عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۶
به حسرت غنچهام یعنی به دلتنگی وطن دارم
خیالی در نفس خون میکنم طرح چمن دارم
سپند من به نومیدی قناعت کرد از این محفل
تو از می چهره میافروز من هم سوختن دارم
کف خاکسترم بشکاف و داغ دل تماشا کن
چراغ لالهای در رهن مهتاب و سمن دارم
وداع آماده شو گر ذوق استقبال من داری
که من چون برق ، از خود رفتنی در آمدن دارم
نمیدانم چه نیرنگ است افسون محبت را
که خود را هم تو میپندارم و با خود سخن دارم
به خاموشی ز ساز عجز تصویرم مشو غافل
شکست دل فغانها دارد از رنگیکه من دارم
که دارد فکر بیسامانی وضع حباب من
به رنگیگشتهام عریان کهگویی پیرهن دارم
به غفلت خانهٔ امکان چه امکان است یکتایی
دویی میپرورم در پرده تا جان در بدن دارم
دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخی رنگی
قیامت انتخابم نسخهها بر همزدن دارم
درین صحرا ز بس فرشست اجزای شهید من
غباری هم گر از خود چشم پوشد من کفن دارم
گر آگاهم و گر غافل، نگردد حیرتم زایل
تو بر آیینه مرهم نه که من داغی کهن دارم
به هر افسردگی بیدل مباش از نالهام غافل
که من برقی به جان عالمی آتش فکن دارم
خیالی در نفس خون میکنم طرح چمن دارم
سپند من به نومیدی قناعت کرد از این محفل
تو از می چهره میافروز من هم سوختن دارم
کف خاکسترم بشکاف و داغ دل تماشا کن
چراغ لالهای در رهن مهتاب و سمن دارم
وداع آماده شو گر ذوق استقبال من داری
که من چون برق ، از خود رفتنی در آمدن دارم
نمیدانم چه نیرنگ است افسون محبت را
که خود را هم تو میپندارم و با خود سخن دارم
به خاموشی ز ساز عجز تصویرم مشو غافل
شکست دل فغانها دارد از رنگیکه من دارم
که دارد فکر بیسامانی وضع حباب من
به رنگیگشتهام عریان کهگویی پیرهن دارم
به غفلت خانهٔ امکان چه امکان است یکتایی
دویی میپرورم در پرده تا جان در بدن دارم
دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخی رنگی
قیامت انتخابم نسخهها بر همزدن دارم
درین صحرا ز بس فرشست اجزای شهید من
غباری هم گر از خود چشم پوشد من کفن دارم
گر آگاهم و گر غافل، نگردد حیرتم زایل
تو بر آیینه مرهم نه که من داغی کهن دارم
به هر افسردگی بیدل مباش از نالهام غافل
که من برقی به جان عالمی آتش فکن دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم
جنون مغزی که من دارم برون استخوان دارم
نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم
سپند حسرتم تا سرمه میگردم نشان دارم
ز رمز محفل بیمغز امکانم چه میپرسی
کف خاکستری در جیب این آتش نشان دارم
به این افسردگیها شوخیی دارد غبار من
که گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم
به رنگ گردباد از خاکساری میکشم جامی
که تا بر خویش میپیچم دماغ آسمان دارم
مباشید از قماش دامن برچیدهام غافل
که من صد صبح ازین عالم برون چیدن دکان دارم
نفس سرمایهای با این گرانجانی نمیباشد
شرر تاز است کوه اینجا و من ضبط عنان دارم
به غیر از سوختنکاری ندارد شمع این محفل
نمیدانم چه آسایش من آتش به جان دارم
به این سامان اگر باشد عرقپیمایی خجلت
ز خاکم تا غباری پر زند آب روان دارم
خجالت صد قیامت صعبتر از مرگ میباشد
جدا از آستانت مردنم این بس که جان دارم
به دوش هر نفس بار امیدی بستهام بیدل
ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم
جنون مغزی که من دارم برون استخوان دارم
نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم
سپند حسرتم تا سرمه میگردم نشان دارم
ز رمز محفل بیمغز امکانم چه میپرسی
کف خاکستری در جیب این آتش نشان دارم
به این افسردگیها شوخیی دارد غبار من
که گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم
به رنگ گردباد از خاکساری میکشم جامی
که تا بر خویش میپیچم دماغ آسمان دارم
مباشید از قماش دامن برچیدهام غافل
که من صد صبح ازین عالم برون چیدن دکان دارم
نفس سرمایهای با این گرانجانی نمیباشد
شرر تاز است کوه اینجا و من ضبط عنان دارم
به غیر از سوختنکاری ندارد شمع این محفل
نمیدانم چه آسایش من آتش به جان دارم
به این سامان اگر باشد عرقپیمایی خجلت
ز خاکم تا غباری پر زند آب روان دارم
خجالت صد قیامت صعبتر از مرگ میباشد
جدا از آستانت مردنم این بس که جان دارم
به دوش هر نفس بار امیدی بستهام بیدل
ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۱
میام به ساغر اگر خشک شد خمار ندارم
خزانگمست به باغیکه من بهار ندارم
هوس چه ریشه کند در زمین شرم دمیدن
چو تخم اشک عرق واری آبیار ندارم
محبت از دل افسردهام به پیش که نالد
قیامت است که من سنگم و شرار ندارم
به حیرتم چه کنم تحفهٔ نوید وصالش
