عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - در سبک عرفان
ماییم و دلی ز عشق صد چاک
آشوب سپهر و آفت خاک
چون رای منازعت نماییم
چنبر از چرخ برگشاییم
از پنجهٔ ما جهان، جهان نیست
وز دیدهٔ ما نهان، نهان نیست
ما راست به خستگان راهی
ما راست به بستگان کماهی
صد آینهٔ جهاننمایی
صد ناخنهٔ گرهگشایی
در کنج شکستگی نشسته
در بر رخ انتظار بسته
بسته ره پویه، و آسمان پوی
در خانهٔ خویشتن جهانجوی
در دل دو هزار غم نهفته
یک حرف ازآن به کس نگفته
صد ره زده پنج نوبت داد
در هفت اقلیم و چار بنیاد
از دیده طریق دل ببسته
وز اشگ روان به گل نشسته
از بار فراق، چفته چون تاک
وآتش زده زآب دیده بر خاک
آنان که دلی چون گنجشان بود
جانخستهٔ درد و رنجشان بود
ما نیز قرین درد و رنجیم
لیکن ماریم خود، نه گنجیم
ای گنجدلان حکمتاندوز
مار افسایان کیمیا توز
ماربم و به مهره خصم خویشیم
جمله سر و بن شرنگ و نیشیم
ماریم و هوای گنج دایم
چون مارگزیده رنج داریم
آشوب سپهر و آفت خاک
چون رای منازعت نماییم
چنبر از چرخ برگشاییم
از پنجهٔ ما جهان، جهان نیست
وز دیدهٔ ما نهان، نهان نیست
ما راست به خستگان راهی
ما راست به بستگان کماهی
صد آینهٔ جهاننمایی
صد ناخنهٔ گرهگشایی
در کنج شکستگی نشسته
در بر رخ انتظار بسته
بسته ره پویه، و آسمان پوی
در خانهٔ خویشتن جهانجوی
در دل دو هزار غم نهفته
یک حرف ازآن به کس نگفته
صد ره زده پنج نوبت داد
در هفت اقلیم و چار بنیاد
از دیده طریق دل ببسته
وز اشگ روان به گل نشسته
از بار فراق، چفته چون تاک
وآتش زده زآب دیده بر خاک
آنان که دلی چون گنجشان بود
جانخستهٔ درد و رنجشان بود
ما نیز قرین درد و رنجیم
لیکن ماریم خود، نه گنجیم
ای گنجدلان حکمتاندوز
مار افسایان کیمیا توز
ماربم و به مهره خصم خویشیم
جمله سر و بن شرنگ و نیشیم
ماریم و هوای گنج دایم
چون مارگزیده رنج داریم
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - صخر شرید
سخن صخر شرید است مثل
از پس واقعهٔ ذات اثل
بود از ابطال عرب، صخر شرید
پیش از اسلام بهعهدی، نه بعید
بود این صخر از ابناء سلیم
داشت با آل اسد کین قدیم
رفت و راند از اسد اشتر دوهزار
وز پسش خیل اسدکشت سوار
بُد ربیعه پسر ثور زعیم
حمله بردند بر ابناء سلیم
حرب افتاد به دشتی که عرب
دشت ذات الاثلش داد لقب
صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت
حرب را با پسر ثور آویخت
پسر ثور زدش نیزه بهبر
نیزهٔ جان شکر و جوشن در
طعن، کاری بُد و جوشن بدرید
سرنیزه به تهیگاه رسید
حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت
شد فرو در شکمش چار انگشت
صخر از آن زخم به بستر خوابید
سالی از آن الم آرام ندید
در پرستاری وی همسر و مام
کرده بر خوبشتن آرام حرام
رهنوردی مگر از راه رسید
زن او دید و ز حالش پرسید
گفت در رنج و عذابم شب و روز
بی نصیب از خور و خوابم شب و روز
راحتی هست به یأس و به امید
یأس و امّید ازین خانه رمید
به نگردد که دلم شاد شود
نه بمیرد مگر از یاد شود
روز دیگر کسی از راه گذشت
حالش از مادر او جویا گشت
گفت درمان شود انشاء الله
خوش و خندان شود انشاء الله
من نه مادر که کنیز صخرم
برخی جان عزیز صخرم
گرد سرگردم و درمان کنمش
جان ناچیز به قربان کنمش
صخر، آن هر دو سخن بازشنید
مژه تر کرد و ز دل آه کشید
گفت سلمی زن خوشمنظر من
شد ملول از من و از محضر من
لیک مادر ز ملال آزاد است
دل زارش به امیدی شاد است
زن کجا همسر مادر باشد؟
کی مه و مهر برابر باشد؟
آن که زن همسر مادر دارد
وان دو را قدر، برابر دارد
روزش ار تیره شود هست بجا
زن کجا، مادر پر مهر کجا
از پس واقعهٔ ذات اثل
بود از ابطال عرب، صخر شرید
پیش از اسلام بهعهدی، نه بعید
بود این صخر از ابناء سلیم
داشت با آل اسد کین قدیم
رفت و راند از اسد اشتر دوهزار
وز پسش خیل اسدکشت سوار
بُد ربیعه پسر ثور زعیم
حمله بردند بر ابناء سلیم
حرب افتاد به دشتی که عرب
دشت ذات الاثلش داد لقب
صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت
حرب را با پسر ثور آویخت
پسر ثور زدش نیزه بهبر
نیزهٔ جان شکر و جوشن در
طعن، کاری بُد و جوشن بدرید
سرنیزه به تهیگاه رسید
حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت
