عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۹
شکست حادثه بر ما نیافت دست‌ کمین
نرفت دامن عریان تنی به غارت چین
صفای دل نکشد خجلت گرانی جسم
به‌آب‌، آینه مشکل نمد شود سنگین
کدام ذره‌ که خورشید نیست در بغلش
هزار آینه دارد حقیقت خود بین
مباش بیخبر از مغز استخوان قلم
غبار کوچهٔ فکر است معنی رنگین
درِین تپشکده الفت کمین رفتن باش
خوش است پا به ‌رکابی مقیم خانهٔ زین
به درد عشق همان عشق محرم تو بس است
بساط شوخی عجز از شکست رنگ مچین
درپن چمن مخور از رنگ و بو فریب نشاط
بجز غبار تو چیزی نمی‌دمد ز زمین
ز سعی شعله خوش‌ست آشیان طرازی داغ
بلند رفته‌ای ای ناله ساعتی بنشین
به راه حسرت پرواز نام چون طاووس
نشانده‌ام ز هوس رنگها به زیر نگین
نه عیش دانم و نی غم جز اینقدر دانم
که چون جرس همه جا ناله می‌کنم به حنین
ز اشک دیدهٔ بیدل چو غنچه خون‌ گردد
اگر کند کف پای ترا حنا رنگین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۷
کو عبرت آگهی‌ که به تحقیق راه او
جو شد ز چشم آبلهٔ پا نگاه او
چون شمع قطع ساز نفس مفت بیدلی
کزاشک تیغ آب دهد برق آه او
مأوا کشیده‌ایم به دشتی که تا ابد
برق آب می‌خورد ز زبان گیاه او
حیران دستگاه حبابم‌ که بسته‌اند
نقد محیط در خم ترک کلاه او
دارم به سینه خون شده آهی ‌که همچو صبح‌
در کوچه‌های زخم گشودند راه او
بگذار تا به درد تمناش خون کنند
دل قابل وفاست مپرس ازگناه او
ما عاجزان ز کنج خموشی‌کجا رویم
آسوده‌ایم ناله صفت در پناه او
زبن قامتی که حلقهٔ تسلیم بیخودی‌ست
دامی فکنده‌ایم به راه نگاه او
آهسته رو که بر دل موری اگر خوری
گردی غبار خاطر خال سیاه او
چندانکه می‌شود نظر همتت بلند
دارد عروج آینهٔ بارگاه او
گر تار و پودکارگه عشق پروری
جز پنبه‌زار وهم ‌کتان نیست ماه او
بیدل اگر به عشق‌کند دعوی وفا
غیر از شکست رنگ چه باشد گواه او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۱
ای پرفشان‌ گرد نفس چندی شرار سنگ شو
ناقدردان راحتی بر خود زبان ننگ شو
جولان چه دارد در نظر غیر از تلاش درد سر
یک ره پس زانوی خم بنشین و عذر لنگ شو
فریاد کوس و کرنا می‌گویدت ‌کای بی‌حیا
زبن دنگ‌دنگ روز و شب ‌گر کر نگشتی دنگ شو
همت نمی‌چیند غنا بر عشوه پا در هوا
چون صبح‌ گرد رفته‌ای‌ گو یک دو دم اورنگ شو
می‌دان قدر این و آن دیدی زمین و آسمان
گر کهنه‌ات خواهی گران با ذره‌ای همسنگ شو
گلچینی باغ یقین ‌گر نیست تسکین آفربن
اوهام را هم‌ کم مبین خود روی دشت بنگ شو
شوق جنون تاز ترا کس نیست تا گیرد عنان
یکچند منزل در قدم‌ گرد ره و فرسنگ شو
بر معرفت نازیدنت دور است از فهمیدنت
چون عکس نتوان دیدنت آیینه‌ گوهر رنگ شو
آیینه داران جنون دارند یک عالم فسون
هر چند جهل ‌آیی‌ برون سرکوب صد فرهنگ شو
ای بوی موهومی چمن‌ کم نیست سیر وهم ظن
باری به ذوق پر زدن هنگامه ساز رنگ شو
بیدل به یاد زلف او گر ناله‌ای سر می‌کنم
تسلیم‌ گوشم می‌کشد کای بی‌ادب خود چنگ شو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۵
ای فکر نازکت را شبهت ‌کمینی از مو
تشویش عطسه تا کی مانند بینی از مو
در کارگاه فطرت نام شکست ننگست
باید قلم نبندد نقاش چینی از مو
دل آتش تو دارد ضبط نفس چه حرفست
اخگر نمی‌پسندد نقش نگینی از مو
نیرنگ التفاتت مغرور کرد ما را
افسون آفتاب است مار آفرینی از مو
