عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان شبی از شب های جوانی
در جوانی چنان که میدانی
بزمها داشتم به پنهانی
پیشم آمد شبی بلایه زنی
نه زنی، آفتاب انجمنی
چه زنی بوستان زیبایی
چه زنی سرو ناز رعنایی
سرو قدی و نار پستانی
سیم ساقی سفید دندانی
چشم چون دیدهٔ غزال سیاه
کفلی گرد چون چهاردهٔ ماه
زلفهایش نه مشکی ونه بخور
گردنش استوانهای ز بلور
سینهای پهن و صاف و برجسته
کمری تنگ بر میان بسته
بازوانی دراز و صاف و لطیف
نوک انگشتها خدنگ و ظریف
زلفهایش به طرز نو چیده
روی هم حلقه حلقه خوابیده
طرّه بگذشته از بناگوشش
لیک ننهاده پای بر دوشش
سرخ کرده لبان ز خون بشر
لب بالا ز زیر نازکتر
روی بیضیش به ز ماه تمام
رنگ او چون شکوفهٔ بادام
صف دندانش از میان دو لب
میدرخشید چون ستاره به شب
زن مگو جسته حوریئی ز جنان
زن مگو جان و جان مگو جانان
به ظریفی ز هوش چابکتر
به لطیفی ز فکر نازکتر
از لطافت به بر نمیآمد
وز صفا در نظر نمیآمد
بود سرویجوان و شوخ و لطیف
گر بود سرو را دو ساق ظریف
ساقهایش کشیده و مقبول
روح شهوت در آن نموده حلول
داشت جورابی از پرند بهپای
نیمرنگ و لطیف و ساقنمای
چادری بر سر از حریر سیاه
چون ثوابی نهان به زیر گناه
نه سیه نه کبود، رنگ حریر
چون کنار افق سحرگه تیر
داشت پیراهنی حریر بهبر
که چو بر پا ستادی آن دلبر
دیده میشد ز زیر پیراهن
کتف و پستان و ران و باقی تن
کلماتش ز قند شیرینتر
دو لب از برگ لاله رنگینتر
هم نمک بود و هم طبرزد بود
شور و شیرین که دل نمیزد بود
لوده و رند و دلکش و دلبند
مَشتیو شوخوشوخچشم و لوند
داشت زنجیرکی ز زرٌ عیار
به مُچ دست راست شاهدوار
یعنیایندستبوسه گاه کسی است
کهبهدستشازین متاع بسی است
کیفی آویخته زدست دگر
بر لب کیف او زهی از زر
یعنیآنراکه کیف خواهد و حال
کیف باید ز نقد مالامال
محترم بود ومحترم نامش
داشتم احترام و اکرامش
چادر از برگرفت و پیچه ز سر
من چو چادرگرفتمش در بر
به مکیدن نداشت لعلش تاب
به دهن نارسیده میشد آب
بنشستیم و باده نوشیدیم
گرم گفتیم وگرم جوشیدیم
تار بگرفت و برکشید آواز
این غزل را بخواند در شهناز
بزمها داشتم به پنهانی
پیشم آمد شبی بلایه زنی
نه زنی، آفتاب انجمنی
چه زنی بوستان زیبایی
چه زنی سرو ناز رعنایی
سرو قدی و نار پستانی
سیم ساقی سفید دندانی
چشم چون دیدهٔ غزال سیاه
کفلی گرد چون چهاردهٔ ماه
زلفهایش نه مشکی ونه بخور
گردنش استوانهای ز بلور
سینهای پهن و صاف و برجسته
کمری تنگ بر میان بسته
بازوانی دراز و صاف و لطیف
نوک انگشتها خدنگ و ظریف
زلفهایش به طرز نو چیده
روی هم حلقه حلقه خوابیده
طرّه بگذشته از بناگوشش
لیک ننهاده پای بر دوشش
سرخ کرده لبان ز خون بشر
لب بالا ز زیر نازکتر
روی بیضیش به ز ماه تمام
رنگ او چون شکوفهٔ بادام
صف دندانش از میان دو لب
میدرخشید چون ستاره به شب
زن مگو جسته حوریئی ز جنان
زن مگو جان و جان مگو جانان
به ظریفی ز هوش چابکتر
به لطیفی ز فکر نازکتر
از لطافت به بر نمیآمد
وز صفا در نظر نمیآمد
بود سرویجوان و شوخ و لطیف
گر بود سرو را دو ساق ظریف
ساقهایش کشیده و مقبول
روح شهوت در آن نموده حلول
داشت جورابی از پرند بهپای
نیمرنگ و لطیف و ساقنمای
چادری بر سر از حریر سیاه
چون ثوابی نهان به زیر گناه
نه سیه نه کبود، رنگ حریر
چون کنار افق سحرگه تیر
داشت پیراهنی حریر بهبر
که چو بر پا ستادی آن دلبر
دیده میشد ز زیر پیراهن
کتف و پستان و ران و باقی تن
کلماتش ز قند شیرینتر
دو لب از برگ لاله رنگینتر
هم نمک بود و هم طبرزد بود
شور و شیرین که دل نمیزد بود
لوده و رند و دلکش و دلبند
مَشتیو شوخوشوخچشم و لوند
داشت زنجیرکی ز زرٌ عیار
به مُچ دست راست شاهدوار
یعنیایندستبوسه گاه کسی است
کهبهدستشازین متاع بسی است
کیفی آویخته زدست دگر
بر لب کیف او زهی از زر
یعنیآنراکه کیف خواهد و حال
کیف باید ز نقد مالامال
محترم بود ومحترم نامش
داشتم احترام و اکرامش
چادر از برگرفت و پیچه ز سر
من چو چادرگرفتمش در بر
به مکیدن نداشت لعلش تاب
به دهن نارسیده میشد آب
بنشستیم و باده نوشیدیم
گرم گفتیم وگرم جوشیدیم
تار بگرفت و برکشید آواز
این غزل را بخواند در شهناز
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
غزل مرادف
هرکه او یار محترم دارد
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دامهای بلا
زیر آن زلف خم بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسهاینیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیهچشم! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
میجهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت عوضشود شب و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست
حال زبر جامه، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سرودهام اینجا
طبع را آزمودهام اینجا
غزل و قطعه گفتهام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «پهلوینامه»
سر بسرگفتهام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازهای درست کنم
یادم آمد که با «سنائی» من
گفتهامپیشاز این به خواب سخن
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دامهای بلا
زیر آن زلف خم بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسهاینیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیهچشم! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
میجهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت عوضشود شب و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست
حال زبر جامه، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سرودهام اینجا
طبع را آزمودهام اینجا
غزل و قطعه گفتهام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «پهلوینامه»
سر بسرگفتهام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازهای درست کنم
یادم آمد که با «سنائی» من
گفتهامپیشاز این به خواب سخن
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گل و پروانه
بامدادان به ساحت گلزار
بنگر آن جلوهٔ گل پر بار
گویی آن رنگ و بو وسیلهٔ اوست
تا کشد جرعهای ز ساغر دوست
گل که پروانه را به خویش کشد
هم ز پروانه جرعه بیش کشد
هست پروانه قاصد جانان
به گل آرد خبر ز عالم جان
گرچه نوشد زشیرهٔ دل او
زی گل آرد خمیرهٔ دل او
هست بیشک خمیرمایهٔ گل
صنع استاد کارخانهٔ کل
چیست گل، کارگاه زیبایی
مایهٔ حیرت تماشایی
کیست پروانه، رهزن گلزار
غافل از این بنای پر اسرار
میرود پرزنان به سوی حبیب
میزند بوسهها به روی حبیب
چون زند بوسهای به وجه حسن
گل از آن بوسه گردد آبستن
ور تو پروانه را ببندی پر
مایه گیرد گل از طریق دگر
بامدادان نسیم برخیزد
با گل نازنین درآمیزد
زان وزنده نسیم نافه گشا
بارور گردد آن گل رعنا
چون که دوشیزگیش گشت تمام
مایه در تخمدان گرفت مقام
حاصل آید ازین میانه نتاج
وز سر سرخ گل بریزد تاج
گل خندان بپژمرد ناگاه
شود آن زیب و رنگ و بوی، تباه
این همه رنگ و بوی و جلوه و ناز
مستی و عاشقی و راز و نیاز
بهر آنست تا ز گلشن جان
نگسلد جلوهٔ رخ جانان
بنگر آن جلوهٔ گل پر بار
گویی آن رنگ و بو وسیلهٔ اوست
تا کشد جرعهای ز ساغر دوست
گل که پروانه را به خویش کشد
هم ز پروانه جرعه بیش کشد
هست پروانه قاصد جانان
به گل آرد خبر ز عالم جان
گرچه نوشد زشیرهٔ دل او
زی گل آرد خمیرهٔ دل او
هست بیشک خمیرمایهٔ گل
صنع استاد کارخانهٔ کل
چیست گل، کارگاه زیبایی
مایهٔ حیرت تماشایی
کیست پروانه، رهزن گلزار
غافل از این بنای پر اسرار
میرود پرزنان به سوی حبیب
میزند بوسهها به روی حبیب
چون زند بوسهای به وجه حسن
گل از آن بوسه گردد آبستن
ور تو پروانه را ببندی پر
مایه گیرد گل از طریق دگر
بامدادان نسیم برخیزد
با گل نازنین درآمیزد
زان وزنده نسیم نافه گشا
بارور گردد آن گل رعنا
چون که دوشیزگیش گشت تمام
مایه در تخمدان گرفت مقام
حاصل آید ازین میانه نتاج
وز سر سرخ گل بریزد تاج
گل خندان بپژمرد ناگاه
شود آن زیب و رنگ و بوی، تباه
این همه رنگ و بوی و جلوه و ناز
مستی و عاشقی و راز و نیاز
بهر آنست تا ز گلشن جان
نگسلد جلوهٔ رخ جانان
ملکالشعرای بهار : دل مادر
دل مادر
بود در بصره جوانی ز اعراب
شده از عشق بتی مست و خراب
دختری آفت دل، غارت دین
غمزهاش در ره جانها به کمین
چشم جادوش به کفر آغشته
صف مژگان ز خدا برگشته
عشوهاش خون جوانان خورده
دل صد پیر و جوان آزرده
نازپرور صنمی، سنگدلی
بیوفا شاهد پیمان گسلی
بصره از غمزهٔ او گشته خراب
رانده شطالعرب از چشم پرآب
بصره را زآن خم زلف شبرنگ
داده بیم از خطر لشکر زنگ
دل مردان عرب، خستهٔ او
شد دل مرد جوان بستهٔ او
آن جوان داشت یکی مادر پیر
به هواداری فرزند، اسیر
مادری بسته به فرزند، امید
موی در تربیتش کرده سفید
گفت با مادر خود راز نهفت
مادر از روی وفا قصه شنفت
شده از عشق بتی مست و خراب
دختری آفت دل، غارت دین
غمزهاش در ره جانها به کمین
چشم جادوش به کفر آغشته
صف مژگان ز خدا برگشته
عشوهاش خون جوانان خورده
دل صد پیر و جوان آزرده
نازپرور صنمی، سنگدلی
بیوفا شاهد پیمان گسلی
بصره از غمزهٔ او گشته خراب
