عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
باز از معموره دلها فغان برخاسته است
چشم مخمور که از خواب گران ساخته است؟
آنچه گرد عارض او می نماید نیست خط
فتنه ها از دامن آخر زمان برخاسته است
چون هدف، گردنکشان را می کشد در خاک و خون
این رگ ابری که از بحر کمان برخاسته است
همت ما نیست چون سرو و صنوبر خاکسار
این نهال از جویبار کهکشان برخاسته است
هست اگر آسایشی زیر فلک، در غفلت است
وای بر آن کس کز این خواب گران برخاسته است
بر زمین ناید ز شادی پایش از طبل رحیل
هر سبکسیری که پیش از کاروان برخاسته است
تا غزال چشم تو گردیده از می شیر گیر
موی بر تن شیر را از نیستان برخاسته است
صید ما افتادگان را حاجت تمهید نیست
تا توجه کرده ای، گرد از نشان برخاسته است
از ظهور عشق، عالم یک دل روشن شده است
احتیاج از رهبر و سنگ نشان برخاسته است
روز و شب چون خونیان دارم به زیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته است
گل تمام آغوش گردیده است، پنداری که باز
مرغ بی بال و پری از آشیان برخاسته است
از سبکروحان اثر در خاکدان دهر نیست
کاروان شبنم از ریگ روان برخاسته است
فارغ از اقبال و آسوده است از ادبار چرخ
هر که صائب از سر سود و زیان برخاسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
زلف گرد عارض او رشته گلدسته است
کز لب و رخ غنچه و گل را به هم پیوسته است
خوی عالمسوز او بی زینهار افتاده است
ورنه از آتش سپند ما مکرر جسته است
سبزه خوابیده باشد با قد رعنای او
سرو اگر در پیش قمری مصرع برجسته است
سالها شد پشت بر دیوار حیرت داده ایم
دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است
بلبلان در بیضه با گل زیر یک پیراهنند
غم ز دوری نیست چون دلها به هم پیوسته است
در لباس تلخ دارد جا ز بیم چشم شور
ورنه طوطی در شکر پنهان چو مغز پسته است
چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان
می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است
نگسلد چون موج صائب رشته امید ما
جویبار ما به دریای کرم پیوسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
جویبار شیشه با دریای خم پیوسته است
کشتی می را چرا ساقی به خشکی بسته است؟
مشکل است از روی آتشناک دل برداشتن
ورنه آتش از سپند من مکرر جسته است
از نظر غایب نمی گردد به دوری چهره اش
دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است
داغ دارد زلف عنبرفام را از پیچ و تاب
رشته جان تا به آن موی کمر پیوسته است
چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان
می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است
از پریشانی دل صد پاره را شیرازه کن
تار و پود جسم تا از یکدگر نگسسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
از فشار قبر گردد استخوانش توتیا
هر که صائب خویش را در زندگی نشکسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
یار راه شکوه ام از چین ابرو بسته است
پیش این سیلاب آتش را به یک مو بسته است
می زند بسیار راه دین و دل چون رهزنان
پرده ای کز شرم آن عیار بر رو بسته است
نیست لیلی غافل از احوال دورافتادگان
گرد مجنون حلقه ها از چشم آهو بسته است
وقت تصویر دهان یار، نقاش ازل
از میان نازک او خامه مو بسته است
بوسه ها بر دست خود داده است معمار ازل
تا به اقبال بلند آن طاق ابرو بسته است
می زند طول امل از سادگی نقشی بر آب
ورنه آب زندگانی را که در جو بسته است؟
پله تن نیست جای لنگر جان عزیز
