عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۴
چون شرار کاغذ امشب عیش خرمن می‌کنم
می‌زنم آتش به خویش وگل به دامن می‌کنم
محرم ناموس دردم‌گریه‌ام بیکار نیست
تا نمیرد این چراغ امداد روغن می‌کنم
قطره‌ام عمریست دریا در بغل خوابیده است
تا به یادت غنچه‌ام‌، ناز شکفتن می‌کنم
صیقل آیینه دارد ناخنم در کار دل
کز خراش هر الف یک شمع روشن می‌کنم
گر نباشد جیبم از عریان تنی منظور خاک
سینه‌ای دارم زیارتگاه کندن می‌کنم
سبحه‌وارم بیش ازین سعی امل مقدور نیست
بار صد سر زحمت یک رشته گردن می‌کنم
ساز نومیدی متاع کاروان زندگیست
چون جرس تاگرد دل باقیست شیون می‌کنم
هم رکاب لاله‌ام از بی‌دماغیها مپرس
داغ در دل پا در آتش سیر گلشن می‌کنم
ناله عذر نارساییهای پرواز است و بس
بی‌پر و بالیست یاد آن نشیمن می‌کنم
گر به این فرصت چراغ زندگی دارد فروغ
گرهمه خورشید باشم خانه روشن می‌کنم
قفل مینای من بیدل نوای عیش هست
بر سلامت نوحهٔ درد شکستن می‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
دل را به مستی از من و ما ساده می‌کنم
بال صدای جام تر از باده می‌کنم
فکرتعلق جسدم نیست چون نفس
عمریست خدمت دل آزاده می‌کنم
جیبی به صد شکفتگی صبح می‌درم
حسرت نیاز عقل جنون زاده می کنم
در رنگ زرد می‌شکنم گرد خون دل
یاقوت می‌گدازم و بیجاده می‌کنم
جولان شعله عافیتش وقف اخگر است
من هم بساط آبله آماده می‌کنم
سیلم‌، ز بیقراری مجنون من مپرس
هر جا که منزلیست غمش جاده می‌کنم
شوق نثار خجلت‌ گوهر نمی‌کشد
نذر خرام او سر افتاده می‌کنم
چشم خیال دوخته‌ام بر طلسم دل
آیینه حلقهٔ در نگشاده می‌کنم
گرد شکوه وحشتم از نه فلک گذشت
بیدل هنوز یک علم استاده می‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۸
دعوت تنزیه حسن بی‌مثالی می‌کنم
گر زنم آیینه صیقل خانه خالی می‌کنم
سجده ره همچون قدم آخر به جایی می‌برد
پا گر از رفتار ماند جبهه مالی می‌کنم
پرتو مه هم برون هاله دارد گرد و من
گرد خود می‌گردم و ضبط حوالی می‌کنم
عمرها شد در شبستان تماشاگاه دهر
سیر این نه پرده فانوس خیالی می‌کنم
لاله وگل منتظر باشند و من همچون چنار
یک چراغان در بهار کهنه سالی می‌کنم
ننگم انجام غنا از فقر من پوشیده نیست
چینی‌ام هر چند دل باشد سفالی می‌کنم
شرم دارد جرات من از ملایم طینتان
آتشم‌گر پنبه می‌بندد زگالی می‌کنم
پوچ‌ بافیهای جا هم‌گر شود موی دماغ
پشمهای کنده بسیار است قالی می‌کنم
می‌زنم مژگان به هم تا رنگ امکان بشکند
گاهگاهی اینقدر بی‌اعتدالی می‌کنم
زندگی لیلیست مجنونانه باید زیستن
تا دمی دارد نفس ناز غزالی می‌کنم
شمع در محمل نمی‌داند کجا باید نشست
در گداز خویش جای خویش خالی می‌کنم
پیری‌ام بیدل به هر مو بست مضمون خمی
بعد از این ترتیب دیوان هلالی می‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
باز بیتابانه ایجاد نوایی می‌کنم
مطلب دیگر نمی‌دانم دعایی می‌کنم
مدعای صبح زین باغ امتحان فرصت است
تا نفس پر می‌زند کسب هوایی می‌کنم
ناامید عالم اقبال نتوان زیستن
استخوان نذر مدارای همایی می‌کنم
دامن دیگر نمی‌یابم درین حرمان ‌سرا
عذر بیکاری‌ست بیعت با حنایی می‌کنم
چون نفس کارم به تعمیر دل افتاده‌ست لیک
طرح بنیادی ز آب و گل جدایی می‌کنم
زور بازوی توکٌل ناخدای دیگر است
بی‌غم ساحل درین دریا شنایی می‌کنم
هر کجا باشم درین وحشت دلیل کاروان
