عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
به غبار عالم جستجو ز چه یاس خسته نشستهای
که به پیش پای تو یکدل است و هزار شیشه شکستهای
نبری ز خیال کسان حسد نکنی تخیل ظلم و کد
که ز دستهای دعای بد بهکمین تیغ دو دستهای
سر وبرگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمیرسد
تو بهار رونق خلد شو ز همان دلیکه نخستهای
به حضور بارگهٔ ادب ستم است دمزدن از طلب
تک و تازگرد نفس مبر به دریکه آینه بستهای
زگل تعلق این چمن بهکجاست لالهٔگوش من
چو سحر به دام و قفس متن نفسی و از همه رستهای
ز فضولی هوس بقا شدهای به عبرتی آشنا
مژهگر رسد به خم حیا چو خیال ز آینه جستهای
نه قوی است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت
به کف تو وهم ازین چمن گل چیده داری و دستهای
نفس از کشاکش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم
به تأمل از چه گره خوری که چو رشتهٔ بگسستهای
چه بلاست بیدل بیخبر که به ناله هرزه شدی سمر
همه راست درد شکست و تو که به بیدلی چه شکستهای
که به پیش پای تو یکدل است و هزار شیشه شکستهای
نبری ز خیال کسان حسد نکنی تخیل ظلم و کد
که ز دستهای دعای بد بهکمین تیغ دو دستهای
سر وبرگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمیرسد
تو بهار رونق خلد شو ز همان دلیکه نخستهای
به حضور بارگهٔ ادب ستم است دمزدن از طلب
تک و تازگرد نفس مبر به دریکه آینه بستهای
زگل تعلق این چمن بهکجاست لالهٔگوش من
چو سحر به دام و قفس متن نفسی و از همه رستهای
ز فضولی هوس بقا شدهای به عبرتی آشنا
مژهگر رسد به خم حیا چو خیال ز آینه جستهای
نه قوی است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت
به کف تو وهم ازین چمن گل چیده داری و دستهای
نفس از کشاکش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم
به تأمل از چه گره خوری که چو رشتهٔ بگسستهای
چه بلاست بیدل بیخبر که به ناله هرزه شدی سمر
همه راست درد شکست و تو که به بیدلی چه شکستهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
چون صبح دارم از چمنی رنگ جستهای
گرد شکستهای به هوا نقش بستهای
گل کردهای ز مصرع برجستهٔ نفس
یک سکته در دماغ تامل نشستهای
خون میخورم ز درد دل و دم نمیزنم
ترسم بنالد آبله در پا شکستهای
چون من ندارد آینه دار بساط رنگ
شیرازهٔ مژه به تحیر گسستهای
نیگرد محملیست درین دشت و نی جرس
میبالد از هوس دل بیداد خستهای
گردون چه جامها که به گردش نداشتهست
بر دستگاه شیشهٔ گردن شکستهای
آشفتگی به هیات ما میخورد قسم
کم بسته روزگار به این رنگ دستهای
صیاد پرفشانی اوقات فرصتم
نخجیرهاست هر نفس از خویش رستهای
بیدل نمیتوان همه دم زیر آسمان
سرکوفتن به هاون گم کرده دستهای
گرد شکستهای به هوا نقش بستهای
گل کردهای ز مصرع برجستهٔ نفس
یک سکته در دماغ تامل نشستهای
خون میخورم ز درد دل و دم نمیزنم
ترسم بنالد آبله در پا شکستهای
چون من ندارد آینه دار بساط رنگ
شیرازهٔ مژه به تحیر گسستهای
نیگرد محملیست درین دشت و نی جرس
میبالد از هوس دل بیداد خستهای
گردون چه جامها که به گردش نداشتهست
بر دستگاه شیشهٔ گردن شکستهای
آشفتگی به هیات ما میخورد قسم
کم بسته روزگار به این رنگ دستهای
صیاد پرفشانی اوقات فرصتم
نخجیرهاست هر نفس از خویش رستهای
بیدل نمیتوان همه دم زیر آسمان
سرکوفتن به هاون گم کرده دستهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
یک تار موگر از سر دنیا گذشتهای
صد کهکشان ز اوج ثریا گذشتهای
بار دلست اینکه به خاکت نشانده است
گر بینفس شوی ز مسیحا گذشتهای
ای هرزه تاز عرصهٔ عبرت ندامتی
چون عمر مفلسان به تمنا گذشتهای
جمعیت وصول همان ترک جستجوست
منزل دمیدهای اگر از پا گذشتهای
ای قطرهٔ گهر شده، نازم به همتت
کز یک گره پل از سر دریا گذشتهای
در خاک ما غبار دو عالم شکستهاند
از هر چه بگذری ز سر ماگذشتهای
ای جادهات غرور جهان بلند و پست
لغزیدهای گر از همه بالا گذشتهای
اشکیست بر سر مژه بنیاد فرصتت
مغرور آرمیدنی اما گذشتهای
حرف اقامتت مثل ناخن است و مو
هر جا رسیده باشی از آنجا گذشتهای
برق نمودت آمدورفت شرار داشت
