عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۰ - ابوالعلاء معری
و آب شهر از باران و چاه باشد در آن مردی بود که ابوالعلاء معری میگفتند نابینا بود و رییس شهر او بود. نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگران فراوان و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طریق زهد پیش گرفته بود گلیمی پوشیده و در خانه نشسته بود. نیم من نان جوین را تبه کرده که جز آن هیچ نخورد و من این معنی شنیدم که در سرای باز نهاده استو نواب و ملازمان او کار شهر میسازند مگر به کلیات که رجوعی به او کنند و وی نعمت خویش از هیچ کس دریغ ندارد و خود صائم اللیل باشد و به هیچ شغل دنیا مشغول نشود، و این مرد در شعر وادب به درجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق مقرند که در این عصر کسی به پایهٔ او نبوده است و نیست، و کتابی ساخته است آن را الفصول و الغایات نام نهاده و سخنها آورده است مرموز و مثلها به الفاظ فصیح و عجیب که مردم بر آن واقف نمی شوند مگر بر بعضی اندک و آن کسی نیز که بر وی خواند، چنان او را تهمت کردند که تو این کتاب را به معارضهٔ قرآن کردهای. و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف آمده باشند و پیش او ادب و شعر خوانند و شنیدم که او را زیادت ازصد هزار بیت شعر باشد، کسی از وی پرسید که ایزد تبارک و تعالی این همه مال ومنال تو را داده است چه سبب است که مردم را میدهی و خویشتن نمی خوری. جواب داد که مرا بیش از این نیست که میخورم و چون من آن جا رسیدم این مرد هنوز در حیات بود.
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
دل هرجایی من آفت جانست و تنست
آتش عمر خود و برق تن و جان منست
از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق
در تن تیرهاش از بس که شکنج و شکنست
حاصل وقتم از آن نیست به جز رنج و بلا
نه دلست این به حقیقت که بلا و فتنست
دیده آزادی خود را به گرفتاری خویش
زین سبب عشق نکویانش شعارست و فنست
در ره غمزهٔ مهرویان از تیر نگاه
راست مانندهٔ مرغیست که بر بابزنست
گاه با اژدر زلفست چو بهمنش مدار
بیژنآسا گهی افتاده به چاه ذقنست
هرکجا صارم ابرویی آنجا سپرست
هرکجا ناوک مژگانی آنجا مجنست
گاه چون قمری بر سرو قدی نغمه سراست
گاه دهقان و به پیرایش باغ سمنست
گه چو بیند صنمی گلرخ و سیمین اندام
عندلیبآسا بر شاخ گلش نغمه زنست
هرکجا روی بتی بیند در سجدهٔ او
قد دو تا کرده چو در سجدهٔ بت برهمنست
در پرستیدن بترویان از بس مولع
راست پنداری آن یک صنم این یک شمنست
سال و مه عشق بتان و زرد و رنجه نشود
عیش او مانا از رنج وگداز و محنست
در ره دانش و دین کاهل و خیره است و زبون
لیک در کار هوس چیرهتر از اهرمنست
روز اگر شام کند بیرخ یوسف چهری
خلوت سینه بر او ساحت بیتالحزنست
هرچه گویمش دلا توبه کن و عشق مورز
که سرانجام هوس سخرهٔ مردم شدنست
غیر ناکامی و بدنامی ازین عشق نزاد
ابله آنکش سر فانی شدن خویشتنست
فهم گردآر و خرد پبشه کن و دانشجوی
کانکه عقل و خردش نی به سفه مفتتنست
دل به خشم آید و بخروشد و راند به جواب
حبذا رای حکیمی که بدینسان حسنست
باد بر حکمت نفرین اگر اینست حکیم
که حکیمان را آماده به هجو سننست
حاصل هستی ما هستی عشق آمد و او
منعم از عشق فراگوید کاین نزفطنست
ای حکیم خرد اندوز سبک تاز که من
عشق میبازم و این قاعده رسمی کهنست
حکما متفقستند که خلق از پی عشق
خلق گشتند و درین کس را کی لاولنست
عشق اگر می نبود نفس مهذب نشود
عشق زی بام کمالات روانرا رسنست
ز آتش عشق بنگدازد تا هیکل جسم
کی بر افلاک شود جان که ترا در بدنست
بیریاضت نشود جان تو با فر و بها
شمع را فر و بها جمله ز گردن زدنست
متفاوت بود این عشق به ذرات وجود
ور نه پیدا ز کجا فرق لجین از لجنست
متفاوت شد از آن روی مقامات کمال
که به مقدار نظر هرکه خبیر از سخنست
پرتو عشق بود یکسره از تابش مهر
هان و هان بشمر تا شمع که اندر لگنست
فهم این نکته نیارد همه کس کرد مگر
خواجهٔ عصر که در عشق دلش ممتحنست
آتش عمر خود و برق تن و جان منست
از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق
در تن تیرهاش از بس که شکنج و شکنست
حاصل وقتم از آن نیست به جز رنج و بلا
نه دلست این به حقیقت که بلا و فتنست
دیده آزادی خود را به گرفتاری خویش
زین سبب عشق نکویانش شعارست و فنست
در ره غمزهٔ مهرویان از تیر نگاه
راست مانندهٔ مرغیست که بر بابزنست