رانده شطالعرب از چشم پرآب
بصره را زآن خم زلف شبرنگ
داده بیم از خطر لشکر زنگ
دل مردان عرب، خستهٔ او
شد دل مرد جوان بستهٔ او
آن جوان داشت یکی مادر پیر
به هواداری فرزند، اسیر
مادری بسته به فرزند، امید
موی در تربیتش کرده سفید
گفت با مادر خود راز نهفت
مادر از روی وفا قصه شنفت
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
پیام بانو به تهمورث
در بر بانو، زن و مردی فقیر
برده بودند از بنی آدم اسیر
آن جوان زن، نام او میشایه بود
شوهر او میشی پر مایه بود
هوشمند و تیز ویر
جمله از دیوان زبان آموخته
هم ره و رسم دبیری توخته
میشی و میشایه را فردا پگاه
خواست بانو تا فرستد پیش شاه
با یکی دانا مشیر
گفت با آن هر دو اسرار درون
آنچه بایست از فریب و از فسون
راز عشق خویشتن افشا نمود
جمله کالای نهان را وا نمود
گفتشان ما فی الضمیر
چند لوح آورد از سنگ سیاه
نامهای کندند بهر پادشاه
لوحها پیچیده در اوراق زر
خادمی بگرفتشان بالای سر
همره ایشان دبیر
هدیههای جنیانه راست کرد
کوزههای زر و جام لاجورد
پرگلاب و شکر و دوشاب و قند
خوابگاهی نرم و خرگاهی بلند
بایکی زربن سریر
مجمری پر آتش افروخته
اندر او عود قماری سوخته
جامههای دوخته با زبب و فر
از ازار و از قبا و از کمر
لابلا مشک و عبیر
ساخته گردونهای از سیم خام
بسته برگردون دو اسب تیزگام
دو پریزاده کنیز چنگزن
از برگردون به رنگ سیم، تن
جامه از گلگون حریر
دو رسول آدمی را با پیام
کفت تا شبگیر بنهادند گام
همره آنان پیامی شوقمند
چربتر از شیر و شیرینتر ز قند
جاکزینتر از اثیر
شاه را دیدند با رمحی بلند
پیش خرگاهی ز جلد گوسفند
بر تن از چرم هژبران جوشنش
آستینش کوته و عریان تنش
موی تن همرنگ قیر
رشتهای از پشم بسته برکمر
وز فلاخن بر میان، بندی دگر
کیسهٔ پرسنگ از آن آویخته
تودهای از سنگ پیشش ریخته
مستعد دار وگیر
پهلوانان جوغه جوغه چون پلنگ
بر کتفشان پوستهای رنگ رنگ
چرم شیر وکرگدن کرده زره
بر کف هر یک فرسبی پر گره
واسپری گرد و حقیر
مرد و زن برخاسته از خوابگاه
دشت و وادی پر سرود و قاهقاه
جملگی را سر سوی مشرق فراز
تا گزارند از سر طاعت نماز
پیش مهر مستنیر
بیتفاوت مرد و زن در شکل و موی
زن چو مرد از مویها پوشیده روی
مرد را چون زن دو پستان مایه گیر
بچه را هر دو به نوبت داده شیر
از امیر و از فقیر
زن چو مردان پهلوان و رزمجوی
محکم و ورزیده وتن پر ز موی
همسر و هم کار و انباز و شفیق
غیر زادن در همه کاری رفیق
از صغیر و ازکبیر
نه حسد برده زنی بر شوی خوبش
نه دل مرد از نفاق جفت ریش
نه بلای عشق ونه درد فراق
نهشبیماندهز جفتخویش طاق
نی منافق، نی شریر
جمله آزاد از علوم و از فنون
فارغازخودخواهیوعشقوجنون
جملهمهر و جمله کام و جمله کار
بیبلای قحط و بیهجران یار
بیرقیب خرده گیر
کارشان پروردن گاو و رمه
با کشاورزی سر و کار همه
نسلها را سال و مه کرده زباد
با طبیعت داده دست اتحاد
بیخبر از مرگ و میر
پوست پوشانی فزون از حد و حصر
خیمه و مغارهشان مشکو و قصر
کودک و مرد و زن و ییر و جوان
یک نشان و یک مراد و یک زبان
یکدل و فرمانپذیر
شه چو دید آن دوتن آراسته
جامه بر تن کرده، رخ پیراسته
چون دو کودک ساخته بیموی روی
موزه بر پا کرده و تابیده موی
چون دو حور دلپذیر
گفت با خود کاین پریزادان کهاند
آمدنشان چیست و اینجا از چهاند
چون شنید آن آدمی گفتارشان
شادمانی کرد از دیدارشان
آن امیر بینظیر
شاه دست آن دو را بگرفت نرم
پیش خود بنشاند و پس پرسید گرم
درشگفتی ماند زان زیب و جمال
کرد از آنان زان سپس یک یک سؤال
حال یاران اسیر
زان سپس از کار دیوان بازجست
کز چه رو در جنگ، دی گشتند سست
آن دو تن گفتند کار دوش را
قصهٔ آن بزم و نوشانوش را
لاف و غوغا و نفیر
گفت میشایه که ای فرّخ پدر
یادگار او شهنگ نامور
ای ز تو نسل کیومرث ارجمند
شاه زنیاوند و میر دیو بند
آدمیزاد کبیر
هر دمی فتحی ز نو، روزیت باد
در شکار و جنگ فیروزیت باد
خیمهات از فرّ خور پر نور باد
وز چراگاهت زمستان دور باد
باد آبانت چو تیر
جنیان از ما فراوان بستهاند
همچو ما آنجا بسی دلخستهاند
لیک از این در، فرضتر دارم پیام
هست پیغام خوشی، بشنو تمام
این بشارت زین بشیر
برده بودند از بنی آدم اسیر
آن جوان زن، نام او میشایه بود
شوهر او میشی پر مایه بود
هوشمند و تیز ویر
جمله از دیوان زبان آموخته
هم ره و رسم دبیری توخته
میشی و میشایه را فردا پگاه
خواست بانو تا فرستد پیش شاه
با یکی دانا مشیر
گفت با آن هر دو اسرار درون
آنچه بایست از فریب و از فسون
راز عشق خویشتن افشا نمود
جمله کالای نهان را وا نمود