روشن نشد که آمدهای یا گذشتهای
بیدل دماغ ناز تو پر میزند بهعرش
گویا به بال پشه ز عنقا گذشتهای
صد کهکشان ز اوج ثریا گذشتهای
بار دلست اینکه به خاکت نشانده است
گر بینفس شوی ز مسیحا گذشتهای
ای هرزه تاز عرصهٔ عبرت ندامتی
چون عمر مفلسان به تمنا گذشتهای
جمعیت وصول همان ترک جستجوست
منزل دمیدهای اگر از پا گذشتهای
ای قطرهٔ گهر شده، نازم به همتت
کز یک گره پل از سر دریا گذشتهای
در خاک ما غبار دو عالم شکستهاند
از هر چه بگذری ز سر ماگذشتهای
ای جادهات غرور جهان بلند و پست
لغزیدهای گر از همه بالا گذشتهای
اشکیست بر سر مژه بنیاد فرصتت
مغرور آرمیدنی اما گذشتهای
حرف اقامتت مثل ناخن است و مو
هر جا رسیده باشی از آنجا گذشتهای
برق نمودت آمدورفت شرار داشت
روشن نشد که آمدهای یا گذشتهای
بیدل دماغ ناز تو پر میزند بهعرش
گویا به بال پشه ز عنقا گذشتهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۹
کیسه پرداز خیال شادی و غم رفتهای
چون نفس چندانکه میآیی فراهم رفتهای
بیدماغی رخصت آگاهی خویشت نداد
کز چه محفل آمدی و از چه عالم رفتهای
خواه گردون جلوهگر شو خواه دریا موج زن
هر چه باشی تا نهادی چشم برهم رفتهای
با همه لاف من و ما رو نهفتی در کفن
دعویت بیپرده شد آخر که ملزم رفتهای
ای خیال آواره اکنون جای آرامت کجاست
از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفتهای
عیش و غم آن به که از تمییز آنکس بگذرد
تا بهشت آمد به یادت در جهنم رفتهای
آمدن فهم نشان تیر آفت بودن است
گر بدانی رفتهای در حصن محکم رفتهای
هیچکس در عرصهٔ وحشت گرو تاز تو نیست
تا عدم از عالم هستی به یکدم رفتهای
سعی جولان تو یک سیر گریبان بود و بس
چون خط پرگار هر جا رفتهای خم رفتهای
دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند
پیش و پس چون دست بر هم سوده با هم رفتهای
قطع راه زندگی بیدل نمیخواهد تلاش
بیقدم زین انجمن چون شمع کمکم رفتهای
چون نفس چندانکه میآیی فراهم رفتهای
بیدماغی رخصت آگاهی خویشت نداد
کز چه محفل آمدی و از چه عالم رفتهای
خواه گردون جلوهگر شو خواه دریا موج زن
هر چه باشی تا نهادی چشم برهم رفتهای
با همه لاف من و ما رو نهفتی در کفن
دعویت بیپرده شد آخر که ملزم رفتهای
ای خیال آواره اکنون جای آرامت کجاست
از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفتهای
عیش و غم آن به که از تمییز آنکس بگذرد
تا بهشت آمد به یادت در جهنم رفتهای
آمدن فهم نشان تیر آفت بودن است
گر بدانی رفتهای در حصن محکم رفتهای
هیچکس در عرصهٔ وحشت گرو تاز تو نیست
تا عدم از عالم هستی به یکدم رفتهای
سعی جولان تو یک سیر گریبان بود و بس
چون خط پرگار هر جا رفتهای خم رفتهای
دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند
پیش و پس چون دست بر هم سوده با هم رفتهای
قطع راه زندگی بیدل نمیخواهد تلاش
بیقدم زین انجمن چون شمع کمکم رفتهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۳
افسانهٔ وفایی اگر گوش کردهای
یادم کن آنقدرکه فراموش کردهای
لعلتخموش و دلهوسانشایصد سئوال
آبم ز شرم چشمهٔ بیجوش کردهای
خیمازهٔ خیال تسلی کنار نیست
ای موج اختراع چه آغوش کردهای
دل نیستگوهریکه به خاکش توان نهفت
آیینه است آنچه نمدپوش کردهای
موی سپید پنبهٔگوشکسی مباد
در خواب، سیر صبح بناگوش کردهای
لغزیده برجهات پریشان نگاهیت
خطی دگر شد آنچه تو مغشوش کردهای
جزوهم چون حباب ندانم چه بار داشت
خم گشتنی که آبلهٔ دوش کردهای
گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است
امروز خواهی آنچه کنی دوش کردهای
زین بیش وکم نفس به تخیل شمردهگیر
فرداست کاین حساب فراموش کردهای
تصویر شمع، محرم سوز و گداز نیست
در ساغرت می است که کم نوش کردهای
بیدل دلت به نور حضوری نبرد راه
ای بیخبر چراغ که خاموش کردهای
یادم کن آنقدرکه فراموش کردهای
لعلتخموش و دلهوسانشایصد سئوال
آبم ز شرم چشمهٔ بیجوش کردهای
خیمازهٔ خیال تسلی کنار نیست
ای موج اختراع چه آغوش کردهای
دل نیستگوهریکه به خاکش توان نهفت
آیینه است آنچه نمدپوش کردهای
موی سپید پنبهٔگوشکسی مباد
در خواب، سیر صبح بناگوش کردهای
لغزیده برجهات پریشان نگاهیت