نگه بضاعتم و غیر انتظار ندارم
به بحر عشق چه سازند زورق طاقت
کنار جوست طلب لیک منکنار ندارم
کرم کنی اگرم قابل کرم نشناسی
که خاک تا نشوم شکر حقگذار ندارم
تو خواه سر خط گبرم نویس خواه مسلمان
نگین بیجسم از هیچ نقش عار ندارم
ز سحرکاری نیرنگ عشق دم نتوان زد
برون نجستهام از خلوتیکه بار ندارم
مگر کند غم نایابیام کدورتی انشا
سراغم از که طلب میکنی غبار ندارم
فتادهام به خم و پیچ عبرتیکه مپرسید
برون بحر شنا دارم اختیار ندارم
دگر میفکنم ای وهم در گمان تعین
که من اگر همه غیرم به غیر یار ندارم
حباب و کلفت اسباب بیدل این چه خیالست
بجز خمی که به دوش من است بار ندارم
خزانگمست به باغیکه من بهار ندارم
هوس چه ریشه کند در زمین شرم دمیدن
چو تخم اشک عرق واری آبیار ندارم
محبت از دل افسردهام به پیش که نالد
قیامت است که من سنگم و شرار ندارم
به حیرتم چه کنم تحفهٔ نوید وصالش
نگه بضاعتم و غیر انتظار ندارم
به بحر عشق چه سازند زورق طاقت
کنار جوست طلب لیک منکنار ندارم
کرم کنی اگرم قابل کرم نشناسی
که خاک تا نشوم شکر حقگذار ندارم
تو خواه سر خط گبرم نویس خواه مسلمان
نگین بیجسم از هیچ نقش عار ندارم
ز سحرکاری نیرنگ عشق دم نتوان زد
برون نجستهام از خلوتیکه بار ندارم
مگر کند غم نایابیام کدورتی انشا
سراغم از که طلب میکنی غبار ندارم
فتادهام به خم و پیچ عبرتیکه مپرسید
برون بحر شنا دارم اختیار ندارم
دگر میفکنم ای وهم در گمان تعین
که من اگر همه غیرم به غیر یار ندارم
حباب و کلفت اسباب بیدل این چه خیالست
بجز خمی که به دوش من است بار ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۴
ببین به ساز و مپرس از ترانهای که ندارم
توان به دیده شنیدن فسانهای که ندارم
به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل
شناورم به امید کرانهای که ندارم
به رنگ شعلهٔ تصویر سخت بی پر و بالم
چها نسوختهام از زبانهای که ندارم
هزار چاک دل آغوش چیدهام به تخیل
هواپرست چه گیسوست شانهای که ندارم؟
به چاره سازی وهم تعلقم متحیر
مگر جنون زند آتش به خانهای که ندارم
فسونکمند هوس نیست بیبضاعتی من
کسی کلاغ نگیرد به دانهای که ندارم
به عزم بیجهتی گم نکردهام ره مقصد
خطا ندوختهام بر نشانهای که ندارم
دگر چه پیش توان برد در ادبگه نازش
به غیر آینه بودن بهانهای که ندارم
لوای فتنه کشیدهست تا به دامن محشر
نفس شمار دو ساعت زمانهای که ندارم
فغان که بست به بالم هزار شعله تپیدن
نشیمنی که نبود آشیانهای که ندارم
اگر به دیر کبابم، وگر بهکعبه خرابم
من کشیده سر از آستانهای که ندارم
ز یأس بیدلیام گل نکرد شوخی آهی
نفس چه ریشه دواند ز دانهای که ندارم
توان به دیده شنیدن فسانهای که ندارم
به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل
شناورم به امید کرانهای که ندارم
به رنگ شعلهٔ تصویر سخت بی پر و بالم
چها نسوختهام از زبانهای که ندارم
هزار چاک دل آغوش چیدهام به تخیل
هواپرست چه گیسوست شانهای که ندارم؟
به چاره سازی وهم تعلقم متحیر
مگر جنون زند آتش به خانهای که ندارم
فسونکمند هوس نیست بیبضاعتی من
کسی کلاغ نگیرد به دانهای که ندارم
به عزم بیجهتی گم نکردهام ره مقصد
خطا ندوختهام بر نشانهای که ندارم
دگر چه پیش توان برد در ادبگه نازش
به غیر آینه بودن بهانهای که ندارم
لوای فتنه کشیدهست تا به دامن محشر
نفس شمار دو ساعت زمانهای که ندارم
فغان که بست به بالم هزار شعله تپیدن
نشیمنی که نبود آشیانهای که ندارم
اگر به دیر کبابم، وگر بهکعبه خرابم
من کشیده سر از آستانهای که ندارم
ز یأس بیدلیام گل نکرد شوخی آهی
نفس چه ریشه دواند ز دانهای که ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۷
خاموشم و بیتابی فریاد تو دارم
چندانکه فراموش توام یاد تو دارم
این ناله که قد میکشد از سینهٔ تنگم
تصویر نهال ز غم آزاد تو دارم
تمثال گل و رنگ بهارم چه فریبد
من آینهٔ حسن خداداد تو دارم
هرچند به صد رنگ زنم دست تصنع
چون وانگرم خامهٔ بهزاد تو دارم
تا زندهام از جانکنیام نیست رهایی
شیرینی و من خدمت فرهاد تو دارم
گو شیشهٔ امکان شکند سنگ حوادث
من طاقی از ابروی پریزاد تو دارم
پرواز نفس یاد گرفتاری شوق است
این یک دو پر از خانهٔ صیاد تو دارم
چشمت به نگاهی ز جهان منتخبمکرد
تمغای قبول از اثر صاد تو دارم
مطرب چه تراود ز نیبینفس من
هر ناله که من دارم از ارشاد تو دارم
بیدل تو به من هیچ مدارا ننمودی
عمریستکه پاس دل ناشاد تو دارم
چندانکه فراموش توام یاد تو دارم
این ناله که قد میکشد از سینهٔ تنگم
تصویر نهال ز غم آزاد تو دارم
تمثال گل و رنگ بهارم چه فریبد
من آینهٔ حسن خداداد تو دارم
هرچند به صد رنگ زنم دست تصنع
چون وانگرم خامهٔ بهزاد تو دارم
