عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶ - وله ایضاً در تعریف بنا و مدح حکیم الدین بانی آن
اینمنزل خجسته که بس روحپرورست
از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
سوزد چو آتشی غم دلها هوای او
گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست
بس دلفریب خلق فتادست وضع او
سنگش مگر ز گوهر و خشت وی از زرست
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او
جائی نباشد ار بود این سبز منظرست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
پیش صفای سایه جامش مکدرست
تا عکس جامهاش فتادست بر زمین
صحنش چو سقف منظر مینا پر از اخترست
گر چه نکرد بانی او هیچ صورتی
دروی که آن مخالف شرع پیمبرست
فخر رسل محمد مرسل که انبیا
جمله سرند و بر سر ایشان چو افسرست
آن سیدی که خادم او بود جبرئیل
اینجاه با جلالت او بس محقرست
شهرت مجوی ابن یمین جز بنعت او
زیرا ظهور ذره بخورشید انورست
رفتیم با تخلص این شعر آبدار
کانرا اگر چنان بگذاریم ابترست
نی نی چو از صفای گچ او چو آینه
صورت نمای تست تو گوئی مصورست
والا حکیم ملت و دین کاهل فضل را
ذات شریف او اثر لطف داورست
پیدا چو آفتاب بر رأی انورش
هر نکته کان نهفته این هفت دفترست
ای افصح زمانه که طوطی روح را
الفاظ جانفزای تو چون شیر و شکرست
خصم تو خاکسار چو باد است و زین سبب
چشم و دلش مدام پر از آب و آذرست
بخت تو پایدار بکردار قطب باد
آری بود چو سایه مهریت بر سرست
یعنی علاء دولت و دین آفتاب ملک
کاندر پناه سایه او هفت کشورست
بستند اختران کمر بندگی او
صدق مرا نگر که یکی زان دو پیکرست
جاوید عمر باد که تا در پناه او
مانی درین مقام بجائی که بهترست
از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
سوزد چو آتشی غم دلها هوای او
گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست
بس دلفریب خلق فتادست وضع او
سنگش مگر ز گوهر و خشت وی از زرست
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او
جائی نباشد ار بود این سبز منظرست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
پیش صفای سایه جامش مکدرست
تا عکس جامهاش فتادست بر زمین
صحنش چو سقف منظر مینا پر از اخترست
گر چه نکرد بانی او هیچ صورتی
دروی که آن مخالف شرع پیمبرست
فخر رسل محمد مرسل که انبیا
جمله سرند و بر سر ایشان چو افسرست
آن سیدی که خادم او بود جبرئیل
اینجاه با جلالت او بس محقرست
شهرت مجوی ابن یمین جز بنعت او
زیرا ظهور ذره بخورشید انورست
رفتیم با تخلص این شعر آبدار
کانرا اگر چنان بگذاریم ابترست
نی نی چو از صفای گچ او چو آینه
صورت نمای تست تو گوئی مصورست
والا حکیم ملت و دین کاهل فضل را
ذات شریف او اثر لطف داورست
پیدا چو آفتاب بر رأی انورش
هر نکته کان نهفته این هفت دفترست
ای افصح زمانه که طوطی روح را
الفاظ جانفزای تو چون شیر و شکرست
خصم تو خاکسار چو باد است و زین سبب
چشم و دلش مدام پر از آب و آذرست
بخت تو پایدار بکردار قطب باد
آری بود چو سایه مهریت بر سرست
یعنی علاء دولت و دین آفتاب ملک
کاندر پناه سایه او هفت کشورست
بستند اختران کمر بندگی او
صدق مرا نگر که یکی زان دو پیکرست
جاوید عمر باد که تا در پناه او
مانی درین مقام بجائی که بهترست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٣ - قصیده در تعریف بنای مسجد جامع سبزوار و مدح تاج الدین بانی آن
حبذ اطاقی که جفت این رواق اخضرست
وز بلندی مر زمین را آسمانی دیگرست
منتهای اوج او را کس نداند تا کجاست
اینقدر دانند کز ایوان کیوان برترست
طارم نیلوفری زیر و زبر از رشک اوست
گر چه از روی معالی بر جهانی دیگرست
تا موذن بر سر ایوان او باشد بپای
قامتش ز آسیب چرخ چنبری چون چنبرست
بر فراز او نمی یارد پریدن جبرئیل
گاه پروازش اگر چه عرش در زیر پرست
سقف اینمقصوره کزوی باد قاصر چشم بد
با چنان رفعت چو سقف آسمان پهناورست
جفت طاقش نیست اندر ربع مسکون هیچ چیز
خود چنین باشد بنائی کو بنام داورست
گر چه طاقی زین صفت بستن بدشواری بود
لیکن آسان باشد آنکس را که دولت یاورست
ناید از سنگ و گچ و خاک اینچنین طاقی مگر
خاکش از مشکست و گچ کافور و سنگش از زرست
مسجد جامع همیخوانندش اما جنتی است
واندرو فواره ئی مانند حوض کوثر است
آب آن فواره تا سر بر زد از جیب زمین
از رشاش او هوا را دائما دامن ترست
معتکف در وی بماند جاودان همچون خضر
ز آنکه آبش همچو آب زندگی جانپرورست
جمعه گر حج مساکین است در هر جامعی
اندرین جامع ز راه رتبه حج اکبرست
اندرو یک خانه نتوان یافت کان معمور نیست
وینعجب کاو را بنای سطح گوی اغبرست
سقفهای او ز تاب شعله قندیلها
همچو سقف این رواق نیلگون پر اخترست
هر کجا بینی دری دروی ز روی احتشام
پرده ئی از اطلس گردون به پیش آن درست
هر که صاحبدل بود زان پرده های زرنگار
تا حجاب القلب سازد پرده بیش اندر خورست
هرکجا خشتی سفید و سرخ بینی اندرو
در خیال آجر نماید لیکن از سیم و زرست
نی غلط گفتم چه باشد سیم و زرکان خشتها
از صفای رأی دستور جهان ماه و خورست
آصف ایام تاج ملت و دین کز شرف
خاک پایش خسرو سیاره را تاج سرست
چون عرض قایم نباشد جز بذات جوهری
هست دولت آنعرض کاو را وجودش جوهرست
رستم دستانش هست از زیر دستان روز رزم
حاتم طائیش گاه بزم او چون چاکرست
در سخا ابر بهاری نیست چون کان کفش
وین سخن بی اشتباهی عاقلانرا باورست
عقل میداند که باشد بخشش کان سیم و زر
بخشش ابر بهاری چیست آب و آذرست
بر بیاض چهره دارد مه ز خط او جواز
در سواد شب از آن سوی منازل رهبرست
روز جنگ از چنگ او در چشم بدخواهان ملک
غنچه چون پیکان و برگ بید همچون خنجرست
تیغ تیزش چون رقاب دشمنان سازد قراب
در جهانگیری چو تیغ آفتاب خاورست
طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
ور چه در منقار او پیوسته مشک و عنبرست
روی ملک و پشت دین را سرخ و فربه میکند
کلک گوهر بار او هر چند زرد و لاغرست
شاخ امیدی که از آب دواتش چون قلم
می نیابد پرورش چون شاخ آهو بی برست
