عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۴
به نام ایزد زهی خرم سرائی
که چون فردوس اعلی دلگشایست
هواش از اعتدال طبع دائم
چو انفاس مسیحا جان فزایست
غبار آستانش از خوش نسیمی
بسان ناف آهو مشک زایست
درو گر سوز باشد مشک و عودست
و گر نالد کسی آن چنگ و نایست
ز نور جام چون ماه تمامست
که چون مهر از جان ظلمت زدایست
بر اسرار فلک واقف توان شد
که همچون جام جم گیتی نمایست
چو بخشد سایه سقفش سعادت
چه جای سایه فر همایست
لطیف آمد عمارتهاش یکسر
بلی معمار او لطف خدایست
فلک حیران شود زین بیت معمور
چو بیند کش زمین آرام جایست
سرای است این ندانم یا بهشتست
بهشتست این ندانم یا سرایست
ز خلق خوش نسیم صاحب او
هوا دروی همیشه عطر سایست
صفا دروی چو رای صاحبش باد
که الحق با صفا و نیک رایست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۴۴
فرهاد خویش کرد مرا ماه چهره ئی
شیرین لبی که خسرو خوبان برزنست
مثلش ز آدمی نتوان یافت بهر آنک
با حور و با پری بگه حسن برزنست
بس نازک و لطیف زنی خواستست لیک
او را هزار فخر بهر شیوه برزنست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶۵
مرا بلبل طبع شیرین نفس
کز آواز او عقل مدهوش گشت
زبانی که وقت نوا میگشاد
فرو بست و یکسر از آن گوش گشت
که اندر خزان مشیب اوفتاد
بهار شبابش فراموش گشت
نبیند گل خرمی ز آنسبب
زبانرا فرو بست و خاموش گشت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠۶
بر بساط امیر عز الدین
قصه ئی راست میکنم تقریر
بنده مانند مهره یکتا
مانده در ششدر خمار اسیر
بزیادت نمیدهم زحمت
بسه تائی بیا و دستم گیر
ده هزارت غلام باد چو من
خانه گیر مساکن تسخیر
حل منصوبه خمارم کن
سخن اینست از طویل و قصیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١۴
تا شدست این قصر خرم بزمگاه شهریار
ای بسا خجلت که دارد زو بهشت کردگار
جنه المأوی که بودی پیش ازین پنهان ز خلق
در میان آب کوثر گشت اکنون آشکار
تا فروغ جام گوناگون بصحنش اوفتاد
شد زمین او چو سقف آسمان گوهر نگار
فرق نتوان کرد او را ز آسمان الابد آنک
باشد آن پیوسته سرگردان و هست این برقرار
از تفاخر زیبدش گر سرفرازد بر فلک
چون نهد بر آستانش پای شاه کامکار
شهریار جمله آفاق تاج ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
صدهزاران نوبهار و مهرگان با کام دل
اینهمایون قصر بادا جشنگاه شهریار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵١
مجلس نوئین اعظم خسرو جمشید فر
سرور گیتی ایسن قتلغ امیر بحر و بر
هست چون باغ ارم از گلرخان سرو قد
هست چون خلد برین از دلبران سیمبر
مجلسی زینسان و صاحب مجلسی زآنسان که اوست
هر که بیند روضه رضوانش آید در نظر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٧١
خرم اینقصر دلفروز که بر روی زمین
ارم و خلد برین نیست اگر هست جز این
نی چه جای ارم و خلد برینست کز او
هم ارم تیره همی گردد و هم خلد برین
خاصه آندم که در او پادشه تاجوران
باشد از بهر تماشا و طرب تخت نشین
شاه یحیی جوانبخت که در هیچ هنر
خرد پیر ندیدش بجهان هیچ قرین
آنکه خاک در این کاخ ز عکس رایش
آمد از روی صفا رشک ده ماء معین
وانکه از تربیتش بانی اینقصر مشید
سر ز شعری گذرانید چو اینشعر متین
فخر عالم هبه الله که در دولت شاه
بهزارش به ازین بخت جوان هست ضمین
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٨٠
