عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
جان به لب آمد و بوسید لب جانان را
طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را
سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از این خاک توان یافت سر و سامان را
صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد
گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را
زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی
که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را
سست عهدی که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را
ابر دریای غمش سیل بلا می‌بارد
یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را
حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش
این قدر نیست که سیراب کند عطشان را
با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم
خوش‌تر آن است که از دل نکشم پیکان را
عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت
که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را
گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی
لعل جان‌بخش تو از بوسه دهد تاوان را
دوش آن ترک سپاهی به فروغی می‌گفت
که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را
آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین
که به هم‌دستی شمشیر گرفت ایران را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
من گرفته‌ام بر کف نقد جان شیرین را
تو نهفته ای در لب خنده‌های شیرین را
من فکنده‌ام در دل عقده‌های بی‌حاصل
تو گشوده‌ای بر رخ طره‌های پرچین را
من ز دیده می‌ریزم قطره‌های گوناگون
تو زشیشه می نوشی باده‌های رنگین را
تا نشانده‌ام در دل ساق سرو و سیمینت
چیده‌ام به هر دستی میوه‌های سیمین را
چون به چهر فشانی چین زلف مشک افشان
کس به هیچ نستاند بار نافهٔ چین را
تا به گوشهٔ چشمت یک نظر کنم روزی
شب ز گریه تر کردم گوشه‌های بالین را
آتش هوای دل شعله زد ز هر مویم
تا بر آتش افکندی موی عنبر آگین را
از رخ عرقناکت پرده را به دور افکن
تا فلک بپوشاند روی ماه و پروین را
کارخانهٔ مانی در زمانه گم گردد
گر ز پرده بنمایی زلف و خال مشکین را
با کدام بیگانه تازه آشنا گشتی
کز همین سبب کشتی آشنای دیرین را
کشتهٔ تو در محشر خون‌بها نمی‌خواهد
گر به خونش آلایی ساعد بلورین را
ای که بر سر از عنبر افسر شهی داری
التفات کن گاهی عاشقان مسکین را
گفتهٔ فروغی را مطرب از نکو خواند
بر سر نشاط آرد شاه ناصرالدین را
آن شهی که بگشوده بر سخن‌وران یک سر
هم سرای احسان را هم لسان تحسین را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
چنان بر صید مرغ دل فکند آن زلف پرچین را
که شاهی افکند بر صعوهٔ بیچاره شاهین را
گهی زلفش پریشان می‌کند یک دشت سنبل را
گهی رخسارش آتش می‌زند یک باغ نسرین را
گر از رخ آن بت زیبا گشاید پردهٔ دیبا
فرو بندند نقاشان، در بت خانهٔ چین را
کسی کاندر جهان آن روی زیبا را نمی‌بیند
همان بهتر که بندد از جهان چشم جهان بین را
گذشتم بر در میخانه از مسجد به امیدی
که ساقی بر سر چشمم گذارد ساق سیمین را
به شکر این که واعظ غافل است از رحمت ایزد
فدای دستت ای ساقی بده صهبای رنگین را
دمادم چون نبوسم لعل او در عالم مستی
