عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۶ - گواهی دادن طفل شیرخواره به بی‌گناهی یوسف
چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
به محنت‌گاه زندان کرد آهنگ،
به تنگ آمد دل یوسف از آن درد
نهان روی دعا در آسمان کرد
که ای دانا به اسرار نهانی!
تو را باشد مسلم رازدانی
دروغ از راست پیش توست ممتاز
که داند جز تو کردن کشف این راز؟
ز نور صدق چون دادی فروغ‌ام،
منه تهمت به گفتار دروغ‌ام!
گواهی بگذران بر دعوی من!
که صدق من شود چون صبح روشن
ز شست همت کشور گشایش
چو آمد بر هدف تیر دعایش،
در آن مجمع زنی خویش زلیخا
که بودی روز و شب پیش زلیخا
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت
چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده
ز تومار بیان حرفی نخوانده
فغان زد کای عزیز، آهسته‌تر باش!
ز تعجیل عقوبت بر حذر باش!
سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولی‌ست یوسف
عزیز از گفتن کودکی عجب ماند
سخن با او به قانون ادب راند
که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر!
خدای‌ات کرده تلقین حسن تقدیر!
بگو روشن که این آتش که افروخت؟
کز آنم پردهٔ عز و شرف سوخت
بگفتا: «من نی‌ام نمام و غماز
که گویم با کسی راز کسی باز
برو در حال یوسف کن نظاره!
که پیراهن چسان‌اش گشته پاره
گر از پیش است بر پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن از آن پاک
ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او»
عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد
روان تفتیش حال پیرهن کرد
چو دید از پس دریده پیرهن را
ملامت کرد آن مکاره زن را
که دانستم که این کید از تو بوده‌ست
بر آن آزاده این قید از تو بوده‌ست
زه راه ننگ و نام خویش، گشتی
طلبکار غلام خویش گشتی
پسندیدی به خود این ناپسندی
وز آن پس جرم خود بر وی فگندی
برو زین پس به استغفار بنشین!
ز خجلت روی در دیوار بنشین!
به گریه گرم کن هنگامهٔ خویش!
بشو زین حرف ناخوش نامهٔ خویش!
تو ای یوسف! زبان زین راز دربند!
به هر کس گفتن این راز مپسند!
همین بس در سخن چالاکی تو
که روشن گشت بر ما پاکی تو»
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
به خوش خویی سمر شد در زمانه
تحمل دلکش است، اما نه چندین!
نکو خویی خوش است، اما نه چندین!
مکن در کار زن چندان صبوری
که افتد رخنه در سد غیوری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۷ - زبان به طعنهٔ زلیخا گشادن زنان مصر و به تیغ غیرت عشق دست ایشان بریدن
نسازد عشق را کنج سلامت
خوشا رسوایی و کوی ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد
وز این غوغا بلند، آوازه گردد
ملامت‌های عشق از هر کرانه
بود کاهل‌تنان را تازیانه
چو باشد مرکب رهرو گران خیز
شود ز آن تازیانه سیر او تیز
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز
جهانی شد به طعن‌اش بلبل آواز
زنان مصر از آن آگاه گشتند
ملامت را حوالتگاه گشتند
به هر نیک و بدش در پی فتادند
زبان سرزنش بر وی گشادند
که: شد فارغ ز هر ننگی و نامی
دلش مفتون عبرانی غلامی
عجب‌تر کن غلام از وی نفورست
ز دمسازی و همرازی‌ش دورست
نه گاهی می‌کند در وی نگاهی
نه گامی می‌زند با وی به راهی
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار
زند این از مژه بر دیده مسمار
همانا پیش چشم او نکو نیست
از آن رو خاطرش را میل او نیست
گر آن دلبر گهی با ما نشستی،
ز ما دیگر کجا تنها نشستی؟
زلیخا چون شنید این داستان را
فضیحت خواست آن ناراستان را
روان فرمود جشنی ساز کردند
زنان مصر را آواز کردند
چه جشنی، بزم گاه خسروانه
هزارش ناز و نعمت در میانه
بلورین جام‌ها لبریز کرده
به ماء الورد عطرآمیز کرده
در او از خوردنی‌ها هر چه خواهی
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی
پی حلواش داده نیکوان وام
ز لب شکر ز دندان مغز بادام
روان هر سو کنیزان و غلامان
به خدمت همچو طاووسان خرامان
پری‌رویان مصری حلقه بسته
به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه می‌بایست خوردند
ز هر کار آنچه می‌شایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان
زلیخا شکرگویای مدح‌خوانان
نهاد از طبع حیلت‌ساز پر فن
ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز
به دیگر کف ترنجی شادی‌انگیز
بدیشان گفت پس کای نازنینان!
به بزم نیکویی بالانشینان!
چرا دارید ازین سان تلخ کامم
به طعن عشق عبرانی غلامم؟
اجازت گر بود آرم برون‌اش
بدین اندیشه کردم رهنمون‌اش
همه گفتند کز هر گفت و گویی
بجز وی نیست ما را آرزویی
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بی‌رخش نیکو نیاید
نمی‌برد کسی تا او نیاید!
زلیخا دایه را سوی‌اش فرستاد
که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!»
به قول دایه، یوسف درنیامد
چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد
در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده!
تمنای دل محنت رسیده!
ز خود کردی نخست امیدوارم
به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو
شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آن که در چشم تو خوارم
به نزدیک تو بس بی‌اعتبارم
مده زین خواری و بی‌اعتباری
ز خاتونان مصرم شرمساری!
شد از انفاس آن افسونگر گرم
دل یوسف به بیرون آمدن نرم
ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته
برون آمد چو گلزار شکفته
زنان مصر کن گلزار دیدند
ز گلزارش گل دیدار چیدند،
به یک دیدار کار از دستشان رفت
زمام اختیار از دستشان رفت
چو هر یک را در آن دیدار دیدن
تمنا شد ترنج خود بریدن،
ندانسته ترنج از دست خود باز
ز دست خود بریدن کرد آغاز
چو دیدندش که جز والا گهر نیست
بر آمد بانگ از ایشان کاین بشر نیست!
زلیخا گفت: «هست این، آن یگانه
کز اوی‌ام سرزنش‌ها را نشانه
ملامت کز شما بر جان من بود
همه از عشق این نازک بدن بود
مراد جان و تن من خواندم او را
به وصل خویشتن من خواندم او را
ولی او سر به کارم در نیاورد
امید روزگارم بر نیاورد
اگر ننهد به کام من دگر پای
ازین پس کنج زندان سازمش جای
رسد کارش در آن زندان به خواری
گذارد عمر در محنت‌گزاری»
بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید
ز تیغ مهر او کف‌ها بریدید
اگر در عشق وی معذوری‌ام هست،
بدارید از ملامت کردنم دست!
چو یاران از در یاری در آیید!
درین کارم مددکاری نمایید!»
همه چنگ محبت ساز کردند
نوای معذرت آغاز کردند
که: «یوسف خسرو اقلیم جان است
بر آن اقلیم، حکم او روان است
غمش گر مایهٔ رنجوری توست
جمالش حجت معذوری توست
دل سنگین به مهرت نرم بادش!
وز این نامهربانی شرم بادش!»
وز آن پس رو سوی یوسف نهادند
سخن را در نصیحت داد دادند
بدو گفتند کای عمر گرامی!
دریده پیرهن در نیکنامی!
زلیخا خاک شد در راهت، ای پاک!
همی کش گه گهی دامن بر این خاک!
به دفع حاجتش حجت رها کن!
ز تو چون حاجتی خواهد، روا کن!
حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست
به خواری دوست را از سرکشد پوست
چو از لب بگذرد سیل خطرمند
نهد مادر به زیر پای، فرزند
خدا را، بر وجود خود ببخشای!
به روی او در مقصود بگشای!
وگر باشد تو را از وی ملالی
که چندانش نمی‌بینی جمالی!!!،
چو زو ایمن شوی، دمساز ما باش!!
نهانی همدم و همراز ما باش!!
که ما هر یک به خوبی بی‌نظیریم
سپهر حسن را ماه منیریم
چو بگشاییم لب‌های شکرخا
ز خجلت لب فروبندد زلیخا
چنین شیرین و شکرخا که ماییم،
زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم!
چو یوسف گوش کرد افسونگری‌شان
پی کام زلیخا یاوری شان
گذشتن از ره دین و خرد، نیز
نه تنها بهر وی، از بهر خود نیز!
پریشان شد ز گفت و گوی ایشان
بگردانید روی از روی ایشان
به حق برداشت کف بهر مناجات
که: «ای حاجت روای اهل حاجات
پناه پردهٔ عصمت‌نشینان!
انیس خلوت عزلت‌گزینان!
عجب درمانده‌ام در کار اینان
مرا زندان به از دیدار اینان
به، ار صد سال در زندان نشینم،
که یک دم طلعت اینان ببینم!»
چو زندان خواست یوسف از خداوند
دعای او به زندان ساخت‌اش بند
اگر بودی ز فضلش عافیت‌خواه
سوی زندان قضا ننمودی‌اش راه
برستی ز آفت آن ناپسندان
دلی فارغ ز محنت‌های زندان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۸ - به زندان رفتن یوسف
چو از دستان آن ببریده‌دستان
همه از خود پرستی بت‌پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش،
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
زلیخا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قول‌اند مرد و زن موافق
که من بر وی از جان‌ام گشته عاشق
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم این جوان را
به هر کوی‌اش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجهٔ خویش
چو مردم قهر من با او ببینند
از آن ناخوش گمان یک‌سو نشینند»
عزیز اندیشهٔ او را پسندید
ز استصواب آن طبعش، بخندید
بگفتا: «من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی
نیامد در دلم به ز آنچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش!»
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که: «گر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگرنه صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
از آن بهتر که در زندان نشینی!»
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آن‌سان که می‌دانی! جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی‌فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه‌اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
بسان عیسی‌اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی‌زن منادی برکشیده
که: «هر سرکش غلام شوخ‌دیده
که گیرد شیوهٔ بی‌حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجهٔ خویش،
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان»
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنت‌اش مپسند بر دل!
ز گردن غل، ز پایش بند بگسل!
یکی خانه برای او جدا کن!
جدا از دیگران، آنجاش جا کن!
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان که‌ش بود عادت
در آن منزل به مهراب عبادت
چو مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آن که از کید زنان رست
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۹ - احسان یوسف به زندانیان و تعبیر خواب ایشان و شاه مصر را کردن
ز مادر هر که دولتمند زاید
فروغ دولتش ظلمت زداید
به خارستان رود، گلزار گردد
گل از وی نافهٔ تاتار گردد
به زندان گر درآید، خرم و شاد
کند زندانیان را از غم آزاد
چو زندان بر گرفتاران زندان
شد از دیدار یوسف باغ خندان
همه از مقدم او شاد گشتند
ز بند درد و رنج آزاد گشتند
اگر زندانی‌ای بیمار گشتی
اسیر محنت تیمار گشتی،
کمر بستی پی بیمارداری‌ش
خلاصی دادی از تیمار و خواری‌ش
وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ
سوی تدبیر کارش کردی آهنگ
وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ
ز ناداری نمودی غره‌اش سلخ،
ز زرداران کلید زر گرفتی
ز عیشش قفل تنگی برگرفتی
وگر خوابی بدیدیی نیک‌بختی
به گرداب خیال افتاده رختی
شنیدی از لبش تعبیر آن خواب
به خشکی آمدی رختش ز گرداب
دو کس از محرمان شاه آن بوم
ز خلوتگاه قربش مانده محروم،
به زندان همدمش بودند و همراز
در آن ماتمکده با وی هم‌آواز
به یک شب هر یکی دیدند خوابی
کز آن در جانشان افتاد تابی
یکی را مژده‌ده، خواب از نجاتش
یکی را مخبر، از قطع حیاتش
ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود
وز آن بر جانشان بار گران بود
به یوسف خواب‌های خود بگفتند
جواب خواب‌های خود شنفتند
یکی را گوشمال از دار دادند
یکی را بر در شه بار دادند
جوان مردی که سوی شاه می‌رفت
به مسندگاه عز و جاه می‌رفت
چو رو سوی شه مسندنشین کرد
به وی یوسف وصیت اینچنین کرد
که چون در صحبت شه باریابی
به پیشش فرصت گفتار یابی،
مرا در مجلسش یادآوری زود
کز آن یادآوری وافر بری سود
بگویی هست در زندان غریبی
ز عدل شاه دوران بی‌نصیبی
چنین‌اش بی‌گنه مپسند رنجور!
که هست این از طریق معدلت دور
چو خورد آن بهره‌مند از دولت و جاه
می از قرابهٔ قرب شهنشاه،
چنان رفت آن وصیت از خیالش
که بر خاطر نیامد چند سال‌اش!
بسا قفلا که ناپیدا کلیدست
بر او راه گشایش ناپدیدست
ز نا گه، دست صنعی در میان نه
به فتح‌اش هیچ صانع را گمان نه،
پدید آید ز غیب او را گشادی
ودیعت در گشادش هر مرادی
چو یوسف دل ز حیلت‌های خود کند
برید از رشتهٔ تدبیر، پیوند
ز پندار خودی و بخردی رست
گرفت‌اش فیض فضل ایزدی، دست
شبی سلطان مصر آن شاه بیدار
به خوابش هفت گاو آمد پدیدار
همه بسیار خوب و سخت فربه
به خوبی و خوشی از یکدگر به
وز آن پس هفت دیگر در برابر
پدید آمد سراسر خشک و لاغر
در آن هفت نخستین روی کردند
بسان سبزه آن را پاک خوردند
بدین سان سبز و خرم هفت خوشه
که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه
برآمد وز عقب هفت دگر خشک
بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک
چو سلطان بامداد از خواب برخاست
ز هر بیداردل تعبیر آن خواست
همه گفتند کاین خواب محال است
فراهم کردهٔ وهم و خیال است
به حکم عقل تعبیری ندارد
بجز اعراض تدبیری ندارد
جوان مردی که از یوسف خبر داشت
ز روی کار یوسف پرده برداشت
که: «در زندان همایونفر جوانی‌ست
که در حل دقایق خرده‌دانی‌ست
اگر گویی بر او بگشایم این راز
وز او تعبیر خوابت آورم باز»
بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟
چه بهتر کور را، از چشم روشن؟»
روان شد جانب زندان جوان مرد
به یوسف حال خواب شه بیان کرد
بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سال‌اند
به اوصاف خودش وصاف حال‌اند
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه
بود از خوبی سال‌ات خبر ده
چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر
بود از سال تنگ‌ات قصه‌آور
نخستین سال‌های هفت گانه
بود باران و آب و کشت و دانه
همه عالم ز نعمت پر بر آید
وز آن پس هفت سال دیگر آید
که نعمت‌های پیشین خورده گردد
ز تنگی جان خلق آزرده گردد
نبارد ز آسمان ابر عطایی
نروید از زمین شاخ گیایی
ز عشرت مال‌داران دست دارند
ز تنگی تنگ‌دستان جان سپارند
چنان نان کم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان! و دهد جان»
جوان مرد این سخن بشنید و برگشت
حریف بزم شاه دادگر گشت
حدیث یوسف و تعبیر او گفت
دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت
بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور!
کز او به گرددم این نکته باور
سخن کز دوست آری، شکرست آن
ولی گر خود بگوید خوشترست آن»
دگر باره به زندان شد روانه
ببرد این مژده سوی آن یگانه
که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام!
سوی بستان سرای شاه نه گام!»
بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی
که چون من بی‌کسی را، بی‌گناهی
به زندان سال‌ها محبوس کرده‌ست
ز آثار کرم مایوس کرده‌ست؟
اگر خواهد که من بیرون نهم پای
ازین غمخانه، گو: اول بفرمای
که آنانی که چون رویم بدیدند
ز حیرت در رخم کف‌ها بریدند،
به یک جا چون ثریا با هم آیند
نقاب از کار من روشن گشایند
که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟
چرا رختم سوی زندان کشیدند؟
بود کاین سر شود بر شاه، روشن
که پاک است از خیانت دامن من
مرا پیشه، گناه‌اندیشگی نیست
در اندیشه، خیانت‌پیشگی نیست»
جوان مرد این سخن چون گفت با شاه
زنان مصر را کردند آگاه
که پیش شاه یک‌سر جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
چو ره کردند در بزم شه آن جمع
زبان آتشین بگشاد چون شمع
کز آن شمع حریم جان چه دیدید،
که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟!
ز رویش در بهار و باغ بودید،
چرا ره سوی زندان‌اش نمودید؟
بتی کزار باشد بر تنش گل،
کی از دانا سزد بر گردنش غل؟
گلی که‌ش نیست تاب باد شبگیر
به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟
زنان گفتند کای شاه جوان‌بخت!
به تو فرخنده‌فر هم تاج و هم تخت!
ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم
بجز عز و شرفناکی ندیدیم
نباشد در صدف گوهر چنان پاک
که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک
زلیخا نیز بود آنجا نشسته
زبان از کذب و جان از کید، رسته
ز دستان‌های پنهان زیر پرده،
ریاضت‌های عشقش، پاک کرده
فروغ راستی‌ش از جان علم زد
چو صبح راستین، از صدق دم زد
بگفتا: «نیست یوسف را گناهی
منم در عشق او گم کرده راهی
به زندان از ستم‌های من افتاد
در آن غم‌ها از غم‌های من افتاد
جفایی کو رسید او را ز جافی
کنون واجب بود او را تلافی
هر احسان کید از شاه نکوکار
به صد چندان بود یوسف سزاوار»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید
اشارت کرد کز زندان‌اش آرند
بدان خرم سرا بستان‌اش آرند
به ملک جان بود شاه نکوبخت
مقام شه نشاید جز سر تخت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۰ - بیرون آمدن یوسف از زندان و وفات عزیز مصر و تنهایی زلیخا
درین دیر کهن رسمی‌ست دیرین
که بی‌تلخی نباشد عیش، شیرین
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشیداورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل‌های خود را عرضه دادند
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت‌های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش‌های خوش با وی سخن‌راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقدیر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفت‌اش
چنانک آمد از آن گفتن شگفت‌اش
در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،
چسان تدبیر آن کردن توانیم؟
غم خلق جهان خوردن توانیم؟»
بگفتا: «باید ایام فراخی
که ابر و نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت، کاری
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
چو باشد خوشه در خانه، درنگی
نیارد روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود ز آن ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
به من تفویض کن تدبیر این کار!
که نید دیگری چون من پدیدار»
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بندهٔ فرمان او کرد
زمین را عرصهٔ میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی،
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیرمهر و زودکین است
درین حرمان سرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۲ - التفات نکردن یوسف به زلیخا در کفر و التفات به وی پس از توحید
زلیخا کرد بعد از ره‌نشینی
هوای دولت دیدار بینی
شبی سر پیش آن بت بر زمین سود
که عمری در پرستش کاری‌اش بود
بگفت: «ای قبلهٔ جانم جمالت!
سر من در عبادت پایمالت!
تو را عمری‌ست کز جان می‌پرستم
برون شد گوهر بینش ز دستم
به چشم خود ببین رسوایی‌ام را!
به چشمم بازدهٔ بینایی‌ام را!
ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟
بده چشمی که رویش بینم از دور!
چو شاه خور به تخت خاور آمد
صهیل ابلق یوسف بر آمد
برون آمد زلیخا چون گدایی
گرفت از راه یوسف تنگنایی
به رسم دادخواهان داد برداشت
ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت
کس از غوغا، به حال او نیفتاد
به حالی شد که او را کس مبیناد!
ز درد دل فغان می‌کرد و می‌رفت
ز آه آتش فشان می‌کرد و می‌رفت
به محنت خانهٔ خود چون پی آورد
دو صد شعله به یک مشت نی آورد
به پیش آورد آن سنگین صنم را
زبان بگشاد تسکین الم را
که ای سنگ سبوی عز و جاهم!
به هر راهی که باشم سنگ راهم!
تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن!
به سنگی گوهر قدرت شکستن
بگفت این، پس به زخم سنگ خاره
خلیل آسا شکست‌اش پاره پاره
ز شغل بت‌شکستن چون بپرداخت
به آب چشم و خون دل وضو ساخت
تضرع کرد و رو بر خاک مالید
به درگاه خدای پاک نالید:
«اگر رو بر بت آوردم، خدایا!
به آن بر خود جفا کردم، خدایا!،
به لطف خود جفای من بیامرز!
خطا کردم، خطای من بیامرز!
چو آن گرد خطا از من فشاندی،
به من ده باز! آنچ از من ستاندی!
چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه
گرفت افغان‌کنان بازش سرراه
که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!
ز ذل و عجز کردش سرفکنده!
به فرق بندهٔ مسکین محتاج،
نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»
چو جا کرد این سخن در گوش یوسف
برفت از هیبت آن هوش یوسف
به حاجب گفت کاین تسبیح‌خوان را،
که برد از جان من تاب و توان را
به خلوت‌خانهٔ خاص من آور!
به جولانگاه اخلاص من آور!
که تا یک شمه از حالش بپرسم
وز این ادبار و اقبالش بپرسم
کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد
عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد
گرش دردی نه دامنگیر باشد،
کلامش را کی این تاثیر باشد؟
ز غوغای سپه چون رست یوسف
به خلوتگاه خود بنشست یوسف،
درآمد حاجب از در، کای یگانه!
به خوی نیک در عالم فسانه!
ستاده بر در اینک آن زن پیر
که در ره مرکبت را شد عنانگیر
بگفتا: «حاجت او را روا کن!
اگر دردی‌ش هست آن را دوا کن!»
بگفت: «او نیست ز آن سان کوته‌اندیش
که با من باز گوید حاجت خویش»
بگفتا: «رخصت‌اش ده! تا درآید
حجاب از حال خود، هم خود گشاید»
چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص
درآمد شادمان در خلوت خاص
چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت
دهان پرخنده یوسف را دعا گفت
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
ز وی نام و نشان وی طلب کرد
بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم
تو را از جمله عالم برگزیدم
جوانی در غمت بر باد دادم
بدین پیری که می‌بینی رسیدم
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش
مرا یک بارگی کردی فراموش»
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
ترحم کرد و بر وی زار بگریست
بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟
چرا حالت بدین‌سان در وبال است؟»
چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!»
فتاد از پا زلیخا، بی‌زلیخا
شراب بیخودی زد از دلش جوش
برفت از لذت آوازش از هوش
چو باز از بیخودی آمد به خود باز
حکایت کرد یوسف با وی آغاز
بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟»
بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»
بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»
بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»
بگفتا: «چشم تو بی‌نور چون است؟»
بگفت: «از بس که بی‌تو غرق خون است!»
بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟
به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»
بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم
به گوهر پاشی‌اش پاداش کردم
نماند از سیم و زر چیزی به دستم
کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»
بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟
ضمان حاجت تو کیست امروز؟»
بگفت: «از حاجت‌ام آزرده جانی
نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
اگر ضامن شوی آن را به سوگند
به شرح آن گشایم از زبان، بند
وگر نی، لب ز شرح آن ببندم
غم و درد دگر بر خود پسندم»
«قسم گفتا: به آن کان فتوت
به آن معمار ارکان نبوت،
کز آتش لاله و ریحان دمیدش
لباس حلت از یزدان رسیدش،
که هر حاجت که امروز از تو دانم
روا سازم به زودی، گر توانم!»