صاحبا ابن یمین از یمن مدحت مدتیست
تا بشعر و نثر با شعری و نثری همبرست
بکر فکرش میر باید هوش ارباب خرد
خاصه اکنون کش قبول دلنوازت رهبرست
گر بود طوطی طبعش در سخن شیرین زبان
ز آن بود کاندر دهان او ز شکرت شکرست
تا نگویند اهل دانش از طریق اعتقاد
سایه ظلمت نما را کافتاب انورست
با هزاران عز و دولت در جهان پاینده باد
سایه ذات شریفت کآفتاب کشورست
وز بلندی مر زمین را آسمانی دیگرست
منتهای اوج او را کس نداند تا کجاست
اینقدر دانند کز ایوان کیوان برترست
طارم نیلوفری زیر و زبر از رشک اوست
گر چه از روی معالی بر جهانی دیگرست
تا موذن بر سر ایوان او باشد بپای
قامتش ز آسیب چرخ چنبری چون چنبرست
بر فراز او نمی یارد پریدن جبرئیل
گاه پروازش اگر چه عرش در زیر پرست
سقف اینمقصوره کزوی باد قاصر چشم بد
با چنان رفعت چو سقف آسمان پهناورست
جفت طاقش نیست اندر ربع مسکون هیچ چیز
خود چنین باشد بنائی کو بنام داورست
گر چه طاقی زین صفت بستن بدشواری بود
لیکن آسان باشد آنکس را که دولت یاورست
ناید از سنگ و گچ و خاک اینچنین طاقی مگر
خاکش از مشکست و گچ کافور و سنگش از زرست
مسجد جامع همیخوانندش اما جنتی است
واندرو فواره ئی مانند حوض کوثر است
آب آن فواره تا سر بر زد از جیب زمین
از رشاش او هوا را دائما دامن ترست
معتکف در وی بماند جاودان همچون خضر
ز آنکه آبش همچو آب زندگی جانپرورست
جمعه گر حج مساکین است در هر جامعی
اندرین جامع ز راه رتبه حج اکبرست
اندرو یک خانه نتوان یافت کان معمور نیست
وینعجب کاو را بنای سطح گوی اغبرست
سقفهای او ز تاب شعله قندیلها
همچو سقف این رواق نیلگون پر اخترست
هر کجا بینی دری دروی ز روی احتشام
پرده ئی از اطلس گردون به پیش آن درست
هر که صاحبدل بود زان پرده های زرنگار
تا حجاب القلب سازد پرده بیش اندر خورست
هرکجا خشتی سفید و سرخ بینی اندرو
در خیال آجر نماید لیکن از سیم و زرست
نی غلط گفتم چه باشد سیم و زرکان خشتها
از صفای رأی دستور جهان ماه و خورست
آصف ایام تاج ملت و دین کز شرف
خاک پایش خسرو سیاره را تاج سرست
چون عرض قایم نباشد جز بذات جوهری
هست دولت آنعرض کاو را وجودش جوهرست
رستم دستانش هست از زیر دستان روز رزم
حاتم طائیش گاه بزم او چون چاکرست
در سخا ابر بهاری نیست چون کان کفش
وین سخن بی اشتباهی عاقلانرا باورست
عقل میداند که باشد بخشش کان سیم و زر
بخشش ابر بهاری چیست آب و آذرست
بر بیاض چهره دارد مه ز خط او جواز
در سواد شب از آن سوی منازل رهبرست
روز جنگ از چنگ او در چشم بدخواهان ملک
غنچه چون پیکان و برگ بید همچون خنجرست
تیغ تیزش چون رقاب دشمنان سازد قراب
در جهانگیری چو تیغ آفتاب خاورست
طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
ور چه در منقار او پیوسته مشک و عنبرست
روی ملک و پشت دین را سرخ و فربه میکند
کلک گوهر بار او هر چند زرد و لاغرست
شاخ امیدی که از آب دواتش چون قلم
می نیابد پرورش چون شاخ آهو بی برست
صاحبا ابن یمین از یمن مدحت مدتیست
تا بشعر و نثر با شعری و نثری همبرست
بکر فکرش میر باید هوش ارباب خرد
خاصه اکنون کش قبول دلنوازت رهبرست
گر بود طوطی طبعش در سخن شیرین زبان
ز آن بود کاندر دهان او ز شکرت شکرست
تا نگویند اهل دانش از طریق اعتقاد
سایه ظلمت نما را کافتاب انورست
با هزاران عز و دولت در جهان پاینده باد
سایه ذات شریفت کآفتاب کشورست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣۵ - در تعریف شادیاخ
یا رب این باغ ارم یا شادیاخ خرم است
یا رب اصطرخ است این یا چشمه سار زمزم است
عکس شاخ یاسمین بر آب اصطرخش ببین
راست گوئی اطلسی نیکو بگوهر معلم است
هر نسیمی کز ریاض راحت افزایش وزد
چون دم جانبخش روح الله مسیح مریم است
هر گلی کز آب و خاک اوش باشد پرورش
خستگان صدمت گردون دونرا مرهم است
کار دل در خاک او چون روح در تن مضمرست
چون فرح درمی در آبش راحت جان مدغم است
دیده از دیدار او روشن چو گیتی ز آفتاب
دل ز نزهتگاه او چون جان ز دانش خرم است
شاید ار بینا و گویا گردد از آب و هواش
نرگس ار چندانکه افتادست و سوسن ابکم است
چون دم عیسی نسیمش جانفزا از بهر چیست
گرنه بوی خلق تاج ملک و دینش همدم است
آنکه گردون گرچه دارد بر جهانی سروری
بر در او حلقه وش قدش بخدمت در خم است
تا ابد عشرت کنان بادا بکاخ شادیاخ
همدمش ابن یمین الحق حریفی محرم است
دور باد از ساحتش باد خزان حادثات
تا همایون بقعه در نزهت بهار عالم است
یا رب اصطرخ است این یا چشمه سار زمزم است
عکس شاخ یاسمین بر آب اصطرخش ببین
راست گوئی اطلسی نیکو بگوهر معلم است
هر نسیمی کز ریاض راحت افزایش وزد
چون دم جانبخش روح الله مسیح مریم است
هر گلی کز آب و خاک اوش باشد پرورش
خستگان صدمت گردون دونرا مرهم است
کار دل در خاک او چون روح در تن مضمرست
چون فرح درمی در آبش راحت جان مدغم است
دیده از دیدار او روشن چو گیتی ز آفتاب
دل ز نزهتگاه او چون جان ز دانش خرم است
شاید ار بینا و گویا گردد از آب و هواش
نرگس ار چندانکه افتادست و سوسن ابکم است
چون دم عیسی نسیمش جانفزا از بهر چیست
گرنه بوی خلق تاج ملک و دینش همدم است
آنکه گردون گرچه دارد بر جهانی سروری
بر در او حلقه وش قدش بخدمت در خم است
تا ابد عشرت کنان بادا بکاخ شادیاخ
همدمش ابن یمین الحق حریفی محرم است
دور باد از ساحتش باد خزان حادثات
تا همایون بقعه در نزهت بهار عالم است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ایضاً در مدح نظام الدین یحیی کرابی
گاه آن آمد که عالم جمله باغستان شود
صحن بستان از خوشی چون روضه رضوان شود
نرگس رعنا زمستی سر نهد بر پای سرو
غنچه را لب از خواص زعفران خندان شود
زلف سنبل را بیفشاند صبا مشاطه وار
و از دم عنبر نسیمش سایه بخش جان شود
ابر نیسانی برسم دایگی طفل باغ
از برای شیر دادن جمله تن پستان شود
آتش رخسار گل گردد فروزان ز آب ابر
طبع باد از امتزاج خاک مشک افشان شود
گر صبا زین دست خیزد زود باشد کز خوشی
عرصه گلشن چو بزم خسرو ایران شود