گفتشان ما فی الضمیر
چند لوح آورد از سنگ سیاه
نامهای کندند بهر پادشاه
لوحها پیچیده در اوراق زر
خادمی بگرفتشان بالای سر
همره ایشان دبیر
هدیههای جنیانه راست کرد
کوزههای زر و جام لاجورد
پرگلاب و شکر و دوشاب و قند
خوابگاهی نرم و خرگاهی بلند
بایکی زربن سریر
مجمری پر آتش افروخته
اندر او عود قماری سوخته
جامههای دوخته با زبب و فر
از ازار و از قبا و از کمر
لابلا مشک و عبیر
ساخته گردونهای از سیم خام
بسته برگردون دو اسب تیزگام
دو پریزاده کنیز چنگزن
از برگردون به رنگ سیم، تن
جامه از گلگون حریر
دو رسول آدمی را با پیام
کفت تا شبگیر بنهادند گام
همره آنان پیامی شوقمند
چربتر از شیر و شیرینتر ز قند
جاکزینتر از اثیر
شاه را دیدند با رمحی بلند
پیش خرگاهی ز جلد گوسفند
بر تن از چرم هژبران جوشنش
آستینش کوته و عریان تنش
موی تن همرنگ قیر
رشتهای از پشم بسته برکمر
وز فلاخن بر میان، بندی دگر
کیسهٔ پرسنگ از آن آویخته
تودهای از سنگ پیشش ریخته
مستعد دار وگیر
پهلوانان جوغه جوغه چون پلنگ
بر کتفشان پوستهای رنگ رنگ
چرم شیر وکرگدن کرده زره
بر کف هر یک فرسبی پر گره
واسپری گرد و حقیر
مرد و زن برخاسته از خوابگاه
دشت و وادی پر سرود و قاهقاه
جملگی را سر سوی مشرق فراز
تا گزارند از سر طاعت نماز
پیش مهر مستنیر
بیتفاوت مرد و زن در شکل و موی
زن چو مرد از مویها پوشیده روی
مرد را چون زن دو پستان مایه گیر
بچه را هر دو به نوبت داده شیر
از امیر و از فقیر
زن چو مردان پهلوان و رزمجوی
محکم و ورزیده وتن پر ز موی
همسر و هم کار و انباز و شفیق
غیر زادن در همه کاری رفیق
از صغیر و ازکبیر
نه حسد برده زنی بر شوی خوبش
نه دل مرد از نفاق جفت ریش
نه بلای عشق ونه درد فراق
نهشبیماندهز جفتخویش طاق
نی منافق، نی شریر
جمله آزاد از علوم و از فنون
فارغازخودخواهیوعشقوجنون
جملهمهر و جمله کام و جمله کار
بیبلای قحط و بیهجران یار
بیرقیب خرده گیر
کارشان پروردن گاو و رمه
با کشاورزی سر و کار همه
نسلها را سال و مه کرده زباد
با طبیعت داده دست اتحاد
بیخبر از مرگ و میر
پوست پوشانی فزون از حد و حصر
خیمه و مغارهشان مشکو و قصر
کودک و مرد و زن و ییر و جوان
یک نشان و یک مراد و یک زبان
یکدل و فرمانپذیر
شه چو دید آن دوتن آراسته
جامه بر تن کرده، رخ پیراسته
چون دو کودک ساخته بیموی روی
موزه بر پا کرده و تابیده موی
چون دو حور دلپذیر
گفت با خود کاین پریزادان کهاند
آمدنشان چیست و اینجا از چهاند
چون شنید آن آدمی گفتارشان
شادمانی کرد از دیدارشان
آن امیر بینظیر
شاه دست آن دو را بگرفت نرم
پیش خود بنشاند و پس پرسید گرم
درشگفتی ماند زان زیب و جمال
کرد از آنان زان سپس یک یک سؤال
حال یاران اسیر
زان سپس از کار دیوان بازجست
کز چه رو در جنگ، دی گشتند سست
آن دو تن گفتند کار دوش را
قصهٔ آن بزم و نوشانوش را
لاف و غوغا و نفیر
گفت میشایه که ای فرّخ پدر
یادگار او شهنگ نامور
ای ز تو نسل کیومرث ارجمند
شاه زنیاوند و میر دیو بند
آدمیزاد کبیر
هر دمی فتحی ز نو، روزیت باد
در شکار و جنگ فیروزیت باد
خیمهات از فرّ خور پر نور باد
وز چراگاهت زمستان دور باد
باد آبانت چو تیر
جنیان از ما فراوان بستهاند
همچو ما آنجا بسی دلخستهاند
لیک از این در، فرضتر دارم پیام
هست پیغام خوشی، بشنو تمام
این بشارت زین بشیر
ملکالشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۴ - غزل
ملکالشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۵ - غزل
ملکالشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۶ - از یک غزل
ملکالشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۸ - غزل
ملکالشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۹ - غزل
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
ای چرخ!
دردا که ندیدیم وصال رخ دلدار
هجرآمد و آورد غم و محنت بسیار
خون گریه کنم تا بگشایم گره از کار
دردا که مرا خون دل و دیده قرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
وان باغ که بودست پر از مرغ خوش الحان
امروز چرا گشت نشیمنگه زاغان
افسوس زمانی که چنان بود و چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن آهوی خوش خط و نکوخال که در دشت
گه راند سوی جوی و گهی تاخت به گلگشت
با خاطر آسوده همی رفت و همی گشت
امروز چرا طعمهٔ شیران عرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن تخت که بُد جای کیومرث و فریدون
وان ملک که بُد وسعتش از حوصله بیرون
وان تاج که بد بر سرکیخسرو، اکنون