تا زندهام از جانکنیام نیست رهایی
شیرینی و من خدمت فرهاد تو دارم
گو شیشهٔ امکان شکند سنگ حوادث
من طاقی از ابروی پریزاد تو دارم
پرواز نفس یاد گرفتاری شوق است
این یک دو پر از خانهٔ صیاد تو دارم
چشمت به نگاهی ز جهان منتخبمکرد
تمغای قبول از اثر صاد تو دارم
مطرب چه تراود ز نیبینفس من
هر ناله که من دارم از ارشاد تو دارم
بیدل تو به من هیچ مدارا ننمودی
عمریستکه پاس دل ناشاد تو دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۸
شبیکه بیتوجهان را به یاس تنگ برآرم
ز نالهای که کنم کوه را ز سنگ برآرم
چه دولتیست که در یاد آن بهار تبسم
نفس قدح به کف و ناله گل به چنگ برآرم
به نیم گردش چشمی که واکشم به خیالت
فرنگ را چو غبار از جهان رنگ برآرم
چه ممکن استکه تمثال آفتاب نبندد
چو سایه آینهای را که من ز زنگ برآرم
صفاست حوصله پرداز بحر ظرفی دلها
زآب آینه من هم سرنهنگ برآرم
ازین دلی که چو آماج بوی امن ندارد
نفس دمی که بر آرم همان خدنگ بر آرم
شکست چینی فغفورگو سفال بر آمد
چه صنعت است که مو از خمیر سنگ بر آرم
نریخت سعی زمینگیریام به حاصل دیگر
جز این که خار تکلف ز پای لنگ برآرم
خمار تا به کیام بیدماغ حوصله دارد
خوش است جام می از شیشهها به رنگ برآرم
ز چرخ چندکشم انفعال شیشه دلیها
روم جنون کنم و پوست زین پلنگ برآرم
هزار رنگگریبان درد جنون ندامت
که من چو صبح نفس زبن قبای تنگ برآرم
به ششجهت گل خورشید بستم و ننمودم
به حیرتم من بیدل دگرچه رنگ برآرم
ز نالهای که کنم کوه را ز سنگ برآرم
چه دولتیست که در یاد آن بهار تبسم
نفس قدح به کف و ناله گل به چنگ برآرم
به نیم گردش چشمی که واکشم به خیالت
فرنگ را چو غبار از جهان رنگ برآرم
چه ممکن استکه تمثال آفتاب نبندد
چو سایه آینهای را که من ز زنگ برآرم
صفاست حوصله پرداز بحر ظرفی دلها
زآب آینه من هم سرنهنگ برآرم
ازین دلی که چو آماج بوی امن ندارد
نفس دمی که بر آرم همان خدنگ بر آرم
شکست چینی فغفورگو سفال بر آمد
چه صنعت است که مو از خمیر سنگ بر آرم
نریخت سعی زمینگیریام به حاصل دیگر
جز این که خار تکلف ز پای لنگ برآرم
خمار تا به کیام بیدماغ حوصله دارد
خوش است جام می از شیشهها به رنگ برآرم
ز چرخ چندکشم انفعال شیشه دلیها
روم جنون کنم و پوست زین پلنگ برآرم
هزار رنگگریبان درد جنون ندامت
که من چو صبح نفس زبن قبای تنگ برآرم
به ششجهت گل خورشید بستم و ننمودم
به حیرتم من بیدل دگرچه رنگ برآرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
غبار یأسم به هر تپیدن هزار بیداد مینگارم
به سرمه فرسود خامه اما هنوز فریاد مینگارم
به مکتب طالع آزمایی ندارم از جانکنی رهایی
قفای زانوی نارسایی دماغ فرهاد مینگارم
اگر به بر عشق تار مویی رسم به نقاش آن تبسم
ز پردهٔ دیده تا به مژگان چه حیرتآباد مینگارم
ز سطر عنوان عجز نالی مباد مکتوب شوق خالی
ز آشیان شکسته بالی پری به صیاد مینگارم
تعافلتکرد پایمالم چسان نگریم چرا ننالم
فرامشیهای رنگ حالم فرامشت باد مینگارم
نه گرد میفهمم از سواری نه رنگ میخواهم از بهاری
شکستهٔ کلک اعتباری به اوج ایجاد مینگارم
درین دبستان به سعی کامل نخواندم افسون نقش باطل
کمالم این بس که نام بیدل به خط استاد مینگارم
به سرمه فرسود خامه اما هنوز فریاد مینگارم
به مکتب طالع آزمایی ندارم از جانکنی رهایی
قفای زانوی نارسایی دماغ فرهاد مینگارم
اگر به بر عشق تار مویی رسم به نقاش آن تبسم
ز پردهٔ دیده تا به مژگان چه حیرتآباد مینگارم
ز سطر عنوان عجز نالی مباد مکتوب شوق خالی
ز آشیان شکسته بالی پری به صیاد مینگارم
تعافلتکرد پایمالم چسان نگریم چرا ننالم
فرامشیهای رنگ حالم فرامشت باد مینگارم
نه گرد میفهمم از سواری نه رنگ میخواهم از بهاری
شکستهٔ کلک اعتباری به اوج ایجاد مینگارم
درین دبستان به سعی کامل نخواندم افسون نقش باطل
کمالم این بس که نام بیدل به خط استاد مینگارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
بر آسمان رسانم و گر بر هوا برم
مشت غبار خویش ز راهت کجا برم
گر استخوان من بپذیرد سگ درت
بر عرش ناز سایهٔ بال هما برم
شایان دست بوس توام نیست نامهای
دریوزهای به قاصد برگ حنا برم
عمر به غم گذشته مباد آیدم به پیش
خود را از این ستمکده رو بر قفا برم
امید فال جرأت دیدار میزند
آیینهسان عرق کنم و بر حیا برم
پر نارساست کوشش ظلمت خرام شمع
شب طی شود که من نگهی تا به پا برم
پیری نفس گداخت کنون ما و من خطاست
بیریشه چند تهمت نشو و نما برم
عریان تنان ز ننگ فضولی گذشتهاند
کو پنبهای که تحفه به دلق گدا برم
تا رنج انتظار اجابت توان کشید
دست دگر به دعوت دست دعا برم
آرایشی به غیرت مجنون نمیرسد