بگفت: «اول جمال است و جوانی
بدان گونه که خود دیدی و دانی
دگر چشمی که دیدار تو بینم
گلی از باغ رخسار تو چینم»
بجنبانید لب، یوسف دعا را
روان کرد از دو لب آب بقا را
جمال مرده‌اش را زندگی داد
رخش را خلعت فرخندگی داد
به جوی رفته باز آورد آبش
وز آن شد تازه، گلزار شبابش
سپیدی شد ز مشکین مهره‌اش دور
درآمد در سواد نرگسش نور
خم از سرو گل‌اندامش برون رفت
شکنج از نقرهٔ خامش برون رفت
جمالش را سر و کاری دگر شد
ز عهد پیشتر هم بیشتر شد
دگر ره یوسف‌اش گفت: «این نکوخوی!
مراد دیگرت گر هست، برگوی!»
«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم،
که در خلوتگه وصلت نشینم
به روز اندر تماشای تو باشم
به شب رو بر کف پای تو باشم
فتم در سایهٔ سرو بلندت
شکر چینم ز لعل نوشخندت
نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خویش بینم کار خود را»
چو یوسف این تمنا کرد از او گوش
زمانی سر به پیش افکند خاموش
نظر بر غیب، بودش انتظاری
جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»
میان خواست حیران بود و ناخواست
که آواز پر جبریل برخاست
پیام آورد کای شاه شرفناک!
سلامت می‌رساند ایزد پاک
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
به تو عرض نیازش را شنیدیم،
دلش از تیغ نومیدی نخستیم
به تو بالای عرشش عقد بستیم
تو هم عقدی‌ش کن جاوید پیوند!
که بگشاید به آن از کار او بند
ز عین عاطفت یابی نظرها
شود زاینده ز آن عقدت گهرها»
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۳ - عقد نکاح بستن یوسف با زلیخا
چو فرمان یافت یوسف از خداوند
که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشن خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب
بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
کنار خویش بالین سرش کرد
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
ز باغش غنچهٔ نشکفته را چید،
بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟
گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟»
بگفتا: «جز عزیزم کس ندیده‌ست
ولی او غنچهٔ باغم نچیده‌ست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
به وقت کامرانی سست رگ بود!
به طفلی در، که خوابت دیده بودم
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی
به من این نقد را بسپرده بودی
بحمد الله که این نقد امانت
که کوته ماند از آن دست خیانت،
دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم،
به تو بی‌آفتی تسلیم کردم»
چو یوسف این سخن را ز آن پری‌چهر
شنید، افزود از آن‌اش مهر بر مهر
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
کجا معشوق با عاشق ستیزد!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲ - آشنایی قیس و لیلی
تاریخ‌نویس عشقبازان
شیرین‌رقم سخن ترازان
از سرور عاشقان چو دم زد
بر لوح بیان چنین رقم زد
کز «عامریان» بلند قدری
بر صدر شرف خجسته‌بدری
مقبول عرب به کارسازی
محبوب عجم به دلنوازی
از مال و منال بودش اسباب
افزون ز عمارت گل و آب
چون خیمه درین بساط غبرا
می‌بود مقیم کوه و صحرا
عرض رمه‌اش برون ز فرسنگ
بر آهوی دشت کرده جا تنگ
اشتر گله‌هاش کوه کوهان
چون کوه بلند، پر شکوهان
خیلش گذران به هر کناره
چون گلهٔ گور بی‌شماره
داده کف او شکست حاتم
بر بسته به جود، دست حاتم
سادات عرب به چاپلوسی
پیش در او به خاک‌بوسی
شاهان عجم ز بختیاری
با او به هوای دوستداری
از جاه هزار زیب و فر داشت
و آن از همه به، که ده پسر داشت
هر یک ز نهال عمر شاخی
وز شهر امل بلندکاخی
لیکن ز همه، کهینه فرزند
می‌داشت دلش به مهر خود بند
بر دست بود بلی ده‌انگشت
در قوت حمله، جمله یک مشت
باشد ز همه به سور و ماتم
انگشت کهین سزای خاتم
آری، بود او ز برج امید
فرخنده‌مهی تمام‌خورشید
فرخندگی مه تمامش
بیرون ز قیاس، و قیس نامش
سر تا قدم از ادب سرشته
بر دل رقم ادب نوشته
چون لعل لبش خموش بودی
بر روزن راز، گوش بودی
چون غنچهٔ تنگ او شکفتی
سنجیده هزار نکته گفتی
بینا، نظر پدر به حالش
خرم، دل مادر از جمالش
حالی‌ست عجب، که آدمیزاد
آسوده زید درین غم‌آباد
غافل که چه بر سرش نوشته‌ند
در آب و گلش چه تخم کشته‌ند
آن را که به عشق، گل سرشتند
وین حرف به لوح دل نوشتند،
شسته نشود ز لوحش این حرف
ور عمر کند به شست و شو صرف
قیس آن ز قیاس عقل بیرون
نامش به گمان خلق مجنون
ناگشته هنوز اسیر لیلی
می‌داشت به هر جمیله میلی
یک ناقهٔ رهگذار بودش
کرنده به هر دیار بودش
هر روز بر او سوار گشتی
پوینده به هر دیار گشتی
آهنگ به هر قبیله کردی
جویایی هر جمیله کردی
جمعی به دیار وی رسیدند
و آن میل و شعف ز وی بدیدند
گفتند که در فلان قبیله
ماهی‌ست چو حور عین جمیله
لیلی آمد به نام و، خیلی
هر سو به هواش کرده میلی
حسن رخش از صف برون است
هم خود برو و ببین که چون است!
از گوش مجوی کار دیده!
فرق است ز دیده تا شنیده
این قصه شنید قیس برخاست
خود را به لباس دیگر آراست
از شوق درون فغان برآورد
و آن ناقه به زیر ران درآورد
می‌راند در آرزوی لیلی
تا سر برود به کوی لیلی
چون مردم لیلی‌اش بدیدند
بر وی دم مردمی دمیدند
گفتند به نیکویی ثنایش
کردند به صدر خانه جایش
لیک از هر سو نظر همی تافت
از مقصد خود اثر نمی‌یافت
خون گشت ز ناامیدی‌اش دل
ناگاه برآمد از مقابل
آواز حلی و بانگ خلخال
گرداند سماع آن بر او حال
در حلهٔ ناز دید سروی
چون کبک دری روان‌تذروی
رویی ز حساب وصف بیرون
گلگونه نکرده، لیک گلگون
آهو چشمی که گویی آهو
چشمش به نظاره دوخت بر رو
هر موی ز زلف او کمندی
بر پای دلی نهاده بندی
گشتند به روی یکدگر خوش
در خرمن هم زدند آتش
آن پرده ز رخ گشاد می‌داشت
وین صبر و خرد به باد می‌داشت
آن ناوک زهردار می‌زد
وین زمزمهٔ هلاک می‌زد
آن از نم خوی جبین همی شست
وین دفتر عقل و دین همی شست
آن بر سر حسن و ناز می‌بود
وین سربه ره نیاز می‌بود
چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ
کردند آغاز صحبتی تنگ
شد دیده چو بهره‌ور ز دیدار
گشتند شکرشکن به گفتار
هر یک به بهانه‌ای ز جایی
می‌گفت نبوده ماجرایی
نی شرح غم نو و کهن بود
مقصود سخن هم این سخن بود
غافل ز فریب این غم‌آباد
بودند ز بند هر غم آزاد
الا غم آن که چون سرآید
این روز وصال و، شب درآید،
دور از دلبر چگونه باشند
بی‌یکدیگر چگونه باشند
زرین علمی که مشرق افراخت
دور فلک‌اش به مغرب انداخت
قیس و لیلی ز هم بریدند
دیدند ز فرقت آنچه دیدند
آن ناقه به جای خویشتن راند
وین پای‌شکسته در وطن ماند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۰ - شکایت بردن پدر لیلی از مجنون پیش خلیفه
چون مانع دل‌رمیده مجنون
از صحبت آن نگار موزون
یعنی پدر بزرگوارش
آن در همه فن بزرگ کارش
برخاست به مقتضای سوگند
محمل به در خلیفه افکند،
بر خواند به رسم دادخواهی
افسانهٔ خویش را کماهی
کز «عامریان» ستیزه‌خویی
در بیت و غزل بدیهه گویی،
از قاعدهٔ ادب فتاده
خود را «مجنون» لقب نهاده،
افکنده ز روی راز پرده
صد پرده ز عشق ساز کرده
دارم گهری یگانه چون حور
از چشمزد زمانه مستور
جز آینه کس ندیده رویش
نبسوده به غیر شانه مویش
آن شیفته‌رای دیودیده
رسوا شدهٔ دهل دریده
از بس که زند ز عشق او دم
آوازهٔ او گرفت عالم
در جمله جهان یک انجمن نیست
کافسانه‌سرای این سخن نیست
بی‌حلقه زدن ز در درآید
پایش شکنم، به سر درآید
گر در بندم، درآید از بام
صبحش رانم، قدم زند شام
جز تو که رسد به غور من کس؟
از بهر خدا به غور من رس!
حرفی دو به خامهٔ عنایت
بنویس به میر آن ولایت
تا قاعدهٔ کرم کند ساز
وین حادثه از سرم کند باز»
دانست خلیفه شرح حالش
بنوشت به وفق آن مثالش
چون میر ولایت آن رقم خواند
مرکب سوی قیس و قوم اوراند
اندخت بساط داوری را
زد بانگ سران عامری را
قیس و پدرش به هم نشستند
اعیان قبیله حلقه بستند
منشور خلیفه کرد بیرون
مضمون وی آنکه: «قیس مجنون
کز لیلی و عشق او زند لاف،
بیرون ننهد قدم ز انصاف!
زین پس پی کار خود نشیند!
بر خاک دیار خود نشیند!
لیلی‌گویان غزل نخواند!
لیلی‌جویان جمل نراند!
پا بازکشد ز جستجویش!
لب مهر کند ز گفت و گویش!
منزل نکند بر آستانش!
محفل ننهد ز داستانش!
بر خاک درش وطن نسازد!
وز ذکر وی انجمن نسازد!
ور ز آنکه کند خلاف این کار،
باشد به هلاک خود سزاوار!
هر کس که کند به قتلش آهنگ
بر شیشهٔ هستی‌اش زند سنگ،
بر وی دیت و قصاص نبود!
سرکوبی عام و خاص نبود!
این واقعه را چو قوم دیدند
مضمون مثال را شنیدند،
بر قیس زبان دراز کردند
چشم شفقت فراز کردند
گفتند که: «غور کار دیدی؟!
منشور خلیفه را شنیدی؟!
من‌بعد مجال دم‌زدن نیست
بالاتر از این سخن، سخن نیست
گر می‌نشوی بدین سخن راست
خونت هدر است و مال، یغماست
بر مادر و بر پدر ببخشای!
زین شیوهٔ ناصواب بازآی!»
مجنون ز سماع این ترانه
برداشت نفیر عاشقانه
هوشش ز سر و توان ز تن رفت
مصروع آسا ز خویشتن رفت
گردش همه خلق حلقه بستند
در حلقهٔ ماتمش نشستند
داور ز غمش نشست در خون
شد شیوهٔ داوری دگرگون
دستور حکومت‌اش شده سست
منشور خلیفه را فروشست
کاین نامه که زیرکی فروش است،
قانون معاش اهل هوش است،
جز بر سر عاقلان قلم نیست
دیوانه سزای این رقم نیست
تا دیر فتاده بود بر خاک
رخساره نهاده بود بر خاک
چون بیهشی‌اش ز سر برون شد
هوشش به نشید، رهنمون شد
با زخمهٔ عشق ساخت چون چنگ
شد ساز بدین نشیدش آهنگ:
«ما گرم‌روان راه عشقیم
غارت‌زدگان شاه عشقیم
جز عشق وظیفه نیست ما را
پروای خلیفه نیست ما را
ز آن پایه که عشق پای ما بست
کوتاه بود خلیفه را دست
ما طایر سدره آشیانیم
بالای زمین و آسمانیم
ز آن دام که عنکبوت سازد،
از پهلوی ما چه قوت سازد؟
هیهات! چه جای این خیال است؟
مهجوری من ز وی محال است!
محوم در وی چو سایه در نور
دورست که من شوم ز من دور»
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۳ - وصف تابستان و به سفر حج رفتن لیلی و همراه شدن مجنون با قافلهٔ وی
سیاح حدود این ولایت
نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد
کن خاک‌نشیمن زمین گرد
چون ماند ز طوف کوی لیلی
وز گام‌زدن به سوی لیلی
آشفته و بی‌قرار می‌گشت
شوریده به هر دیار می‌گشت
روزی که سموم نیم‌روزی
برخاست به کوه و دشت‌سوزی،
شد دشت ز ریگ و سنگ پاره
طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار از او به هر سوی
ز آن سان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رو نهادی
گامی به زمین او نهادی،
چون نعل ستور راه‌پیمای
پر آبله گشتی‌اش کف پای
گیتی ز هوای گرم ناخوش
تفسان چو تنوره‌ای ز آتش
هر چشمه به کوه زو خروشان
سنگین دیگی پر آب جوشان
کردی ماهی ز آب، لابه
با روغن داغ، روی تابه
هر تختهٔ سنگ داشت بر خوان
نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده
در سایهٔ شاخ خود خزیده
بی‌چاره پلنگ در تب و تاب
در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایهٔ درختی
ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه، نخجیر
ز آسیمه‌سری به وی پنه گیر
مجنون رمیده در چنین روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعلهٔ دل زبانه می‌زد
آتش به همه زمانه می‌زد
آرام نمی‌گرفت یک جای
می‌سوخت مگر بر آتش‌اش پای
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی
از دور بدید خیمه‌گاهی
برجست و نفیر آه برداشت
ره جانب خیمه‌گاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری
بیرون آمد شترسواری
بر وی سر ره گرفت مجنون
کای طلعت تو به فال، میمون!
این قافله روی در کجای‌اند؟
محمل به کجا همی گشایند؟
گفتا: «همه روی در حجازند
در نیت حج بسیج سازند»
پرسید: «در آن میان ز خیلی»
گفتا: «لیلی و آل لیلی!»
مسکین چو شنید از وی این نام
زین گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک
افتاد بسان سایه بر خاک
بعد از چندی ز خاک برخاست
از هستی خویش پاک برخاست
لیلی می‌راند محمل خویش
مجنون از دور با دل ریش
می‌رفت رهی به آن درازی
با محمل او به عشقبازی
لیلی چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بیاراست،
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که: «ای فراق دیده!
درد و غم اشتیاق چونی
در کشمکش فراق چونی؟
در آتش اشتیاق دیده!
«من بی‌تو چه دم زنم که چونم؟
اینک ز دو دیده غرق خونم!
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت»
مجنون به زبان بی‌زبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی،
می‌گفت و ز بیم ناکس و کس،
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف کعبه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد،
مجنون ز قفاش سینه پر درد
آن، سنگ سیاه بوسه می‌داد،
وین یک، به خیال خال او شاد
آن برده دهان به آب زمزم،
وین کرده به گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت،
وین جای به ذروهٔ وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف،
وین واقف آن، در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش،
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منی تیز،
وین بانگ زده که: خون من ریز!
آن کرده به رمی سنگ آهنگ،
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنیاد،
وین کرده ز بیم هجر فریاد
لیلی چو از آن وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز دیده خون گشادند
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع، سر را
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۴ - تحفهٔ حقیر فرستادن خاقان چین برای اسکندر
سکندر ز اقصای یونان زمین
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازهٔ او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشکرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه، یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه‌ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کاین تحفه‌های حقیر
نمی‌افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته‌ای خواسته‌ست
که در چشم‌اش آن را بیاراسته‌ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت‌اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فروخواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی ز آن میان گفت کز شاه چین
پیامی‌ست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابهٔ شب بود،
غلامی توانا به خدمت‌گری
که در کار سخت‌ات دهد یاوری،
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام،
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشکر کشد؟
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند،
نخواهد شدن بیش ازین بهره‌مند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکست‌اش ز بن
بگفت: «آنکه رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود»
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
جهان پادشاها! در انصاف کوش!
ز جام عدالت می صاف نوش!
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی‌گشای
اگر ملک خواهی، ره عدل پوی!
وگر نی، ز دل آن هوس را بشوی!
چنان زی! که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه ز آن سان که در ری شوی جایگیر،
به نفرین‌ات از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم، خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی؟
رعیت به ظلم تو چون عالم‌اند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالم‌اند
به عدل آر رو! تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۵ - النوبة الثانیة
قوله تعالى وَ إِذْ قُلْنا معطوفست بر آیه پیش، و در موضع نصب است فکانه قال اذکر یا محمد: إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ اللَّه تعالى نعمتهاى خویش و منتها بر بندگان مى‏شمارد و در یاد ایشان میدهد، ایشان که در عهد رسول خدا بودند و پس از ایشان تا بقیامت. میگوید من آن خداوندم که هر چه در زمین از بهر شما آفریدم و منافع و معایش شما در زمین پدید کردم چنانک گفت هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً پس با آدم که پدر شما بود کرامتها کردم و نواختها افزودم. از آن کرامتها یکى آنست که از بهر وى با فریشتگان این خطاب کردم که إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً دیگر آنکه فریشتگان را فرمودم که وى را سجود کنید، فذلک قوله وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ. اینجا گفت سجود کنید آدم را، جاى دیگر گفت فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ او را بسجود افتید شما که فریشتگانید. فسجد الملائکة کلّهم اجمعون فریشتگان همه سجود کردند أَکْلِهِمْ گفت تا خلق دانند که همگنان سجود کردند نه جوکى ازیشان. و أَجْمَعُونَ گفت و همه بهم، تا دانند که بیکبار بیک آهنگ بودند نه پراکنده و در هنگامهاى گسسته.
از عمر عبد العزیز آورده‏اند که اول کسى که سجود کرد از فریشتگان اسرافیل بود فاثابه اللَّه عزّ و جلّ ان کتب القرآن فى جبهته. و حکمت در سجود فرمودن آن بود تا فضل آدم بر فریشتگان پیدا شود و نافرمانى ابلیس آشکارا گردد. مفسران گفتند سجود تعظیم و تحیت بود نه سجود طاعت و عبادت. چنانک برادران یوسف را گفت در پیش تخت یوسف وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً و ذلک انحناء یدل على التواضع پشت خم دادن بود بر سبیل تواضع نه روى بر زمین نهادن. و این تحیّت بدین صفت رسم و آئین عجم بود در جاهلیّت.
و امروز در اسلام نیست بلکه رسم و آئین مسلمانان سلام است مصطفى علیه السّلام گفت: السلام تحیّة لملّتنا و امان لذمّتنا
و روى انّ النبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم لما سجدت له الشجرة و الجمل الشارد و غیر هما قال له اصحابه یا رسول اللَّه نحن اولى بالسجود لک من الشجرة و الجمل فقال انه لا ینبغى السجود الّا للَّه رب العالمین، و قال لا ینبغى لمخلوق ان یسجد لاحد الا اللَّه، و لو جاز أن یسجد احد لاحد الّا اللَّه لامرت المرأة ان تسجد لبعلها لعظیم حقه علیها.
و روى انّ معاذ بن جبل رجع من الیمن، فسجد الرسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم، فتغیر وجه رسول اللَّه و قال ما هذا؟ فقال رأیت الیهود یسجدون لاحبارهم و النصارى یسجدون لقسیسهم، فقال رسول اللَّه مه یا معاذ کذبت الیهود و النصارى، انما السجود للَّه عز و جل.
قومى مفسران گفتند مقتضى لفظ مطلق آنست که بر سجود حقیقى نهند. روى بر زمین نهادن دو معنى دارد. یکى آنک آدم قبله بود همچون کعبه و سجود خداى را بود عزّ و جلّ. دیگر آنک آدم خداى را سجود میکرد و فریشتگان از پس آدم بودند خداى را بمتابعت آدم سجود کردند. و این یک قول گفت ابن مسعود رض. قتاده گفت کانت الطاعة للَّه و السجود لآدم، و هو الاصح و الى الصواب اقرب.
پس ابلیس را از فریشتگان مستثنى کرد گفت إِلَّا إِبْلِیسَ و این استثنا نه از جنس گویند که درست آنست که ابلیس نه از جنس فریشتگان بود بلکه از جنّ بود، چنانک گفت جاى دیگر کانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ. شعبى گفت ابلیس ابو الجنّ کما انّ آدم ابو الانس و قیل ابو الجنّ هو الجان، و ابلیس ابو الشیاطین فالشیاطین اولاد ابلیس و کلهم فى النّار الّا شیطان رسول اللَّه فان اللَّه اعانه علیه فاسلم.
و امّا اولاد الجانّ مسلمهم فى الجنّة و کافر هم فى النار، و مع کل جنّى شیطان کما انّ مع کل آدمى شیطان، و الجانّ خلق من خضرة النار و الشیطان من یحمومها و الملائکة من نورها. و معنى ابلیس نومید است یعنى ابلس من رحمة اللَّه و پیش از آنک لعنت بر وى آشکارا شد نام وى عزازیل بود گفته‏اند حارث بود و کنیت وى ابو کردوس بود أَبى‏ وَ اسْتَکْبَرَ سؤال کنند که ابلیس از فرمان سر وازد مستحق لائمه و عقوبت گشت و آسمان و زمین از فرمان سر وا زدند، گفت فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَها و بقول بعضى مفسران اهل آسمان و زمین سر وا زدند و آن گه درین ابا مستوجب عقوبت نگشتند چه فرقست؟ جواب آنست که اباء ابلیس اباء استکبار و عجب بود و لهذا قال تعالى أَبى‏ وَ اسْتَکْبَرَ و مستکبر مذموم بود، و اباء آسمان و زمین و اهل آن اباء اشفاق و ترس بود چنانک گفت وَ أَشْفَقْنَ مِنْها و ترسنده معذور بود.
گفتند آدم را فرمودند که گرد شجره مگرد فرمانرا خلاف کرد و ابلیس را فرمودند که سجود کن نکرد و فرمانروا خلاف کرد، هر دو نافرمانى کردند پس ابلیس مستوجب لعنت گشت و آدم نه، چه حکمت است؟ جواب آنست که نافرمانى آدم از جهت شهوت بود و نافرمانى ابلیس از عجب و تکبر، و تجبر و تکبر مزاحمت ربوبیت و وجب نقمت است. گفتند از آدم یک زلّت آمد در حال وى را از بهشت بیرون کردند، و از فرزندانش هر روز چندین معاصى و زلّات آید و آن گه عقوبت نمیرسد؟ جواب آنست که آدم بر بساط قربت معصیت آورد و فرزندان بر بساط محنت، و یک زلت بر بساط قرب صعب تر است از هزاران گناه بر بساط محنت، و لهذا قال ابراهیم «یا ربّ لم اخرجت آدم من الجنّة؟» فقال أما علمت ان جفاء الحبیب شدید» و قیل اخرج آدم من الجنّة لأنّ الجنة لیست بدار التوبة فاراد ان یأتى الدنیا فیتوب ثم یردّه الى الجنّة.