مطموع عدو گشت و خراب از ره کین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یاران ز حمیت به سوی مرگ دویدند
در راه شرف از سر و جان دست کشیدند
در خون خود اندر طلب فخر طپیدند
گلرنگ ز خون همه سیمای زمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
امروز ز بی حسی ما کار خرابست
بنیاد کهنسال وطن بر سر آبست
امروز مرا دیده ازین غصه پر آبست
کاین خاطر آسوده چرا زار و حزین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یک روز وطن رشگ گلستان جنان بود
اقبال من از طالع مشروطه جوان بود
آن روز مرا حال دل خسته چنان بود
امروز مرا حال دل خسته چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
خصمان ز دو جانب سوی ما رخش دوانند
بر مرگ وطن، ناخلفان فاتحه خوانند
اعدای جفاکار چرا سخت کمانند
گردون ز چه بر قصد دل ما به کمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
بیچاره وطن خسته و آواره و فرد است
رخسارهٔ ما از غم این واقعه زرد است
ای حزب دموکرات کنون وقت نبرد است
کز سستی ما، مام وطن گوشهنشین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
هجرآمد و آورد غم و محنت بسیار
خون گریه کنم تا بگشایم گره از کار
دردا که مرا خون دل و دیده قرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
وان باغ که بودست پر از مرغ خوش الحان
امروز چرا گشت نشیمنگه زاغان
افسوس زمانی که چنان بود و چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن آهوی خوش خط و نکوخال که در دشت
گه راند سوی جوی و گهی تاخت به گلگشت
با خاطر آسوده همی رفت و همی گشت
امروز چرا طعمهٔ شیران عرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن تخت که بُد جای کیومرث و فریدون
وان ملک که بُد وسعتش از حوصله بیرون
وان تاج که بد بر سرکیخسرو، اکنون
مطموع عدو گشت و خراب از ره کین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یاران ز حمیت به سوی مرگ دویدند
در راه شرف از سر و جان دست کشیدند
در خون خود اندر طلب فخر طپیدند
گلرنگ ز خون همه سیمای زمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
امروز ز بی حسی ما کار خرابست
بنیاد کهنسال وطن بر سر آبست
امروز مرا دیده ازین غصه پر آبست
کاین خاطر آسوده چرا زار و حزین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یک روز وطن رشگ گلستان جنان بود
اقبال من از طالع مشروطه جوان بود
آن روز مرا حال دل خسته چنان بود
امروز مرا حال دل خسته چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
خصمان ز دو جانب سوی ما رخش دوانند
بر مرگ وطن، ناخلفان فاتحه خوانند
اعدای جفاکار چرا سخت کمانند
گردون ز چه بر قصد دل ما به کمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
بیچاره وطن خسته و آواره و فرد است
رخسارهٔ ما از غم این واقعه زرد است
ای حزب دموکرات کنون وقت نبرد است
کز سستی ما، مام وطن گوشهنشین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
در حجاز (غزل ضربی)
ای دلبر من، تاج سر من
یک دم ز وفا، بنشین بر من
نازت بکشم ای مایهٔ ناز
بارت ببرم ای دلبر من
وای از تو که سوخت پروانه صفت
شمع رخ تو بال و پر من
رحمی که بسوخت عشق تو مرا
چندان که نماند خاکستر من
ای مرغ سحر این نامه ببر
نزد صنم گل پیکر من
لیلای منی مجنون توام
من بندهٔ تو تو سرور من
دل شد ز غمت چون قطرهٔ خون
وز دیده چکید در ساغر من
ویرانه شود آن خانه که نیست
روشن ز رخت ای اختر من
لطفت شکرست قهرت شررست
هم نوش منی هم نشترمن
هرجا گذری با صوت خوشت
خاک ره توست چشم تر من
گوید که «بهار» نالد چو هزار
ناکرده نظر بر منظر من
یک دم ز وفا، بنشین بر من
نازت بکشم ای مایهٔ ناز
بارت ببرم ای دلبر من
وای از تو که سوخت پروانه صفت
شمع رخ تو بال و پر من
رحمی که بسوخت عشق تو مرا
چندان که نماند خاکستر من
ای مرغ سحر این نامه ببر
نزد صنم گل پیکر من
لیلای منی مجنون توام
من بندهٔ تو تو سرور من
دل شد ز غمت چون قطرهٔ خون
وز دیده چکید در ساغر من
ویرانه شود آن خانه که نیست
روشن ز رخت ای اختر من
لطفت شکرست قهرت شررست
هم نوش منی هم نشترمن
هرجا گذری با صوت خوشت
خاک ره توست چشم تر من
گوید که «بهار» نالد چو هزار
ناکرده نظر بر منظر من
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
عروس گل (در افشاری و رهاب - هنگام رفع حجاب)
بند اول
عروس گل از باد صبا
شده در چمن چهره گشا
الا ای صنم بهر خدا
ز پرده تو رخ بدرکن
دیده کسی هرگز
بود پیچهٔ زدن خوی گل
پیچه زدن خوی گل