جیبی درم که رنگ ز بند قبا برم
امید نارساست دعاکن که چون حباب
بار نفس دو روز به پشت دوتا برم
بیدل ز حد گذشت معاصی و من همان
ردّ نیستم اگر به درش التجا برم
مشت غبار خویش ز راهت کجا برم
گر استخوان من بپذیرد سگ درت
بر عرش ناز سایهٔ بال هما برم
شایان دست بوس توام نیست نامهای
دریوزهای به قاصد برگ حنا برم
عمر به غم گذشته مباد آیدم به پیش
خود را از این ستمکده رو بر قفا برم
امید فال جرأت دیدار میزند
آیینهسان عرق کنم و بر حیا برم
پر نارساست کوشش ظلمت خرام شمع
شب طی شود که من نگهی تا به پا برم
پیری نفس گداخت کنون ما و من خطاست
بیریشه چند تهمت نشو و نما برم
عریان تنان ز ننگ فضولی گذشتهاند
کو پنبهای که تحفه به دلق گدا برم
تا رنج انتظار اجابت توان کشید
دست دگر به دعوت دست دعا برم
آرایشی به غیرت مجنون نمیرسد
جیبی درم که رنگ ز بند قبا برم
امید نارساست دعاکن که چون حباب
بار نفس دو روز به پشت دوتا برم
بیدل ز حد گذشت معاصی و من همان
ردّ نیستم اگر به درش التجا برم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۷
چه حاجتست به بند گران تدبیرم
چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم
اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست
توان به جنبش مژگانکشید تصویرم
ز بسکه ششجهت از منگرفته است غبار
اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم
ز یأس قامت خمگشته نالهام نفس است
شکستهاند به درد کمان تدبیرم
جنون من چو نگه قابل تسلی نیست
مگر به دیدهٔ حیرانکنند زنجیرم
نگشت لنگر آسایشم زمینگیری
چو سایه می برد از خویش پای در قیرم
نوای پست و بلند زمانه بسیارست
خیال چند فریبد به هر بم و زیرم
رمید فرصت هستی و من ز سادهدلی
چو صبح میروم از خویش تا نفسگیرم
دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست
که بیتو زندهام و یک نفس نمیمیرم
به جای ناله نفس هم اگر کشم کم نیست
نمانده است دماغ خیال تأثیرم
هجوم جلوهٔ یار است ذره تا خورشید
به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم
چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم
اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست
توان به جنبش مژگانکشید تصویرم
ز بسکه ششجهت از منگرفته است غبار
اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم
ز یأس قامت خمگشته نالهام نفس است
شکستهاند به درد کمان تدبیرم
جنون من چو نگه قابل تسلی نیست
مگر به دیدهٔ حیرانکنند زنجیرم
نگشت لنگر آسایشم زمینگیری
چو سایه می برد از خویش پای در قیرم
نوای پست و بلند زمانه بسیارست
خیال چند فریبد به هر بم و زیرم
رمید فرصت هستی و من ز سادهدلی
چو صبح میروم از خویش تا نفسگیرم
دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست
که بیتو زندهام و یک نفس نمیمیرم
به جای ناله نفس هم اگر کشم کم نیست
نمانده است دماغ خیال تأثیرم
هجوم جلوهٔ یار است ذره تا خورشید
به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۱
چه دولت است که من نامت از ادب گیرم
ز شرم دست تهی دامنی به لبگیرم
به عشق اگر همه تن غوطهام دهند به قیر
چوداغ لاله سحرها به طوف شبگیرم
به این زبان که چو شمعم دماغ میسوزد
خموشا اگر نشوم انجمن به تبگیرم
خمار اگر نشود ننگ مجلس آرایی
به مستی حلب شیشهگر حلبگیرم
غم وراثت آدم نخوردهام چندان
که راه خلد به امید این نسب گیرم
ندارم این همه رغبت به لذت دنیا
که ننگ آتشک از بوی این جلب گیرم
چو موی چینی از اقبال من چه میپرسی
عنان به شام شکستهست سعی شبگیرم
خوشست چشم بپوشم ز نقشکار جهان
هزار نسخه به این نقطه منتخبگیرم
ز طرف مشرب مستان خجل شوم بیدل
دمیکه هفت فلک برگی از عنبگیرم
ز شرم دست تهی دامنی به لبگیرم
به عشق اگر همه تن غوطهام دهند به قیر
چوداغ لاله سحرها به طوف شبگیرم
به این زبان که چو شمعم دماغ میسوزد
خموشا اگر نشوم انجمن به تبگیرم
خمار اگر نشود ننگ مجلس آرایی
به مستی حلب شیشهگر حلبگیرم
غم وراثت آدم نخوردهام چندان
که راه خلد به امید این نسب گیرم
ندارم این همه رغبت به لذت دنیا
که ننگ آتشک از بوی این جلب گیرم
چو موی چینی از اقبال من چه میپرسی
عنان به شام شکستهست سعی شبگیرم
خوشست چشم بپوشم ز نقشکار جهان
هزار نسخه به این نقطه منتخبگیرم
ز طرف مشرب مستان خجل شوم بیدل
دمیکه هفت فلک برگی از عنبگیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۳
چو ماه نو به چندین حسرت از خود کام میگیرم
جنونها میکند خمیازه تا یک جام میگیرم
به این گوشی که معنی از تمیزش ننگ میدارد
طنین پشهای گر بشنوم الهام میگیرم
ز فهم مدعا پر دورم افکندهست موهومی
همه با خویش اگر دارم سخن پیغام میگیرم