که بهر بوسه یزدان آفرید آن لعل نوشین را
سبوی باده نوشیدم ، نگار ساده بوسیدم
ندانم پیش فضلش در شمار آرم کدامین را
گر آن شیرین دهن لب را به شکر خنده بگشاید
کف خسرو به خاک تیره ریزد خون شیرین را
دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن
در آن مجلس که خواهند مدح سلطان ناصرالدین را
شهنشاه بلند اختر ، فلک فر و ملک منظر
که بر خاک درش بینی همه روی سلاطین را
فروغی قطره خون مرا کی در حساب آرد
سیه چشمی که هر دم خون کند دلهای مسکین را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
جستیم راه میکده و خانقاه را
لیکن به سوی دوست نجستیم راه را
تا کی کشیم خرقهٔ تزویر را به دوش
نتوان کشیدن این همه بار گناه را
کی بنده پا نهاد به سر منزل یقین
زنهار خواجه هر مکن این اشتباه را
بیچاره آن گروه که از اضطراب عشق
دیدند راه را و ندیدند چاه را
هر جا که آن سوار پری چهره بگذرد
نتوان نگاهداشت عنان نگاه را
دانی که عاشقان ز چه در خون طپیده‌اند
بینی گر آن کرشمه بیگاه وگاه را
زین آرزو که با تو صبوحی توان زدن
بر هم زدیم خواب خوش صبح‌گاه را
دور از رخ تو گریه مجالی نمی‌دهد
کز تنگنای سینه برآریم آه را
اول ز آستان توام راند پاسبان
آخر پناه داد من بی‌پناه را
اهل نظر ز عارض و زلف تو کرده‌اند
تفسیر صبح روشن و شام سیاه را
دیگر نظر نکرد فروغی به آفتاب
تادید فر طلعت ظل الله را
شمس الملوک ناصر الدین شه که تیغ او
از هم شکافت مغفر چندین سپاه را
آن آسمان همت و خورشید معدلت
کز دل شنید نالهٔ هر دادخواه را
یا رب به حق قائم آل محمدی
دائم بدار دولت این پادشاه را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
غرق مهر شاه دیدم آفتاب و ماه را
دوست دارند این دو کوکب ناصرالدین شاه را
آن شهنشاهی که نیکی کرد با خلق زمین
تا به طاق آسمان زد قبه خرگاه را
گوهر درج سعادت اختر برج شرف
آن که اقبالش بلندی می‌دهد کوتاه را
ناگهان از خدمتش قومی به دولت می‌رسند
کی به هر کس می‌دهند این دولت ناگاه را
قصدش از شاهی به غیر ز نیک‌خواهی هیچ نیست
چون نخواهند اهل دل این شاه نیکو خواه را
دوستان شاه را در عین شادی دیده‌ام
چرخ تا برکنده بهر دشمنانش چاه را
تیغ کج بر دست او داده‌ست قهر ذوالجلال
تا به راه راست آرد مردم گمراه را
پادشاهان از جلال و جاه دارند افتخار
مفتخر از شخص او بنگر جلال و جاه را
تاجداران از سریر و گاه دارند اعتبار
معتبر از ذات او بنگر سریر و گاه را
کی به ایوان رفیعش دست کیوان می‌رسد
تا نبوسد پای کمتر حاجب درگاه را
ظل یزدانش نمی‌خواندندی ابنای زمان
گر به او یزدان نمی‌دادی دل آگاه را
تا فروغی چشمش از نور الهی روشن است
کی رها سازد ز کف دامان ظل الله را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
هر جا کشند صورت زیبای شاه را
خورشید سجده می‌کند آن جای‌گاه را
شمس الملوک ناصرالدین شه که صورتش
معنی نمود آیت خورشید و ماه را
شاهنشهی که حاجب دولت‌سرای او
بر خسروان گشوده در بارگاه را
فرماندهی که لشکر کشورگشای او
برداشتند از سر شاهان کلاه را
شاهی که از سعادت پای مبارکش
بر چشم خود فرشته کشد خاک راه را
سروی است قد شاه که در بوستان سحاب
شوید به آب چشمه مهرش گیاه را
بر مهر شاه باش وز کینش کناره گیر
گر خوانده‌ای کتاب ثواب و گناه را
جز شاه کیست سایهٔ پایندهٔ اله
زین سایه سر مپیچ و مرنجان اله را