شد فرو در شکمش چار انگشت
صخر از آن زخم به بستر خوابید
سالی از آن الم آرام ندید
در پرستاری وی همسر و مام
کرده بر خوبشتن آرام حرام
رهنوردی مگر از راه رسید
زن او دید و ز حالش پرسید
گفت در رنج و عذابم شب و روز
بی نصیب از خور و خوابم شب و روز
راحتی هست به یأس و به امید
یأس و امّید ازین خانه رمید
به نگردد که دلم شاد شود
نه بمیرد مگر از یاد شود
روز دیگر کسی از راه گذشت
حالش از مادر او جویا گشت
گفت درمان شود انشاء الله
خوش و خندان شود انشاء الله
من نه مادر که کنیز صخرم
برخی جان عزیز صخرم
گرد سرگردم و درمان کنمش
جان ناچیز به قربان کنمش
صخر، آن هر دو سخن بازشنید
مژه تر کرد و ز دل آه کشید
گفت سلمی زن خوشمنظر من
شد ملول از من و از محضر من
لیک مادر ز ملال آزاد است
دل زارش به امیدی شاد است
زن کجا همسر مادر باشد؟
کی مه و مهر برابر باشد؟
آن که زن همسر مادر دارد
وان دو را قدر، برابر دارد
روزش ار تیره شود هست بجا
زن کجا، مادر پر مهر کجا
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۷ - ترجمهٔ اشعار شاعر نگلیسی
به قسطنطنیه بتابید ماه
بلرزید از آن برجهای سیاه
ز قرنالذهب ساخت سیمین کمند
مگر بگذرد زان بروج بلند
نگارا نگه کن که این نور پاک
دگر باره از این شب تابناک
پیامی ز من آورد سوی تو
ز روزن درآید به مشکوی تو
ز غوغای مغرب به تنگ آمدم
سوی کشور داستانها شدم
ز داد و ده غرب دل بگسلم
مگر لختی آرام گیرد دلم
توکا گاهی ای ماه مشکوی من
ز شبزندهداری نجم پرن
ز یاد خود ایدر مرا شاد کن
درین راه دورم یکی یاد کن
به نیمه ره زندگی راه جوی
ز چشم حسودان بیآبروی
ز لندن شدم سوی شهر گلان
به هر گل سراینده بر بلبلان
به مرزی که آنجا خجسته سروش
برامش بسی برکشیده خروش
به خاکی که ناهید فرخنده چهر
برافشاند از زخمه باران مهر
چو ز اندیشه و رنج گشتم پریش
مرا خواند فردوسی از شهر خویش
مرا پیر خیام به آواز خواند
همم حافظ از شهر شیراز خواند
به جایی کجا آسمانی سرود
به گوش آید از این سپهر کبود
به گوش نیوشنده گیرد عبور
سبک نغمهٔ داستانهای دور
بهجایی که گه گاهت آید به گوش
غو لشکر کورش و داریوش
خموشی گزیدم از آوازشان
کجا نیکتر بشنوم رازشان
به باغی پر از سوری و یاسمن
در آن نغمهخوانان شده انجمن
به هر سوگل تازه با ناز و غنج
هزار اندر آن جاودان نغمهسنج
برامش زدوده دل از کین و آز
فکنده غم روزگار دراز
شوم تا بدانجا شوم نغمهسنج
مگر وارهم لختی از درد و رنج
ز پاریس و از شارسان ونیز
ز سرمنزل ویلون و دوک نیز
گذشتم به بلغار و آن کوهسار
گرفتم به قسطنطنیه گذار
به شهری که روزی ز بخت و نصیب
شد اسلام پیروزگر بر صلیب
سپیده چو از خاوران بگذرد
گریبان شام سیه بردرد
کند روشن این تیره چاه مرا
گشاید سوی شرق راه مرا
مرا آرزوها روایی کنند
به شهنامهام رهنمایی کنند
کزین آرزوهای کوتاه خویش
به گوش آیدم بانگ دلخواه خویش
به امّید فردا دلم خرم است
وز اندیشهٔ روز دل بیغمست
بهل تا یک امشب نپیچم ز غم
نباشم ز یاد حسودان دژم
که فردا روم تا به بانگ سرود
نیوشم همی باستانی درود
که خیام و حافظ در آن بوستان
مرا چشم دارند چون دوستان
که با همرهانی چنان پاکخوی
سوی گور فردوسی آریم روی
از ایران نرفته است نام و نشان
شکست جهان نشکند پشتشان
هزیمت نیاورده در بندشان
نبرده دل و فرّ و اورندشان
اگر چند پروردگار سخن
ببست از سخن دیرگاهی دهن
چو برتابد استارهای ارجمند
نهند از سخن کاخهای بلند
سر تخت جمشید را نو کنند
ز نو یاد جمشید و خسروکنند
ز تهران کهبنگاه تاج است و تخت
به گوش آید آوازهٔ فر و بخت
ز شیرازی و اصفهانی سرود
بودتر زبان رکنی و زنده رود
چو خیزد نواشان ز مهر و ز درد
نباشد کم از فخر ننگ و نبرد
هنوز اندر آن کشور دیر باز
بود ابر با بارهٔ دژ براز
کند پادشاهان با فرّ و زور
ز پیکار، پیروزی و جشن و سور
ز هر دژ به گوش آید آوای کوس
ز «ایوار» تا گاه بانگ خروس
تو گویی جهان تا جهان لشکرست
سوی فتحهای گزین رهبرست
فزون زان فتوحی که داریم یاد
ز کشورگشایان با فر و داد
ز باغی میان خلیج و خزر
کز آنجا گل نو برآورده سر
سوارانی از مهر و از آرزو
رسولانی از فکرهای نکو
ز ایران سوی غرب پویندهاند
شما را در آن ملک جویندهاند
سخن گسترا موی بشکافتم
کز اندیشهات روزنی یافتم