گاه با اژدر زلفست چو بهمنش مدار
بیژنآسا گهی افتاده به چاه ذقنست
هرکجا صارم ابرویی آنجا سپرست
هرکجا ناوک مژگانی آنجا مجنست
گاه چون قمری بر سرو قدی نغمه سراست
گاه دهقان و به پیرایش باغ سمنست
گه چو بیند صنمی گلرخ و سیمین اندام
عندلیبآسا بر شاخ گلش نغمه زنست
هرکجا روی بتی بیند در سجدهٔ او
قد دو تا کرده چو در سجدهٔ بت برهمنست
در پرستیدن بترویان از بس مولع
راست پنداری آن یک صنم این یک شمنست
سال و مه عشق بتان و زرد و رنجه نشود
عیش او مانا از رنج وگداز و محنست
در ره دانش و دین کاهل و خیره است و زبون
لیک در کار هوس چیرهتر از اهرمنست
روز اگر شام کند بیرخ یوسف چهری
خلوت سینه بر او ساحت بیتالحزنست
هرچه گویمش دلا توبه کن و عشق مورز
که سرانجام هوس سخرهٔ مردم شدنست
غیر ناکامی و بدنامی ازین عشق نزاد
ابله آنکش سر فانی شدن خویشتنست
فهم گردآر و خرد پبشه کن و دانشجوی
کانکه عقل و خردش نی به سفه مفتتنست
دل به خشم آید و بخروشد و راند به جواب
حبذا رای حکیمی که بدینسان حسنست
باد بر حکمت نفرین اگر اینست حکیم
که حکیمان را آماده به هجو سننست
حاصل هستی ما هستی عشق آمد و او
منعم از عشق فراگوید کاین نزفطنست
ای حکیم خرد اندوز سبک تاز که من
عشق میبازم و این قاعده رسمی کهنست
حکما متفقستند که خلق از پی عشق
خلق گشتند و درین کس را کی لاولنست
عشق اگر می نبود نفس مهذب نشود
عشق زی بام کمالات روانرا رسنست
ز آتش عشق بنگدازد تا هیکل جسم
کی بر افلاک شود جان که ترا در بدنست
بیریاضت نشود جان تو با فر و بها
شمع را فر و بها جمله ز گردن زدنست
متفاوت بود این عشق به ذرات وجود
ور نه پیدا ز کجا فرق لجین از لجنست
متفاوت شد از آن روی مقامات کمال
که به مقدار نظر هرکه خبیر از سخنست
پرتو عشق بود یکسره از تابش مهر
هان و هان بشمر تا شمع که اندر لگنست
فهم این نکته نیارد همه کس کرد مگر
خواجهٔ عصر که در عشق دلش ممتحنست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
هر جا حکایت از صنمی دلربا رود
از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود
در مسجدی که سادهرخی میکند نماز
صد دست بر فلک ز برای دعا رود
سر پیش چشم من به حقیقت عزیز نیست
الا دمی که در سر مهر و وفا رود
این پنج روز عمر گرامی عزیز دار
با دوستان بهل که به صدق و صفا رود
چون کس خبر ندارد از اسرار علم غیب
حیفست از آن نفس که به چون و چرا رود
رویی گشاده دار و لبی بسته تا ز در
بیگانه آید ار به درون آشنا رود
تیرم بزن بکش که خطا نیست مرگ من
مرگ من آن دمست که تیرت خطا رود
بر صورتت مگر در و دیوار عاشقند
کز هرکجا روم هه ذکر شما رود
بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا
چون از مقابل تو رود پادشا رود
از خاطرم نمیرود آن ساق سیمگون
مشکل خیال سیم ز یاد گدا رود
زلفت چو ما نگون و پریشان و درهمست
آشفته روز آنکه تو را در قفا رود
خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف
بر من ز یک نیامدنت تا چها رود
دور از تو شخص من پر کاهی فزون نبود
وانهم به باد رفت کنون تاکجا رود
مشتاق روی دوست نخواهد به غیر دوست
کان مدّعیست کش سخن از مدعا رود
گر خاک پارس شد همه دریا عجب مدار
زین آبهای شور که از چشم ما رود
از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود
در مسجدی که سادهرخی میکند نماز
صد دست بر فلک ز برای دعا رود
سر پیش چشم من به حقیقت عزیز نیست
الا دمی که در سر مهر و وفا رود
این پنج روز عمر گرامی عزیز دار
با دوستان بهل که به صدق و صفا رود
چون کس خبر ندارد از اسرار علم غیب
حیفست از آن نفس که به چون و چرا رود
رویی گشاده دار و لبی بسته تا ز در
بیگانه آید ار به درون آشنا رود
تیرم بزن بکش که خطا نیست مرگ من
مرگ من آن دمست که تیرت خطا رود
بر صورتت مگر در و دیوار عاشقند
کز هرکجا روم هه ذکر شما رود
بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا
چون از مقابل تو رود پادشا رود
از خاطرم نمیرود آن ساق سیمگون
مشکل خیال سیم ز یاد گدا رود
زلفت چو ما نگون و پریشان و درهمست
آشفته روز آنکه تو را در قفا رود
خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف
بر من ز یک نیامدنت تا چها رود
دور از تو شخص من پر کاهی فزون نبود
وانهم به باد رفت کنون تاکجا رود
مشتاق روی دوست نخواهد به غیر دوست
کان مدّعیست کش سخن از مدعا رود
گر خاک پارس شد همه دریا عجب مدار
