عبارات مورد جستجو در ۱۴۸ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۶
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۶
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۵
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۲۴ - رباعی مستزاد
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - مطایبه
ای ملکزاده راندم ابیاتی
امتثالا لا مرک العالی
انت رکنی و منتهی املی
بک علقت حبل آمالی
فاش گویم که در ولایت فضل
ما همه بنده ایم و تو والی
تالی شعر من توئی که ترا
نیست یک تن در این جهان تالی
گرچه از بهر ماست دیوانم
شد گرو در دکان بقالی
تو مده رایگان ز دست آنرا
که بود قدر و قیمتش عالی
صاحبادانی آنکه سیم و زر است
اصل شادی و بیخ خوشحالی
خاصه آن زر که در بساط قمار
شد نصیبت به پاچه و رمالی
گر از آن قسمتم دهی و چو سرو
در گلستان مکرمت بالی
دامنم پرکنی از آنچه کنی
کیسه ابلهان از آن خالی
آن زمان هر دو مشتهر گردیم
تو به رندی و من به رمالی
امتثالا لا مرک العالی
انت رکنی و منتهی املی
بک علقت حبل آمالی
فاش گویم که در ولایت فضل
ما همه بنده ایم و تو والی
تالی شعر من توئی که ترا
نیست یک تن در این جهان تالی
گرچه از بهر ماست دیوانم
شد گرو در دکان بقالی
تو مده رایگان ز دست آنرا
که بود قدر و قیمتش عالی
صاحبادانی آنکه سیم و زر است
اصل شادی و بیخ خوشحالی
خاصه آن زر که در بساط قمار
شد نصیبت به پاچه و رمالی
گر از آن قسمتم دهی و چو سرو
در گلستان مکرمت بالی
دامنم پرکنی از آنچه کنی
کیسه ابلهان از آن خالی
آن زمان هر دو مشتهر گردیم
تو به رندی و من به رمالی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - و له رحمه الله
بخرام صبا سوی قم از خطه ی کاشان
ای چون سخن من، حرکات تو لطیفه
رو تا حرم فاطمه ی موسی جعفر
کآنجا فگند آهوی چین نامه زنیفه
و آنگاه بآن سید محمود، محمد
بر گوی که ای صاحب اخلاق شریفه
جمعیت یاران، که نباشی تو در آنجا؛
ماند به پریشانی اجماع سقیفه
گفتم: ز غلای غله شد دستگهم تنگ
چندانکه وسیع است فتاوی حنیفه
گفتی: ز خلیفه است همه حاصل بغداد؛
بغداد خراب است، چه بخشی بخلیفه؟!
با بیع و شرا آمدن غله گرانی است
ای وای اگرم کار فتادی بوظیفه
ای چون سخن من، حرکات تو لطیفه
رو تا حرم فاطمه ی موسی جعفر
کآنجا فگند آهوی چین نامه زنیفه
و آنگاه بآن سید محمود، محمد
بر گوی که ای صاحب اخلاق شریفه
جمعیت یاران، که نباشی تو در آنجا؛
ماند به پریشانی اجماع سقیفه
گفتم: ز غلای غله شد دستگهم تنگ
چندانکه وسیع است فتاوی حنیفه
گفتی: ز خلیفه است همه حاصل بغداد؛
بغداد خراب است، چه بخشی بخلیفه؟!
با بیع و شرا آمدن غله گرانی است
ای وای اگرم کار فتادی بوظیفه
میرزاده عشقی : قالبهای نو
احتیاج
هر گناهی، که آدمی عمدا به عالم می کند
احتیاج است: آن که اسبابش فراهم می کند
ورنه، کی عمدا گناه، اولاد آدم می کند؟
یا که از بهر خطا خود را مصمم می کند!
احتیاج است: آن که زو طبع بشر، رم می کند
شادی یک ساله را، یک روزه ماتم می کند!
احتیاج است: آن که قدر آدمی کم می کند!
