عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۴
نبرد از سینه من گرد کلفت گردش ساغر
چه زنگ از خاطر من گردش افلاک بردارد؟
زبان دعوی طوفان، روایی آنقدر دارد
که عاشق آستین از دیده نمناک بر دارد
بغل واکرده چون زخم از جگر خونم به راه افتد
به قصد خون من چون تیغ آن بیباک بردارد
ندارم فرصت خاریدن سر من زمستیها
مگر دستی به عذر غفلت من تاک بردارد
صدف از پاک چشمی صائب از گوهر لبالب شد
زروی پاک خوبان بهره چشم پاک بردارد
مرا از خاک کی آن قامت چالاک بردارد؟
که نخل سرکش او سایه را از خاک بردارد
که را دارم غباری زین دل غمناک بر دارد؟
مگر سیلاب این غمخانه را از خاک بردارد
سویدای دل آتش شد از حیرت سپند اینجا
کسی چون چشم از ان رخسار آتشناک بردارد؟
مدار از چرخ چشم مردمی کاین شعله سرکش
به خاکستر نشاند هر که را از خاک بردارد
دل دیوانه من سینه از غیرت سپر سازد
به قصد هر که تیغ آن غمزه بیباک بردارد
اگر صید حرم را چشم بر فتراک او افتد
نخواهد چشم خود زان حلقه فتراک بردارد
چنان باشد که از یعقوب یوسف را جدا سازد
مرا هر کس غمی از خاطر غمناک بردارد
چو عشق افتاد کامل، می کند بی آرزو دل را
که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بردارد
ازین کوتاه دستان وا نشد این عقده مشکل
که تا این پنبه را از شیشه افلاک بردارد؟
چه زنگ از خاطر من گردش افلاک بردارد؟
زبان دعوی طوفان، روایی آنقدر دارد
که عاشق آستین از دیده نمناک بر دارد
بغل واکرده چون زخم از جگر خونم به راه افتد
به قصد خون من چون تیغ آن بیباک بردارد
ندارم فرصت خاریدن سر من زمستیها
مگر دستی به عذر غفلت من تاک بردارد
صدف از پاک چشمی صائب از گوهر لبالب شد
زروی پاک خوبان بهره چشم پاک بردارد
مرا از خاک کی آن قامت چالاک بردارد؟
که نخل سرکش او سایه را از خاک بردارد
که را دارم غباری زین دل غمناک بر دارد؟
مگر سیلاب این غمخانه را از خاک بردارد
سویدای دل آتش شد از حیرت سپند اینجا
کسی چون چشم از ان رخسار آتشناک بردارد؟
مدار از چرخ چشم مردمی کاین شعله سرکش
به خاکستر نشاند هر که را از خاک بردارد
دل دیوانه من سینه از غیرت سپر سازد
به قصد هر که تیغ آن غمزه بیباک بردارد
اگر صید حرم را چشم بر فتراک او افتد
نخواهد چشم خود زان حلقه فتراک بردارد
چنان باشد که از یعقوب یوسف را جدا سازد
مرا هر کس غمی از خاطر غمناک بردارد
چو عشق افتاد کامل، می کند بی آرزو دل را
که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بردارد
ازین کوتاه دستان وا نشد این عقده مشکل
که تا این پنبه را از شیشه افلاک بردارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۵
نظر چون موشکاف از زلف عنبر فام بردارد؟
که زیرک نیست هر مرغی که چشم از دام بردارد
زخون بیگناهان است دامنگیرتر رنگش
نظر عاشق چسان زان چهره گلفام بردارد؟
زشکر خنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که ممکن نیست شکر تلخی از بادام بردارد
به حرف تلخ او امیدها دارم، ولی ترسم
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام بردارد
کند پهلو تهی از گل زناز و سرکشی خارش
درین صحرا به امید چه عاشق گام بردارد؟
نگردد عالم روشن به چشمش تیره هر ساعت
گر از باریک بینی دل عقیق از نام بردارد
مشو غافل زپاس وقت هنگام سخن گفتن
که دست از سر به بانگی مرغ بی هنگام بردارد
شکیب از میوه نارس نباشد طفل طبعان را
به دشواری هوس دل ز آرزوی خام بردارد
سرودی از جهان بیخودی آغاز کن مطرب
که از خاطر مرا اندیشه انجام بردارد
به حرف و صوت نتوان داد تسکین بیقراران را
کجا از دل مرا غم نامه و پیغام بردارد؟
به مزد خامشی پرزر شود چون غنچه دامانش
اگر دل سایل بی شرم از ابرام بردارد
زتاج زر سبکسر نخوتی دارد، نمی داند
که باد این کوزه را زود از کنار بام بردارد
دل بیتاب هم زان چشم می پوشد نظر صائب
اگر مخمور دست رعشه دار از جام بردارد
که زیرک نیست هر مرغی که چشم از دام بردارد
زخون بیگناهان است دامنگیرتر رنگش
نظر عاشق چسان زان چهره گلفام بردارد؟
زشکر خنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که ممکن نیست شکر تلخی از بادام بردارد
به حرف تلخ او امیدها دارم، ولی ترسم
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام بردارد
کند پهلو تهی از گل زناز و سرکشی خارش
درین صحرا به امید چه عاشق گام بردارد؟
نگردد عالم روشن به چشمش تیره هر ساعت
گر از باریک بینی دل عقیق از نام بردارد
مشو غافل زپاس وقت هنگام سخن گفتن
که دست از سر به بانگی مرغ بی هنگام بردارد
شکیب از میوه نارس نباشد طفل طبعان را
به دشواری هوس دل ز آرزوی خام بردارد
سرودی از جهان بیخودی آغاز کن مطرب
که از خاطر مرا اندیشه انجام بردارد
به حرف و صوت نتوان داد تسکین بیقراران را
کجا از دل مرا غم نامه و پیغام بردارد؟
به مزد خامشی پرزر شود چون غنچه دامانش
اگر دل سایل بی شرم از ابرام بردارد
زتاج زر سبکسر نخوتی دارد، نمی داند
که باد این کوزه را زود از کنار بام بردارد
دل بیتاب هم زان چشم می پوشد نظر صائب
اگر مخمور دست رعشه دار از جام بردارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۸
اگرچه هر گلی زین گلستان جای دگر دارد
بهم غلطیدن گلها تماشای دگر دارد
زکوکو گفتن قمری چنین معلوم می گردد