زین آبهای شور که از چشم ما رود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
بس رنج در آماجگه عشق تو بردیم
مردیم و خدنگی ز کمان تو نخوردیم
با سوز دلی گرمتر از آتش بهمن
چون آب دی از سردی مهر تو فسردیم
بیماه رخت همچو حکیمان رصد بند
شب تا به سحر ثابت و سیاره شمردیم
در بزم صفا صافخوران صدر نشینند
ما زیرنشینان صف آلودهٔ دردیم
المنهٔ لله که ز آیینهٔ هستی
زنگ دویی از صیقل توحید ستردیم
تا نفس نکُشتیم نگشتیم مسلمان
تا لطمه نخوردیم چو گو گوی نبردیم
مردیم و خدنگی ز کمان تو نخوردیم
با سوز دلی گرمتر از آتش بهمن
چون آب دی از سردی مهر تو فسردیم
بیماه رخت همچو حکیمان رصد بند
شب تا به سحر ثابت و سیاره شمردیم
در بزم صفا صافخوران صدر نشینند
ما زیرنشینان صف آلودهٔ دردیم
المنهٔ لله که ز آیینهٔ هستی
زنگ دویی از صیقل توحید ستردیم
تا نفس نکُشتیم نگشتیم مسلمان
تا لطمه نخوردیم چو گو گوی نبردیم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
دلا بیا بشنو از حکیم قاآنی
ز مشکلات جهان درگذر به آسانی
وگرنه بالله مشکل شود هر آسانت
تو تا ز دغدغهٔ نفس خود هراسانی
هر آنچه جز سخت حق بگو ندانستم
که عین معنی دانایی است نادانی
نعیم ملک دو عالم بدان نمیارزد
که جان سوختهای را ز خود برنجانی
من و دل من و زلف بتان بهم مانیم
بدین دلیل که جمعیم در پریشانی
ز مشکلات جهان درگذر به آسانی
وگرنه بالله مشکل شود هر آسانت
تو تا ز دغدغهٔ نفس خود هراسانی
هر آنچه جز سخت حق بگو ندانستم
که عین معنی دانایی است نادانی
نعیم ملک دو عالم بدان نمیارزد
که جان سوختهای را ز خود برنجانی
من و دل من و زلف بتان بهم مانیم
بدین دلیل که جمعیم در پریشانی
قاآنی شیرازی : مسمطات
در ستایش علیقلی میرزا گوید
مگر باز بر فروخت گل از هر کنار نار
که هردم ز سوز دل بگرید هزار زار
نسیمی که در چمن شدی رهسپار پار
هم امسال یافتست بر جویبار بار
که گویدش تهنیت بهر شاخسار سار
ز فراشی صبا ره باغ رفته بین
چو روی سمنبران سمنها شکفته بین
گل نو شکفته را مه نوگرفته بین
پس از هفتهٔ دگرش چو ماهی دو هفته بین
که جرمش پس از خسوف شود یکسر آشکار
چو پیچنده اژدریست گریان زکوه سیل
ز بالا سوی نشیب دو صد میل کرده میل
به ظارهاش ز شهر دوان خلق خیل خیل
زبان پر ز های و هوی روان پر ز وای و ویل
که این مارگرزه چیست که آید زکوهسار
چو رعد از میان ابر دمادم بغردا
دل و زهرهٔ هزبر ز سهمش بدردا
به شمشیر صاعقه رگ که ببرّدا
سپس چون شراره خون از آن رگ بپردا
مگر خون آن رگست که خوانیش لالهزار
به طفل شکوفه بین که بر نامده ز شخ
دمد مویش از عذار به رنگ سپید نخ
چو پیران به کودکی سپیدش شود ز نخ
وز آن موی همچو برف دلش بفسرد چو یخ
که زودش سپیدکرد سپهر سیاهکار
ز مه طلعتان شوخ ز گلچهرگان شنگ
ز هرسو به طرف دشت گروهی زده کرنگ
به سر شور نای و به دل شور جام و چنگ
نه در فکر اسم و رسم نه در بند نام و ننگ
شگفتا که نادر است همه صنع کردگار
کنون از شکوفهام شک افتاده در ضمیر
که گر شیرخوارهاست به صورت چراست پیر
و گر شیرخواره نیست چو طفلان شیرگیر
دمادم چرا خورد ز پستان ابر شیر
همه مست و می پرست همه رند و بادهخوار
بده باده کز بهار جهان گلستان شده
گلستان ز سرخ گل همه ملستان شده
یکی بین به شاخ سرو که صلصلستان شده
نه صلصلستان شده که غلغلستان شده
ز بس بانگ رعد و برق که پیچد به شاخسار
چو آبستنان کند همی ابر نالها
که تا خرد بچگان بزاید ز ژالها
پس آن ژالها چکد برآن سرخ لالها
چو در دانهای خرد بلعلعین پیالها
و یا قطرههای خون به گلگون رخ نگار
الا یا پریوشا الا یا سمنبرا
سمن سرزد از چمن چه خسبی به بسترا
به نظارهٔ بهار برون آ ز منظرا
همه راغ مشکبوست ز مشکو درآ درا
بشو چهر و شانه کن سر زلف مشکبار
شبستان چه می کنی به بستان خرام کن
به گل تهنیت فرست به گلبن سلام کن
به گل از زبان مل پس آنگه پیام کن
که زخم فراق را به وصل التیام کن
که چون عارضت شده دلم خون ز انتظار
همیدون من و ترا فزونتر شدست داغ
من اینجا اسیر خم تو آنجا مقیم باغ
مگر بهر چاره را کنی حیلهای چو زاغ
که مستان شهر را به هر جا کنی سراغ
پس وصل من بری مرآن حیله را به کار
ببوی از ره مشام به رنگ از ره بصر
به مغز و دماغشان چو دانش کنی مقر
که منهم ز کامشان دوم زود در جگر
و ز آنجا دوان دوان درآیم به مغز سر
در آنجا بگیرمت چو جان تنگ درکنار
الا ای که قوت تو شب و روز هست می
گل آمد به شاخ هان چه خسبی به کاخ هی
