عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۹
ای به اوج قدس فرش آستان انداخته
سجده در بارت زمین بر آسمان انداخته
هرکجا پایی به راهت برده عجز لغزشی
بر سپهر ناز طرح‌ کهکشان انداخته
شمع خلوتگاه یکتایی به فانوس خیال
کرده مژگان باز و آتش در جهان انداخته
دستگاه حیرتت در چارسوی آگهی
جنس هر آیینه بیرون دکان انداخته
ای بسا فطرت‌که در پرواز اوج عزتت
جسته زین ‌نه بیضه بر در آشیان انداخته
هرکسی اینجا به رنگی خاک برسرمی‌کند
آبروی فکر در جوی بیان انداخته
حیرت بی‌دست و پایان طلب امروز نیست
موج‌ گوهر بحرها را برکران انداخته
در بساطی کز هجوم بی‌دماغیهای ناز
یکصدا صد کوه در پای فغان انداخته
چون سحر خلقی جنون‌ کرده ‌ست و ‌از خود می‌رو‌د
بر نفس بار دو عالم ‌کاروان انداخته
تا کری‌ گیرد ره شور محیط‌ گیرودار
قطره آبی حلقه در گوش شهان انداخته
تا نچیند ازگل و خار تعین انفعال
انس بویی در دماغ بیدلان انداخته
صنعت عشقست‌ کز آیینه ‌سازیهای شوق
کرده دل را آب و تشویشی در آن انداخته
خواب و بیداری‌ که جز بست و گشاد چشم نیست
راه هستی تا عدم شب در میان انداخته
چرخ را سرگشتهٔ ذوق طلب فهمیده‌ایم
غافلیم از مقصد خاک عنان انداخته
عالم یکتاست اینجا معرفت در کار نیست
خودسریها فهم ما را درگمان انداخته
سعی فطرت نارسا و عرصهٔ تحقیق تنگ
درکمان جویید تیر بر نشان انداخته
با پری جزغیرت ناموس مینا هیچ نیست
آگهی بر مغز بار استخوان انداخته
تا نمی‌سوزیم بیدل پرفشانیها بجاست
مشرب پروانه‌ایم آتش به جان انداخته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۰
چیست‌ گردون‌ کاینقدر در خلق غوغا ریخته
سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته
گرد ما صد بار از صحرای امکان رفته‌اند
تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته
آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل
خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته
قطع امید قیامت‌کن که پاس مدعا
در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته
تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید
جمع نتوان ‌کرد آب روی صد جا ریخته
زیر دیوار که باید منت راحت ‌کشید
سایهٔ مو هم شبیخون بر سر ما ریخته
حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم
خاک ما را کرده ‌گِل آب رخ ما ریخته
گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز
از تُنُک‌رویی دم شمشیر خون ها ریخته
از ازل‌گمگشتهٔ آغوش یکتای توام
تا به‌ کی جویم‌ کف خاکی به‌ دریا ریخته
تا ز هر عضوم سجود آستانت‌ گل‌ کند
پیکری چون آب می‌خواهم سراپا ریخته
تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش
شیشه‌گر نقد نفس در جیب عنقا ریخته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
غبار خط زلعل او به ‌رنگی سر برآورده
که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده
برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت
به آن رنگی که دارد عارضش‌ کمتر برآورده
به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
به هر مژگان زدن پروانه‌واری پر بر آورده
چسان در پرده دارم حسرت طفلی‌که نیرنگش
تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده
ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن
که پروازم چو بوی‌گل ز بال و پر بر آورده
ز تشویش توانایی برون‌ آ کز هلال اینجا
فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده
چه سازد بوی‌ گل گر نشنوی از سازش آهنگی
ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده
به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده
تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن
چو آتش‌ کز شکست رنگ خود بستر برآورده
به سامان غنا می‌نازم از اقبال تنهایی
دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده
به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را
چه سازد طبع انسانی‌که چرخش خر برآورده
چه جای خسّت مردم‌ که‌ گل هم درگلستانها
به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده
تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت‌ کن
مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده
حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا
سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۵
نپنداری همین روز و شب از هم سر برآورده
جهانی را خیال از جیب یکدیگر برآورده
هوس آیینهٔ عشق است اگر کوشش رسا افتد
سحاب از دامن آلوده چشم تر برآورده
درین‌گلشن ندارد غنچه تاگل آنقدر فرصت
فلک صد شیشه را در یک نفس ساغر برآورده
حلاوت آرزو داری در مشق خموشی زن
گره گردیدن از آغوش نی‌، شکر برآورده
به دامن پا کشیدی عیش آزادی غنیمت دان
ازین دریا چه کشتی‌ها که بی‌لنگر برآورده
ز رفتارت بساط این چمن رنگینیی دارد
که تا نقش قدم روشن شودگل سربرآورده
صدف در بحر هنگام شکر پردازی لعلت
فراهم‌کرده موج خجلت وگوهر برآورده
فریب موج سیرابی مخور از چشمهٔ احسان
طمع زین آب خلقی را به خشکی تر برآورده
به رنگ خامهٔ تصویر سامان چه نیرنگم
که هر مویم سری از عالم دیگر برآورده
ز اوج عالم عنقا مگر یابی سراغ من
که پروازم از این نه آشیان برتر برآورده
مگر از بیخودی راه امیدی واکنی ورنه
شعور آب و گل بر روی خلقی در برآورده
سپهر مجمری تا گرمی سامان ‌کند بیدل
دلم را کرده داغ حسرت و اخگر برآورده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
ندیدم در غبار و دود این صحرای خوابیده
بجز خواباندن مژگان ره پیدای خوابیده
زمینگیر‌ی چه امکانست باشد مانع جهدم
به رنگ سایه‌ام من هم جهان پیمای خوابیده
اگر آسودگی می‌خواهی از طاقت تبرّا کن
طریق عافیت در پیش دارد پای خوابیده
جهان بیخودی یکرنگ دارد جهل و دانش را
تفاوت نیست در بنیاد نابینای خوابیده
عدم تعطیل جوش هستی مطلق نمی‌گردد
نفس چون نبض بیدار است د‌ر اعضای خوابیده
چنان در خود فرو رفتم به یاد چشم مخموری
که جوشد از غبارم ناز مژگانهای خوابیده
ز غفلت چند خو‌اهی زندگی را منفعل ‌کردن
که غیر از مرگ رو‌شن نیست جز سیمای خوابیده
دل آرام چون بر خاک زد بنیاد هستی را
نفس پامال شد زین صورت دیبای خوابیده
نماند از قامت خم‌گشته در ما رنگ امیدی
تنک‌کردیم برگ عیش ازین صحرای خوابیده
زحرف و صوت مردم بوی تحقیقی نمی‌آید
به هذیان‌کن قناعت از لب‌گویای خوابیده
ز شکر عجز بیدل تا قیامت برنمی‌آیم
به رنگ جاده منزل‌ کرده‌ام در پای خوابیده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۸
به رشته‌ات اثر وهم مدعاست گره
تو گر زبند هوس واشوی کجاست گره
طلسم وحشتی ای بیخبر چه خود رایی‌ست