خطی دگر شد آنچه تو مغشوش کردهای
جزوهم چون حباب ندانم چه بار داشت
خم گشتنی که آبلهٔ دوش کردهای
گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است
امروز خواهی آنچه کنی دوش کردهای
زین بیش وکم نفس به تخیل شمردهگیر
فرداست کاین حساب فراموش کردهای
تصویر شمع، محرم سوز و گداز نیست
در ساغرت می است که کم نوش کردهای
بیدل دلت به نور حضوری نبرد راه
ای بیخبر چراغ که خاموش کردهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
خشم را آیینه پرداز ترحم کردهای
در نقاب چین پیشانی تبسم کردهای
هر سر مویت زبان التفاتی دیگر است
بسکه شوخی در خموشی هم تکلم کردهای
تا عرق از چهرهات خورشید ریز عبرتست
چرخ را یک دشت نقش پای انجم کردهای
عقدههای غنچهٔ دل بیگلاب اشک نیست
می به ساغر کن کزین انگور در خم کردهای
گوهر از تسلیم شد ایمن ز موج انقلاب
ساحل جمعیتی گر دست و پا گم کردهای
بر حدیث مدعی کافسانهٔ دردسر است
گر تغافل کردهای بر خود ترحم کردهای
ای خیالت غرق سودای جهان مختصر
قطرهای را بردهای جاییکه قلزم کردهای
موج اقبال تو در گرد عدم پر میزند
قلزمی اما برون از خود تلاطم کردهای
بیتکلف گر همینست اعتبارات جهان
کم ز حیوانی اگر تقلید مردم کردهای
معرفت کز اصطلاح ما و من جوشیده است
غفلتست اما تو آگاهی توهّم کردهای
این زمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است
آدمیت داشتی در کار گندم کردهای
بحر امکان شوخی موج سرابی بیش نیست
دست از آبش تا نمیشویی تیمم کردهای
بستهای بیدل اگر بر خود زبان مدعی
عقربی را میتوانم گفت بی دم کردهای
در نقاب چین پیشانی تبسم کردهای
هر سر مویت زبان التفاتی دیگر است
بسکه شوخی در خموشی هم تکلم کردهای
تا عرق از چهرهات خورشید ریز عبرتست
چرخ را یک دشت نقش پای انجم کردهای
عقدههای غنچهٔ دل بیگلاب اشک نیست
می به ساغر کن کزین انگور در خم کردهای
گوهر از تسلیم شد ایمن ز موج انقلاب
ساحل جمعیتی گر دست و پا گم کردهای
بر حدیث مدعی کافسانهٔ دردسر است
گر تغافل کردهای بر خود ترحم کردهای
ای خیالت غرق سودای جهان مختصر
قطرهای را بردهای جاییکه قلزم کردهای
موج اقبال تو در گرد عدم پر میزند
قلزمی اما برون از خود تلاطم کردهای
بیتکلف گر همینست اعتبارات جهان
کم ز حیوانی اگر تقلید مردم کردهای
معرفت کز اصطلاح ما و من جوشیده است
غفلتست اما تو آگاهی توهّم کردهای
این زمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است
آدمیت داشتی در کار گندم کردهای
بحر امکان شوخی موج سرابی بیش نیست
دست از آبش تا نمیشویی تیمم کردهای
بستهای بیدل اگر بر خود زبان مدعی
عقربی را میتوانم گفت بی دم کردهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۵
به وحشت نگاهی چه خو کردهای
که خود را به پیش خود او کردهای
چو صبح از نفس پر گریبان مدر
که ناموس چاک رفو کردهای
یمین و یسار و پس و پیش چیست
تو یکسوبی و چارسو کردهای
نه باغیست اینجا نه گل نه بهار
خیالی در آیینه بو کردهای
کجا نشئه،کو باده، ای بیخبر
چو مستان عبث های و هو کردهای
عدم از تو مرهون صد قدرت است
بدی هم که کردی نکو کردهای
اگر صد سحر از فلک بگذری
همان در نفس جستجو کردهای
ننالیدهای جز به کنج دلت
اگر نیستان در گلو کرده ای
به انداز نخلت کسی پی نبرد
که پر میزنی یا نمو کردهای
ز هستی ندیدی به غیر از عدم
مگر سر به جیبت فرو کردهای
نفس وار مقصود سعی تو چیست
که عمریست بر دل غلو کردهای
سخنهای تحقیق پر نازک است
میان گفته و فهم مو کردهای
بشو دست و زین خاکدان پاک شو
تیمم بهل گر وضو کردهای
جهانی نظر بر رخت دوختهست
تو ای گل به سوی که رو کردهای
چوبیدل چه میخواهی از هست ونیست
که هیچی و هیچ آرزوکردهای
که خود را به پیش خود او کردهای
چو صبح از نفس پر گریبان مدر
که ناموس چاک رفو کردهای
یمین و یسار و پس و پیش چیست
تو یکسوبی و چارسو کردهای
نه باغیست اینجا نه گل نه بهار
خیالی در آیینه بو کردهای
کجا نشئه،کو باده، ای بیخبر
چو مستان عبث های و هو کردهای
عدم از تو مرهون صد قدرت است
بدی هم که کردی نکو کردهای
اگر صد سحر از فلک بگذری
همان در نفس جستجو کردهای
ننالیدهای جز به کنج دلت
