عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
فکر تدبیر سلامت خون راحت خوردنست
ما همه بیچاره‌ایم و چاره ما مردنست
صبح‌گر هنگامهٔ نشو و نما بر چرخ چید
خاک ما را هم بساطی برهوا گستردنست
بسکه در باغ سان تنگ است جای انساط
رنگ اگر دارد پر پرواز در پژمردنست
شیشهٔ ساعن سال ومه ندارد دم زدن
عافیت اینجا نفس بیرون دل بشمردنست
طاس‌گردون هرچه آرد مفت اوهام است و بس
در بساط ما امید باختن هم بردنست
محرم بحراز شکست قطره می‌لرزد چو موج
خصم رحمت زیستن دلهای خلق آزردنست
جبههٔ بحر از عرق تا حشر نتوان یافت پاک
زانقدر خشکی که گوهر را غم افسردنست
امتحان ‌در هر چه ‌کوشد خالی ‌از تشویش نیست
بار مشق خامه هم بر پشت ناخن بردنست
بر تغافل زن ز اصلاح شکست‌کار دل
موی چینی بیش وکم شایستهٔ نستردنست
جرات افشای راز عشق بیدل سهل نیست
تا چکد یک‌اشک مژگانها به‌خون افشردنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست
شمع‌تصویریم‌و اشک‌ما چکیدن آرزوست
بسمل‌تسلیم هستی طاقت‌کوشش نداشت
آن ‌که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست
دست و پایی می‌زند هرکس به امید فنا
تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست
پای تا سر‌کسوت شوق جنون خیزم چو صبح
تا گریبان نقش می‌بندم دریدن آرزوست
جلوه‌ای سرکن ‌که بربندم طلسم حیرتی
ازگلستان توام آیینه چیدن آرزوست
ای ستمگر! منکر تسلیم نتوان‌. زیستن
حسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوست
کیسه‌گاه زندگی از نقد جمعیت تهی‌ست
خاک می‌باید شدن‌ گر آرمیدن آرزوست
آتشی‌کو، تا سپندم ترک خودداری کند
ناله‌واری دارم و خلقی شنیدن آرزوست
منزل اینجا نیست جز قطع امید عافیت
ای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوست
وصل هم بیدل علاج‌تشنهٔ دیدار نیست
دیده‌ها چندان‌که محو اوست دیدن‌ آرزوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
گردباد امروز در صحرا قیامت ‌کاشته‌ست
موی مجنون بی‌سر و پاگردنی افراشته‌ست
چون سحرگرد نفس بر آسمانها برده‌ایم
بی‌طنابی خیمهٔ ما ناکجا برداشته‌ست
در ازل آیینهٔ شرم دویی در پیش داشت
مصلحت‌بینی‌که ما را جز به ما نگماشته‌ست
تا قیامت حسرت دیدار باید چید و بس
چشم‌مخموری دربن‌وس‌برانه‌نرگس کاشته‌ست
سرنوشت خویش تا خواندم عرقها کرد گل
این‌خط موهوم یکسر نقطهٔ ‌شک داشته‌ست
قطره‌ای بودم .ولی از جسم خاکی بسته‌ام
فرصت عمر اینقدر بر من غبار انباشته‌ست
باد یکسر شکل عنقا خاک تصویر عدم
طرفه‌تر این‌ کادمی خود را کسی پنداشته‌ست
ریشه واری در طلب مژگان سر از پا برنداشت
عشق ما را در زمین شرم مطلب کاشته‌ست
جز به صحرای عدم بیدل کجا گنجد کسی
تنگی این‌عرصه در دل جای‌دل نگذاشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
سخت‌ جانی از من محزون‌ که باور داشته‌ست
زندگانی بی‌ تو این مقدار لنگر داشته‌ست
خار خار موج در خونم قیامت می‌کند
خنجر نازت‌نمی‌دانم چه‌جوهر داشته‌ست
بر رهت چون‌ نقش‌ پا از من صدایی برنخاست
پهلوی بیمار الفت طرفه بستر داشته‌ست
حسرت مستان این بزم از فضولی می‌کشم
شرم‌اگر باشد عرق‌هم‌ می به‌ساغر داشته‌ست
بزمها از رشتهٔ شمعی‌ست لبریز فروغ
اینقدر بالیدنم پهلوی لاغر داشته‌ست