روى انّ اللَّه عزّ و جلّ قال یا آدم لو غفرت لک فى الجنّة لغفرت لرجل واحد فکیف یتبیّن کرمى و رحمتى، اخرج الى الدنیا و ائت بالعصاة من ذریتک حتى اغفر لک معهم لیتبیّن کرمى و جودى و رحمتى.
أَبى‏ وَ اسْتَکْبَرَ میگوید نافرمانى کرد ابلیس و بر آدم برترى جست که او را سجود نکرد و گفت انا خیر منه ابو العالیة گفت لمّا رکب نوح السفینة اذا هو بابلیس على کوثلها و هى مؤخّر السفینة. فقال له ویحک قد غرق الناس من اجلک قال فما تأمرنى قال تب قال سل ربّک هل لى من توبة قال فقیل له انّ توبته ان یسجد لقبر آدم، فقال ترکته حیّا و اسجد له میّتا؟ و قال النبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اذا قرأ ابن آدم السّجدة فسجد اعتزل الشیطان یبکى یقول یا ویله أمر ابن آدم بالسجود فسجد فله الجنّة، و امرت بالسجود فعصیت فلى النّار
وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ میگوید در علم خدا پیش از آفرینش وى از جمله کافران بود، و قیل، صار من الکافرین حین ابی السجود و معنى کان در قرآن بر وجوه است بمعنى مستقبل چنانک گفت وَ کانَ یَوْماً عَلَى الْکافِرِینَ عَسِیراً فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ و بمعنى حال چنانک گفت کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا و بمعنى وقوع چنانک گفت وَ إِنْ کانَ ذُو عُسْرَةٍ و بمعنى صیرورت چنانک گفت فَکانَ مِنَ الْمُغْرَقِینَ. وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ و بمعنى ماضى و حال و مستقبل چنانک گفت وَ کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِیماً وَ کانَ اللَّهُ سَمِیعاً عَلِیماً.
وَ قُلْنا یا آدَمُ اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ این آیت رد است بر معتزله که میگویند بهشت نیافریدند هنوز، و موجود نیست. و وجه دلالت روشن است که اگر موجود نبودى ربّ العالمین آدم را نگفتى اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ.
یقال للمرأة زوج و زوجة، و الزّوج افصح و هو لغة القرآن، و الزّوج اثنان و واحد قال اللَّه تعالى وَ أَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَیْنِ الذَّکَرَ وَ الْأُنْثى‏ فجعل کل واحد منهما زوجا.
و الزوج بمعنى الصّنف فى قوله خَلَقَ الْأَزْواجَ کُلَّها یعنى الاصناف، و فى قوله ثَمانِیَةَ أَزْواجٍ مِنَ الضَّأْنِ اى ثمانیة اصناف و فى قوله کَمْ أَنْبَتْنا فِیها مِنْ کُلِّ زَوْجٍ کَرِیمٍ. اى من کل صنف حسن. و الزوج القرین فى قوله تعالى وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها و فى قوله احْشُرُوا الَّذِینَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ اى قرناءهم، و فى قوله وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ اى قرنت نفوس الکفار بعضها ببعض».
امّا قصه آیت آنست که مفسّران گفتند آدم در بهشت مونسى هم جنس خویش نداشت مستوحش میشد، خواب بروى افتاد بخفت. رب العالمین از استخوان پهلوى وى از جانب چپ آن یکى زیرترین که قصیرى خوانند حوا را بیافرید و آدم از آن هیچ خبر نداشت، و هیچ رنج بوى نرسید که اگر رنج رسیدى بوى مهربان نبودى.
قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم انّ اللَّه تعالى خلق الرجال من التراب فنهمتهم فى التراب یعنى فى العمارة، و خلق النساء من الرجال فنهمتهن فى الرجال.
پس چون آدم بیدار شد زنى را دید بر بالین وى نشسته سخت با جمال و با نیکویى، او را پرسید که تو کیستى؟ گفت من هم جفت توام مرا بدان آفریدند تا ترا مونس باشم و بمن آرام گیرى. گفته‏اند که نخست آدم فرا حوا خاست و او را پاسید ازینجاست که خطبة یعنى زن خواستن از جانب مردانست، و اگر نخست حوا خاستى فرا آدم خطبة از جانب زنان بودى. و گفته‏اند که حوا از آدم درخواست که دعا کن تا اللَّه تعالى مرا رفیقى سازد که مرا انیس و دمساز بود تا با وى برون مى‏آیم و در بهشت میگردم. قال فجعل معها العنقاء فکانت تخرج فتطوف هى و العنقاء آن گه ملائکه امتحان علم آدم را پرسیدند از وى یا آدم ما هذه؟ این چیست؟ گفت زنى.
گفتند نام وى چیست؟ گفت حوا گفتند چرا حوا نام است؟ گفت لانّها خلقت من حى گفتند او را دوست دارى؟ گفت آرى. پس حوا را پرسیدند که تو او را دوست دارى؟ گفت نه و دوستى وى آدم را بیشتر بود و تمامتر، لکن راست نگفت فقالوا لو صدقت امرأة فى حبّها لزوجها لصدقت حواء. و قال النبی ص ان المرأة خلقت من ضلع، لن تستقیم لک على طریقة، فان ذهبت تقیمها کسرتها و ان استمتعت بها استمتعت بها و فیها عوج.
وَ کُلا مِنْها رَغَداً حَیْثُ شِئْتُما و عیشى فراخ و خوش بى رنج میکنید درین بهشت، و هى الفردوس وسط الجنّة و اعلاها، و میخورید بى حساب هر چه خواهید، چنانک خواهید، هر جا که خواهید لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَکُونا مِنَ الظَّالِمِینَ درختى نمود بایشان گفت گرد این درخت مگردید و ازین مخورید که آن گه از جمله ظالمان باشید، یعنى: ان عملتما باعمال الظالمین صرتما منهم و کنتما من الناقصین لانفسکما الضّارّین لها اما آن درخت منهى، میگویند که آن درخت علم بود که از آن بخوردى چیزها بدانستى و میوه‏هاى گوناگون در آن بود. سعید بن جبیر گفت درخت انگور بود. ابن عباس و جماعتى گویند گندم بود و دانه آن گندم از روغن نرمتر بود و از عسل شیرینتر، معتزله گفتند درخت منهى دلیلست که آن نه بهشت بود بلکه بوستانى بود از بستانهاى دنیا، و اگر بهشت بودى در آن هیچ چیز حرام نبودى. جواب ایشان آنست که در بهشت ولدان و غلمان هستند و استمتاع بایشان حرامست و این بمثابت آنست. معتزلى گفت اگر بهشت بودى با آدم در آن تکلیف نرفتى که بهشت جاى تکلیف نیست. جواب آنست که دنیا جاى تکلیف است على العموم، و پس قومى را بتکلیف از آن بیرون کرد و هم الاطفان و المجانین. همچنین جایز باشد که بهشت در حق همگنان نه جاى تکلیف باشد و در حق آدم على الخصوص فى وقت دون وقت جاى تکلیف بود، و اللَّه را رسد که در ملک و ملک خود آن کند که خود خواهد هر چند که تکلیف در بهشت مستبعد نیست، که اجتماع مسلمانان آنست که اهل بهشت بمعرفت اللَّه همه مأمورند و مکلّف، معتزلى گفت بهشت سراى اندوه و بلا نیست، و آدم اندوه و بلا دید! گوئیم عجب نیست از قدرت خداوند عزّ و جلّ که جمع کند میان دو ضد، چنانک آتش سوزنده است و خلیل را نسوخت، و در حق وى چون بستان و ریحان شد. محنت در بهشت در حق آدم چنانست که نعمت در آتش در حق خلیل. و سرّ این آنست که تابنده در محنت نومید نشود و در نعمت ایمن نگردد. معتزلى گفت اگر بهشت بودى آدم بیرون نیامدى که اللَّه میگوید و ما هم منها بمخرجین جواب آنست که هر که ثواب را در بهشت شود هرگز بیرون نیاید، و آدم که در بهشت بود نه ثواب اعمال را در بهشت بود همچون رضوان و خازنان بهشت، که ایشان از بهشت بیرون میآیند از بهر آنک نه جزاء اعمال و ثواب را در بهشت‏اند.
فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطانُ این همچنانست که جاى دیگر گفته إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّیْطانُ و ذلک من الزلل الذى هو الخطاء اى طلب زللهم و کسبه لهم. حمزه خواند تنها فازالهما الشیطان اى نحّاهما عنها یعنى عن الجنة، و قیل عن الطاعة، و اضاف الفعل الى الشیطان لانه سبب ذلک، کقوله تعالى رب انهن اضللن کثیرا من النّاس اضاف الاضلال الى الاصنام لانهنّ سبب الضّلالة. میگوید شیطان ایشان را از بهشت بیوکند و از فرمانبردارى ایشان را بنافرمانى درآورد، یا آنک ایشان را وسوسه کرد، و ذلک فى قوله تعالى فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطانُ دیو در دل ایشان داد، و بر ایستاد کرد بر اندیشه ایشان تا ایشان را بآنروز آورد که پیدا کرد آنچه پوشیده بود از عورتهاى ایشان. گفته‏اند این وسوسه شیطان از بیرون بهشت بآدم رسید که شیطان را پس از آنکه از بهشت بیرون کردند به بهشت باز نرسید. و گفته‏اند که از دهان مار با وى سخن گفت. وهب منبه گفت ما را چهار دست و پاى بود بر مثال شتر بختى، و نیکوتر چهار پاى در دنیا آن گه مار بود، و شیطان در شکم وى شد تا چون بر خزنه بهشت گذر کند ایشان ندانند که یک بار پیش از آن رفته بود و خزنه او را منع کرده بودند، پس در شکم مار شد آن گه در بهشت از شکم وى بیرون آمد، و آن لذت و رایحه که بهشتیان یابند وى را نبود و نیافت آن گه از آن درخت منهى چیزى گرفت و نخست به حوا داد، گفت مى‏بینى که چه نیکوست رنگ و بوى و طعم این میوه و هر که ازین میوه بخورد جاوید در بهشت بماند و شما را نهى از آن کردند تا جاوید در بهشت نمایند. ابن اسحاق گفت ابتداء کید وى آن بود که نوحه در گرفت و بر آدم و حوا میگریست ایشان گفتند چرا مى‏گریى؟
گفت بر شما میگریم که بمیرید و از چنین ناز و نعیم و از چندین نعمت و کرامت بیفتید! و آن سخن دریشان اثر کرد، و در دل ایشان افتاد آن گه ابلیس گفت یا آدَمُ هَلْ أَدُلُّکَ عَلى‏ شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْکٍ لا یَبْلى‏؟.» گفته‏اند که آنچه گرفته بود از درخت منهى اول بحوا داد و حوا از آن بخورد آن گه حوّا به آدم داد و گفت من خوردم و زیان نکرد پس چون آدم بخورد بدت لهما سوآتهما عورت ایشان پیدا شد هر دو را عقوبت رسید. اگر کسى گوید چه حکمت بود چون حوا تنها خورد او را عقوبت نرسید؟ پس چون آدم بخورد هر دو را عقوبت کردند؟ جواب آنست که آدم اصل بود و پیش رو و حوا رعیت وى، و ما دام که پیشرو بر صفت صلاح رود فساد رعیت را اثرى نبود، ببرکت صلاح پیش رو. و الیه اشار النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّ اللَّه لا یهلک الرعیّة و ان کانت ظالمة اذا کانت الأئمّة هادیة».
پس چون عورت ایشان پیدا شد، آدم شرمسار شد، در میان درختان گریخت.
رب العالمین ندا کرد یا آدم این انت؟ کجایى اى آدم؟ و خود داناتر بود. آدم گفت انا هذا رب اینک منم خداوندا! در میان درخت. قال ألا تخرج یا آدم بیرون نیایى؟ قال استحیى منک، گفت از تو شرم دارم خداوندا قال الم انهکما عن تلکما الشّجرة؟ نه شما را گفتم که ازین درخت مخورید؟ فقال آدم انّه حلف لى بک و لم اکن اظن ان احدا من خلقک یحلف بک کاذبا، فذلک قوله وَ قاسَمَهُما إِنِّی لَکُما لَمِنَ النَّاصِحِینَ پس رب العالمین حوا را گفت «انت غررت عبدى، فانک لا تحملین حملا الّا حملته کرها، فاذا اردت ان تضعى ما فى بطنک اشرفت على الموت مرارا. ثم قال للحیّه انت التی دخل الملعون فى جوفک حتى غرّ عبدى، ملعونة انت لا رزق لک الّا التّراب، انت عدو بنى آدم و هم اعداؤک. وهب بن منبه گفت اللَّه تعالى پس از آن که آدم را در بهشت بنشاند انگشترى بوى داد و گفت یا آدم هذا خاتم العز خلقته لک لا تنس فیه عهدى، فاخلعه. یا آدم این انگشترى بتو دادم و عزّ تو درین بستم نگر تا عهد من فراموش نکنى، که اگر عهد من فراموش کنى من این خاتم عز تو از تو واستانم و بدیگرى دهم.
عکرمه گفت مربع بود چهار سوى بر یک جانب نبشته انا اللَّه لم ازل و بر دیگر جانب نبشته انا الحى القیّوم بر سه دیگر جانب نبشته انا اللَّه العزیز لا عزیز غیرى الّا من البسته خاتمى یعزّ بعزّى، بر جانب چهارم نبشته آیة الکرسى و بآخر گفته محمد رسول اللَّه خاتم الانبیاء پس گرد این حرفها نبشته لن یستقرّ هذا الخاتم على من عصى الرحمن گفته‏اند چون آدم آن انگشترى در انگشت کرد از انگشت آدم چنان مى‏تافت که آفتاب در دنیا مى‏تابد درختان و دیوار بهشت از آن روشن شده و زمین بهشت از آن بویا گشته، پس چون آدم عاصى شد طار الخاتم من اصبعه از انگشت وى انگشترى بپرید، گفته‏اند که در شاخ سدرة المنتهى آویخت و گفته‏اند بر کن عرش در آویخت، گفت الهى هذا آدم قد نقض عهدک، و انک جعلتنى لاهل الطّهارة. فقیل له استقر، فلک الامان و انک تبعث الى ولىّ من اولیائى یقال له سلیمان بن داود، لتدخل الدنیا کلها راغمة فى طاعته و لا یملکه بعده احد.
وَ قُلْنَا اهْبِطُوا گفتیم همه فرود روید. آدم بکوه سرندیب در زمین هند فرو آمد و طعام وى از این جوز هندى بود و حوا بجده فرود آمد و مار باصفهان و ابلیس بابله سوى مشرق. و گفته‏اند که آدم چون بزمین فرو آمد بالاى وى از زمین تا آسمان بود از بس که سر بآسمان باز مى‏نهاد پاره موى سر وى باز شد. این صلع در فرزند آدم از آنست، آدم آواز فریشتگان مى‏شنید، و طواف فریشتگان گرد عرش مجید مى‏دید، و بوى بهشت مى‏یافت و استیناس بآن مى‏گرفت.
روى جابر بن عبد اللَّه انّ آدم (ع) لما اهبط الى الارض هبط با لهند و انّ رأسه کان ینال السّماء، و ان الارض شکت الى ربها ثقل آدم، فوضع الجبار یده على رأسه فانحط منه سبعون ذراعا. فلما اهبط قال ربّ هذا العبد الذى جعلت بینى و بینه الشّیطان عداوة و ان لم تعن علیه لا اقوى علیه. فقال لا یولد لک ولد الا وکّلت به ملکا. قال رب زدنى. قال اجازى بالسّیئة السّیئة و بالحسنة عشرا الا ما ازید. قال ربّ زدنى قال باب التوبة مفتوح ما دام الرّوح فى الجسد. فقال ابلیس یا ربّ هذا العبد الذى اکرمته على ان لم تعنّى علیه لا اقوى علیه، قال لا یولد له ولد الا ولد لک ولد، قال ربّ زدنى، قال تجرى فیه مجرى الدّم و تتّخذ فى صدورهم بیوتا، قال رب زدنى، قال اجلب علیهم بخیلک و رجلک و شارکهم فى الاموال و الاولاد.
قوله تعالى بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ شما دشمن یکدیگر و بر یکدیگر گماشته، دشمنى ابلیس و آدم و فرزندان آنست که بوى حسد برد او را سجود نکرد و گفت انا خیر منه و دشمنى آدم و فرزندان و ابلیس از آنست که ابلیس باللّه کافر شد و نافرمانى کرد و دشمن داشتن کافران و مخالفان حق واجبست لقوله تعالى لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَ عَدُوَّکُمْ أَوْلِیاءَ، و قال تعالى لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ و دشمنى آدمیان و امار آنست که ابلیس را در بهشت برد تا آدم را وسوسه کرد. و سئل رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم عن قتل الحیّات، فقال «خلقت هى و الانسان کلّ واحد منهما عدو لصاحبه، ان رآها افزعته، و ان لدغته اوجعته، فاقتلها حیث وجدتها»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «اذا ظهرت الحیة فى المسکن، فقولوا لها انا نسألک بعهد نوح و بعهد سلیمان بن داود ألّا تؤذینا، فان عادت فاقتلوها»
وَ لَکُمْ فِی الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ مستقر و متاع گیتى است، قرارگاه و معیشت. و حِینٍ مرگ است و قیامت، گیتى بخلق سپرد و خلق را بمرگ سپرد، میگوید شما را در زمین است قرارگاهى و معیشتى، هر کس را تا مرگ و خلق را تا قیامت و اصل متاع منفعت است، چنانک گفت جَعَلْناها تَذْکِرَةً وَ مَتاعاً لِلْمُقْوِینَ مَتاعاً لَکُمْ وَ لِأَنْعامِکُمْ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَکُمْ، غیر مسکونة فیها متاع لکم و منه متعة المطلقة، و المتاع الآلات ینتفع بها کقوله تعالى ابْتِغاءَ حِلْیَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ و اصل حین هنگام است، چنانک گفت حِینَ تُمْسُونَ وَ حِینَ تُصْبِحُونَ پس آن هنگام باشد که قیامت بود چنانک درین آیت گفت وَ مَتاعٌ إِلى‏ حِینٍ. و باشد که مرگ خواهد، چنانک گفت أَثاثاً وَ مَتاعاً إِلى‏ حِینٍ. بعضى علما گفتند که اللَّه تعالى آدم را از بهشت آن روز بیرون کرد که با فریشتگان میگفت إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً آدم که در زمین خلیفه مى‏بایست که باشد در بهشت چون بماندى؟ و خبر درست است از مصطفى (ع) که گفت: التقى آدم و موسى فقال موسى یا آدم «انت ابونا خلقک اللَّه بیده و نفخ فیک من روحه، و اسجد لک ملائکته خیبتنا و اخرجتنا من الجنّة.»
فقال آدم «انت موسى کلمک اللَّه تکلیما، و خط لک التوریة بیده و اصطفاک برسالته فبکم وجدت فى کتاب اللَّه وَ عَصى‏ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى‏ قال باربعین سنة. قال أ فتلومنی على امر قدره اللَّه على قبل ان یخلقنى باربعین سنة؟ فقال فحجّ آدم موسى (ع)
خلافست میان علما که بر انبیا معاصى رود یا نه و مذهب اهل حق درین مسئله آنست که کبایر بریشان البته روا نیست که ایشان پاکان و گزیدگان حق‏اند. یقول اللَّه تعالى اللَّهُ یَصْطَفِی مِنَ الْمَلائِکَةِ رُسُلًا وَ مِنَ النَّاسِ و صاحب الکبایر فاسق است، و نسبت پیغامبران با فسق کفرست و الحاد و انکس که از وى کبیره آید در دنیا محدود است و در عقبى معذّب، و پیغامبران ازین معصوم‏اند، و رب العالمین خلق را بر طاعت رسول خواند. و فرمان وى بردن، و رسالت وى شنیدن و قبول کردن، واجب کرد و گفت وَ أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ جاى دیگر گفت إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا یعنى لا تقبلوا من الفساق شیئا این دلیل است که بریشان فسق و کبایر نرود، اما نوعى صغایر بریشان روا داشته‏اند بحکم ظاهر قرآن که چند جایگه دلالت میکند در حق آدم گفت وَ عَصى‏ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى‏ و حکایت از وى رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا و در حق یونس گفت سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ و در حق موسى إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی فَاغْفِرْ لِی و در حق مصطفى لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ و در حق داود فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ. و در حق یوسف وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ و قال تعالى وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی الى غیر ذلک من الآیات الدّالّة على انّ صغائر الذنوب تجرى علیهم. و من استوحش من ذکرها کان ذلک من قصور رأى و ضعف علم، اذ لیس فى تلک الصّغائر للانبیاء معاب و لا ینسبون الى سباب، اذ لم یکن ذلک عن اعتقاد متقدّم و لا نیة صحیحة، و لا همّة بمعاودة، و لهذا یقال عصى آدم ربّه فغوى و لا یقال هو عاص و غاو و هذا حسن لمن تامّله.
اما وجه حکمت در زلات انبیا گفته‏اند که تا بخود معجب نشوند و همواره در حالت انکسار بزبان افتقار عذرى میخواهند و نیازى مى‏نمایند. روى انّ داود (ع) قال یا ربّ لم اوقعتنى فى الذّنب؟ قال لانک قبل الذنب کنت تدخل علىّ کما تدخل الملوک على عبیدهم، و الان تدخل علىّ کدخول العبید على ملوکهم. و نیز کسى که هرگز هیچ زلت از وى نیاید و پیوسته بر طهارت و عصمت رود حال عاصیان نداند و ز شکستگى و سوختگى ایشان خبر ندارد، و از بهر ایشان شفاعت نکند، ألا ترى؟ ان داود (ع) کان قبل الذنب یقول اللهم اهلک العصاة فلمّا وقع فى الذّنب قال اللهم اغفر للعصاة و اغفر لداود معهم» اما سهو و غلط اگر کسى پرسد که در انبیا جایز است یا نه؟ جواب آنست که هر پیغام که از اللَّه گزارند و هر چه از وحى حق گویند در ابتدا غلط و سهو بریشان در آن روا نیست در هیچ چیز، که اگر در یک چیز غلط روا باشد پس در همه محتمل بود اما هر آنچه در دلها و بر زبانها مقرر شد وجوب آن، و ثابت گشت حکم آن، پس از آن اگر ایشان را در آن سهو افتد یا غلطى رود جائز بود، غیر انهم لا یقرّون علیه. و الدلیل على ذلک‏
حدیث ذى الیدین: فانّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اقتصر فى احدى صلوتى النهار على رکعتین فلما ذکر تذکّر فبنى علیها حتى اتمها اربعا لان وجوبها کان متقررا على اربع رکعات، و لم یکن ذلک فى ابتداء ما یبلغ عن اللَّه فجاز له فیه السهو و الغلط.