که نعل طوق در آتش زبالای دگر دارد
زنبض بیقرارش می توان دریافت این معنی
که در مدنظر این موج دریای دگر دارد
در این صحرای پروحشت نفس را راست چون سازد؟
که صید وحشی من رو به صحرای دگر دارد
چرا زین خانه دلگیر بیرون پای نگذارد؟
اگر غیر از دل آن جان جهان جای دگر دارد
اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد
نظر پوشیدن از دنیا تماشای دگر دارد
مرا از مستی سرشار چشم یار روشن شد
که این پیمانه زیر پرده مینای دگر دارد
به حرف و صوت از آیینه چون طوطی نیم قانع
کز آن آیینه سیما دل تمنای دگر دارد
زمن پوشیده با اغیار می گردی، نمی دانی
که از هر داغ، عاشق چشم بینای دگر دارد
به فکر سینه دل در زلف مشکینش کجا افتد؟
که در هر حلقه ای دام تماشای دگر دارد
به سنگ کودکان مجنون از ان تن می دهد صائب
که در کهسار سیل تند غوغای دگر دارد
بهم غلطیدن گلها تماشای دگر دارد
زکوکو گفتن قمری چنین معلوم می گردد
که نعل طوق در آتش زبالای دگر دارد
زنبض بیقرارش می توان دریافت این معنی
که در مدنظر این موج دریای دگر دارد
در این صحرای پروحشت نفس را راست چون سازد؟
که صید وحشی من رو به صحرای دگر دارد
چرا زین خانه دلگیر بیرون پای نگذارد؟
اگر غیر از دل آن جان جهان جای دگر دارد
اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد
نظر پوشیدن از دنیا تماشای دگر دارد
مرا از مستی سرشار چشم یار روشن شد
که این پیمانه زیر پرده مینای دگر دارد
به حرف و صوت از آیینه چون طوطی نیم قانع
کز آن آیینه سیما دل تمنای دگر دارد
زمن پوشیده با اغیار می گردی، نمی دانی
که از هر داغ، عاشق چشم بینای دگر دارد
به فکر سینه دل در زلف مشکینش کجا افتد؟
که در هر حلقه ای دام تماشای دگر دارد
به سنگ کودکان مجنون از ان تن می دهد صائب
که در کهسار سیل تند غوغای دگر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۲
به ذوقی تکیه بر شمشیر جسم لاغرم دارد
که شبنم در کنار گل حسد بر بسترم دارد
به دریای پر از شور حوادث آن صبورم من
که بی آرامی دریا خطر از لنگرم دارد
ندارد بزم جانان محرمی محرومتر از من
ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد
فروغ عشق خورشیدی است در ابر وجود من
که نیل چشم زخم از بخت چون نیلوفرم دارد
من آن یاقوت سیرابم که گر رو در محیط آرام
صدف دست تهی در پیش آب گوهرم دارد
به این تردامنی در حشر اگر از خاک برخیزم
خطرها آتش دوزخ زدامان ترم دارد
دل موری نشد مجروح از تیغ زبان من
چرا در پیچ و خم گردون چو زلف جوهرم دارد؟
نمی گردد به کشتن صاف با من سینه گردون
که این آیینه چشم صیقل از خاکسترم دارم
نظر در دامن دریای خم وا کرده ام صائب
کی از دست سبو چشم نوازش ساغرم دارد؟
که شبنم در کنار گل حسد بر بسترم دارد
به دریای پر از شور حوادث آن صبورم من
که بی آرامی دریا خطر از لنگرم دارد
ندارد بزم جانان محرمی محرومتر از من
ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد
فروغ عشق خورشیدی است در ابر وجود من
که نیل چشم زخم از بخت چون نیلوفرم دارد
من آن یاقوت سیرابم که گر رو در محیط آرام
صدف دست تهی در پیش آب گوهرم دارد
به این تردامنی در حشر اگر از خاک برخیزم
خطرها آتش دوزخ زدامان ترم دارد
دل موری نشد مجروح از تیغ زبان من
چرا در پیچ و خم گردون چو زلف جوهرم دارد؟
نمی گردد به کشتن صاف با من سینه گردون
که این آیینه چشم صیقل از خاکسترم دارم
نظر در دامن دریای خم وا کرده ام صائب
کی از دست سبو چشم نوازش ساغرم دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۵
من و حسنی که نیل چشم زخم از آسمان دارد
کند در لامکان جولان و در هر دل مکان دارد
چسان مجنون نظر بردارد از چشم غزالانش؟
که گرگش حسن یوسف کاروان در کاروان دارد
درین محفل زبخت سبز، گل روشندلی چیند
که چون شمع از گداز جسم خود آب روان دارد
نباشد گر وطن، غربت گوارا می شود بر دل
قفس را تنگ بر من خارخار آشیان دارد
نپردازد به لیلی حیرت مجنون درین وادی
که پروای سر و سامان، که فکر خانمان دارد؟
به لنگر می توان گل چید ازین دریای پرشورش
وگرنه کشتی ما بال و پر از بادبان دارد
زبیدردی مدان گر عاشق صادق بود خندان
که صبح از پرتو خورشید تب در استخوان دارد
زحرف راست می سوزند دایم راستان صائب
که صبح صادق از خورشید آتش در دهان دارد
کند در لامکان جولان و در هر دل مکان دارد
چسان مجنون نظر بردارد از چشم غزالانش؟
که گرگش حسن یوسف کاروان در کاروان دارد
درین محفل زبخت سبز، گل روشندلی چیند
که چون شمع از گداز جسم خود آب روان دارد
نباشد گر وطن، غربت گوارا می شود بر دل
قفس را تنگ بر من خارخار آشیان دارد
نپردازد به لیلی حیرت مجنون درین وادی
که پروای سر و سامان، که فکر خانمان دارد؟
به لنگر می توان گل چید ازین دریای پرشورش
وگرنه کشتی ما بال و پر از بادبان دارد
زبیدردی مدان گر عاشق صادق بود خندان
که صبح از پرتو خورشید تب در استخوان دارد
زحرف راست می سوزند دایم راستان صائب
که صبح صادق از خورشید آتش در دهان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۶
مرا نازک نهالی قصد جان ناتوان دارد
که تیغش جوهر از پیچ و خم موی میان دارد
کدامین آتشین رخسار بزم افروز عالم شد؟
که خون زاهدان خشک، جوش ارغوان دارد
نصیبی نیست غیر از درد و داغ عشق عاشق را