اگر نیستان در گلو کرده ای
به انداز نخلت کسی پی نبرد
که پر میزنی یا نمو کردهای
ز هستی ندیدی به غیر از عدم
مگر سر به جیبت فرو کردهای
نفس وار مقصود سعی تو چیست
که عمریست بر دل غلو کردهای
سخنهای تحقیق پر نازک است
میان گفته و فهم مو کردهای
بشو دست و زین خاکدان پاک شو
تیمم بهل گر وضو کردهای
جهانی نظر بر رخت دوختهست
تو ای گل به سوی که رو کردهای
چوبیدل چه میخواهی از هست ونیست
که هیچی و هیچ آرزوکردهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۸
ماییم و گرد هستی حرمان دمیدهای
چون صبح آشیانهٔ رنگ پریدهای
در دامن خیال تو دارد غبار ما
بیدست و پایی به ثریا رسیدهای
بر گریهام نظر کن و از حسرتم مپرس
عرض گداز صد نگهست آب دیدهای
غافل مباد وصل ز فریاد انتظار
چشمی گشودهایم به حرف شنیدهای
عبرت ز انجم و فلکم عرضه میدهد
جوشی به کلک پیکر افعی گزیدهای
آسودگی سراغ ره عافیت نداشت
دستی زدم چو رنگ به دامان چیدهای
دارد محبت از دل بی مدعای من
نومیدیی به خون دو عالم تپیدهای
امروز بی تو ریگ بیابان حسرتست
اشکم که داشت بوی دل آرمیدهای
بازآ که دارم از نگه واپسین هنوز
ته جرعهای به شیشهٔ رنگ پریدهای
هر چند خاک من چو سحر باد برده است
دارم هنوز رنگ گریبان دریدهای
بیدل حضور خاتم ملک جمت بس است
پیشانی شکسته و دوش خمیدهای
چون صبح آشیانهٔ رنگ پریدهای
در دامن خیال تو دارد غبار ما
بیدست و پایی به ثریا رسیدهای
بر گریهام نظر کن و از حسرتم مپرس
عرض گداز صد نگهست آب دیدهای
غافل مباد وصل ز فریاد انتظار
چشمی گشودهایم به حرف شنیدهای
عبرت ز انجم و فلکم عرضه میدهد
جوشی به کلک پیکر افعی گزیدهای
آسودگی سراغ ره عافیت نداشت
دستی زدم چو رنگ به دامان چیدهای
دارد محبت از دل بی مدعای من
نومیدیی به خون دو عالم تپیدهای
امروز بی تو ریگ بیابان حسرتست
اشکم که داشت بوی دل آرمیدهای
بازآ که دارم از نگه واپسین هنوز
ته جرعهای به شیشهٔ رنگ پریدهای
هر چند خاک من چو سحر باد برده است
دارم هنوز رنگ گریبان دریدهای
بیدل حضور خاتم ملک جمت بس است
پیشانی شکسته و دوش خمیدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۹
کجا خلوت و انجمن دیدهای
تو شمعی همین سوختن دیدهای
ز رنگیکه جز داغش آیینه نیست
چو طاووس خود را چمن دیدهای
به وهم حسد باختی نور دل
چراغی ندیدی لگن دیدهای
که صیقل زد آیینهٔ عبرتت
که او بودی امروز و من دیدهای
جنون بر شعورت نخندد چرا
که گم کرده را یافتن دیدهای
به عمر تلف کرده حسرت چه سود
زمین بر زمین ریختن دیدهای
به ترکیب پیری چه دل بستن است
خم طاقهای کهن دیدهای
زمرگ کسانت چه عبرت چه شرم
چو نباش عرض کفن دیدهای
اقامت تصورکن و آب شو
گر از خانه بیرون شدن دیدهای
ز اسباب، خاشاک بر دل مچین
اگر زحمت رُفتن دیدهای
به در زن چو موج از کنار محیط
که رنج سفر در وطن دیدهای
کسی داغ عبرت مبادا چو شمع
ز رفتن مگو آمدن دیدهای
سحر خواندهای گرد آشفته را
حیاکن که بر خویشتن دیدهای
به صبح قیامت مبر دستگاه
چو بیدل نفس را سخن دیدهای
تو شمعی همین سوختن دیدهای
ز رنگیکه جز داغش آیینه نیست
چو طاووس خود را چمن دیدهای
به وهم حسد باختی نور دل
چراغی ندیدی لگن دیدهای
که صیقل زد آیینهٔ عبرتت
که او بودی امروز و من دیدهای
جنون بر شعورت نخندد چرا
که گم کرده را یافتن دیدهای
به عمر تلف کرده حسرت چه سود
زمین بر زمین ریختن دیدهای
به ترکیب پیری چه دل بستن است
خم طاقهای کهن دیدهای
زمرگ کسانت چه عبرت چه شرم
چو نباش عرض کفن دیدهای
اقامت تصورکن و آب شو
گر از خانه بیرون شدن دیدهای
ز اسباب، خاشاک بر دل مچین
اگر زحمت رُفتن دیدهای
به در زن چو موج از کنار محیط
که رنج سفر در وطن دیدهای
کسی داغ عبرت مبادا چو شمع
ز رفتن مگو آمدن دیدهای
سحر خواندهای گرد آشفته را
حیاکن که بر خویشتن دیدهای
به صبح قیامت مبر دستگاه
چو بیدل نفس را سخن دیدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۰
بر اوج بینیازی اگر وارسیدهای
تا سر به پشت پا نرسد نارسیدهای
ای نردبان طراز خمستان اعتبار
چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیدهای
این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست
حرفت ز منزلیست که گویا رسیدهای
کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند
ای میوهٔ رسیده به خود وارسیدهای
فهمیدنیست نشو نمای تنزلت
یعنی چو موی سر به ته پا رسیدهای
واماندنی شد آبلهٔ پای همتت
پنداشتی به اوج ثریا رسیدهای
در علم مطلق این همه چون و چرا نبود
ای معنی یقین به چه انشا رسیدهای
داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن
با ما رسیدهای تو و تنها رسیدهای
خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است
گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای
فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر
مینا تو هم ز عالم خارا رسیدهای
هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس
امروز فرض کن که به فردا رسیدهای
ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن
زان کشورت که راند که اینجا رسیدهای
بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت
مضمونکی به خاطر عنقا رسیدهای
تا سر به پشت پا نرسد نارسیدهای
ای نردبان طراز خمستان اعتبار
چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیدهای
این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست
حرفت ز منزلیست که گویا رسیدهای
کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند
ای میوهٔ رسیده به خود وارسیدهای
فهمیدنیست نشو نمای تنزلت
یعنی چو موی سر به ته پا رسیدهای
واماندنی شد آبلهٔ پای همتت
پنداشتی به اوج ثریا رسیدهای
در علم مطلق این همه چون و چرا نبود
ای معنی یقین به چه انشا رسیدهای
داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن
با ما رسیدهای تو و تنها رسیدهای
خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است
گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای
فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر
مینا تو هم ز عالم خارا رسیدهای
هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس
امروز فرض کن که به فردا رسیدهای
ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن
زان کشورت که راند که اینجا رسیدهای
بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت
مضمونکی به خاطر عنقا رسیدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۱
داد عجز ما ندهد سعی هیچ مشغلهای
دسترنج کس نشود مزد پای آبلهای
شب خیال آن نگهم گفت نکتهها که کنون
صدفغان ادا نکند شکر سرمهسا کله ای
غوطه در محیط زند تا حباب باده کشد
در شکست ساغر دل خفته است حوصلهای
محمل ثبات قدم دارد آب و دانه بهم
شمع تا عدم نکند فکر زاد و راحلهای
نیست ز انقلاب نفس عافیت مسلم کس
در زمین عبرت ما ریشهکرد زلزلهای
نیست امتداد نفس بگذر از تامل و بس
بر وجود ما ز عدم خط کشید فاصلهای
چرخ تیغ زن بفسان خاک بارکرده دهان
هر طرف نظر فکنی فتنه زاست حاملهای
ناقه بیصدای جرس نی سراغ پیش و نه پس
میرود بهدوش نفس باد برده قافلهای
بیدل این کلام متین پیش کس مزن به زمین
دارد آن لب شکرینگوهر آفرین صلهای
دسترنج کس نشود مزد پای آبلهای
شب خیال آن نگهم گفت نکتهها که کنون
صدفغان ادا نکند شکر سرمهسا کله ای
غوطه در محیط زند تا حباب باده کشد
در شکست ساغر دل خفته است حوصلهای
محمل ثبات قدم دارد آب و دانه بهم
شمع تا عدم نکند فکر زاد و راحلهای
نیست ز انقلاب نفس عافیت مسلم کس
در زمین عبرت ما ریشهکرد زلزلهای
نیست امتداد نفس بگذر از تامل و بس
بر وجود ما ز عدم خط کشید فاصلهای
چرخ تیغ زن بفسان خاک بارکرده دهان
هر طرف نظر فکنی فتنه زاست حاملهای
ناقه بیصدای جرس نی سراغ پیش و نه پس
میرود بهدوش نفس باد برده قافلهای
بیدل این کلام متین پیش کس مزن به زمین
دارد آن لب شکرینگوهر آفرین صلهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۳
ای لعبت تحیر! نور چه آفتابی
تا غافلی جمالی چون بنگری نقابی
هنگامهٔ خموشت چندین کتاب دارد
یک حرف و صد بیانی یک شخص و صد خطابی
آزادی و تعلق فرصت شمار شوقت
بوی سبک عنانی رنگ گران رکابی
آیینهٔ تعین حکم حباب دارد
از یک عرق محیطی وز یک نفس سرابی