«درینک وتر» کت چشمهٔ زندگی
بجوشد زلب گاه گویندگی
همی بوی مهر آید از روی تو
همی یاد شرم آید از خوی تو
ز دریا گذشتست اندیشهات
بود سفتن گوهران پیشهات
ترا هست اندیشه دریا گذار
ازیرا چو دربا بود بی کنار
سرود خوشت برد هوش مرا
زگوهر بیاکنده گوش مرا
رسیدی بهپای خجسته سروش
ز لندن به منزلگه داریوش
جمیل زهاوی بزرگ اوستاد
در این بزم والا زبان برگشاد
به شعر اندرون ترزبانی گرفت
ز شعرش زمین آسمانی گرفت
ز انفاس او آتشی بردمید
و زان شعله شد چون تو نوری پدید
وزین آتش و نور، طبع «بهار»
ز افسردگی رست و شد شعلهبار
بلرزید از آن برجهای سیاه
ز قرنالذهب ساخت سیمین کمند
مگر بگذرد زان بروج بلند
نگارا نگه کن که این نور پاک
دگر باره از این شب تابناک
پیامی ز من آورد سوی تو
ز روزن درآید به مشکوی تو
ز غوغای مغرب به تنگ آمدم
سوی کشور داستانها شدم
ز داد و ده غرب دل بگسلم
مگر لختی آرام گیرد دلم
توکا گاهی ای ماه مشکوی من
ز شبزندهداری نجم پرن
ز یاد خود ایدر مرا شاد کن
درین راه دورم یکی یاد کن
به نیمه ره زندگی راه جوی
ز چشم حسودان بیآبروی
ز لندن شدم سوی شهر گلان
به هر گل سراینده بر بلبلان
به مرزی که آنجا خجسته سروش
برامش بسی برکشیده خروش
به خاکی که ناهید فرخنده چهر
برافشاند از زخمه باران مهر
چو ز اندیشه و رنج گشتم پریش
مرا خواند فردوسی از شهر خویش
مرا پیر خیام به آواز خواند
همم حافظ از شهر شیراز خواند
به جایی کجا آسمانی سرود
به گوش آید از این سپهر کبود
به گوش نیوشنده گیرد عبور
سبک نغمهٔ داستانهای دور
بهجایی که گه گاهت آید به گوش
غو لشکر کورش و داریوش
خموشی گزیدم از آوازشان
کجا نیکتر بشنوم رازشان
به باغی پر از سوری و یاسمن
در آن نغمهخوانان شده انجمن
به هر سوگل تازه با ناز و غنج
هزار اندر آن جاودان نغمهسنج
برامش زدوده دل از کین و آز
فکنده غم روزگار دراز
شوم تا بدانجا شوم نغمهسنج
مگر وارهم لختی از درد و رنج
ز پاریس و از شارسان ونیز
ز سرمنزل ویلون و دوک نیز
گذشتم به بلغار و آن کوهسار
گرفتم به قسطنطنیه گذار
به شهری که روزی ز بخت و نصیب
شد اسلام پیروزگر بر صلیب
سپیده چو از خاوران بگذرد
گریبان شام سیه بردرد
کند روشن این تیره چاه مرا
گشاید سوی شرق راه مرا
مرا آرزوها روایی کنند
به شهنامهام رهنمایی کنند
کزین آرزوهای کوتاه خویش
به گوش آیدم بانگ دلخواه خویش
به امّید فردا دلم خرم است
وز اندیشهٔ روز دل بیغمست
بهل تا یک امشب نپیچم ز غم
نباشم ز یاد حسودان دژم
که فردا روم تا به بانگ سرود
نیوشم همی باستانی درود
که خیام و حافظ در آن بوستان
مرا چشم دارند چون دوستان
که با همرهانی چنان پاکخوی
سوی گور فردوسی آریم روی
از ایران نرفته است نام و نشان
شکست جهان نشکند پشتشان
هزیمت نیاورده در بندشان
نبرده دل و فرّ و اورندشان
اگر چند پروردگار سخن
ببست از سخن دیرگاهی دهن
چو برتابد استارهای ارجمند
نهند از سخن کاخهای بلند
سر تخت جمشید را نو کنند
ز نو یاد جمشید و خسروکنند
ز تهران کهبنگاه تاج است و تخت
به گوش آید آوازهٔ فر و بخت
ز شیرازی و اصفهانی سرود
بودتر زبان رکنی و زنده رود
چو خیزد نواشان ز مهر و ز درد
نباشد کم از فخر ننگ و نبرد
هنوز اندر آن کشور دیر باز
بود ابر با بارهٔ دژ براز
کند پادشاهان با فرّ و زور
ز پیکار، پیروزی و جشن و سور
ز هر دژ به گوش آید آوای کوس
ز «ایوار» تا گاه بانگ خروس
تو گویی جهان تا جهان لشکرست
سوی فتحهای گزین رهبرست
فزون زان فتوحی که داریم یاد
ز کشورگشایان با فر و داد
ز باغی میان خلیج و خزر
کز آنجا گل نو برآورده سر
سوارانی از مهر و از آرزو
رسولانی از فکرهای نکو
ز ایران سوی غرب پویندهاند
شما را در آن ملک جویندهاند
سخن گسترا موی بشکافتم
کز اندیشهات روزنی یافتم
«درینک وتر» کت چشمهٔ زندگی
بجوشد زلب گاه گویندگی
همی بوی مهر آید از روی تو
همی یاد شرم آید از خوی تو
ز دریا گذشتست اندیشهات
بود سفتن گوهران پیشهات
ترا هست اندیشه دریا گذار
ازیرا چو دربا بود بی کنار
سرود خوشت برد هوش مرا
زگوهر بیاکنده گوش مرا
رسیدی بهپای خجسته سروش
ز لندن به منزلگه داریوش
جمیل زهاوی بزرگ اوستاد
در این بزم والا زبان برگشاد
به شعر اندرون ترزبانی گرفت
ز شعرش زمین آسمانی گرفت
ز انفاس او آتشی بردمید