هما از سفره شاهان نظر بر استخوان دارد
هجوم زیردستان نفس رعنا را کند کافر
زطوق قمریان زنار سرو بوستان دارد
از ان از تیغ خورشیدست هر دم تیزتر عاشق
که از سنگ ملامت هر قدم چندین فسان دارد
نیندازد زقیمت خاکساری پاک طینت را
کجا گرد یتیمی آب گوهر را زیان دارد؟
چه باشد یارب از درد طلب حال تهیدستان
در آن دریا که گوهر پیچ و تاب ریسمان دارد
از آن از جبهه خورشید دایم نور می بارد
که با آن منزلت پیوسته سر بر آستان دارد
ندارم از قماش حسن آگاهی، همین دانم
که چون رخسار یوسف آتشی این کاروان دارد
سلیمان مور را در دست خود جا داد چون خاتم
که می گوید بزرگان را سبکروحی زیان دارد؟
مشو ای لاله رخسار از دل مجروح ما غافل
که آتش را گلستان این کباب خونچکان دارد
سخن چون آب حیوان زنده می دارد سخنور را
پر طوطی زگویایی بهار بی خزان دارد
برآ از پرده هستی اگر آسودگی خواهی
که طوفان حوادث بال و پر زین بادبان دارد
زسختیهای راه کعبه مقصد چه می پرسی؟
که از دلهای سنگین بتان سنگ نشان دارد
چو افتادی به بحر عشق دست و پا مزن صائب
که از تسلیم، ساحل این محیط بیکران دارد
که تیغش جوهر از پیچ و خم موی میان دارد
کدامین آتشین رخسار بزم افروز عالم شد؟
که خون زاهدان خشک، جوش ارغوان دارد
نصیبی نیست غیر از درد و داغ عشق عاشق را
هما از سفره شاهان نظر بر استخوان دارد
هجوم زیردستان نفس رعنا را کند کافر
زطوق قمریان زنار سرو بوستان دارد
از ان از تیغ خورشیدست هر دم تیزتر عاشق
که از سنگ ملامت هر قدم چندین فسان دارد
نیندازد زقیمت خاکساری پاک طینت را
کجا گرد یتیمی آب گوهر را زیان دارد؟
چه باشد یارب از درد طلب حال تهیدستان
در آن دریا که گوهر پیچ و تاب ریسمان دارد
از آن از جبهه خورشید دایم نور می بارد
که با آن منزلت پیوسته سر بر آستان دارد
ندارم از قماش حسن آگاهی، همین دانم
که چون رخسار یوسف آتشی این کاروان دارد
سلیمان مور را در دست خود جا داد چون خاتم
که می گوید بزرگان را سبکروحی زیان دارد؟
مشو ای لاله رخسار از دل مجروح ما غافل
که آتش را گلستان این کباب خونچکان دارد
سخن چون آب حیوان زنده می دارد سخنور را
پر طوطی زگویایی بهار بی خزان دارد
برآ از پرده هستی اگر آسودگی خواهی
که طوفان حوادث بال و پر زین بادبان دارد
زسختیهای راه کعبه مقصد چه می پرسی؟
که از دلهای سنگین بتان سنگ نشان دارد
چو افتادی به بحر عشق دست و پا مزن صائب
که از تسلیم، ساحل این محیط بیکران دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۸
مه ناشسته رو کی رتبه دلدار من دارد؟
که با آن تازگی گل حکم تقویم کهن دارد
مرا آیینه رویی مهر حیرت بر دهن دارد
خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد
لب لعلی که می دارد دریغ از من تبسم را
زخط در چاشنی صد طوطی شکرشکن دارد
ندارد دیده دریانوردان نور یعقوبی
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
درین میخانه پرشور هر جامی که می بینم
زیاد لعل سیراب تو آتش در دهن دارد
قفس کم نیست از گلزار اگر باشد فراموشی
مرا دلگیر از غربت همین یاد وطن دارد
درین محفل چراغی بر نسیم صبح می خندد
که از فانوس با خود خلوتی در انجمن دارد
تن آسانی نگیرد دامن دلهای روشن را
که شبنم نعل در آتش زگلهای چمن دارد
ندارد استخوان خودپرستان مغز آگاهی
جهان پوچ را گر هست مغزی، خودشکن دارد
اگرچه چون قلم صد سینه چاکش هست هر جانب
سخن نازی که دارد با من عاشق سخن دارد
خبر زان گوهر نایاب هر موجی کجا یابد؟
که از گرداب، دریا مهر حیرت بر دهند ارد
مرنجان از نقاب ای سنگدل آن روی نازک را
که یوسف را لطافت بی نیاز از پیرهن دارد
دهان می کند خوش از خمار آن لب میگون
عقیقی کز شفق خورشید تابان در دهن دارد
کجا زیر نگین آرد دل پرخون من صائب؟
سهیلی را که صد خونین جگر همچون یمن دارد
که با آن تازگی گل حکم تقویم کهن دارد
مرا آیینه رویی مهر حیرت بر دهن دارد
خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد
لب لعلی که می دارد دریغ از من تبسم را
زخط در چاشنی صد طوطی شکرشکن دارد
ندارد دیده دریانوردان نور یعقوبی
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
درین میخانه پرشور هر جامی که می بینم
زیاد لعل سیراب تو آتش در دهن دارد
قفس کم نیست از گلزار اگر باشد فراموشی
مرا دلگیر از غربت همین یاد وطن دارد
درین محفل چراغی بر نسیم صبح می خندد
که از فانوس با خود خلوتی در انجمن دارد
تن آسانی نگیرد دامن دلهای روشن را
که شبنم نعل در آتش زگلهای چمن دارد
ندارد استخوان خودپرستان مغز آگاهی
جهان پوچ را گر هست مغزی، خودشکن دارد
اگرچه چون قلم صد سینه چاکش هست هر جانب
سخن نازی که دارد با من عاشق سخن دارد
خبر زان گوهر نایاب هر موجی کجا یابد؟
که از گرداب، دریا مهر حیرت بر دهند ارد
مرنجان از نقاب ای سنگدل آن روی نازک را
که یوسف را لطافت بی نیاز از پیرهن دارد
دهان می کند خوش از خمار آن لب میگون
عقیقی کز شفق خورشید تابان در دهن دارد
کجا زیر نگین آرد دل پرخون من صائب؟
سهیلی را که صد خونین جگر همچون یمن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۶
سمندر داغها از آتش رخسار او دارد
کجا یاقوت تاب گرمی بازار او دارد
نه تنها نقطه خاک است چون ناقوس ازو نالان
که چرخ از کهکشان هم بر کمر زنار او دارد
به تیغ کوه خون خویش را چون لاله می ریزد