که شبنم تو به بال و پر هواست ‌گره
ز آرمیدگی دل فریب امن مخور
به هر شراری ازین سنگ شعله‌هاست‌گره
ره تردد اقبال‌کیست بگشاید
که از قلمرو ما تا پر هماست‌گره
نکرد سعی نفسها علاج‌ کلفت دل
گداخت تار و ز سختی همان بجاست‌گره
ادب نفس شمر انتظار جلوهٔ‌کیست
چو شمع بر سر مژگان نگاه ماست‌گره
سپند خوبش برآتش زدیم و خاک شدیم
هنوز بر لب ما عرض مدعاست‌گره
چو غنچه‌ای‌که شود خشک بر سر شاخی
در آستین امیدم کف دعاست گره
چو سبحه تفرقهٔ دل ز بس جنون اثرست
به ساز پیکرم از یکدگر جداست‌گره
زکار بسته بلند است قدر راست روان
در آن بساط‌که نی قدکشد عصاست‌گره
نفس مسوز به‌کلفت شماری اوهام
به قدر قطره درین بحر عقده‌هاست‌گره
چسان به عرض رسد حرف مدعا بیدل
که ناله در نفس ناتوان ماست‌گره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۹
هزار نغمه به‌ساز شکست ماست‌گره
به موی‌ کاسهٔ چینی ‌دل صداست گره
ز موج باز نشد عقدهٔ دل‌گرداب
به‌کار ما همه دم ناخن آزماست‌ گره
به‌کوشش ازسرمقصدگذشتن آسان نیست
چو جاده رشتهٔ ما را در انتهاست‌گره
ز خبث‌گریه‌ام ای غافلان نفس دزدید
به برشگال دم اسب را رواست‌ گره
قناعتم نکشد خجلت زبان طلب
ز فرق تا قدمم یک‌گهر حیاست‌ گره
به وادیی‌که پر افشانده است‌کلفت من
زگرد بادیه پیشانی هواست گره
چو تار سبحه در این دامگاه حیرانی
فلک به‌کار من افکند هرکجاست گره
ز خویش مگذر و کوتاه کن ره اوهام
به تار جادهٔ این دشت نقش پاست گره
که غنچه‌گشت‌ که آغوش‌ گل نکرد ایجاد
به صبر کوش‌ که اینجا گره‌گشاست گره
تعلق من و ما سهل نشمری بیدل
تاملی‌ که به تار نفس چهاست ‌گره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
زین چمن درکف ندارد غنچهٔ دل جز گره
دانهٔ ما را چو گوهر نیست حاصل جز گره
از امل محمل‌کش صدکاروان نومیدی‌ام
سبحه درگردن نمی‌بندد حمایل جزگره
از تعلق‌، حاصل آزادگان خون‌خوردن است
سروکم آرد به‌بار از پای درگل جزگره
از فسون عافیت بر خود در کوشش مبند
رشتهٔ راهت نمی‌بیند ز منزل جزگره
از حیا بر روی خود درهای نعمت بسته‌ای
بی‌زبانی نفکند در کار سایل جز گره
غافل از تردستی مطرب درین محفل مباش
زخمه جز ناخن ندارد درکف و دل جزگره
همتی ای شعله‌خویان‌! کاین سپند بینوا
تحفه‌ای دیگر ندارد نذر محفل جزگره
یک دل تنگ است عالم بی‌حصول مدعا
تابود در پرده لیلی نیست محمل جزگره
بر اسیران دل از فقر و غنا افسون مخوان
نیست در چشم ‌گهر دریا و ساحل جز گره
صاف طبعان بیدل از هستی‌کدورت می‌کشند
از نفس آیینه‌ها را نیست در دل جزگره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۲
وهم شهرت بهانه‌ایم همه
همه ماییم و مانه‌ایم همه
من و ما راست ناید از من و ما
ساز او را ترانه‌ایم همه
عشق‌ اینجا محیط بیرنگی‌ست
ششجهت در میانه‌ایم همه
هر دو عالم غریق اوهام است
قلزم بیکرانه‌ایم همه
شیشهٔ ساعت خیال خودیم
خاک بیز زمانه‌ایم همه
جهد داریم تا به خویش رسیم
تیر خود را نشانه‌ایم همه
چون‌نفس می‌پریم و می‌نالیم
بسکه بی‌آشیانه‌ایم همه
برکسی راز ما نشد روشن
آتش بی‌زبانه‌ایم همه
قاصد لنگ نیست غیرت شمع
نامه بر سر روانه‌ایم همه
مفت‌ما هر چه بشنویم از هم
بی‌تکلف فسانه‌ایم همه
سینه‌چاکی‌ست موشکافی‌ نیست
هر چه باشیم شانه‌ایم همه
دل خود می‌خوربم تا نفس است
عالم دام و دانه‌ایم همه
بیدل از دل برون مقامی نیست