در دور او نبرده فلک نام ظلم را
در عهد او ندیده جهان دود آه را
هم حضرتش مراد دهد نامراد را
هم درگهش پناه دهد بی‌پناه را
هم حلم او قوام زمین کرده کوه را
هم عزم او به کاه‌کشان برده کاه را
هم زرفشانده دامن هر تنگ‌دست را
هم گوش داده نامه هر دادخواه را
گر در شاه‌وار شود بس عجب مدار
بر سنگ اگر کند ز عنایت نگاه را
تا بست نقش صورت او صورت آفرین
در هم شکست دایرهٔ کارگاه را
تا در دعای شاه فروغی قدم زدیم
در یافتیم فیض دم صبح‌گاه را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
دوش در آغوشم آمد آن مه نخشب
کاش که هرگز سحر نمی‌شدی این شب
مهوشی از مهر در کنار من آمد
چون قمر اندر میان خانهٔ عقرب
عشق به جایی مرا رساند که آنجا
گردش گردون نبود و تابش کوکب
هست به سر تا هوای کعبه مقصود
کوشش راکب خوش است و جنبش مرکب
تا کرم ساقی است و باده باقی
کام دمادم بگیر و جام لبالب
لاف تقرب مزن به حضرت جانان
زان که خموشند بندگان مقرب
هم دل خسرو شکست و هم سر فرهاد
عشوهٔ شیرین تندخوی شکر لب
آن که خبردار شد ز مسالهٔ عشق
کار ندارد به هیچ ملت و مذهب
روز مرا تیره ساخت جعد معنبر
زخم مرا تازه کرد عنبر اشهب
هیچ مرادم نداد خواندن اوراد
یار نشد مهربان ز گفتن یارب
سیمبران طالب زرند فروغی
جیب ملک دارد این دعای مجرب
کارگشای زمانه ناصردین شاه
آن که دعا گوی او رسید به مطلب
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست
آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست
گر بساط می و معشوق نباشد به میان
به چه امید توان هر سحر از جا بر خاست
مگر آن سرو خرامنده به رفتار آمد
که بسی دیدهٔ حسرت نگر از جا برخاست
چشم مخمور وی از مستی می شد هشیار
ساقی مردم صاحب نظر از جا بر خاست
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت
که پسر از پی قتل پدراز جا بر خاست
بی‌دلان را خبری از دل غارت زده نیست
که صف غمزهٔ او بی‌خبر از جا برخاست
ماه با طلعت او بیهده سر زد ز افق
سرو با قامت او بی ثمر از جا بر خاست
دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم
صبح‌دم قامت آن سیم‌تر از جا بر خاست
حرفی از مرهم یاقوت لبش می‌گفتم
یک جهان خسته خونین جگر از جا بر خاست
با خیال لب شیرین شکر گفتارش
هر چه کشتم به زمین نیشکر از جا بر خاست
آن قدر خون مرا ریخت صف مژگانش
که به خون‌خواهی من چشم تر از جا بر خاست
همسری خواستم از بهر سهی قامت دوست
علم خسرو انجم حشر از جا بر خاست
ناصرالدین شه منصور که با رایت او
آیت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاست
تا از آن لعل گهر بار فروغی دم زد
بی خریداری نظمش گهر از جا بر خاست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
به هر غمی که رسد از تو خاطرم شاد است
که بندهٔ تو ز بند کدورت آزاد است
چگونه پیش تو ناید پری به شاگردی
که مو به موی تو در علم غمزه استاد است
ز سیل حادثه غم نیست میگساران را
که آستانه می‌خانه سخت بنیاد است
غم زمانه مرا سخت در میانه گرفت
بیا فدای تو ساقی که وقت امداد است
دلی که هیچ فسونگر نکرد تسخیرش
کنون مسخر افسون آن پری‌زاد است
هوای سور بلندی فتاده بر سر من
که سایه‌اش به سر هیچکس نیفتاده است
مذاق عیش مرا تلخ کرد شیرینی
که تلخ‌کام لبش صدهزار فرهاد است
فغان که داد ز دست ستمگری است مرا