زبس کبک خرامان خجلت از رفتار او دارد
زخط سبز دارد طوطیان خوش سخن با خود
کجا پروای طوطی لعل شکربار او دارد؟
چه حاجت شبنم بیگانه گلزار الهی را؟
نظر بر زیب و زینت کی گل رخسار او دارد؟
مگر پوشیده چشمی دست گیرد پیر کنعان را
درین گلشن که حسن یوسفی هر خار او دارد
زسرو خوشخرام او که غافل می تواند شد؟
که دل تعلیم از خود رفتن از رفتار او دارد
گریبان چاک سازد چون می پرزور مینا را
به خون هر که رغبت غمزه خونخوار او دارد
نخواهد رخنه زخم نمایان ماند در دلها
اگر این چاشنی شیرینی گفتار او دارد
دل روشن به دست آور اگر دیدار می خواهی
که این آیینه تاب جلوه دیدار او دارد
مرا بیکار داند عقل کارافزا، نمی داند
که هر کس را به کاری غمزه پرکار او دارد
نگرداند زخورشید قیامت روی خود صائب
خریداری که داغ گرمی بازار او دارد
کجا یاقوت تاب گرمی بازار او دارد
نه تنها نقطه خاک است چون ناقوس ازو نالان
که چرخ از کهکشان هم بر کمر زنار او دارد
به تیغ کوه خون خویش را چون لاله می ریزد
زبس کبک خرامان خجلت از رفتار او دارد
زخط سبز دارد طوطیان خوش سخن با خود
کجا پروای طوطی لعل شکربار او دارد؟
چه حاجت شبنم بیگانه گلزار الهی را؟
نظر بر زیب و زینت کی گل رخسار او دارد؟
مگر پوشیده چشمی دست گیرد پیر کنعان را
درین گلشن که حسن یوسفی هر خار او دارد
زسرو خوشخرام او که غافل می تواند شد؟
که دل تعلیم از خود رفتن از رفتار او دارد
گریبان چاک سازد چون می پرزور مینا را
به خون هر که رغبت غمزه خونخوار او دارد
نخواهد رخنه زخم نمایان ماند در دلها
اگر این چاشنی شیرینی گفتار او دارد
دل روشن به دست آور اگر دیدار می خواهی
که این آیینه تاب جلوه دیدار او دارد
مرا بیکار داند عقل کارافزا، نمی داند
که هر کس را به کاری غمزه پرکار او دارد
نگرداند زخورشید قیامت روی خود صائب
خریداری که داغ گرمی بازار او دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۷
زچشم بد خدا آن پاک دامن را نگه دارد
که این پروانه گستاخ در فانوس ره دارد
شکستم شهپر دل را زبیباکی، ندانستم
که این باز سبک پرواز نقش دست شه دارد
مسخر کرد خط آن روی آتشناک را آخر
ز آتش رو نتابد هر که از دلها سپه دارد
نگردد تشنه خاک وطن سیراب در غربت
که یوسف بر لب نیل آرزوی آب چه دارد
زبس کردم شمار جرم خود فرسوده شد دستم
کسی تا کی حساب ریگ صحرا را نگه دارد
درین وحدت سرا هر چشم دارد سرمه خاصی
حباب بحر وحدت چشم برگرد گنه دارد
زدل کز گرد عصیان تیره شد نومید چه باشم؟
که باغ امیدواری بیش از ابر سیه دارد
نشاط از غم، غم از شادی طلب گر بینشی داری
که برق خنده رو در ابر گریان جایگه دارد
به نور بی نیازی چهره چون خورشید روشن کن
که دایم از طمع داغ کلف بر چهره مه دارد
نه در دوزخ نه در جهت دلم آسوده شد صائب
سپند من نمی دانم کجا آرامگه دارد
که این پروانه گستاخ در فانوس ره دارد
شکستم شهپر دل را زبیباکی، ندانستم
که این باز سبک پرواز نقش دست شه دارد
مسخر کرد خط آن روی آتشناک را آخر
ز آتش رو نتابد هر که از دلها سپه دارد
نگردد تشنه خاک وطن سیراب در غربت
که یوسف بر لب نیل آرزوی آب چه دارد
زبس کردم شمار جرم خود فرسوده شد دستم
کسی تا کی حساب ریگ صحرا را نگه دارد
درین وحدت سرا هر چشم دارد سرمه خاصی
حباب بحر وحدت چشم برگرد گنه دارد
زدل کز گرد عصیان تیره شد نومید چه باشم؟
که باغ امیدواری بیش از ابر سیه دارد
نشاط از غم، غم از شادی طلب گر بینشی داری
که برق خنده رو در ابر گریان جایگه دارد
به نور بی نیازی چهره چون خورشید روشن کن
که دایم از طمع داغ کلف بر چهره مه دارد
نه در دوزخ نه در جهت دلم آسوده شد صائب
سپند من نمی دانم کجا آرامگه دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۸
چسان مژگان خونین گریه ما را نگه دارد؟
کجا مرجان به زور پنجه دریا را نگه دارد؟
تنور از عهده تسخیر طوفان برنمی آید
حصار شهر چون دیوانه ما را نگه دارد؟
ز آتشدستی ما کوهکن سیماب جولان شد
اگر مردست کوه بیستون، جا را نگه دارد!
زشور عشق لنگر باخت چون ریگ روان صحرا
مگر مجنون به کوه درد، صحرا را نگه دارد
تماشای دل دیوانه ما جذبه ای دارد
که از جولان غزال دشت پیما را نگه دارد
تن خاکی نگیرد دامن جان مجرد را
چگونه رشته مریم مسیحا را نگه دارد؟
نگاه شور چشمان آب دریا قوت می سوزد
خدا از چشم زاهد جام صهبا را نگه دارد!
ندارم دست بر دامان آن سرو روان، ورنه
زطوفان لنگر من آب دریا را نگه دارد
از ان ماه تمام از هاله شد آغوش سر تا پا
که در وقت خرام آن سرو بالا را نگه دارد
به آن زلف پریشان خویشتن را می رساند دل
اگر سر رشته زنجیر سودا را نگه دارد
نباشد رحم در دل لشکر بیگانه را صائب
زگرد خط خدا آن ماه سیما را نگه دارد!
کجا مرجان به زور پنجه دریا را نگه دارد؟
تنور از عهده تسخیر طوفان برنمی آید
حصار شهر چون دیوانه ما را نگه دارد؟
ز آتشدستی ما کوهکن سیماب جولان شد
اگر مردست کوه بیستون، جا را نگه دارد!
زشور عشق لنگر باخت چون ریگ روان صحرا
مگر مجنون به کوه درد، صحرا را نگه دارد
تماشای دل دیوانه ما جذبه ای دارد
که از جولان غزال دشت پیما را نگه دارد
تن خاکی نگیرد دامن جان مجرد را
چگونه رشته مریم مسیحا را نگه دارد؟
نگاه شور چشمان آب دریا قوت می سوزد
خدا از چشم زاهد جام صهبا را نگه دارد!