در بر نامرد، پشت مرد را خم می کند!
ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج ای احتیاج!
از اداره رانده: مرد بخت برگردیده ئی!
سقف خانه از فشار برف و گل خوابیده ئی!
زن در آن، از هول جان خود، جنین زائیده ئی!
نعش ده ساله پسر، در دست سرما دیده ئی!
از پدر دور وز نان ناخورده ام بشنیده ئی!
رفت دزدی خانه یک مملکت دزیده ئی
شد ز راه بام بالا، با تن لرزیده ئی
اوفتاد از بام و، شد نعش ز هم پاشیده ئی!
کیست جز تو، قاتل این لاعلاج؟
احتیاج ای احتیاج!
بی بضاعت دختری، علامه عهد جدید
داشت بر وصل جوان سرو بالائی امید
لیک چون بیچاره، زر، در کیسه اش بد ناپدید
عاقبت هیزم فروش پیر سر تا پا پلید
کز زغال کنده دایم دم زدی، وز چوب بید
از میان دکه، کیسه کیسه، زر بیرون کشید
مادرش را دید و دختر را، به زور زر خرید
احتیاج آمیخت با موی سیه، ریش سفید
از تو شد این نامناسب ازدواج!
احتیاج ای احتیاج!
مردکی پیر و پلید و احمق و معلول و لنگ
هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از جفنگ
روی تختی با زنی زیبای در قصری قشنگ
آرمیده چون که دارد سکه سنگ زرد رنگ
من جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ
دائما باید میان کوچه های پست و تنگ!
صبح بگذارم قدم تا شام بردارم شلنگ
چون ندارم سنگ سکه نیست باد این سکه سنگ!
مرده باد آن کس که داد آن را رواج!
احتیاج ای احتیاج!
احتیاج است: آن که اسبابش فراهم می کند
ورنه، کی عمدا گناه، اولاد آدم می کند؟
یا که از بهر خطا خود را مصمم می کند!
احتیاج است: آن که زو طبع بشر، رم می کند
شادی یک ساله را، یک روزه ماتم می کند!
احتیاج است: آن که قدر آدمی کم می کند!
در بر نامرد، پشت مرد را خم می کند!
ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج ای احتیاج!
از اداره رانده: مرد بخت برگردیده ئی!
سقف خانه از فشار برف و گل خوابیده ئی!
زن در آن، از هول جان خود، جنین زائیده ئی!
نعش ده ساله پسر، در دست سرما دیده ئی!
از پدر دور وز نان ناخورده ام بشنیده ئی!
رفت دزدی خانه یک مملکت دزیده ئی
شد ز راه بام بالا، با تن لرزیده ئی
اوفتاد از بام و، شد نعش ز هم پاشیده ئی!
کیست جز تو، قاتل این لاعلاج؟
احتیاج ای احتیاج!
بی بضاعت دختری، علامه عهد جدید
داشت بر وصل جوان سرو بالائی امید
لیک چون بیچاره، زر، در کیسه اش بد ناپدید
عاقبت هیزم فروش پیر سر تا پا پلید
کز زغال کنده دایم دم زدی، وز چوب بید
از میان دکه، کیسه کیسه، زر بیرون کشید
مادرش را دید و دختر را، به زور زر خرید
احتیاج آمیخت با موی سیه، ریش سفید
از تو شد این نامناسب ازدواج!
احتیاج ای احتیاج!
مردکی پیر و پلید و احمق و معلول و لنگ
هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از جفنگ
روی تختی با زنی زیبای در قصری قشنگ
آرمیده چون که دارد سکه سنگ زرد رنگ
من جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ
دائما باید میان کوچه های پست و تنگ!
صبح بگذارم قدم تا شام بردارم شلنگ
چون ندارم سنگ سکه نیست باد این سکه سنگ!
مرده باد آن کس که داد آن را رواج!
احتیاج ای احتیاج!
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