خسرو جمشید فر والا نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک ازو با رونق و سامان شود
و آنکه ساز لشکر منصور او را هر بهار
تیغها روید ز بید و غنچه ها پیکان شود
و آنکه در هیجا چو گردد غرق تیرش در کمان
جان و تن اعدای او را ترکش و قربان شود
هر که بیند روز کین در رزمگه جولان او
داستان پور دستان پیش او دستان شود
وقت زر پاشی و گاه درفشانی دست او
رشک باد اندر خزان و ابر در نیسان شود
گر کفش را ابر گویم این سخن من بنده را
پیش هر صاحب کمالی موجب نقصان شود
فیض دست اوست این کزوی حیات عالمیست
رشحه ابر است آن کو مایه طوفان شود
تیغ گوهر دار او ترسد که بخشد گوهرش
در دل تاریک دشمن بهر آن پنهان شود
از سبک سنگی عزمش گر زمین یابد اثر
آسمان وش با گرانی باعث دوران شود
روز حزمش آسمان با آن سبکروحی که هست
حمل یابد از گرانی با زمین یکسان شود
در مکارم هر بنا کان همت رادش نهد
چار رکن آن مشید زین چهار ارکان شود
گر جهانگیری تواند کرد شاه اختران
آن بود روزیکه او را بنده فرمان شود
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
چون بدرگاه تو روز بار مدحت خوان شود
گر نسیم شعر او بر خاک حسان بگذرد
جان حسان تا قیامت واله و حیران شود
تیر گردون گر تواند گفت شعرش را جواب
از ترفع مسند او ذروه کیوان شود
گر چه اینرا شعر میخوانند لیکن گوهریست
کز لطافت خجلت صد گوهر عمان شود
اینچنین گوهر خصوصا در مدیح چون توئی
عقل نپسندد گر اینسان کاسد و ارزان شود
تا ز دور آسمان و قرب و بعد آفتاب
گاهگاهی همچو گوی و گاه چون چوگان شود
باد گردان در خم چوگان حکمت همچو گوی
هر سری کز بالش فرمان تو گردان شود
صحن بستان از خوشی چون روضه رضوان شود
نرگس رعنا زمستی سر نهد بر پای سرو
غنچه را لب از خواص زعفران خندان شود
زلف سنبل را بیفشاند صبا مشاطه وار
و از دم عنبر نسیمش سایه بخش جان شود
ابر نیسانی برسم دایگی طفل باغ
از برای شیر دادن جمله تن پستان شود
آتش رخسار گل گردد فروزان ز آب ابر
طبع باد از امتزاج خاک مشک افشان شود
گر صبا زین دست خیزد زود باشد کز خوشی
عرصه گلشن چو بزم خسرو ایران شود
خسرو جمشید فر والا نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک ازو با رونق و سامان شود
و آنکه ساز لشکر منصور او را هر بهار
تیغها روید ز بید و غنچه ها پیکان شود
و آنکه در هیجا چو گردد غرق تیرش در کمان
جان و تن اعدای او را ترکش و قربان شود
هر که بیند روز کین در رزمگه جولان او
داستان پور دستان پیش او دستان شود
وقت زر پاشی و گاه درفشانی دست او
رشک باد اندر خزان و ابر در نیسان شود
گر کفش را ابر گویم این سخن من بنده را
پیش هر صاحب کمالی موجب نقصان شود
فیض دست اوست این کزوی حیات عالمیست
رشحه ابر است آن کو مایه طوفان شود
تیغ گوهر دار او ترسد که بخشد گوهرش
در دل تاریک دشمن بهر آن پنهان شود
از سبک سنگی عزمش گر زمین یابد اثر
آسمان وش با گرانی باعث دوران شود
روز حزمش آسمان با آن سبکروحی که هست
حمل یابد از گرانی با زمین یکسان شود
در مکارم هر بنا کان همت رادش نهد
چار رکن آن مشید زین چهار ارکان شود
گر جهانگیری تواند کرد شاه اختران
آن بود روزیکه او را بنده فرمان شود
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
چون بدرگاه تو روز بار مدحت خوان شود
گر نسیم شعر او بر خاک حسان بگذرد
جان حسان تا قیامت واله و حیران شود
تیر گردون گر تواند گفت شعرش را جواب
از ترفع مسند او ذروه کیوان شود
گر چه اینرا شعر میخوانند لیکن گوهریست
کز لطافت خجلت صد گوهر عمان شود
اینچنین گوهر خصوصا در مدیح چون توئی
عقل نپسندد گر اینسان کاسد و ارزان شود
تا ز دور آسمان و قرب و بعد آفتاب
گاهگاهی همچو گوی و گاه چون چوگان شود
باد گردان در خم چوگان حکمت همچو گوی
هر سری کز بالش فرمان تو گردان شود
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۵ - قصیده در تعریف و تاریخ بنای قصری که نظام الدین یحیی ساخته
حبذا این قصر جانپرور که تا گشت آشکار
کرد پنهان رخ ز شرم او بهشت کردگار
از لطافت هست تا حدی که جفتش در جهان
کس نبیند غیر ازین فیروزه طاق زرنگار
در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او
عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار
از هوای جانفزای او عجب نآید مرا
گر سخن گوید درو صورت که باشد بر جدار
کی کمال نور مه نقصان گرفتی در خسوف
گر ز عکس جام وی بودی فروغش مستعار
هست بحری پر عجائب کز میان موج او
گوهر شهوار شادی دل افتد بر کنار
باشد از رفعت سپهری زو فروزان گشته مهر
چون بود خسرو در او مسند نشین هنگام بار
خسرو جمشید رتبت داور دارا صفت
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
شاه یحیی کاندرین شش طاق ایوان سپنج
مثل او ناید پدید از اجتماع هفت و چار
در چنین خرم سرا از گفته ابن یمین
زهره کو تا خوش نوائی برکشد عشاق وار
شرط آداب عبودیت بجا آرد نخست
پس بگوید بی تحاشی پیش تخت شهریار
کای جنابت قبله اقبال اهل روزگار
حمله رستم همه دستانت آید روز کار
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمیگیرد قرار
ور نسیم لطف تو بر بیشه شیران وزد
ور سموم قهر تو یابد سوی دریا گذار
در صدف از تاب قهرت در شود دیگر بی آب
کام شیر شرزه گردد ناف آهوی تتار
فتنه را در باغ عدلت ز آرزوی خواب خوش
ناید اندر دیده چیزی جز خیال کو کنار
نفس نامی را ز ابر دستت ار باشد مدد
تا ابد یابد رهائی از تهی دستی چنار
آفتاب و آسمانت خواندمی گر دیدمی
آفتابی بیزوال و آسمانی با وقار
باد عمرت جاودان تا در پناه جاه تو
صاحب اینقصر سازد از خوشی زین صد هزار
صاحب اعظم غیاث ملک و دین دستور شرق
آنکه با بخت جوانش هست رأی پیر یار
و آنکه چون گیرد هوای دل غبار آرزو
هیچکس ننشاند الا ابر دستش آن غبار
حزم هشیارش چنان آئین مستی بر فکند
کز سر نرگس نخواهد شد برون هرگز خمار
سال هجرت چون قدم در ذال و نون و ها نهاد
وز مه شوال عشر اوسط آمد در شمار
بر در و دیوار این خرم سرا ابن یمین
زر نبودش تا فشاند کرد عقد در نثار