و زان شعله شد چون تو نوری پدید
وزین آتش و نور، طبع «بهار»
ز افسردگی رست و شد شعلهبار
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۵ - فرشتهٔ عشق
«اربس» اندر افسانهٔ باستان
به افرشتهٔ عشق شد داستان
چوگلرویو چونشاخهٔ گلبرش
کمانی و تیری به چنگ اندرش
شبی بود طوفنده و پر درخش
سیاهی و برف اندر آفاق پخش
بناگه در خانهٔ دل زدند
به دیوانگی راه عاقل زدند
دل از جای برجست و در برگشاد
همانگه «اریس» اندر آن پرگشاد
دو بال از تف برف گشته دژم
دو مژگان ز سرما فتاده بهم
لبانش چو جزع یمانی کبود
رخانش چو پیروزهٔ نابسود
ز برف و ز سرما تنی لرزدار
چو شاخ گل تازه در نوبهار
بهدل گفت در آنسیاهی همی
که مهمان ناخوانده خواهی همی؟
بدوگفت دل کودکا! اندر آی
که وقف است بر دوستان این سرای
در این برف و سرما کجا بودهای؟
که ناخوردهای چیز و ناسودهای؟
لبانت چو جزع یمانی چراست؟
رخانت چو یاقوت کانی چراست؟
چرا مژگان را بخم کردهای
چرا نرگسان را دژم کردهای
بهدستت چرا هست تیر وکمان؟
بترسی مگر از بد بدگمان؟
درین گفتگو تا بهمشکو شدند
بهنرمی درآن وبژه پستو شدند
بهپستویکی آتش افروخت دل
که او را برافریشته سوخت دل
دو دستش به گرمی بر آذرگرفت
چو شد گرم، خوشطبعیش درگرفت
کجا عشق خوش طبعی آغازدا
بلا بر دل عاشقان تازدا
خداوند عشق آستین برکشید
« کمان را به زه کرد و اندر کشید»
دل از شوخی عشق در تاب شد
که ناگه بر اوتیر پرتاب شد
خدنگی چو الماس افروخته
شرارش دل مرد و زن سوخته
خدنگیهمهخواری و رنج و درد
گدازندهٔ سرزنشهای سرد
خدنگی همه داغ وهول وبلا
همه اشگ و بیماری و ابتلا
خدنگ«اریس»ازکمان سرکشید
سراپای دل را به خون درکشیدا
خدنگشبهدلخوردوتاپرنشست
فرشته بدان خانه اندر نشست
در آن دل مپندار پندار زشت
که دست «اریس» اندر آن مهر کشت
ز قلب کسان قلب شاعر جداست
دل شاعر آماج سهم خداست
چو باشد دل شاعری سوخته
جهان گردد از شعرش افروخته
به دل برق سوزنده دارم چه باک
اگرگفتهٔ من بود سوزناک
دل شاعری چون دل کودکی
برنجد چو در مهرت آرد شکی
دل شاعران چیست؟ دربای ژرف!
بر آن دمبدم برق و باران و برف
نیاساید از برق و طوفان دمی
نه در سور و شادی، نه در ماتمی
دلی با چنین کبر و پهناوری
بدست آیدت گر بدست آوری
درآویزی از تار مویی نگون
نشانیش چون گل به زلف اندرون
توانی در او دست یازی همی
چو طفلان بدو لعببازی همی
به افرشتهٔ عشق شد داستان
چوگلرویو چونشاخهٔ گلبرش
کمانی و تیری به چنگ اندرش
شبی بود طوفنده و پر درخش
سیاهی و برف اندر آفاق پخش
بناگه در خانهٔ دل زدند
به دیوانگی راه عاقل زدند
دل از جای برجست و در برگشاد
همانگه «اریس» اندر آن پرگشاد
دو بال از تف برف گشته دژم
دو مژگان ز سرما فتاده بهم
لبانش چو جزع یمانی کبود
رخانش چو پیروزهٔ نابسود
ز برف و ز سرما تنی لرزدار
چو شاخ گل تازه در نوبهار
بهدل گفت در آنسیاهی همی
که مهمان ناخوانده خواهی همی؟
بدوگفت دل کودکا! اندر آی
که وقف است بر دوستان این سرای
در این برف و سرما کجا بودهای؟
که ناخوردهای چیز و ناسودهای؟
لبانت چو جزع یمانی چراست؟
رخانت چو یاقوت کانی چراست؟
چرا مژگان را بخم کردهای
چرا نرگسان را دژم کردهای
بهدستت چرا هست تیر وکمان؟
بترسی مگر از بد بدگمان؟
درین گفتگو تا بهمشکو شدند
بهنرمی درآن وبژه پستو شدند
بهپستویکی آتش افروخت دل
که او را برافریشته سوخت دل
دو دستش به گرمی بر آذرگرفت
چو شد گرم، خوشطبعیش درگرفت
کجا عشق خوش طبعی آغازدا
بلا بر دل عاشقان تازدا
خداوند عشق آستین برکشید
« کمان را به زه کرد و اندر کشید»
دل از شوخی عشق در تاب شد
که ناگه بر اوتیر پرتاب شد
خدنگی چو الماس افروخته
شرارش دل مرد و زن سوخته
خدنگیهمهخواری و رنج و درد
گدازندهٔ سرزنشهای سرد
خدنگی همه داغ وهول وبلا
همه اشگ و بیماری و ابتلا
خدنگ«اریس»ازکمان سرکشید
سراپای دل را به خون درکشیدا
خدنگشبهدلخوردوتاپرنشست
فرشته بدان خانه اندر نشست
در آن دل مپندار پندار زشت
که دست «اریس» اندر آن مهر کشت
ز قلب کسان قلب شاعر جداست
دل شاعر آماج سهم خداست
چو باشد دل شاعری سوخته
جهان گردد از شعرش افروخته
به دل برق سوزنده دارم چه باک
اگرگفتهٔ من بود سوزناک
دل شاعری چون دل کودکی
برنجد چو در مهرت آرد شکی
دل شاعران چیست؟ دربای ژرف!