کمینگاه دو عالم غفلتم از قامت پیری
امل هر جا پرد در حلقهٔ این دام میگیرم
هوای کعبهٔ شوقی به شور آورد مغزم را
که چون شمع استخوان را جامهٔ احرام میگیرم
به یاد چشم او چندان جنون آماده است اشکم
که هر مژگان فشردن روغن از بادام میگیرم
ضعیفی گر به این اقبال بالد پایهٔ نازش
به زیر سایهٔ دیوار چندین بام میگیرم
به ذوق پایبوست هیچ جا خوابم نمیباشد
همین در سایهٔ برگ حنا آرام میگیرم
چو موی کاسهٔ چینی اگر بالد شکست من
شبیخون میزنم بر چین و راه شام میگیرم
ز خاموشی معاش غنچهام تا کی کشد تنگی
لبی وا میکنم گل میفروشم جام میگیرم
به آسانی دل از بار تعلق وا نمیگردد
ز پیمان جنونکیشان گسستن وام میگیرم
تمتع چیست زبن بیحاصلانم چون نگین بیدل
زبانم میخراشدگرکسی را نام میگیرم
جنونها میکند خمیازه تا یک جام میگیرم
به این گوشی که معنی از تمیزش ننگ میدارد
طنین پشهای گر بشنوم الهام میگیرم
ز فهم مدعا پر دورم افکندهست موهومی
همه با خویش اگر دارم سخن پیغام میگیرم
کمینگاه دو عالم غفلتم از قامت پیری
امل هر جا پرد در حلقهٔ این دام میگیرم
هوای کعبهٔ شوقی به شور آورد مغزم را
که چون شمع استخوان را جامهٔ احرام میگیرم
به یاد چشم او چندان جنون آماده است اشکم
که هر مژگان فشردن روغن از بادام میگیرم
ضعیفی گر به این اقبال بالد پایهٔ نازش
به زیر سایهٔ دیوار چندین بام میگیرم
به ذوق پایبوست هیچ جا خوابم نمیباشد
همین در سایهٔ برگ حنا آرام میگیرم
چو موی کاسهٔ چینی اگر بالد شکست من
شبیخون میزنم بر چین و راه شام میگیرم
ز خاموشی معاش غنچهام تا کی کشد تنگی
لبی وا میکنم گل میفروشم جام میگیرم
به آسانی دل از بار تعلق وا نمیگردد
ز پیمان جنونکیشان گسستن وام میگیرم
تمتع چیست زبن بیحاصلانم چون نگین بیدل
زبانم میخراشدگرکسی را نام میگیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۴
سراغ عیش ز عمر نمانده میگیرم
اثر ز آتش در آب رانده میگیرم
رمید فرصت و من غرهٔ خیال که من
سوار توسن برق جهانده میگیرم
سحر گذشت و شب آمد بیا که باز چو شمع
رهی ز یاس به پایان رسانده میگیرم
به وادیی که کشد حرص تشنهکام زبان
عرق ز جبههٔ خجلت دمانده میگیرم
هلاک بوی لبی بودم انتظارم گفت:
غمین مشو بهکنارش نشانده میگیرم
مرا همین سبق از مکتب ادب کافیست
که نام یار به لب نگذرانده میگیرم
زناله تا نفس واپسین یقینم نیست
که دامنکه به دست فشانده میگیرم
به ضبط عمر سبکرو شتابم اینهمه نیست
عنان دو روز دگر هم دوانده میگیرم
گذشتهام به رکابگذشتگان و هنوز
سراغ خود به قفا بازمانده میگیرم
سواد نامه چو صبحم نهان نمیماند
نفس دو سطر هواییست خوانده میگیرم
چو شمع بیدل اگر صد رهم شهیدکنند
دیت زگردن شمشیر رانده میگیرم
اثر ز آتش در آب رانده میگیرم
رمید فرصت و من غرهٔ خیال که من
سوار توسن برق جهانده میگیرم
سحر گذشت و شب آمد بیا که باز چو شمع
رهی ز یاس به پایان رسانده میگیرم
به وادیی که کشد حرص تشنهکام زبان
عرق ز جبههٔ خجلت دمانده میگیرم
هلاک بوی لبی بودم انتظارم گفت:
غمین مشو بهکنارش نشانده میگیرم
مرا همین سبق از مکتب ادب کافیست
که نام یار به لب نگذرانده میگیرم
زناله تا نفس واپسین یقینم نیست
که دامنکه به دست فشانده میگیرم
به ضبط عمر سبکرو شتابم اینهمه نیست
عنان دو روز دگر هم دوانده میگیرم
گذشتهام به رکابگذشتگان و هنوز
سراغ خود به قفا بازمانده میگیرم
سواد نامه چو صبحم نهان نمیماند
نفس دو سطر هواییست خوانده میگیرم
چو شمع بیدل اگر صد رهم شهیدکنند
دیت زگردن شمشیر رانده میگیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۸
ز فیض ناتوانی مصرعی در خلق ممتازم
چو ماه نو به یک بال آسمان سیر است پروازم
به یاد چشمی از خود میروم ای فرصت امدادی
که ازگردش رسد رنگی به آن پیمانهٔ نازم
نوای فرصتم آهنگ عبرت نغمهٔ عمرم
مپرس از نارسایی تا چه دارد رشتهٔ سازم
به هجرتگر نیام دمساز آه و ناله معذورم
شکست خاطرم در سرمه خوابیدهست آوازم
ز حیرت در کفم سر رشتهای دادهست پیدایی
که تا مژگان بهم میآید انجام است آغازم
تماشاخانهٔ حسنم بقدر محوگردیدن
تحیر بسکه لنگر میکند آیینه میسازم
بهار آمد جنون از ششجهت سر پنجه میبازد
چوگل من هم درین گلشن گریبانی بپردازم
طلسم غنچه توفان بهاری در قفس دارد
دو عالم رنگ و بوی اوست هر جا گل کند رازم
چو صبح انکار عجزم نیست از اصناف آگاهی
غباری را بهگردون بردهام کم نیست اعجازم
غرور خودنمایی ها بهاین زحمت نمیارزد
به رنگ شمع چند از سر بریدن گردن افرازم
به آسانی ز بار زندگی رستن نمیباشد
مگر پیری خمی پیدا کند کز دوشش اندازم
به هر واماندگی از ساز وحشت نیستم غافل
صدایی هست بیدل در شکست رنگ پروازم