پروازها جمع است در مژگان من
گر همه خوابیده باشم بالشم پر داشته‌ست
؟؟؟ پروازها جمع است درمژگان من
پنجهٔ بیکار هم خاریدن سر داشته‌ست
نیست جز نامحرمی آثار این زندانسرا
خانهٔ ‌زنجیر یکسر حلقهٔ در داشته‌ست
دست بر هم سودن ما آبله آورد بار
چون‌صدف بیحاصلی‌ها نیزگوهر داشته‌ست
چون تریا پا به‌گردون سوده‌ایم از عاجزی
آبله ز خاک ما را تاکجا برداشته‌ست
دل مصفاکن جهان تسخیری آن مقدار نیست
آینه صیقل زدن ملک سکندر داشته‌ست
بیدل ا‌ز خورشید عالمتاب باید وارسید
یک دل روشن چراغ هفت‌کشور داشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
تنها نه ذره دقت اظهار داشته‌ست
خورشید نیز آینه درکار داشته‌ست
دل غرهٔ چه عیش نشیندکه زیرچرخ
گوهر شکست و آینه زنگار داشته‌ست
تنزیه در صنایع آثار دهر نیست
این شیشه‌گر حقیقت گل کار داشته‌ست
در ششجهت تنیدن آهنگ حیرتی‌ست
قانون درد دل چقدر تار داشته‌ست
آگاه نیست هیچ‌کس از نشئهٔ حضور
حیرت هزار ساغر سرشار داشته‌ست
نقش نگار خانهٔ دل جز خیال نیست
آیینه هرچه دارد از آن عار داشته‌ست
ای از جنون جهل تن آسانی آرزوست
هوشی که‌سایه را که‌نگونسار داشته‌ست
قد دو تاست حلقهٔ چندین سجود ناز
گویا سراغی از در دلدار داشته‌ست
هرچند داغ‌گشت دل و دیده خون‌گریست
آگه نشدکه عشق چه آزار داشته‌ست
بیدل تو اندکی گره دل گشاده کن
کاین نوغزل چه‌صنعت اسرار داشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست
عشق را با دل سودازده‌ام‌‌کاری هست
کو دلی‌کز هوس آرایش دکانش نیست
در صفا خانهٔ هر آینه بازاری هست
خلقی آفت‌کش نیرنگ خیال است اینجا
هیچ‌کس نیست خر، اما، همه را باری هست
خاک‌گشتیم و زتأثیر خیال تو هنوز
دل هر ذرهٔ ما چشمهٔ دیداری هست
ماو من هیچ‌کم از نعرهٔ منصوری نیست
تانفس هست حضور رسن و داری‌هست
ای دل ابرام مکن چشمش اگر جان طلبد
از مروت مگذر خاطر بیماری هست
باعث قتل من از لاله‌رخان ‌هیچ مپرس
اینقدر بس‌، که بگویند گنهکاری هست
آتش حسن‌که در دیر خیال افتاده‌ست
شمع هم سوختهٔ قشقه وزناری هست
زخم ما را اثر اندود تبسم مپسند
که درتن موج‌گهرگرد نمک‌زاری هست
به‌که درپیش لبت عرض خموشی نبرد
طوطیی راکه ز شکر سرگفتاری هست
بارب از پرتو دیدار نگردد محروم
محفل حیرت ما آینه مقداری هست
عمر در ضبط نفس صید رسایی دارد
تا توانی به‌گره‌گیر اگر تاری هست
همچو آن نغمه‌که از تار برون می‌آید
اگر از خویش روی جادهٔ بسیاری هست
تاب خورشید جمالش چو نداری بیدل
در خیال خط او سایهٔ دیواری هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
نه ما را صراحی نه پیمانه ‌ایست
دل و دیده غوغای مستانه ایست
ز دل ششجهت شیشه‌ها چیده‌اند
جهان حلب خوش پریخانه‌ایست
به هرگردبادی‌کزین دشت و در
تامل کنی هوی دیوانه ‌ایست
گر این است سنگینی خواب ما
خروش قیامت هم افسانه ایست
درین انجمن فرصت ما و من
همان قصهٔ عشق و پروانه‌ایست
قناعت به گوشت نگفت ای صدف
که در جیب لب بستنت دانه‌ایست
رفیقان تلاشی‌ که آنجا رسیم
درین دشت دل نام و‌برانه‌ایست
مباشید غافل ز وضع جنون
به هر زلف آشفتگی شانه‌ایست
ز تحقیق خود هیچ نشکافتیم
سرم در گریبان بیگانه‌ ایست
چو بید‌ل توان از دو عالم‌گذشت
