عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
شب‌ که دل از یأس مطلب باده‌ای در جام‌ کرد
یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نام‌کرد
برنمی‌آید سپند من به استیلای شوق
از جرس باید دل بی‌انفعالم وام‌ کرد
چشم من شد پرده ی زنبور و بیداری ندید
غفلت آخر حشر من درکسوت با دام‌کرد
آبم از شرم عدم‌ کز هستی بیحاصلم
آرمیدن‌کوشش و بیمطلبی ابرام‌کرد
شعله‌ای بودم‌کنون خاکسترم مفت طلب
سوختن عریانی‌ام راجامهٔ احرام کرد
در پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار
خاک ما باری طواف دیدهٔ ایام کرد
قرب هم در خلوت تحقیق‌گنجایش نداشت
دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام‌ کرد
از تعلق سنگسار شهرت آزادی‌ام
الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد
اینقدر در بند خوابش از ناتوانی مانده‌ایم
عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد
دل به یاد مستی چشم حجاب‌آلوده‌ای
آب‌گردید از حیا چندانکه می در جام‌ کرد
جادهٔ سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت
بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کرد
عشرت‌ما چون نگه از بس تنک‌سرمایه است
سایهٔ مژگان تواند صبح ما را شام‌ کرد
می‌رود صبح و اشارت می‌کندکای غافلان
تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرام‌کرد
یک قلم بیدل غبار وحشت نظاره‌ایم
عشق نتوانست ما را بی‌تحیر رام‌ کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۷
عجز طاقت به‌ گرفتاری غم شادم‌ کرد
یاس بی‌بال و پری از قفس آزادم ‌کرد
کو خم دام تعلق چه ‌کمند اسباب
اینقدرها به قفس خاطر صیادم کرد
عافیت مزد فراموشی حالم شمرید
درد عشقم به تکلف نتوان یادم‌کرد
نوحه‌ای دارم و جان می‌کنم از قامت خم
آه ازین تیشه‌ که هم پیشهٔ فرهادم‌ کرد
غافل از زشتی اعمال دمیدم هیهات
عشق پیش‌ از نگه منفعل ایجادم کرد
سعی بیهوده ندانم به کجایم می‌برد
نفس سوخته شد سرمه‌ که فریادم ‌کرد
گفتم انشا کنم از عالم مطلب سبقی
شرم اظهار زبان عرق ارشادم کرد
چون خط جاده ز بس منتخب تسلیمم
هرکه آمد به سر از نقش قدم صادم‌کرد
گره ضبط نفس نسخهٔ‌ گوهر دارد
وضع خاموش به علم ادب استادم کرد
نفی هنگامهٔ هستی چه تنزه‌ که نداشت
شیشه بر سنگ زدن رشک پریزادم ‌کرد
نقص هم بی‌اثری نیست ز تقلید کمال
فقر ما را اگر الله نکرد آدم‌کرد
محو کیفیت نیرنگ وفایم بیدل
آنکه می‌خواست فراموش کند یادم کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
گر کمال اختیار خواهم کرد
نیستی آشکار خواهم کرد
جیب هستی قماش رسوایی‌ست
به نفس تار تار خواهم کرد
صفر چندی‌ گر از میان بردم
یک خود را هزار خواهم‌کرد
کس سوال مرا جواب نگفت
ناله در کوهسار خواهم کرد
دور گل گر گذشت گو بگذر
یک‌، دو ساغر بهار خواهم کرد
شوق تا انحصار نپذیرد
وصل را انتظار خواهم ‌کرد
داغ آهی اگر بهار کند
سرو و گل اعتبار خواهم‌ کرد
گر به خلدم برند و گر به جحیم
یاد آن گلعذار خواهم کرد
اینقدر جرم ننگ عفو مباد
هرچه کردم دوبار خواهم کرد
صد فلک انتظار می‌بالد
با که خود را دچار خواهم‌ کرد
انجمن‌ گر دلیل عبرت نیست
سیر شمع مزار خواهم کرد
در عدم آخر از هوای خطی
خاک خود را غبار خواهم ‌کرد
وضع‌ آغوش وصل‌ ممکن نیست
از دو عالم کنار خواهم کرد
آسمان سرنگون بیکاری‌ست
من‌که هیچم چه‌ کار خواهم ‌کرد
بیدل از صحبتم کنار گزین
فرصتم من فرار خواهم کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
دورگردون تا دماغ جام عیشم تازه‌کرد