تعظیم ناتوانان دشواریی ندارد
بر عضوها گران نیست بالا نشینی از مو
کم نیست شخص ما را در کسوت ضعیفی
از رشته دامنیها یا آستینی از مو
بالیدم از تخیل سرکوب آسمانها
بر خود نچیدم اما فرق یقینی از مو
عمریست ناتوانان ممنون آن نگاهند
ای دیدهٔ مروت زحمت نبینی از مو
ما را شکیب دل برد آنسوی خود فروشی
شبگیر کرد بیدل آواز چپنی از مو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۸
بر شعله تا چند نازیدن‌کاه
در دولت تیز مرگی‌ست ناگاه
صد نقص دارد سازکمالت
چندین هلال است پیش وپس ماه
در فکر خویشیم آزادگی‌کو
ما را گریبان افکنده در چاه
یارب چه سحر است افسون هستی
از هیچ بودن‌کس نیست اگاه
برغفلت خلق خفت مچینید
منظور نازست آیینهٔ شاه
دل صید عشق است محکوم‌ کس نیست
الحکم لله و الملک (لله)للاه
عمری تپیدیم تا خاک گشتیم
فرسنگها داشت این یک قدم راه
از صبح این باغ شبنم چه دارد
جز محمل اشک بر ناقهٔ آه
بر طبع آزاد ظلمست الفت
تا عمر باقیست عذر از نفس خواه
ای ناله خاموش در خانه‌کس نیست
یک حرف گفتیم افسانه کوتاه
بیدل چه‌گوبم ازیأس پیری
چون شمعم ازصبح روز است بیگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۰
در شکنج عزتند ارباب جاه
آب‌گوهر بر نمی‌آید ز چاه
نخوت شاهی دهان اژدهاست
شمع را در می‌کشد آخرکلاه
عمرها شد می‌تپد بی‌روی دوست
چون رگ یاقوت در خونم نگاه
در خیالش محو شد آثار من
این‌کتان را شست آخر نور ماه
در ادبگاه خم ابروی او
ماه نو دارد زبان عذر خواه
خانهٔ مجنون ما هم دود داشت
روزن چشم غزالان شد سیاه
شعله ی ما را درین آفت سرا
جز به خاکستر نمی‌باشد پناه
ناامیدی دستگاه زندگیست
تاروپود کسوت صبح است آه
شرم دار ای سرکش از لاف غرور
نیست بال شعله‌ات جز برگ کاه
باغ و بستان پر مکرر می‌شود
جانب دل هم نگاهی‌گاه گاه
در تماشاخانهٔ آیینه‌ام
می‌شود جوهر چو می‌سوزد نگاه
عشق را بر نقص استعداد من
گریهٔ ابر است بر حال گیاه
می‌گدازد شمع و از خود می‌رود
کای به خود واماندگان این است راه
دم مزن بیدل اگر صاحبدلی
محرم آیینه راکفر است آه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
در محیطی‌کز فلک طرح حباب انداخته
کشتی ما را تحیر در سراب انداخته
با دو عالم شوق بال بسملی آسوده‌ایم
عشق بر چندین تپش از ما نقاب انداخته
بر شکست شیشهٔ دلهای ما رحمی نداشت
آنکه در طاق خم آن زلف تاب انداخته
تاکجاها بایدم صید خموشی زیستن
در غبار سرمه چشمش دام خواب انداخته
نقشی از آیینهٔ‌ کیفیت ما گل نکرد
دفتر ما را خجالت در چه آب انداخته
هستی ما را سراغ از جلوه دلدار پرس
این کتان آیینه پیش ماهتاب انداخته
غیر شور ما و من بر هم زنی دیگر نداشت
عیش این بزمم نمکها در شراب انداخته
گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست
تشنگی ما را به توفان سراب انداخته
رخت همت تا نبیند داغ اندوه تری
سایهٔ ما خویش را در آفتاب انداخته
ای خیال اندیش مژگان اندکی مژگان بمال
می‌فشارد چشم من رخت در آب انداخته
ما و عنقا تا کجا خواهیم بحث شبهه‌کرد
لفظ ما بیحاصلی دور از کتاب انداخته
یک نگه‌کم نیست بیدل فرصت عمرشرار
آسمان طرح درنگم در شتاب انداخته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
غبار خط زلعل او به ‌رنگی سر برآورده
که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده
برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت
به آن رنگی که دارد عارضش‌ کمتر برآورده
به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
به هر مژگان زدن پروانه‌واری پر بر آورده
چسان در پرده دارم حسرت طفلی‌که نیرنگش
تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده
ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن
که پروازم چو بوی‌گل ز بال و پر بر آورده
ز تشویش توانایی برون‌ آ کز هلال اینجا
فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده
چه سازد بوی‌ گل گر نشنوی از سازش آهنگی
ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده
به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده
تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن
چو آتش‌ کز شکست رنگ خود بستر برآورده
به سامان غنا می‌نازم از اقبال تنهایی
دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده
به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را
چه سازد طبع انسانی‌که چرخش خر برآورده
چه جای خسّت مردم‌ که‌ گل هم درگلستانها
به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده
تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت‌ کن
مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده
حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا
سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۵
پرتوت هر جا بپردازدکنار آینه
آفتاب آید به‌گلگشت بهار آینه
در هوای شست زلفت خاک بر سرکرده‌اند
ماهیان جوهر اندر چشمه سار آینه
بی‌تو چون جوهر نگه در دیده‌ها مژگان شکست
آخر از ما نیزگل‌کرد انتظار آینه
دام جوهر نسخهٔ طاووس دارد در بغل
اینقدر رنگ ‌که شد یا رب شکار آینه
بیخودی ساغرکش‌کیفیت دیدارکیست
در شکست رنگ می‌بینم بهار آینه
هر چه بر معدوم مطلق بندی احسانست و بس
بایدم تا حشر بودن شرمسار آینه
تا به تمثالی رسد زین جلوه‌های بی‌ثبات
رفت در تشویش صیقل روزگار آینه
زین تماشاها صفای دل به غارت می‌رود
یک تامل آب در چشم از غبار آینه
غافل از تیر حوادث چند خواهی زیستن
عکس ایمن نیست اینجا در حصار آینه
دهر اگر زین رنگ پردازد بساط چشم تنگ
می‌چکد تمثال چون اشک از فشار آینه
بیدل از اندیشهٔ آن جلوهٔ حیرت ‌گداز
می‌رود چون آب از دست اختیار آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
امروزکیست مست تماشای آینه
کز ناز موج می‌زند اجزای آینه
دیوانهٔ جمال تو گر نیست از چه رو
جوهرکشیده سلسله در پای آینه
در حسرت بهار خطت ‌گرد می‌کند
جوهر به جای سبزه ز صحرای آینه
موقوف جلوهٔ ‌گل شبنم بهار توست
جوش‌ گهر ز موجهٔ دریای آینه
از شرم آنکه آب نشد از نظاره‌ات
گرداب خجلت است سراپای آینه
شد عمر صرف جلوه‌پرستی‌، ولی چه سود
نگرفت بینوا دل ما جای آینه
جز حیرت آنچه هست متاع‌ کدورت است
در عشق بعد از این من و سودای آینه
با خوی زشت صحبت روشندلان مخواه
زنگی خجل شود به تماشای آینه
حسن و هزار نسخهٔ نیرنگ در بغل
ما و دلی و یک ورق انشای آینه
روزی‌ که داد عرض نزاکت میان یار
افتاد مو به دیدهٔ بینای آینه
چندان که چشم باز کنی جلوه می‌دهد
اسمی‌ست ششجهت ز مسمای آینه
بیدل به هر دلی ندهند آرزوی داغ
اسکندر است باب تمنای آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