مسئله اگر کسى گوید که خوردن آدم از آن شجره بارادت حق بود و ابلیس را همان ارادت بود از کجا مستوجب لعنت گشت؟ و ارادت وى مخالف ارادت حق نبود؟
جواب وى از دو وجه است: یکى آنست که خالق را رسد بحجت آفریدگارى و پادشاهى که خلق خود را عقوبت کند بى سبب معصیت، یا عقوبت کند بسبب معصیت، اما آن عقوبت که بى سابقه معصیت است تعذیب اطفال است و بهائم و دیوانگان را که عقل ندارند ایشان را گاهگاه تعذیب کند بگرسنگى و تشنگى و وبا و بلا و غرق و حرق و امثال این، و ایشان را سابقه معصیت و مقدمه جرم نیست. و قومى را بسبب معصیت تعذیب کند چنانک در حق قومى گفت فَکُلًّا أَخَذْنا بِذَنْبِهِ أَصَبْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ فَأَهْلَکْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ و هر دو وجه از خدا راست است و عدل و در آن بیداد نه، بیداد آن بود که کسى کارى کند که وى را آن کار نرسد، یا حقى بر وى لازم است که آن حق مى‏فرو گذارد، و رب العالمین ازین هر دو پاک است و منزّه، پس لعن و طرد ابلیس نه بمقابله جرمى است یا از آنک مراد وى مخالف مراد حق بود یا موافق بود، بلکه بسابقه ازلى است و در ازل حکم کرد بشقاوت وى، و او را برانداز درگاه خود. چنانک خلقى را گفت «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ» و ابلیس را على الخصوص گفت وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ و قد قال فى محکم تنزیله لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ جواب دیگر آنست که ارادت ابلیس موافق ارادت حق نبود در کار آدم، که ارادت آن بود که آدم از آن درخت بخورد تا مستحق آن شود که وى را از بهشت بیرون کند، و با چیزى نقل کند از بهشت شریفتر و عالیتر، و آن اصطفائیّت و اجتبائیّت و توبت و رسالت و کمال محبت است. و ارادت ابلیس آن بود که از آن درخت بخورد تا بسخط و غضب حق رسد و کافر شود و بدبخت گردد، پس ابلیس بآن مراد خود نرسید و ملعون و مطرود گشت و آدم بمراد حق رسید و بعنایت حق بتوبت و رسالت رسید.
فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ تلقّى و تلقّن یکى است، روى انّ النبى کان یتلقى الوحى من جبریل اى یأخذه و یتقبله. فَتَلَقَّى آدَمُ میگوید فرا گرفت آدم از تلقین اللَّه سخنانى. ابن کثیر خواند: آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ آدم بنصب و کلمات برفع. ابن کثیر چنین خوانده است یعنى رسید بآدم و بر وى آمد از خداوند او سخنانى. علما را اختلافست که آن سخنان چه بود؟ عکرمه و سعید جبیر و حسن گفتند: رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا تا آخر آیت بود، و این موافق قرآن است و بحال آدم لایق. عبد اللَّه مسعود گفت «ان احب الکلام الى اللَّه ما قال ابونا حین اقترف الخطیئة سبحانک اللّهم و بحمدک تبارک اسمک و تعالى جدّک، لا اله الّا انت ظلمت نفسى، فاغفر لى انّه لا یغفر الذّنوب الّا أنت » اینست کلمات که از حق گرفت یقول ابن مسعود. اما قول ابن عباس آنست که کلمات آن بود که آدم گفت «یا ربّ الم تخلقنى بیدک؟ قال بلى، قال الم تنفخ فىّ من روحک؟ قال بلى، قال الم تسبق رحمتک لى غضبک؟ قال بلى، قال الم تسکنى جنّتک قال؟ بلى، قال فلم اخرجتنى منها؟
قال فبشؤم معصیتک. قال یا رب أ رأیت ان تبت و اصلحت أراجعى انت الى الجنة؟ قال بلى قال فهذه الکلمات» عبید بن عمیر گفت «قال آدم یا رب ما اتیت أ شی‏ء کتبته علىّ قبل ان تخلقنى او شی‏ء ابتدعته من قبل نفسى؟ قال بل شی‏ء کتبته علیک قبل ان اخلقک قال فکما کتبته علىّ فاغفر لى.» و گفتند آدم بر ساق عرش نبشته دید لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه» چون در زلت افتاد مصطفى را شفیع گرفت و گفت خداوندا بحق محمد که مرا بیامرزى! رب العالمین گفت از چه شناختى او را و بمن شفیع آوردى؟ گفت بر ساق عرش نام وى قرین نام تو دیدم، دانستم که بنده ایست بر تو عزیز، اللَّه گفت رو کت آمرزیدم. ازینجا گفت مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم‏
«کنت نبیا و آدم مجبول فى طینته، و لقد کنت وسیلته الى ربّى».
و گفته‏اند کلمات کى آدم از حق گرفت حروف تهجى است که مفردات الفاظ و مقدمات از آن مرکب است، و از مفردات و مقدمات ادلّه و اخبار مرکب است، و از ادله صحیحه و اخبار صادقه بحقایق علوم رسند، و از حقایق علوم باعمال صالحه رسند، آن گه بمجموع علم و عمل ایمان حاصل شود و محقق گردد؟ و بتحقیق ایمان بنده بحقیقت توبه رسد، و محبوب رب العزه گردد، چنانک گفت إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَ یُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ اینست که رب العالمین گفت: فَتابَ عَلَیْهِ توبه پذیرفت خداى عز و جل از آدم و با خود آورد او را، توبه نامیست پسند را و نواخت را، و توّاب نامیست از نامهاى اللَّه و هو الّذى یرجع الى تیسیر اسباب التوبة لعباده مرّة بعد اخرى بما یظهر لهم من آیاته، و یسوق الیهم من تنبیهاته، و یطلعهم علیه من تخفیفاته و تحذیراته، حتى اذا اطّلعوا بتعریفه على غوائل الذنوب استشعروا الخوف بتخویفه، فرجعوا الى التوبة فرجع الیهم فضل اللَّه بالقبول.
توّاب اوست که اسباب توبه بندگان را میسر گرداند و بنده را بر توبه دارد، آن گه بفضل و رحمت خود آن توبه وى قبول کند، تواب اوست که باز پذیرد باز آیندگان را و نیکو نیوشد عذر خواهان را و بنوازد صلح‏جویان را، آن گه نام «رحیم» در «تواب» پیوست که آنچه کرد از نواخت بنده و پذیرفتن توبه برحمت و فضل خود کرد، نه باستحقاق بنده، که بنده را بر خداوند حقى نیست.
روى عن قتاده «انّ الیوم الذى تاب اللَّه فیه على آدم کان یوم عاشوراء».
و منه قول النبی «ان نوحا هبط من السفینة على الجودى فى یوم عاشوراء فصام نوح و امر من معه بالصیام شکر اللَّه عزّ و جلّ، قال و فى یوم عاشوراء تاب اللَّه عز و جل على آدم، و على اهل مدینة یونس، و فیه فلق البحر لبنى اسرائیل، و فیه ولد ابراهیم و عیسى علیهما السلام.
و عن عایشه قال «لما اراد اللَّه تعالى ان یتوب على آدم (ع) طاف سبعا بالبیت و البیت یومئذ لیس بمبنى هى ربوة حمراء، ثم قام و صلّى رکعتین، ثم قال اللهّم انک تعلم سریرتى و علانیتى فاقبل معذرتى، و تعلم حاجتى فاعطنى سؤلى، و تعلم ما فى نفسى فاغفر لى ذنوبى، اللهم انى اسألک ایمانا ثابتا یباشر قلبى، و یقینا صادقا حتى اعلم انه لا یصیبنى الا ما کتبت لى، و الرضا بما قسمت لى فاوحى اللَّه تعالى الیه انى قد غفرت لک و لن یأتینى احد من ذریتک فیدعونى بمثل الذى دعوتنى به الا غفرت له و کشفت غمومه و همومه، و نزعت الفقر من بین عینیه، و انجزت له من وراء کلّ ناجز، و جاءته الدنیا و هى راغمة و ان کانت لا یریدها.»
و قد روى ذلک مرفوعا ایضا الى النبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم.
«قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِیعاً» این هبوط از بهشت است تا بآسمان. و در آیت اول گفت وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ آن هبوط از آسمان است تا بزمین تا معلوم شود که هر دو یکسان نیست، و در قرآن تکرار بى فایده نیست. قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِیعاً گفتیم فرو روید همگان بهم آدم و حوا و ابلیس و مار فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ ما صلت است و نون مبالغت. صلت سخن فان یأتکم است. میگوید اگر بشما آید یعنى چون بشما آید چنانک فارسى گویان گویند اگر یک بار باد سرد بر خیزد خود بینى، یعنى چون باد سرد برخیزد خود بینى هُدىً پیغامى و بیانى و نشانى پیغام کتابست و بیان حلال و حرام، نشان معجزه. قتاده گفت «هدى» یعنى محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم.
فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ لفظ عام است و معنى خاص، اى من تبع هداى من بنى آدم دون ابلیس، فانه خارج منه لانه آیس من رحمة اللَّه عزّ و جلّ. قال اللَّه تعلم وَ إِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی إِلى‏ یَوْمِ الدِّینِ، و قال لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْکَ وَ مِمَّنْ تَبِعَکَ مِنْهُمْ أَجْمَعِینَ فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ میگوید هر کس که پى برد بپیغام و نشان من، و برایستد بر پى راهنمونى من بر زبان فرستاده من.
فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ فلا خوف منصوب بى تنوین قراءة یعقوب است. میگوید بیمى نیست و ریشان و هیچ اندوهگن نباشند فردا در قیامت چنانک جاى دیگر گفت لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ. هر چه اصناف خیر و عافیت است و ضروب نعمت در تحت این دو کلمه است. از بهر آنک تا از هر چه آفات است نرهد بى بیم نشود، و تا بهر چه لذات است نرسد اندوه فوت از وى زائل نشود. اگر کسى گوید چونست که اللَّه تعالى اینجا نفى خوف از دوستان خود کرد و بگردانید خوف ازیشان از کمال نعمت شمرد و جاى دیگر ایشان را در خوف بستود و گفت یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ یَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ. جواب آنست که: این لا خوف هر چند در لفظ خبر است امّا بمعنى نهى است، اى لا تخافوا و لا تحزنوا. جواب دیگر آن است که آن خوف که ایشان را بستود در دنیا است، اما در عقبى ایشان را همه ام و راحت است چنانک در خبر است من خاف اللَّه فى الدّنیا آمنه اللَّه فى الآخرة و على ذلک قال اللَّه عز و جل حکایة عنهم وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ و قال تعالى لا یَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَکْبَرُ.
وَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا الکفر ضربان: احدهما کفران النعمة، و الثانى تکذیب باللّه عز و جل، کفر بر دو قسم است یکى کفران نعمت چنانک در قصه سلیمان پیغامبر گفت لِیَبْلُوَنِی أَ أَشْکُرُ أَمْ أَکْفُرُ دیگر سرباز زدن از توحید، چنانک کفر کافران، پس یکى از اقرار به یگانگى اللَّه سر باز زد چنانک بت‏پرستان‏اند، و یکى از اقرار به نبوت محمد ع سر باز زد چنانک ترسایان و جهودان‏اند، و یکى از فرمان اللَّه سرباز زد چنانک ابلیس است. پس رب العالمین درین آیت همه فراهم گرفت و گفت وَ الَّذِینَ کَفَرُوا اى ستروا نعم اللَّه عنهم وَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا و آیات اللَّه حججه و ادلّته على وحدانیّته و ما جاءت به الرسل من الاعلام و الشّواهد على ذلک. میگوید ایشان که نعمت خداوند خود را ناسپاس آمدند و منت و افضال او بر خود بپوشیدند و سخنان و نشان او دروغ شمردند و رساننده را استوار نداشتند و فرمان نبردند.
أُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِیها خالِدُونَ اهل آتش ایشان‏اند که جاوید در آنند، ایشان را هرگز از آن رهایى نه، و زان بیرون آمدن نه. و این در قرآن نه جاى است جز زانک گفت فِی جَهَنَّمَ خالِدُونَ وَ فِی الْعَذابِ هُمْ خالِدُونَ این نهایت قصه آدم است و ازینجا قصه بنى اسرائیل در گرفت و سخن در آن رود ان شاء اللَّه تعالى.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۸ - النوبة الثانیة
قوله: وَ ظَلَّلْنا عَلَیْکُمُ الْغَمامَ سدى و جماعت مفسران گفتند پس از آنک رب العالمین آن قوم را بپایان طور زنده گردانید، و توبه ایشان که گوساله پرستیدند قبول کرد، ایشان را فرمود که بزمین مقدسه روید. و ذلک فى قوله تعالى ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِی کَتَبَ اللَّهُ لَکُمْ. و زمین قدس و فلسطین و اریحاست.
گویند اریحا ولایتى است که در آن هزار پاره دیه است، و در هر دهى هزار پستان، ایشان بفرمان حق آمدند تا بنهر الاردن نزدیک اریحا. موسى دوازده مرد ازیشان برگزید از هر سبطى مردى، و ایشان را باریحا فرستاد تا از آنجا میوه آرند و استعلام احوال جبّاران کنند. و جباران بقایاء قوم عاد بودند ساکنان زمین قدس، آن دوازده مرد آمدند، و عوج از جباران عمالقه بود بایشان فراز رسید و همه را زیر کش برگرفت با هر چه داشتند، و بنزدیک پادشاه ایشان برد گفت اى ملک عجب نیست این که چنین قومى ضعیفان بجنگ ما آمدند! فرماى تا ایشان را همه را در زیر پاى آرم و خرد کنم! ملک بفرمود که همچنین کن. اما زن وى گفت کشتن ایشان را روا نیست، باز فرست ایشان را به قوم خویش، تا ایشان را از ما خبر دهند و باز گویند آنچه مى‏بینند که ایشان خود از ما بهراسند و با ما نکاوند. پس ایشان را رها کردند تا با قوم خویش آمدند و آنچه دیدند باز گفتند. پس قوم موسى گفتند یا مُوسى‏ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِیها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ یا موسى مادر آن زمین نرویم هرگز تا آن جبّاران در آن زمین‏اند، تو رو با خداوند خویشتن و کشتن کنید که ما اینجا نشستگانیم.
در خبر است که قومى از یاران رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفتند: یا رسول اللَّه لا نقول کما قالت بنو اسرائیل فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ و لکن اذهب انت و ربک فقاتلا انا معکم مقاتلون فشتّان ما هما. پس موسى بر ایشان خشم گرفت و ضجر شد از سر ضجرت بریشان دعاء بد کرد. رب العالمین ان زمین بریشان حرام ساخت و گفت حرام کردم بر آن زمین که ایشان را بیرون گذارد تا چهل سال، و ذلک فى قوله تعالى فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَیْهِمْ أَرْبَعِینَ سَنَةً یَتِیهُونَ فِی الْأَرْضِ مفسران گفتند آن زمین میان فلسطین و ایله است، دوازده فرسنگ طول آن و شش فرسنگ عرض آن، رب العالمین ایشان را در آن تیه من و سلوى فرستاد وز ابر سایه ساخت. اینست که میگوید عز جلاله: وَ ظَلَّلْنا عَلَیْکُمُ الْغَمامَ و چون آفتاب بر آمدى بروز تابستان، اللَّه تعالى میغ فرستادى بر سر ایشان بسایه و انى، میغى نم دار خنک تا آن گه که آفتاب فرو شدى.
میگویند همان میغ بود که روز بدر فرشتگان از آن بزیر آمدند نصرت مصطفى را و تقویت لشکر اسلام را. پس چون ایشان را در آن آفتاب گرم سایه حاصل شد گفتند: یا موسى هذا الظّل قد حصل فاین الطعام؟ سایه نیکوست و جاى خنک اما طعام از کجا آریم درین بیابان؟ فانزل اللَّه علیهم المنّ، خداى عز و جل بریشان منّ فرو فرستاد از میغ. مجاهد گفت این منّ مانند صمغ بود که بر درختان افتادى، رنگ رنگ صمغ بود و طعم طعم شهد. سدى گفت عسل بود که بوقت سحر بر درختان افتادى شعبى گفت این عسل که مى‏بینى جزویست از هفتاد جزو از آن منّ. و ضحاک گفت ترنجبین است. قتاده گفت از وقت صبح تا بر آمدن آفتاب آن من ایشان را بیفتادى مانند برف. وهب گفت نان حوّارى است. زجاج گفت على الجملة طعامى بود ایشان را بى رنج و بى کدّ. منّ بدان خواند که اللَّه بریشان منت نهاد بدان. و عن ابى هریرة اوّله العجوة منّ الجنة و فیها شفاء من السّم و الکمأة و قال النبی «الکمأة من المن و ماءها شفاء للعین، یعنى سبیلها سبیل المنّ الذى کان یسقط على بنى اسرائیل لانه لم یکن على احد مؤنة فى سقى و لا بدر»
گویند هر شخصى را هر شب یک صاع مى‏بود. پس گفتند: یا موسى قتلنا هذا بحلاوته، فاطعمنا اللحم فانزل اللَّه علیهم السّلوى گوشت خواستند اللَّه تعالى ایشان را کرجفو فرستاد. مقاتل گفت ابرى بر آمدى و از آن ابر مرغهاى سرخ باریدن گرفتى چندانک ایشان را کفایت بودى، قتاده گفت باد جنوب آوردى آن مرغ سلوى، و روز آدینه دو روزه را مى‏برگرفتند که روز شنبه نیامدى که ایشان را روز شنبه عبادت بود.
کُلُوا مِنْ طَیِّباتِ ما رَزَقْناکُمْ اى قلنا لهم کلوا، ما ایشان را گفتیم مى‏خورید از پاکها و خوشها که شما را روزى کردیم بى رنج و بى جستن در دنیا و بى تبعات در عقبى، و از آن هیچ ادّخار مکنید و فردا را هیچ چیز بر میگیرید، ایشان فرمان نبردند و فردا را بر گرفتند، تا آن بر گرفته ایشان تباه شد و خورنده در آن افتاد. مصطفى (ع)‏ گفت لو لا بنو اسرائیل لم یخنز الطعام و لم یخبث اللحم، و لو لا حواء لم تخن انثى زوجها».
وَ ما ظَلَمُونا اى نحن اعز من ان نظلم، و اعدل من ان نظلم. ما از آن عزیزتریم که بر ما ستم کنند و از آن عادلتریم که خود ستم کنیم. وَ لکِنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ نه بر ما ستم کردند بآنک فرمان نبردند و ادّخار کردند بل که بر خود ستم کردند که از آن روزى بى رنج وهنى بازماندند.
وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْیَةَ و گفتیم ایشان را در روید درین شهر یعنى بیت المقدس. بقول مجاهد و قتاده و ربیع و سدى، اما جماعتى دیگر گفتند از مفسران که اریحا بود. فَکُلُوا مِنْها حَیْثُ شِئْتُمْ رَغَداً و فراخ میخورید و بآسانى هر جا که خواهید عیش خوش میکنید که شما را در آن حساب و تبعات نیست. و این آن گه بود که از تیه بیرون آمدند فرمود ایشان را تا در شهر روند پشت خم داده، چنانک گفت: ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً یعنى رکعا و که در روید پشت خم داده در روید و گوئید حِطَّةٌ ابن عباس گفت: هو احد ابواب بیت المقدس یدعى باب الحطّة، و کان له سبعة ابواب » ایشان را گفتند از باب حطّه در روید. وَ قُولُوا حِطَّةٌ یعنى حطّ عنا ذنوبنا فرو نه از ما گناهان ما، رب العالمین ایشان را استغفار فرمود و توبه از گناهان تلقین کرد، گفت از گناهان توبه کنید و از ما آمرزش خواهید نَغْفِرْ لَکُمْ.
نافع «یغفر لکم» بیاء مضمومه خواند، و ابن عامر «تغفر» بتاء مضمومه خواند. باقى بنون خوانند. میگوید شما آمرزش خواهید تا ما گناهان شما بیامرزیم و نافرمانیها در گذاریم. و قال بعضهم فى قوله تعالى وَ قُولُوا حِطَّةٌ اى نحن نزول تحت امرک و قضائک، منحطّین لامرک، خاضعین غیر متکبّرین.
وَ سَنَزِیدُ الْمُحْسِنِینَ و هر که در نیکوکارى بیفزاید وى را در نیکویى بیفزائیم، و هر که در صدق نیت و تعظیم فرمان بیفزاید ویرا در نیکویى پاداش و در بزرگى نواخت بیفزائیم.
فَبَدَّلَ الَّذِینَ ظَلَمُوا تبدیل و تغییر متقارب‏اند اما تغییر جایى استعمال کنند بر غالب احوال که صفات چیزى بگردد و اصل آن چیز بر جاى بود، چنان که آب سرد هم بر جاى گرم شود. و تبدیل بیشتر آنجا استعمال کنند که چیزى از جایى برگیرند و آن را بدل نهند، و زاهدان را که ابدال گویند از آنست که قومى میروند از دنیا و دیگران بجاى ایشان مى‏نشینند. و گفته‏اند از آنست که احوال بهیمى باحوال ملکى بدل میکنند. فَبَدَّلَ الَّذِینَ ظَلَمُوا قَوْلًا غَیْرَ الَّذِی قِیلَ لَهُمْ میگوید آن ستمکاران بر خویشتن آن سخن که ایشان را فرمودیم بدل کردند نه آن گفتند که فرمودیم بجاى حطّه حنطة گفتند قتیبى گفت حطّا سمقاثا گفتند بر طریق استهزاء، و این کلمه بر لغت ایشان حنطه حمراء باشد.
و روایت است از مصطفى ع در تفسیر این آیت که
ادخلوا الباب الّذى امروا ان یدخلوا فیه سجّدا على استاههم و قالوا حنطة فى شعیرة.
قال اللَّه عز و جل: فَأَنْزَلْنا عَلَى الَّذِینَ ظَلَمُوا رِجْزاً مِنَ السَّماءِ چون این کلمه بگردانیدند و نافرمانى کردند عذابى از آسمان بیامد و دریشان افتاد، و هفتاد هزار ازیشان هلاک شدند. و گفته‏اند که طاعون بگرفت ایشان را، یعنى مرگ ساعتى تا در یک ساعت هفتاد هزار بمردند. رِجْزاً مِنَ السَّماءِ از بهر آن گفت که عذاب بر دو قسم است یکى آنک بر دست آدمى رود یا از جهت مخلوقى بود چون هدم و غرق و، حرق و امثال آن، دفع این عذاب بوجهى از وجوه صورت مى‏بندد و ممکن میشود.
و قسمى دیگر عذابى بود آسمانى چون طاعون و صاعقه و مرگ مفاجات و امثال آن، و این یک قسم آنست که دفع آن ممکن نشود بقوت آدمى. رب العزة گفت عذاب ایشان از آسمان فرستادیم که آدمى را بدفع آن هیچ دسترس نیست، آن گه گفت بِما کانُوا یَفْسُقُونَ این عذاب بریشان بآن فرستادیم که از فرمان ما بیرون شدند.