اگر یک قدم جهد مردانه‌ایست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
ساز تو کمین نغمهٔ بیداد شکستی‌ست
در شیشهٔ این رنگ پریزاد شکستی‌ست
گوهر ز حباب آن همه تفریق ندارد
هرجاست سری درگره باد شکستی‌ست
تصویر سحر ‌رنگ سلامت نفروشد
صورتگر ما خامهٔ بهزاد شکستی‌ست
پیچ و خم عجزیم‌، چه ناز و چه تعین‌؟
بالیدن امواج به امداد شکستی‌ست
چون رنگ چه‌“‌بالم به غباری‌که ندارم
از خویش فراموشی من یاد شکستی‌ ست
تنها دل عاشق تپش یأس ندارد
هرشیشه تنک مشرب فریاد شکستی‌ست
بیدل نخوری عشوهٔ تعمیر سلامت
ویرانی بنیاد تو آباد شکستی ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
غم فراق چه و حسرت وصال تو چیست
تو خود تویی به‌ کجا رفته‌ای خیال تو چیست
جهات دهر یک آغوش انس دارد و بس
به جز سیاهی مژگان رم غزال تو چیست
مبحیط عشق ندامت‌گهر نمی‌باشد
جز این عرق ‌که تو پیدایی انفعال تو چیست
به عالم‌کروی ششجهت مساوات است
چو آفتاب بقایت چه و زوال تو چیست
به پیچ و تاب چو شمع از خودت برآمدنی
درین حدیقه دگر ر‌بشهٔ نهال تو چیست
مآل شاه و گدا ناامیدی‌ست اینجا
شکستگی هوسی، چینی و سفال تو چیست
گذشت عمر به پرواز وهم عنقایت
دمی به‌خود نرسیدی‌که زیر بال تو چیست
به روی پرتو مهر از خرام سایه مپرس
تأملی‌که درین عرصه پایمال تو چیست
جهان مطلقی از فهم خود چه می‌خواهی
به علم اگر همه‌ گردون شدی ‌کمال تو چیست
نبودی‌، آمده‌ای‌، نیستی و می‌آیی
نه ماضیی و نه مستقبلی‌ست حال تو چیست
به وهم چشمه چو آیینه خون مخور بیدل
نمی برون نتراویده‌ای زلال تو چیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
فکر آزادی به این عاجز سرشتیها تریست
عقده چندان نیست اما رشتهٔ ‌ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده‌ کم باید زدن
ای ز آفت بیخبر دل‌ ‌کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کرده‌ست بال
چشم بگشایید، بسم‌الله‌، اگر تاب‌آوریست
سیر عالم بی‌تامل زحمت چشم و دل است
شش جهت‌ گرد است‌ در راهی‌ که ‌رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن
قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن
شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیده‌اند
پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش
خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست
چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیره‌بختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست
از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای که‌ام
کز بهارم‌ گر تبسم می‌دمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس
خنده‌ای دارم که تا گل کردمی باید گریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
چمن امروز فرش منزل‌کیست
رگ‌گل دود شمع محفل‌کیست
قد پیری اگر نه دشمن ماست
خم این طلاق تیغ قاتل‌کیست
تپش آیینه‌دار حسرت ماست
گل این باغ بال بسمل‌کیست
دل ماگر نه دست جلوهٔ اوست
نفس آخر غبار محمل‌کیست
خط آن لعل دود خرمن ماست
رم آن چشم برق حاصل‌کیست
دل ما شد سپند آتش رشک
گل رویت چراغ محمل‌کیست
به هم آورده دیدم آن‌کف دست
نی‌ام آگه‌، به چنگ او، دل‌کیست
حذر از دستگاه عشرت دهر