به سالوس و زرق و مکر مکن عمر خویش طی
بزن جام یک منی به آواز چنگ و نی
دو رخ کن دو گلستان دو عارض دو نو بهار
پس آنگه نظاره کن ز اعجاز ذوالمنن
پر از چشم شرزه شیر ز لاله همه دمن
پر از گوش زنده پیل ز زنبق همه چمن
هم از سرخ رنگ آن دمن تالی یمن
هم از نغز بوی این چمن تالی تتار
هلا ابر فرودین شب و روز دمبدم
بنشکیبد از عطا نیاساید از کرم
ببارد همی گهر بپاشد همی درم
چنان چون به صبح عید ملکزادهٔ عجم
مه برج احتشام در درج افتخار
فلک فر علیقلی که گیتی به کام اوست
خداوند اختران کهینتر غلام اوست
بهر نامه نامها همه زیر نام اوست
زمین شرق تا به غرب پر از احتشام اوست
جهانیست با ثبات سپهریست با وقار
بکینتوزی آسمان بدیو افکنی شهاب
برخشندگی سهیل ببخشندگی سحاب
گه حزم با درنگ گه عزم با شتاب
کرم هاش بیشمر هنرهاش بیحساب
چو ادوار آسمان چو اطوار روزگار
بر حکم نافذش اگر چرخ دم زند
سرانجام دست غم بسر از ندم زند
همان پیک و هم کیست که با او قدم زند
نزیبد حدوث را که لاف از قدم زند
ندارد ستور لنگ دو اسب راهوار
چه صدیق متقی چه زندیق متهم
چه خوانندهٔ صمد چه خواهندهٔ صنم
بهر یک کند عطا بهر یک دهد درم
بلی نور آفتاب به هنگام صبحدم
بتابد به برگ گل چنان چون به نوک خار
ز سر تا قدم چو عقل کمال مجردست
جمال مجسمست جلال مجردست
عطای مصورست نوال مجردست
چو تسنیم و سلسبیل زلال مجردست
بدانگه که سرکند سخنهای آبدار
به هر علم و هر هنر به هر فن و هر مقال
کند طی هر سخن کند حل هر سوال
گرفتهست و یافته به تایید ذوالجلال
ریاضی ازو رواج طبیعی ازو کمال
همان پایهٔ علوم ازو جسته انتشار
بیان بدیع او معانی چو سرکند
سخن گر مطولست چنان مختصرکند
که هرکس که بشنود تواند ز بر کند
همان حل مشکلات در اول نظرکند
اگر ده اگر صدست اگر پانصد ار هزار
به هر علم بیبدل به هر کار بیبدیل
بر دانشش عقول چو نزد علی عقیل
نه در زمرهٔ عدول توان جستنش عدیل
نه در فرقهٔ قبول تنی بوده زی قبیل
سخنسنج و پاکمغز گرانسنگ و هوشیار
زهی ای به ملک فضل خداوند راستین
سپهرت بر آستان محیطت در آستین
امیران شه نشان به خاک تو رهنشین
مهانت به هر زمان ثناگو به هر زمین
به نزدست سما حقیر چو نزد هما حقار
تویی دستگیر خلق به هنگام پای لغز
تنت همچو جان پاک سراپا لطیف و نغز
همه جان خلق پوست همه پیکر تو مغز
حسد در دل عدوت چو چرکاندرورن چغز
بهجوش آردش همی دمادم ز خار خار
چو هنگام کارزار به چهر افکنی گره
چو گیسوی گلرخان بپوشی به تن زر
چو ابروی مهوشان کمان را کنی بزه
همی چرخ گویدت که احسنت باد وزه
ازین یال و بال و برز و زین فرّ و گیر و دار
بدانگه که از زمین همی خون بجوشدا
تن چرخ را غبار به اکسون بپوشدا
ز تفّ سنان و تیغ به یم نم بخوشدا
ستاره به زیرگرد دمادم بکوشدا
که بیرون برد بجهد تن خویش از غبار
زمین زیر پای اسب چو گردون بجنبدا
تکاور به میخ نعل زمین را بسنبدا
شخ و کوه را به سُم چو رنده برنددا
مخالف بگریدا موالف بخنددا
سنانها روان شکر اجلها امل شکار
چو ساز جدل کنند قوی بال و برزها
کتفها ورم کند ز آسیب گرزها
بیاماسد از هراس به پهلو سپرزها
چو اطراف مرزها چو اکناف کرزها
که برجسته و بلند نماید به کشتزار
تو چون با کمان و گرز برون آیی از کمین
مه نو درون چنگ زمانه به زیر زین
همی چون ستارگان عرق ریزی از جبین
به چرخ آفتاب و ماه نمایندت آفرین
که بخ بخ ازین دلیرکه هی هی ازین سوار
چو روز و شب جهان کهگردند بیش وکم
کنی جیش خصم راکم و بیش دمبدم
دو را گاه یکی کنی بدان تیر راست چم
سه را گاه شش کنی بدان تیغ پشت خم
وزینسان برآوری از آن بیش وکم دمار
از آنجاکه هست رسم به جبر و مقابله
که گر جذر با عدد نماید معادله
عدد را کنند بخش بَرو بی مساهله
چو تیر دوشاخ تو دو جذرند یکدله
ز هر هشت تیغ زن بههریک رسد چهار
الا تا بروی بحر نشاید کشید پل
الا تا به کتف باد نشاید نهاد غل
الا تا بهر بهار برآید ز خاک گل
الا تا درون خم شود خون تاک مل
مُلت باد در قدح گُلت باد درکنار
نشستنگهت مدام دلفروز قصر باد
کمالات بیشمر به ذات تو حصر باد
به هر کار ناصرت شهنشاه عصر باد
ز اقبال ناصری نصیب تو نصر باد
که جاوید در جهان بماناد روزگار
چو قاآنیت به بزم ثناگو هزار باد
گهرهای نظمشان همه آبدار باد
ز جودت به جیبشان گهرها نثار باد
چو تیغ تو جمله را گهر درکنار باد
بماناد نظمشان ز مدح تو یادگار
که هردم ز سوز دل بگرید هزار زار
نسیمی که در چمن شدی رهسپار پار
هم امسال یافتست بر جویبار بار