غیر این اصطرخ پر ماء معین
کس نشان داد آسمانی بر زمین
میوزد از روی آبش باد صبح
میفشاند روح قدسی آستین
میدهد از سدره و طوبی نشان
بر کنار او درخت صف نشین
مطربانش بر درختان میزنند
شادی دلرا نواهای حزین
همچو جنت زیر اشجارش روان
جویهای شیر و خمر و انگبین
گر هوای خلد و کوثر بایدت
خیز و علیا باد و اصطرخش ببین
در هوا و در صفا هر چند نیست
خلد و کوثر آنچنان و اینچنین
ای بسا ایام کاین خرم مقام
بود و خواهد بود بی ابن یمین
ز اقتضای دور گردون چون شدیم
چند روزی در مکان او مکین
اینکه گویم آفرین بر اولین
باد بر ما آفرین هم ز آخرین
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢٢
حبذا باغ و راغ علیا باد
و آن ریاض چو اطلس و خز او
ز اعتدال هوا عجب نبود
همچو نی گر شکر دهد گز او
کرم قز برگ توتش ار بخورد
حلقه سیم و زر شود قز او
سردی آب او کند احساس
تشنه بالای چاه صد گز او
هوش ارباب عقل برباید
چون کند جلوه دختر رز او
چون نقاب بلور بر بندد
آن عقیق تر زبان گز او
گوئیا آتشی گداخته اند
کرده از آب بسته مرکز او
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧٩ - القطعه فی الشعر
نگار ما هر خم چون گره زند بر موی
دل هزار در آرد بعقده هر موی
ز روی لطف چو نیلوفرست بر سر آب
فراز عارض آنسرو یاسمنبر موی
بغیر زلف و رخ همچو سنبل و گل او
بر آفتاب که دیدست سایه گستر موی
نسیم غالیه زلف از چه داد بر رخ او
چو بوی خوش ندهد بر فراز آذر موی
ندانم از چه بر آن گونه تیره دل گردد
نگشته دور دمی ز آنرخ منور موی
شد آفتاب فلک زیر ابر غالیه فام
چو بر عذار پراکنده کرد دلبر موی
بعینه مژه اشکبار من بودی
گر آن نگار بیاراستی بگوهر موی
بسان پیکر زار و نزار من باشد
گه خضاب کند گر کسی مزعفر موی
زهر که بر رخ زیبای اوست آشفته
بسان ابن یمین آمدست بر سر موی
نمیکند صنما بعد ازین طبیعت من
مسامحت که نشاند ردیف دیگر موی
از آنکه افضل عالم غیاث ملت و دین
که گاه نظم شکافد برأی انور موی
ز راه بنده نوازی بجملگی کردست
ردیف گفته خود در مدیح چاکر موی
چو موی بر سر اصحاب با دو هست که نیست
کسیکه در سخن آرد چو آن سخنور موی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
سیمین ز نخست آن تویا شیرین سیب
یا رب چه خوش آمدم بدندان این سیب
آن خال نگر بر زنخ ساده او
چون نقطه عنبر زده بر سیمین سیب
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۲
خوشتر ز لب آن بت چین نوش که دید
نازکتر از انحلقه آن گوش که دید
پوشد کله اطلس و خوبش آید
زیباتر از آن ماه کله پوش که دید
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۰
زیور همه بر سرو سمنبر زیبد
هر یک زد گر یکی نکو تر زیبد
چون غنچه قبایش از زمرد زیبد
چون نرگس تر کلاهش از زر زیبد
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۰
انکس که لبت کرد بشنگرف نگار
بر سطح مهت خطی نوشت از زنگار
بهر دهن چو نقطه موهومت
گشتیم بسی بگرد سر چون پرگار
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۱
بنگر بفروغ شمع وانطلعت و چهر
اندوده بدود آتشین روی سپهر
در سیم وزرش نیک نگه میکردم
ماننده ماه بود و در سایه مهر
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۱
دی شاه بتان سوار اسبی چون پیل
میکرد بهر گوشه چو فرزین تحویل
خورشید پیاده در رکابش میرفت
میکرد رخ خاک بخدمت تقبیل
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۵