صاحبا این قصر عالی تا ابد پاینده باد
تا بعز و دولت و اقبال شاه کامکار
قرنها در مسند عزت بکام دوستان
بگذراند اندرین فرخنده کاخ زرنگار
کرد پنهان رخ ز شرم او بهشت کردگار
از لطافت هست تا حدی که جفتش در جهان
کس نبیند غیر ازین فیروزه طاق زرنگار
در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او
عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار
از هوای جانفزای او عجب نآید مرا
گر سخن گوید درو صورت که باشد بر جدار
کی کمال نور مه نقصان گرفتی در خسوف
گر ز عکس جام وی بودی فروغش مستعار
هست بحری پر عجائب کز میان موج او
گوهر شهوار شادی دل افتد بر کنار
باشد از رفعت سپهری زو فروزان گشته مهر
چون بود خسرو در او مسند نشین هنگام بار
خسرو جمشید رتبت داور دارا صفت
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
شاه یحیی کاندرین شش طاق ایوان سپنج
مثل او ناید پدید از اجتماع هفت و چار
در چنین خرم سرا از گفته ابن یمین
زهره کو تا خوش نوائی برکشد عشاق وار
شرط آداب عبودیت بجا آرد نخست
پس بگوید بی تحاشی پیش تخت شهریار
کای جنابت قبله اقبال اهل روزگار
حمله رستم همه دستانت آید روز کار
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمیگیرد قرار
ور نسیم لطف تو بر بیشه شیران وزد
ور سموم قهر تو یابد سوی دریا گذار
در صدف از تاب قهرت در شود دیگر بی آب
کام شیر شرزه گردد ناف آهوی تتار
فتنه را در باغ عدلت ز آرزوی خواب خوش
ناید اندر دیده چیزی جز خیال کو کنار
نفس نامی را ز ابر دستت ار باشد مدد
تا ابد یابد رهائی از تهی دستی چنار
آفتاب و آسمانت خواندمی گر دیدمی
آفتابی بیزوال و آسمانی با وقار
باد عمرت جاودان تا در پناه جاه تو
صاحب اینقصر سازد از خوشی زین صد هزار
صاحب اعظم غیاث ملک و دین دستور شرق
آنکه با بخت جوانش هست رأی پیر یار
و آنکه چون گیرد هوای دل غبار آرزو
هیچکس ننشاند الا ابر دستش آن غبار
حزم هشیارش چنان آئین مستی بر فکند
کز سر نرگس نخواهد شد برون هرگز خمار
سال هجرت چون قدم در ذال و نون و ها نهاد
وز مه شوال عشر اوسط آمد در شمار
بر در و دیوار این خرم سرا ابن یمین
زر نبودش تا فشاند کرد عقد در نثار
صاحبا این قصر عالی تا ابد پاینده باد
تا بعز و دولت و اقبال شاه کامکار
قرنها در مسند عزت بکام دوستان
بگذراند اندرین فرخنده کاخ زرنگار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨١ - قصیده در مدح
زهی حیران ز قد و خط و دندان و لب دلبر
بباغ و راغ سرو و گل ببحر و کان در و گوهر
شود خادم لب و دندان و روی و موی آن مه را
گهی یاقوت و گه گوهر گهی کافور و گه عنبر
نباشد چون بر و بالا و موی و روی او هرگز
بر نسرین قد طوبی شب مظلم مه انور
مدام از ساعد و انگشت و گوش و گردنش باشد
فروغ یاره و خاتم بهاء حلقه و زیور
کند یاقوت و در و دود و اخگر در جهان پیدا
لبش یاقوت و در دندان خطش دود و رخش اخگر
لب و دندان معشوق و سرشک و چهره عاشق
یکی لعل و دگر گوهر سیم سیماب و چارم زر
از آنزلف و لب نوشین وز آن رخسار و چشم خوش
بنفشه تیره می در خوی سمن حیران خجل عنبر
ز عکس چشم و دندان و رخ و میگون لبش خیزد
زبر و بحر جزع و در زخار و نی گل و شکر
دهد رخسار و چشم و قامت و میگون لب جانان
نشان از جنت واز حور و از طوبی و از کوثر
ز موی و روی و بالا و بر او گر نشان خواهی
سمن مویست و سنبل روی و سرو آسا و نسرین بر
تو گوئی طوطی و کبک و همایست او و طاووس است
شکر گفتار و خوش رفتار فرخ فال و خوش منظر
بنا گوش و سر زلفش رخ خوب و خط سبزش
بصورت شمع و پروانه بمعنی آب و نیلوفر
بسان لفظ و معنی و دوات و کلک دستورست
لبش شیرین رخش روشن خطش مشکین میان لاغر
نظام الدین که قدر و ذات و کلک و تیغ او باشد
فلک رتبت ملک سیرت قدر قدرت قضا پیکر
سلیمان وار و احمد سان و موسی شکل و عیسی دم
خدیور خلق و نیکو خلق و کافی کف و جان پرور
ز حزم و عزم او بینم ز لطف و عنف او یابم
نشان از خاک و از آب و اثر از باد و از آذر
بسان ابرو خورشید و بشکل رعد و گردونست
گهر بخش و جهانگیر و بلند آوازه و سرور
بصدق و عدل آن سرور بعلم و حلم آن رهبر
نه بوبکر و عمر بوده است و نه عثمان بجز حیدر
نیاید کار حلم و خشم و لطف وصیت او هرگز
نه از خاک و نه از آتش نه از آب و نه از صرصر
ز گنجشک وز کبک و پشه و از مور با عدلش
بترسد باشه و شاهین گریزد پیل و شیر نر
ز شرم لطف و عنف و فهم و رأیش تیره رخ گردد
گهی ناهید و گاهی تیر و گه بهرام و گاهی خور
مدام اندر دل و طبع و دماغ و دست او باشد
وفا ثابت کرم بیحد خرد راسخ سخا بی مر
ز بهر دست و پای و گوش و فرق دولتش زیبد
مه نویاره گردون تخت و پروین قرص و مه افسر
سزد گر زهر و خون و آب و شاخ آهو از طبعش
شود تریاق و گردد مشک و بندد در و آرد بر
زمین و ذره و صحرا و دریا را اگر خواهد
از آن هر دو سپهر و مهر سازد زین دو بحر و بر
ز عکس تیغ و خون خصم و گر دو حمله در رزمش
هوا نیلی زمین گلگون کواکب کور و گردون کر
اگر رمح و سپر خواهد و گر خیل و حشم جوید
بیابد از شهاب و ماه و از گردون و از اختر
ز بید و لاله و از غنچه و نی چشم خصمش را
بروید تیغ و پیکان و بر آید نیزه و خنجر
بفرمان و بتمکین و بقدر و خوی خوش باشد
قضا فرمان قدر مکنت فلک رفعت ملک مخبر
وجود پاک و قدرش را دماغ صاف و طبعش را
ملک داعی فلک چاکر خرد هادی کرم رهبر
جهاندارا ببزم و رزم و داد و مملکت گیری
توئی چون رستم و حاتم چو نوشروان و اسکندر
ترا در کار مهر و کین و در تزیین ملک و دین
خرد باعث کرم نافع سعادت یار و حق یاور
ترا ابن یمین دائم بنطق و عقل و چشم و دل
دعا گوی و رضا جوی و هنر بین و وفا گستر
ز برجیس و ز تیرو زهره و بهرام تا باشد
فلک قاضی ملک منشی و بزم آرای و رزم آور
ز هند و ترک و چین و روم بادت بنده بیش از حد
همه چون رای و چون خاقان و چون فغفور و چون قیصر
بباغ و راغ سرو و گل ببحر و کان در و گوهر
شود خادم لب و دندان و روی و موی آن مه را
گهی یاقوت و گه گوهر گهی کافور و گه عنبر
نباشد چون بر و بالا و موی و روی او هرگز