که گویدش تهنیت بهر شاخسار سار
ز فراشی صبا ره باغ رفته بین
چو روی سمنبران سمنها شکفته بین
گل نو شکفته را مه نوگرفته بین
پس از هفتهٔ دگرش چو ماهی دو هفته بین
که جرمش پس از خسوف شود یکسر آشکار
چو پیچنده اژدریست گریان زکوه سیل
ز بالا سوی نشیب دو صد میل کرده میل
به ظارهاش ز شهر دوان خلق خیل خیل
زبان پر ز های و هوی روان پر ز وای و ویل
که این مارگرزه چیست که آید زکوهسار
چو رعد از میان ابر دمادم بغردا
دل و زهرهٔ هزبر ز سهمش بدردا
به شمشیر صاعقه رگ که ببرّدا
سپس چون شراره خون از آن رگ بپردا
مگر خون آن رگست که خوانیش لالهزار
به طفل شکوفه بین که بر نامده ز شخ
دمد مویش از عذار به رنگ سپید نخ
چو پیران به کودکی سپیدش شود ز نخ
وز آن موی همچو برف دلش بفسرد چو یخ
که زودش سپیدکرد سپهر سیاهکار
ز مه طلعتان شوخ ز گلچهرگان شنگ
ز هرسو به طرف دشت گروهی زده کرنگ
به سر شور نای و به دل شور جام و چنگ
نه در فکر اسم و رسم نه در بند نام و ننگ
شگفتا که نادر است همه صنع کردگار
کنون از شکوفهام شک افتاده در ضمیر
که گر شیرخوارهاست به صورت چراست پیر
و گر شیرخواره نیست چو طفلان شیرگیر
دمادم چرا خورد ز پستان ابر شیر
همه مست و می پرست همه رند و بادهخوار
بده باده کز بهار جهان گلستان شده
گلستان ز سرخ گل همه ملستان شده
یکی بین به شاخ سرو که صلصلستان شده
نه صلصلستان شده که غلغلستان شده
ز بس بانگ رعد و برق که پیچد به شاخسار
چو آبستنان کند همی ابر نالها
که تا خرد بچگان بزاید ز ژالها
پس آن ژالها چکد برآن سرخ لالها
چو در دانهای خرد بلعلعین پیالها
و یا قطرههای خون به گلگون رخ نگار
الا یا پریوشا الا یا سمنبرا
سمن سرزد از چمن چه خسبی به بسترا
به نظارهٔ بهار برون آ ز منظرا
همه راغ مشکبوست ز مشکو درآ درا
بشو چهر و شانه کن سر زلف مشکبار
شبستان چه می کنی به بستان خرام کن
به گل تهنیت فرست به گلبن سلام کن
به گل از زبان مل پس آنگه پیام کن
که زخم فراق را به وصل التیام کن
که چون عارضت شده دلم خون ز انتظار
همیدون من و ترا فزونتر شدست داغ
من اینجا اسیر خم تو آنجا مقیم باغ
مگر بهر چاره را کنی حیلهای چو زاغ
که مستان شهر را به هر جا کنی سراغ
پس وصل من بری مرآن حیله را به کار
ببوی از ره مشام به رنگ از ره بصر
به مغز و دماغشان چو دانش کنی مقر
که منهم ز کامشان دوم زود در جگر
و ز آنجا دوان دوان درآیم به مغز سر
در آنجا بگیرمت چو جان تنگ درکنار
الا ای که قوت تو شب و روز هست می
گل آمد به شاخ هان چه خسبی به کاخ هی
به سالوس و زرق و مکر مکن عمر خویش طی
بزن جام یک منی به آواز چنگ و نی
دو رخ کن دو گلستان دو عارض دو نو بهار
پس آنگه نظاره کن ز اعجاز ذوالمنن
پر از چشم شرزه شیر ز لاله همه دمن
پر از گوش زنده پیل ز زنبق همه چمن
هم از سرخ رنگ آن دمن تالی یمن
هم از نغز بوی این چمن تالی تتار
هلا ابر فرودین شب و روز دمبدم
بنشکیبد از عطا نیاساید از کرم
ببارد همی گهر بپاشد همی درم
چنان چون به صبح عید ملکزادهٔ عجم
مه برج احتشام در درج افتخار
فلک فر علیقلی که گیتی به کام اوست
خداوند اختران کهینتر غلام اوست
بهر نامه نامها همه زیر نام اوست
زمین شرق تا به غرب پر از احتشام اوست
جهانیست با ثبات سپهریست با وقار
بکینتوزی آسمان بدیو افکنی شهاب
برخشندگی سهیل ببخشندگی سحاب
گه حزم با درنگ گه عزم با شتاب
کرم هاش بیشمر هنرهاش بیحساب
چو ادوار آسمان چو اطوار روزگار
بر حکم نافذش اگر چرخ دم زند
سرانجام دست غم بسر از ندم زند
همان پیک و هم کیست که با او قدم زند
نزیبد حدوث را که لاف از قدم زند
ندارد ستور لنگ دو اسب راهوار
چه صدیق متقی چه زندیق متهم
چه خوانندهٔ صمد چه خواهندهٔ صنم
بهر یک کند عطا بهر یک دهد درم
بلی نور آفتاب به هنگام صبحدم
بتابد به برگ گل چنان چون به نوک خار
ز سر تا قدم چو عقل کمال مجردست
جمال مجسمست جلال مجردست
عطای مصورست نوال مجردست
چو تسنیم و سلسبیل زلال مجردست
بدانگه که سرکند سخنهای آبدار
به هر علم و هر هنر به هر فن و هر مقال
کند طی هر سخن کند حل هر سوال
گرفتهست و یافته به تایید ذوالجلال
ریاضی ازو رواج طبیعی ازو کمال
همان پایهٔ علوم ازو جسته انتشار
بیان بدیع او معانی چو سرکند
سخن گر مطولست چنان مختصرکند
که هرکس که بشنود تواند ز بر کند
همان حل مشکلات در اول نظرکند
اگر ده اگر صدست اگر پانصد ار هزار
به هر علم بیبدل به هر کار بیبدیل
بر دانشش عقول چو نزد علی عقیل
نه در زمرهٔ عدول توان جستنش عدیل