که هرگزش نتوان گفت این چه بیداد است
شهی به خون اسیران عشق فرمان داد
که تیغ بر کف ترکان کج کله داد است
فروغی از ستم مهوشان به درگه عشق
چرا خموش نشینی که جای فریاد است
جهان گشای عدوبند شاه ناصردین
که تیغ اوهمه درهای بسته بگشاد است
سر ملوک عجم تاجدار کشود جم
که ذات او سبب دستگاه ایجاد است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
آن که لبش مایهٔ حلاوت قند است
کاش بگوید که نرخ بوسه به چند است
دوش اسیر کسی شدم که ندانم
ترک سمرقند یا سوار خجند است
از پی جولان چو بر سمند نشیند
چشمهٔ خورشید بر فراز سمند است
گر شب وصلش کشد به روز قیامت
دیده هنوز از شمایلش گله مند است
پیکر زیبا به زیر جامهٔ دیبا
آتش سوزنده در میان پرند است
عشق تو تا حلقه‌ای کشید به گوشم
گوش مرا کی سر شنیدن پند است
گر به فراق تو زنده‌ام عجبی نیست
تیغ نبرد سری که پیش تو بند است
خال به رخسارهٔ نکوی تو می‌گفت
چارهٔ چشم بد زمانه سپند است
تا سر زلف تو شد پسند فروغی
شعر بلندش همیشه شاه‌پسند است
خسرو گردن‌فراز ناصردین شاه
آن که سپهرش اسیر خم کمند است
شعرم از آن رو بلند شد که شهنشاه
صاحب نظم بدیع و طبع بلند است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
آن که مرادش تویی از همه جویاتر است
وان که در این جستجو است از همه پویاتر است
گر همه صورتگران صورت زیبا کشند
صورت زیبای تو از همه زیباتر است
چون به چمن صف زنند خیل سهی قامتان
قامت رعنای تو از همه رعناتر است
سنبل مشکین تو از همه آشفته‌تر
نرگس شهلای تو از همه شهلاتر است
حسن دل آرای تو از همه مشهورتر
عاشق رسوای تو از همه رسواتر است
مست مقامات شوق از همه هشیارتر
پیر خرابات عشق از همه برناتر است
آن که به محراب گفت از همه مؤمن‌ترم
گر دو سه جامش دهند از همه ترساتر است
بادهٔ پایندگی از کف ساقی گرفت
آن که به پای قدح از همه بی‌پاتر است
سر غم عشق را در دل اندوهناک
هر چه نهان می‌کنی از همه پیداتر است
چون که سلاطین کنند دعوی بالاتری
رایت سلطان عشق از همه بالاتر است
گر همه شاهان برند دست به برنده تیغ
تیغ جهان‌گیر شاه از همه براتر است
ناصردین شهریار، تاج ده و تاج‌دار
آن که به تدبیر کار از همه داناتر است
اختر فیروز او از همه فیروزتر
گوهر والای او از همه والاتر است
مرغ چمن دم نزد پیش فروغی بلی
آن که زبانش تویی از همه گویاتر است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
ساقی فرخنده پی تاب کفش ساغر است
پیرو چشم خوشش گردش هفت اختر است
تشنه لب دوست را بر لب کوثر مخوان
مطلب این تشنه کام آن لب جان پرور است
عارف خونین جگر تشنه لب لعل دوست
واعظ کوته‌نظر در طلب کوثر است
خیز و بجو جام جم سوی چمن خوش بچم
کز نم ابر کرم دامن صحرا تر است
تا به خوشی می‌وزد باد خوش نوبهار
جام می خوش‌گوار گر تو دهی خوش‌تر است
حرف خراباتیان از کرم کردگار
ذکر مناجاتیان از غضب داور است
سلسلهٔ شاهدان سلسلهٔ رحمت است
مسالهٔ زاهدان مسالهٔ دیگر است
حلقهٔ ارباب حال حلقهٔ عیش و نشاط
مجلس اصحاب قال مجلس شور و شر است
حالت لب تشنه را خضر خبردار نیست
لذت لب تشنگی خاصهٔ اسکندر است
هم دل خسرو شکافت هم جگر کوه‌کن
کز همه زورآوران عشق تواناتر است
هر کسی آورده روی بر طرف قبله‌ای
قبلهٔ اهل نظر شاه ملک منظر است
داور نیکو نهاد ناصردین شاه راد