بر نسرین قد طوبی شب مظلم مه انور
مدام از ساعد و انگشت و گوش و گردنش باشد
فروغ یاره و خاتم بهاء حلقه و زیور
کند یاقوت و در و دود و اخگر در جهان پیدا
لبش یاقوت و در دندان خطش دود و رخش اخگر
لب و دندان معشوق و سرشک و چهره عاشق
یکی لعل و دگر گوهر سیم سیماب و چارم زر
از آنزلف و لب نوشین وز آن رخسار و چشم خوش
بنفشه تیره می در خوی سمن حیران خجل عنبر
ز عکس چشم و دندان و رخ و میگون لبش خیزد
زبر و بحر جزع و در زخار و نی گل و شکر
دهد رخسار و چشم و قامت و میگون لب جانان
نشان از جنت واز حور و از طوبی و از کوثر
ز موی و روی و بالا و بر او گر نشان خواهی
سمن مویست و سنبل روی و سرو آسا و نسرین بر
تو گوئی طوطی و کبک و همایست او و طاووس است
شکر گفتار و خوش رفتار فرخ فال و خوش منظر
بنا گوش و سر زلفش رخ خوب و خط سبزش
بصورت شمع و پروانه بمعنی آب و نیلوفر
بسان لفظ و معنی و دوات و کلک دستورست
لبش شیرین رخش روشن خطش مشکین میان لاغر
نظام الدین که قدر و ذات و کلک و تیغ او باشد
فلک رتبت ملک سیرت قدر قدرت قضا پیکر
سلیمان وار و احمد سان و موسی شکل و عیسی دم
خدیور خلق و نیکو خلق و کافی کف و جان پرور
ز حزم و عزم او بینم ز لطف و عنف او یابم
نشان از خاک و از آب و اثر از باد و از آذر
بسان ابرو خورشید و بشکل رعد و گردونست
گهر بخش و جهانگیر و بلند آوازه و سرور
بصدق و عدل آن سرور بعلم و حلم آن رهبر
نه بوبکر و عمر بوده است و نه عثمان بجز حیدر
نیاید کار حلم و خشم و لطف وصیت او هرگز
نه از خاک و نه از آتش نه از آب و نه از صرصر
ز گنجشک وز کبک و پشه و از مور با عدلش
بترسد باشه و شاهین گریزد پیل و شیر نر
ز شرم لطف و عنف و فهم و رأیش تیره رخ گردد
گهی ناهید و گاهی تیر و گه بهرام و گاهی خور
مدام اندر دل و طبع و دماغ و دست او باشد
وفا ثابت کرم بیحد خرد راسخ سخا بی مر
ز بهر دست و پای و گوش و فرق دولتش زیبد
مه نویاره گردون تخت و پروین قرص و مه افسر
سزد گر زهر و خون و آب و شاخ آهو از طبعش
شود تریاق و گردد مشک و بندد در و آرد بر
زمین و ذره و صحرا و دریا را اگر خواهد
از آن هر دو سپهر و مهر سازد زین دو بحر و بر
ز عکس تیغ و خون خصم و گر دو حمله در رزمش
هوا نیلی زمین گلگون کواکب کور و گردون کر
اگر رمح و سپر خواهد و گر خیل و حشم جوید
بیابد از شهاب و ماه و از گردون و از اختر
ز بید و لاله و از غنچه و نی چشم خصمش را
بروید تیغ و پیکان و بر آید نیزه و خنجر
بفرمان و بتمکین و بقدر و خوی خوش باشد
قضا فرمان قدر مکنت فلک رفعت ملک مخبر
وجود پاک و قدرش را دماغ صاف و طبعش را
ملک داعی فلک چاکر خرد هادی کرم رهبر
جهاندارا ببزم و رزم و داد و مملکت گیری
توئی چون رستم و حاتم چو نوشروان و اسکندر
ترا در کار مهر و کین و در تزیین ملک و دین
خرد باعث کرم نافع سعادت یار و حق یاور
ترا ابن یمین دائم بنطق و عقل و چشم و دل
دعا گوی و رضا جوی و هنر بین و وفا گستر
ز برجیس و ز تیرو زهره و بهرام تا باشد
فلک قاضی ملک منشی و بزم آرای و رزم آور
ز هند و ترک و چین و روم بادت بنده بیش از حد
همه چون رای و چون خاقان و چون فغفور و چون قیصر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۴ - ایضاً له
حبذا دارالحدیثی کز معالی و شرف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١۶ - ایضاً له
حبذا آرامگاهی خوشتر از دار النعیم
وز پری رویان صدف کردار پر در یتیم
همچو چشم و چون دل عاشق پر آب و آتش است
لیک با حر جحیمش هست هم روح و نسیم
معتدل در وی هوا و متسع در وی فضا
محدثست از روی معموری ولی باشد قدیم
از فروغ جامهای روشنش چون جام می
بر زمین او هزاران مهر و مه بینی مقیم
آهک کافوروش اندوده بر آجر همی
خشت زرین را مطلا کرده ئی گوئی بسیم
خسته از بس روح و راحت کاندر و یابد همی
گوئیا در منزل عیسی فرود آمد کلیم
چون درو امراض با صحت مبدل میشود
نیست جز دارالشفائی کرده بنیادش حکیم
از نوادر باشد اینمنزل که در وی حاصلست
هم ثواب اندر عذاب و هم نعیم اندر جحیم
گر چه میگویند در حمام باشد دیو لیک
اندرو ار یار من با من پری باشد ندیم
خیز با ابن یمین ای مه بدین منزل خرام
تا بیابد در جحیم از حسن رخسارت نعیم
وز پری رویان صدف کردار پر در یتیم
همچو چشم و چون دل عاشق پر آب و آتش است
لیک با حر جحیمش هست هم روح و نسیم
معتدل در وی هوا و متسع در وی فضا
محدثست از روی معموری ولی باشد قدیم
از فروغ جامهای روشنش چون جام می
بر زمین او هزاران مهر و مه بینی مقیم
آهک کافوروش اندوده بر آجر همی
خشت زرین را مطلا کرده ئی گوئی بسیم
خسته از بس روح و راحت کاندر و یابد همی
گوئیا در منزل عیسی فرود آمد کلیم
چون درو امراض با صحت مبدل میشود
نیست جز دارالشفائی کرده بنیادش حکیم
از نوادر باشد اینمنزل که در وی حاصلست
هم ثواب اندر عذاب و هم نعیم اندر جحیم
گر چه میگویند در حمام باشد دیو لیک
اندرو ار یار من با من پری باشد ندیم
خیز با ابن یمین ای مه بدین منزل خرام
تا بیابد در جحیم از حسن رخسارت نعیم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣۶ - وله ایضاً
میمون بود چو طلعت فرخ لقای تو
دیدن علی الصباح رخ دلگشای تو
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
ای تاج خسروان زمان خاکپای تو
منت خدایرا که دگر پی بفال سعد
دیدم جمال صبح صفت با صفای تو
تا هست مملکت بسریر عروس ملک
داماد نامدست بفر و بهای تو
هر چند باشد اطلس گردون علم بزر
حقا که آستر نسزد بر قبای تو
معراج هفت پایه از آن ساخت تا رسد
کیوان بپاسبانی بام سرای تو
هر بامداد خسرو سیاره بنده وار
سر مینهد ز بهر شرف بر قفای تو
پیش از تو گفته قاضی افلاک را قدر
کامضای اوست مثبت حکم قضای تو
چون خلق عالم از تو بداد و دهش درند
ملک مؤبدست ز خالق سزای تو
اهل زمانه یکسره گر مرد و گر زنند
ز احسان تو شدند عبید و امای تو
حکم خدای کرد ترا حاکم جهان
حکمی چنین بجا که کند جز خدای تو
میخواست تا شود چو تو خصمت قضاش گفت
اینهم یکی دیگر ز امور خطای تو