چو ماه نو به یک بال آسمان سیر است پروازم
به یاد چشمی از خود میروم ای فرصت امدادی
که ازگردش رسد رنگی به آن پیمانهٔ نازم
نوای فرصتم آهنگ عبرت نغمهٔ عمرم
مپرس از نارسایی تا چه دارد رشتهٔ سازم
به هجرتگر نیام دمساز آه و ناله معذورم
شکست خاطرم در سرمه خوابیدهست آوازم
ز حیرت در کفم سر رشتهای دادهست پیدایی
که تا مژگان بهم میآید انجام است آغازم
تماشاخانهٔ حسنم بقدر محوگردیدن
تحیر بسکه لنگر میکند آیینه میسازم
بهار آمد جنون از ششجهت سر پنجه میبازد
چوگل من هم درین گلشن گریبانی بپردازم
طلسم غنچه توفان بهاری در قفس دارد
دو عالم رنگ و بوی اوست هر جا گل کند رازم
چو صبح انکار عجزم نیست از اصناف آگاهی
غباری را بهگردون بردهام کم نیست اعجازم
غرور خودنمایی ها بهاین زحمت نمیارزد
به رنگ شمع چند از سر بریدن گردن افرازم
به آسانی ز بار زندگی رستن نمیباشد
مگر پیری خمی پیدا کند کز دوشش اندازم
به هر واماندگی از ساز وحشت نیستم غافل
صدایی هست بیدل در شکست رنگ پروازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
به حیرت خویش را بیگانهٔ ادراک میسازم
جنون ناتوانم جیب مژگان چاک میسازم
تماشاهاست نیرنگ تحیرگاه الفت را
تو با آیینه و من با دل غمناک میسازم
به چندین آرزو میپرورم یک آه نومیدی
نهال شعلهای سیراب ازین خاشاک میسازم
ندارد پنجهٔ آفت کمین جیب عریانی
چو گل جرم لباسست اینکه من با خاک میسازم
همای لامکان پروازم و از بیپر و بالی
به پسی ماندهام چندانکه با افلاک میسازم
به چندین نشئه بودم محو مژگان سیه مستی
کنون با سایهواری از نهال تاک میسازم
خیال از چین ابرویی تبسم میکند انشا
به ناموس محبت زهر را تریاک میسازم
غرور اعتبار از قطرهام صورت نمیبندد
به تدبیر گهر آبی که دارم خاک میسازم
شکار افکن چو خون صیدم از ره برنمیدارد
ز نومیدی به خود میپیچم و فتراک میسازم
در این ماتمسرا بیدل مپرس از کسوت شمعم
ز من تا آستینی هست مژگان پاک میسازم
جنون ناتوانم جیب مژگان چاک میسازم
تماشاهاست نیرنگ تحیرگاه الفت را
تو با آیینه و من با دل غمناک میسازم
به چندین آرزو میپرورم یک آه نومیدی
نهال شعلهای سیراب ازین خاشاک میسازم
ندارد پنجهٔ آفت کمین جیب عریانی
چو گل جرم لباسست اینکه من با خاک میسازم
همای لامکان پروازم و از بیپر و بالی
به پسی ماندهام چندانکه با افلاک میسازم
به چندین نشئه بودم محو مژگان سیه مستی
کنون با سایهواری از نهال تاک میسازم
خیال از چین ابرویی تبسم میکند انشا
به ناموس محبت زهر را تریاک میسازم
غرور اعتبار از قطرهام صورت نمیبندد
به تدبیر گهر آبی که دارم خاک میسازم
شکار افکن چو خون صیدم از ره برنمیدارد
ز نومیدی به خود میپیچم و فتراک میسازم
در این ماتمسرا بیدل مپرس از کسوت شمعم
ز من تا آستینی هست مژگان پاک میسازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۱
نفس را بعد ازین در سوختن افسانه میسازم
چراغی روشن از خاکستر پروانه میسازم
به فکر گوهر افتادهست موج بیقرار من
کلید شوق از آرام بیدندانه میسازم
خیال مصرع یکتاییاش بیپرده میگردد
به مضمونی که خود را معنی بیگانه میسازم
نیام آیینه اما در خیالش صنعتی دارم
که تا نقش تحیر میکشم بتخانه میسازم
سرا پا خار خارم سینه چاک طرهٔ یارم
به جسمم استخوان تا صبح گردد شانه میسازم
محبت در عدم بینشئه نپسندد غبارم را
همانگرد سرت میگردم و پیمانه میسازم
رم لیلی نگاهان گرد تعمیر جنون دارد
چو وحشت در سواد چشم آهو خانه میسازم
عقوبتها گوارا کرد بر من بی پر و بالی
قفس چندانکه تنگی مینماید دانه میسازم
دماغ طاقتی کو تا توان گامی ز خود رفتن
سرشکی ناتوانم لغزشی مستانه میسازم
سر و برگ تسلی دیدهام وضع عبارت را
برای یکمژه خواب اینقدر افسانه میسازم
بهکام عشرتم گر واگذاری حاصل امکان
دو عالم میدهم برباد و یک دیوانه میسازم
مبادا بیدل آنگنجیکه میگویند من باشم
مرا هم روزگاری شد که با وبرانه میسازم
چراغی روشن از خاکستر پروانه میسازم
به فکر گوهر افتادهست موج بیقرار من
کلید شوق از آرام بیدندانه میسازم
خیال مصرع یکتاییاش بیپرده میگردد
به مضمونی که خود را معنی بیگانه میسازم
نیام آیینه اما در خیالش صنعتی دارم
که تا نقش تحیر میکشم بتخانه میسازم
سرا پا خار خارم سینه چاک طرهٔ یارم
به جسمم استخوان تا صبح گردد شانه میسازم
محبت در عدم بینشئه نپسندد غبارم را
همانگرد سرت میگردم و پیمانه میسازم
رم لیلی نگاهان گرد تعمیر جنون دارد
چو وحشت در سواد چشم آهو خانه میسازم
عقوبتها گوارا کرد بر من بی پر و بالی
قفس چندانکه تنگی مینماید دانه میسازم
دماغ طاقتی کو تا توان گامی ز خود رفتن
سرشکی ناتوانم لغزشی مستانه میسازم