امروز بگرما به بت مهر گسل
آلود بگل عارض چون ماه چگل
خلقی بتعجب نگران میگفتند
بیرون ز تو خورشید که اندوده بگل
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۱
دارد صنم ماهوش زهره جمال
خالی بمیانه دو ابرو و چه خال
گوئی که مگر ستاره ئی منکسف است
افتاده میان مشک پیکر دو هلال
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در توصیف بهر و مدح رکن الدین صاعد
تا صبا در نقشبندی خامه در عنبر زدست
صد هزاران لعبت از جیب زمین سر بر زدست
ماه منجوق گل اینک کرد از گلبن طلوع
شاه چیر لاله اینک نوبتی بردر ز دست
خاک چون طوطی خوش جامه سراندر سر نهاد
شاخ چون طاوس فردوسی پر اندرپرزدست
چشم نرگس نیم خوابست و دهانش پرززر
دوش پنداری بنام گل همه شب زرزدست
از شکوفه شاخ گوئی دست عطار صبا
کله کافور بر اطراف عود ترزدست
یاشبانگاهی اطراف کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه بر سقف نیلوفرزدست
شد دم باد سحر گاهی زخوشبوئی چنانک
کس نمیداند که این دم مشک یا عنبرزدست
دست بگشاد است پیش سرو آزاده چنار
پنجه در خواهد فکندن تا که با او برزدست
طره شاخ بنفشه بس پشولیده نمود
دوش بالاله مگر در بوستان ساغر زدست
بلبل از شوق رخ گل جامه برخود چاکزد
گل بغنچه در تتق برسینه و تن برزدست
بید پنداری بقصد دشمنان صدر شرق
دست نصرت بهر دین برقبضه خنجر زدست
صدر عالم رکن دین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه تو عدل عمر درد انش حیدر زدست
انکه تو تاپشت بهردین ببالش باز داد
دشمن او پهلوی تیمار بربستر زدست
عدل او آواز در اقطار شرق و غرب داد
فضل اوآواز دراقصای بحر وبرزدست
خلق و خلعش مایه بخش ماه و خورشید آمدند
کلک و طقش کاروان عسکرو شوشتر زدست
صدر او پایه ورای عالم بالا نهاد
قدر او خیمه فراز گنبد اخضر زدست
روز درسش دین شرف زانگوشه مسند گرفت
روزوعظش جان علم برذروه منبرزدست
شرع پیغمبر بجاه او ممکن میشود
نزگزاف این تکیه او برجای پیغبر زدست
نارسیده باهمه مردان بمیدان آمداست
نو رسیده با همه شیران بعالم برزدست
لفظ پاکش ز انخط شبرنگ پنداری درست
نقد روشن بر محک تیره شب از اختر زدست
مسرع عزمش سبق از جنبش از گردون ببرد
باره حزمش مثل از سداسکندر زدست
آیت انصاف او خورشید برجبهت نبشت
رایت اقبال او جبریل بر شهپر زدست
لطف او را بین که چون در چشم خاک انداخت آب
خشم اورا بین که چون در جان آب آذر زدست
دست رادش صد هزاران رخنه در طوبی فکند
لفظ عذبش صد هزاران طعنه بر کوثر زدست
کلک تیر و تیغ مریخ از چه دارد چرخ انک
دشمنش را تیغ برگردن قلم بر سر زدست
پیش لفظ درفشان و کلک گوهر بار او
گک ازان گرددصدف کولاف ازگوهر زدست
نکته کان از زبان کلک او بیرون جهد
عقل بهر حفط را بر گوشه دفتر زدست
شعله دان از شعاع رای دهر آرای او
پرتو نوری که چشم چشمه انورزدست
شادباش ای حاکمی کز عدل تو در عهد تو
روبه لنگ آستین برروی شیر نرزدست
ذکر عدلت چارحد عالم سفلی گرفت
صیت فضلت پنج نوبت در همه کشور زدست
افتتاح آن دعای صاعد مسعود دان
بامدادان هر نفس کان صبح روشنگر زدست
نصرت دین حنیفی کن که از کل جهان
دست در فتراک اقبال تو دین پرور زدست
دشمنانت را اجل نزدیک شد اقبال دور
زقه روح القدس این فال بر چاکر زدست
حاسدت از بندگی تو کسی شد گر شدست
شاخ وبیخ اندر حریم دولتت زد گر زدست
گو مشو مغرور اگر چرخش زبهر جاه تو
گوشمالی دیرتر یا سیلیی کمتر زدست