جاده‌ها را محمل بانگ درایی می‌کنم
کو جوانی تا توانم عذر طاقت خواستن
پیرگشتم خدمت قد دوتایی می‌کنم
پیش یارانم دل بی‌آرزو شرمنده کرد
جام خالی ‌گر قبول افتد حیایی می‌کنم
از تصنع ننگ دارم ورنه من همچون سحر
می‌درم جیبی دماغ دلگشایی می‌کنم
یک سر مو گر برون آیم ز فکر نیستی
یا قیامت می‌نمایم یا بلایی می‌کنم
ما و من بیدل تعلق باف شغل زندگی‌ست
رشته‌ها می‌تابم و بند قبایی می‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم
ننگ لغزیدن ندارم پای سر در دامنم
با حلاوت آنقدر جوشیدم از یاد لبی
کارزو چین شد چو بند نیشکر در دامنم
تا عرق باشد نم اشکی دگر درکار نیست
چون جبین شرمساران چشم تر در دامنم
برکمر دارند دامن وحشت آهنگان و من
وحشتی دارم که می‌بندد کمر در دامنم
می‌زدم پایی به غفلت فتنه‌ها وا کرد چشم
خفته بود آشوب چندین دشت و در، در دامنم
بیش ازبن نتوان در پرواز گمنامی زدن
کز خجالت ریخت عنقا بال و پر در دامنم
ناامید وحشتم از بیدماغیها مپرس
بس که چیدم نیست از دامن اثر در دامنم
عشق ز افسون نفس هیهات آگاهم نکرد
چنگ زد این خار غم پر بی‌خبر در دامنم
با فلک‌گفتم ره صحرای عجزم طی نشد
گفت من‌ هم چون تو حیران سفر در دامنم
در چه سامان است بیدل‌ کسوت مجنون من
تا گریبان در خیال آید سحر در دامنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۹
به هر طرف‌ که هوای سفر شکست‌ کلاهم
همان شکست شد آخر چو موج توشهٔ راهم
خیال موی میان‌که شدگره به دل من
که عرض معنی باریک می دهد رگ آهم
به‌گلشنی‌که ادب داشت آبیاری حیرت
نمو ز جوهر آیینه وام‌کردگیاهم
کفیل عافیت من بس است وضع ضعیفی
ز رنگ رفته همان سر به بالش پرکاهم
به صفحه‌ای که نویسند حرفی از عمل من
خطاست نقطه‌اش از انفعال کار تباهم
به جز وبال چه دارد سواد نسخهٔ هستی
بس است آفت مورکلف به خرمن ماهم
به قطرگی ز محیطم مباش آنهمه غافل
اگر چه موی‌کمر نیستم حباب‌کلاهم
عبث درین چمنم نیست پر فشانی الفت
چو صبح بوی‌گلی دارد آشنایی آهم
چه ممکنست نبالد به عجز ریشهٔ جهدم
شکست آبله می‌افکند چو تخم به راهم
به جلوهٔ تو ندانم چسان رسم بیدل
به خود نمی‌رسم از بسکه نارساست نگاهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۳
وقت است‌کنیم‌گریه با هم
ای شمع شب است روز ما هم
دوریم جدا زدامن یار
چون دست شکسته از دعا هم
هستی چقدر رعونت انشاست
سرها دارد چو شمع پا هم
تا زندگیت نفس شمارست
رو چون نفس از خود و بیا هم
زین‌گرد نشسته در زمین‌ست
چیزیست چو صبح بر هوا هم
خونم چه نشان دهد زدستی
کایینه نگیرد از حنا هم
گر سر نکنم نیازتسلیم
چون اشک که بشکند کلاهم
از کوشش نارسا مپرسید
ما را نرساند تا به ما هم
هر جا بردیم نقب راحت
دیدیم بجا نبود جا هم
بر جوهرتیغ خم منازبد
سر می‌فکند قد دو تا هم
خاری ندمید ازین بیابان
مژگان طلب است خواب پا هم
بیدل چو عرق وفا سرشتان
آیند ز عبرت از حیا هم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۴
ز دل چون غنچه یک چاک‌ گریبانگیر می‌خواهم
گشاد کار خود بی‌ناخن تدبیر می‌خواهم
نی‌ام مخمور می‌ کز قلقل مینا به جوش آیم
سیه مست جنونم غلغل زنجیر می‌خواهم
به‌ کوثر گر زند ساغر ندارد بسملم سیری
دم آبی اگر می‌خواهم از شمشیر می‌خواهم
بنایم ننگ ویرانی‌ کشید از دست جمعیت
غبار دامن زلفی پی تعمیر می‌خواهم
ز آتش‌ کاش احرام جنون بندد سپند من
به وحشت جستنی زین خانهٔ دلگیر می‌خواهم