دل معنی غریبی است چشمی گشا و دریاب
یک نقطه واری اما صد دفتر انتخابی
حیرت خیال پیماست عبرت قیامت آراست
اینجا پر و تهی چیست پیمانهٔ حبابی
دانش اگر کمال است فهم خودت محال است
دل غرق انفعال است یونان زیر آبی
افتاده است حیرت در عالم خیالات
فرش بساط وهمی، نی مخملی و خوابی
خواهی به عجز و تسلیم خواهی به ناز و مستی
بر هر چه خواهی افزود صفر عدم حسابی
تدبیر علم و دانش تمهید نارساییست
سر کو تهی نخواهی این رشته بر نتابی
بیدل که داد اینجا آگاهی از تو ما را
ما عالم جنونیم، تو مجلس شرابی
تا غافلی جمالی چون بنگری نقابی
هنگامهٔ خموشت چندین کتاب دارد
یک حرف و صد بیانی یک شخص و صد خطابی
آزادی و تعلق فرصت شمار شوقت
بوی سبک عنانی رنگ گران رکابی
آیینهٔ تعین حکم حباب دارد
از یک عرق محیطی وز یک نفس سرابی
دل معنی غریبی است چشمی گشا و دریاب
یک نقطه واری اما صد دفتر انتخابی
حیرت خیال پیماست عبرت قیامت آراست
اینجا پر و تهی چیست پیمانهٔ حبابی
دانش اگر کمال است فهم خودت محال است
دل غرق انفعال است یونان زیر آبی
افتاده است حیرت در عالم خیالات
فرش بساط وهمی، نی مخملی و خوابی
خواهی به عجز و تسلیم خواهی به ناز و مستی
بر هر چه خواهی افزود صفر عدم حسابی
تدبیر علم و دانش تمهید نارساییست
سر کو تهی نخواهی این رشته بر نتابی
بیدل که داد اینجا آگاهی از تو ما را
ما عالم جنونیم، تو مجلس شرابی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
عرق ربز خجالت میگدازد سعی بیتابی
ندارم مزرع امید اما میدهم آبی
درین دریا بهکام آرزو نتوان رسید آسان
مه اینجا بعد سالی میکشد ماهی به قلابی
خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمیآید
حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی
گهی فکر تعینگاه هستی میکنم انشا
سر و کارم به تعبیر است گویا دیدهام خوابی
خم تسلیم، قرب راحت جاوید میباشد
به ذوق سجده سر دزدیدهام در کنج محرابی
قناعت پرور اینگرد خوانیم از ضعیفیها
غنیمت میشمارد رشتهٔ ما خوردن تابی
ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت
بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی
تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور میخواهد
دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی
برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا
شهید ناز او از تیغ میخواهد دم آبی
نوایی گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل
ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی
ندارم مزرع امید اما میدهم آبی
درین دریا بهکام آرزو نتوان رسید آسان
مه اینجا بعد سالی میکشد ماهی به قلابی
خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمیآید
حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی
گهی فکر تعینگاه هستی میکنم انشا
سر و کارم به تعبیر است گویا دیدهام خوابی
خم تسلیم، قرب راحت جاوید میباشد
به ذوق سجده سر دزدیدهام در کنج محرابی
قناعت پرور اینگرد خوانیم از ضعیفیها
غنیمت میشمارد رشتهٔ ما خوردن تابی
ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت
بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی
تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور میخواهد
دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی
برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا
شهید ناز او از تیغ میخواهد دم آبی
نوایی گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل
ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۵
آه که با دلم نبست عهد وفاق الفتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع منگریهٔ بیندامتی
ریگ روان کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمیگداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیریام
کاش دمی چو بندنیلب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد میگذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من بهگمان خوب بخت پا زدهام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بیعبارتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع منگریهٔ بیندامتی