بی ‌تو دل در سینه‌ام دارد جنون افسانه‌ای
ناله‌ام جغدی قیامت کرده در وبرانه‌ای
در سراغ فرصت ‌گم‌کرده می‌سوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانه‌ای
آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم
چون چراغ کشته‌ام محبوس ظلمتخانه‌ای
جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت
آنقدر می‌دان که هویی بالد از دیوانه‌ای
درکلید سعی‌، امید گشاد کار نیست
از شکست دل مگر پیدا کنم دندانه‌ای
چارهٔ دیگر نمی‌یابم گریبان می‌درم
ناتوانیها چو مو می‌خواهد از من شانه‌ای
عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا
سوخت خرمنها بهم تا پاک‌کردم دانه‌ای
سبحه تا باقی‌ست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغری و لغزش مستانه‌ای
میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خوانده‌اند
بر بیاض گردن مینا خط پیمانه‌ای
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانه‌ای
دود دل عمریست بیدل می‌دهم پرواز و بس
بر گسستن بسته‌ام زنار آتشخانه‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۵
آه‌ که با دلم نبست عهد وفاق الفتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس ‌کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس‌ ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع من‌گریهٔ بی‌ندامتی
ریگ روان ‌کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمی‌گداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیری‌ام
کاش دمی چو بندنی‌لب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به‌ کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد می‌گذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من به‌گمان خوب بخت پا زده‌ام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن‌ از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بی‌عبارتی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۶
جهدکن تا نروی بر اثر نیک و بدی
که خضر نیز درین بادیه دام است وددی
تاگلستان تو در سبزهٔ خط ‌گشت نهان
دیده‌ای نیست‌ که چون لاله ندارد رمدی
داغها در دل خون گشته مهیا دارم
کرده‌ام نذروفای تو پر ازگل سبدی
جان چه باشدکه توان نذر توام اندیشید
اینقدر تحفه نیرزد به قبولی و ردی
عافیت دوستی و پرورش هوش خطاست
نیست درمحفل تحقیق چو می با خردی
ناصحا از دمت افسرد چراغ دل ما
کاش از توبه کند مرگ کنار لحدی
جوهری لازم تیغست چه پیدا چه نهان
ابروی ظلم تهی نیست ز چین جسدی
رونق جاه‌گر از اطلس و دیبا باشد
صیقل آینهٔ ماست غبار نمدی
همره قافلهٔ اشک تو هم راهی باش
که به از لغزش پا نیست به مقصد بلدی
همه جا داغ‌گدایی نتوان شد بیدل
خجلم بیشتر از هرکه ندارم مددی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۸
چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی
غباری را فراهم کرده‌ام در دامن بادی
به خاک افتاده‌ام اما غرور شعله خویان را
کفی خاکسترم از آرمیدن می‌دهد یادی
مباش ای مژدهٔ وصل از علاج ‌گریه‌ام غافل
هنوز این شعله خو دیوانه می ارزد به ارشادی
زکوه و دشت عشق آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
که خاکی خورد مجنونی و کوهی‌ کند فرهادی
طرب رخت شکفتن بسته است از گلشن امکان