وَ إِذِ اسْتَسْقى‏ مُوسى‏ لِقَوْمِهِ ابن عباس گفت و قتاده، که امت موسى آن گه که در زندان تیه بماندند و تشنه شدند، گفتند یا موسى من این الشراب هاهنا و قد عطشنا؟ یا موسى بیابان بى آب است و ما تشنه تدبیر چیست؟ فاوحى اللَّه الى موسى اضْرِبْ بِعَصاکَ الْحَجَرَ بموسى وحى فرستاد که عصا بر سنگ زن. گفتند: عصاى موسى شاخى بود از مورد بهشت که آدم با خود آورده بود، و پس از آدم پیغامبران بمیراث مى‏بردند تا به شعیب پیغامبر رسید و شعیب بموسى داد. و بالاى آن ده گز بود و سر آن دو شاخ بود، بشب تاریک هر دو شاخ مى‏افروختى چنانک دو قندیل، و کارهاى موسى بسى در آن بسته بود و معجزها بر آن ظاهر شد. ابن عباس گفت موسى را بجاى چهار پاى بود آن عصا که زاد و مطهره و قماشى که داشتى بر آن نهادى، چون شب در آمدى موسى را پاسبانى کردى، و حشرات زمین چون مار و کژدم و غیر آن از وى باز داشتى، اگر گرگ در گله افتادى چون سگى گشتى پیش گرگ باز شدى، اگر موسى را دشمن پدید آمدى چون مرد جنگى با آن دشمن جنگ کردى، چون موسى بسر آب چاه رسیدى با وى دلو و رسن نبودى آن عصا وى را چون دلو و رسن شدى تا آب بدان بیرون کردى، اگر موسى را آرزوى میوه خاستى عصا بزمین فرو بردى آن میوه که آرزوى وى بودى از آن پدید آمدى، ازین عجب تر که موسى را چون رفیق مونس بودى اندوه و شادى خود با وى بگفتى، سبحان المقدر کیف یشاء سبحانه.
فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصاکَ الْحَجَرَ موسى را گفتیم عصاء خویش بر سنگ زن تا چشمه‏هاى آب از آن روان شود. وهب بن منبه گفت سنگى مخصوص نبود که عصا بر هر سنگ که زدى آب از آن روان شدى، بنى اسرائیل گفتند اگر موسى عصا گم کند ما از تشنگى بمیریم فرمان آمد که لا تقر عنّ الحجارة و لکن کلّمها تطعک لعلّهم یعتبرون نیز عصا بر سنگ مزن، یا موسى سنگ را فرمان ده تا آب بیرون دهد.
موسى چنین میکرد. ایشان گفتند کیف بنا لو افضینا الى الرمل و الارض الّتى لیست فیها حجارة اگر بر یک استانى فرود آئیم که سنگ نبود ما آب از کجا آریم؟ فرمان آمد که یا موسى اکنون که چنین میگویند سنگى با خود میدار تا آنجا که فرود آئید شما را آب دهد. ابن عباس گفت سنگى بود مخصوص و معین که موسى از طور برگرفته بود و با خود آورده چندان که سر آدمیى یا سر گوسپندى از رخام، در آن گوشه جوالى افکنده، هر گه که ایشان آب خواستندى بیرون آوردى. و آن سنگ چهار سوى بود چون عصا بر آن زدى از هر سویى سه جوى روان گشتى، هر سبطى را جداگانه جویى تا با یکدیگر از بهر آب درنه‏شورند و بر هم نیاویزند، اینست که رب العالمین گفت: فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَیْناً قَدْ عَلِمَ کُلُّ أُناسٍ مَشْرَبَهُمْ هر سبطى میدانست که جوى ایشان کدامست، هر روزى ششصد هزار نفر از آن سنگ آب خوردندى. پس از آنک آب خورده بودندى موسى دیگر باره عصا بر سنگ زدى تا خشک شدى و آب در وى پنهان گشتى.
کُلُوا وَ اشْرَبُوا ایشان را گفتند منّ و سلوى میخورید و آب خوش مى‏آشامید، و شکر این نعمت هنى و روزى بى رنج را مى‏کنید و اندر زمین تباهکارى مکنید و گزاف کار مباشید. زنادقه گفتند بر سبیل طعن که چه صورت بندد و کدام عقل دریابد که سنگى بدان کوچکى و وزنش بدان مختصرى باضعاف و زن آن آب بیرون دهد و چند جویها از آن روان شود؟ جواب ایشان آنست که سبیل این سبیل معجزات است و معجزات خرق عاداتست، و از قدرت آفریدگار چه عجب است که اصل سنگ مى‏بیافریند اگر در آن سنگ اضعاف وزن آن آب بیافریند که نه در قدرت او عجز است نه در علم او نقصان و هم ازین باب است که مصطفى بغزایى بود و ایشان را آب نرسید و از سر انگشتان رسول خدا جویهاى آب روان گشت، چندانک هزار و چهار صد کس از آن سیراب گشتند. و در خبرست بروایت جابر بن عبد اللَّه لو کنّا خمسین الفا لکفانا.
وَ إِذْ قُلْتُمْ یا مُوسى‏ لَنْ نَصْبِرَ عَلى‏ طَعامٍ واحِدٍ حسن بصرى گفت قومى برزیگران بودند از اهل گندنا و پیاز و حبوب، ایشان را بمن و سلوى فرو گرفتند، نان حوّارى و مرغ بریانى و ترنجبین. بسى برنیامد که آن طباع ایشان ایشان را بر آن داشت تا آرزوى آن غذاهاى ردى کردند. بو بکر نقاش در تفسیر آورده است که ایشان را در آن روزى که به ایشان مى‏رسید همه یکسان بودند، نبات زمین طلب کردند تا ایشان را زراعت و عمارت باید کرد، لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِیًّا تا همه یکسان نباشند و زیردستان را کار سازند و قومى را بچاکرى و بندگى گیرند.
لَنْ نَصْبِرَ عَلى‏ طَعامٍ واحِدٍ گفتند یا موسى بر یک طعام شکیبایى نتوانیم کرد. اگر کسى گوید منّ و سلوى دو چیز است چرا عَلى‏ طَعامٍ واحِدٍ گفت؟ جوابش آنست که نان و نانخورش بود، و بر عرف نان و نانخورش بیک طعام شمرند.
فَادْعُ لَنا رَبَّکَ یُخْرِجْ لَنا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ اى سل لأجلنا ربّک و قل له اخرج. لنا ممّا تنبت الارض من بقلها و قثّائها و فومها و عدسها و بصلها خداوند خود را بخوان و بگوى ازین ترّهاى زمین خیار و سیر و گندم و پیاز و عدس از بهر ما بیرون آر از زمین. فوم در لغت عرب هم گندم است و هم سیر، و فى الخبر علیکم بالعدس فانه مبارک مقدس، و انه یرقّق القلب و یکثّر الدمعة.
پس موسى ع برایشان خشم گرفت و گفت أَ تَسْتَبْدِلُونَ الَّذِی هُوَ أَدْنى‏ بِالَّذِی هُوَ خَیْرٌ أَدْنى‏ هم از دنائت است و هم از دنوّ یقول أ تأخذون الذى هو اخسّ بدلا من الذى هو اجلّ و اشرف، او تأخذون الذى هو اقرب تناولا لقلّة قیمته بدلا من الذی هو ارفع قیمته. اهْبِطُوا مِصْراً یعنى بلدة من البلدان، فانّ الذى سألتم لا یکون الّا فى البلدان و الامصار در شهرى فرود آئید که آنچه میخواهید در شهر یابید. گفتند کدام شهر یا موسى؟ گفت الارض المقدّسة التی کتب اللَّه لکم.
جماعتى مفسران گفتند ایشان را به مصر فرعون فرستادند. و ذلک فى قوله تعالى کذلک و اورثناها بنى اسرائیل قالوا فلم یکونوا لیرثوها ثم لا ینتفعوا بها.
وَ ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْکَنَةُ خوارى و فرومایگى بریشان زدند. گفته‏اند این خوارى آنست که چون ازیشان جزیت ستانند ایشان را بر پاى بدارند و گریبان فراز گیرند و سیلى زنند.
وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ بخشمى از اللَّه باز گشتند، اینجا یک خشم گفت و جاى دیگر دو خشم فَباؤُ بِغَضَبٍ عَلى‏ غَضَبٍ. اهل تأویل غضب خداى را بر انتقام و عقوبت مى‏نهند. و تأویل در صفت تعریض است، مذهب اهل حق آنست که خداى را عز و جل غضب است و در آن غضب از ضجر پاک است نه چون غضب مخلوقان که با ضجر است.
شافعى گفت لا یقاس بالنّاس نه او را با خلق در قیاس مى‏نهند تا غضب او با ضجر دانند چنانک غضب ایشانست، اللَّه را غضب صفت است و خشنودى صفت است و در هر دو قیّوم است و بدین صفت جز وى خداوند نیست و خلق را درین با وى مانندگى نیست.
ذلِکَ بِأَنَّهُمْ کانُوا یَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ الّتى انزلت على محمد و موسى و عیسى، لانهم کفروا بالجمیع، خشم و لعنت خداوند بریشان بآنست که پیغامبران را استوار نمیگرفتند و حجت توحید و علامات نبوت که بر زبان موسى و عیسى و محمد فرستادند قبول نمیکردند.
وَ یَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ الْحَقِّ و پیغامبران خود را بنا حق میکشتند چنانک شعیا و زکریا و یحیى را کشتند. یروى انّ الیهود قتلوا سبعین نبیّا فى اول النّهار و قامت سوق بقلهم من آخر النهار و روایت کرده‏اند که جهودان هفتاد پیغمبر در اول روز بکشتند و چندین زاهدان برخاستند تا امر معروف کنند و ایشان را از آن قتل باز دارند و در آخر روز ایشان را نیز بکشتند.
ذلِکَ بِما عَصَوْا وَ کانُوا یَعْتَدُونَ اى ذلک الکفر و القتل بشؤم معاصیهم، آن کفر که مى‏آوردند و آن قتل که میکردند از شومى نافرمانى و تباهکارى ایشان بود و از اندازه در گذشتن ایشان.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱۰ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ و نیک دانسته‏اید و شناخته الَّذِینَ اعْتَدَوْا مِنْکُمْ ایشان که از اندازه در گذشتند از شما، فِی السَّبْتِ در صید کردن روز شنبه فَقُلْنا لَهُمْ گفتیم ما ایشان را کُونُوا قِرَدَةً خاسِئِینَ کپیان گردید خوار و خاموش.
فَجَعَلْناها نَکالًا آن را نکالى کردیم لِما بَیْنَ یَدَیْها ایشان را که فرا پیشند وَ ما خَلْفَها و ایشان که پسانند، وَ مَوْعِظَةً و پندى کردیم لِلْمُتَّقِینَ ایشان را که میخواهند که از عذاب و خشم خدا پرهیزیده آیند.
وَ إِذْ قالَ مُوسى‏ لِقَوْمِهِ یاد کن آن زمان که موسى گفت قوم خویش را إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ اللَّه میفرماید شما را أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً که گاوى ماده بکشید، قالُوا جواب دادند ایشان و گفتند أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً ما را مى‏افسوس گیرى قالَ گفت موسى أَعُوذُ بِاللَّهِ فریاد خواهم بخداى، أَنْ أَکُونَ مِنَ الْجاهِلِینَ که من از نادانان باشم.
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ موسى را گفتند خداوند خویش را خوان و ازو خواه یُبَیِّنْ لَنا ما هِیَ تا ما را پیدا کند که آن گاو چه گاویست. قالَ گفت موسى إِنَّهُ یَقُولُ که اللَّه میگوید إِنَّها بَقَرَةٌ آن گاویست لا فارِضٌ نه سوده دندان و نه زاد زده، وَ لا بِکْرٌ و نه خردى نیرو ناگرفته عَوانٌ بَیْنَ ذلِکَ نه پیر است و نه نوزاد، میان این و آن فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ بکنید آنچه شما را مى‏فرمایند و مپیچید.
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ گفتند خداوند خویش را خوان و ازو خواه یُبَیِّنْ لَنا تا پیدا کند ما را ما لَوْنُها که رنگ آن گاو چیست، قالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ صَفْراءُ گفت وى میگوید که آن گاویست زرد رنگ فاقِعٌ لَوْنُها روشن است رنگ آن تَسُرُّ النَّاظِرِینَ نگرندگان را شاد میکند از روشنایى.
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ گفتند خداوند خویش را خوان و از وى خواه یُبَیِّنْ لَنا ما هِیَ تا پیدا کند ما را که آن گاو چیست، إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَیْنا که جنس گاو بر ما مشتبه شد، وَ إِنَّا إِنْ شاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ و ما اگر خدا خواهد بدان راهبرانیم.
قالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ گفت وى میگوید که آن گاویست لا ذَلُولٌ تُثِیرُ الْأَرْضَ نه کار شکسته است و نرم چنانک زمین شکافد، وَ لا تَسْقِی الْحَرْثَ و نه کشت زار را آب کشد، مُسَلَّمَةٌ از عیبها رهانیده و رسته، لا شِیَةَ فِیها در همه پیوست وى جز زان رنگ زردى رنگى نیست، قالُوا گفتند موسى را الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ اکنون جواب بسزا آوردى، فَذَبَحُوها پس آن گاو را بکشتند وَ ما کادُوا یَفْعَلُونَ و نزدیک بودى و خواستندى که آن را نیابندى و نکشتندى از بس که پرسیدند و پیچیدند و حجّت میگرفتند.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱۰ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الآیه، ابن عباس گفت خداى عز و جل جهودان را تعظیم روز آدینه فرمود چنانک مسلمان را فرمود، پس ایشان مخالفت کردند و روز شنبه اختیار کردند و آن را معظّم داشتند و فرمان حق بجاى بگذاشتند، اللَّه تعالى درین روز شنبه کار بریشان سخت فرا گرفت، تا هر چه ایشان را بدیگر روزها حلال است از کسب کردن و ساز معیشت ساختن درین روز بریشان حرام کرد، اکنون ایشان تعظیم این روز بجاى میآرند و مزد بدان نستانند از جهت عدم تعظیم روز جمعه، و اگر نافرمانى کنند بعقوبت رسند.
در بعضى روایات آورده‏اند که داود ع مردى را دید روز شنبه که هیزم بر پشت داشت بفرمود تا او را بردار کردند. و رب العزة جل جلاله از عهد گرفتن بریشان در تعظیم روز شنبه خبر میدهد و میگوید وَ قُلْنا لَهُمْ لا تَعْدُوا فِی السَّبْتِ ایشان را گفتیم در روز شنبه از اندازه در مگذرید، و کسب مکنید که آن بر شما حرام است، و کسب ایشان ماهى گرفتن بود. روز شنبه ماهیان دریا جمله بر روى آب مى‏آمدند، و خرطومهاى خویش بیرون میکردند و روزهاى دیگر بقعر دریا پنهان مى‏شدند. و ذلک فى قوله تعالى إِذْ تَأْتِیهِمْ حِیتانُهُمْ یَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ یَوْمَ لا یَسْبِتُونَ لا تَأْتِیهِمْ، پس ایشان حیلت ساختند و گرد دریا حوضها فرو بردند و از دریا جویها بدان گشادند، تا روز شنبه دریا موج زدى و ماهیان را در آن حوض کردى، پس نتوانستندى فابیرون شدن، که آب اندر حوضها اندک بودى و راه آن بسته، پس روز یکشنبه آن ماهیان بیرون میکردند.
و گفته‏اند ضصّها نیز در دریا میگذاشتند تا ماهى در آن افتادى، آنکه هم چنان فرو گذاشته استوار میکردند تا روز یکشنبه روزگارى در آن بودند، و رب العزة ایشان را فرا میگذاشت، تا دلهاى ایشان سخت شد و بر نافرمانى دلیر شدند. پس رب العالمین ایشان را فرا گرفت و عقوبت فرستاد. و همانست که مصطفى ع گفت ان اللَّه یمهل الظالم حتى اذا اخذه لم یفلته، ثم قرأ وَ کَذلِکَ أَخْذُ رَبِّکَ إِذا أَخَذَ الْقُرى‏ وَ هِیَ ظالِمَةٌ ابن عباس گفت: جمله اهل آن شهر هفتاد هزار بودند و بسه گروه شدند: گروهى نافرمانى کردند و از تعظیم روز شنبه دست باز داشتند، و فسق و فجور و خرم و زمر درین روز پیش گرفتند، وعید خود ساختند، و قومى ایشان را نهى میکردند و بعقوبت مى ترسانیدند و بدان رضا نمیدادند، و سه دیگر خاموش بودند، نه خود میکردند و نه ایشان را مى‏باز زدند. ابن عباس گفت نجى الناهون و هلک المصطادون و لا ادرى ما فعل بالساکتین.
اما مسئله حیلت در شرعیات علما در آن مختلف‏اند. اصحاب رأى على الاطلاق روا دارند ساختن حیلت تا حرامى حلال گردانند، ازینجا گفت ابو یوسف قاضى از اصحاب ایشان که ما نقموا علینا الا انّا جئنا الى اشیاء حرام فاحتلنا حتى صارت حلالا. و مالک و اصحاب وى البته به هیچ وجه حیلت روا ندارند تا محظورى حلال گردانند و مذهب امام احمد همین است و گفت اگر کسى سوگند یاد کند که با فلان کس سخن نگویم پس با وى نویسد سوگند دروغ کرد، و کفّارت لازم آمد، که این نبشتن حیلت آن سخن گفتن است: و حیلت ممنوع است. از عایشه پرسیدند که چه گویى در محرم که گوشت صید در دیگ نهد و از آن طبیخ سازد، پس گوید انا لا آکل اللحم و آکل المرقة فقالت عایشه اما صاحب المرقة فعلیه لعنة اللَّه. اما مذهب شافعى و اتباع وى آنست که بکارى مباح بمباح رسیدن جائز است، و حیلت در آن روا. اما بچیزى محرّم بمباح رسیدن روا نیست و حیلت در آن باطل است، که عین حرام بحیلت حلال نشود، نه بینى که بر بنى اسرائیل ماهى گرفتن باصل حرام بود، نه چنان که بر صفتى حرام بود و بر صفتى حلال. تا بر آن صفت که حلال بودى حیلت کردندى و بدست آوردندى، بلکه عین آن محرم بود لا جرم هر حیلت که ساختند آن تحریم بر برنخاست و عقوبت بایشان فرو آمد، که ایشان بچیزى محرّم مباح طلب میکردند، و این چنین حیلت روا نیست.
و به قال الشافعى.
قوله تعالى وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِینَ اعْتَدَوْا مِنْکُمْ فِی السَّبْتِ گفته‏اند این خطاب با آن جهودان است که در عهد رسول خدا بودند. میگوید نیک دانید شما احوال پدران و اسلاف شما که نافرمانى کردند و از اندازه در گذشتند، پس از آنک ایشان را گفته بودند لا تَعْدُوا فِی السَّبْتِ. و این قصه در عهد داود پیغامبر رفت. و آن قوم اهل ایله بودند پیشین شهرى از شهرهاى شام که از مدینه مصطفى بشام روند داود دعاء بد کرد بریشان و گفت «اللهم ان عبادک قد خالفوا امرک، و ترکوا قولک، فاجعلهم آیة و مثلا لخلقک» بار خدایا، این بندگان تو فرمان تو بر کار نگرفتند، و پیمان تو بشکستند، ایشان را نشانى کن میان خلق خود بر صفتى که دیگران بدان عبرت گیرند.
رب العالمین گفت فَقُلْنا لَهُمْ کُونُوا قِرَدَةً خاسِئِینَ ایشان را گفتیم کپیان گردید خوار و بى سخن و نومید و دور از رحمت خداوند عزّ و جل. چنین گویند که قومى صالحان که در میان ایشان بودند و آن را بدل منکر بودند و بزبان نهى میکردند اما تغییر آن حال نمى‏توانستند کرد که قوتى و شوکتى نداشتند، این قوم جدایى گرفتند ازیشان، و دیوارى بر آوردند میان هر دو گروه، ترسیدند که اگر عذابى در رسد در همه گیرد. خبر درست است از مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم‏
«ما من قوم یعمل بین ظهرانیهم بمعاصى اللَّه عز و جلّ فلم یغیروا الّا عمّهم اللَّه بعذاب»
و الیه الاشارة بقوله تعالى کانُوا لا یَتَناهَوْنَ عَنْ مُنکَرٍ فَعَلُوهُ و قال تعالى لَوْ لا یَنْهاهُمُ الرَّبَّانِیُّونَ وَ الْأَحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ. و قال رجل لابى هریرة انّ الظّالم لا یضر الا نفسه، فقال ابو هریرة و الذى نفس ابى هریرة بیده ان الحبارى لیموت فى وکرها و ان الضّبّ یموت فى جحره من ظلم بنى آدم و عن زینب ان النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم استیقظ یوما من نومه محمرّا وجهه. و هو یقول لا اله الا اللَّه ویل للعرب من شرّ قد اقترب. فتح الیوم من ردم یأجوج و مأجوج مثل هذه، و عقد تسعین، قالت زینب یا رسول اللَّه انهلک و فینا الصالحون. قال نعم اذا کثر الخبث.»
رجعنا الى القصة روزى از روزها آن قوم که اهل صلاح بودند از خانه‏هاى خویش بیرون آمدند و ایشان که اهل فساد بودند از جانب خویش دروازه باز ننهاده بودند، و نیز حس و حرکت و آواز قوم که هر روز مى‏شنیدند آن روز نشنیدند. مردى بر سر دیوار کردند نگرست دریشان، همه کپیان را دید که در یکدیگر مى‏افتادند. گفته‏اند در تفسیر که هر چه جوانان بودند کپیان گشتند و هر چه پیران بودند خنازیر شدند. سه روز بر آن صفت بودند و پس از آن هیچ نماندند. عبد اللَّه مسعود گفت از مصطفى پرسیدم که این کپیان و خوگان از نسل جهودان‏اند.
فقال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم انّ اللَّه عز و جل لم یلعن قوما قطّ فمسخهم فکان لهم نسل حتى یهلکم، و لکن هذا خلق کان، فلمّا غضب اللَّه على الیهود مسخهم و جعلهم مثلا.
فَجَعَلْناها نَکالًا میگوید آن عقوبت و مسخ در آن شهر آن قوم را عبرتى کردیم و فضیحتى، تا هر که آن را شنود یا بیند بسته ماند از چنین کارى که عقوبتش اینست. نکل بند پاى است، و نکول باز ایستادن است از رفتن در کارى یا سخنى، و باز نشستن از اقرار، إِنَّ لَدَیْنا أَنْکالًا وَ اللَّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْکِیلًا از آن است.
لِما بَیْنَ یَدَیْها میگوید عبرتى کردیم ایشان را که فرا پیش‏اند یعنى اهل شام وَ ما خَلْفَها و ایشان که پسانند یعنى اهل یمن. لِما بَیْنَ یَدَیْها اى للامم التی ترى تلک الفرقة الممسوخة یعنى امتى را که حاضر بودند و ایشان را مى‏دیدند وَ ما خَلْفَها و امتها که پس ازیشان آیند و قصّه ایشان بشنوند. و قیل عقوبة لما مضى من ذنوبهم و عبرة لمن بعدهم میگوید آن را کردیم تا گناهان ایشان را عقوبت باشد و پسینان را عبرت باشد.
وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِینَ اى للمؤمنین من هذه الامة، فلا یفعلون مثل فعلهم، و قیل من سایر الامم.