ندارم دست بر دامان آن سرو روان، ورنه
زطوفان لنگر من آب دریا را نگه دارد
از ان ماه تمام از هاله شد آغوش سر تا پا
که در وقت خرام آن سرو بالا را نگه دارد
به آن زلف پریشان خویشتن را می رساند دل
اگر سر رشته زنجیر سودا را نگه دارد
نباشد رحم در دل لشکر بیگانه را صائب
زگرد خط خدا آن ماه سیما را نگه دارد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۹
دل بی دست و پا چون آه سوزان را نگه دارد؟
چسان مشت خسی این برق جولان را نگه دارد؟
درین موسم که صد فریاد دارد هر سر خاری
چرا کس در قفس مرغ خوش الحان را نگه دارد؟
چمن پیرا خزان را مانع از یغما نمی گردد
مگر بلبل به زیر پر گلستان را نگه دارد
کند در هر قدم زیر و زبر گر هر دو عالم را
زجولان کیست آن سرو خرامان را نگه دارد؟
گرفتم در گره بستم ز زلفش خرده جان را
زچشم کافر او کیست ایمان را نگه دارد؟
به خون عالمی رنگین نشد از تیزدستیها
خدا از چشم زخم آن تیغ مژگان را نگه دارد
کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان
که در وقت خرامش دامن جان را نگه دارد
نمی گردد زتیغ این لشکر خونخوار رو گردان
زخط یارب خدا رخسار جانان را نگه دارد
نمی افتد زگرگان رخنه در پیراهن عصمت
خدا از کامجویان ماه کنعان را نگه دارد
لب جان بخش خوبان را خط شبرنگ می باید
زچشم شور، ظلمت آب حیوان را نگه دارد
به جای توشه می باید که دامن بر کمر بندد
ز زخم خار خواهد هر که دامان را نگه دارد
به مهر موم نتوان چشم بندی کرد مجمر را
به خاموشی چسان دل آه سوزان را نگه دارد؟
به میدان سخن حاجت نباشد سینه صافان را
برای طوطیان آیینه میدان را نگه دارد
جواهر سرمه بینش بود گردی کز او خیزد
خدا از چشم بد صائب صفاهان را نگه دارد
چسان مشت خسی این برق جولان را نگه دارد؟
درین موسم که صد فریاد دارد هر سر خاری
چرا کس در قفس مرغ خوش الحان را نگه دارد؟
چمن پیرا خزان را مانع از یغما نمی گردد
مگر بلبل به زیر پر گلستان را نگه دارد
کند در هر قدم زیر و زبر گر هر دو عالم را
زجولان کیست آن سرو خرامان را نگه دارد؟
گرفتم در گره بستم ز زلفش خرده جان را
زچشم کافر او کیست ایمان را نگه دارد؟
به خون عالمی رنگین نشد از تیزدستیها
خدا از چشم زخم آن تیغ مژگان را نگه دارد
کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان
که در وقت خرامش دامن جان را نگه دارد
نمی گردد زتیغ این لشکر خونخوار رو گردان
زخط یارب خدا رخسار جانان را نگه دارد
نمی افتد زگرگان رخنه در پیراهن عصمت
خدا از کامجویان ماه کنعان را نگه دارد
لب جان بخش خوبان را خط شبرنگ می باید
زچشم شور، ظلمت آب حیوان را نگه دارد
به جای توشه می باید که دامن بر کمر بندد
ز زخم خار خواهد هر که دامان را نگه دارد
به مهر موم نتوان چشم بندی کرد مجمر را
به خاموشی چسان دل آه سوزان را نگه دارد؟
به میدان سخن حاجت نباشد سینه صافان را
برای طوطیان آیینه میدان را نگه دارد
جواهر سرمه بینش بود گردی کز او خیزد
خدا از چشم بد صائب صفاهان را نگه دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۰
گریبان دلم را نعره مستانه ای دارد
سر زنجیر این دیوانه را دیوانه ای دارد
ترا سامان کاوش نیست از کوتاهی بینش
وگرنه هر شراری در دل آتشخانه ای دارد
به خود از پیچ و تاب رشک چون زنجیر می پیچم
چو بینم کودکی سر در پی دیوانه ای دارد
در اقلیم قناعت نیست رسم خرمن اندوزی
گره در کارش افتد هر که اینجا دانه ای دارد
تن سنگین دلان را خانه زنبور می سازد
کمان ابروی خوبان عجب سر خانه ای دارد
به مصرف جنگ دارد نقد احسان گرانجانان
حضور گنج را یا مار، یا ویرانه ای دارد
اگر سیل پریشان گرد، اگر مهتاب می آید
دل خوش مشرب ما گوشه ویرانه ای دارد
دل صد پاره ما نیز گاهی ریزشی دارد
اگر ابر بهاران گریه مستانه ای دارد
زتهمت خار در پیراهن معشوق می ریزد
زلیخا بی تکلف عشق نامردانه ای دارد
به صحرا می دهد سر کعبه را چون محمل لیلی
بیابانگرد ما خوش جذبه دیوانه ای دارد
کسی در آشیان تا کی دل خود را خورد صائب؟
قفس هر چند دلگیرست آب و دانه ای دارد
سر زنجیر این دیوانه را دیوانه ای دارد
ترا سامان کاوش نیست از کوتاهی بینش
وگرنه هر شراری در دل آتشخانه ای دارد
به خود از پیچ و تاب رشک چون زنجیر می پیچم
چو بینم کودکی سر در پی دیوانه ای دارد
در اقلیم قناعت نیست رسم خرمن اندوزی
گره در کارش افتد هر که اینجا دانه ای دارد
تن سنگین دلان را خانه زنبور می سازد
کمان ابروی خوبان عجب سر خانه ای دارد
به مصرف جنگ دارد نقد احسان گرانجانان
حضور گنج را یا مار، یا ویرانه ای دارد
اگر سیل پریشان گرد، اگر مهتاب می آید
دل خوش مشرب ما گوشه ویرانه ای دارد
دل صد پاره ما نیز گاهی ریزشی دارد
اگر ابر بهاران گریه مستانه ای دارد
زتهمت خار در پیراهن معشوق می ریزد
زلیخا بی تکلف عشق نامردانه ای دارد
به صحرا می دهد سر کعبه را چون محمل لیلی
بیابانگرد ما خوش جذبه دیوانه ای دارد
کسی در آشیان تا کی دل خود را خورد صائب؟
قفس هر چند دلگیرست آب و دانه ای دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۱
دلی کز زلف او شیرازه جمعیتی دارد
شبش خوش باد کز دوران کمند وحدتی دارد
یکی صد شد زخط سبز حسن آن لب میگون
در ایام بهاران می عجب کیفیتی دارد
شراب و شاهد و ساقی و مطرب هر که را باشد
سپندی گو بر آتش نه که خوش جمعیتی دارد
لبش امروز و فردا می کند در بوسه دادنها
نمی داند زخط چون دشمن کم فرصتی دارد
دل عاشق به فکر سینه پر خون نمی افتد
که در هر حلقه آن زلف دام صحبتی دارد
ندارد دانه ای جز خوردن دل دام صحبتها
بود در جنت در بسته هر کس خلوتی دارد
نگه دارد خدا از خواری اخوان عزیزان را!
