عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر خط و قلم و کاغذ و خاطر گوید
از دل آبستن است خامهٔ من
زان همی گِل خورد چو آبستن
کز همه چیز تیره و روشن
نکند آرزو چو آبستن
سایه باید ز گل چو در ارمم
امن باید ز بد چو در حرمم
تا ز روز و شب توام اثرست
شب من روز و زهر من شکرست
همه را شب ز روز حامل و من
در شبی‌ام که آن شب آبستن
عمر داده به خیره باد مرا
تا چه زاید ز بامداد مرا
دختر طبع بنده هست چو دین
هم سبک روح و هم گران کابین
گرچه از عقل دیده پرهوشم
پیش چشم تو حلقه در گوشم
همچو استاد درزی از پی جاه
نپسندم گروهه سینهٔ ماه
بعد از این معنی کتاب آرم
عدد بیت در حساب آرم
هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
اما اندر عشق مشایخ را سخن بسیار است:
گروهی از آن طایفه آن بر حق روا داشتند، اما از حق تعالی روا نباشد و گفتند که: «عشق صفت منع باشد از محبوب خود و بنده ممنوع است از حق و حق تعالی ممنوع نیست پس عشق بنده را بر وی جایز بود و ازوی روا نباشد.»
و باز گروهی گفتند که: «بر حق تعالی بنده را عشق روا نباشد؛ از آن‌چه عشق تجاوز حد بود و خداوند تعالی محدود نیست.»
و باز متأخران گفتند: «عشق اندر دو جهان درست نیاید الا بر طلب ادراک ذات و ذات حقتعالی مُدرَک نیست و محبت با صفت درست آید باید که عشق درست نیاید بر وی.»
و نیز گویند که: عشق جز به معاینه صورت نگیرد و محبت به سمع روا باشد. چون آن نظری بود بر حق روا نباشد؛ که اندر دنیا کس وی را نبیند. چون این خبری بود هر یک دعوی کردند که اندر خطاب همه یکسان‌اند پس حق تعالی به ذات مدرَک و محسوس نیست تا خلق را با وی عشق درست آید و به صفات و افعال محسن و مکرم، اولیا را محبت درست آید ندیدی که چون یعقوب را محبت یوسف علیه السّلام مستغرق گردانید در حال فراق چون بوی پیراهن به دماغش رسید چشم نابینا بینا شد. و چون زلیخا را عشق مستهلک گردانید، تا وصلت وی نیافت چشم باز نیافت و این طریقی پس عجب است که یکی هوی پرورد و یکی هوی گذارد.
و نیز گفته‌اند که: «عشق را ضد نیست و حق تعالی را ضد نیست تا بر وی آن روا باشد.»
و اندر این، فصول لطیف اید اما مر خوف تطویل را بر این مقدار کفایت کردم و هواعلم.

مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۴
بازار دلم با سر سودات خوش‌ست
شطرنج غمم با رخ زیبات خوش‌ست
دائم داری مرا تو در خانهٔ مات
ای جان و جهان مگر که با مات خوش‌ست
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۹
گفتم که لبم به بوسه‌ای مهمان است
گفتا که بهای بوسهٔ من جان است
عقل آمد و در پهلوی من زد انگشت
یعنی که خموش، بیع … که ارزان است
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۶
جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست
از تار زلفش تن من بستهٔ اوست
بی پود چو تار زلف در شانه کند
ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۴
ما را به دم پیری نگه نتوان داشت
در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۶
در عالم عشق تا دلم سلطان گشت
آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت
اندر ره خود مشگل خود خود دیدم
از خود چو برون شدم رهم آسان گشت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۷
چون شانه و سنگ اگر پذیرد رایت
تا فرمائی به لعل گوهرزایت
دستی به صد انگشت زنم در زلفت
بوسی به هزار لب نهم بر پایت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۸
من برخی آبی که رود در جویت
من مردهٔ آتشی که دارد خویت
من چاکر خاکی که فتد در پایت
من بندهٔ بادی که رساند بویت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۰
ز اندیشهٔ این دلم به خون می‌گردد
کاخر کار من و تو چون می‌گردد
تا چند به من لطف تو می‌گردد کم
تا کی به تو مهر من فزون می‌گردد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۳
جانانه هر آن کس که دی خوش دارد
جان .... بی‌دلان مشوش دارد
زنهار ز آه من بیندیش که آن
دوری‌ست که زیر دامن آتش دارد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۴
جان در ره عاشقی خطر باید کرد
آسوده دلی زیر و زبر باید کرد
وانگه ز وصال باز نادیده اثر
با درد دل از جهان گذر باید کرد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۶
قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد
با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد
چون زلف دراز تو شبی می‌باید
تا با تو بگویم که فراق تو چه کرد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۶۹
آن‌ها که هوای عشق موزون زده‌اند
هر نیم شبی سجاده در خون زده‌اند
نشنیدستی که عاشقان خیمهٔ عشق
از گردش هفت چرخ بیرون زده‌اند
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۷۲
شهری زن و مرد در رخت می‌نگرند
وز سوز غم عشق تو جان در خطرند
هر جامه که سالی پدرت بفروشد
از تو عاشقان به روزی بدرند
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۷۵
شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند
وز جام بلا چگونه می زهر چشند
ار راز نهان کنند غمشان بکشد
ور فاش کنند مردمانش بکشند
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۷۶
با هر که دلم ز عشق تو راز کند
اول سخن از هجر تو آغاز کند
از ناز دو چشم خود چنان باز کنی
کاندم زده لب به خنده‌ای باز کند
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۷۷
کس چون تو به عقل زندگانی نکند
در شیوهٔ عشق مهربانی نکند
ای یار سبک روح ز وصلت امشب
شادم اگر این صبح گرانی نکند
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸۰
منگر به زمین که خاک و آبت بیند
منگر به فلک که آفتابت بیند
جانم بشود ز غیرت ای جان و جهان
گر زانکه شبی کسی به خوابت بیند
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸۴
سهمی که مرا دلبر خباز دهد
نه از سر کیمخ کز سر ناز دهد
در چنگ غمش بمانده‌ام همچو خمیر
ترسم که بدست آتشم باز ذهذ