قوله تعالى. وَ إِذْ قالَ مُوسى‏ لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً مفسران گفتند مردى در بنى اسرائیل درویش بود و عمّه‏زاده توانگر داشت بمیراث عمه‏زاده خود شتافت، بشب رفت و وى را بکشت، و بسبطى دیگر بود و در خانه ایشان بیوکند، بامداد آن سبط کشته بیگانه دیدند بر در خویش، و سبط این کشته مرد خویش را نیافتند، جستند و بر در بیگانگان یافتند کشته، خصومت در گرفتند اینان گفتند که مرد خویش بر در شما کشته مى‏یابیم، و ایشان گفتند که کشته خویش بدر سراى ما آوردید و بر ما آلودید، دست بسلاح زدند، و روى بجنگ آوردند، آخر گفتند که وحى پیوسته است و پیغامبر بجاى، بروى رویم، بر موسى آمدند و قصه بر وى عرضه کردند.
موسى گفت: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً اللَّه میفرماید شما را که گاوى ماده بکشید. جواب دادند ایشان أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً از جواب این خصومت در گاو چیست؟ ما را مى‏افسوس گیرى از جفا کارى که بودند و غلیظ طبعى. چون حکمت در آن فرمان ندانستند اضافت سخریت با پیغامبر کردند، تا پیغامبر گفت.
أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَکُونَ مِنَ الْجاهِلِینَ این سخریت کار جاهلانست و من فریاد خواهم بخداى که کار جاهلان کنم. مفسران گفتند این آن گه بود که هنوز در مصر بودند دریا ناگذاشته، و غرق فرعون و کسان او نادیده، پس ازین قصه‏ها رفت که شرح آن بجاى خویش کردیم.
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ وهب منبه گفت: در بنى اسرائیل جوانى بود مادر داشت و آن مادر را نوازنده بود بر دل و گوش، و بر وى بارّ و مهربان و کسب وى آن بود که هر روز پشته هیزم بیاوردى و ببازار بفروختى، ثلثى از بهاى آن هیزم بصدقه میدادى، و ثلثى خود بکار مى‏بردى، و ثلثى بمادر میدادى چون شب در آمدى آن جوان شب را بسه قسم نهادى یک قسم نماز را و یک قسم خواب را و یک قسم بر بالین مادر بنشستى و تسبیح و تکبیر و تهلیل وى را تلقین میکردى، که مادر از قیام شب عاجز بود.
روزگارى برین صفت مى‏بودند. رب العالمین خواست که آن جوان را بى نیاز کند و برکت آن برّ و نیکى فراوى رساند. ابو هارون مدینى گفت البرّ مع الوالدین منساة فى العمر و مثراة فى المال و محبّة فى الاهل. پس آن جوان بنى اسرائیل که با مادر برین صفت بود در همه جهان گاوى داشت، رب العزة تقدیر چنان کرد که در بنى اسرائیل عامیل را بکشتند و کشنده وى پنهان شد. خداى عز و جل ایشان را فرمود تا اظهار آن سرّ را گاوى زرد رنگ، روشن، نیکو، نه پیر، و نه نوزاد، نه فرسوده، نه کار شکسته بکشند و چنین گاو هیچکس را نبود در آن وقت مگر این جوان را. فرشته بوى آمد در صورت آدمى در دشت و وى را گفت این گاو از تو بخواهند خواست کشتن را بفرمان آسمانى و پیغام خداى، آن را به مفروش بکم از پرّى پوست وى دینار. گفت چنین کنم. پس ایشان بدل آن گاو نیافتند و از وى بخریدند، و بپرّى پوست آن دینار فراوى دادند. درین قصه دو حکمت نیکوست، یکى برکت برّ بر مادر در حق آن جوان که پیدا شد. دیگر عقوبت تعنّت جستن بر پیغامبر در حق بنى اسرائیل که بسیار مى‏پرسیدند و مى‏پیچیدند.
و عن ابى قلابة قال قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: ایاکم و التشدید فانّما هلک من کان قبلکم بالتشدید على انفسهم، فشدّد علیهم، فتلک بقایاهم فى الصوامع و الدیار
از اول ایشان را بکشتن گاوى فرمودند هر کدام که باشد، و ایشان بطریق تعنّت سؤال بسیار میکردند و رب العالمین بعقوبت آن تعنت کار بریشان سخت کرد.
گفتند یا موسى ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا ما هِیَ قالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ عَوانٌ بَیْنَ ذلِکَ بپرس از خداوند خویش که صفت آن گاو چیست؟ یعنى در زاد چونست؟ ایشان را جواب آمد که میانه گاوى است در زاد جوانست و تمام، نه نوزادى نا و نه پیرى شکسته. فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ آنچه میفرماید شما را بکنید و بیش ازین مپرسید و مپیچید. اگر ایشان برین اقتصار کردندى، و بیش ازین نپرسیدندى کار برایشان آسانتر آمدى، لکن شدّدوا فشدّد اللَّه علیهم. دیگر باره از رنگ آن گاو پرسیدند جواب آمد که رنگ آن زردست زردى روشن، نیکو، در تندرستى و جوانى، و نیکو رنگى، کسى که در آن نگرد شاد شود و خواهد که باز بیند. روایت کردند از ابن عباس که گفت «من لیس نعلا صفراء لم یزل فى سرور ما دام لابسها» و ذلک قوله صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النَّاظِرِینَ و قال ابن الزبیر: ایاکم و لبس هذه النعال السود فانها تورث الهم و النسیان.
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا ما هِیَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَیْنا دیگر باره پرسیدند که چه گاوى است أ سائمة ام عاملة؟ چرنده است یا کار کننده؟ که این گاوان بر ما مشتبه شدند وَ إِنَّا إِنْ شاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ قال النبى «لو لم یستثنوا ما بیّنت لهم الى الابد»
قالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِیرُ الْأَرْضَ وَ لا تَسْقِی الْحَرْثَ ایشان را جواب آمد که آن گاو کار کننده نیست که زمین شکافد یا آب کشد و نرم نیست که زود فرا دست آید. مُسَلَّمَةٌ دست و پاى درست دارد و خلقت نیکو و آثار عمل بر وى. لا شِیَةَ فِیها قیل لا عیب فیها، و قیل لا بیاض فیها، و قیل لا لون فیها یخالف سایر لونها، در آن هیچ عیب نه و بیرون از رنگ زردى هیچ رنگ نه.
قالُوا الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ ایشان گفتند موسى را اکنون جواب بسزا آوردى و صفت آن بدانستیم و شناختیم، طلب کردند و پیش آن جوان پارسا یافتند و به پرى پوست آن دینار بخریدند، و از آن که گران بها بود کامستندید و نزدیک بود که نخریدندى و نه کشتندى. عکرمه گفت بهاى آن دینارى بود لکن خداى عز و جل حکمتى را که میدانستند چنان تقدیر کرد.
فَذَبَحُوها وَ ما کادُوا یَفْعَلُونَ محمد بن کعب القرظى گفت آن روز که ایشان را بکشتن گاو فرمودند آن گاو نه در شکم مادر بود و نه در صلب پدر. ابن عباس گفت چهل سال مى‏پیچیدند و مى‏پرسیدند و طلب میکردند پس بیافتند.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱۰ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِینَ اعْتَدَوْا مِنْکُمْ فِی السَّبْتِ اشارت بقهر خداوند است و بیگانگان، چنانک دوستان را نوازنده است بیگانگان را گیرنده است، و چنانک نواخت وى بنواخت دیگران نماند، گرفتن وى نیز بگرفتن دیگران نماند. و اللَّه اشدّ بأسا و اشد تنکیلا اللَّه سخت‏گیرتر از همه گیرندگانست، فرو برنده جبارانست، دادخواه ستمکارانست، شکننده کامهاى بندگانست، نه از کسى به بیم، نه کرد وى بر وى تاوانست، که کردگار جهانیانست و هست کننده ایشانست. معاشر المسلمین از بطش وى هراس گیرید و ایمن منشینید! که اگر ایشان را مسخ ظاهر عقوبت بودست این امت را مسخ باطن عقوبت است! و رب العالمین چون بریشان خشم گرفت رنگ ایشان از آنجا که صورت است بگردانید، اگر برین امت خشم گیرد و العیاذ باللّه رنگ اینان از روى سیرت بگرداند، اگر ایشان را بجرم خویش روى سیاه گردانید اینان را بجرم خویش دل سیاه کند. کَلَّا بَلْ رانَ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ و کسى را که امروز وى دل وى از خود بگرداند بیم است که فردا چون در گور شود روى وى از قبله بگرداند، فردا روسیاه باشد. ابو اسحاق فزارى گفت مردى پیش ما بسیار آمدى و یک نیمه روى وى پوشیده بود. گفتم چرا پوشیده؟ گفت اگر امان دهى بگویم. گفتم ترا امانست. فقال: کنت نباشا فدفنت امرأة فذهبت فنبشتها حتى ضربت بیدى الى اللّفافة فمددت و جعلت تمدّ هی ایضا. فقلت أ تراها تغلبنى. فجثوت على رکبتى فمددت فرفعت یدها فلطمتنى فاذا کشف عن وجهه فاذا اثر خمس اصابع فى وجهه، قال ثم رددت علیها لفافتها و ازارها، ثم رددت اللبن و جعلت على نفسى ان لا انبش ما عشت. قال ابو اسحاق فکتبت الى الاوزاعى بذلک فکتب الیّ ویحک سله عمّن مات من اهل التوحید و کان یوجّه الى القبلة أ حوّل وجهه ام ترک وجهه الى القبلة. فسألته عن ذلک فقال اکثر ذلک حوّل وجهه عن القبلة قال فکتبت الى الاوزاعى بذلک فکتب الى إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ثلاثة مرات. اما من حوّل وجهه عن القبلة فانه مات على غیر السنة، وَ إِذْ قالَ مُوسى‏ لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً این قصه گاو بنى اسرائیل و ذکر صفات وى درین آیات از لطائف حکمت و جواهر عزت قرآن است، و قرآن خود بحر محیط است اى بسا لؤلؤ شاهوار و درّ شب افروز که در قعر این بحر است اما کسى باید که هر چه رب العزة در صفت گاو بنى اسرائیل گفت از روى اشارت در صفات خود بیند، و بآن مقام رسد تا غواصى این بحر را بشاید. و آن عجائب الذخائر و درر الغیب او را بخود راه دهد، و جمله آن صفات درین سه آیت مبیّن کرد یکى لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ دیگر صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها سدیگر لا ذَلُولٌ تُثِیرُ الْأَرْضَ اول لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ میگوید نه پیروى فرو ریخته نه نوزادى نارسیده، یعنى که قدم این جوانمردان در دایره طریقت آن گه مستقیم شود که سکر شباب و شره جوانى ایشان را حجاب نکند و ضعف پیرى معطل ندارد، نه بینى که مصطفى آن گه وحى بوى پیوست که نه بحال صبى قریب عهد بود و نه روزگار وى بارذل العمر رسیده بود. اگر تمامتر از این حالى بودى وحى به سید در آن حال پیوستى، هر ارادت که با سکر شباب قرین شود همیشه از راهزنان به بیم بود و کم افتد جوانى نو ارادت که از راهزنان ایمن شود و اگر افتد در مملکت عزیز باشد مصطفى از اینجا گفت که‏ «عجب ربکم من شاب لیس له صبوة»
صفت دیگر خوان صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النَّاظِرِینَ آن جوانمردان که در حال کمال بشریت قدم در میدان طریقت نهادند و بدان مستقیم شدند، احدیت ایشان را برنگ دوستى بر آرد، و رنگ دوستى رنگ بیرنگى است. هر چه رنگ رنگ آمیزانست ازیشان پاک فرو شوید وَ نَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ تا همه روح پاک شود، نهاد ایشان و معانى همه یک صفت گیرد. هر چشمى که دریشان نگرد روشن شود، هر دلى که در کار ایشان تأمل کند آشنا گردد. سفیان ثورى بیمار شد و دلیل وى پیش طبیب ترسا بردند. طبیب در آن مى‏نگریست و تامل میکرد، پس گفت عجب حالى مى‏بینم این مردى است که از ترس خداى عز و جل جگر وى خون شدست و از مجراى آب بیرون آمده است، این دین که وى بر آنست جز حق نیست، اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمد رسول اللَّه طبیب ترسا چون در دلیل وى نگریست آشنا گشت پس کسى که در روى دوستان حق نگرد از اعتقاد پاک و در سیرت ایشان تأمل کند، از مهر دل خود چون شود؟ اینست که میگوید فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النَّاظِرِینَ رنگى که نگرندگان را شاد کند رنگ آشنایى و دوستى است، امروز ایشان را برنگ آشنایى و دوستى بر آرد، و چه رنگ است ازین نکوتر؟ یقول تعالى وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً و فردا ایشان را بنور خود رنگین کند، کما
قال النبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «فیصبغون بنور الرحمن عز و جل»
صفت سوم آنست که گفت: لا ذَلُولٌ تُثِیرُ الْأَرْضَ وَ لا تَسْقِی الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِیَةَ فِیها پا کند و هنرى و بهروز و نیکو سیرت و روز افزون، نه بعیب رسمیان آلوده، نه بمقام دون همتان فرو آمده، نه رقم دوستى اغیار بریشان کشیده، نه داغ اسباب بریشان نهاده، نه سلطان بشریت بریشان دست یافته، نه قاضى شهوات بریشان حکمى رانده، نه باشکال و امثال گرائیده، نه باختیار و احتیال خود تکیه کرده، چنانک معبود یکى شناسند مقصود یکى دانند و مشهود یکى، و موجود یکى،
هموم رجال فى امور کثیرة
و همّى من الدنیا صدیق مساعد
هر کسى محراب دارد هر سویى
باز محراب سنایى کوى او
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱۲ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: أَ وَ لا یَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ ما یُسِرُّونَ وَ ما یُعْلِنُونَ این خطاب اگر خواهى منافقان را نه و اگر خواهى جهودان را، اگر منافقان را نهى معنى آنست که این منافقان که با مصطفى ع و با مؤمنان سخن دیگر میگویند و در دل دیگر دارند نمیدانند که اللَّه سر و آشکاراى ایشان میداند. آن اندیشه که در دل دارند و بزبان جز زان میگویند یا آن سخن که با یکدیگر میگویند در خلوت پنهان از مسلمانان، اللَّه میداند اگر خواهد پیغامبر خود را و مؤمنان را از سرّ ایشان خبر کند، حدیث وهب بن عمیر ازین باب است با صفوان بن امیه در حجره نشسته بود. وهب گفت «لو لا عیالى و دین علىّ لا حببت أن اکون انا الّذى اقتل محمدا لنفسى» اگر نه عیال بودى و دینى که بر منست من قصد قتل محمد کردمى و شغل وى شما را کفایت کردمى. صفوان. گفت این کار را چه حیلت سازى و چون بر دست گیرى؟
گفت من مردى ام دلاور، او را بفریبم ضربتى زنم، آن گه بر گردم و بکوه بر شوم کس بمن در نرسد. صفوان گفت عیالت با عیال من و دین تو بر من، هان تا چه دارى! فخرج فشحذ سیفه و سمّه، ثم خرج الى المدینة، شمشیر تیز کرد و زهر آلود کرد و بقصد مدینه از مکه بیرون شد. چون در مدینه شد عمر خطاب وى را بدید اندیشه‏ناک شد.
پیش مؤمنان و یاران باز رفت گفت «انى رأیت وهبا قد قدم فرابنى قدومه و هو رجل غادر فاطیفوا بنبیّکم گفت وهب آمد و از آمدن وى در دلم شک افتاد که وى مردى غدار است، نگر تا مصطفى را خالى نگذارید و یاران همه پیرامون مصطفى ع در نشستند.
وهب آمد و گفت أنعم صباحا یا محمد. قال قد ابدلنا اللَّه خیرا منها السلام. ما اقدمک؟
مصطفى ع گفت خداى عز و جل ما را ازین بهتر تحیتى و سلامتى داده است، چه آورد ترا اینجا؟ گفت آمدم تا اسیرانرا باز خرم. مصطفى گفت ما بال السیف؟
شمشیر چیست که در بر دارى؟ گفت یا محمد روز بدر نیز داشتیم و ما را در آن بس ظفرى و نجاحى نبود، مصطفى گفت «فما شی‏ء قلت لصفوان و انتما فى الحجر؟» آن چه سخن بود که در حجر با صفوان میگفتى که‏ لو لا عیالى و دین علىّ؟ وهب گفت هاء! کیف قلت؟ فاعاده علیه. قال وهب قد کنت تخبرنا بخبر اهل السّماء فنکذبک، فاراک تحدثنا بخبر اهل الارض. اشهد ان لا اله الّا اللَّه و انّک رسول اللَّه. ثم قال یا رسول اللَّه اعطنى عمامتک، فاعطاه النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم عمامته، ثم خرج راجعا الى مکة.
فقال عمر لقد قدم وهب و انه لا بغض الىّ من الخنزیر و انه رجع و هو احبّ الى من بعض ولدى.
و اگر جهودان را نهى این خطاب که «أَ وَ لا یَعْلَمُونَ» معنى آنست که نمیدانند این جهودان که اللَّه میداند آنچه پنهان میدارند از عداوت، و آشکارا میکنند از جحود، در نهان دشمنى میدارند با مؤمنان و آشکارا مى‏باز نشینند از اقرار، گواهى پنهان میکنند و آشکارا دروغ زن میگیرند.
وَ مِنْهُمْ أُمِّیُّونَ الآیة قیل ان الامّى منسوب الى امّه‏اى تربّى معها و لم یفارقها، فیتعلم ما یتعلمه الرجال اى هم کما ولدوا لم یتعلموا. امّى نادبیر است که نداند نبشتن و خواندن. مصطفى گفت انّا امّة امیّة لا نکتب و لا نحسب.
و یقال هو منسوب الى الامّة التی هى الخلقة. یقال فلان طویل الامة اى الخلقة و القامة. در معنى این آیت دو قول گفته‏اند: یکى آنست که از جهودان قومى‏اند که توریة ندانند نوشتن و خواندن آن، مگر چیزى شنوند از مهتران خویش از دروغها که بر مى‏سازند و میگویند هذا من عند اللَّه و ایشان را آن معرفت نیست که بدانند که آن دروغ است.
وَ إِنْ هُمْ إِلَّا یَظُنُّونَ و انگه ظنى مى‏برند و یقین نمیدانند که آن حق است و بمجرد آن ظن بر خدا منکر میشوند. باین قول «امانىّ» بمعنى اکاذیب است. و بقول دیگر «امانىّ» بمعنى تلاوت و قراءة است، یعنى از جهودان قومى‏اند که از توریة جز تلاوت و قراءة ندانند، احکام شرعى و امور دینى که در آنست و دانستن آن بریشان لازم است مى‏ندانند و مى‏نشناسند، و حق تلاوت آن از تحلیل حلال و تحریم حرام مى‏بنگزارند، وَ إِنْ هُمْ إِلَّا یَظُنُّونَ آن گه ظن مى‏برند که بتصدیق موسى و قبول توریة با تکذیب محمد و ردّ قرآن رستگارى یابند. یعنى که این قوم با ایشان که حق تلاوت آن بگزارند و احکام آن بشناسند و بدان کار کنند کى برابر باشند؟ اگر کسى گوید امّیّت نعت رسول خداست و آنچه نعت وى باشد دیگران را در آن چه ذم باشد و رب العالمین بر سبیل ذم جهودان را باین صفت یاد کرد؟ جواب آنست که نه هر چه صفت پیغامبر باشد دیگران را هم بران معنى بود، از براى آنکه اتفاق اسم اتفاق معنى اقتضا نمیکند، و نه هر صفتى که در غیر پیغمبر باشد در پیغامبر روا نبود.
نه بینى که اکل و شرب و نوم و نکاح و امثال این خصال که بر عموم مردم رود بر پیغامبر نیز رود، و وى را در آن هیچ عیب نه، و رب العالمین کافران را ذم کرد که بعثت پیغامبر را با وجود این صفات انکار کردند و آن را ضلالت شمرد ازیشان، فقال تعالى وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ یَأْکُلُ الطَّعامَ، الى قوله... فَضَلُّوا فَلا یَسْتَطِیعُونَ سَبِیلًا پس میباید دانست که امّیّت در صفات پیغامبر از امارات نبوت است و دلائل رسالت، که با صفت امّیّت وحى حق میگزارد و بیان علم اولین و آخرین میکرد، و ز غیب آسمان و زمین خبر میداد، و خلق را براه حق دعوت میکرد و بر طریق راست میداشت، و تعلیم فرائض و شرایع و مکارم الاخلاق میکرد، پس امیّت در حق وى صفت کمال بود، و در حق دیگران نشان نقصان.
فَوَیْلٌ لِلَّذِینَ یَکْتُبُونَ الْکِتابَ بِأَیْدِیهِمْ مصطفى ع گفت «الویل واد فى جهنّم یهوى فیه الکافر اربعین خریفا قبل ان یبلغ قعره». قیل معناه انّ الذین جعل لهم الویل هم المتبوّؤن لذلک الوادى و قال ابن المسیب لو سیرت فیه جبال الدّنیا لماعت من شدّة حرها، و گفته‏اند که ویل آواز دادن کافرانست و زارى کردن ایشان در آن عذاب صعب و عقوبت سخت که بایشان میرسد.
محمد بن حسان گفت آن چهار کلمه است که دوزخیان بپارسى گویند «واى از نام واى از ننگ واى از نیاز واى از آز!» واى از نام یعنى واى بر من که در دنیا نام طلب کردم، واى از ننگ که میگفتم نار و لا عار واى از نیاز یعنى درویشى که سر همه بلاست، واى از آز یعنى حرص که قاعده همه شهوات است.
مفسران گفتند که علماء جهودان از مهتران خویش که اعداء رسول خدا بودند رشوت مى‏ستدند و عامه خویش را از رسول مى‏برگردانیدند، بآن دروغ که مى‏برساختند و بآنک صفت و نعمت مصطفى ع مى‏بگردانیدند، که در توریة صفت مصطفى ع چنان بود که «حسن الوجه جعد الشعر اکحل العین ربعة» ایشان بگردانیدند گفتند طویل ازرق سبط الشعر» و عامه ایشان که توریة ندانستند چون این بشنیدند گفتند پیغامبر نیست که در وى این صفتها نیست. گفته‏اند که قومى از قریش به مدینه آمدند و از علماء جهودان صفت پیغامبر آخر الزمان پرسیدند، جواب همچنین دادند بر خلاف آنک خوانده بودند. رب العالمین گفت فَوَیْلٌ لَهُمْ مِمَّا کَتَبَتْ أَیْدِیهِمْ ویل ایشان را بآنچه بدست خویش مى‏نویسند از تغییر و تبدیل در صفت وى در انکار نبوت و رسالت وى، وَ وَیْلٌ لَهُمْ مِمَّا یَکْسِبُونَ دیگر باره ویل مر ایشان را از آنچه مى‏ستانند از رشوت.