بر آن دمبدم برق و باران و برف
نیاساید از برق و طوفان دمی
نه در سور و شادی، نه در ماتمی
دلی با چنین کبر و پهناوری
بدست آیدت گر بدست آوری
درآویزی از تار مویی نگون
نشانیش چون گل به زلف اندرون
توانی در او دست یازی همی
چو طفلان بدو لعببازی همی
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از اوضاع خراسان
اندرین شهر پدید آمده مادامی چند
بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند
گشته ایام به کام دل ناکامی چند
بعد از این ما و سر زلف گلاندامی چند
فتنه در شهر فزونست، به ماکاری نیست
رایت امن نگونست، به ماکاری نیست
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد
یا عدو در رجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد
ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوشلهجهٔ اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
سر ظهر است، دهن خشک وکسالت بسیار
کارها ماند به عصر ای بت شیرینگفتار
ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار
راستی عصر بنا بود سواری و شکار
احتمالست که امروز بیاید خانم
نظر لطف به یاران بگشاید خانم
حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام
آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام
وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام
زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام
برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم
آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم
آن کراوات که من بستم با آن صافی
نپسندیدش مادام ز بیانصافی
هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی
هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی
که چرا بر من، بدبین شده مادام قشنگ
من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ
چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم
چون کراوات گره خورده به کارم خانم
با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم
گر همه شهر بدانندکه من دم دارم
فخرم اینست که دم دارم و در دام توام
دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام
من چه دانم که خراسان چه و این شور و شرش
یا چه شد حالت سرحد و چه آمد به سرش
آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش
گر رعیت ز میان رفت، به گور پدرش
من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل، ای خانم زیبای ملوس
سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس
تا تویی دربر من نیست مرا جای فسوس
انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست
نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی
سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی
تا به کی موی دماغ من و امثال منی
چند اندر پی اصلاح امور وطنی
گر وطن در دم نزع است برادر! به تو چه
توکه غمخوار وطن نیستی، آخر به تو چه
بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند
گشته ایام به کام دل ناکامی چند
بعد از این ما و سر زلف گلاندامی چند
فتنه در شهر فزونست، به ماکاری نیست
رایت امن نگونست، به ماکاری نیست
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد
یا عدو در رجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد
ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوشلهجهٔ اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
سر ظهر است، دهن خشک وکسالت بسیار
کارها ماند به عصر ای بت شیرینگفتار
ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار
راستی عصر بنا بود سواری و شکار
احتمالست که امروز بیاید خانم
نظر لطف به یاران بگشاید خانم
حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام
آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام
وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام
زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام
برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم
آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم
آن کراوات که من بستم با آن صافی
نپسندیدش مادام ز بیانصافی
هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی
هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی
که چرا بر من، بدبین شده مادام قشنگ
من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ
چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم
چون کراوات گره خورده به کارم خانم
با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم
گر همه شهر بدانندکه من دم دارم
فخرم اینست که دم دارم و در دام توام
دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام
من چه دانم که خراسان چه و این شور و شرش
یا چه شد حالت سرحد و چه آمد به سرش
آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش
گر رعیت ز میان رفت، به گور پدرش
من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل، ای خانم زیبای ملوس
سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس
تا تویی دربر من نیست مرا جای فسوس
انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست
نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی
سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی
تا به کی موی دماغ من و امثال منی
چند اندر پی اصلاح امور وطنی
گر وطن در دم نزع است برادر! به تو چه
توکه غمخوار وطن نیستی، آخر به تو چه
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۱ - این رباعی را در خواب گفته است
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
غزل مرادف
هرکه او یار محترم دارد
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دامهای بلا
زیر آن زلف خم بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسهاینیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیهچشم! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
میجهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت عوضشود شب و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست
حال زبر جامه، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سرودهام اینجا
طبع را آزمودهام اینجا
غزل و قطعه گفتهام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «پهلوینامه»
سر بسرگفتهام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازهای درست کنم
یادم آمد که با «سنائی» من
گفتهامپیشاز این به خواب سخن
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دامهای بلا
زیر آن زلف خم بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسهاینیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیهچشم! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
میجهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت عوضشود شب و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست
حال زبر جامه، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سرودهام اینجا
طبع را آزمودهام اینجا
غزل و قطعه گفتهام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «پهلوینامه»
سر بسرگفتهام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازهای درست کنم
یادم آمد که با «سنائی» من
گفتهامپیشاز این به خواب سخن
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
غزل در بیان مذهب نوخاستگان
مرد باید که دل دژم نکند
زندگیصرفرنج وغم نکند
از کم و کیف کارهای جهان
یکسر مو زکیف کم نکند
در ره نفع خود کند خدمت
خدمت خلق یک قلم نکند
ور قسم خورد و توبه کرد ز می
تکیه برتوبه وقسم نکند
گر ستم کرد برکسی، چه زیان
برخود وعشق خود ستم نکند
جز به پیش صراحی و ساقی
پیش کسپشت خویش خم نکند
زندکیحرب و حرب هم خدعهاست
مرد دانا ز خدعه رم نکند
حرف جزء هواست، مرد قوی
اعتنائی به مدح و ذم نکند
خلق گر کند نیم و نیم غنم
گرگ دلسوزی از غنم نکند
وقت راز و نیاز، قبلهٔ خویش
جزیکی نازنین صنم نکند
تا توان بود خوش، جفا نکشد
تا توان گفت لا، نعم نکند
جز به شکرلبان درم ندهد
جز به مهطلعتان کرم نکند
با رفیقی کزو امیدی نیست
نه رفاقت که یاد هم نکند
عقلاگفتهاند پیش از ما
نم شود هرکسی که نم نکند
آن سفرکرده چون ز راه رسید
قصهٔ او به سمع شاه رسید
چند جاسوسش از پس افکندند
بیدرنگش به محبس افکندند
پس شش مه سؤال و استنطاق
نیمهجان، نیمه کور و نیمهچلاق
آخر کارش به ضرب وشتم کشید
پس به دیوانسرای حرب کشید
شد به دیوان حرب مظلمهاش
کرد آن محکمه محاکمهاش
چون نبد مدرکی جزآن مکتوب
اختر هستیش نکرد غروب
لیک شد خلع از شئون نظام
بعدازآنحبسشدسهسال تمام
چون به محبس نشست بیچاره
گشت جویا ز جفت آواره
داد پیغام تا مگر یارش
آید آنجا ز بهر دیدارش
رهن بنهد ز خانه اسبابی
بهر او نانی آرد و آبی
رفت مردی و ماجرا پرسید
خانه را از نگار خالی دید
گشت لختی از اینور و آنور
کرد پرسش از این در و آن در
عاقبت قصه را بدست آورد
بهر بیچاره سر شکست آورد
مرد باور نکرد مطلب را
وان حکایات نامرتب را
بستن را چنین تسلی داد
وینچنین نزد خویش فتوی داد
کاین سخنها همه گزاف بود
کاهل ازکارها معاف بود
یا نرفت از پی رسالت من
یا ندادند رخصت رفتن
خفت بر ژنده بالش و بستر
ساخت با نان وآش قصرقجر
زندگیصرفرنج وغم نکند
از کم و کیف کارهای جهان
یکسر مو زکیف کم نکند
در ره نفع خود کند خدمت
خدمت خلق یک قلم نکند
ور قسم خورد و توبه کرد ز می
تکیه برتوبه وقسم نکند
گر ستم کرد برکسی، چه زیان
برخود وعشق خود ستم نکند
جز به پیش صراحی و ساقی
پیش کسپشت خویش خم نکند
زندکیحرب و حرب هم خدعهاست
مرد دانا ز خدعه رم نکند
حرف جزء هواست، مرد قوی
اعتنائی به مدح و ذم نکند
خلق گر کند نیم و نیم غنم
گرگ دلسوزی از غنم نکند
وقت راز و نیاز، قبلهٔ خویش
جزیکی نازنین صنم نکند
تا توان بود خوش، جفا نکشد
تا توان گفت لا، نعم نکند
جز به شکرلبان درم ندهد
جز به مهطلعتان کرم نکند
با رفیقی کزو امیدی نیست
نه رفاقت که یاد هم نکند
عقلاگفتهاند پیش از ما
نم شود هرکسی که نم نکند
آن سفرکرده چون ز راه رسید
قصهٔ او به سمع شاه رسید
چند جاسوسش از پس افکندند
بیدرنگش به محبس افکندند
پس شش مه سؤال و استنطاق
نیمهجان، نیمه کور و نیمهچلاق
آخر کارش به ضرب وشتم کشید
پس به دیوانسرای حرب کشید
شد به دیوان حرب مظلمهاش
کرد آن محکمه محاکمهاش
چون نبد مدرکی جزآن مکتوب
اختر هستیش نکرد غروب
لیک شد خلع از شئون نظام
بعدازآنحبسشدسهسال تمام
چون به محبس نشست بیچاره
گشت جویا ز جفت آواره
داد پیغام تا مگر یارش
آید آنجا ز بهر دیدارش
رهن بنهد ز خانه اسبابی
بهر او نانی آرد و آبی
رفت مردی و ماجرا پرسید
خانه را از نگار خالی دید
گشت لختی از اینور و آنور
کرد پرسش از این در و آن در
عاقبت قصه را بدست آورد