دل عبث بر صحبت یوسف ترازو بسته است
صائب از اندیشه ملک سلیمان فارغ است
هر که دل در چین زلف آن پریرو بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
هر که از داغ تو در دل لاله زاری داشته است
در دل آتش مهیا نوبهاری داشته است
می شود از شور بلبل تازه داغ کهنه اش
از گلی هر کس که در دل خارخاری داشته است
نیست ممکن خنده بر روز سیاه ما کند
در نظر هر کس که چشم سرمه داری داشته است
غنچه گردیدن نمی داند گل خمیازه ام
دیدن لبهای میگون خوش خماری داشته است
ریزه خوانی های آن لب، برق خرمن شد مرا
آتش یاقوت هم در دل شراری داشته است
دل به جا از هرزه گردی های آن بیباک نیست
وقت قمری خوش که سرو پایداری داشته است
می کند از دیده های پاک، وحشت آن غزال
ورنه هر آیینه رو، آیینه داری داشته است
عاشقان از خوردن زخمش نمی گردد سیر
تیغ خوبان طرفه آب خوشگواری داشته است
لاله ای بوده است کز خاکش برآورده است سر
عاشقان بی کس اگر شمع مزاری داشته است
خضر وقت خود شدم چون سرو از بی حاصلی
برگ بی برگی عجب خرم بهاری داشته است
ایمن از تیغ زبان نکته گیران گشته است
هر که از گردآوری با خود حصاری داشته است
گشته اسرار جهان در دیده اش صورت پذیر
هر که از زانوی خود آیینه داری داشته است
ذوق تسخیرش نمک در چشم ریزد دام را
دامن صحرای عبرت خوش شکاری داشته است
ریشه غم زعفران شد در دل غمگین مرا
این خزان در چاشنی خوش نوبهاری داشته است
از شفق صد کاسه خون در فرو رفتن خورد
هر که چون خورشید اوج اعتباری داشته است
غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش
آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است
پایه بی اعتباری این زمان گشته است پست
ورنه در ایام پیشین اعتباری داشته است
نیست ممکن غافل از پاس نفس گردد چو صبح
هر که صائب در نظر روز شماری داشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
سینه تنگی دو عالم درد و غم می داشته است؟
نیم جانی این قدر ظرف ستم می داشته است؟
عالمی را کرد بیخود آن دو لعل آبدار
باده ممزوج، چندین نشأه هم می داشته است؟
دل به هر عضوی ز جانان نسبتی دارد جدا
یک برهمن در نظر چندین صنم می داشته است؟
از تغافل کشت مژگان گرانخوابش مرا
تیغ لنگردار، چندین پاس دم می داشته است؟
نیست ممکن چشم ازان کنج دهن برداشتن
گوشه های دلنشین ملک عدم می داشته است؟
خال رخسارش به هیچ و پوچ از من دل گرفت
در ترازو هم قیامت سنگ کم می داشته است؟
تلخ شد بر من جهان از فکر آن شیرین دهان
شادی نادیده در پی نیز غم می داشته است؟
حیرت نظاره اش در هیچ دل نگذاشت تاب
این قدر موی میان هم پیچ و خم می داشته است؟
گر چه با انگشت پا نتوان گره را باز کرد
عقده روزی گشایش در قدم می داشته است؟
برنمی دارد سر از دنبال چشم یار، دل
در کمین صیاد هم صید حرم می داشته است؟
صائب از زخم زبان بر روی من گلها شکفت
مشت خاری در بغل باغ ارم می داشته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
دور باش از خط رخ دلدار هم می داشته است؟
باغ جنت گرد خود دیوار هم می داشته است؟
از هجوم شرم نتوان دید در رخسار یار
چوب منع از جوش گل گلزار هم می داشته است؟
از خط پشت لبش شد تازه جان عالمی
آب حیوان ابر گوهر بار هم می داشته است؟
یافتم از بیخودی ره در حریم وصل یار
خواب سنگین دولت بیدار هم می داشته است؟
بیستون بتخانه چین شد ز سعی کوهکن
اینقدر عاشق دماغ کار هم می داشته است؟
ناله از جا در نیارد کوه تمکین ترا
در جواب، استادگی کهسار هم می داشته است؟
تا دلم سرد از جهان شد، از ثمر شد کامیاب