که چون گوهر دلش آب است هر کس قیمتی دارد
به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر
نماند بر زمین هر کس که بال همتی دارد
حباب آسا سراسر می رود در سینه اش دریا
درین دریای پرآشوب هر کس خلوتی دارد
بود در دیده ما تنگتر از حلقه خاتم
به چشم مور اگر ملک سلیمان وسعتی دارد
چنان از فکر زاد آخرت غافل بود نادان
که زیر خاک پنداری گمان فرصتی دارد
زبیم آسیا در سینه دارد چاکها صائب
به ظاهر خوشه گندم اگر جمعیتی دارد
شبش خوش باد کز دوران کمند وحدتی دارد
یکی صد شد زخط سبز حسن آن لب میگون
در ایام بهاران می عجب کیفیتی دارد
شراب و شاهد و ساقی و مطرب هر که را باشد
سپندی گو بر آتش نه که خوش جمعیتی دارد
لبش امروز و فردا می کند در بوسه دادنها
نمی داند زخط چون دشمن کم فرصتی دارد
دل عاشق به فکر سینه پر خون نمی افتد
که در هر حلقه آن زلف دام صحبتی دارد
ندارد دانه ای جز خوردن دل دام صحبتها
بود در جنت در بسته هر کس خلوتی دارد
نگه دارد خدا از خواری اخوان عزیزان را!
که چون گوهر دلش آب است هر کس قیمتی دارد
به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر
نماند بر زمین هر کس که بال همتی دارد
حباب آسا سراسر می رود در سینه اش دریا
درین دریای پرآشوب هر کس خلوتی دارد
بود در دیده ما تنگتر از حلقه خاتم
به چشم مور اگر ملک سلیمان وسعتی دارد
چنان از فکر زاد آخرت غافل بود نادان
که زیر خاک پنداری گمان فرصتی دارد
زبیم آسیا در سینه دارد چاکها صائب
به ظاهر خوشه گندم اگر جمعیتی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۲
دگر هر ذره خاکم هوای کشوری دارد
سر آسوده مغزم با پریشانی سری دارد
چسان مژگان آسایش به مژگان آشنا سازم؟
به قصد خون من هر موی در کف خنجری دارد
یکی صد می شود تخم کدورت در دل تنگم
زمین دردمندان خاک حاصل پروری دارد
گوارا باد وصل خرمن گل عندلیبان را
که آغوش من انداز میان لاغری دارد
مکن تقصیر در تعمیر دل تا دسترس داری
که هر کس هر چه دارد از برای دیگری دارد
سخن کش گو مجنبان گوشه ابرو به تحسینم
سخن بر جا نمی ماند اگر بال و پری دارد
نگردد در قیامت تکمه پیراهن خجلت
سر هر کس که اینجا با سر زانو سری دارد
مبادا لب به آب زندگی چون خضرترسازی
که هر تبخاله ای در پرده دل کوثری دارد
تهیدستی به میدان می دواند اهل دعوی را
نمی جنبد صدف از جای خود تا گوهری دارد
به گوش من زبان تیشه فرهاد می گوید
به سختی بگذراند عمر، هر کس جوهری دارد
شکر شیرینی بسیار، دل را می گزد صائب
وگرنه طوطی ما نیز تنگ شکری دارد
سر آسوده مغزم با پریشانی سری دارد
چسان مژگان آسایش به مژگان آشنا سازم؟
به قصد خون من هر موی در کف خنجری دارد
یکی صد می شود تخم کدورت در دل تنگم
زمین دردمندان خاک حاصل پروری دارد
گوارا باد وصل خرمن گل عندلیبان را
که آغوش من انداز میان لاغری دارد
مکن تقصیر در تعمیر دل تا دسترس داری
که هر کس هر چه دارد از برای دیگری دارد
سخن کش گو مجنبان گوشه ابرو به تحسینم
سخن بر جا نمی ماند اگر بال و پری دارد
نگردد در قیامت تکمه پیراهن خجلت
سر هر کس که اینجا با سر زانو سری دارد
مبادا لب به آب زندگی چون خضرترسازی
که هر تبخاله ای در پرده دل کوثری دارد
تهیدستی به میدان می دواند اهل دعوی را
نمی جنبد صدف از جای خود تا گوهری دارد
به گوش من زبان تیشه فرهاد می گوید
به سختی بگذراند عمر، هر کس جوهری دارد
شکر شیرینی بسیار، دل را می گزد صائب
وگرنه طوطی ما نیز تنگ شکری دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۴
مرا پاس ادب زان آستان مهجور می دارد
ترا تمکین و ناز از صحبت من دور می دارد
نباشد حسن را مشاطه ای چون پاکدامانی
به قدر شرم، رخسار نکویان نور می دارد
لب میگون و چشم مست او را هر که می بیند
مرا در مستی و دیوانگی معذور می دارد
نگردید از ملاحت نشأه آن لعل میگون کم
چه پروا از نمک آن باده پرزور می دارد؟
نمی بینم از ان دزدیده در رخساره جانان
که دیدنهای رسوا عشق را مستور می دارد
مرا بیهوشی از پاس ادب غافل نمی سازد
نمی دانم چرا ساقی مرا مخمور می دارد
به جرأت چون طبیب بیجگر نبض مرا گیرد؟
سمندر دست بر آتش مرا از دور می دارد
اگرچه شوربخت افتاده ام اما به این شادم
که باشد ایمن از چشم آن که بخت شور می دارد
ملایم طینتی هموار سازد تندخویان را
کدو اندیشه کی از باده پرزور می دارد؟
به ریزش می توان از گوهر مقصود بر خوردن
به قدر قطره های اشک، تاک انگور می دارد
به شیرینی توان بستن زبان تندخویان را
که شهد از آتش ایمن خانه زنبور می دارد
مشو غمگین، زگردون بر نیاید گر تمنایت
که بی بال و پری پاس حیات مور می دارد
زبیدردان چه درد از دل شود کم دردمندان را؟
عیادت بیش بیمار مرا رنجور می دارد
زعیسی درد خود از ساده لوحی می کند پنهان
زهمدرد آن که راز خویش را مستور می دارد
نیارد حد شرعی مست بیحد را به خود صائب
زچوب دار کی اندیشه ای منصور می دارد؟
ترا تمکین و ناز از صحبت من دور می دارد
نباشد حسن را مشاطه ای چون پاکدامانی
به قدر شرم، رخسار نکویان نور می دارد