نه در فرقهٔ قبول تنی بوده زی قبیل
سخنسنج و پاکمغز گرانسنگ و هوشیار
زهی ای به ملک فضل خداوند راستین
سپهرت بر آستان محیطت در آستین
امیران شه نشان به خاک تو رهنشین
مهانت به هر زمان ثناگو به هر زمین
به نزدست سما حقیر چو نزد هما حقار
تویی دستگیر خلق به هنگام پای لغز
تنت همچو جان پاک سراپا لطیف و نغز
همه جان خلق پوست همه پیکر تو مغز
حسد در دل عدوت چو چرکاندرورن چغز
بهجوش آردش همی دمادم ز خار خار
چو هنگام کارزار به چهر افکنی گره
چو گیسوی گلرخان بپوشی به تن زر
چو ابروی مهوشان کمان را کنی بزه
همی چرخ گویدت که احسنت باد وزه
ازین یال و بال و برز و زین فرّ و گیر و دار
بدانگه که از زمین همی خون بجوشدا
تن چرخ را غبار به اکسون بپوشدا
ز تفّ سنان و تیغ به یم نم بخوشدا
ستاره به زیرگرد دمادم بکوشدا
که بیرون برد بجهد تن خویش از غبار
زمین زیر پای اسب چو گردون بجنبدا
تکاور به میخ نعل زمین را بسنبدا
شخ و کوه را به سُم چو رنده برنددا
مخالف بگریدا موالف بخنددا
سنانها روان شکر اجلها امل شکار
چو ساز جدل کنند قوی بال و برزها
کتفها ورم کند ز آسیب گرزها
بیاماسد از هراس به پهلو سپرزها
چو اطراف مرزها چو اکناف کرزها
که برجسته و بلند نماید به کشتزار
تو چون با کمان و گرز برون آیی از کمین
مه نو درون چنگ زمانه به زیر زین
همی چون ستارگان عرق ریزی از جبین
به چرخ آفتاب و ماه نمایندت آفرین
که بخ بخ ازین دلیرکه هی هی ازین سوار
چو روز و شب جهان کهگردند بیش وکم
کنی جیش خصم راکم و بیش دمبدم
دو را گاه یکی کنی بدان تیر راست چم
سه را گاه شش کنی بدان تیغ پشت خم
وزینسان برآوری از آن بیش وکم دمار
از آنجاکه هست رسم به جبر و مقابله
که گر جذر با عدد نماید معادله
عدد را کنند بخش بَرو بی مساهله
چو تیر دوشاخ تو دو جذرند یکدله
ز هر هشت تیغ زن بههریک رسد چهار
الا تا بروی بحر نشاید کشید پل
الا تا به کتف باد نشاید نهاد غل
الا تا بهر بهار برآید ز خاک گل
الا تا درون خم شود خون تاک مل
مُلت باد در قدح گُلت باد درکنار
نشستنگهت مدام دلفروز قصر باد
کمالات بیشمر به ذات تو حصر باد
به هر کار ناصرت شهنشاه عصر باد
ز اقبال ناصری نصیب تو نصر باد
که جاوید در جهان بماناد روزگار
چو قاآنیت به بزم ثناگو هزار باد
گهرهای نظمشان همه آبدار باد
ز جودت به جیبشان گهرها نثار باد
چو تیغ تو جمله را گهر درکنار باد
بماناد نظمشان ز مدح تو یادگار
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۱۱ - در ستایش شاهنشاه ماضی محمدشاه غازی طابالله ثراه گوید
برشد سپیدهدم چو ازین دشت لاجورد
مانندگردباد یکی طشت گردگرد
مانند عنکبوتی زرّین که بر تند
برگنبدی بنفش همه تارهای زرد
یا نقشبندی از زر محلول برکشد
جنبنده خار پشتی بر لوح لاجورد
برجستم و دوگانه کردم یگانه را
با آنکه جفت نیست سزاوار ذات فرد
می خواستم ز ساقی زد بانگ کای حکیم
در روز آفتاب ننوشد شراب مرد
گفتم تو آفتابی و هرجا تو با منی
روزست پس نباید اصلاً شراب خورد
گفتا گلی بباید و ابری به روز می
گفنم سرشک بنده سحاب و رخ تو ورد
خندید نرم نرمک و گفتا به زیر لب
کاین رند پارسی را نتوان مجاب کرد
القصههمچو لعل خودا-ن طفل خردسال
آورد لاله رنگ میی پیر و سالخورد
بنشست و داد و خوردم و بهرکنار و بوس
با آن صنم فتادم درکشتی و نبرد
من میربودم از لب او بوسهای گرم
او می کشید در رخ من آههای سرد
میرفت و همچو مینا مستانه میگریست
چون جام باده با دل یرخون ز روی درد
کای عضو عضو پیکرت از فرق تا قدم
بگشوده چشم شهوت چون کعبتین نرد
تاکی هوای عشرت مدح ملک سرای
پیری بساط صحبت اطفال در نورد
برخیز و مدحتی به سزا گوی شاه را
تا آوری به وجد و طرب مهر و ماه را
تاکی غم بهار و غم دی خوریم ما
یک چند جای غم به اگر می خوریم ما
نز تخمهٔ بهار و نه از دودهٔ دییم
از چه غم بهار و غم دی خوریم ما
دانیم رفته ناید وز سادگی هنوز
هرچیز میرود غمش از پی خوریم ما
در پای خم بیا بنشانیم گلرخی
کاو هی پیاله پر کند و هی خوریم ما
بوسیم پستهٔ لب و بادام چشم او
تا نقل و می زچشم و لب وی خوریم ما
رنجیده شیخ ازینکه نهان باده میخوریم
رنجش چرا به بانگ دف و نی خوریم ما
گویند عمر طی شود از می حذر کنید
از وجد آنکه عمر شود طی خوریم ما
می چونکه یادگار جم وکی بود بیار
جامی که تا به یاد جم و کی خوریم ما
درکام بر نفس ره آمد شدن نماند
از بس که جام باده پیاپی خوریم ما
ساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق می