پرده برافکن تا
شود پردهنشین روی گل
پردهنشین روی گل
بسوز دل اهل صفا - به عشق وبه مهر و به وفا، ای صنم
ز پیچه زدن حذر کن
آه نهان چرا چهرهٔ دلجوی تو
وای گشاده به، روی تو هم موی تو
بند دوم
ندیده بودی چهر پری
نهفته کند جلوه گری
تو چون از پری زبباتری
هرآینه جلوه سرکن
دیده کسی هرگز بود حور و پری در حجاب
حور و پری در حجاب
دیده کسی هرگز بود شمس و قمر با نقاب
شمس و قمر با نقاب
بسوز دل اهل صفا -به عشق وبه مهروبه وفا، ای صنم
ز پیچه زدن حذرکن
آه نهان چرا چهرهٔ دلجوی تو
وای گشاده به روی توهم موی تو
عروس گل از باد صبا
شده در چمن چهره گشا
الا ای صنم بهر خدا
ز پرده تو رخ بدرکن
دیده کسی هرگز
بود پیچهٔ زدن خوی گل
پیچه زدن خوی گل
پرده برافکن تا
شود پردهنشین روی گل
پردهنشین روی گل
بسوز دل اهل صفا - به عشق وبه مهر و به وفا، ای صنم
ز پیچه زدن حذر کن
آه نهان چرا چهرهٔ دلجوی تو
وای گشاده به، روی تو هم موی تو
بند دوم
ندیده بودی چهر پری
نهفته کند جلوه گری
تو چون از پری زبباتری
هرآینه جلوه سرکن
دیده کسی هرگز بود حور و پری در حجاب
حور و پری در حجاب
دیده کسی هرگز بود شمس و قمر با نقاب
شمس و قمر با نقاب
بسوز دل اهل صفا -به عشق وبه مهروبه وفا، ای صنم
ز پیچه زدن حذرکن
آه نهان چرا چهرهٔ دلجوی تو
وای گشاده به روی توهم موی تو
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
غزل (در بیات ترک، اشاره به حملۀ قشون روس تزاری به پایتخت)
رقیب میرسد ازگرد راه چاره کنید
به روی قبضهٔ شمشیر استخاره کنید
درین رمق رقم قتل خویش را یاران
ز دست خصم بگیرید و پاره پاره کنید
شکنج زلف بتان گر بلای عقل شماست
سبک ز حلقه دیوانگان کناره کنید
درین قمارکه یاران زدند بر سر جان
سفاهت است که با عقل استشاره کنید
نهید جبههٔ طاعت برآستان رقیب
و یا که خانهٔ معشوق را اداره کنید
بر غم سردی حاسد ز شعر گرم بهار
تنور خویش و دل خصم پر شراره کنید
به روی قبضهٔ شمشیر استخاره کنید
درین رمق رقم قتل خویش را یاران
ز دست خصم بگیرید و پاره پاره کنید
شکنج زلف بتان گر بلای عقل شماست
سبک ز حلقه دیوانگان کناره کنید
درین قمارکه یاران زدند بر سر جان
سفاهت است که با عقل استشاره کنید
نهید جبههٔ طاعت برآستان رقیب
و یا که خانهٔ معشوق را اداره کنید
بر غم سردی حاسد ز شعر گرم بهار
تنور خویش و دل خصم پر شراره کنید
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
در ابوعطا
نسیم سحر بر چمن گذر کن
زمن بلبل خسته را خبرکن
بگو آشیان را ز دیده ترکن
ز بیداد گل آه و ناله سرکن
شبی سحرکن - شبی سحرکن
سکوت شب و نوای بلبل
شکرخنده زد به چهرهٔ گل
کنار بستان -به یاد مستان -بنوش می
یار من گلزار من تویی تو
دلدار من تویی تو
همهجا همراه من تویی
دلخواه من تویی تو
روزی آهم گیرد دامنت -سوزد با منت
گر شود دلم کوه درد و غم
چارهاش به یک جام می کنم
همچو فرهادش از ریشه برکنم
من همان مرغ بیبال وپر
شاخ بیبرگ و بر
دل آزردهام
من همان مرغ بی بال و پر
شاخ بی برگ و بر
دل آزردهام
زمن بلبل خسته را خبرکن
بگو آشیان را ز دیده ترکن
ز بیداد گل آه و ناله سرکن
شبی سحرکن - شبی سحرکن
سکوت شب و نوای بلبل
شکرخنده زد به چهرهٔ گل
کنار بستان -به یاد مستان -بنوش می
یار من گلزار من تویی تو
دلدار من تویی تو
همهجا همراه من تویی
دلخواه من تویی تو
روزی آهم گیرد دامنت -سوزد با منت
گر شود دلم کوه درد و غم
چارهاش به یک جام می کنم
همچو فرهادش از ریشه برکنم
من همان مرغ بیبال وپر
شاخ بیبرگ و بر
دل آزردهام
من همان مرغ بی بال و پر
شاخ بی برگ و بر
دل آزردهام
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
باد صبا (در دستگاه شوشتری)
۱
باد صبا بر گل گذر کن
برگل گذر کن
وز حال گل ما را خبر کن
ای نازنین
ای مهجبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن - ترک سر کن
شد خونفشان چشم تر من
پر خون دل شد، ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من - ببین چشم تر من
۲
گل چاک غم برپیرهن زد -برپیرهن زد
از غیرت آتش در چمن زد
ازغیرت آتش در چمن زد
بلبل چو من
شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشهاش را آخر به پای خویشتن زد
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند نفاق تا کی دغلی
تا چند غرض تاکی دو دلی
آخر بس است این بد عملی
بس است این منفعلی
باد صبا بر گل گذر کن
برگل گذر کن
وز حال گل ما را خبر کن
ای نازنین
ای مهجبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن - ترک سر کن
