صد مشت خاکستر فشاند
تا به سنبل راه دادی شانه ی شمشاد را
این گل روی عرق ناکی که من دیدم ازو
دسته ی گل می کند آیینه ی فولاد را
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
آشیان کردم تصور ،خانه ی صیاد را
گر چه بی رحم است اما بی بصیرت نیست حسن
نعل گلگون می نماید تیشه ی فرهاد را
باز صائب عندلیبان را به شور آورده ای
بر هم آوازان خود مپسند این بیداد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را
در حریم سینه افروزد چراغ طور را
حیرتی دارم که با این نشأه سرشار عشق
دار چون بر دوش خود دارد سر منصور را
چند از هر کوکبی نیشی به چشم من خورد؟
وقت شد کآتش زنم این خانه زنبور را
ای مسیحا از علاجم دست کوته کن که نیست
صندلی از لای خم بهتر سر مخمور را
چون ز دل آمد غبار خط مشکین ترا؟
کز نظر پنهان کند دلخوش کن صد مور را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
سر به گردون می دهم این آه پر تأثیر را
می زنم آتش به سقف این خانه دلگیر را
حالت فرهاد و کارش روشن است از جوی شیر
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
با شراب کهنه زاهد ترشرویی می کند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را
بیستون را کرد شیرین کاری ما روسفید
ما به ناخن تازه رو داریم جوی شیر را
صائب از خاک سیاه هند کی بیرون رود؟
بشکند کی مور لنگی این طلسم قیر را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
مهر خاموشی کند کوته زبان تقریر را
این سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
قامت خم، نفس را هموار نتوانست کرد
از کجی، زور کمان بیرون نیارد تیر را
شد زبان شکر از سودای او رگ در تنم
نیست از زندان یوسف شکوه ای زنجیر را
از سفیدی دیده یعقوب شد صبح امید
منزلی جز قصر شیرین نیست جوی شیر را
در به دست آوردن زلفش مرا تقصیر نیست
این ره خوابید کوته می کند شبگیر را
شیرمردان را نمی باشد به زینت التفات
نیست غیر از خون نگاری دست و پای شیر را
با علایق برنمی آیی، مجرد شو که نیست
غیر عریانی علاج این خار دامنگیر را
تیر کج صائب همان بهتر که باشد در کمان
از جگر بیرون میاور آه بی تأثیر را