ریگ روان کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمیگداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیریام
کاش دمی چو بندنیلب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد میگذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من بهگمان خوب بخت پا زدهام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بیعبارتی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۶
رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی
ای اشک دمی بر مژهٔ تر ننشستی
جان سختی حرص اینهمه مقدور که باشد
زد بر کمرت بار دل این در ننشستی
نامحرمی عافیتت طرفه جنون داشت
پرواز هم افسرد و ته پر ننشستی
ای قطره دماغت نکشد ننگ فسردن
خوشباش که بر مسند گوهر ننشستی
چون آتش ازین جاه که خاکست مآلش
گو شعله نبالیدی و اخگر ننشستی
ای سایه چنین پهن که چیدهست بساطت
آخر تو ز خاک آنهمه برتر ننشستی
بر مسند اقبال که جز نام ندارد
چون نقش نگین یکدوعرق ننشتی
عالم همه افسانهٔ تکلیف صداع است
آه ازتو درین مجلس اگر بر ننشستی
ناراستی از جادهٔ فهمت به در انداخت
بودی خط تحقیق و به مسطر ننشستی
گر مفلسی و شهرت جاهیست ضرورت
تشهیر کمی نیست که بر خر ننشستی
بیدل همه تن حلقه شدی لیک چه حاصل
در خاک نشستی و بر آن در ننشستی
ای اشک دمی بر مژهٔ تر ننشستی
جان سختی حرص اینهمه مقدور که باشد
زد بر کمرت بار دل این در ننشستی
نامحرمی عافیتت طرفه جنون داشت
پرواز هم افسرد و ته پر ننشستی
ای قطره دماغت نکشد ننگ فسردن
خوشباش که بر مسند گوهر ننشستی
چون آتش ازین جاه که خاکست مآلش
گو شعله نبالیدی و اخگر ننشستی
ای سایه چنین پهن که چیدهست بساطت
آخر تو ز خاک آنهمه برتر ننشستی
بر مسند اقبال که جز نام ندارد
چون نقش نگین یکدوعرق ننشتی
عالم همه افسانهٔ تکلیف صداع است
آه ازتو درین مجلس اگر بر ننشستی
ناراستی از جادهٔ فهمت به در انداخت
بودی خط تحقیق و به مسطر ننشستی
گر مفلسی و شهرت جاهیست ضرورت
تشهیر کمی نیست که بر خر ننشستی
بیدل همه تن حلقه شدی لیک چه حاصل
در خاک نشستی و بر آن در ننشستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۷
در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمریست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلتکش نومیدیام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال کلاهم به فلک سود
بیخاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری که نداری
درکشور اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمریست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلتکش نومیدیام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال کلاهم به فلک سود
بیخاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری که نداری
درکشور اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۸
عبث ای دشمن تحقیق دل از وسوسه خستی
توهمین آینه بودی به چه امید شکستی
چه خیال است به قید جسد آزاد نشستن
امل آشفت دماغت تو شدی غره که رستی
مثل موج گهر آینه دار است در اینجا
گره دام تو گردید کمندی که گسستی
به تماشاگه فرصت نشوی محو فسردن
نفس آیینه غبار ست درین کوچه که هستی
نگهی صرف تامل ننمودی چه کند کس
قدح ناز تو لبریز وداع است و تو مستی
دل ز انداز تو افسون تغافل نپسندد
به هوس چشمک نازیکه تو آیینه به دستی
چو نفس مغتنم انگار پر افشانی وحشت
که بهگرد دو جهان آب زدی گر تو نشستی
ثمر لمعهٔ تحقیق نشاید مژه بستن
حذر از خیرگی چشم به خورشید پرستی
به نگاهیست چو همت اثر اوج و نزولت
همه گر عرش بنایی مژه تا خم زده پستی
من اگر با همه کوشش به کناری نرسیدم
تو هم ای موج درین بحر چه بستی، چه شکستی
نفسی چند غنیمت شمر از دل نگذشتن
چهقدر مرحله طی شد که تو این آبله بستی
مژه بیهوده درین بزم گشودم من بیدل
به عدم راند چو شمعم عرق خجلت هستی
توهمین آینه بودی به چه امید شکستی
چه خیال است به قید جسد آزاد نشستن