شد خونفشان چشم تر من
پر خون دل شد، ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من - ببین چشم تر من
۲
گل چاک غم برپیرهن زد -برپیرهن زد
از غیرت آتش در چمن زد
ازغیرت آتش در چمن زد
بلبل چو من
شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشهاش را آخر به پای خویشتن زد
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند نفاق تا کی دغلی
تا چند غرض تاکی دو دلی
آخر بس است این بد عملی
بس است این منفعلی
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
در دستگاه ماهور
۱
ز فروردین شد شکفته چمن
گل نوشد زیب دشت و دمن
کجایی ای نازنین گل من
بهار آمد با گل و سنبل
ز بیداد گل نعره زد بلبل
دل بلبل نازک است ای گل
دل او را از جفا مشکن
بهار از گل سایبان دارد
دربغا کز پی خزان دارد
خوش آن کس کاو یاری جوان دارد
بتی تازه با شراب کهن
دلم گشت از چرخ بوقلمون
چو جام می لب به لب پرخون
غم عشقت شد برغمم افزون
شد از ستمت
ز دست غمت
غرق خون دل من
مجنون دل من
محزون دل من
پر ز خون دل من
۲
نگارا رحمی نما به چشم ترم
که من از زلفت بتا شکسته ترم
اگر بردم جان از غم دوران
ز درد فراق تو جان نبرم
عزیز دلم بت چگلم آبروی چمن
بهار مرا خزان منما نازنین گل من
ز فروردین شد شکفته چمن
گل نوشد زیب دشت و دمن
کجایی ای نازنین گل من
بهار آمد با گل و سنبل
ز بیداد گل نعره زد بلبل
دل بلبل نازک است ای گل
دل او را از جفا مشکن
بهار از گل سایبان دارد
دربغا کز پی خزان دارد
خوش آن کس کاو یاری جوان دارد
بتی تازه با شراب کهن
دلم گشت از چرخ بوقلمون
چو جام می لب به لب پرخون
غم عشقت شد برغمم افزون
شد از ستمت
ز دست غمت
غرق خون دل من
مجنون دل من
محزون دل من
پر ز خون دل من
۲
نگارا رحمی نما به چشم ترم
که من از زلفت بتا شکسته ترم
اگر بردم جان از غم دوران
ز درد فراق تو جان نبرم
عزیز دلم بت چگلم آبروی چمن
بهار مرا خزان منما نازنین گل من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
نغمه آرام از من دیوانه می سازد جدا
خواب را از دیده این افسانه می سازد جدا
پرده شرم است مانع در میان ماه و دوست
شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا
موج از دامان دریا بر ندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟
هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه می سازد جدا
بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان
در بن هر موی من بتخانه می سازد جدا
بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟
سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا
از هواجویی رساند خانه خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جدا
جذبه توفیق می خواهی،سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟
ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده است
آن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدا
می فتد در رشته جان چاک بی تابی مرا
تار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدا
برنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب
رعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟
زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جدا
کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
خواب را از دیده این افسانه می سازد جدا
پرده شرم است مانع در میان ماه و دوست
شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا
موج از دامان دریا بر ندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟
هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه می سازد جدا
بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان
در بن هر موی من بتخانه می سازد جدا
بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟
سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا
از هواجویی رساند خانه خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جدا
جذبه توفیق می خواهی،سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟
ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده است
آن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدا
می فتد در رشته جان چاک بی تابی مرا
تار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدا
برنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب
رعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟
زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جدا
کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا
هر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدا
نان جو خور، در بهشت جاودان پاینده باش
کز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جدا
تا ترا چون گل درین گلزار باشد خرده ای
دیده شوری بود هر قطره شبنم جدا
دور گشتن از سبکروحان بود بر دل گران
می شود سنگین چو عیسی گردد از مریم جدا
در حریم وصل، اشک شور من شیرین نشد
کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا
چون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟
نیست ممکن دل شود زان طره پر خم جدا
لذت خاصی است با هر بوسه لبهای او
می شود نقش نوی هر دم از این خاتم جدا
چون دو تا شد قد، وداع روح را آماده باش
کز کسان تیر سبکرو می شود یکدم جدا
توسن عمر ترا کردند ازان صرصر خرام
تا تو کاه و دانه خود را کنی از هم جدا
تا دم رفتن سبک از جا توانی خاستن
مال را در در زندگی از خویش کن کم کم جدا
نی که جان را تازه می سازد ز قرب همنفس
قالب بی جان شود چون گردد از همدم جدا
نیک و بد را می کند صائب فلک هم امتیاز
گندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا
هر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدا
نان جو خور، در بهشت جاودان پاینده باش
کز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جدا
تا ترا چون گل درین گلزار باشد خرده ای
دیده شوری بود هر قطره شبنم جدا
دور گشتن از سبکروحان بود بر دل گران
می شود سنگین چو عیسی گردد از مریم جدا
در حریم وصل، اشک شور من شیرین نشد
کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا
چون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟
نیست ممکن دل شود زان طره پر خم جدا
لذت خاصی است با هر بوسه لبهای او
می شود نقش نوی هر دم از این خاتم جدا
چون دو تا شد قد، وداع روح را آماده باش
کز کسان تیر سبکرو می شود یکدم جدا
توسن عمر ترا کردند ازان صرصر خرام
تا تو کاه و دانه خود را کنی از هم جدا
تا دم رفتن سبک از جا توانی خاستن
مال را در در زندگی از خویش کن کم کم جدا
نی که جان را تازه می سازد ز قرب همنفس
قالب بی جان شود چون گردد از همدم جدا
نیک و بد را می کند صائب فلک هم امتیاز
گندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا
نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا
مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند
نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا
لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا
نشأه و می را نماید با کمال اتحاد
از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا
یک دل صد پاره آید عارفان را در نظر
گر چه باشد برگ برگ لاله زار از هم جدا
سر به یک جا می گذارد این دو راه مختلف
می نماید گر به صورت زلف یار از هم جدا
متحد گردند با هم، چشم چون بر هم نهند
هست اگر جان های روشن چون شرار از هم جدا
از دل روشن، علایق را شود پیوند سست
ماه می سازد کتان را پود و تار از هم جدا
چند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسن
در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟
آشنایی های ظاهر، پرده بیگانگی است
آب و روغن هست در یک جویبار از هم جدا
غافلی از پشت و روی کار صائب، ور نه نیست
چون گل رعنا، خزان و نوبهار از هم جدا
نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا
مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند
نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا
لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا
نشأه و می را نماید با کمال اتحاد
از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا
یک دل صد پاره آید عارفان را در نظر
گر چه باشد برگ برگ لاله زار از هم جدا
سر به یک جا می گذارد این دو راه مختلف
می نماید گر به صورت زلف یار از هم جدا
متحد گردند با هم، چشم چون بر هم نهند
هست اگر جان های روشن چون شرار از هم جدا
از دل روشن، علایق را شود پیوند سست
ماه می سازد کتان را پود و تار از هم جدا
چند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسن
در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟
آشنایی های ظاهر، پرده بیگانگی است
آب و روغن هست در یک جویبار از هم جدا
غافلی از پشت و روی کار صائب، ور نه نیست
چون گل رعنا، خزان و نوبهار از هم جدا