بهر بیچاره سر شکست آورد
مرد باور نکرد مطلب را
وان حکایات نامرتب را
بستن را چنین تسلی داد
وینچنین نزد خویش فتوی داد
کاین سخنها همه گزاف بود
کاهل ازکارها معاف بود
یا نرفت از پی رسالت من
یا ندادند رخصت رفتن
خفت بر ژنده بالش و بستر
ساخت با نان وآش قصرقجر
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گل و پروانه
بامدادان به ساحت گلزار
بنگر آن جلوهٔ گل پر بار
گویی آن رنگ و بو وسیلهٔ اوست
تا کشد جرعهای ز ساغر دوست
گل که پروانه را به خویش کشد
هم ز پروانه جرعه بیش کشد
هست پروانه قاصد جانان
به گل آرد خبر ز عالم جان
گرچه نوشد زشیرهٔ دل او
زی گل آرد خمیرهٔ دل او
هست بیشک خمیرمایهٔ گل
صنع استاد کارخانهٔ کل
چیست گل، کارگاه زیبایی
مایهٔ حیرت تماشایی
کیست پروانه، رهزن گلزار
غافل از این بنای پر اسرار
میرود پرزنان به سوی حبیب
میزند بوسهها به روی حبیب
چون زند بوسهای به وجه حسن
گل از آن بوسه گردد آبستن
ور تو پروانه را ببندی پر
مایه گیرد گل از طریق دگر
بامدادان نسیم برخیزد
با گل نازنین درآمیزد
زان وزنده نسیم نافه گشا
بارور گردد آن گل رعنا
چون که دوشیزگیش گشت تمام
مایه در تخمدان گرفت مقام
حاصل آید ازین میانه نتاج
وز سر سرخ گل بریزد تاج
گل خندان بپژمرد ناگاه
شود آن زیب و رنگ و بوی، تباه
این همه رنگ و بوی و جلوه و ناز
مستی و عاشقی و راز و نیاز
بهر آنست تا ز گلشن جان
نگسلد جلوهٔ رخ جانان
بنگر آن جلوهٔ گل پر بار
گویی آن رنگ و بو وسیلهٔ اوست
تا کشد جرعهای ز ساغر دوست
گل که پروانه را به خویش کشد
هم ز پروانه جرعه بیش کشد
هست پروانه قاصد جانان
به گل آرد خبر ز عالم جان
گرچه نوشد زشیرهٔ دل او
زی گل آرد خمیرهٔ دل او
هست بیشک خمیرمایهٔ گل
صنع استاد کارخانهٔ کل
چیست گل، کارگاه زیبایی
مایهٔ حیرت تماشایی
کیست پروانه، رهزن گلزار
غافل از این بنای پر اسرار
میرود پرزنان به سوی حبیب
میزند بوسهها به روی حبیب
چون زند بوسهای به وجه حسن
گل از آن بوسه گردد آبستن
ور تو پروانه را ببندی پر
مایه گیرد گل از طریق دگر
بامدادان نسیم برخیزد
با گل نازنین درآمیزد
زان وزنده نسیم نافه گشا
بارور گردد آن گل رعنا
چون که دوشیزگیش گشت تمام
مایه در تخمدان گرفت مقام
حاصل آید ازین میانه نتاج
وز سر سرخ گل بریزد تاج
گل خندان بپژمرد ناگاه
شود آن زیب و رنگ و بوی، تباه
این همه رنگ و بوی و جلوه و ناز
مستی و عاشقی و راز و نیاز
بهر آنست تا ز گلشن جان
نگسلد جلوهٔ رخ جانان
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شعور پنهان و شعور آشکار
دو شعور است در نهاد بشر
آن غریزی و این به علم و خبر
آن نهانست و این دگر پیدا
و آن نهانی بود به امر خدا
آن شعوری که از برون در است
پاسدار تمدن بشر است
و آن کجا ناپدید و پنهانیست
پاسبان نژاد انسانیست
دین و آیین و دانش و فرهنگ
از شعور برون پذیرد رنگ
لیک جانها از این شمار جداست
کار جان با شعور ناپیداست
آنچه را روح و نفس و دل خوانی
هست جای شعور پنهانی
مغز جای شعور مکتسب است
لیک دل جایگاه فیض رب است
هست پُر زین شعور، قلب زنان
چون شنیدی کشیده دار عنان
با زنی بشکامه گفتم من
کاز چه با خویشتن شدی دشمن
شوهری داشتی و سامانی
آبروبی و لقمهٔ نانی
کودکانی ز قند شرینتر
گونههاشان ز لاله رنگینتر
از چه رو پشت پا زدی همه را
بهقضا و بلا زدی همه را
دادی از دست کودکان عزیز
آبرو ربختی ز شوهر نیز
دادی از روی شهوت و بیداد
آبروی قبیلهای بر باد
شدهای هرکسی و هر جایی
روز و شب گرم صورت آرایی
زود ازین ره تکیده خواهی شد
چون انار مکید خواهی شد
چون شدی پیر، دورت اندازند
زنده زنده به گورت اندازند
خویش را جفت غم چراکردی؟!
بر تن خود ستم چرا کردی؟
پاسخم داد زن: که گفتی راست
لیکن آخر دلم چنین میخواست
نیست زن را به کار سر، سروکار
کار او با دل است و این سره کار
عقل را مغز میدهد یاری
عشق را دل کند هواداری
هرکه با عشق طرح الفت ریخت
رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت
زن و عشق و دل وشعور نهان
مرد و عقل و نظام کار جهان
من ندانم پی صلاح بشر
زبن دو مذهب کدام اولیتر
گر دل و مغز هر دو یار شدی
عقل با عشق سازگار شدی
جای بر هیچ کس نگشتی ننگ
آشتی آمدی و رفتی جنگ
مام نگریستی به کشته پسر
کس نخفتی گرسنه بر بستر
نشدی دربدر زن بیوه
شده از مرگ شوی کالیوه
و آن تفنگی که میزند بدو میل
چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل
آن غریزی و این به علم و خبر
آن نهانست و این دگر پیدا
و آن نهانی بود به امر خدا
آن شعوری که از برون در است
پاسدار تمدن بشر است
و آن کجا ناپدید و پنهانیست
پاسبان نژاد انسانیست
دین و آیین و دانش و فرهنگ
از شعور برون پذیرد رنگ
لیک جانها از این شمار جداست
کار جان با شعور ناپیداست
آنچه را روح و نفس و دل خوانی
هست جای شعور پنهانی
مغز جای شعور مکتسب است
لیک دل جایگاه فیض رب است
هست پُر زین شعور، قلب زنان
چون شنیدی کشیده دار عنان
با زنی بشکامه گفتم من
کاز چه با خویشتن شدی دشمن
شوهری داشتی و سامانی
آبروبی و لقمهٔ نانی
کودکانی ز قند شرینتر
گونههاشان ز لاله رنگینتر
از چه رو پشت پا زدی همه را
بهقضا و بلا زدی همه را
دادی از دست کودکان عزیز
آبرو ربختی ز شوهر نیز
دادی از روی شهوت و بیداد
آبروی قبیلهای بر باد
شدهای هرکسی و هر جایی
روز و شب گرم صورت آرایی
زود ازین ره تکیده خواهی شد
چون انار مکید خواهی شد
چون شدی پیر، دورت اندازند
زنده زنده به گورت اندازند
خویش را جفت غم چراکردی؟!