لب میگون و چشم مست او را هر که می بیند
مرا در مستی و دیوانگی معذور می دارد
نگردید از ملاحت نشأه آن لعل میگون کم
چه پروا از نمک آن باده پرزور می دارد؟
نمی بینم از ان دزدیده در رخساره جانان
که دیدنهای رسوا عشق را مستور می دارد
مرا بیهوشی از پاس ادب غافل نمی سازد
نمی دانم چرا ساقی مرا مخمور می دارد
به جرأت چون طبیب بیجگر نبض مرا گیرد؟
سمندر دست بر آتش مرا از دور می دارد
اگرچه شوربخت افتاده ام اما به این شادم
که باشد ایمن از چشم آن که بخت شور می دارد
ملایم طینتی هموار سازد تندخویان را
کدو اندیشه کی از باده پرزور می دارد؟
به ریزش می توان از گوهر مقصود بر خوردن
به قدر قطره های اشک، تاک انگور می دارد
به شیرینی توان بستن زبان تندخویان را
که شهد از آتش ایمن خانه زنبور می دارد
مشو غمگین، زگردون بر نیاید گر تمنایت
که بی بال و پری پاس حیات مور می دارد
زبیدردان چه درد از دل شود کم دردمندان را؟
عیادت بیش بیمار مرا رنجور می دارد
زعیسی درد خود از ساده لوحی می کند پنهان
زهمدرد آن که راز خویش را مستور می دارد
نیارد حد شرعی مست بیحد را به خود صائب
زچوب دار کی اندیشه ای منصور می دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۵
چه پروا داغ من از دیده های شور می دارد؟
چه باک از دامن افشانی چراغ طور می دارد؟
از ان لبهای نو خط می توان پوشید چشم، اما
دل مجروح ما حق نمک منظور می دارد
زدل بردن نگردد سیر در ایام خط خالش
که چون این دانه گردد سبز حرص مور می دارد
مرا زیر و زبر مگذار در خاک فراموشان
که گرد دامنی این خانه را معمور می دارد
کجا هر خام دستی می تواند پنجه زد با من؟
سمندر دست بر آتش مرا از دور می دارد
توان شیرین به چشم خلق شد از دردمندیها
دل پررخنه، شان خانه زنبور می دارد
نباشد مانعی پروانه را در گرد سرگشتن
زنزدیکی مرا پاس ادب مهجور می دارد
به سربازی علم شو تا حیات جاودان یابی
که چوب دار بر پا رایت منصور می دارد
به بی برگی توان مقهور کردن نفس سرکش را
که این مکاره را بی چادری مستور می دارد
مران از کوی خود ای سنگدل زنهار صائب را
که بلبل گلشن خاموش را پرشور می دارد
چه باک از دامن افشانی چراغ طور می دارد؟
از ان لبهای نو خط می توان پوشید چشم، اما
دل مجروح ما حق نمک منظور می دارد
زدل بردن نگردد سیر در ایام خط خالش
که چون این دانه گردد سبز حرص مور می دارد
مرا زیر و زبر مگذار در خاک فراموشان
که گرد دامنی این خانه را معمور می دارد
کجا هر خام دستی می تواند پنجه زد با من؟
سمندر دست بر آتش مرا از دور می دارد
توان شیرین به چشم خلق شد از دردمندیها
دل پررخنه، شان خانه زنبور می دارد
نباشد مانعی پروانه را در گرد سرگشتن
زنزدیکی مرا پاس ادب مهجور می دارد
به سربازی علم شو تا حیات جاودان یابی
که چوب دار بر پا رایت منصور می دارد
به بی برگی توان مقهور کردن نفس سرکش را
که این مکاره را بی چادری مستور می دارد
مران از کوی خود ای سنگدل زنهار صائب را
که بلبل گلشن خاموش را پرشور می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۶
چه باک از عاشق بی باک آن طناز می دارد؟
زکبک مست کی اندیشه ای شهباز می دارد؟
به تسخیر تو دستم نیست، ورنه جذبه ای دارم
که از رفتار سیل تندرو را باز می دارد
اگر بلبل زند مهر خموشی بر لب گویا
که روی باغ، سرخ از شعله آواز می دارد؟
نه آسان است اخگر در گریبان ساختن پنهان
نبیند روی راحت هر که پاس راز می دارد
زشور عندلیبان است شاخ گل چنین سرکش
نیاز عاشقان معشوق را بر ناز می دارد
زفیض صبح نور از جبهه خورشید می بارد
که بزم خوبرویان رونق از دمساز می دارد
زبیم دخل باشد خامشی آتش زبانان را
زبان شمع را کوته دهان گاز می دارد
ترا گر گوشمالی می دهد دوران مپیچان سر
به قدر گوشمال آهنگ دایم ساز می دارد
مجو انجام این افسانه دور و دراز از من
که حرف زلف مهرویان همین آغاز می دارد
نپردازد به دنیای محقر همت عالی
کجا پروا زصید کبک این شهباز می دارد؟
بغیر از معنی رنگین که ریزد صائب از کلکت
کدامین سحر دیگر رتبه اعجاز می دارد؟
زکبک مست کی اندیشه ای شهباز می دارد؟
به تسخیر تو دستم نیست، ورنه جذبه ای دارم
که از رفتار سیل تندرو را باز می دارد
اگر بلبل زند مهر خموشی بر لب گویا
که روی باغ، سرخ از شعله آواز می دارد؟
نه آسان است اخگر در گریبان ساختن پنهان
نبیند روی راحت هر که پاس راز می دارد
زشور عندلیبان است شاخ گل چنین سرکش
نیاز عاشقان معشوق را بر ناز می دارد
زفیض صبح نور از جبهه خورشید می بارد
که بزم خوبرویان رونق از دمساز می دارد
زبیم دخل باشد خامشی آتش زبانان را
زبان شمع را کوته دهان گاز می دارد
ترا گر گوشمالی می دهد دوران مپیچان سر
به قدر گوشمال آهنگ دایم ساز می دارد
مجو انجام این افسانه دور و دراز از من
که حرف زلف مهرویان همین آغاز می دارد
نپردازد به دنیای محقر همت عالی
کجا پروا زصید کبک این شهباز می دارد؟
بغیر از معنی رنگین که ریزد صائب از کلکت
کدامین سحر دیگر رتبه اعجاز می دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۸