چون در زمانه نیست کسی را مجال آنک
یارد شدن مخالف رأی و رضای تو
با آسمان بگو که بگردان قضای بد
او کیست کین قدر نکند از برای تو
خیزد ز آب شعله اگر بگذرد برو
تا بی ز آتش غضب جانگزای تو
از گوش زهره حلقه رباید بچابکی
نوک سنان نیزه دشمن ربای تو
ز آن تیغ آفتاب جهانگیر شد که هست
عکسی ز برق خنجر گوهر نمای تو
جوشن کند بسان زره بر تن عدوت
نوک سنان خنجر پولاد خای تو
چون در سخا کفت ید بیضا برآورد
قارون شود ز درگه جودت گدای تو
هر بخششی که ابر بهاری همی کند
سر جمله قطره ایست ز بحر عطای تو
شاها دلم امید ز جان برگرفته بود
از محنتی که دید ز شوق لقای تو
بازم رسید زندگی تازه چون وزید
بر من نسیم عاطفت جانفزای تو
من خود کیم چه مرتبه دارم که از کرم
کردست التفات بمن بنده رای تو
بر آفتاب اگر فکنی سایه از نشاط
گردد چو ذره رقص کنان در هوای تو
ابن یمین اگر زند این لاف زیبدش
از یمن آنکه هست مدایح سرای تو
کافتد زرشک تیر فلک در کمان چو زاغ
طوطی طبع من چو سراید ثنای تو
شاها چو من ز جان و دلت بنده گشته ام
از جان و دل چگونه نگویم دعای تو
تا در جهان بقا نبود با فنا بهم
بادا فنای خصم بهم با بقای تو
دیدن علی الصباح رخ دلگشای تو
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
ای تاج خسروان زمان خاکپای تو
منت خدایرا که دگر پی بفال سعد
دیدم جمال صبح صفت با صفای تو
تا هست مملکت بسریر عروس ملک
داماد نامدست بفر و بهای تو
هر چند باشد اطلس گردون علم بزر
حقا که آستر نسزد بر قبای تو
معراج هفت پایه از آن ساخت تا رسد
کیوان بپاسبانی بام سرای تو
هر بامداد خسرو سیاره بنده وار
سر مینهد ز بهر شرف بر قفای تو
پیش از تو گفته قاضی افلاک را قدر
کامضای اوست مثبت حکم قضای تو
چون خلق عالم از تو بداد و دهش درند
ملک مؤبدست ز خالق سزای تو
اهل زمانه یکسره گر مرد و گر زنند
ز احسان تو شدند عبید و امای تو
حکم خدای کرد ترا حاکم جهان
حکمی چنین بجا که کند جز خدای تو
میخواست تا شود چو تو خصمت قضاش گفت
اینهم یکی دیگر ز امور خطای تو
چون در زمانه نیست کسی را مجال آنک
یارد شدن مخالف رأی و رضای تو
با آسمان بگو که بگردان قضای بد
او کیست کین قدر نکند از برای تو
خیزد ز آب شعله اگر بگذرد برو
تا بی ز آتش غضب جانگزای تو
از گوش زهره حلقه رباید بچابکی
نوک سنان نیزه دشمن ربای تو
ز آن تیغ آفتاب جهانگیر شد که هست
عکسی ز برق خنجر گوهر نمای تو
جوشن کند بسان زره بر تن عدوت
نوک سنان خنجر پولاد خای تو
چون در سخا کفت ید بیضا برآورد
قارون شود ز درگه جودت گدای تو
هر بخششی که ابر بهاری همی کند
سر جمله قطره ایست ز بحر عطای تو
شاها دلم امید ز جان برگرفته بود
از محنتی که دید ز شوق لقای تو
بازم رسید زندگی تازه چون وزید
بر من نسیم عاطفت جانفزای تو
من خود کیم چه مرتبه دارم که از کرم
کردست التفات بمن بنده رای تو
بر آفتاب اگر فکنی سایه از نشاط
گردد چو ذره رقص کنان در هوای تو
ابن یمین اگر زند این لاف زیبدش
از یمن آنکه هست مدایح سرای تو
کافتد زرشک تیر فلک در کمان چو زاغ
طوطی طبع من چو سراید ثنای تو
شاها چو من ز جان و دلت بنده گشته ام
از جان و دل چگونه نگویم دعای تو
تا در جهان بقا نبود با فنا بهم
بادا فنای خصم بهم با بقای تو
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵۶ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد وزیر و تعریف سرائی که نوبنیاد نهاده
دلا گر میل آن داری که خلد جادوان بینی
و گر باغ ارم خواهی که در عالم عیان بینی
نظر بهر تماشا را بر این عالی سرا افکن
که تا از غایت نزهت همین بینی همان بینی
سراها در جهان سازند و خود عادت چنین باشد
سرائی ساخت کس هرگز که اندر وی جهان بینی
از آنساعت که شد باز این در میمون بفیروزی
در او اقبال را بسته بفراشی میان بینی
فراز سطح ایوانش که با چرخست هم زانو
شبان تا روز کیوان را مسیر پاسبان بینی
همای اوج گردونرا که خورشیدست نام او
بزیر سایه سقفش نهاده آشیان بینی
ز عکس خشتهای صحن و صورتهای سقف او
فلک پر ماه و خوریابی زمین پر انس و جان بینی
هوایش معتدل زا نسان که در وی صورت بیجان
سخنگو وز گفتارش صدا را ترجمان بینی
ز روی خاصیت طبعش چنان صحت همی بخشد
که در وی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
مگر جنات عدنست این که چشم اندر فضای او
بهر جانب که بگشائی دری در بوستان بینی
چو خلقان جهانرا شد جنابش قبله حاجت
روان چون قبله سوی او هزاران کاروان بینی
زمینش را چو بسپارد وزیر عالم عادل
ز عز پایبوس او سر اندر آسمان بینی
وزیر عالم عادل علاءالدین محمد آن
که دائم رأی پیرش را قرین بخت جوان بینی
زعدل عالم آرایش نشاید گر عجب داری
که اندر حفظ بره گرگ را همچون شبان بینی
سرای کون را معمار چون عدلش بود زین پس
بسان بیت معمور از فساد اندر امان بینی
درین خرم سرا دائم بشادی باد تا جائی
که چون ابن یمین پیر سپهرش مدح خوان بینی
و گر باغ ارم خواهی که در عالم عیان بینی
نظر بهر تماشا را بر این عالی سرا افکن
که تا از غایت نزهت همین بینی همان بینی
سراها در جهان سازند و خود عادت چنین باشد
سرائی ساخت کس هرگز که اندر وی جهان بینی
از آنساعت که شد باز این در میمون بفیروزی
در او اقبال را بسته بفراشی میان بینی
فراز سطح ایوانش که با چرخست هم زانو
شبان تا روز کیوان را مسیر پاسبان بینی
همای اوج گردونرا که خورشیدست نام او
بزیر سایه سقفش نهاده آشیان بینی
ز عکس خشتهای صحن و صورتهای سقف او
فلک پر ماه و خوریابی زمین پر انس و جان بینی
هوایش معتدل زا نسان که در وی صورت بیجان
سخنگو وز گفتارش صدا را ترجمان بینی
ز روی خاصیت طبعش چنان صحت همی بخشد
که در وی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
مگر جنات عدنست این که چشم اندر فضای او
بهر جانب که بگشائی دری در بوستان بینی
چو خلقان جهانرا شد جنابش قبله حاجت
روان چون قبله سوی او هزاران کاروان بینی
زمینش را چو بسپارد وزیر عالم عادل
ز عز پایبوس او سر اندر آسمان بینی
وزیر عالم عادل علاءالدین محمد آن
