عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۴
تندخویی آمد و چون لاله داغم کرد و رفت
آتش هجران او تاراج باغم کرد و رفت
بوی نومیدی فراقش در دماغم کرد و رفت
آنکه لبریز از وصالم داشت داغم کرد و رفت
شربت تلخ جدایی درایا غم کرد و رفت
بود فردوس برین از مقدم جانانه ام
خضر میاید پی درویزه در کاشانه ام
هر زمان می کرد بال افشانی ها پروانه ام
آنکه روشن بود از وصلش چراغ خانه ام
تند باد هجر در کار چراغم کرد و رفت
صفحه دل از خط مشکین او شیرازه داشت
التفات غمزه اش جان را بلند آوازه داشت
دم به دم با من نگاهش لطف بی اندازه داشت
آنکه بادام ترش دایم دماغم تازه داشت
خشکسال ناامیدی در دماغم کرد و رفت
با دل محزون فتاده روزگار مشکلم
دست حسرت بر سر و پای سراغ اندر گلم
از هجوم اشک طوفان خیز باشد منزلم
تا نهال قامت او رفت از باغ دلم
آمد ایام خزان تاراج با غم کرد و رفت
سیدا از خاکساری ها در آن کو شهره شد
زلف مشکین از شکست خود سمن بوشهره شد
عندلیب این چمن از بس که خوشگو شهره شد
در جهان عنقا به کمنامی از آن رو شهره شد
بس که اعرابی در این وادی سراغم کرد و رفت
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۲
نقاب از رخ برافگندی نمودی روی زیبا را
ز غیرت داغ کردی در چمن گلهای رعنا را
به دل دارم من شوریده خاطر این تمنا را
به چشم لطف اگر بینی گرفتاران شیدا را
به ما هم گوشه چشمی که رسوا کرده یی ما را
به جان خسته محزون من هر دم رسد صد نیش
چه سازم این چنین دردی که باشد با من دلریش
نشینم بر سر راه تو من افگنده سر در پیش
به هر جا پا نهی آنجا نهم صد بار چشم خویش
چه باشد آه اگر یک بار بر چشمم نهی پا را
کجا با عیش و عشرت یک سر مویی نظر دارد
چو من هر کس که داغ دلربایی بر جگر دارد
چه سازم ای مسلمانان دلم شوری به سر دارد
عجب دردی که فردا ماه من عزم سفر دارد
بمیرم کاش امروز نبینم روی فردا را
چو جوهر چند بندم آشیان را بر دم خنجر
به حال زار من یک ره به چشم مرحمت بنگر
قدم از کوی تو بیرون نمانم جانب دیگر
مرا گر از تمنای تو آید صد جفا در سر
ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را
مه من مرهم داغ دلم از پیش دانستی
به جان سیدا اندوه و غم را بیش دانستی
مرا نادیده از روز ازل دلریش دانستی
هلالی را به یک دیدن غلام خویش دانستی
عجب بینایی داری بنازم چشم بینا را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۶
سیر پرشور و چشم لاغر و پشت خمی دارم
درین وادی فراوان درد و بی پایان غمی دارم
پریشان خاطرم امروز گویا ماتمی دارم
لب خشک و دل خونین و چشم پر نمی دارم
نگهدارد خدا از چشم بد خوش عالمی دارم
مرا افگنده بر خاک مذلت پله هستی
بلندی های بیجا کشکشان آورد در پستی
به گرد خویشتن می گردم و می گویم از مستی
دو عالم آرزو در سینه دارم از تهیدستی
بیابان در بیابان کشت ابر بی نمی دارم
دل لبریز دارم چون جرس از ناله و افغان
چو گل افتاده در پیراهن من چاک تا دامان
به گوشم هر دم آید این ندا از طره جانان
فراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمان
پریشان نیستم هر چند حال درهمی دارم
فلک دیوار پستم را کجا از پای بنشاند
ازین کردار خود را تا قیامت رنجه گرداند
نسیم از جای کوه قاف را برکنده نتواند
به من سیل حوادث می کند تندی نمی داند
که من در سخت جانی ها بنای محکمی دارم
ز من امروز چون بلبل دل آزاری نمی آید
برون از خانه من غیرهمواری نمی آید
درین گلزار از دستم به جز زاری نمی آید
نسیم صبحم از من خویشتن داری نمی آید
گره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارم
اگر گل در زمین جان نشانم خار می روید
نهال سبزه کارم نیش از گلزار می روید
مرا از سینه مو همچون زبان مار می روید
به جای جوهر از آئینه ام زنگار می روید
گوارا باد عیشم خوش بهاری خرمی دارم
به گردون تیر آه خستگان سازد اثر صایب
برآید احتیاج سیدا از چشم تر صایب
چو شبنم گشته ام از مهر او صاحبنظر صایب
ز راز آسمانها چون نباشم باخبر صایب
که من از کاسه زانوی خود جام جمی دارم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۷
به میدان آمدی و گوی و چوگان باختی رفتی
کشیدی تیغ و خونم ریختی و تاختی رفتی
پس از کشتن مرا بر سر علم افراختی رفتی
گذشتی بر مزارم شورشی انداختی رفتی
کف خاک مرا صحرای محشر ساختی رفتی
به هوش از بزرگان افزون تری در سال اگر خوردی
به صورت بیژنی با زور بازو رستم گردی
به اوج آستانت چون هلالم رخت گستردی
مرا اول به معراج قبول بندگی بردی
در آخر همچو نقش پا به خاک انداختی رفتی
به جستجوی تو شبنم صفت از دیده پا کردم