نخل سرما برده برگ و بار هم می داشته است؟
خامشان هم نیستند آسوده از زخم زبان
خار بی گل این گل بی خار هم می داشته است؟
دل دو نیم است از خموشیهای من غماز را
بی زبانی تیغ لنگردار هم می داشته است؟
بر سویدای دل ما می کند افلاک سیر
نقطه ای در دور نه پرگار هم می داشته است؟
سنبلستان شد زمین از نقش پای کلک من
پای چوبین اینقدر رفتار هم می داشته است؟
برده صائب سبزه خط زنگ غم از دل مرا
دست در پرداز دل زنگار هم می داشته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
نامه از قاصد دل مغرور ما نگرفته است
غیرت ما بوی یوسف از صبا نگرفته است
سرکشی از ترکتاز عشق بر ما تهمت است
گرد ما افتادگان هرگز هوا نگرفته است
با دل روشن زمین و آسمان غمخانه ای است
صورتی دارد جهان تا دل جلا نگرفته است
می رسد آخر به جایی گریه خونین ما
خون ناحق را کسی پا در حنا نگرفته است
روز ما را گر سیه کردند این مه طلعتان
دامن شب را کسی از دست ما نگرفته است
هر چه هر کس یافته است از دامن شب یافته است
دل عبث دامان آن زلف دو تا نگرفته است
آه را در سینه سوزان من آرام نیست
دود از آتش این چنین صائب هوا نگرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
لعل نسبت با لب یاقوت او بیجاده است
صبح با آن چهره خندان در نگشاده است
دشت از چشم غزالان سینه پر داغ اوست
آن که ما دیوانگان را سر به صحرا داده است
حاصل عمر از حضور دوستان گل چیدن است
ورنه آب و دانه در کنج قفس آماده است
عشق محتاج دلیل و رهنما چون عقل نیست
خضر در قطع بیابان بی نیاز از جاده است
می کند در خانه خود سیر صحرای بهشت
سینه هر کس که از خار تمنا ساده است
هر که گردانید از دنیا رهزن روی خویش
بی تردد پشت بر دیوار منزل داده است
گرد ظلمت شسته است از روی آب زندگی
هر سری کز سایه بال هما آزاده است
سردی دوران به ما دست و دلی نگذاشته است
در خزان اشجار را برگ سفر آماده است
اختر بی طالع ما در بساط آسمان
خال موزونی است بر رخسار زشت افتاده است
سینه ما صائب از خود می دهد بیرون گهر
پیش نیسان این صدف هرگز دهن نگشاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
تا ز روی آتشین او نقاب افتاده است
رعشه غیرت به جان آفتاب افتاده است
خون عرق کرده است از شرم عذارش آفتاب؟
یا ز رویش عکس در جام شراب افتاده است
دیدن جان نیست کار دیده صورت پرست
ورنه رخسار لطیفش بی نقاب افتاده است
می کشد خجلت ز پیچ و تاب آن موی کمر
گر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده است
خون به جای آب می گردد به چشمش از شفق
تا به رخسار که چشم آفتاب افتاده است؟
سرمه گفتار عاشق می شود پیش از سؤال
بس که چشم شوخ او حاضر جواب افتاده است
آب گرداند به چشم چاه سیمین ذقن
بس که یاقوت لبش خوب آب و تاب افتاده است
گیرد از دست تماشایی عنان اختیار
گر چه از خط حسن او پا در رکاب افتاده است
حال دل در پنجه مژگان او داند که چیست
سینه کبکی که در چنگ عقاب افتاده است
آگه است از پیچ و تاب عاشقان در عین وصل
موجه خشکی که در بحر سراب افتاده است
نیست خالی دل ز آه سرد در دلهای شب
کلبه ویران ما خوش ماهتاب افتاده است
از دل صد پاره ام هر پاره دارد ناله ای
تا که را از دست مینای شراب افتاده است؟
گوهر شهوار گردیده است در مهد صدف
قطره ما گر چه از چشم سحاب افتاده است
گر چه در دریای وحدت نیست موج انقلاب
در سر هر کس هوایی چون حباب افتاده است
برنمی آرد نفس نشمرده صائب از جگر
هر که در اندیشه روز حساب افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است
توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
بلبلان را گل به چشم از انتظار افتاده است
حال زخم من جدا از تیغ او داند که چیست
موجه ای کز بحر رحمت بر کنار افتاده است
جلوه فانوس دارد پرده چشم حباب
عکس رخسار تو تا در جویبار افتاده است
از رخش هر حلقه را نعل دگر در آتش است
بس که دام زلف او عاشق شکار افتاده است
می توان از هر دو عالم رشته الفت برید
دل دو نیم از درد اگر چون ذوالفقار افتاده است
سرنوشت چرخ باشد ابجد طفلانه اش
هر که را آیینه دل بی غبار افتاده است
حرص پیران را به جمع مال سازد گرمتر
آتشی کز دست خالی در چنار افتاده است
اندکی دارد خبر از حال ما افتادگان
مرغ بی بال و پری کز شاخسار افتاده است
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را
وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
بی سخن می شوید از دل، دیدنش گرد ملال
بس که یاقوت لب او آبدار افتاده است
داغهای عاریت بر سینه دلمردگان
چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده است
قدر خواب امن ومهد عافیت داند که چیست
هر که چون منصور در آغوش دار افتاده است
در کف آیینه سیماب از تپیدن باز ماند
بی قراری های ما بر یک قرار افتاده است
خواب راحت می کند کار نمک در دیده ام
دانه بی حاصلم در شوره زار افتاده است
گوهر از گرد یتیمی ساحل انشا می کند
ورنه آن دریای رحمت بیکنار افتاده است
شوید از دل دعوی خون، کشتگان خویش را
تیغ او از بس که صائب آبدار افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
تا به فکر گوشوار آن سیمبر افتاده است
پیچ و تاب رشت در جان گهر افتاده است
رشته سر در گم جان را به دست آورده است
دیده هر کس بر آن موی کمر افتاده است
هست چون تسبیح در هر رشته اش صددل گره
بس که در زلف تو دل بر یکدگر افتاده است
گر چه پیش افتاده در ظاهر، ولی رو بر قفاست
راه پیمایی که پیش از راهبر افتاده است
پرده خوابش کند در چشم کار بادبان
هر که را بر ساحل از دریا نظر افتاده است
می کشم چون بید مجنون خجلت از بی حاصلی
من که پیش از سایه بر خاکم ثمر افتاده است
کشتی مغرور من از منت خشک کنار
در کمند وحدت از موج خطر افتاده است
گوهر شهوار می آید به غواصی به دست
پا به دامن چون کشم، کارم به سر افتاده است
برق عالمسوز باشد لازم ابر سیاه
آتشم در خرمن از دامان تر افتاده است
همچنان غافل ز مرگم، گرچه از موی سفید
در رگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است
گر چه باشد در ضمیر خاک صائب مسکنش
از قناعت مور در تنگ شکر افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۶
ساقی ما از می گلگون به دور افتاده است
همچو ساغر آن لب میگون به دور افتاده است
در دل شب عاشقان را حلقه بر در می زند
گرد رویش تا خط شبگون به دور افتاده است
شمع در پیراهن فانوس گردیده است آب
تا ز رقص آن قامت موزون به دور افتاده است
می کشد خط بر زمین از شرمساری گردباد
در بیابانی که این مجنون به دور افتاده است
تا که دیگر در خمار افتاده، کز هر لاله ای
هر طرف پیمانه ای پر خون به دور افتاده است
می نشیند گردباد از پا به اندک جلوه ای
تا غبار کیست در هامون به دور افتاده است؟
جای حیرت نیست گر من پایکوبان گشته ام
خم به زور باده چون گردون به دور افتاده است
تا به آب غیب، ایمان تازه سازی هر نفس
بنگر این نه آسیا را چون به دور افتاده است
صائب از وحدت نیفتد نوبهار از جوش گل
در هزاران لفظ یک مضمون به دور افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