پیکرم چون ماه یکسر طعمهٔ خمیازه کرد
گو دو روزم نسخهٔ فطرت پریشا‌نی‌کشد
چشم بستن خواهد اجزای هوس شیرازه‌کرد
رونق شام و سحر پر انفعال آماده است
چهرهٔ زنگی به خون زین بیش نتوان غازه ‌کرد
شهرت صبح از غبار رفته بر باد است و بس
سرمه‌گردیدن جهانی را بلند آوازه‌کرد
کس سر مویی برون زین خانه نتوانست رفت
وقف هر دیوار اگر چون شانه صد دروازه‌کرد
خاک‌گردیدن یقینم شدعرق‌کردم ز شرم
این تیمم نشئهٔ عبرت وضوبم تازه‌کرد
بیدل اینجا ذره تا خورشید لبریز غناست
ساغر ما را فضولی غافل از اندازه کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانه‌کرد
قلقل این شیشه رفتار مرا مستانه‌کرد
با رطوبتهای پیری برنیامد پیکرم
از نم این برشکال آخرکمانم خانه‌کرد
دل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست
ازتکلف موی چینی را نباید شانه‌کرد
پیش از ایجاد امتحان سخت‌جانیهای عشق
تیغ ابروی بتان را سر بسر دندانه‌ کرد
خانمانسوز است فرزندی ‌که بیباک اوفتد
اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه کرد
حسن در هر عضوش آغوش صلای ‌عاشق است
شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه‌ کرد
عالمی ز لاف دانش ربط جمعیت‌گسیخت
خوشه را یک سر غرور پختگی ها دانه ‌کرد
هیچکس یارب جنون مغرور خودبینی مباد
آشناییهای خویشم از حیا بیگانه کرد
صد جنون مستی است در خاک خرابات غرض
حلقه بر درها زدن ما را خط پیمانه‌ کرد
تاگشودم چشم یاد بستن مژگان نماند
عبرت این انجمن خواب مرا افسانه‌ کرد
عمرها بیدل ز-‌شم خلق پنهان زفستفم
عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانه‌ کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
پای طلب دمی‌که سر از دل برآورد
چون تار شمع جاده ز منزل برآورد
چون سایه خاک مال تلاش فسرده‌ام
کو همتی ‌که پایم ازین گل برآورد
دل داغ ریشه‌ای‌ست‌که هرگه نموکند
چون شمع ازتوقع حاصل برآورد
خط غبار من‌که رساند به‌کوی یار
این نامه را مگرپر بسمل برآورد
هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق
آغوش سر ز زخم حمایل برآورد
جون شمع لرزه در جگر از ترزبانی‌ام
ای شیوه‌ام مباد ز محفل برآورد
در وادیی‌ که غیرت لیلی درد نقاب
مجنون سربریده زمحمل برآورد
ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند
گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد
بنیاد این خرابه به آبی نمی‌رسد
تاکی‌کسی عرق‌کند وگل برآورد
بر آستان رحمت مطلق بریدنی‌ست
دستی‌که مطلب از لب سایل برآورد
بید‌ل نفس‌گر از در ابرام بگذرد
عشقش چه ممکن است‌که از دل برآورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به‌در آورد
نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به‌در آورد
به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولی‌ات
که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به‌در آورد
به‌گداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن
که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت به‌درآورد
به قبول و رد، مطلب سبب‌،‌که غرور چرخ جنون حسب
به دری‌ که خواندت از ادب ز همان درت به ‌در آورد
ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان
نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت به‌در آورد
به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری
که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت به‌در آورد
اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا
نگهی‌که‌گردش رنگ ما خط ساغرت به‌در آورد
ز طواف‌کعبه‌که می‌رسد به حضور مقصد آرزو
من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به ‌در آورد
ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد‌نت نشان
مگر آنکه جامهٔ رنگ‌ ما عرق از برت به‌در آورد
من بیدل از خم طره‌ات به‌کجا روم ‌که سپهر هم
سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت به‌در آورد؟
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد
شکوه درونش هر دو عالم به یک دل جمع تنگ‌گیرد
جو شمع ‌کاش از خیال شوکت طبیعت غافل آب‌ گردد
که سر فرازد به اوج‌ گردون و راه‌ کام نهنگ‌ گیرد
ز مکتب اعتبار دنیا ورق سیه‌کردن است و رفتن
درین خم نیل جامهٔ‌کس به جز سیاهی چه رنگ‌گیرد
گهر نی‌ام تا درین محیطم بود به عرض وقار سودا
حباب معذور بادسنجم ترازوی من چه سنگ‌ گیرد
ز خجلت اعتبار باطل اگرگذشتم ز من چه حاصل
کجاست دامن فرصت اینجا که با تو گویم درنگ‌ گیرد
ز حرف طاقت‌گداز لعلت دمی به جرات دچار گردم
که همچو یاقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ‌ گیرد
به پاس دل ناکجا خورد خون بهار نازی‌که ازلطافت
حنای‌دستش‌سیاهی آرد چو شمع ‌اگر گل به‌چنگ‌ گیرد
ز چنگ ‌آفت‌ کمین‌ گردون‌ کجا رود کس چه چاره سازد
پی رمیدن ‌گم است آنجاک ه راه آهو ، پلنگ‌ گیرد
ز تیره‌ طبعان وقت بگسل‌، مخواه ننگ وبال بز دل
ازبن‌که بینی نقوش باطل خوش‌ست آیینه زنگ‌گیرد
درین‌ جنون‌زار فتنه سامان‌، به شعله‌ کاران ‌کذب و بهتان
مجوش چندان‌ که عالمی را نفس به دود تفنگ ‌گیرد
مدم به طبع درشت ظالم فسون تاثیر مهربیدل
هزار آتش نفس‌ گدازد که آب خشکی ز سنگ ‌گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۵
گر شوق پی مطلب نایاب نگیرد
سرمشق رم از عالم اسباب نگیرد
با تشنه ‌لبی ساز و مخور آبی از این بحر
تا حلق تو را تنگ چو گرداب نگیرد
آن دل ‌که تپیدن فکند قرعهٔ وصلش
حیف است‌ که آیینه به سیماب نگیرد
محتاج کریمان نشود مفلس قانع
سرچشمهٔ آیینه زبحرآب نگیرد
صیّاد اسیران محبّت خم ابروست
کس ماهی این بحر به قلاب نگیرد
از نور هدایت نبرد بهره سیه‌بخت
چون سایه‌ که رنگ از گل مهتاب نگیرد
دل مست جنون است بگویید خرد را
امروز سراغ من بیتاب نگیرد
از بس به مراد دو جهان دست فشاندم
گر زلف شوم دامن من تاب نگیرد
منظور حیا ضبط نگاهیست و گر نه
سر پنجهٔ مژگان بتان خواب نگیرد
در حلقهٔ خامش ‌نفسان در دل باش
تا هیچکست نکته در این باب نگیرد
ہنیاد تو تا چند شود سدّ ره عمر
بیدل‌ کف خاکی ره سیلاب نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
تدبیر عنان من پر شور نگیرد
هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد
دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم
چینی‌ که به مویی سر فغفور نگیرد
در خلق خجالت‌کش تحصیل‌کمالم
برخرمن من خرده مگر مور نگیرد
با من چو کلف بخت سیاهی‌ست‌ که صدسال
در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد
نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم
معیار کمالم کسی ‌‌از دور نگیرد
محرومی شوق ارنی سخت عذابی‌ست
جهدی‌که خروش تو ره طور نگیرد
عریانی از اسباب جهان مغتنم انگار
تا بند گریبان تو هر گور نگیرد
قطع امل الفت دل عقد محال است
چندان ببر این تاک ‌که انگور نگیرد
ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست
نام تو همان به‌ که لب ‌گور نگیرد
بر منتظر وصل مفرما مژه بستن