سر و برگ تسلی دیدهام وضع عبارت را
برای یکمژه خواب اینقدر افسانه میسازم
بهکام عشرتم گر واگذاری حاصل امکان
دو عالم میدهم برباد و یک دیوانه میسازم
مبادا بیدل آنگنجیکه میگویند من باشم
مرا هم روزگاری شد که با وبرانه میسازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
شرار سنگم و در فکر کار خویش میسوزم
به چشم بسته شمع انتظار خویش میسوزم
نمیخواهم نفس ساز دل بیمدعا باشد
هوا تا صافتر گردد غبار خویش میسوزم
فسردنگاه امکان را محال است آتش دیگر
چو برق از جرات بیاختیار خویش میسوزم
اگر آسودهام خواهی به محفل چهرهای بگشا
سپندی جای خویش اول قرار خویش میسوزم
نمیدانم چه آتش بر جگر دارد شرار من
که هر جا میشود چشمم دچار خویش میسوزم
خرام فرصتکارم، وداع الفت یارم
به هر دل داغواری یادگار خویش میسوزم
درین گلزار عبرت باد در دست است کوششها
عبث همچون نفس رنگ بهار خویش میسوزم
نه نور خلوتم نی ساز محفل، شعلهٔ شمعم
به هر جا میفروزم بر مزار خویش میسوزم
دم نایی به ذوق ناله آسودن نمیداند
نفسها در قفای نی سوار خویش میسوزم
هوای عالم غفلت تحیر شعلهای دارد
که در آغوش خود دور از کنار خویش میسوزم
نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها
دماغی دارم و درگیر و دار خویش میسوزم
نواهای دل افسرده بر گوشم مزن بیدل
که من از شرم سنگ بیشرار خویش می سوزم
به چشم بسته شمع انتظار خویش میسوزم
نمیخواهم نفس ساز دل بیمدعا باشد
هوا تا صافتر گردد غبار خویش میسوزم
فسردنگاه امکان را محال است آتش دیگر
چو برق از جرات بیاختیار خویش میسوزم
اگر آسودهام خواهی به محفل چهرهای بگشا
سپندی جای خویش اول قرار خویش میسوزم
نمیدانم چه آتش بر جگر دارد شرار من
که هر جا میشود چشمم دچار خویش میسوزم
خرام فرصتکارم، وداع الفت یارم
به هر دل داغواری یادگار خویش میسوزم
درین گلزار عبرت باد در دست است کوششها
عبث همچون نفس رنگ بهار خویش میسوزم
نه نور خلوتم نی ساز محفل، شعلهٔ شمعم
به هر جا میفروزم بر مزار خویش میسوزم
دم نایی به ذوق ناله آسودن نمیداند
نفسها در قفای نی سوار خویش میسوزم
هوای عالم غفلت تحیر شعلهای دارد
که در آغوش خود دور از کنار خویش میسوزم
نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها
دماغی دارم و درگیر و دار خویش میسوزم
نواهای دل افسرده بر گوشم مزن بیدل
که من از شرم سنگ بیشرار خویش می سوزم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۹
باز از جهان حسرت دیدار میرسم
آیینه در بغل به در یار میرسم
خوابم بهار دولت بیدار میشود
هر چند تا به سایهٔ دیوار میرسم
زین یک نفس متاع که بار دل است و بس
شور هزار قافله در بار میرسم
میخانهٔ حضور خیال نگاهکیست
جام دماغ دارم و سرشار میرسم
نازم به دستگاه ضعیفیکه چون خیال
در عالمیکه اوست من زار میرسم
ای رنگهای رفته به مژگان غلو کنید
از یک گشاد چشم بهگلزار میرسم
غافل نیام ز خاصیت مژدهٔ وصال
میبالم آنقدرکه به دلدار میرسم
هر چند نیست چون ثمرم پای اختیار
راهم به منزلیستکه ناچار میرسم
جسم فسرده را سر و برگ طلب کجاست
دل آب میشود که به رفتار میرسم
شبنم به غیر سجده چه دارد به پایگل
من هم در آن چمن به همین کار میرسم
بیدل چنانکه سایه به خورشید میرسد
من نیز رفته رفته به دلدار میرسم
آیینه در بغل به در یار میرسم
خوابم بهار دولت بیدار میشود
هر چند تا به سایهٔ دیوار میرسم
زین یک نفس متاع که بار دل است و بس
شور هزار قافله در بار میرسم
میخانهٔ حضور خیال نگاهکیست
جام دماغ دارم و سرشار میرسم
نازم به دستگاه ضعیفیکه چون خیال
در عالمیکه اوست من زار میرسم
ای رنگهای رفته به مژگان غلو کنید
از یک گشاد چشم بهگلزار میرسم
غافل نیام ز خاصیت مژدهٔ وصال
میبالم آنقدرکه به دلدار میرسم
هر چند نیست چون ثمرم پای اختیار
راهم به منزلیستکه ناچار میرسم
جسم فسرده را سر و برگ طلب کجاست
دل آب میشود که به رفتار میرسم
شبنم به غیر سجده چه دارد به پایگل
من هم در آن چمن به همین کار میرسم
بیدل چنانکه سایه به خورشید میرسد
من نیز رفته رفته به دلدار میرسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۱
تا نفس آب زندگیست هیچ به بو نمیرسم
با تو چنانکه بیخودم بی تو به تو نمیرسم
خجلت هستیام چو صبح در عدم آب میکند
جیب چه رنگ بر درم من که به بو نمیرسم
در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست
دست شکسته دارم و تا به سبو نمیرسم
گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست
هیچ به سا ز حسن این آبلهرو نمیرسم
سجدهگه امید نیست معبد بینیازیام
تا نگدازد آرزو من به وضو نمیرسم
رنج طلب کشم چرا کاین ادب شکسته پا
میکشدم به منزلی کز تک و پو نمیرسم