دل به دست آن نگار شوخ و شنگ افتاده است
طفل بازیگوش را آتش به چنگ افتاده است
یک جهان کام از دهان نوخطی دارم طمع
وقت من در عاشقی بسیار تنگ افتاده است
جامه در نیل مصیبت زن که آن چشم کبود
چون بلای آسمان، فیروز جنگ افتاده است
در میان دارد دل تنگ مرا آسودگی
این شرر در ساعت سنگین به سنگ افتاده است
حال دل در حلقه آن زلف می داند که چیست
هر مسلمانی که در قید فرنگ افتاده است
از حضور دل مرا در دامن صحرا مپرس
دامن معشوق عاشق را به چنگ افتاده است
در صدف دارد خبر از اضطراب گوهرم
بحرپیمایی که در کام نهنگ افتاده است
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشید
راست سازد مار را راهی که تنگ افتاده است
جبهه واکرده زنهار از تهیدستان مجو
سفره دارد از بغل، دستی که تنگ افتاده است
خانه آرایی نگردد سنگ راه اهل دل
سیل در قطع منازل بی درنگ افتاده است
در ته یک پیرهن محشور باشد با پلنگ
هر که را صائب ز قسمت خلق تنگ افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
داغ می گلگل به طرف دامنم افتاده است
همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است
چون پلاس شکوه بر گردن نیندازم ز بخت؟
گل به چشم از نکهت پیراهنم افتاده است
تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانه ام
از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است
گر چه خاکستر شدم، ایمن نیم از سوختن
شعله سنگین دلی در خرمنم افتاده است
در حصار آهنین دارد تن و جان مرا
شکر زنجیر جنون بر گردنم افتاده است
طفل اشک شوخ چشم از بس در او آویخته است
چاکها چون گل به طرف دامنم افتاده است
صائب از تکلیف سیر بوستانم در گذر
صحبت گرمی به کنج گلخنم افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
تاب در ناف غزالان ختن افتاده است
زان گره کز زلف او در کار من افتاده است
هر که دارد فکر یوسف، گر چه در کنعان بود
مست در آغوش بوی پیرهن افتاده است
دست گستاخی ندارد خار شرم آلود من
گل مکرر مست در آغوش من افتاده است
از نوای بلبلان امروز آتش می چکد
چشم گستاخ که بر روی چمن افتاده است؟
آب می گردد به چشم حلقه بیرون در
زان فروغی کز رخش در انجمن افتاده است
غیرت آن لعل میگون و عقیق آبدار
همچو اخگر در گریبان یمن افتاده است
زیر تیغش جای باشد چون ز بند آزاد شد
چون قلم هر کس که او عاشق سخن افتاده است
از نواهای غریب صائب آتش نفس
می توان دانست در فکر وطن افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۰
دست ما در بند چین آستین افتاده است
ورنه آن زلف از رسایی بر زمین افتاده است
تکمه پیراهن خورشید تابان می شود
همچو شبنم چشم هر کس پاک بین افتاده است
می زند بر آتش لب تشنگان آب حیات
گر چه در ظاهر عقیقش آتشین افتاده است
در گرانجانی گناهی نیست درد و داغ را
گوشه ویرانه من دلنشین افتاده است
عقده آن زلف می خواهد دل مشکل پسند
ورنه چندین نافه در صحرای چین افتاده است
می شمارد صورت چین را کم از موج سراب
دیده هر کس بر آن چین جبین افتاده است
دستگاه حسن او دارد مرا بی دست و پا
رعشه از خرمن به دست خوشه چین افتاده است
از دل آتش زیر پا دارد سویدا چون سپند
بس که خال دلربایش دلنشین افتاده است
چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم
تا ز چشمم اشک لعلی بر زمین افتاده است
نیست امروز از لب او قسمت ما حرف تلخ
نقش ما چپ از ازل با این نگین افتاده است
می توان خواند از جبین خاک احوال مرا
بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است