هوس آهنگ رقص بسمل‌کیست
اگر اوهام سد راه ما نیست
نفس افسون پای درگل‌کیست
برد ازگوش رنگ طاقت هوش
جرس امشب فغان بیدل‌کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
دل را به خیال خط او سیر فرنگیست
این آینه صاحب‌نظر از سرمهٔ زنگیست
غافل مشو از سیر تماشاگه داغم
هر برگ گلی زین چمن آیینهٔ زنگیست
در گلخن وحشتکدهٔ فرصت امکان
دودی‌، شرری چند شتابی و درنگیست
چون بشکند این ساز، چه خشم و چه مدارا
زیر و بم تار نفست صلحی و جنگیست
از اهل تکبر مطلب ساز شکفتن
چین ‌بر رخ ‌این ‌شعله ‌مزاجان ‌رگ سنگیست
محمل کش صف قافله بیتابی شوقیم
چاک دل ما هم جرس ناله به چنگیست
جهدی که برآیی زکمانخانهٔ آفاق
نخجیر مراد دو جهان صید خدنگیست
حیرت مگر از دل ‌کند ایجاد فضایی
ورنه چو نگه خانهٔ ما گوشهٔ تنگیست
چون لاله ز بس‌گرمرو حسرت داغم
صحرا ز نشان قدمم پشت پلنگیست
آزادگی موج‌، زگوهر چه خیالی‌ست
تمکین به ره قطرهٔ ما پشتهٔ سنگیست
چون شمع ز بس آینه سامان بهارم
تا ناوک آهم‌ سر و برگش پر رنگیست
بیدل‌گهر عشق به بحری است‌که آنجا
آیینهٔ هر قطره‌گریبان نهنگیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
بی‌کدورت نیست هرجا محرمی یا غافلی‌ست
زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلی‌ست
آنچه از نقش رم و آرام امکان دیده‌ای
خاک‌کلفت مرده‌ای یاخون حسرت بسملی‌ست
شوق حیرانم چه می‌خواهدکه در چشم ترم
جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلی‌ست
لاله‌زار و شبنمستان محبت دیده‌ایم
محو هر اشکی‌، نگاهی‌، زیر هر داغی دلی‌ست
شعله‌کاران را به خاکستر قناعت‌کردن است
هرکجاعشق است‌دهقان سوختن هم‌حاصلی‌ست
چشم تا برهم زنم نقش سجودت بسته‌ام
اشک بیتابم‌، سراپایم جبین مایلی‌ست
حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس
خانهٔ آیینه‌قفلش آرزوی مشکلی‌ست
مقصد آرام است ای‌کوشش مکن آزار ما
بی‌دماغان طلب را جاده هم سر منزلی‌ست
عقل را در ضبط مجنون آب می‌گردد نفس
عشق‌می‌خنددکه‌اینجا رفتن ازخود محملی‌ست
از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم
حسن چون توفان‌کند آیینه‌گشتن ساحلی‌ست
قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس
درد می‌داند که در هرقطرهٔ خونم دلی‌ست
بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز
آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
بجاست‌شکوهٔ ما تا ره فغان خالیست
زمین پراست دلش بسکه آسمان خالیست
سراغ بلبل ما زین چمن مگیرومپرس
خیال ناله فروش است و آشیان خالیست
غبار غفلت ما را علاج نتوان‌کرد
پر است دیده ز دیدار و همچنان خالیست
شکست رنگ به عرض تبسمی نرسید
ز ریشهٔ طربم‌کشت زعفران خالیست
دل شکسته ره درد واکند ورنه
لبم چو ساغرتصویر از فغان خالیست
سپهر حسرت پرواز ناله‌ام دارد
ز شوق تیر من آغوش این‌کمان خالیست
ز بسکه منتظران تو رفته‌اند ز خویش
چون نقش پا زنگه چشم بیدلان خالیست
جهان‌چو شیشهٔ‌ساعت‌طلسم‌فقر و غناست
پرست وقت دگرآنچه این زمان خالیست
زکوچهٔ نی و جولان ناله هیچ مپرس
مقام ناوک نازت در استخوان خالیست
دلی به سینه ندارم چو دانهٔ گندم
ازین متاع‌، من خسته را دکان خالیست
به راه دوست ز محراب نقش پا پیداست