به قامت سرو را از قد کشیدن باز می دارد
به عارض رنگ گل را از پریدن باز می دارد
من این رخسار حیرت آفرین کز یار می بینم
سرشک گرمرو را از چکیدن باز می دارد
مرا کرده است چون آیینه حیران مجلس آرایی
که می را در رگ مست از دویدن باز می دارد
من این مژگان گیرایی کز آن خوش چشم می بینم
نگاه وحشیان را از رمیدن باز می دارد
اگر بی پرده در بازار مصر آیی، زلیخا را
تماشای تو از یوسف خریدن باز می دارد
چه مغرورست خورشید جهان افروز حسن او
که صبح آرزو را از دمیدن باز می دارد
از ان ظاهر نشد خونریزی مژگان خونخوارش
که تیغ تشنه خون را از چکیدن باز می دارد
به ظاهر تلخیی دارد سر پستان پیکانش
که طفلان هوس را از مکیدن باز می دارد
نشد زان بیقراریهای من خاطر نشان تو
که تمکین تو دل را از تپیدن باز می دارد
نمی سازد به خود مشغول دنیا اهل بینش را
که وحشت آهوان را از چریدن باز می دارد
حجاب سهل بسیارست ارباب بصیرت را
نظر را برگ کاهی از پریدن باز می دارد
ره هموار پیش دوربینان این خطر دارد
که رهرو را زپیش پای دیدن باز می دارد
زپیریها همین افسوس دل را می گزد صائب
که بی دندانیم از لب گزیدن باز می دارد
به عارض رنگ گل را از پریدن باز می دارد
من این رخسار حیرت آفرین کز یار می بینم
سرشک گرمرو را از چکیدن باز می دارد
مرا کرده است چون آیینه حیران مجلس آرایی
که می را در رگ مست از دویدن باز می دارد
من این مژگان گیرایی کز آن خوش چشم می بینم
نگاه وحشیان را از رمیدن باز می دارد
اگر بی پرده در بازار مصر آیی، زلیخا را
تماشای تو از یوسف خریدن باز می دارد
چه مغرورست خورشید جهان افروز حسن او
که صبح آرزو را از دمیدن باز می دارد
از ان ظاهر نشد خونریزی مژگان خونخوارش
که تیغ تشنه خون را از چکیدن باز می دارد
به ظاهر تلخیی دارد سر پستان پیکانش
که طفلان هوس را از مکیدن باز می دارد
نشد زان بیقراریهای من خاطر نشان تو
که تمکین تو دل را از تپیدن باز می دارد
نمی سازد به خود مشغول دنیا اهل بینش را
که وحشت آهوان را از چریدن باز می دارد
حجاب سهل بسیارست ارباب بصیرت را
نظر را برگ کاهی از پریدن باز می دارد
ره هموار پیش دوربینان این خطر دارد
که رهرو را زپیش پای دیدن باز می دارد
زپیریها همین افسوس دل را می گزد صائب
که بی دندانیم از لب گزیدن باز می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۹
کجا از تیغ سرگرم محبت باک می دارد؟
سرعاشق کمند وحدت از فتراک می دارد
ندارد پاک گوهر شکوه ای از تلخی دوران
صدف در سینه دریا دهن را پاک می دارد
مپرس از زاهدان خشک سر گوهر عرفان
که از دریا لب ساحل خس و خاشاک می دارد
زچوب خشک گردد شعله بیباک سرکش تر
کجا از دار پروا عاشق بیباک می دارد؟
لباس غنچه تنگی می کند بر خنده گلها
فلک دانسته اهل عشق را غمناک می دارد
ندارد زلف آن بیباک پروا از غبار خط
کجا اندیشه چشم شوخ دام از خاک می دارد؟
میفشان آستین بی نیازی برنواسنجی
که چون گل هر طرف چندین گریبان چاک می دارد
مکن زنهار تکلیف قبا دیوانه ما را
که عاشق از گریبان حلقه فتراک می دارد
به بخت تیره صائب صلح کن با نور آگاهی
که زنگ از بخت سبز آیینه ادراک می دارد
سرعاشق کمند وحدت از فتراک می دارد
ندارد پاک گوهر شکوه ای از تلخی دوران
صدف در سینه دریا دهن را پاک می دارد
مپرس از زاهدان خشک سر گوهر عرفان
که از دریا لب ساحل خس و خاشاک می دارد
زچوب خشک گردد شعله بیباک سرکش تر
کجا از دار پروا عاشق بیباک می دارد؟
لباس غنچه تنگی می کند بر خنده گلها
فلک دانسته اهل عشق را غمناک می دارد
ندارد زلف آن بیباک پروا از غبار خط
کجا اندیشه چشم شوخ دام از خاک می دارد؟
میفشان آستین بی نیازی برنواسنجی
که چون گل هر طرف چندین گریبان چاک می دارد
مکن زنهار تکلیف قبا دیوانه ما را
که عاشق از گریبان حلقه فتراک می دارد
به بخت تیره صائب صلح کن با نور آگاهی
که زنگ از بخت سبز آیینه ادراک می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۶
عرق رخسار آن خورشید طلعت بر نمی دارد
که چشم از پشت پا نرگس زخجلت بر نمی دارد
نگردد چون سر انگشت اشارت رزق دندانها؟
ولیکن منت دست حمایت بر نمی دارد
مگر دیده است چشم خوش نگاه آن سمنبر را؟
زمین خانه بر دوشان عمارت بر نمی دارد
نپیچد سر ز زخم گاز شمع ما سیه روزان
گل این باغ شبنم از لطافت بر نمی دارد
عبث معمار آب روی خود بر خاک می ریزد
که از لطف آن هلال ابرو اشارت بر نمی دارد
بود شور قیامت نقد بر صاحبدلی صائب
که چشم خود از آن کان ملاحت بر نمی دارد
که چشم از پشت پا نرگس زخجلت بر نمی دارد
نگردد چون سر انگشت اشارت رزق دندانها؟
ولیکن منت دست حمایت بر نمی دارد
مگر دیده است چشم خوش نگاه آن سمنبر را؟
زمین خانه بر دوشان عمارت بر نمی دارد
نپیچد سر ز زخم گاز شمع ما سیه روزان
گل این باغ شبنم از لطافت بر نمی دارد
عبث معمار آب روی خود بر خاک می ریزد
که از لطف آن هلال ابرو اشارت بر نمی دارد
بود شور قیامت نقد بر صاحبدلی صائب
که چشم خود از آن کان ملاحت بر نمی دارد