گفته‏اند که «یکسبون» بلفظ مستقبل اشارت است که تا بقیامت هر کس که بر نهاد و سنت ایشان رود بآنچه نبشتند و گفتند گناه آن بایشان باز گردد. و الیه‏ اشار النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «من سنّ سنّة سیئة فله وزرها و وزر من عمل بها الى یوم القیمة»
سعید جبیر گفت این آیت دلیل است که علما را در نشر علم بهایى طلب کردن روا نیست، و یشهد لذلک ما روى ابن عباس قال قال رسول اللَّه علماء هذه الامة رجلان: رجل اتاه اللَّه علما فطلب به وجه اللَّه و الدار الآخرة و بذله للناس و لم یأخذ علیه طمعا و لم یشتر به ثمنا قلیلا، فذلک یستغفر له ما فى البحور و دواب البرّ و البحر و الطیر فى جوّ السماء، و یقدم على اللَّه سیّدا شریفا. و رجل اتاه اللَّه علما فیبخل به على عباد اللَّه و اخذ علیه طمعا و اشترى به ثمنا قلیلا، فلذلک یلجم بلجام من نار. و سئل بعضهم «ما الذى یذهب بنور العلم من قلوب العلماء؟ قال الطمع.» قومى بحکم این آیت مصحف نبشتن بمزد و فروختن آن کراهیت داشتند. قال عبد اللَّه بن شقیق کان اصحاب النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم یکرهون بیع المصاحف. قال سعید بن المسیب «ابتعها و لا تبعها.» و قومى بر عکس این گفتند و بیع مصاحف بحکم این آیت روا داشتند، یعنى که این وعید آن کس را گفت که از بر خویش چیزى نهد و بر کتاب حق بندد و دعوى کند که این از نزدیک حق است جل جلاله، تا چنانک نبشتن کتاب حق و اکتساب در آن رواست و مباح، این فراهم نهاده و از بر خویش بگفته نیز روا دارد و مباح کند، پس رب العالمین و عید فرستاد بآن اختلاف که مى‏کردند نه بعین اکتساب. و اگر چنان بودى که اکتساب به بیع توریة و کتب حق محرّم بودى اختلاف اباطیل ایشان در وجوه مکاسب بنزدیک ایشان هم محرم بودى، و در آن شروع نکردندى. و نیز دلیل است این آیت که هر کتابى که در آن سحر دروغ است و ترهات پیشینیان و اباطیل دروغزنان، و هر چه خلاف حق و راستى است مبایعت در چنین کتب روا نباشد، و بهاى آن جز حرام نبود.
وَ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَیَّاماً مَعْدُودَةً. چونک جهودان را بیم دادند از آتش دوزخ، ایشان گفتند آتش بما نرسد مگر چند روز شمرده. یعنى آن چهل روز که گوساله پرستیدند که خداى عز و جل سوگند یاد کرده است که ایشان را عذاب کند، چون آن چهل روز عذاب کرد سوگند وى راست شد، از آن پس از دوزخ بیرون آئیم و قومى دیگر بجاى ما، و اشارت بمصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم و یاران کردند یعنى شما بجاى ما نشینید مصطفى گفت: «بل انتم خالدون فیها مخلّدون لا نخلفکم فیها ان شاء اللَّه ابدا».
پس رب العالمین ایشان را دروغزن کرد، گفت: قُلْ أَتَّخَذْتُمْ عِنْدَ اللَّهِ عَهْداً یا محمد گوى ایشان را که بآنچه مى‏گویید پیمانى دارید از حق جل جلاله؟ اگر دارید اللَّه پیمان خود نشکند، پس ایشان را دیگر باره دروغ زن کرد گفت: أَمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ این ام در موضع بل است، یعنى شما بر خداى عز و جل چیزى مى‏گویید که ندانید. ابن عباس گفت روز قیامت که ایشان را در دوزخ چهل سال عذاب کرده باشند هر روزى را از آن چهل روز سالى، خازنان دوزخ گویند: «یا معشر الیهود أما انقضت الایام التی قلتم فى دار الدنیا؟ قالوا ما ندرى. قالت الخزّان فقد عذّبناکم مقدار اربعین سنة، یا معشر الاشقیاء، فبم تخرجون منها، قالوا کیف نخرج و انت خازن جهنم، فیقول لهم أ کنتم اتخذتم عند اللَّه عهدا بل کذبتم و انتم فیها خالدون » آن گه ایشان را جواب داد «بَلى‏ مَنْ کَسَبَ سَیِّئَةً» این بلى بمعنى آرى است میگوید آرى آنچه ایشان میگویند که نیست هست. «مَنْ کَسَبَ سَیِّئَةً...» هر که یدى کند یعنى شرک آرد «وَ أَحاطَتْ بِهِ خَطِیئَتُهُ» اى أحاط عمله به فمات على کفره و در آن شرک و کفر خویش بمیرد. نافع تنها خطیئاته خواند بر لفظ جمع. فَأُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِیها خالِدُونَ ایشان در دوزخ شوند و جاوید در آن بمانند. این همانست که جایى دیگر گفت «وَ مَنْ جاءَ بِالسَّیِّئَةِ فَکُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِی النَّارِ». و مصطفى ع آتش دوزخ را صفت کرده و گفته‏
«لنار بنى آدم الّتى توقدون جزء عن سبعین جزء من نار جهنم، فقال رجل یا رسول اللَّه ان کانت لکافیة قال فانّها فضّلت علیها بتسعة و ستّین جزء حرا فحرّا اوقدت الف عام فابیضّت، ثم اوقدت الف عام فاحمرّت، ثم اوقدت الف عام فاسودّت فهى سوداء کاللیل المظلم»
و عن ابى سعید الخدرى قال «یخرج عنق من النار یوم القیمة
یتکلم یقول انى وکّلت بثلثة: بکلّ جبار، و بمن ادّعى مع اللَّه الها آخر، و بمن قتل نفسا بغیر نفس، فتنطوى علیهم فتطرحهم فى غمرات جهنم.»
قومى معتزله بظاهر این آیت تمسک کردند و بر عموم براندند و گفتند اهل کبائر و فسق جاوید در دوزخ بمانند بحکم این آیت. و جواب اهل حق آنست که ظاهر آیت عام است اما بمعنى خاص است. که جاى دیگر میگوید: وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ اینان که در تحت مشیّت‏اند اصحاب کبائر و فسق و معاصى‏اند لا محاله، اگر ایشان گویند اینان که در تحت مشیّت‏اند تائبان‏اند، این تأویل درست نیست که تائبان را چنین وعید نیاید، از بهر آنک ایشان بى گمان رستگارانند. و اگر گویند که اصحاب صغائرند، هم درست نیست، از بهر آنک صغیره بمذهب ایشان بشرط اجتناب کبائر مغفور است، پس حمل آیت بر آن بعید است. و اگر گویند که منافقان‏اند، منافق خود در درک اسفل است، چنانک قرآن از آن خبر میدهد و صحابه رسول بکفر ایشان گواهى میدهند. و اگر گویند که کافران و مشرکان‏اند این کافران على القطع جاوید و در آتش‏اند و آن کس که جاوید در آتش است نگویند او را که در تحت مشیّت‏اند، بماند اینجا در تحت آیت اصحاب کبائر و اهل فسق و معاصى که هم ایمان دارند و هم فسق، ایشانند که در تحت عدل و فضل حق‏اند اگر بایشان بفضل نگرد ایشان را بفسق و معصیت خویش بآتش فرستد، اما جاوید در آتش بنمانند، که بشفاعت رسول ایشان را آخر بیرون آرد. و دلیل بر آنک بنده بفسق و معاصى از ایمان بیرون نشود آنست که رب العالمین گفت: فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ کفاره قتل را واجب کرد که گردنى مؤمنه آزاد کند پس اگر آن گردن فاسقه باشد هم رواست. و کفارت را بجاست و اگر بفسق ایمان نماندى روا نبودى. و گفته‏اند که اگر بافسق و معصیت ایمان بنماندى با خدمت و طاعت کفرهم نماندى، پس اتفاق است که بخدمت و طاعت از بنده حکم کفر بر نخیزد، همچنین بفسق و معصیت باید که از بنده حکم ایمان بر نخیزد. پس معلوم شد که آیت مخصوص است و سیّئة و خطیئة درین آیت بمعنى کفر و شرک است چنانک جایى دیگر گفت وَ لَیْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِینَ یَعْمَلُونَ السَّیِّئاتِ یعنى انواع الکفر فکذلک هاهنا.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ پس از ذکر کافران و رسیدن ایشان در سرانجام به عقوبت جاویدان، ذکر مؤمنان در گرفت و ناز و نعیم ایشان در آن بهشت جاودان، تابنده مؤمن را میان هر دو آیت در خوف و رجا بگرداند. چون صفت بیگانگان شنود و خشم و عذاب خدا در حق ایشان، در خوف افتد، گهى زارد گهى نالد، گهى از آتش فریاد میکند چنانک مصطفى از پس هر نماز بگفتى‏
«اللهمّ انى اعوذ بک من نار جهنّم»
پس چون صفت مؤمنان شنود، و مآل و مرجع ایشان و فضل و کرم خداوند در حق ایشان، حال در وى بگردد صفت خوف بصفت رجا بدل شود آرام در دلش آید، دست کرم و فضل او را از وهده خوف بیرون آرد، و حال بنده همیشه همچنین باید که بود، گهى با ترس و گداز، گهى با انس و ناز، گهى از بیم دوزخ فریادکنان، گهى بامید بهشت شادان و نازان. در اخبار بیارند که صهیب درم خریده زنى بود، و همه شب بیخواب و بى آرام بودى و از بسیارى سهر نزار و ضعیف شده بود، آن سیده وى او را گفت «افسدت على نفسک.» اى صهیب تو تن خویش بزیان بردى و از خدمت من باز ماندى، این چیست که تو بدست دارى؟ صهیب جواب داد که «انّ اللَّه تعالى جعل اللیل سکنا لصهیب، انّ صهیبا اذا ذکر الجنّة طال شوقه و اذا ذکر النار طار نومه.»
وَ الَّذِینَ آمَنُوا یعنى صدّقوا بتوحید اللَّه و رسوله. وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ یعنى الطاعات فیما بینهم و بین ربّهم.
أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِیها خالِدُونَ مقیمون فى الجنّة لا یموتون و لا یخرجون منها ابدا.
وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَ بَنِی إِسْرائِیلَ یعنى فى التوریة، اى امرناهم بذلک فقبلوه. این همانست که در سورة المائده گفت: وَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ بَنِی إِسْرائِیلَ وَ بَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَیْ عَشَرَ نَقِیباً میگوید اللَّه میثاق بست و پیمان ستد از فرزندان یعقوب و دوازده نقیب فرستادیم، از هر سبطى نقیبى، اسباط بسیار بودند فراوان هزاران، پس از هر سبطى نقیب برگزید موسى با وى بیعت کردى و با وى آن عهد بستى. تا آن نقیب از دیگران بیعت ستدى و با ایشان عهد بستى. اینست که اللَّه میگوید وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَ بَنِی إِسْرائِیلَ...
پیمان ستدیم از بنى اسرائیل در توریة، و با ما عهد کردند لا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ مکى و حمزه و کسایى بیاء خوانند یعنى تا نه پرستند جزز اللَّه باقى بتا خوانند، و معنى آنست که ایشان را گفتیم در پیمان که لا تعبدون الا اللَّه تا نه پرستید مگر اللَّه. معاذ جبل مصطفى را گفت: «یا رسول اللَّه اوصنى. فقال اعبد اللَّه و لا تشرک به شیئا. قال یا رسول اللَّه زدنى، قال اذا اسأت فاحسن، قال یا رسول اللَّه زدنى قال استقم و لیحسن خلقک.»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «یقول اللَّه تعالى یا ابن آدم، انا بدّک اللازم فاعمل لبدّک، کل الناس کلّ منهم بدّ و لیس لک منى بدّ».
وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً و در پیمان وصیت کردیم ایشان را بنواختن پدر و مادر، نواخت مادر و پدر در توحید پیوست ایدر و جایهاى دیگر در قرآن. قال اللَّه تعالى وَ لا تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً. وَ قَضى‏ رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً و رضاء خود در رضاء ایشان بست در سنت. چنانک در خبر است: رضاء اللَّه فى رضا الوالدین‏
و عقوق ایشان از کبائر کرد، چنانک مصطفى را از کبائر پرسیدند
فقال الشرک باللَّه و قتل النفس و عقوق الوالدین و قول الزور
و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت: نیکى کردن با مادر و پدر فاضلتر است از نماز و روزه و حج و عمره و غزاء، و گفت چه زیان دارد اگر کسى صدقه دهد و بمزد مادر و پدر دهد تا ایشان را ثواب باشد و از ثواب وى چیزى نکاهند.
و مردى در پیش مصطفى ع شد گفت: یا رسول اللَّه من گناهى عظیم کرده‏ام مرا توبه هست یا نه؟ مصطفى گفت: مادر دارى؟ گفت نه. گفت خواهر مادر دارى؟ گفت دارم گفت شو با وى نیکى کن.
وَ ذِی الْقُرْبى‏ و ایشان را وصیت کردیم بنواختن خویشان و نیکویى کردن با نزدیکان. در خبرست که هر که عمر دراز خواهد و روزى فراخ با خویشاوندان نیکویى کند و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «لمّا خلق اللَّه تعالى الرحم قامت فاخذت بحق الرحمن، فقال لها مه قالت هذا مقام العائد بک من القطیعة قال الا ترضین ان اصل من وصلک و اقطع من قطعک.»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم حکایة عن اللَّه تعالى انا الرحمن و هى الرحم شققت لها اسما من اسمى، فمن
وصلها وصلته و من قطعها بتته».
وَ الْیَتامى‏ وَ الْمَساکِینِ و ایشان را وصیّت کردیم در آن پیمان بنواختن یتیمان و درویشان، یتیم پدر مرده است از آدمیان یا نابالغ است. مصطفى ع گفت: لا یتم بعد حلم.
و از جانوران یتیم آنست که مادر ندارد، و ذلک لان کفالة الولد فى النّاس على غالب الامر و فى الحکم الى الأب، و فى البهائم الى الام. و معنى یتیم انفراد است، و منه الدرّة الیتیمة یعنى المنفردة التی لا شبیه لها، و یتامى جمع جمع است یقال یتیم و ایتام و یتامى کأسیر و اسرى و اسارى. وَ الْمَساکِینِ و مسکین اوست که چیزى دارد کم از کفایت قوام عیش، او را چیزى مى‏درباید.
روى ابو ذر رض قال اوصانى رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بحبّ المساکین و الدنّو منهم، و اوصانى ان انظر الى من هو دونى، و لا انظر الى من هو فوقى، و اوصانى ان اقول الحق و ان کان مرّا، و اوصانى ان اصل رحمى و ان ادبرت، و اوصانى ان استکثر من قول لا اله الا اللَّه، و لا حول و لا قوة الا باللّه فانّه من کنوز الجنة.
و سلیمان پیغامبر با آن پادشاهى و مملکت چون در مسجد درویشى را دیدى پیش وى بنشستى، گفتى مسکین جالس مسکینا.
وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً و ایشان را وصیت کردیم که مردمان را سخن نیکو گوئید. حسنا و حسنا بفتحتین و بتخفیف هر دو خوانده‏اند: بفتحتین قراءة حمزه و کسایى و یعقوب و خلف است، و بضم و تخفیف قراءة باقى. و تقدیره: قولوا للنّاس قولا حسنا و قولا ذا حسن ابن عباس گفت و مقاتل «معناه قولوا للناس حقا و صدقا فى شأن محمد فمن سالکم عنه فبیّنوا له صفته و لا تکتموا امره و لا تغیّروا نعته» در کار محمد با مردمان راستى گوئید و درستى، و صفت وى بمگردانید و کار وى از پرسنده پنهان مکنید. سفیان ثورى گفت معناه مروهم بالمعروف و انهوهم عن المنکر
قال النبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «مروا بالمعروف و ان لم تعملوا کله، و انهوا عن المنکر و ان لم تنتهوا عنه کله.»
بعضى مفسران گفتند وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً سیاق این هم بر آن وجه است که وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ. فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا الى غیر ذلک من امثاله.
پس این همه بآیت سیف منسوخ گشت.
وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّکاةَ و نماز بهنگام بپاى دارید، و شرائط و حقوق آن بجاى آرید و زکاة از مال بیرون کنید. زکاة را دو معنى گفته‏اند یکى پاکى و پاکیزگى، که بنده مؤمن مال خود را بزکاة دادن پاکیزه گرداند و تن خود را از وبال مال پاک گرداند، و دیگر معنى زکاة زیاد نیست یعنى که مال چون زکاة وى بدهى زیادت گردد. هر چند ظاهر وى نقصان نماید، اما در باطن زیاد نیست. پس بمعنى پاکیزگى هم چنان است که چاهى را نجاست اندر افتد چند دلو از آن بر کشى چاه و آب آن پاک شود، همچنین مال را شبهت اندر آید چون زکاة بدهى باقى مال پاک شود، و پاک بماند، چنانک آنجا آب چاه روان شود حکم پاکى گیرد، و این مرد که زکاة بدهد دست وى چشمه جود شود مال وى حکم پاکى گیرد، بجمع کردن مرد باشد بدادن زکاة جوانمرد گردد. و بمعنى دیگر زیادتى و برکت اندر مال پیدا آید، مانند آن که درختى را به پیرایند از وى شاخه‏هاى نیم خشک ببرند، بظاهر نقصان نماید لکن درخت بآن سبب تازه گردد و زیادتى پیدا آید، هم اندرین جهان ببرکت و هم در آن جهان برحمت.
عبد اللَّه مسعود گفت: من اقام الصلاة و لم یؤت الزّکاة فلا صلاة له سلمان فارسى گفت: «انّ الصّلاة مکیال فمن وَفّى وُفّى له و من طفّف فقد علمتم ما قیل فى المطفّفین. و قال عبد العزیز بن عمیر الصّلاة تبلغک باب الملک، و الصدقة تدخلک علیه، و کان عمر بن الخطاب یقول اللهم اجعل الفضل عند خیارنا لعلهم یعود و اعلى اولى الحاجة منا.
ثُمَّ تَوَلَّیْتُمْ إِلَّا قَلِیلًا مِنْکُمْ وَ أَنْتُمْ مُعْرِضُونَ این پیمان از بنى اسرائیل گرفتند، و در پیمان این وصیتها برفت و ایشان در پذیرفتند که وصیت بجاى آرند و پیمان نشکنند. رب العالمین گفت: بوفاء آن عهد باز نیامدند یعنى پدران بوفا باز نیامدند که پیمان بشکستند و برگشتند و از وفا روى بگردانیدند. پس گفت: وَ أَنْتُمْ مُعْرِضُونَ و امروز شما بر پى پدران رفتید و فرمان توریة بگذاشتید، چنانک ایشان گذاشتند، مگر اندکى از شما که فرمان بجاى آوردید و به نبوت مصطفى اقرار دادید، و هم من کان ثابتا على دینه ثم آمن بمحمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم‏
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قُلْ إِنْ کانَتْ لَکُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ... الآیة از روى طریقت و راه حقیقت رموز این آیت اثرى دیگر دارد، ارباب القلوب گفتند من علامات الاشتیاق تمنّى الموت على بساط العوافى عجب نیست کسى را که در مغاک مذلت باشد و در زندان وحشت اگر از سر بینوایى و ناکامى وى را آرزوى مرگ باشد، عجب کار آن جوانمردى است که بر بساط عافیت آرام دارد، و کارهاش بر نظام، و دولتش تمام، و روزش فرخنده در ایام، و با اینهمه نعمت و راحت چون کسى است بر آتش سوزان، گرداگرد وى خارستان و دشمن جان ستان، دل در آن بسته که تا خود کى از این محنت برهد و خرمن جدایى آتش در زند، نوبت اندوه بسر آید، و اشخاص پیروزى بدر آید، بزبان شوق گوید.
کى باشد کین قفس بپردازم
در باغ الهى آشیان سازم‏
آرى! من احبّ لقاء اللَّه احبّ اللَّه لقاءه، به داود وحى آمد که یا داود قل لشبّان بنى اسرائیل لم تشغلون انفسکم بغیرى؟ و انا مشتاق الیکم، ما هذا الجفاء؟ احمد الاسود پیش عبد اللَّه مبارک آمد گفت رأیت فى المنام انّک تموت الى سنة فان استعددت للخروج گفت مرا در خواب چنان نمودند که تا یک سال تو مى فرو شوى نگر تا رفتن را ساخته باشى. عبد اللَّه جواب داد احلتنى على امد بعید روزگارى دراز در پیش ما نهادى، یک سال دیگر ما را اندوه هجران مى‏باید کشید و تلخى فراق مى‏باید چشید، آن گه گفت غذاء جان ما تا امروز درین بیت بود.
یا من شکى شوقه من طول فرقته
صبرا لعلّک تلقى من تحبّ غدا
عنس غفارى قومى را دید که از طاعون مى‏گریختند، گفت یا طاعون خذنى اى طاعون تو گرد آنان گردى که ترا مى‏نخواهند چرا بر ما نیایى که ترا بجان خریداریم؟
بشر حارث از اینجا گفت ما لنا نکره الموت و لا یکره الموت الّا مریب. چرا برید مرگ را دشمن داریم؟ که نه در دل شور داریم یا از دوست پرهیز میکنیم! شور دلست که برید مرگ را دشمن است. این کراهیت قومى را از آن خواست که ساز این راه نداشتند و طعم وصل دوست نچشیدند.
ازینجا گفتند مرگ راحت قومى است و آفت قومى قومى را روز دولت است، و قومى را رنج و محنت، قومى را عنا، و قومى را عطا، قومى را بلا و قیامت، و قومى را شفا و سلامت، قومى را نهایت مدت اشتیاق، و قومى را بدایت روز فراق. ملک الموت بر رابعه عدوى رسید، رابعه گفت تو کیستى؟ گفت من هادم اللّذاتم موتم الاطفالم مرمّل الأزواجم رابعه گفت: اى جوانمرد چرا از خود همه خصلتهاى بد نشان میدهى و از آن خصلتهاى نیک هیچ نگویى؟ گفت آن چیست؟ رابعة گفت و انت موصل الحبیب الى الحبیب سفیان ثورى هر گه که مسافرى را دیدى و آن مسافر گفتى شغلى بفرماى، سفیان گفتى اگر جایى بمرگ رسى درود ما بدو برسان و بگوى‏
گر جان باشارتى بخواهى زرهى
در حال فرستم و توقف نکنم
بلال حبشى در نزع بود عیال وى میگفت وا حزناه! بلال گفت چنین مگوى لکن میگوى وا طرباه! غدا نلقى الاحبة محمدا و حزبه. عبد اللَّه مبارک در وقت نزع میگفت و مى‏خندید لمثل هذا فلیعمل العاملون شلبى را مى‏آرند که در سکرات مرگ این بیت میگفت:
کلّ بیت انت ساکنه
غیر محتاج الى السّرج‏
وجهک المأمول حجتنا
یوم یأتى النّاس بالحجج‏
آن شب که رخ تو شمع کاشانه ماست
خورشید جهان فروز پروانه ماست‏
بو العباس دینورى مجلس میداشت و در عشق سخن میگفت، پیر زنى عارفه حاضر بود، آن سخن بروى تافت وقتش خوش گشت، برخاست و در وجد آمد. بو العباس گفت موتى جان در باز اى پیر زن، گفت.