مگر زخمی ببالد تا به عرض آید دل شادی
هوس دام خیالی چند در گرد نفس دارد
درین صحرا همه صیدیم و پیدا نیست صیادی
تو هر رنگی‌ که خواهی حیرت دل نقش می‌بندد
ندارد کارگاه وضع چون آیینه بهزادی
نباشد گر حضور جلوهٔ بالا بلندانت
به رنگ سایه واکش ساعتی در پای شمشادی
به یاد جلوهٔ او حیرت ما را غنیمت دان
صفای شیشه هم نقشیست از بال پریزادی
خطا از هرکه سر زد چون جبین‌، من در عرق رفتم
ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادی
توهم چون شمع محمل‌کش به سامان جگر خوردن
درین ره هر کسی از پهلوی خود می‌کشد زادی
نمی‌دانم چه ‌گم‌ کردم درین صحرا من بیدل
دلی می‌گویم و دارم به چندین نوحه فریادی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۶
بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری
ای چمنستان جمال‌، آینه دارد سحری
زندگی یک دو نفس‌، این همه پرواز هوس
کاغذ آتش زده‌ای سر خوش مست شرری
بر هوس نشو و نما، مفت خیالست بقا
ورنه در اقلیم فنا، یأس ندارد هنری
آه درین دشت هوس نیست به ‌کام دل‌ کس
مشت غباری که بچیند نمی از چشم تری
بی‌تو چو شمعم همه‌ تن سوختهٔ یأس وطن
داغی وآهیست ز من ‌گر طلبی پا و سری
قابل آگاهی او نیست خیال من و تو
حسن خدایی نشود آینه دارش دگری
جوش حباب انجمن شوکت دریا نشود
ما همه صیقل زده‌ایم آینهٔ بی‌جگری
نیست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما
آینه دارد همه جا خانهٔ بیرون دری
در بر هر زیر و بمی خفته فسون عدمی
در همه سازست رمی با همه رنگست پری
پردهٔ صد رنگ دری تا به چمن راه بری
خفته ته بال پری ‌کارگه شیشه‌گری
بیدل خونین جگرم بلبل بی‌بال و پرم
نیست درین غمکده‌ها نالهٔ من بی‌اثری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۳
به یأس هم نپسندید ننگ بیکاری
دل شکستهٔ ماکرد ناله معماری
در آن بساط ‌که موجود بودن‌ست غرض
چو ذره اندکی ما بس است بسیاری
به رنگ غنچه درین باغ بیدماغان را
نسیم درد سر و شبنم است سر باری
خدنگ ناله که از جوش نه فلک گذرد
منش به داغ جگر می‌کنم سپرداری
سرم به خدمت هستی فرو نمی‌آید
نفس به گردنم افتاد و کرد زناری
چه سحر کرد ندانم نگاه جادویت
که مرده است جهانی به ذوق بیماری
در آرزوی دهان تو بسکه دلتنگم
نفس به سینهٔ من ره برد به دشواری
جهانی از نم چشمم مگر به توفان رفت
به بحرش ای مژه‌ام بیش ازبن نیفشاری
دگر چو سایه‌ام از خانمان چه می‌پرسی
نشسته‌ام به غبار شکسته دیواری
نگاه اگر نشود صرف تار و پود تمیز
سر برهنه ‌کند چون حباب دستاری
ز هرزه تازی اگر بگذرد سرشک خوش است
گهر شود چو نشیند ز قطره سیاری
کجاست‌ گوهر دیگر محیط عرفان را
مگر ز جیب تامل سری برون آری
طلسم غنچه هجوم بهار در قفس است
به خون نشین و طرب‌کن اگر دلی داری
چه جلوه‌ها که نشد فرش حیرتم بیدل
صفای خانهٔ آیینه داشت همواری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۸
ای گشاد و بست مژگانت معمای پری
جام در دستست از چشم تو مینای پری
از تغافل تا نگاهت فرق نتوان یافتن
یک جنون می‌پرورد پنهان و پیدای پری
زین تمیزی چند کز ساز حواست ظاهر است
گر بفهمی بی‌مساسی نیست اعضای پری
عالمی را حرف و صوت بی‌اثر دیوانه‌کرد
طرف افسون داشت بی اسم مسمای پری
آخر آغوش خیال از خویش خالی‌کردنست
شیشه‌ای داری دو روزی گرم کن جای پری
تا کجا گردد غبار وحشت اسباب‌، جمع