آن که گه عدل و دادبر همه شاهان سر است
طبع سخاپیشه‌اش فتنهٔ دریا و کان
دست کرم گسترش آفت سیم و زر است
سایهٔ الطاف شاه تا به فروغی فتاد
نظم فروغ افکنش زیور هر دفتر است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است
چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است
من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن
که ز مژگان سیاه تو نگونسارتر است
گر تواش وعدهٔ دیدار ندادی امشب
پس چرا دیدهٔ من از همه بیدارتر است
طوطی ار پستهٔ خندان تو بیند گوید
که ز تنگ شکر این پسته شکربارتر است
هر گرفتار که در بند تو می‌نالد زار
می‌برد حسرت صیدی که گرفتارتر است
به هوای تو عزیزان همه خوارند، اما
گل به سودای رخت از همه کس خوارتر است
گر کشانند به یک سلسله طراران را
طرهٔ پرشکنت از همه طرارتر است
گر نشانند به یک دایرهٔ عیاران را
چشم مردم فکنت از همه عیارتر است
گر گشایند بتان دفتر مکاری را
بت حیلت‌گر من از همه مکارتر است
عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است
تیشه بر سر زد و پا از در شیرین نکشید
کوه‌کن بر در عشق از همه پادارتر است
در همه شهر ندیده‌ست کسی مستی من
زان که مست می عشق از همه هشیارتر است
دوش آن صف زده مژگان به فروغی می‌گفت
که دم خنجر شاه از همه خون‌خوارتر است
سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین
که به شاهنشهی از جمله سزاوارتر است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
بار محبت از همه باری گران‌تر است
و آن کس کشد که از همه کس ناتوان‌تر است
دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی
زیرا که عشق از همه کس پهلوان‌تر است
چون شرح اشتیاق دهد در حضور دوست
بیچاره‌ای که از همه کس بی‌زبان‌تر است
هر دل که شد نشانهٔ آن تیر دل‌نشین
فردای محشر از همه صاحب نشان‌تر است
هر دم به تلخ‌کامی ما خنده می‌زند
شکر لبی که از همه شیرین دهان‌تر است
مانند موی کرده تنم را به لاغری
فربه تنی که از همه لاغر میان‌تر است
دانی که من به مجمع آن شمع کیستم
پروانه‌ای که از همه آتش به جان‌تر است
کی می‌دهد ز مهر به دست من آسمان
دست مهی که از همه نامهربان‌تر است
هر بوستان که می‌رود اشک روان من
سرو روانش از همه سروی روان‌تر است
مستغنی‌ام ز لعل درافشان مهوشان
تا دست شاه از همه گوهر فشان‌تر است
دارای تخت ناصردین شه که وقت کار
بخت جوانش از همه بختی جوان‌تر است
قصر جلالش از همه قصری رفیع‌تر
نور جمالش از همه نوری عیان‌تر است
هر سو کمین گشاده فروغی به صید من
تیرافکنی که از همه ابرو کمان‌تر است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
پیام باد بهار از وصال جانان است
بیار باده که هنگام مستی جان است
قدم به کوچهٔ دیوانگی بزن چندی
که عقل بر سر بازار عشق حیران است
وجود آدمی از عشق می‌رسد به کمال
گر این کمال نیابی، کمال نقصان است
بقای عاشق صادق ز لعل معشوق است
حیات خضر پیمبر ز آب حیوان است
به راستی همه کس قدر وصل کی داند
مگر کسی که به محنت‌سرای هجران است
پسند خاطر مشکل پسند جانان نیست
وگر نه جان گران‌مایه دادن آسان است
عجب مدار که در عین درد خاموشم
که در دیار پری‌چهره محص درمان است
چراغ چشم من آن روی مجلس افروز است
طناب عمر من آن موی عنبر افشان است
به یاد کاکل پرتاب و زلف پر چینش