انصاف‌، قدح از کف مخمور نگیرد
بیدل هدف ناوک آفات بزرگی‌ست
مه تا به ‌کمالش نرسد نور نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
راه فضولی ما هم در ازل حیا زد
تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد
صبحی زگلشن راز بوی نفس جنون‌ کرد
برهردماغ چون‌گل صد عطسه زین هوا زد
دل داغ بی‌نصیبی است از غیرت فسردن
دست که دامن ناز بر آتش حنا زد
سررشتهٔ نفس نیست چندان‌ کفیل طاقت
گر دل‌گره ندارد بر طبع ما چرا زد
در نیم‌ گردش رنگ دور نفس تمام است
جام هوس نباید بر طاق‌ کبریا زد
تا دل ازین نیستان یک ناله‌وار برخاست
چون ‌بند نی ضعیفی ‌صد تکیه ‌بر عصا زد
آرایش تحیر موقوف دستگاهیست
راه هزار جولان دامان نارسا زد
افلاس در طبایع بی‌شکوه فلک نیست
ساغر دمی ‌که بی می‌ گردید بر صدا زد
درکارگاه تقدیر دامان خامشی گیر
از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زد
با گرد این بیابان عمریست هرزه تازیم
در خواب ناز بودیم بر خاک ما که پا زد
آیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است
با دل دچارگشتن ما را به روی ما زد
بیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان
دستی که سودم از یأس بر گل تپانچه‌ها زد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
آنکه ما را به جفا سوخته یا می‌سوزد
نتوان ‌گفت چرا سوخته یا می‌سوزد
پیش چشمش نکنی حاصل هستی خرمن
که به یک برق ادا سوخته یا می‌سوزد
تاکی ای آینه زحمت‌کش صیقل باشی
خانه‌ات برق صفا سوخته یا می‌سوزد
تپشی چند که در بال و پر شعلهٔ ماست
ذوق پرواز رسا سوخته یا می‌سوزد
کس نفهمید که چون شمع در این محفل وهم
عالمی‌ سر به هوا سوخته یا می‌سوزد
نور انصاف ‌گر این است‌ که شاهان دارند
سایه در بال هما سوخته یا می‌سوزد
وهم اسباب مپیماکه دماغ مجنون
در سویدا همه را سوخته یا می‌سوزد
من و آهی ‌که اگر سرکشد از جیب ادب
از سمک تا به سما سوخته یا می‌سوزد
مشت آبی که درین دیر توان یافت کجاست
هرچه دیدیم چو ما سوخته یا می‌سوزد
تاکی از لاف ‌کند گرم دماغ املت
نفسی چند که واسوخته یا می‌سوزد
شش جهت شور سپندی ا‌ست ندانم بیدل
دل آواره‌ کجا سوخته یا می‌سوزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
دل مپرسید چرا سوخته یا می‌سوزد
هرچه شد باب وفا سوخته یا می‌سوزد
برق آن جلوه‌گراین است‌که من می‌بینم
خانهٔ آینه‌ها سوخته یا می‌سوزد
سوز عشق و دل افسرده زاهد هیهات
از شرر سنگ‌ کجا سوخته یا می‌سوزد
اثر از نالهٔ ارباب هوس بیزار است
برق تصویر که را سوخته یا می‌سوزد
غره صبر مباشید کزین لاله‌رخان
هرکه گردید جدا سوخته یا می‌سوزد
برق سودای تو در پرده اندیشهٔ ما
کس چه داند که چها سوخته یا می‌سوزد
رشحهٔ فیض قناعت بطلب ‌کاتش حرص
خرمن عمر ترا سوخته یا می‌سوزد
ساز هستی ‌که حریفان نفسش می‌خوانند
تا شود گرم نوا سوخته یا می‌سوزد
ای شرر ترک هوس ‌گیر که تا دم زده‌ای
نفس هرزه‌ درا سوخته یا می‌سوزد
کیست پرسد ز نمکدان لب او بیدل
کز چه زخم دل ما سوخته یا می‌سوزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
نشئه دودی است‌ که از آتش می می‌خیزد
نغمه گردی‌ست که ازکوچهٔ نی می‌خیزد
از لب نو خط او گر سخن ایجادکنم
جام را مو به تن از موجهٔ می می‌خیزد
پیرگشتی ز اثرهای امل عبرت‌گیر
ازکمان بهر شکستن رگ وپی می‌خیزد
پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر
گرد جولان همه را گرچه ز پی می‌خیزد
چه خیال‌ست به خون تا به‌گلو ننشیند
هرکه چون شیشه رگ گردن وی می‌خیزد