بگذر از شیرازه‌ بندیهای اجزای پری
ای بهشت آگهی تا کی جنون وهم و ظن
آدمی‌، آدم چه می‌خواهی ز صحرای پری
کارگاه حسن تحقیق از تکلف ساده است
بیشتر بی‌نقش می بافند دیبای پری
آخر از وهم دو رنگی قدر خود نشناختم
شیشه‌ها بر سنگ زد فطرت ز سودای پری
سخت محجوب است حسن‌، آیینه‌دار شرم باش
ازتو چشم بسته می‌خواهد تماشای پری
هر کجا زین انجمن یابی سراغ شیشه‌ای
بی ‌ادب مگذر عرق ‌کرده‌ست سیمای پری
بیدل از آثار نیرنگ فلک غافل مباش
وضع این نه حلقه خلخالی‌ست در پای پری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۹
آسوده است شوق ز دل پیش نگذری
ای موج خون نگشته ازین ریش نگذری
از طبع ذره‌گر تپشی واکشی بس است
در پردهٔ خیال ازین پیش نگذری
بر خاک تشنه بارش اگر نیست رشحه‌ای
بی‌التفاتی از سر درویش نگذری
دربای عشق بیخود توفان این صداست
کای موج از گذشتگی خویش نگذری
سیلاب نیز طعمهٔ خاکست از احتیاط
زبن دشت آنقدر قدم اندیش نگذری
درکاروان غبار املهای آرزو
پس مانده است اگر تو ز خود پیش نگذری
بیدل غبار عالم اوهام زندگیست
نگذشته‌ای ز هیچ اگر از خویش نگذری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۰
دلدار قدح برکف‌، ما مرده ز مخموری
آه از ستم غفلت‌، فریاد ز مهجوری
سرمایهٔ آگاهی گر آینه‌داریهاست
در ما و تو چیزی نیست نزدیکتر از دوری
از نسخهٔ ما و من تحقیق چه خواندکس
تا نام و نفس باقیست آیینه و بی‌نوری
زبن یک دو نفس هستی صد سنگ به دل بستم
ویرانه قیامت چید بر خوابش ز معموری
تا چند ببالد کس چون آبله خون در دل
از پوست برون آورد ما را غم مستوری
رفع مرض غفلت از خلق چه امکانست
خورشید هم اینجا نیست بی‌علت شب‌کوری
بیقدری نعمت چیست آسانی تحصیلش
گر حرص عسل خواهد پیش آی به زنبوری
در مشرب‌کمظرفان بیمغزی فطرت بود
پرکرد صدا آخر پیمانهٔ منصوری
هرکارکه پیش آید انگارکه من‌کردم
زین بیش مجو طاقت در عالم معذوری
در دانه‌کشی مردیم چون مور ز حرص آخر
در خاک سیه بردیم هنگامهٔ مزدوری
ملکی‌ست شکست دل از ساز وفا مگسل
مو چین دگر دارد در کاسهٔ فغفوری
همنسبتی بیدل ما را به جنون انداخت
ما غفلت و او فطرت‌، ما ظلمتی او نوری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۱
سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تاثیری
کنون از ناله درتاریکی شب افکنم تیری
بجز مردن علاج ما و من صورت نمی‌بندد
تب شور نفسها در کفن دارد تباشیری
فلک بر مایه‌داران من و ما باجها دارد
عدم شو تا نبینی‌ گیرو دار حکم تقدیری
اگر از اهل تقوایی بپرهیز از توانایی
که در کیش تعین چون جوانی نیست بی‌پیری
به نفی سایهٔ موهوم‌ کن اثبات خورشیدی
همه قلبیم اما در گداز ماست اکسیری
رهایی نیست از اندیشهٔ عجز و غرور اینجا
به قانون خموشی هم‌نفس دارد بم و زیری
چه دیدی ای تامل زین خیال آباد موهومی
تو خوابی عرضه ده تا من هم آغازم‌ به تعبیری
نه گردون کهکشان دارد نه انجم کاروان دارد
درین صحرا جنونی ‌کرده باشد گرد نخجیری
محبت از مزاج عشقبازان ‌کینه نپسندد
پر پروانه ممکن نیست‌گردد زینت تیری
گر از دود دل و خون جگر صد پیرهن پوشم
همان چون ناله‌ام سر تا قدم نی رنگ تصویری
دلی پر دارد از مجنون ما سنگ‌ کف طفلان
مگر خالی‌کند در صورت ایجاد زنجیری
نپنداری به مرگ از جستجو فارغ شوم بیدل
به زیرخاک هم چون آفتابم هست شبگیری