شرم حصول مدعا مانع خود نماییام
بیثمری رساندهام گر به نمو نمیرسم
چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا
تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمیرسم
زین نفسی که هیچ سو گرد پیاش نمیرسد
نیست دمی که من به خویش از همه سو نمیرسم
غفلت گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد
جرم به خود رمیدن است این که به او نمیرسم
بیدل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است
آنچه تو دیدهای بگو خواه مگو نمیرسم
با تو چنانکه بیخودم بی تو به تو نمیرسم
خجلت هستیام چو صبح در عدم آب میکند
جیب چه رنگ بر درم من که به بو نمیرسم
در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست
دست شکسته دارم و تا به سبو نمیرسم
گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست
هیچ به سا ز حسن این آبلهرو نمیرسم
سجدهگه امید نیست معبد بینیازیام
تا نگدازد آرزو من به وضو نمیرسم
رنج طلب کشم چرا کاین ادب شکسته پا
میکشدم به منزلی کز تک و پو نمیرسم
شرم حصول مدعا مانع خود نماییام
بیثمری رساندهام گر به نمو نمیرسم
چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا
تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمیرسم
زین نفسی که هیچ سو گرد پیاش نمیرسد
نیست دمی که من به خویش از همه سو نمیرسم
غفلت گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد
جرم به خود رمیدن است این که به او نمیرسم
بیدل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است
آنچه تو دیدهای بگو خواه مگو نمیرسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
جنون ذرهام در ساز وحشت سخت قلاشم
به خورشیدم بپوشی تا به عریانی کنی فاشم
گوارا کردهام بر خویش توفان حوادث را
به چندین موج چون اجزای آب از هم نمیپاشم
نشستی تا کند پیدا غبار نقش موهومی
حیا نم میکشد از انتظار کلک نقاشم
سر بیسجده باشد چند مغرور فلک تازی
چو آتش پیش پا دیدن به پستی افکند کاشم
طرف با آفتاب آگهی دل میبرد از دست
تو ای غفلت رسان تا سایهٔ مژگان خفاشم
روم چون شمع گیرم گوشهٔ دامان خاموشی
ز تیغ ایمن نیام هر چند با رنگست پرخاشم
ادب با شوخی طبع فضولم بر نمیآید
به رویم پرده مگشا تا همان بیرون در باشم
بساط کبریا پایان خار و خس که میخواهد
به ننگ ناکسی زان در برون رفتهست فراشم
چواشک مضطرب تاکی نشیند نقش من یارب
عنان لغزش پا میکشد عمریست نقاشم
به مرگ از زندگی بیش است یأس بینوای من
کفن کو تا نباید آب گشت از شرم نبّاشم
چو شمع از امتحان سیرم درین دعوت سرا بیدل
به آن گرمیکه باید سوخت خامان پختهاند آشم
به خورشیدم بپوشی تا به عریانی کنی فاشم
گوارا کردهام بر خویش توفان حوادث را
به چندین موج چون اجزای آب از هم نمیپاشم
نشستی تا کند پیدا غبار نقش موهومی
حیا نم میکشد از انتظار کلک نقاشم
سر بیسجده باشد چند مغرور فلک تازی
چو آتش پیش پا دیدن به پستی افکند کاشم
طرف با آفتاب آگهی دل میبرد از دست
تو ای غفلت رسان تا سایهٔ مژگان خفاشم
روم چون شمع گیرم گوشهٔ دامان خاموشی
ز تیغ ایمن نیام هر چند با رنگست پرخاشم
ادب با شوخی طبع فضولم بر نمیآید
به رویم پرده مگشا تا همان بیرون در باشم
بساط کبریا پایان خار و خس که میخواهد
به ننگ ناکسی زان در برون رفتهست فراشم
چواشک مضطرب تاکی نشیند نقش من یارب
عنان لغزش پا میکشد عمریست نقاشم
به مرگ از زندگی بیش است یأس بینوای من
کفن کو تا نباید آب گشت از شرم نبّاشم
چو شمع از امتحان سیرم درین دعوت سرا بیدل
به آن گرمیکه باید سوخت خامان پختهاند آشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶
تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم
از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم
از مردمک دیده به گلزار نگاهش
داغ کهنی بر دل خود تازه کند چشم
مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان
هرگه ز تغافل به رخت غازه کند چشم
مپسند که در پلهٔ میزان عدالت
شوخی ستمها به خود اندازه کند چشم
مرغان تحیر همه جغدند به دامش
هرگه ز صفیر نگه آوازه کند چشم
بیدل گل رخسار بتی خندهفروش است
وقتست که داغ دل ما تازه کند چشم
از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم
از مردمک دیده به گلزار نگاهش
داغ کهنی بر دل خود تازه کند چشم
مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان
هرگه ز تغافل به رخت غازه کند چشم
مپسند که در پلهٔ میزان عدالت
شوخی ستمها به خود اندازه کند چشم
مرغان تحیر همه جغدند به دامش
هرگه ز صفیر نگه آوازه کند چشم
بیدل گل رخسار بتی خندهفروش است
وقتست که داغ دل ما تازه کند چشم