گوییم لحظه لحظه که می کی خوریم ما
زاینده رود آبش اگر میشود کمست
یک روز اگر صبوحی در جی خوریم ما
ما را خیال خدمت شه مست می کند
نه این دو من شراب که در ری خوریم ما
شاه جهان محمد شه آسمان جود
اکسیر عقل جوهر دانش جهان جود
ای زلف سنبلی تو که برگل شکفتهای
یا اژدری سیاه که برگنج خفتهای
بر شاخ گل بنفشه ندیدم که بشکفد
اینک بنفشهای تو که بر گل شکفتهای
بر نار تفته دستهٔ سنبل کسی نکشت
یک دسته سنبلی تو که برنار تفتهای
بر نار کفته حقهٔ عنبر کسی نبست
یک حقه عنبری تو که بر نار کفتهای
دیدم ز دور در رخ تو آتشین دو شب
پنداشتم که جنگل آتش گرفتهای
بازی و پرده بر رخ خورشید بستهای
زاغی و شاهباز به شهپر نهفتهای
نمرودی ازجفا نه که ریحان خط گواست
بر اینکه تو خلیلی و در نار رفتهای
چون دود و چون شبه سیهی و دل مرا
چون نار تفتهای و چو الماس سفتهای
چیزی ندانمت به جز از سایه بر زمین
از بهر آنکه کاسف ماه دو هفتهای
پر فرشتهای ز چه آلودهای به گرد
مانا که خاک راه شهنشاه رُفتهای
مانندگردباد یکی طشت گردگرد
مانند عنکبوتی زرّین که بر تند
برگنبدی بنفش همه تارهای زرد
یا نقشبندی از زر محلول برکشد
جنبنده خار پشتی بر لوح لاجورد
برجستم و دوگانه کردم یگانه را
با آنکه جفت نیست سزاوار ذات فرد
می خواستم ز ساقی زد بانگ کای حکیم
در روز آفتاب ننوشد شراب مرد
گفتم تو آفتابی و هرجا تو با منی
روزست پس نباید اصلاً شراب خورد
گفتا گلی بباید و ابری به روز می
گفنم سرشک بنده سحاب و رخ تو ورد
خندید نرم نرمک و گفتا به زیر لب
کاین رند پارسی را نتوان مجاب کرد
القصههمچو لعل خودا-ن طفل خردسال
آورد لاله رنگ میی پیر و سالخورد
بنشست و داد و خوردم و بهرکنار و بوس
با آن صنم فتادم درکشتی و نبرد
من میربودم از لب او بوسهای گرم
او می کشید در رخ من آههای سرد
میرفت و همچو مینا مستانه میگریست
چون جام باده با دل یرخون ز روی درد
کای عضو عضو پیکرت از فرق تا قدم
بگشوده چشم شهوت چون کعبتین نرد
تاکی هوای عشرت مدح ملک سرای
پیری بساط صحبت اطفال در نورد
برخیز و مدحتی به سزا گوی شاه را
تا آوری به وجد و طرب مهر و ماه را
تاکی غم بهار و غم دی خوریم ما
یک چند جای غم به اگر می خوریم ما
نز تخمهٔ بهار و نه از دودهٔ دییم
از چه غم بهار و غم دی خوریم ما
دانیم رفته ناید وز سادگی هنوز
هرچیز میرود غمش از پی خوریم ما
در پای خم بیا بنشانیم گلرخی
کاو هی پیاله پر کند و هی خوریم ما
بوسیم پستهٔ لب و بادام چشم او
تا نقل و می زچشم و لب وی خوریم ما
رنجیده شیخ ازینکه نهان باده میخوریم
رنجش چرا به بانگ دف و نی خوریم ما
گویند عمر طی شود از می حذر کنید
از وجد آنکه عمر شود طی خوریم ما
می چونکه یادگار جم وکی بود بیار
جامی که تا به یاد جم و کی خوریم ما
درکام بر نفس ره آمد شدن نماند
از بس که جام باده پیاپی خوریم ما
ساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق می
گوییم لحظه لحظه که می کی خوریم ما
زاینده رود آبش اگر میشود کمست
یک روز اگر صبوحی در جی خوریم ما
ما را خیال خدمت شه مست می کند
نه این دو من شراب که در ری خوریم ما
شاه جهان محمد شه آسمان جود
اکسیر عقل جوهر دانش جهان جود
ای زلف سنبلی تو که برگل شکفتهای
یا اژدری سیاه که برگنج خفتهای
بر شاخ گل بنفشه ندیدم که بشکفد
اینک بنفشهای تو که بر گل شکفتهای
بر نار تفته دستهٔ سنبل کسی نکشت
یک دسته سنبلی تو که برنار تفتهای
بر نار کفته حقهٔ عنبر کسی نبست
یک حقه عنبری تو که بر نار کفتهای
دیدم ز دور در رخ تو آتشین دو شب
پنداشتم که جنگل آتش گرفتهای
بازی و پرده بر رخ خورشید بستهای
زاغی و شاهباز به شهپر نهفتهای
نمرودی ازجفا نه که ریحان خط گواست
بر اینکه تو خلیلی و در نار رفتهای
چون دود و چون شبه سیهی و دل مرا
چون نار تفتهای و چو الماس سفتهای
چیزی ندانمت به جز از سایه بر زمین
از بهر آنکه کاسف ماه دو هفتهای
پر فرشتهای ز چه آلودهای به گرد
مانا که خاک راه شهنشاه رُفتهای
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۱۴ - وله ایضاً
غُرّهٔ شوال شد طرّهٔ دلدار کو
تهنیت عید را ساغر سرشار کو
آن می باقی چه شد آن بت ساقی چه شد
رطل عراقی چه شد خانهٔ خمّار کو
بادهٔ صهبا کجاست سادهٔ زیبا کجاست
آن بط و مینا کجاست آن بت و زنّار کو
معنی طامات چیست زهد و کرامات چیست
این همه اثبات چیست آن همه انکار کو
عهدِ خَلَق شد بعید بهر شگون را بعید