دل من است که هم جمع و هم پریشان است
مهی که راز من از پرده آشکارا کرد
هنوز صورت او زیر پرده پنهان است
مه صفر ز برای همین مظفر شد
که ماه عید همایون شاه ایران است
ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه
که زیر رایت او آفتاب تابان است
طلوع صبح جمالش فروغ آفاق است
بساط مجلس عیدش نشاط دوران است
فروغی از غزل عید شاه شادی کن
که شادکامی شاعر ز عید سلطان است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
شیوهٔ خوش منظران چهره نشان دادن است
پیشهٔ اهل نظر دیدن و جان دادن است
چون به لبش می‌رسی جان بده و دم مزن
نرخ چنین گوهری نقد روان دادن است
خواهی اگر وصل یار از غم هجران منال
ز آن که وصول بهار تن به خزان دادن است
چشم وی آراسته ابروی پیوسته را
زان که تقاضای ترک زیب کمان دادن است
سنبلش ار می‌برد صبر و قرارم چه باک
تا صفت نرگسش تاب و توان دادن است
شاهد شیرین لبم بوسه نهان می‌دهد
آری رسم پری بوسه نهان دادن است
یار خراباتیم رطل گران داد و گفت
شغل خراباتیان رطل گران دادن است
دوش هلاک مرا خواجه به فردا فکند
چون روش خواجگی، بنده امان دادن است
گر به تو دل داده‌ام هیچ ملامت کن
عادت پیر کهن، دل به جوان دادن است
دولت پاینده باد ناصردین شاه را
زان که همه کار وی نظم جهان دادن است
نطق فروغی خوش است با سخن عشق دوست
ورنه ادای سخن رنج زبان دادن است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
قاعدهٔ قد تو فتنه به پا کردن است
مشغلهٔ زلف تو بستن و واکردن است
خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است
فرخی صبح عید با تو صفا کردن است
هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر
منزلش اول قدم رو به قفا کردن است
چون نکند چشم تو چارهٔ دلخستگان
زان که قرار طبیب خسته دوا کردن است
عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا
زان که سلوک ملوک، بسته رها کردن است
وعدهٔ قتل مرا هیچ نکردی خلاف
زان که طریق وفا، وعده وفا کردن است
شاید اگر چشم تو می‌کشدم بی‌خطا
شیوهٔ ترک ختن عین خطا کردن است
بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده
زان که شعار لبت کامروا کردن است
من به دعا کرده‌ام مدعیان را هلاک
زان که خواص دعا دفع بلا کردن است
روشنی چشم من روی نکو دیدن است
مصلحت کار من کار به جا کردن است
بندهٔ تقصیرکار بند خطاکاری است
خواجهٔ صاحب کرم فکر عطا کردن است
وادی بی‌انتها راه طلب رفتن است
دولت بی‌منتها یاد خداکردن است
قاصد فرخنده‌پی از در جانان رسید
جان گران‌مایه را وقت فدا کردن است
شغل فروغی ز شاه دامن زر بردن است
کار مه از آفتاب کسب ضیا کردن است
ناصردین شاه را دان که به هر بامداد
بر گهرش آفتاب گرم دعا کردن است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
کسی که در سر او چشم مصلحت بین است
بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است
من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
به تلخ‌کامی عشاق تنگ‌دل رحمی
تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است
ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار
کنون که بادهٔ عیشت به جام زرین است
ز تاب آتش می چون عرق کند رویت
گمان برند که بر قرص ماه پروین است
شب گذشته کجا بوده‌ای که چشمانت
