عبارات مورد جستجو در ۱۴۸ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
تا رسم غنی غیر دل آزاری نیست
از بهر فقیر چاره جز زاری نیست
این خواری و این ذلت و این فقر عموم
بی شبهه بجز علت بیکاری نیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
گر مشکل فقر و ثروت آسان گردد
آسوده ز غم توده انسان گردد
گر کیست که گشته حارس میش ز جور
مالک چو نماینده دهقان گردد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
آن کس که مقام مستشاری دارد
در مالیه اختصاص کاری دارد
راپورت ورا اگر بدقت خوانی
بیش از همه چیز امیدواری دارد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
تجار ز فقر ناشکیبا گشتند
بی چیز و گدا ز پیر و برنا گشتند
دیگر چه ثمر ز دستگیری وقتی
کز فقر عمومی همه بی پا گشتند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
ابناء جهان که زاده بوالبشرند
آن توده اصل زارع و کارگرند
صنف دگری معاونند آنها را
باقی همه جمع فرعی و مفت خورند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۵
آنانکه تو را دو سال یکبار خرند
هر چند گران شوی بناچار خرند
ارزان مفروش خویش را ای توده
چون مردم کم فروش بسیار خرند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
جمعی ز غنا صاحب افسر باشند
یک دسته ز فقر خاک بر سر باشند
باید که بر این فزود از آن یک کاست
تا هر دو برادر و برابر باشند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
گر رشته سعی و کار پیوند شود
افکار عموم شاد و خرسند شود
با بودجه کافی و جدیت ما
باید بلدیه آبرومند شود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۳
پولی که ز خون خلق آماده شود
صرف بت ساده و بط و باده شود
افسوس که دسترنج یک مشت فقیر
چون جمع شود حقوق شهزاده شود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۶
با پاک دلان پاک نهادی باید
از مختلسین قطع ایادی باید
یا آنکه ز ورشکستگی باید مرد
یا چاره فقر اقتصادی باید
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۷
گر ما و تو را دفع اعادی باید
وز دشمن خود قطع ایادی باید
با خصم قوی به حالت صلح و صفا
آماده جنگ اقتصادی باید
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۶
گویم سخنی اگر که تصدیق کنید
آن را به جوان و پیر تزریق کنید
روزیست که صنعتگر ایرانی را
از راه خرید جنس تشویق کنید
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۳
با آنکه ز فقر پاکبازیم همه
پیش دگران دست درازیم همه
اشراف طمعکار اگر بگذارند
با کثرت فقر بی نیازیم همه
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۵
دی عامل اختلاس اموال شدی
دوشینه خداوند زر و مال شدی
امروز چو بازار تو گردید کساد
چون تاجر ورشکسته دلال شدی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۲۴ - رباعی مستزاد
با آنکه بود موجد نعمت دهقان
با اجرت کم
با آنکه بود موجب رحمت دهقان
سر تا بقدم
با رحمت خود اسیر زحمت زارع
از مالک جور
با نعمت خود دچار نقمت دهقان
ز ارباب ستم
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای باعث افلاس و تهیدستی خلق
از نهیاتی شکایت مشتی خلق
هم خلق ملول هم تو دلگیر زما
خلق از غم هستی و تو از هستی خلق
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - مطایبه
ای ملکزاده راندم ابیاتی
امتثالا لا مرک العالی
انت رکنی و منتهی املی
بک علقت حبل آمالی
فاش گویم که در ولایت فضل
ما همه بنده ایم و تو والی
تالی شعر من توئی که ترا
نیست یک تن در این جهان تالی
گرچه از بهر ماست دیوانم
شد گرو در دکان بقالی
تو مده رایگان ز دست آنرا
که بود قدر و قیمتش عالی
صاحبادانی آنکه سیم و زر است
اصل شادی و بیخ خوشحالی
خاصه آن زر که در بساط قمار
شد نصیبت به پاچه و رمالی
گر از آن قسمتم دهی و چو سرو
در گلستان مکرمت بالی
دامنم پرکنی از آنچه کنی
کیسه ابلهان از آن خالی
آن زمان هر دو مشتهر گردیم
تو به رندی و من به رمالی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - و له رحمه الله
بخرام صبا سوی قم از خطه ی کاشان
ای چون سخن من، حرکات تو لطیفه
رو تا حرم فاطمه ی موسی جعفر
کآنجا فگند آهوی چین نامه زنیفه
و آنگاه بآن سید محمود، محمد
بر گوی که ای صاحب اخلاق شریفه
جمعیت یاران، که نباشی تو در آنجا؛
ماند به پریشانی اجماع سقیفه
گفتم: ز غلای غله شد دستگهم تنگ
چندانکه وسیع است فتاوی حنیفه
گفتی: ز خلیفه است همه حاصل بغداد؛
بغداد خراب است، چه بخشی بخلیفه؟!
با بیع و شرا آمدن غله گرانی است
ای وای اگرم کار فتادی بوظیفه
میرزاده عشقی : قالبهای نو
احتیاج
هر گناهی، که آدمی عمدا به عالم می کند
احتیاج است: آن که اسبابش فراهم می کند
ورنه، کی عمدا گناه، اولاد آدم می کند؟
یا که از بهر خطا خود را مصمم می کند!
احتیاج است: آن که زو طبع بشر، رم می کند
شادی یک ساله را، یک روزه ماتم می کند!
احتیاج است: آن که قدر آدمی کم می کند!
در بر نامرد، پشت مرد را خم می کند!
ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج ای احتیاج!
از اداره رانده: مرد بخت برگردیده ئی!
سقف خانه از فشار برف و گل خوابیده ئی!
زن در آن، از هول جان خود، جنین زائیده ئی!
نعش ده ساله پسر، در دست سرما دیده ئی!
از پدر دور وز نان ناخورده ام بشنیده ئی!
رفت دزدی خانه یک مملکت دزیده ئی
شد ز راه بام بالا، با تن لرزیده ئی
اوفتاد از بام و، شد نعش ز هم پاشیده ئی!
کیست جز تو، قاتل این لاعلاج؟
احتیاج ای احتیاج!
بی بضاعت دختری، علامه عهد جدید
داشت بر وصل جوان سرو بالائی امید
لیک چون بیچاره، زر، در کیسه اش بد ناپدید
عاقبت هیزم فروش پیر سر تا پا پلید
کز زغال کنده دایم دم زدی، وز چوب بید
از میان دکه، کیسه کیسه، زر بیرون کشید
مادرش را دید و دختر را، به زور زر خرید
احتیاج آمیخت با موی سیه، ریش سفید
از تو شد این نامناسب ازدواج!
احتیاج ای احتیاج!
مردکی پیر و پلید و احمق و معلول و لنگ
هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از جفنگ
روی تختی با زنی زیبای در قصری قشنگ
آرمیده چون که دارد سکه سنگ زرد رنگ
من جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ
دائما باید میان کوچه های پست و تنگ!
صبح بگذارم قدم تا شام بردارم شلنگ
چون ندارم سنگ سکه نیست باد این سکه سنگ!
مرده باد آن کس که داد آن را رواج!
احتیاج ای احتیاج!
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
آنرا که زر انباشته صد انبان است
از رفتن ده درم کجا نقصانست
کم مایه رود بر سر اندک ضرری
در خانه مور شبنمی طوفانست