امل آشفت دماغت تو شدی غره که رستی
مثل موج گهر آینه دار است در اینجا
گره دام تو گردید کمندی که گسستی
به تماشاگه فرصت نشوی محو فسردن
نفس آیینه غبار ست درین کوچه که هستی
نگهی صرف تامل ننمودی چه کند کس
قدح ناز تو لبریز وداع است و تو مستی
دل ز انداز تو افسون تغافل نپسندد
به هوس چشمک نازیکه تو آیینه به دستی
چو نفس مغتنم انگار پر افشانی وحشت
که بهگرد دو جهان آب زدی گر تو نشستی
ثمر لمعهٔ تحقیق نشاید مژه بستن
حذر از خیرگی چشم به خورشید پرستی
به نگاهیست چو همت اثر اوج و نزولت
همه گر عرش بنایی مژه تا خم زده پستی
من اگر با همه کوشش به کناری نرسیدم
تو هم ای موج درین بحر چه بستی، چه شکستی
نفسی چند غنیمت شمر از دل نگذشتن
چهقدر مرحله طی شد که تو این آبله بستی
مژه بیهوده درین بزم گشودم من بیدل
به عدم راند چو شمعم عرق خجلت هستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۹
مژهواری ز خواب ناز جستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهر گنج کاف و نون بود
تبسم کردی وگوهر شکستی
ز آهنگیکه افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است
که میداند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی
نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار
تو دیرستان ناز خود پرستی
تحیر چشم بند سحرکاریست
بهار بینشانی گل به دستی
دریغا رمز خورشیدت نشد فاش
ابد رفت و همان صبح الستی
کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد
به آیینیکه نتوان یافت هستی
به معراج خیالات تو بیدل
بلندیهاست سر در جیب پستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهر گنج کاف و نون بود
تبسم کردی وگوهر شکستی
ز آهنگیکه افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است
که میداند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی
نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار
تو دیرستان ناز خود پرستی
تحیر چشم بند سحرکاریست
بهار بینشانی گل به دستی
دریغا رمز خورشیدت نشد فاش
ابد رفت و همان صبح الستی
کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد
به آیینیکه نتوان یافت هستی
به معراج خیالات تو بیدل
بلندیهاست سر در جیب پستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۲
چه میشدگر نمیزد اینقدر رنج نفس هستی
مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی
شرار جسته از سنگ انفعالش چشم میپوشد
به این هستیکه من دارم نمیخواهد نفس هستی
گر اقبال هوس را عزتی میبود در عالم
قضا از شرم کم میبست بر مور و مگس هستی
هوای عافیت صحرای مانوس عدم دارد
نمیسازد عزیزان، با مزاج هیچکس هستی
غریب است ازگرفتاران، غم تن پروری خوردن
حذر زبن دانه و آبیکه دارد در قفس هستی
تو بر جمعیت اسباب مغروری و زبن غافل
که آخر میبرد در آتشت زین خار و خس هستی
خروش الرحیلی بشنو و از جستجو بگذر
سراغکاروان دارد در آواز جرس هستی
نبودی، آمدی و میروی جایی که معدومی
زمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی
مزاری راکه میبینم دل از شوق آب میگردد
خوشا جمعیت جاوبد و ذوق بینفس هستی
تظلم در عدم بهر چه میبرد آدمی بیدل
درین حرمان سرا میداشت گر فریادرس هستی
مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی
شرار جسته از سنگ انفعالش چشم میپوشد
به این هستیکه من دارم نمیخواهد نفس هستی
گر اقبال هوس را عزتی میبود در عالم
قضا از شرم کم میبست بر مور و مگس هستی
هوای عافیت صحرای مانوس عدم دارد
نمیسازد عزیزان، با مزاج هیچکس هستی
غریب است ازگرفتاران، غم تن پروری خوردن
حذر زبن دانه و آبیکه دارد در قفس هستی
تو بر جمعیت اسباب مغروری و زبن غافل
که آخر میبرد در آتشت زین خار و خس هستی
خروش الرحیلی بشنو و از جستجو بگذر
سراغکاروان دارد در آواز جرس هستی
نبودی، آمدی و میروی جایی که معدومی
زمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی
مزاری راکه میبینم دل از شوق آب میگردد
خوشا جمعیت جاوبد و ذوق بینفس هستی
تظلم در عدم بهر چه میبرد آدمی بیدل
درین حرمان سرا میداشت گر فریادرس هستی