به هر مویم هجوم جلوه خوابانده‌ست مژگانها
ز شوقت جنبشی چون خامهٔ تصویر می‌خواهم
به بوی غنچه نسبت‌ کرده‌ام طرز کلامت را
زبان برگ گل در عذر این تقصیر می‌خواهم
درین صحرا جنون هرزه فکر دامها دارد
دو عالم جسته است از خویش و من نخجیر می‌خواهم
لب سوفارم از خمیازه‌های بی‌پر و بالی
ز گردون مقوس همتی چون تیر می‌خواهم
حصول مطلب از ذوق تمنا می‌کند غافل
زمان انتظار هر چه باشد دیر می‌خواهم
به رنگ من برون آید کسی تا قدر من داند
به این امید طفلی را که خواهم پیر می‌خواهم
ز حد بگذشت بیدل مستی شور جنون من
به چوب‌ گل چو بلبل اندکی تعزیر می‌خواهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۸
در جیب غنچه بوی بهار است و رنگ هم
بی فیض نیست گوشهٔ دل‌های تنگ هم
ساز طواف‌ دل نه همین جوهر صفاست
دارد هوای خانهٔ آیینه زنگ هم
بیگانگی ز طور غزالان چه ممکنست
ما را که چشمکی‌ست ز داغ پلنگ هم
اضداد ساز انجمن یک حقیقتند
مینا ز معدنی ا‌ست که آنجاست سنگ هم
در گلشنی که عرض خرام تو داده‌اند
محمل به دوش بوی ‌گلست آب و رنگ هم
خلقی به یاد چشم تو زنار بسته است
کفری به این‌ کمال ندارد فرنگ هم
تشویش بال و پر مکش ای طالب فنا
این راه قطع می‌شود از پای لنگ هم
تا آبیار مزرع جمیعتت کنند
آتش فکن به خرمن ناموس و ننگ هم
فرداست ربط الفت ما باد برده است
مفت وفاق‌ گیر درین عرصه جنگ هم
صد رنگ جانکنی‌ست درین‌ کوچه نام را
آسان نمی‌رسد سر یاران به سنگ هم
گویند در بساط وفا عجز می‌خرند
ای اهل ناز یاد من دل به چنگ هم
بیدل اگر به دست رسد گوهر وصال
باید وطن گرفت به ‌کام نهنگ هم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۹
خوشا عهدی‌ که غم‌ کوس تسلی می‌زد و دل هم
به کشت نادمیدن دانه ذوقی داشت حاصل هم
درشت و نرم صحرای تعلق یک اثر دارد
شلایین‌تر ز صد خارست دامنگیری‌ گل هم
به افسون نفس عمری فلکتاز هوس بودم
کنون دیدم‌ کزین جرأت ندارم راه در دل هم
به ذوق جستجوی لیلی عبرت نقاب ما
مگو مجنون بیابانی است‌، صحرایی‌ست محمل هم
زمینگیری ندارد بهرهٔ راحت درین وادی
چو تار شمع اینجا جاده پرداز است منزل هم
غرورکیست سرمشق دبیرستان نومیدی
که دارد کج‌کلاهی‌ها شکست فرد باطل هم
کف خاکستر پروانهٔ ما این نظر دارد
که برق شمع اگر این است خواهد سوخت محفل هم
به تصو‌یر خیال ای آینه زان جلوه قانع شو
همان تمثال خواهی دید اگر گشتی مقابل هم
غباری نیست بیتابی‌ کزین حیرتسرا جوشد
به هر کمفرصتی اینجا دماغی داشت بسمل هم
اگر از صفحهٔ آیینه حیرت می‌شود زایل
توان برداشتن از خاک راهت نقش بیدل هم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
با عشق نه نامیست نه ننگم‌ که برآیم
از خانه دگر با که بجنگم‌که بر آیم
در عرصهٔ توفیق چو تیغ‌ کف نامرد
نگرفت ‌نیام آن همه تنگم‌ که برآیم
رسوایی موهوم‌ گریبان در ننگست
زین بحر نه ماهی نه نهنگم‌ که برآیم
خلقی به عدم آینه‌پرداز خیال است
من زان گل نشکفته چه رنگم‌ که برآیم
بی‌همتی از تهمت پستی نتوان رست
زلف تو دهد دست به چنگم‌ که برآیم
مردان ز غم سختی ایام گذشتند
من نیز بر این‌ کوه پلنگم‌ که بر آیم
یکبار ز دل چون نفسم نیست‌ گذشتن
تا چند خورم خون و بلنگم‌ که برآیم
در قید جسد خون شدم از پیروی عقل
نامرد نیاموخت شلنگم‌ که بر آیم
پرواز دگر زین قفسم نیست میسر
راهی بگشاید پر رنگم‌ که بر آیم
کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر
چندان نپسندید درنگم‌ که بر آیم
در آینه خون می‌خورم از لنگر تمثال
ترسم زند این خانه به سنگم‌ که برآیم
از کلفت اسباب رهایی چه خیالست
بیدل به فشار دل تنگم‌ که بر آیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۶
یکدم آسایش به صد ابرام پیدا کرده‌ایم
سعی‌ها شد خاک تا آرام پیدا کرده‌ایم
تیره بختی نیز مفت دستگاه عجز ماست
روز اگر گم‌ گشت باری شام پیدا کرده‌ایم
مقصد عشاق رسوایی‌ست ما هم چون سحر
یک گریبان جامهٔ احرام پیدا کرده‌ایم
شهره واماندگی‌هاییم چون نقش نگین
پای تا بر سنگ آمد نام پیدا کرده‌ایم
قطرهٔ اشکیم ما را جهد کو جولان‌ کدام
از چکیدن تهمت یک گام پیدا کرده‌ایم
ای‌ شرر زین بیش برآیینهٔ‌ فطرت مناز
ما هم از آغاز خویش انجام پیدا کرده‌ایم
چشم حیران درکفیم از نشئهٔ دیدار و بس
بیخودی وقف تماشا جام پیدا کرده‌ایم
عمرها شد با خیال جلوهٔ او توأم است
بی نگه چشمی که چون بادام پیدا کرده‌ایم
خامشی‌ خلوتگهٔ وصلست و ما نامحرمان
از لب غفلت نوا پیغام پیدا کرده‌ایم
عمر زندانخانهٔ چندین تعلق بوده است
در غبار خود سراغ دام پیدا کرده‌ایم
خاک ما امروزگرم آهنگ پرواز فناست
ای هوس کسب هواها بام پیدا کرده‌ایم
عالم موهومه‌ای اسباب صورت بسته است
آنچه بیدل از خیال خام پیدا کرده‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۸
به ذوق سجدهٔ او از عدم گلباز می‌آیم
چه شوق‌ست اینکه یک پیشانی و صد ناز می‌آیم
تحیر نامه‌ها دارم‌، هزار آیینه دربارم
خیال آهنگ دیدارم به چندین ساز می‌آیم
خمستان در رکاب گردش رنگم چه سحرست این
به یاد نرگسی ساغرکش اعجاز می‌آیم
طواف کعبهٔ دل آمد و رفت نفس دارد
اگر صد بار ازین جا رفته باشم باز می‌آیم
به هر جا پاگذارم شوقت استقبال من دارد
ادب پروردهٔ عشقم به این اعزاز می‌آیم
ز تجدید بهار انس دارم در نظر رنگی
که‌ گر صد سال پیش آیم همان آغاز می‌آیم
نوای بوی گل سازم‌، نوید عالم رازم
نسیم گلشن نازم‌، هزار انداز می‌آیم
بهار آرزو در دل‌،‌ گل امید در دامن
به هر رنگی‌که می‌آیم چمن پرداز می‌آیم
به حکم مهر تابان اختیاری نیست شبنم را
پر و بالم تویی چندان‌ که در پرواز می‌آیم
خواص مرغ دست‌آموز دارد طینت بیدل
به هر جا می‌روم تا می‌دهی آواز می‌آیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۲
حسرتی در دل نماند از بسکه ما واسوختیم
یک دماغی داشتیم آن هم به سودا سوختیم
کس درین محفل زبان‌دان گداز دل نبود
چون سپند از خجلت عرض تمنا سوختیم
نشئهٔ تحقیق ما را شعلهٔ جواله‌کرد
گرد خودگشتیم چندانی‌که خود را سوختیم
حال هم وهم است از مستقبل اینجا دم مزن
آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختیم
در چراغان وفا تأثیر شوق دیگر است
خواب درچشم تماشا سوخت تا ما سوختیم
یک قدم وحشت ادا شد گرمی جولان شوق
همچو برق از جادهٔ نقش‌ کف پا سوختیم
اضطراب شعله‌ ی ما داغ افسردن نداشت
چون نفس از خواهش آرام دلها سوختیم
در دیار ما جو شمع از بسکه قحط درد بود
تا شود یک داغ پیدا جمله اعضا سوختیم
از نشان و نام ما بگذرکه ما بیحاصلان
دفتر خود یک قلم در بال عنقا سوختیم
صرفهٔ ما نیست بیدل خدمت دیر و حرم
شمع خود در هرکجا بردیم خود را سوختیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۳
یاد آن فرصت‌ که ما هم عذر لنگی داشتیم
چون شرر یک پر زدن ساز درنگی داشتیم
دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار
ورنه ما هم شیشه‌واری نذر سنگی داشتیم
عافیت چون موج شست از نقش ماگرد نمود
تا شکست دل پر افشان بود رنگی داشتیم
یأس گل‌کرد از نفس آیینهٔ ما صاف شد
آرزو چندانکه می‌جوشید رنگی داشتیم
خودنمایی هر قدر باشد تصور همتست
نام تا آیینهٔ ما بود ننگی داشتیم
عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار
ورنه در کیش اثر عبرت خدنگی داشتیم
نالهٔ ما گوش ‌کردن صرفهٔ یاران نکرد
در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم
جز فرو رفتن به ‌جیب عجز ننمودیم هیچ
همچو شمع آیینه درکام نهنگی داشتیم
حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد
ورنه تا مژگان بهم می‌خورد جنگی داشتیم
تا سپند ما به حرف آمد خموشی دود کرد
بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم
هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند
چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم
زندگی بیدل دماغ خلق در اوهام سوخت
ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۶
دیده را باز به دیدار که حیران کردیم
که خلل در صف جمعیت مژگان ‌کردیم
بسکه آشفته نگاهی سبق غفلت ماست
مژه را هم رقم خواب پریشان ‌کردیم
غیر وحشت نشد از نشئهٔ‌ تحقیق بلند
می به ساغر مگر از چشم غزالان ‌کردیم
زبن دو تا رشته‌که هر دم نفسش می‌خوانند
مفت ما بود که چون صبح‌ گریبان ‌کردیم
خاک خجلت به سرچشم چه طاعت چه‌گناه
هر چه کردیم درین کلیهٔ ویران کردیم
عرصهٔ‌ کون و مکان وسعت یک گام نداشت
چون نگه بیهده اندیشهٔ جولان کردیم
رهزنی داشت اگر وادی بی‌مطلب عشق
عافیت بود که زندانی نسیان کردیم
موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند
بحر عجزیم‌ که در آبله توفان ‌کردیم
سوختن انجمن آرای هوس بود چو شمع
داغ را مغتنم دیدهٔ حیران کردیم
حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن
اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم
تازه‌رویی ز دل غنچهٔ ما صحرا ریخت
آنقدر جبهه گشودیم که دامان کردیم
عشق در عرض وفا انجمن معشوقست
چشم‌بندی‌که به این پیکر عریان کردیم
بیدل از بسکه تنک مایهٔ دردیم چو شمع
صد نگه آب شد و یک مژه‌گریان‌کردیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲
عشق هویی زد به صد مستی جنون باز آمدیم
باده شورانگیخت بیرون خم راز آمدیم
آینه صیقل زدن بی صید تمثالی نبود
سینه در یادت خراشیدیم وگلباز آمدیم
جسم خاکی گر نمی‌بود اینقدر شوخی که داشت
بیشتر زین سرمه باب چشم غماز آمدیم
چون سحر زین ‌یک تبسم قید نیرنگ نفس
با همه پرواز آزادی قفس ساز آمدیم
آشیان پرداز عنقا بود شوق بی‌نشان
گفت‌وگوی رنگ بالی زد به پرواز آمدیم
دوری آن ‌مهر تابان نور ما را سایه ‌کرد
بهر این روز سیه زان عالم ناز آمدیم
لب گشودن انحراف جادهٔ تسلیم بود
شکر هم‌گر راهبر شد شکوه پرداز آمدیم
نغمهٔ ما برشکست ساز محمل می‌کشد
سرمه رفتیم آنقدر از خودکه آواز آمدیم
از کفی خاک این‌قدر گرد قیامت حیرت است
بی تکلف سحر جوشیدیم و اعجاز آمدیم
اول و آخر حسابی از خط پرگار داشت
چون بهم پیوست بی‌انجام و آغاز آمدیم
فرعها را از رجوع اصل بیدل چاره نیست
راهها سر بسته بود آخر به خود باز آمدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶
خاک نمیم امروز دی محو یاد بودیم