جا نیست نهاده‏ایم فرمانى را
در عشق کجا خطر بود جانى را‏
این بگفت و نعره بزد و جان بداد.
قُلْ مَنْ کانَ عَدُوًّا لِجِبْرِیلَ بزرگوار و نیکوست آن قرآن که جبریل فرود آورد از رحمن، که هم روح روح دوستان است، و هم شفاء دل بیماران، و هم رحمت مؤمنان، اینست که گفت جل جلاله فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى‏ قَلْبِکَ جاى دیگر گفت نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلى‏ قَلْبِکَ. و جبرئیل ع چون وحى پاک گزاردى گاهى بصورت بشر آمدى گاهى بصورت ملک، هر گه که آیت حلال و حرام و بیان شرایع و احکام آوردى بصورت بشر بودى، و حدیث دل در میان نه. چنانک گفت هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ أَ وَ لَمْ یَکْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ باز چون حدیث محبت و صفت عشق و و رموز دوستى بودى بصورت ملک آمدى، روحانى و لطیف، و بدل مصطفى پیوستى قرآن وحى بگزاردى سرّا بسرّ، و کس را برو اطلاع نه، پس چون باز شدى و از دیار دل او برگشتى، مصطفى گفتى فیفصم عنّى و قد وعیته. و قیل لمّا کان صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بالمشاهدة مستغرقا بهذا الحدیث، نزل الوحى بقلبه اولا فقال له نَزَّلَهُ عَلى‏ قَلْبِکَ ثم انصرف من قلبه الى فهمه و سمعه، و تنزل من ذروة الصحبة إلى حضیض الخدمة لحظوظ الخلق و هو رتبة اهل الخصوص. و قد ینزل الوحى على سمع قوم اولا ثم على فهمهم ثم على قلبهم ترقیا من سفل المجاهدة الى علوّ المشاهدة و ذلک رتبة اهل السلوک و المریدین فشتان ما هما.
مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ الآیة چه زیان دارد جبرئیل و میکائیل را عداوت کفار، و رب الارباب بعز عز خود ایشان را نیابت میدارد و مى‏نوازد و رقم تخصیص میکشد و میگوید هر که ایشان را دشمن است ما او را دشمن‏ایم در در حق اولیا همین گفت «من اذى ولیّا من اولیائى فقد بار زنى بالمحاربة».
وَ لَمَّا جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ الآیة چند که رب العالمین شکایت مى‏کند از آن بیگانگان جهودان، و چند که عالمیان را خبر میدهد از شوخى و ستیز ایشان در کار محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم، از اوّل کافران مکه را میگفتند قد اظلّکم زمان نبى الحرم الذى یخرج بمکة و یصدّق بما فى کتابنا میگفتند وقت آنست که بیرون آید پیغامبر مکى، رسول امّى، گزیده عالم سید ولد آدم، استوارگیر کتاب ما، و یارى دهنده ما بر شما. و در تضاعیف روزگار همین دعا مى‏گفتند: خداوندا بینگیز ما را این پیغامبر که در توریة نام وى میخوانیم و صفت وى میدانیم، و دشمن خود را بوى مى‏ترسانیم، بیرون آر خداوندا وى را تا میان ما و میان مردمان کار برگزارد و حکم کند، و کافران عرب را از ما باز دارد، چنین میشناختند او را و این میگفتند، پس چون دیدند او را بوى کافر شدند، و توریة که در آن صفت و نعت وى بود و موافق قرآن بود بگذاشتند و پس پشت انداختند و شعبده و جادویى خواندند، و نیر نجات دیوان و فرا ساخته ایشان بر دست گرفتند. رب العالمین آسمان و زمین را خبر میدهد از کرد بد ایشان، و شکایت میکند از ناهموارى و بى رسمى ایشان و ذلک فى اثر عکرمه رض قال انّ اللَّه عزّ و جلّ یرید ان یذّکر شأن ناس من بنى اسرائیل فقال یا سماء انصتى، و یا ارض اسمعى انّى عهدت الى عباد من عبادى، ربّیتهم فى نعمتى و اصطفیتهم لنفسى، فردّوا علىّ کرامتى و رغبوا عن طاعتى و اخلفوا وعدى، یعرف البقر اوطانها و الحمر ربّها فتنزع الیها! فویل لهؤلاء القوم الّذین عظمت خطایاهم و قست قلوبهم فترکوا الأمر الّذى علیهم، نالوا کرامتى و سمّوا احبّائى، و نبذوا احکامى، و عملوا بمعصیتى و هم یتلون کتابى، و یتفقّهون فى دینى. لغیر مرضاتى یقرّبون بى القربان، و قد ابغضتهم ممن کلّ نفسى، و یذبحون لى الذبایح الّتی غصبوا علیها خلقى، یصلّون فلا تصعد الىّ صلواتهم، و یدعون فلا یعرج الىّ دعاؤهم، و هم یخرجون الى المسجد و فى ثیابهم الغول، و لو انّهم انصفوا المظلوم و عدلوا للیتیم و یتطهروا من الخطایا و ترکوا المعاصى، ثمّ سألونى لاعطینّهم ما سألوا، و جعلت جنّتى لهم منزلا، و لکنّ کذبوا علىّ و ظلموا عبادى فاکل ولىّ الامانة امانته، و اکل ولیّ الیتیم ماله، و جحدوا الحق، ویل لهؤلاء القوم! لو قد جاء وعدى لو کانوا فى الحجارة لتشققت عنهم بکلمتى، و لو قبروا فى التّراب للقطّهم بطاعتى، انّما اکرمت ابراهیم و موسى و داود بطاعتى و لو عصونى لانزلتهم منزلة اهل المعاصى.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا... الآیة.... هم نداست و هم گواهى، آنچه نداست نشان آشنایى، و گواهى آنست که ایمان بنده عطائى. میگوید جلّ جلاله و تقدست اسماؤه و تعالت صفاته و توالت آلاؤه و نعماؤه و عظم کبریاؤه و علا شأنه و عزّ سلطانه، اى شما که مؤمنانید و گرویدگانید، حق پذیرفتید و رسالت که شنیدید بشناختید، بنشان که دیدید باسزا آمدید و از ناسزا ببریدید، گردن نهادید و واسطه پسندیدید، دنیا گذاشتید و بعقبى باز گردیدید، و از عقبى در مولى گریختید.
آرى هر کس را میخواند تا خود کرا راه نماید، و ایشان را که راه نماید تا خود کرا در روش آرد و بمقصد رساند، و ایشان را که بمقصد رساند تا خود کرا قبول کند و بنوازد!
عالمى در بادیه مهر تو سر گردان شدند
تا که یابد بر در کعبه قبولت پر و بال‏
آن گه فرمان داد که: لا تَقُولُوا راعِنا الایة عین حکم است و بار تکلیف، رب العزّة چون خواست که مؤمنانرا تکلیف کند بحکمى از احکام شرع، و رنج و کلفت آن بریشان نهد، نخست ایشان را بنداء کرامت بنواخت، و بایمان ایشان گواهى داد گفت یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا آن گه حکم و فرمان در آن پیوست، تا بنده بشاهد آن نواخت این بار تکلیف بر وى آسان شود، همین است سنت خداوند جل جلاله، هر جا که بار تکلیف بر نهد راه تخفیف فرا پیش وى نهد، که راه دشخوار و بار گران بهم نپسندد، نه بینى؟ آنجا که بتقوى فرمود استطاعت در آن پیوست گفت فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ، و بمجاهده فرمود اجتبا در آن بست گفت وَ جاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَباکُمْ و امثال این در قرآن فراوان است، و بر لطف اللَّه دلیل و برهانست.
ثم قال تعالى وَ اسْمَعُوا فرمان داد آن گه گفت بنیوشید و بجان و دل قبول کنید و بچشم تعظیم و صفاى دل در آن نگرید، تا حقیقت سماع و طعم وجود بجان شما برسد، آن کافران و بیگانگان دیدهاى شوخ وا کرده بودند، و دلها تاریک، لا جرم طنطنه حروف بسمع ایشان مى‏رسید اما حقیقت سماع و لذت وجود هرگز بجان ایشان نرسید. میگوید عزّ جلاله أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ جاى دیگر گفت وَ نَطْبَعُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَسْمَعُونَ وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً لَأَسْمَعَهُمْ در ذوق حقیقت شنیدن دیگرست و سماع دیگر، بو جهل میشنید اما سماع ابو بکر را افتاد. بو جهل و امثال وى را گفت وَ کانُوا لا یَسْتَطِیعُونَ سَمْعاً بو بکر و اتباع وى را گفت وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ.... الآیة...
آن گه سر انجام هر دو فرقت درین هر دو آیت بیان کرد و کافران را گفت: وَ لِلْکافِرِینَ عَذابٌ أَلِیمٌ دوستان و مؤمنان را گفت وَ اللَّهُ یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ قوله: ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ یقول بطریق الاشارة ما نرقّیک عن محلّ العبودیة الّا احللناک بساحات الحرّیّة، و ما رفعناک عنک شیئا من صفات البشریة الّا اقمناک بشاهد من شواهد الالوهیّة. از روى اشارت میگوید اى مهتر خافقین، و اى رسول ثقلین، اى خلاصه تقدیر، و اى بدر منیر، اى کل کمال، و اى قبله اقبال، اى مایه افضال و اى نمود نمودگار لطف و جلال، اى شاخ وصل تو نازان و کوکب عزّ تو همیشه رخشان، اى دولت تو از میغ هستى اطلاع بر گرفته و بشواهد ربوبیّت و تأیید آلهیّت مخصوص شده، تا لحظه فلحظه کار دولت تو در ترقى است، و آنچه دیگران را تاج است ترا نعلین‏
نعلى که بینداخت همى مرکبت از پاى
تاج سر سلطان شد و تا باد چنین باد
اى مهتر، آن مقامات که ترا ازان ترقى میدهیم هر چند که حسنات همه اولیا و اصفیاست سیئات تو است، چندانک و از آن بمانى، چون بر گذرى از آن استغفار مى‏کن، مصطفى ع گفت روزى هفتاد بار از آن استغفار مى‏کنم انه لیغان على قلبى فاستغفر اللَّه فى الیوم سبعین مرّة. قال الصدیق لیتنى شهدت ما استغفر منه رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم.
و قیل فى قوله تعالى: ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ... الآیة اى ما نقل العبد من حال الّا اتى ما هى فوقها و اعلى منها، فلا ننسخ من آثار العبادة شیئا الّا ابدلنا منها اشیاء من انوار العبودیة، شیئا الا اقمنا مکانها اشیاء من اقمار الحرمة و هلم جرّا، تنقله من الادنى الى الاعلى، حتى یقع فى جذبة من جذبات الحق، و جذبة من الحق توازى عمل الثقلین.
هر که مرفوع درگاه ربوبیت است و مقبول شواهد الهیت، احدیت بنعت محبت او را در قباب عزّت بپروراند، او را از آن حال بحال میگرداند، و این مقام بآن مقام مى‏رساند تا در جذبه حق افتد و از آن پس که رونده باشد ربوده گردد، آن گه هر چه در همه عمر خویش در حال روش رفته بود او را در حال کشتن باول قدم از آن در گذرانند که جذبة من الحق نوازى عمل الثقلین. آرى چنانک خود بکس نماند کشش او بروش خلق هم نماند. ارباب روش را گویند امر و نهى نگه دارید، و امر و نهى را گویند که ارباب کشش را نگه دارید، که ایشان آنند که نسب آدم در عالم حقایق بایشان زنده است، و منهج صدق بثبات قدم ایشان معمور، در عالم حقایق ایشان را نزّاع القبائل خوانند، چنانک بلال از حبش و صهیب از روم و سلمان از پارس و اویس از قرن نیکو گفت آن جوانمرد که گفت:
ازین مشتى ریاست جوى رعنا هیچ نگشاید
مسلمانى ز سلمان جوى و درد دین ز بو دردا
قدر شریعت مصطفى ایشان دانستند، و حق سنّت او ایشان شناختند، صفاء سرّ این چنین صدیقان بر هر خارى که تابد عبهر دین شود، اگر بر مطیع تابد مقبول گردد و اگر بر عاصى تابد مغفور گردد، اگر بر فاسق تابد صاحب ولایت شود.
چنانک در حکایت بیارند از حاتم اصمّ و شقیق بلخى که هر دو بسفرى بیرون شدند پیرى فاسق مطرب بهام راهى ایشان افتاد، و در عموم اوقات آلات فساد و ساز فسق بکار میداشت، و حاتم هر وقتى منتظر آن میبود که شقیق وى را منع کند و زجرى نماید، نمیکرد تا آن سفر بآخر رسید. در وقت مفارقت آن پیر فاسق ایشان را گفت چه مردمانى باشید شما که از شما گران‏تر مردمان ندیدم! نه یک بار سماع کردید نه دستى و از دید؟
حاتم گفت معذور دار که من حاتمم و او شقیق. آن پیر چون نام ایشان شنید بپاى ایشان در افتاد و توبه کرد و بشاگردى ایشان برخاست تا از جمله اولیاء گشت، پس شقیق حاتم را گفت «رأیت صبر الرجال و صدت صید الرجال».
وَدَّ کَثِیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ... الآیة... من خسرت صفقته ودّ أن لم تربح لاحد تجارته، خرمن سوخته خواهد هر کس را خرمن سوخته، جهودان که در وهده مذلت و مهانت افتاده‏اند و غبار نومیدى بر چهره تاریک ایشان نشسته مى‏دوست دارند مسلمانان را بساز خود دیدن، و از عزّ اسلام بمذلت جهودى افتادن، لکن تا بر منبر ازل خطبه سعادت و پیروزى خود بنام که کردند؟ جهودان این میخواهند و رب العالمین میگوید خواست خواست ماست نه خواست جهودان، و مراد مراد ماست نه مراد ایشان! و ربّک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة، فمن این للطّینة الاختیار و الحقّ مستحقة بنعت العز و الجلال، و ما للمختار و الاختیار، و ما للمملوک و الملک و ما للعبید و التصدّر فى دست الملوک. قال اللَّه تعالى ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ حسین بن على را علیهما السلام گفتند بو ذر میگوید من درویشى بر توانگرى اختیار کرده‏ام، بیمارى بر تندرستى بر گزیده‏ام.
حسین ع گفت رحمت خدا بر بو ذر باد او را چه جاى اختیار است؟ و بنده را خود با اختیار چه کار است؟ پیروز آن کس است که اختیار و مراد خود فداى اختیار و مراد حق کند.
موسى را گفتند یا موسى خواهى که همه آن بود که مراد تو بود؟ مراد خود فداى مراد ازلى ما کن، و ارادت خود در باقى کن، تو بنده و بنده را اختیار و مراد نیست، که بحکم مراد خود بودن بترک بندگى گفتند است. برادران یوسف بحکم مراد خود بودند مراد ایشان ذلّ یوسف بود و عزّ خویش، چون نیک نگه کردند ذل خود دیدند و عزّ یوسف، نه پنداشتند که چون از پدر جدا گشتند او را خوار گردانیدند، بسى برنیامد که خود را دیدند زیر تخت وى صف برکشیده و کمر خدمت بر میان بسته چاکروار و غریب وار میگفتند یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ و روى فى بعض الاخبار: عبدى ترید و ارید، و لا یکون الا ما ارید، فان رضیت بما ارید کفیتک ما ترید و ان لم ترض بما ارید اتعبتک فیما ترید، ثمّ لا یکون الّا ما ارید.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۲۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ... الآیة... فرمان خداوند عالم است، خداوندى سازنده، نوازنده داننده دارنده، بخشنده پوشنده، دلگشاى، رهنماى، سر آراى، مهر افزاى، غالب فضل، ظاهر بذل، سابق مهر، دائم ستر، خداوند جهان، داناى آشکارا و نهان، دایم بثناى خود، قائم بسزاى خود، نه افزود و نه کاست، همه آن بود که وى خواست، فرمان داد بمؤمنان فرمانى لازم و حکمى واجب وصیّتى بسزا، و به حق پیدا، بزبان کرم با خیر الامم، که قُولُوا گوئید رهیکان من، بندگان من، و چون گوئید از من گوئید، و چون خوانید مرا خوانید، همه حدیث من کنید، عهد من در جان گیرید، ایمان بمن آرید، مهر من در دل دارید، سخن من گوئید، که من نیز در ازل حدیث شما کردم، سخن شما گفتم، عطر دوستى شما سرشتم، رحمت خود را از بهر شما نبشتم.
تو همه از مهر من آرى حدیث
من همه از عشق تو گویم سخن
قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ اى پیغامبر که سید سادات و سرور کائنات تویى، گزیده عالمیان و خاتم پیغامبران تویى، و اى امتى که بهترین امّتان گذشته شما اید، ایمان آرید بهر چه پیغامبران گذشته گفتند و رسانیدند از نامه و پیغام ما، و امت ایشان خواندند و بدان گرویدند. تا هر شرفى و کرامتى که بجملگى ایشان را بود تنها شما را بود. این امت پیغام حق نیوشیدند و بحکم فرمان برفتند و گردن نهادند، و بهمه ایمان آوردند. رب العالمین ایمان ایشان بپسندید، و بر جهانیان جلوه کرد و گفت وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ آن گه همه را زیر علم مصطفى علیه السّلام در آورد و اتباع وى گردانید. مصطفى از آن خبر داد گفت: «آدم و من دونه تحت لوائى یوم القیمة»
و امت وى را بر گذشتگان پیشى داد و گفت السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ. و رسول گفت: «نحن الآخرون السابقون یوم القیمة».
فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا الآیة... اى سید خافقین و رسول ثقلین! این کارها همه در پى تو بستیم، و جهانیان را اتباع تو فرمودیم، خادمان ترا عهدنامه محبت نوشتیم، و در محل نظر خود آوردیم، و مخالفان ترا در وهده مذلت و مهانت اوکندیم، من خالفک فهو فى شقّ الاعداء، و من خدمک فهو فى شقّ الاولیاء، هر که ترا خواست او را خواستیم و بخود راه دادیم، و هر که برگشت او را سوختیم و بینداختیم، من یطلع الرسول فقد اطاع اللَّه اى مهتر! از برگشتن این بیگانگان و ناسزا گفتن ایشان دل تنگ مدار، که ما شغل ایشان ترا کفایت کنیم، و رنج ایشان از تو باز داریم، فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ آن گه قومى آریم برنگ توحید برآورده، و بصفت دوستى آراسته، و صبغة اللَّه بستر ایشان پیوسته، این «صبغة اللَّه» رنگ بى رنگى است، هر که از رنگ رنگ آمیزان پاک است بصبغة اللَّه رنگین است.
آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرد اى ناداشت‏
پس چون که بصبغة اللَّه رسید، هر که بوى باز افتد او را برنگ خود کند. چنانک کیمیاء مس را و آهن را برنگ خویش کند، و عزیز گرداند. اگر بیگانه بوى باز افتد آشنا گردد، و گر عاصى باز افتد مطیع شود، و درین باب حکایات مشایخ بسیار است.
منها ما حکى عن ابراهیم الخواص، قال دخلت البادیة مرّة فرأیت نصرانیا على وسطه زنّار، فسألنى الصحبة، فمشینا سبعة ایّام. فقال یا راهب الحنیفیة! هات ما عندک من الانبساط! فقد جعنا فقلت الهى لا تفضحنى فی هذا الکافر، فرأیت طبقا علیه خبز و شواء و رطب و کوز ماء. فاکلنا و شربنا و مشینا سبعة ایّام. ثمّ بادرت و قلت یا راهب النصارى هات ما عندک، فقد انتهت النّوبة الیک، فاتکأ على عصاه و دعا فاذا بطبقین علیهما اضعاف ما کان على طبقى، قال فتحیّرت و تغیّرت و ابیت ان آکل فالحّ علىّ، فلم اجبه فقال کل فانى مبشّرک ببشارتین احدیهما اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللَّه، و حلّ الزنار. و الأخرى انى قلت اللهم ان کان لهذا خطر عندک فافتح على بهذا، ففتح. قال فاکلنا و مشینا و حجّ و اقمنا بمکة سنة ثم انّه مات فدفن بالبطحاء رحمه اللَّه.
قوله قُلْ أَ تُحَاجُّونَنا فِی اللَّهِ میگوید اى پیغامبر ما! اى رسول و فرستاده ما! اى سفیر درگاه ما! اى باز مملکت ما! اى دلال شریعت ما! اى شفیع مجرمان، و اى خاتم پیغامبران، آن بیگانگان را گوى أَ تُحَاجُّونَنا فِی اللَّهِ چه خصومت سازید با ما؟
و چه پیکار کنید با مادر اللَّه؟ و او خداوند ما و شماست خداوندى او همه را لازم، و اقرار دادن بیگانگى و پادشاهى او بر همه واجب، آن گه شما را این چه سود دارد که گوئید، و چه بکار آید چون نشان بندگى بر خود نه بینید، و رقم اخلاص بر خود نیابید، دانید که عود چون در مجمر نهند تا آتش در آن نزنید بوى ندهد، چون بزبان گفتید رَبُّنا وَ رَبُّکُمْ آتش اخلاص باید که در آن زنید تا بوى توحید بیرون دهد.
اى مهتر کائنات! منّت ما بر خود فراموش مکن، و از نواخت و ا کرام ما بر خود ایشان را خبر کن و گوى وَ نَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ ما پاک راهانیم و پاک دلان، او را پرستگاران و گردن نهادگان، و بیزار از انباز و انباز گیران. گفته‏اند که جمله شرایع سه چیز است: یکى اقرار بوجود معبود، دیگر عمل کردن از بهر وى، سدیگر اخلاص. رب العالمین گفت اى محمد! ایشان را گوى اگر در اقرار و عمل ما را مشارکید، در اخلاص مشارک نه اید، و کار اخلاص دارد و بناء دین بر اخلاص است، و رستگارى در اخلاص است، روش اخلاص در اعمال همچون روش رنگ است در گوهر، چنانک گوهر بى کسوت رنگ سنگى بى قیمت باشد، عمل بى اخلاص جان کندن بى ثواب باشد. خداوند عز و جل از بندگان خویش در دین اخلاص درخواسته است. گفت وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِیَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ و گوهر اخلاص جز در صدف دل ننهاده‏اند و در دریاى سینه، پس زنده دلى باید نخست تا آنکه اخلاص از وى درست آید. یقول تعالى إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْرى‏ لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ. و قال بعضهم دخلت على سهل بن عبد اللَّه یوم جمعة قبل الصلاة، فرأیت فى البیت حیّة فجعلت اقدّم رجلا و اؤخّر اخرى، فقال ادخل لا یبلغ احد حقیقة الایمان و على وجه الارض شی‏ء یخافه. ثم قال هل لک فى صلاة الجمعة؟
فقلت بیننا و بین المسجد مسیرة یوم و لیلة. فاخذ بیدى فما کان الّا قلیلا حتّى رأیت المسجد فدخلنا و صلّینا الجمعة، ثمّ خرجنا فوقف ینظر الى الناس، و هم یخرجون.
فقال اهل لا اله الا اللَّه کثیر و المخلصون منهم قلیل.