سحر را در طبع آن جادوزبان تأثیر نیست
ورنه صائب کلک ما سحرآفرین افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
روزگارم تیره و بختم سیاه افتاده است
گل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده است
صبح محشر سر زد و تخم امیدم سر نزد
در چه ساعت یارب این یوسف به چاه افتاده است؟
فرصت خاریدن سر نیست مژگان مرا
تا سر و کارم به آن عاشق نگاه افتاده است
از خط الماسی آن چهره لعلی مپرس
برق در جانم ازین زرین گیاه افتاده است
در شکست بال و پر معذور می دارد مرا
دیده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است
آگه است از بی قراری های ما در دور خط
کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است
هر سر موی حواس من به راهی می رود
تا به آن زلف پریشانم نگاه افتاده است
دزد را دنبال رفتن، جان به غارت دادن است
دل عبث دنبال آن زلف سیاه افتاده است
تا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجود
گریه ای از هر سر مویم به راه افتاده است
نیست جام باده را در گردش خود اختیار
چشم او در بردن دل بیگناه افتاده است
در پناه دست دارم زنده شمع آه را
چون کنم، ویرانه دل بی پناه افتاده است
از زنخدان تو دل را نیست امید نجات
دلو ما در ساعت سنگین به چاه افتاده است
نیست صائب خاکیان را ظرف جرم بیکران
ورنه عفو ایزدی عاشق گناه افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
از ته دل هر که روی خود به دنیا کرده است
پشت از کوتاه بینی ها به عقبی کرده است
رزق ما بی دست و پایان بی طلب خواهد رساند
در رحم آن کس که روزی را مهیا کرده است
می خلد چون خار در چشمش تماشای بهشت
هر که سیر گلشن حسنش سراپا کرده است
مردمک چون نقطه سهوست بر چشمم گران
خال او تا در دلم جا چون سویدا کرده است
از رمیدنها خیال چشم آن وحشی غزال
سینه تنگ مرا دامان صحرا کرده است
در دل او ره ندارم، ورنه نخل موم من
ریشه محکم بارها در سنگ خارا کرده است
بی زبان احوال ما را می تواند عرض کرد
بی سخن چشم ترا آن کس که گویا کرده است
در شکرخندش خدا داند چه کیفیت بود
آن که زهر چشم او کار مسیحا کرده است
چرخ کم فرصت همان از خاکمالم نگذرد
با زمین هر چند هموارم مدارا کرده است
نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق صائب پر ازین مستور رسوا کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
سر گران با عقل آن طرف کلاهم کرده است
پاکباز از هوش آن چشم سیاهم کرده است
جای حرف از لب، عرق از جبهه می ریزم به خاک
شرمساری فارغ از عذر گناهم کرده است
می توانم در سواد زلف، کار شانه کرد
رخنه در دل بس که آن مژگان سیاهم کرده است
می خورم از حسرت دیدار خون در عین وصل
بس که حیرت خشک چون مژگان، نگاهم کرده است
گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است
گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است
چون زبان مار گردیده است هر مژگان من
بس که زهر چشم در کار نگاهم کرده است
نگلسد چون بیدمجنون سجده شکرم ز هم
تا دل از ابروی جانان قبله گاهم کرده است
صبحی از شبهای تار من فلک کرده است کم
خنده ای هر کس که بر روز سیاهم کرده است
استخوانم مغز گردیده است و مغزم استخوان
بس که غمهای گرانجان تکیه گاهم کرده است
می کنم پهلو تهی از سایه خود همچو شیر
بس که وحشی از خود آن وحشی نگاهم کرده است
خار خار دوربینی نیست در پیراهنم
ساده لوحی ها ز مخمل دستگاهم کرده است
من که بودم از شراب وصل دایم بی خبر
فال گوش امروز صائب خاک راهم کرده است