که دائم رأی پیرش را قرین بخت جوان بینی
زعدل عالم آرایش نشاید گر عجب داری
که اندر حفظ بره گرگ را همچون شبان بینی
سرای کون را معمار چون عدلش بود زین پس
بسان بیت معمور از فساد اندر امان بینی
درین خرم سرا دائم بشادی باد تا جائی
که چون ابن یمین پیر سپهرش مدح خوان بینی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
خوشست آن پسته ی خندان و خوش آن گفتارت
خوشست آن سرو خرامان و خوش آن رفتارت
یاد صحت ببرد از دل صاحب نظران
چشم شیرافکن آهو شکن بیمارت
به توهم ز رخت گر بربایم بوسی
بنماید اثرش نازکی رخسارت
دهنت نیست به تحقیق و کس ار گفت که هست
هیچ دانی ز چه گفت از شکرین گفتارت
چون دل لاله سیه شد دلم از غم که مباد
ناگهان سبزه نشیند ز بر گلنارت
کم بود بنده ی دلسوز ترت ز ابن یمین
گر چه به ز ابن یمین بنده بود بسیارت
خوشست آن سرو خرامان و خوش آن رفتارت
یاد صحت ببرد از دل صاحب نظران
چشم شیرافکن آهو شکن بیمارت
به توهم ز رخت گر بربایم بوسی
بنماید اثرش نازکی رخسارت
دهنت نیست به تحقیق و کس ار گفت که هست
هیچ دانی ز چه گفت از شکرین گفتارت
چون دل لاله سیه شد دلم از غم که مباد
ناگهان سبزه نشیند ز بر گلنارت
کم بود بنده ی دلسوز ترت ز ابن یمین
گر چه به ز ابن یمین بنده بود بسیارت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
یا رب این پسته شیرین چه شکر گفتارست
و آن چه شکل است و شمایل چه قد و رفتارست
زهره شد ماه شب چارده را حلقه بگوش
یا بنا گوش چو سیم و گهر شهوارست
بسکه در پای گل از حسرت او خار شکست
تا بدید آنکه گل عارض او بی خارست
اوست کز زلف و رخش گلشن جانرا همه سال
سنبل غالیه بوی و ورق گلنارست
پسته را از حسد غنچه خندانش دلیست
نیمه ئی خون و دگر نیمه ازو زنگارست
نرگسش خون دلم خورد و ازو نیست دریغ
شربتش چون ندهم خاصه چنین بیمارست
دل نیارم که نگهدارم از آن جان جهان
ز آنکه پیوسته دلم در پی آن دلدار است
هر که در صورت او بنگرد و جان ندهد
آدمی نیست یقین صورت بر دیوارست
در جهان ز ابن یمین وصف لبش هر که شنید
آفرین کرد بر او گفت شکر گفتار است
و آن چه شکل است و شمایل چه قد و رفتارست
زهره شد ماه شب چارده را حلقه بگوش
یا بنا گوش چو سیم و گهر شهوارست
بسکه در پای گل از حسرت او خار شکست
تا بدید آنکه گل عارض او بی خارست
اوست کز زلف و رخش گلشن جانرا همه سال
سنبل غالیه بوی و ورق گلنارست
پسته را از حسد غنچه خندانش دلیست
نیمه ئی خون و دگر نیمه ازو زنگارست
نرگسش خون دلم خورد و ازو نیست دریغ
شربتش چون ندهم خاصه چنین بیمارست
دل نیارم که نگهدارم از آن جان جهان
ز آنکه پیوسته دلم در پی آن دلدار است
هر که در صورت او بنگرد و جان ندهد
آدمی نیست یقین صورت بر دیوارست
در جهان ز ابن یمین وصف لبش هر که شنید
آفرین کرد بر او گفت شکر گفتار است
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ماهروی من اگر پرده ز رخ بگشاید
فلک از عکس ویم ماه دگر بنماید
گر ببیند رخ چون آتش رخشنده در آب
دل خود را چو دل خلق جهان برباید
چون رقم بر بقم از نیل صبوحیش زنند
دیده بر نیل رخم آب بقم بگشاید
عشق را طعنه دشمن نکند دور ز دل
هیچکس پیکر خورشید بگل ننداید
از غم رسته دندانش چو لولو است مرا
جزع مانند صدف گوهر تر میزاید
میکند میل رسن بازی زلفش دل من
این چه سودای محالست که می پیماید
چون بر آرد بزبان ابن یمین وصف لبش
هست ماننده طوطی که شکر میخاید
فلک از عکس ویم ماه دگر بنماید
گر ببیند رخ چون آتش رخشنده در آب
دل خود را چو دل خلق جهان برباید
چون رقم بر بقم از نیل صبوحیش زنند
دیده بر نیل رخم آب بقم بگشاید
عشق را طعنه دشمن نکند دور ز دل
هیچکس پیکر خورشید بگل ننداید
از غم رسته دندانش چو لولو است مرا
جزع مانند صدف گوهر تر میزاید
میکند میل رسن بازی زلفش دل من
این چه سودای محالست که می پیماید
چون بر آرد بزبان ابن یمین وصف لبش
هست ماننده طوطی که شکر میخاید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
ای لعل آبدارت آتش فکنده در مل
بر باد داده حسنت چون خاک خرمن گل
هم خط مشکبارت اثبات دور کرده
هم زلف تو دلایل آورده بر تسلسل
خطیست گرد لعلت یا طوطی شکر چین
یا زاغ شد شناور بر روی چشمه مل
تا چند چشم مستت بندد بسحر خوابم
تا کی خیال زلفت با من کند تطاول
بوسی ز لعل میگون گر میدهد بجانی
سودای تست ایدل بشتاب بی تأمل
گوئی که روز روشن از تیره شب بر آمد
باد صبا چو یکسو کرد از جبینت کاکل
هر چند کاکل تو دل بر دو قصد جان کرد
نشگفت اگر عذارت پوشد زره ز سنبل
ابن یمین نگیرد آرام جز بکویت
گلزار زیبد الحق آرامگاه بلبل
بر باد داده حسنت چون خاک خرمن گل
هم خط مشکبارت اثبات دور کرده
هم زلف تو دلایل آورده بر تسلسل
خطیست گرد لعلت یا طوطی شکر چین
یا زاغ شد شناور بر روی چشمه مل
تا چند چشم مستت بندد بسحر خوابم
تا کی خیال زلفت با من کند تطاول
بوسی ز لعل میگون گر میدهد بجانی
سودای تست ایدل بشتاب بی تأمل
گوئی که روز روشن از تیره شب بر آمد
باد صبا چو یکسو کرد از جبینت کاکل
هر چند کاکل تو دل بر دو قصد جان کرد
نشگفت اگر عذارت پوشد زره ز سنبل
ابن یمین نگیرد آرام جز بکویت
گلزار زیبد الحق آرامگاه بلبل
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ایصنم گلعذار ای بت سیمین ذقن
ای شه خوبان چین ای مه هر انجمن
غمزه تو جان شکار طره تو دل شکن
فتنه ملکی و دین آفت جانی و تن
حسن تو رشک بهار قد تو سرو چمن
خال خوشت عنبرین زلف تو مشکین رسن
لعل تو گوهر نثار لفظ تو در عدن
زلف تو پر تاب و چین جزع تو پر مکر و فن
موی تو رشک تتار روی تو ماه ختن
در لب تو جان دفین بر تو جهان مفتتن
گل ز رخت شرمسار از تو خجل نسترن
تیره ز تو یاسمین خیره ز تو یاسمن
روی تو چون لاله زار قد تو چون نارون
دل ز فراقت حزین جان ز غمت ممتحن
کوی تو دارالقرار دل ز تو بیت الحزن
عاشقت ابن یمین ای تو و ثن من شمن
ای شه خوبان چین ای مه هر انجمن
غمزه تو جان شکار طره تو دل شکن
فتنه ملکی و دین آفت جانی و تن