که جای سجدهٔ دلها درین مکان خالیست
درین هوسکده هرکس بضاعتی دارد
دعاست مایهٔ جمعی‌که دستشان خالیست
ز پهلوی پری‌کیسه قدرت است اینجا
به عجز شیشه زند سنگ اگرمیان خالیست
به رنگ نقش نگین بیدل ازسبکروحی
نشسته‌ایم و زما جای ما همان خالیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
بندگی با معرفت خاص حضور آدمی‌ست
ورنه اینجاسجده‌ها چون سایه یکسر مبهمی‌ست
با سجودت از ازل پیشانی‌ام را توأمی‌ست
دوری اندیشیدنم زان آستان نامحرمی‌ست
آه از آن دریا جدا گردیدم و نگداختم
چون‌گهر غلتیدن اشکم ز درد بی‌نمی‌ست
فرصتم تاکی ز بی‌آبی‌کشد رنج نفس
ساز قلیانی‌که دارد مجلس پیری دمی‌ست
داغ زیر پا وآتش بر سر و در دیده اشک
شمع را در انجمن بودن چه جای خرمی‌ست
حاصل اشغال محفل دوش پرسیدم ز شمع
گفت‌: افزونی نفس می‌سوزد و قسمت کمی‌ست
سوختن منت گذار چاره فرمایان مباد
جز به‌مهتابم به هرجا می‌نشانی مرهمی‌ست
با دو عالم آشنا ظلم است بی‌کس زیستن
پیش ازین هستی غناها داشت اکنون مبرمی‌ست
آتشی‌کوکز چراغ خامشم‌گیرد خبر
خامسوز داغ دل را سوختن هم مرهمی‌ست
جز به هم چیدن‌کسی را با تصرف‌کارنیست
گندم انبار است هر سو لیک قحط آدمی‌ست
خلق در موت و حیات از صوف و اطلس تاکفن
هرچه پوشد زین سیاهی و سفیدی ماتمی‌ست
تا ابدکوک است بیدل نغمهٔ ساز جهان
اوج اقبال و حضیض فقر زیری و بمی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
خواب را‌در دیدهٔ حیران عاشق بار نیست
خانهٔ خورشید را با فرش مخمل‌کار نیست
عشق مختار است با تدبیر عقلش‌کار نیست
این‌کنم یا آن‌کنم شایستهٔ مختار نیست
شعلهٔ آواز ما در سرمه بالی می‌زند
شمع را از ضعف رنگ ناله در منقار نیست
حسن یکتایی وآغوش دویی، رهم است وهم
تا تو از آیینه می‌یابی اثر دیدار نیست
چارسوی دهر از شور زیانکاران پر است
آنکه با خود مایه‌ای دارد درتن بازار نیست
در حصول‌گنج دنیا از بلا ایمن مباش
نقش روی درهمش جز پیچ‌وتاب مار نیست
عبرت آیینه گیر، ای غافل از لاف کمال
عرض جوهر جزخراش چهرهٔ اظهار نیست
زین تعلقهاکه بر دوش تخیل بسته‌ایم
آنچه از سر می‌توان واکرد جز دستار نیست
آمد و رفت نفس دارد غبار حادثات
جز شکستن‌کاروان موج را در بار نیست
دل به ذوق وعدهٔ فرداست مغرور امل
عشق‌گوید چشم واکن فرصت این مقدار نیست
از هوا برپاست بیدل خانهٔ وهم حباب
درلباس هستی ما جزنفس یک‌تارنیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
سرمنزل ثبات قدم جاده‌ساز نیست
لغزیده‌ایم‌، ورنه ره ما، دراز نیست
بر دوش نیستی نتوان بست ننگ جهد
رفتن ز خویش ناقهٔ راه حجاز نیست
تشویش انتظار قیامت قیامت است
ما را دماغ این همه ابرام ناز نیست
مژگان به‌هرچه بازکنی‌، مفت حیرت است
عشق‌هوس‌، همین‌دوسه‌روز است‌،‌باز نیست
گر محرم اشاره مژگان او شوی
در سرمه نغمه‌ای‌ست‌که در هیچ ساز نیست
بی‌اخثیار حیرتم‌، از حیرتم مپرس
آیینه است آینه‌، آیینه‌ساز نیست
زیر فلک به‌ کاهش دل ساز و صبرکن
درکارگاه شیشه‌گران جز گداز نیست
نقصان آبروکش و نام‌ گهر مبر
سوداگر جهان غرض‌ امتیاز نیست
جز همت آنچه ساز جهان تنزل است
باید نشیب کرد، تصور فراز نیست
ما عجزپیشه‌ها همه معشوق طینتیم
لیک آن بضاعتی‌که توان‌کرد، ناز نیست