ز آیت بخت سعید مدح جهاندار کو
ماه منوچهر چهر شاه فریدون نژاد
خسرو پاکیزه مهرداور با عدل و داد
ساقیکا می بیار مطربکا نی بزن
هی تو دمادم بده هی تو پیاپی بزن
ساغر می میبنوش نالهٔ نی مینیوش
چند نشینی خموش هی بخور و هی بزن
دور زمستان رسید عهد شبستان رسید
نوبت مستان رسید می بخور و نی بزن
فصل دی است ای نگار بادهٔ گلگون بیار
یک تنه چون نوبهار بر سپه دی بزن
حضرت دارا بجو مدحت دارا بگو
طعنه هم از بخت او بر جم و بر کیّ بزن
فصل ادب اصل جود صدر هدی روی دین
خازن گنج وجود خواجهٔ چرخ برین
ای صنم سرخ لب روزه ترا زرد کرد
جفت بدی با طرب روزه ترا فرد کرد
بود دلت گرم عیش روزه برانگیخت جیش
گرم در آمد به طیش عیش ترا سرد کرد
روزه به صد توش و تاب کرد به گیتی شتاب
یک تنه چون آفتاب با همه ناورد کرد
از تن جانها به درد روزه برانگیخت گرد
آنچه به نامرد و مرد مینتوان کرد کرد
خیز و به شادی گرای مدحت خسرو سرای
مدحت او را خدای داروی هر درد کرد
آنکه به هنگام رزم سخره کند پیل را
دست جوادش به بزم طعنه زند نیل را
آنکه بود روزگار ریزهخور خوان او
هرکه به جز کردگار شاکر احسان او
بحر ز جودش نمی دهر ز عمرش دمی
وز دل و جان عالمی تابع فرمان او
ساحت کویش حرم خلق نکویش ارم
خازن گنج کرم دست دُر افشان او
تیغ وی اندر وغا هست یکی اژدها
خفته مرگ فجا در بن دندان او
هوش هژبران برم زهرهٔ شیران درم
جون به زبان آورم وقعهٔ گرگان او
چون به وغا داد دست لشکر منصور را
پای تهور شکست دشمن مقهور را
ای ملک مُلک بخش ملک تو معمور باد
در غمرات خطر خصم تو مغمور باد
تا که چمد مهر و ماه تا گذرد سال و ماه
در ره دین اله سعی تو مشکور باد
هرکه ز مهرت بعید جانش مبادا سعید
وز المش صبح عید چون شب دیجور باد
نیک بود حال تو سعد بود فال تو
وز تو و اقبال تو چشم بدان دور باد
مکنت تو پایدار دولت تو برقرار
وز کرم کردگار سعی تو موفور باد
تاکه چمد آسمان ملک به کام تو باد
ملک زمین و زمان جمله به نام تو باد
تهنیت عید را ساغر سرشار کو
آن می باقی چه شد آن بت ساقی چه شد
رطل عراقی چه شد خانهٔ خمّار کو
بادهٔ صهبا کجاست سادهٔ زیبا کجاست
آن بط و مینا کجاست آن بت و زنّار کو
معنی طامات چیست زهد و کرامات چیست
این همه اثبات چیست آن همه انکار کو
عهدِ خَلَق شد بعید بهر شگون را بعید
ز آیت بخت سعید مدح جهاندار کو
ماه منوچهر چهر شاه فریدون نژاد
خسرو پاکیزه مهرداور با عدل و داد
ساقیکا می بیار مطربکا نی بزن
هی تو دمادم بده هی تو پیاپی بزن
ساغر می میبنوش نالهٔ نی مینیوش
چند نشینی خموش هی بخور و هی بزن
دور زمستان رسید عهد شبستان رسید
نوبت مستان رسید می بخور و نی بزن
فصل دی است ای نگار بادهٔ گلگون بیار
یک تنه چون نوبهار بر سپه دی بزن
حضرت دارا بجو مدحت دارا بگو
طعنه هم از بخت او بر جم و بر کیّ بزن
فصل ادب اصل جود صدر هدی روی دین
خازن گنج وجود خواجهٔ چرخ برین
ای صنم سرخ لب روزه ترا زرد کرد
جفت بدی با طرب روزه ترا فرد کرد
بود دلت گرم عیش روزه برانگیخت جیش
گرم در آمد به طیش عیش ترا سرد کرد
روزه به صد توش و تاب کرد به گیتی شتاب
یک تنه چون آفتاب با همه ناورد کرد
از تن جانها به درد روزه برانگیخت گرد
آنچه به نامرد و مرد مینتوان کرد کرد
خیز و به شادی گرای مدحت خسرو سرای
مدحت او را خدای داروی هر درد کرد
آنکه به هنگام رزم سخره کند پیل را
دست جوادش به بزم طعنه زند نیل را
آنکه بود روزگار ریزهخور خوان او
هرکه به جز کردگار شاکر احسان او
بحر ز جودش نمی دهر ز عمرش دمی
وز دل و جان عالمی تابع فرمان او
ساحت کویش حرم خلق نکویش ارم
خازن گنج کرم دست دُر افشان او
تیغ وی اندر وغا هست یکی اژدها
خفته مرگ فجا در بن دندان او
هوش هژبران برم زهرهٔ شیران درم
جون به زبان آورم وقعهٔ گرگان او
چون به وغا داد دست لشکر منصور را
پای تهور شکست دشمن مقهور را
ای ملک مُلک بخش ملک تو معمور باد
در غمرات خطر خصم تو مغمور باد
تا که چمد مهر و ماه تا گذرد سال و ماه
در ره دین اله سعی تو مشکور باد
هرکه ز مهرت بعید جانش مبادا سعید
وز المش صبح عید چون شب دیجور باد
نیک بود حال تو سعد بود فال تو
وز تو و اقبال تو چشم بدان دور باد
مکنت تو پایدار دولت تو برقرار
وز کرم کردگار سعی تو موفور باد
تاکه چمد آسمان ملک به کام تو باد
ملک زمین و زمان جمله به نام تو باد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۶
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۹