حسن تو رشک بهار قد تو سرو چمن
خال خوشت عنبرین زلف تو مشکین رسن
لعل تو گوهر نثار لفظ تو در عدن
زلف تو پر تاب و چین جزع تو پر مکر و فن
موی تو رشک تتار روی تو ماه ختن
در لب تو جان دفین بر تو جهان مفتتن
گل ز رخت شرمسار از تو خجل نسترن
تیره ز تو یاسمین خیره ز تو یاسمن
روی تو چون لاله زار قد تو چون نارون
دل ز فراقت حزین جان ز غمت ممتحن
کوی تو دارالقرار دل ز تو بیت الحزن
عاشقت ابن یمین ای تو و ثن من شمن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
بر بیاض مه سواد خط عنبر ساش بین
برگل سوری طراز سنبل رعناش بین
خسرو ملک ملاحت آن بت شیرین لبست
بر سر منشور حسن ابروی چون طغراش بین
کج نظر گر نیستی بگشای چشم دور بین
کسوت لطف الهی راست بر بالاش بین
ایدل از تلخی جور او مکن ابرو ترش
چون الف اندر میان جان شیرین جاش بین
ور ندیدی شاخ سنبل سر فشان در پای سرو
قد چون سرو روان و زلف سر تا پاش بین
خضر را خواهی که بینی بر لب آبحیات
شهپر طوطی بگرد شکر گویاش بین
ایکه پندم میدهی یکره بکویش بر گذر
تا مرا معذور داری خنده زیباش بین
گفتمش جانرا ببوسی با تو سودا میکنم
خنده زد بر من بطعنه گفت آن سوداش بین
میخورد خون دل ابن یمین میگون لبش
ور ز من باور نداری سرخی لبهاش بین
برگل سوری طراز سنبل رعناش بین
خسرو ملک ملاحت آن بت شیرین لبست
بر سر منشور حسن ابروی چون طغراش بین
کج نظر گر نیستی بگشای چشم دور بین
کسوت لطف الهی راست بر بالاش بین
ایدل از تلخی جور او مکن ابرو ترش
چون الف اندر میان جان شیرین جاش بین
ور ندیدی شاخ سنبل سر فشان در پای سرو
قد چون سرو روان و زلف سر تا پاش بین
خضر را خواهی که بینی بر لب آبحیات
شهپر طوطی بگرد شکر گویاش بین
ایکه پندم میدهی یکره بکویش بر گذر
تا مرا معذور داری خنده زیباش بین
گفتمش جانرا ببوسی با تو سودا میکنم
خنده زد بر من بطعنه گفت آن سوداش بین
میخورد خون دل ابن یمین میگون لبش
ور ز من باور نداری سرخی لبهاش بین
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
آمد آن سرو سهی بر رخ نقاب انداخته
سایه شعر سیه بر آفتاب انداخته
بر کشیده لاله گلبوی را نیل صبوح
سنبل سیراب را در پیچ و تاب انداخته
عارضش غرق عرق از می ولی با رنگ و بوی
بود گوئی سیب سرخ اندر گلاب انداخته
تار باید دل ز هشیاران و پنداری که هست
نرگس مست ترا در نیم خواب انداخته
کرده چوگان از کمند زلف مشک افشان خویش
گوی دلها را زغم در اضطراب انداخته
در هوای آتش رخسار چون گلنار تو
من چو نیلوفر سپر بر روی آب انداخته
از هوای خاک پایش آب چشم پر نمم
آتش اندوه را در التهاب انداخته
در دل ابن یمین مهر رخ چون ماه تو
گنج آبادست در کنج خراب انداخته
سایه شعر سیه بر آفتاب انداخته
بر کشیده لاله گلبوی را نیل صبوح
سنبل سیراب را در پیچ و تاب انداخته
عارضش غرق عرق از می ولی با رنگ و بوی
بود گوئی سیب سرخ اندر گلاب انداخته
تار باید دل ز هشیاران و پنداری که هست
نرگس مست ترا در نیم خواب انداخته
کرده چوگان از کمند زلف مشک افشان خویش
گوی دلها را زغم در اضطراب انداخته
در هوای آتش رخسار چون گلنار تو
من چو نیلوفر سپر بر روی آب انداخته
از هوای خاک پایش آب چشم پر نمم
آتش اندوه را در التهاب انداخته
در دل ابن یمین مهر رخ چون ماه تو
گنج آبادست در کنج خراب انداخته
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
در باغ حسن سرو روانی به راستی
دور از تو چشم بد همه جانی به راستی
وقت صبوح با لب خندان بسان صبح
بنمای رخ که سرو روانی به راستی
بگشای لب که وقت سخن در شاهوار
از لعل آبدار نشانی به راستی
آزاد سرو را نرسد با قدت عناد
گر خط بندگیش ستانی به راستی
با شاخ سدره دعوی بالا اگر کنی
حالی به منتهاش رسانی به راستی
دارم گمان کز آن منی سرکشی مکن
باشد که گردد از تو گمانی به راستی
بر چشم جویبار من ای سرو خوش خرام
بنشین بناز کز در آنی به راستی
کرد آب چشم ابن یمین آشکار کو
دارد نظر به دوست نهانی به راستی
دور از تو چشم بد همه جانی به راستی
وقت صبوح با لب خندان بسان صبح
بنمای رخ که سرو روانی به راستی
بگشای لب که وقت سخن در شاهوار
از لعل آبدار نشانی به راستی
آزاد سرو را نرسد با قدت عناد
گر خط بندگیش ستانی به راستی
با شاخ سدره دعوی بالا اگر کنی
حالی به منتهاش رسانی به راستی
دارم گمان کز آن منی سرکشی مکن
باشد که گردد از تو گمانی به راستی
بر چشم جویبار من ای سرو خوش خرام
بنشین بناز کز در آنی به راستی
کرد آب چشم ابن یمین آشکار کو
دارد نظر به دوست نهانی به راستی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
دلدار گفت لوح دل از نقش من بشوی
گفتم که تلخ از آنلب شکر فشان مگوی
من لوح دل نشویم از آن نقش دلفریب
دست از من آنکه میدهدم پند گو بشوی
آمد زمان آنکه صبا خیزد از چمن
همچون نسیم طره دلدار مشکبوی
از ناله های بلبل خوشگو ز عشق گل
دل نرم کرد گر چه بود سخت تر ز روی
چون گل شکفت خیز گر آزاده ئی چو سرو
جز بر کنار آب نشستنگهی مجوی
در پای سرو و سوسنت ار دست میدهد
فرصت شمر بجز ره آزادگی مپوی
گر وصل دوست دست دهد خانه گلشن است
با سرو سیم ساق چه حاجت کنار جوی
چون هست عارضش گل سیراب کو مخند
با قد چون صنوبرا و سرو گو مروی
ابن یمین ز ضربت چوگان زلف او
دارد دل شکسته و سرگشته همچو گوی
گفتم که تلخ از آنلب شکر فشان مگوی
من لوح دل نشویم از آن نقش دلفریب
دست از من آنکه میدهدم پند گو بشوی
آمد زمان آنکه صبا خیزد از چمن
همچون نسیم طره دلدار مشکبوی
از ناله های بلبل خوشگو ز عشق گل
دل نرم کرد گر چه بود سخت تر ز روی
چون گل شکفت خیز گر آزاده ئی چو سرو
جز بر کنار آب نشستنگهی مجوی
در پای سرو و سوسنت ار دست میدهد
فرصت شمر بجز ره آزادگی مپوی
گر وصل دوست دست دهد خانه گلشن است
با سرو سیم ساق چه حاجت کنار جوی
چون هست عارضش گل سیراب کو مخند
با قد چون صنوبرا و سرو گو مروی
ابن یمین ز ضربت چوگان زلف او
دارد دل شکسته و سرگشته همچو گوی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٩