در عالمی‌که هستیم شادیم و شاد بودیم
درکوه آتش سنگ‌، در باغ جوهر رنگ
با این متاع موهوم در هر مزاد بودیم
چاک جگرکجا بود مژگان تر کرا بود
با داغ این هوسها در اتحاد بودیم
اجزای ما ز شوخی ناکام رفت بر باد
گر می‌نشست این‌گرد نقش مراد بودیم
عشق مقام ما را با خود خیالها بود
در نرد اعتبارات خال زیاد بودیم
رسم حضور و غیبت‌کم داشت محفل انس
فارغ ز خیر مقدم تأخیر باد بودیم
بستیم ازتعلق بر دوش فطرت آخر
افسردنی که گویی یکسر جماد بودیم
فطرت ز ما جنون خواند تحقیق چشم خواباند
چون نقش بال عنقا پر بی‌سواد بودیم
گر از فرامشانیم امروز شکوه ازکیست
زین پیش هم کسی را ما کی به یاد بودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۸
نه لفظ از پرده می‌جوشد نه معنی می‌دهد رویم
همان یک رفتن دل می‌کند گرد آنچه می‌گویم
مپرس ازمزرع بیحاصل نشو و نمای من
چو تخم اشک می‌کارم گداز ناله می‌رویم
به چندین ناز خونم می‌چکد در پردهٔ حسرت
تغافل بسملم یعنی شهید تیغ ابرویم
ندارم از هجوم ناتوانی رنگ گرداندن
به رنگ سایه گر آتش نهی در زیر پهلویم
ز بس شخص نمودم آب شد از شرم پیدایی
عرق می‌چینم از آیینه گر تمثال می‌جویم
تو فرصت وانما تا من کنم تدبیر آرایش
به رنگ دود شمع‌ از شانه دارد شرم‌ گیسویم
به جا وامانده‌ام چون شمع لیک از ننگ افسردن
به دوش شعله محمل می‌کشد عجز تک و پویم
نی‌ام گوهر که هر یکقطره آبم بگذرد از سر
اگرتوفان مدّ چون موج بوسد پای زانویم
غرور هستی‌ام با تیغ نازش بر نمی‌آید
به این گردن که می‌بینی به صد باریکی مویم
ز عدل ناتوانی ناله را با کوه می‌سنجم
درین بازار سنگ کم نمی‌گردد ترازویم
چو شبنم تا درین گلزار عبرت چشم وا کردم
حیا غیر از عرق رنگی دگر نگذاشت بر رویم
نگردی غافل از فیض سواد معنی‌ام بیدل
تماشا بر سحر می‌خندد ازگلهای شببویم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
سخت جانی هرکجا آید به عرض امتحان
مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان
تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان
می‌کند فانوس شب روشن چراغ‌ کهکشان
از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه
وحشت ما بال و پر کرده‌ست اندر آشیان
در بیابانی که می‌بالد رم دیوانه‌ام
می‌کنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان
گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب
ناله را زنجیر می‌گردد رگ خواب گران
مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من
دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان
رنگ می‌بازد سراپایم به یک پرواز دل
در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان
تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست
کز رگ هر سنگ همچون تار می‌جوشد فغان
حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط
موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان
حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد
ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان
قابل عرض سجودت کو به سامان جبهه‌ای
از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان
هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است
خانه دارد در بغل تا حلقه می‌باشد کمان
نیست بیدل گوشه گیریهای ما بی‌مصلحت
خلوتی می‌باید ارباب سخن را چون زبان