هنوز مست و خراب از شراب دوشین است
ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم
ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است
مسافر از سر کویت کجا توانم شد
که بند پای من آن زلف عنبرآگین است
سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی
به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است
بهای خون شهیدی نمی‌توان دادن
که پنجه‌های تو از خون او نگارین است
علی‌الصباح که بینم رخ تو پندارم
که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است
شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد
لب فرشتهٔ رحمت به ذکر آمین است
بدین طمع که شود قابل سواری شاه
سمند سرکش گردون همیشه در زین است
فروغی از غزلش بوی مشک می‌آید
مگر که هم‌نفس آن غزال مشکین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
امشب ز رخش انجمنم خلد برین است
حوری که خدا وعده به من داده همین است
رفتن به سلامت ز در دوست گمان است
مردن به ملامت ز غم عشق یقین است
گفتم که گرفت آتش عشق تو جهان را
گفتا صفت عشق جهان‌سوز چنین است
فریاد که پیوسته ز ابروی تو ما را
هر گوشه کماندار بلایی به کمین است
چون زخم دل اهل نظر تازه نماند
تا پستهٔ خندان تو حرفش نمکین است
داغ ستمت مرهم جان‌های ستم کش
سودای غمت شادی دلهای غمین است
کی باز شود کار گره در گرهٔ من
تا طرهٔ مشکین تو چین بر سر چین است
هم روی دلارای تو بر هم‌زن روم است
هم چین سر زلف تو غارتگر چین است
این صورت زیبا که تو از پرده نمودی
شایسته ایوان ملک ناصر دین است
آن شاه جوان بخت فلک بخت ملک رخت
کز خنجر خود تاجور و تخت نشین است
هم گوشهٔ تاجش سبب دور سپهر است
هم پایهٔ تختش جهت علم زمین است
هم برق دم خنجر او سانحه سوز است
هم چشم دل روشن او حادثه بین است
هم حرف دعایش همه را ورد زبان است
هم نام شریفش همه جان نقش نگین است
شاها سخن از مدح تو تا گفت فروغی
الحق که ادای سخنش سحر مبین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
یا رب این عید همایون چه مبارک عید است
که بدین واسطه دل دست بتان بوسیده‌ست
گرنه آن ترک سپاهی سر غوغا دارد
پس چرا از گرهٔ زلف زره پوشیده‌ست
شاخی از سرو خرامندهٔ او شمشادست
عکسی از عارض رخشندهٔ او خورشیدست
نگه سیر بر آن روی نکو نتوان کرد
بس که از خوی بدش چشم دلم ترسیده‌ست
دوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت
که از آن خاطر هر تنگ‌دلی رنجیده‌ست
مطرب از گوشهٔ چشمت چه نوایی سر کرد
که به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیده‌ست
تنگ شد در شکرستان دل طوطی گویا
دهن تنگ تو بر تنگ شکر خندیده‌ست
دل یک سلسله دیوانه به خود می‌پیچد
تا که بر گردنت آن مار سیه پیچیده‌ست
حلقهٔ زلف تو را دست صبا نگرفته است
ذکر سودای تو را گوش کسی نشنیده‌ست
با وجود تو نمانده است امیدی ما را
که رخ خوب تو دیباچهٔ هر امیدست
عید فرخندهٔ عشاق به تحقیق تویی
که سحرگه نظرت منظر سلطان دیده‌ست
انبساط دل آفاق ملک ناصر دین
که بساط فلک از بهر نشاطش چیده‌ست
آن که از بخت جوان تا به سر تخت نشست
خاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدست
تیغ او روز وغا گردن خصم افکنده‌ست
دست او گاه سخا مخزن زر پاشیده‌ست
آفتاب فلک جود فروغی شاه است
که فروغش به همه روی زمنی تابیده‌ست