از برای نسخت این مدح گوئی آسمان
این ورقها رابخط استوا مسطر زدست
هر یکی بیت از مدیح تو که در نظم آمدست
زهره زهرا هزاران بار بر مزمرزدست
تا شبانگاهان زاجرام کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه برسقف نیلوفر زدست
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
کاسمان پشت از برای خدمتت چنبر زدست
مدت عمر توصد چندانکه گوئی دور چرخ
ثابت وسیار را در ضعف یکدیگر زدست
تنگ باداروزی خصمت بدانسانکه مگر
رزق اوراقفل از دست قضا بر در زدست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح ارسلان بن طغرل
روی او تشویر ماه آسمانی میدهد
قد او تعلیم سرو بوستانی میدهد
هندوی زلفش گررقص ورد س طرفه نیست
تا زجام لعل آن لب دو ستکانی میدهد
آتش رویت چرا داری دریغ از آن کسی
کو شررواراز غمت جان در جوانی میدهد
چشم بدسازت مرادر بینوائی هر زمان
گو شمالی آنچنان سوزان که دانی میدهد
هر نفس چون نایم ازوعده میخوش میدهی
اینت خوش دم کو امید زندگانی میدهد
من همیدانم که آن وعده سراپا مطلقست
لیک حالی طبع مارا شادمانی میدهد
از پس امروز و فردا آن رخ آیینه گون
آه میترسم که وعده آنجهانی میدهد
چرخ شوخ آخر خجل گشت از لب و دندان تو
لعل و در کان و صدف را زان نهانی میدهد
یارب آن گلبرگ نو باد از بنفشه پایمال
چون ترا دستوری این دلگرانی میدهد
هم عفی الله اشک چشم من که بهر نام و ننگ
روی را گه گاه رنگ ارغوانی میدهد
مردم چشم من اندر درفشا نی روز و شب
از کف سلطان داد و دین نشانی میدهد
پادشاه دین و دولت ارسلان آنکز علو
جرم خاک تیره را لطف و روانی میدهد
لفظ عذبش خجلت ابر بهاری آمدست
طبع رادش طیره باد خزانی میدهد
شد سکندر دولت و بی منت آبحیات
ایزدش چون خضر عمر جاودانی میدهد
حزم رایش قوت سنگ زمینی مینهد
عزم تیزش سرعت طبع زمانی میدهد
رشک طبع او هوارا علت دق آورد
شرم خلق او صبارا ناتوانی میدهد
طبع گوهر بار او بحر است آری زین سبب
ابر را خاصیت گوهر فشانی میدهد
جز بمدح او زبان نگشود سوسن هیچوقت
لاجرم چرخش چنین رطب اللسانی میدهد
رتبتش را آسان اعلی المعالی می نهد
دولتش را روز گارا قصی الامانی میدهد
ای خداوندی که خاک حلم و باد عدل تو
آب را با آتش از دل مهربانی میدهد
طاس زر در دست نرگس در بیابان خفته مست
عدل تو اورا فراغ از پاسبانی میدهد
شیر در بیشه بدندان بر کند ناخن زدست
تا بپارنج سگان کاروانی میدهد
با چنین عدلی ندانم جودت از بهر چرا
غارت کانها و گنج شایگانی میدهد
صبح چون از عالم غیب آید اول دم زدن
مژده فتحت برسم ارمغانی میدهد
چرخ دولابی چو خصم خاکسا رت تشنه شد
آب او از چشمه تیغ یمانی میدهد
ظلم را عدلت شکال چارمیخی می نهد
آزرا جودت فقاع پنج گانی میدهد
عکس تیغت آفتاب آمد که چون برخصم تافت
از مسامش لعل و از رخ زرکانی میدهد
گردنی کز سرکشی بیرون شدت از چنبرت
ریسمان اوراشکوه طیلسانی میدهد
از برای آنکه مدحت عین صدق وراستیست
صبح صادق نیز تن در مدح خوانی میدهد
اینت خوش نظمی که از روی ترقی آسمان
با دعای مستجابش همعنانی میدهد
در سفری سوی معانی و هم دوراندیش من
همچو قدر تو نشان ازبی نشانی میدهد
تا گشادم چون دویت از بهر مدح تو دهن
چون قلم فر توأم چیره زبانی میدهد
چون منی هرگز چنین نظمی تواند گفت نه
مدح تو خود قوت لفظ و معانی میدهد
تا همی تاراج فرش باغ و زینتهای راغ
لشکر دم سرد باد مهرگانی میدهد
صرصر خشمت عدورا مهرگانی بادوهست
گش رخ آبی و اشک ناردانی میدهد