دل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست
اینقدر نقش تحیر ز چه شی می‌خیزد
عالمی سلسله پیرای جنون است اما
گردباد دگر از وادی حی می‌خیزد
سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد
جوهر از آینه با مصقله‌ کی می‌خیزد
مشو از آفت دمسردی پیری غافل
دود از طبع نفس موسم دی می‌خیزد
بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم
از دلم ناله به زنجیر چو نی می‌خیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
مباش غره به سامان این بنا که نریزد
جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد
مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی
عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد
به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم
همانقدر دم تیغت تنک‌نما که نریزد
قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان
نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد
به‌گوش منتظران ترانهٔ غم عشقت
فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم
کسی‌کجا برد این دانه زیر پا که نریزد
به باد رفتم و بر طبع‌کس نخورد غبارم
دگر چه سحرکند خاک بی‌عصا که نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی
گرفتم از مژه‌اش برکف دعا که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد
قدح به یاد توکج کرده‌ام بیا که نریزد
به این حنا که‌ گرفته است خون خلق به ‌گردن
اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد
غم مروت قاتل‌گداخت پیکر بیدل
مباد خون ‌کس ارزد به این بها که نریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۷
به ‌گرمی نگه از شعله تاب می‌ریزد
به نرمی سخن از گوهر آب می‌ریزد
طراوت عرق شرم را تماشا کن
چو برگ ‌گل ز نقابش ‌گلاب می‌ریزد
صبا به دامن آن زلف تا زند دستی
غبار شب ز دل آفتاب می‌ریزد
صفای خاطر ما آبیار جلوهٔ اوست
کتان شسته همان ماهتاب می ر‌یزد
به عالمی ‌که‌ کند عشق صنعت‌آرایی
چمن ز آتش و گلخن ز آب می‌ریزد
ز موج‌خیز غناکوه و دشت یک دپاست
خیال تشنه‌لب ما سراب می‌ریزد
به ذوق راحت از افتادگی مشو غافل
که لغزش مژه‌ها رنگ خواب می‌ریزد
بجو ز خاک‌نشینان سراغ ‌گوهر راز
که نقد گنج ز جیب خراب می‌ریزد
ذخیره‌ دل روشن نمی‌شود اسباب
که هرچه آینه‌گیرد درآب می‌ریزد
زمام‌ کار به تعجیل نسپری بیدل
که بال برق شرار از شتاب می‌ریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد
نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد
تک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد
به محیط می رسدم شنا عرقی اگربه حیا رسد
به فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشسته‌ام
پر صبح می‌کشم از بغل همه‌ گر نفس به هوا رسد
ز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان
همه جاست نشئه به شرط آن‌که دماغها به وفا رسد
نه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما
به سراغ‌گرد نفس‌کسی به‌کجا رسدکه به ما رسد
به‌گشاد دست‌ کرم قسم‌ که درین زیانکدهٔ ستم
نرسد به تهمت بستگی ز دری‌ که نان به‌گدا رسد
دل بینوا به‌کجا برد غم تنگدستی ومفلسی
مژه برهم آورد از حیاکه برهنه‌ای به قبا رسد
مگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعهٔ وفا
به فتادگی شکند عصا که فتاده‌ای به عصا رسد
به دعایی از لب عاجزان نگشوده‌ای در امتحان
که زآبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسد
به‌ کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی
مدو آنقدر به ره هوس‌ که به خواب آبله پا رسد
به قبول آن‌کف نازنین‌که‌کند شفاعت خون من
در صبر می‌زنم آنقدرکه بهار رنگ حنا رسد
سر رشتهٔ طرب آگهان به بهار می‌کشد از خزان
تو خیال بیدل اگر کنی زتو بگذرد به خدا رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
جایی‌ که شکوه‌ها به صف زیر و بم رسد
حلوای آشتی است دو لب‌گر به هم رسد
پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز
زان سفله شرم‌کن‌ که به جاه وحشم رسد
تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است
خط بی‌نسق شود چو به اوراق نم رسد
ساغرکش و، عیارکمال دماغ‌گیر
تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد
ناایمنی به عالم دل نارسیدن است
آهو ز رم برآید اگرتا حرم رسد
در دست جهد نیست عنان سبک‌روان
هرجا رسد خیال و نظر بی‌قدم رسد
قسمت نفس‌شمار درنگ و شتاب نیست
باور مکن ‌که نان شبت صبحدم رسد
ای‌ زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست
بنشین دمی‌ که قاصد ما از عدم رسد
هنگام انفعال حزین است لاف مرد
چون نم‌کشیدکوس برآواز خم رسد
یک قطره درمحیط تهی ازمحیط نست
ما را ز بخشش تو که داری چه کم رسد
بیدل ‌گشودن لبت افشای راز ماست
معنی به خط ز جاده شق قلم رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد
آنجه زیر قدم تست به دیدن نرسد
پیش از انجام تماشا همه افسانه شمار
دیدنی نیست که آخر به شنیدن نرسد
ای طرب در قفس غنچه پرافشان می‌باش
صبح ما رفت به جایی ‌که دمیدن نرسد
نخل یأسیم‌ که در باغ طرب‌خیز هوس
ثمر ما به تمنای رسیدن نرسد
بی‌طلب برگ دو عالم همه ساز است اما
حرص مشکل‌که به رنج طلبیدن نرسد
شرر کاغذت آمادهٔ صد پرواز است
صفحه آتش زن اگر مشق پریدن نرسد
نشود حکم قضا تابع تدبیرکسی
به‌گمان فلک افسون‌کشیدن نرسد
جوهری لازم آیینهٔ عریانی نیست
دامن ‌کسوت دیوانه به چیدن نرسد
مطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر
هر چه بر رنگ تند جز به پریدن نرسد
شرح چاک جگر از عالم تحریر جدست
آه اگر نامهٔ عاشق به دریدن نرسد
بیدل افسانهٔ راحت ز نفس چشم مدار
این نسیمی است‌ که هرگز به وزیدن نرسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۴
آه به درد عجز هم‌ کوشش ما نمی‌رسد
آبله‌گریه می‌کند اشک به پا نمی‌رسد
نغمهٔ‌ساز ما و من تفرقهٔ ‌دل است و بس
تا دو دلش نمی‌کنی لب به صدا نمی‌رسد
چند به فرصت نفس غره ی ناز زیستن
در چمنی ‌که جای ‌ماست بوی ‌هوا نمی‌رسد
تنگی این‌نه آسیا در پی دورباش ماست
ما دو سه دانه‌ایم لیک نوبت جا نمی‌رسد
خنده درین چمن خطاست‌ ناز شکفتگی‌ بلاست
تا نگذاردش عرق‌ گل به حیا نمی‌رسد
سخت ز هم‌گذشتهٔم زحمت ناله‌کم دهید
بر پی‌کاروان ما بانگ درا نمی‌رسد
مقصد بی بر چنار نیست به غیر سوختن
دست به چرخ برده‌ایم لیک دعا نمی‌رسد
سایه بهٔمن عاجزی ایمن ازآب و آتش است
سر به زمین فکنده را هیچ بلا نمی‌رسد
در تو هزار جلوه است کز نظرت نهفته‌اند
ترک خیال و وهم کن آینه وانمی‌رسد
قاصد وصل در ره است منتظرپیام باش
آنچه به‌ما رسیدنی‌ست تا به‌کجا نمی‌رسد
کوشش موج و قطره‌ها همقدم است با محیط
هرکه به هر کجا رسد از تو جدا نمی‌رسد
عجز بساط اعتبار از مدد غرور چند
بنده به خود نمی‌رسد تا به خدا نمی‌رسد
ربط وفاق جزوها پاس رعایت‌ کل ‌ست
زخم جدایی دو تار جز به قبا نمی‌رسد
بر درکبریای عشق بارگمان و وهم نیست
گر تو رسیده‌ای به او بیدل ما نمی‌رسد