بر تن خود ستم چرا کردی؟
پاسخم داد زن: که گفتی راست
لیکن آخر دلم چنین میخواست
نیست زن را به کار سر، سروکار
کار او با دل است و این سره کار
عقل را مغز میدهد یاری
عشق را دل کند هواداری
هرکه با عشق طرح الفت ریخت
رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت
زن و عشق و دل وشعور نهان
مرد و عقل و نظام کار جهان
من ندانم پی صلاح بشر
زبن دو مذهب کدام اولیتر
گر دل و مغز هر دو یار شدی
عقل با عشق سازگار شدی
جای بر هیچ کس نگشتی ننگ
آشتی آمدی و رفتی جنگ
مام نگریستی به کشته پسر
کس نخفتی گرسنه بر بستر
نشدی دربدر زن بیوه
شده از مرگ شوی کالیوه
و آن تفنگی که میزند بدو میل
چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل
ملکالشعرای بهار : دل مادر
دل مادر
بود در بصره جوانی ز اعراب
شده از عشق بتی مست و خراب
دختری آفت دل، غارت دین
غمزهاش در ره جانها به کمین
چشم جادوش به کفر آغشته
صف مژگان ز خدا برگشته
عشوهاش خون جوانان خورده
دل صد پیر و جوان آزرده
نازپرور صنمی، سنگدلی
بیوفا شاهد پیمان گسلی
بصره از غمزهٔ او گشته خراب
رانده شطالعرب از چشم پرآب
بصره را زآن خم زلف شبرنگ
داده بیم از خطر لشکر زنگ
دل مردان عرب، خستهٔ او
شد دل مرد جوان بستهٔ او
آن جوان داشت یکی مادر پیر
به هواداری فرزند، اسیر
مادری بسته به فرزند، امید
موی در تربیتش کرده سفید
گفت با مادر خود راز نهفت
مادر از روی وفا قصه شنفت
شده از عشق بتی مست و خراب
دختری آفت دل، غارت دین
غمزهاش در ره جانها به کمین
چشم جادوش به کفر آغشته
صف مژگان ز خدا برگشته
عشوهاش خون جوانان خورده
دل صد پیر و جوان آزرده
نازپرور صنمی، سنگدلی
بیوفا شاهد پیمان گسلی
بصره از غمزهٔ او گشته خراب
رانده شطالعرب از چشم پرآب
بصره را زآن خم زلف شبرنگ
داده بیم از خطر لشکر زنگ
دل مردان عرب، خستهٔ او
شد دل مرد جوان بستهٔ او
آن جوان داشت یکی مادر پیر
به هواداری فرزند، اسیر
مادری بسته به فرزند، امید
موی در تربیتش کرده سفید
گفت با مادر خود راز نهفت
مادر از روی وفا قصه شنفت
ملکالشعرای بهار : دل مادر
خاتمه
ای پسر مادر خود را مازار
بیش از او هیچ کرا دوست مدار
تو چه دانی که چها در دل اوست
او ترا تا به کجا دارد دوست
نیست از «عشق» فزونتر مهری
آن کهبسته است به موی و چهری
عشق از وصل بکاهد باری
کم شود از غمی و آزاری
لیکن آن مهر که مادر دارد
سایه کی از سر ما بردارد؟
مهر مادر چو بود بنیادی
نشود کم ز عزا یا شادی
کور وکرکردی و بیمار و پریش
پیر و فرتوت و فقیر و درویش
مام را با تو همان مهر بجاست
نیست این مهر، که این مهر خداست
گر نبودی دل مادر به جهان
آدمیت شدی از چشم نهان
معنی عشق درآب و گل اوست
عشق اگر شکل پذیرد دل اوست
هست فردوس برین چهرهٔ مام
چهرهٔ مام بهشتی است تمام
واب کوثرکه روان افزاید
زان دو پستان مبارک زاید
شاخ طوبیست قد و بالایش
خیز و سر نِه به مبارک پایش
از توگر مادر تو نیست رضا
دان که راضی نبود از تو خدا
وای اگر خندهٔ گستاخ کنی!
آخ اگر بر رخ او آخ کنی!
بسته مادر دل دروای به تو
گر کنی وای برو، وای به تو!
دل او جوی گرت عقل و ذکاست
کان کلید همه خوشبختیهاست
بیش از او هیچ کرا دوست مدار
تو چه دانی که چها در دل اوست
او ترا تا به کجا دارد دوست
نیست از «عشق» فزونتر مهری
آن کهبسته است به موی و چهری
عشق از وصل بکاهد باری
کم شود از غمی و آزاری
لیکن آن مهر که مادر دارد
سایه کی از سر ما بردارد؟
مهر مادر چو بود بنیادی
نشود کم ز عزا یا شادی
کور وکرکردی و بیمار و پریش
پیر و فرتوت و فقیر و درویش
مام را با تو همان مهر بجاست
نیست این مهر، که این مهر خداست
گر نبودی دل مادر به جهان
آدمیت شدی از چشم نهان
معنی عشق درآب و گل اوست
عشق اگر شکل پذیرد دل اوست
هست فردوس برین چهرهٔ مام
چهرهٔ مام بهشتی است تمام
واب کوثرکه روان افزاید
زان دو پستان مبارک زاید
شاخ طوبیست قد و بالایش
خیز و سر نِه به مبارک پایش
از توگر مادر تو نیست رضا
دان که راضی نبود از تو خدا
وای اگر خندهٔ گستاخ کنی!
آخ اگر بر رخ او آخ کنی!
بسته مادر دل دروای به تو
گر کنی وای برو، وای به تو!
دل او جوی گرت عقل و ذکاست
کان کلید همه خوشبختیهاست