سودای خضر، راست نیاید به تیغ عشق
ایثار نقد کیسهٔ عمر دراز نیست
عجز نفس چه پرده‌ گشاید ز راز دل
ما را نشانده‌اند بر آن در که باز نیست
بید‌ل ‌گداز دل خور و دندان به لب فشار
بر خوان عشق دعوت نان و پیاز نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
دیده‌ای راکه به نظاره دل محرم نیست
مژه برهم زدن از دست تاسف ‌کم نیست
موج در آب‌گهر آینهٔ همواری‌ست
دل اگر جمع شود کار هوس در هم نیست
حسن را بی‌عرق شرم طراوت نبود
گل کاغذ به از آن‌گل‌که بر او شبنم نیست
درد معشوق فزونتر ز غم عشاق است
چاک چون سینهٔ‌ گندم به دل آدم نیست
موی ژولیده مدان جوهر تجرید جنون
که سرافرازی قدر علم از پرچم نیست
همچو ابر آینه‌دار عرق شرم توایم
خاک ما گر همه بر باد رود بی‌نم نیست
غیرتت پردهٔ‌غفلت به‌دل و دیده‌گماشت
تا تو پیدا نشوی آینه در عالم نیست
طوطی‌ات هیچ رهی‌-‌آینهٔ دل نشکافت
تا بدانی ‌که تو را جز تو کسی همدم نیست
ای جنون داغ شو ازکلفت عریانی من
دامنش داده‌ام از دست و گریبان هم نیست
هستی عاریت‌ام سجده به پیشانی بست
دوش هرکس به ته بار رو‌د بی‌خم نیست
باعث وحشت جسم است نفسها بیدل
خاک تا هم‌نفس باد بود بی‌رم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
پر بیکسم امروزکسی را خبرم نیست
آتش به سرخاک‌که آن هم به سرم نیست
رحم است به نومیدی حالم‌که رفیقان
رفتند به جایی‌که در آنجاگذرم نیست
ای‌کاش فنا بشنود افسانهٔ یأسم
می‌سوزد وچون شمع امید سحرم نیست
حرف‌کفنی می‌شنوم لیک ته خاک
آن جامه‌که پوشد نفسم را به برم نیست
چون‌گردن مینا چه‌کشم غیر نگونی
عالم همه تکلیف صداع است وسرم نیست
وهم است که گل کرده‌ام از پردهٔ نیرنگ
چون چشم همین می‌پرم وبال وپرم نیست
جایی‌که دهد غفلت من عرض تجمل
نه بحر جز افشردن دامان ترم نیست
آگه نی‌ام از داغ محبت چه توان‌کرد
شمعی‌که تو افروخته‌ای در نظرم نیست
ازکشمکش خلد و جحیمم نفریبی
دامان تو در دستم و دست دگرم نیست
گوند دل‌گم شده پامال خرامی‌ست
فریاد در آن‌کوچه‌کسی راهبرم نیست
در عالم عنقا همه عنقا صفتانند
من هم پی خود می‌دوم اما اثرم‌نیست
هرچندکنم دعوی خلوتگه تحقیق
چون حلقه به جزخانهٔ بیرون درم نیست
بی‌مرگ به مقصد چه خیال است رسیدن
من عزم دلی دارم و دل دیر و حرم نیست
تمثال من این به‌بودکه چیزی ننمودم
از آینه‌داران تکلف خبرم نیست
بیدل چه بلا عاشق معدومی خویشم
شمعم‌که‌گلی به ز بریدن به سرم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
نور دل در کشور آیینه نیست
لیک‌ کس روشنگر آیینه نیست
آن خیالاتی‌که دل نقاش اوست
طاقت صورتگر آیینه نیست
غفلت آخر می‌دهد دل را به باد
زنگ جز بال و پر آیینه نیست
بسکه آفاق از غبار ما پر است
سادگی در دفتر آیینه نیست
دل ز تشویش تو و من فارغ است
عکس ‌کس دردسر آپیبه نیست
داغ عشقیم از مقیمان دلیم
حلقهٔ ما بر در آیینه نیست
دوستان باید غم دل خورد و بس
فهم معنی جوهرِ آیینه نیست
کدخدای وهم تاکی نبشتن
خانه جز بام و در آیینه نیست
ذوق پیدایی نگیرد دامنم
محو زانو را سرآیینه نیست
خودنمایی تا به ‌کی هشیار باش
عالم است این منظر آیینه نیست
تردماغ شرم تحقیق خودیم
ورنه می در ساغر آیینه نیست
دل بپرداز از غبار ما و من
بیدل اینها زیور آیینه نیست