به کویت آمدم از خان و مان خود را جدا کردم
ز من دل خواستی در خدمتت جان را فدا کردم
تمام عمر خود را صرفت ای ناآشنا کردم
شدی بیگانه و حق وفا نشناختی رفتی
مرا افتاده از عشق تو بر جان آتش سودا
نکردی هیچ چون پروانه بر احوال من پروا
به شاخ شعله مانند سمندر کرده ام مأوا
چو شمع از بی کسی سوختم ایستاده بر یکجا
ز تاب آتش غم پیکرم بگداختی رفتی
نمی کردی تو هرگز ناله عشاق را سامع
بود پیوسته از دست نگاهت خنجر قاطع
بگفت سیدا هرگز نگشتی از ستم مانع
جفا کردی جفا کردی نکردی رحم بر جامع
فگندی بر زمین و نیم بسمل ساختی رفتی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۰
در چمن امروز بلبل مست گفتار خود است
کبک در کهسارها پابند رفتار خود است
سرو مغرور قد و گل محو رخسار خود است
هر که را بینم در عالم گرفتار خود است
کار حق در طاق نسیان مانده در کار خود است
دل درون سینه ام در آتش غم در گرفت
ناله جانسوز من آفاق را در بر گرفت
چرخ نتواند مرا از زیر خاکستر گرفت
کیست از دوش کسی باری تواند بر گرفت
گر همه عیسی است در فکر خر و بار خود است
از شکست شیشه غم در خاطر پیمانه نیست
خانه فانوس را پروای صاحب خانه نیست
زندگانی آشنایان را به هم یارانه نیست
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
صبح نزدیک است در فکر شب کار خود است
روزگاری شد که در ویرانه‌ای هستم مقیم
می کنم پیوسته یاد از عهد یاران قدیم
این ندا آمد برون از خاک موسی کلیم
خضر آسودست از تعمیر دیوار یتیم
هر کسی را روی در تعمیر دیوار خود است
خانه بر دوشیم ما را حاجت دستار نیست
پیکر ما را لباس تازه‌ای در کار نیست
سیدا ما را نظر بر دست دنیا دار نیست
چشم صایب چون صدف بر ابر گوهر بار نیست
زیر بار منت طبع گهر بار خود است
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵ - اسبیات
اسپی دارم کز غمش سوخته ام
با عیب سراپاش نظر دوخته ام
گفتم که به صاحبش روم رد سازم
گفتا که به کل عیب بفروخته ام
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶ - اسبیات
اسپی که به آب و علفش پروردم
شد از غم او زیاده بار دردم
یک سال بهار عمر صرفش کردم
از باغ بلند تا به شهر آوردم
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
صاحب جاها همیشه من رنجورم
از همنفسان خویشتن مهجورم
عمریست به دست و پای من قوت نیست
از خدمت تو ز ناتوانی دورم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳ - چرچین فروش
دلبر چرچین فروشم هست شوخ نامراد
خانه من رفت و شد آئینه او روگشاد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱ - سر تراش
تیغ بر کف سرتراشم قصد کشتن کرده است
عاشقان را فوطه زاری به گردن کرده است
قسمتش هرگز نمی گردد سر مویی زیاد
گر چه در دوکان خود از موی خرمن کرده است
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۸ - قصاب
دلبر قصاب را خونریز عالم یافتم
خانه خود بردم امشب سنگ او کم یافتم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۱ - جامه باف
از غم آن جامه باف امروز خواهم شد هلاک
همچو ابریشم خرابم همچو ماکو سینه چاک
بر دکانش خویش را چون پار سنگ آویختم
از زبان شانه اش آمد صدا ما را چه باک
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۰ - طاقی دوز
شوخ طاقی دوز من دکان خود پوشاند و رفت
حال خود با او بیان کردم سری جنباند و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۷۱ - کمانگر
شوخ کمانگرم که دلم هست خسته اش
زورم نمی رسد به کمان شکسته اش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۷۲ - پیک
با آن نگار پیک مرا ذوق بندگیست
کارم چو آفتاب به عالم دوندگیست
زنگ فلک ز ناله من گشت پر صدا
دستم نمی‌رسد به میانش چه زندگیست
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۹۴ - دیوارزن
دلبر دیوارزن را دست و پا از کار ماند
همره من خانه رفت و پشت بر دیوار ماند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۰۴ - طنبوری
شوخ طنبوری شبی با من ترنم کرد و رفت
خانه من آمد و آهنگ را گم کرد و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۰۶ - صابون پز
دلبر صابون پز من کرد سودا را درست
خانه من آمد و از آشنایی دست شست
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۴ - کپانی
از غم آن شوخ کپانی فغان دارم چو سنج
کرده سوداهای او ریش مرا ماش و برنج
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۷ - شربتگر
مه شربتگر من هر زمان در قهر می گردد
به کام عشقبازان شربت او زهر می گردد