دشت و در تاز خانه‌ایم همه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
برآرد گَرَم آتش‌ دل زبانه
شودگرد بال سمندر زمانه
گشایم‌گر از بیخودی شست آهی
کنم قبهٔ چرخ زنبور خانه
به صد لاف وارستگی صید خویشم
نبرده‌ست پروازم از آشیانه
چراغ ادبگاه بزم خیالم
نمی‌بالد از آتش من زبانه
درین دشت خلقی زخود رفت اما
ندانست سر منزلی هست یا نه
فلک نقش نام که خواهد نشاندن
به این خ‌اتم صد نگین در میانه
صدف‌وار تا یک گهر اشک داری
ازبن آسیاها مجو آب و دانه
دو روزی‌کزین ما و من مست نازی
به خواب عدم ‌گفته باشی فسانه
کف پوچ مغزی مکن فکردریا
که هر جا تویی نیست غیر از کرانه
قیامت خرو شست بنیاد امکان
ازین ساز نیرنگ انسان ترانه
دمیده‌ست از آب منی مشت خاکی
به صد سخت جانی چو سنگ از مثانه
محال است پروازت از دام زلفش
اگر جمله تن بال‌گردی چو شانه
به پی‌ری‌کشیدیم رنج جوانی
سحر می‌کند گل خمار شبانه
اگر گشت باغ است و گر سیر صحرا
روانیم از خود به چندین بها نه
غبار جسد چشم بند است بیدل
چو دیوارت افتاد صحراست خانه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۵
پرتوت هر جا بپردازدکنار آینه
آفتاب آید به‌گلگشت بهار آینه
در هوای شست زلفت خاک بر سرکرده‌اند
ماهیان جوهر اندر چشمه سار آینه
بی‌تو چون جوهر نگه در دیده‌ها مژگان شکست
آخر از ما نیزگل‌کرد انتظار آینه
دام جوهر نسخهٔ طاووس دارد در بغل
اینقدر رنگ ‌که شد یا رب شکار آینه
بیخودی ساغرکش‌کیفیت دیدارکیست
در شکست رنگ می‌بینم بهار آینه
هر چه بر معدوم مطلق بندی احسانست و بس
بایدم تا حشر بودن شرمسار آینه
تا به تمثالی رسد زین جلوه‌های بی‌ثبات
رفت در تشویش صیقل روزگار آینه
زین تماشاها صفای دل به غارت می‌رود
یک تامل آب در چشم از غبار آینه
غافل از تیر حوادث چند خواهی زیستن
عکس ایمن نیست اینجا در حصار آینه
دهر اگر زین رنگ پردازد بساط چشم تنگ
می‌چکد تمثال چون اشک از فشار آینه
بیدل از اندیشهٔ آن جلوهٔ حیرت ‌گداز
می‌رود چون آب از دست اختیار آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۷
زد عرق پیمانه حسنی ساغر اندر آینه
کرد توفانها بهشت و کوثر اندر آینه
جلوهٔ او هرکجا تیغ تغافل آب داد
خون حیرت ریخت جوش جوهر اندر آینه
عالم آب است امشب دل بهٔاد نرگسش
شیشه‌ها دارد خیال ساغر اندر آینه
دل به نیرنگ خیالی بسته‌ایم و چاره نیست
ما کباب دلبریم و دلبر اندر آینه
آنچه از اسباب امکان دیده‌ای وهمست و بس
نیست جز تمثال چیزی دیگر اندر آینه
دامن دل‌ گرد کلفت بر نتابد بیش ازین
ای نفس تا چند می‌دزدی سر اندر آینه
طبع روشن فارغ است از فکر غفلتهای خلق
نیست ظاهر معنی گوش کر اندر آینه
در خیال آباد دل از هر طرف خواهی درآ
ره ندارد نسبت بام و در اندر آینه
گرد تمثالم ولی از سرگرانیهای وهم
بایدم کردن چو حیرت لنگر اندر آینه
صحبت روشندلان اکسیر اقبال است و بس
آب پیدا می‌کند خاکستر اندر آینه
جبهه‌ای داری جدا مپسند از ان نقش قدم
جای این عکس است بیدل خوشتر اندر آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۸
نیست محروم تماشا جوهر اندر آینه
جلوه می‌خواهی نگه می‌پرور اندر آینه
دل چو روشن شد هنرها محو حیرت می‌شود
موج جوهر کم زند بال و پر اندر آینه
حیف آگاهی‌ که باشد مایل و هم دویی
گر به معنی آشنایی منگر اندر آینه
صانع از مصنوع اگر جویی به جز مصنوع نیست
عکس می‌گردد عیان اسکندر اندر آینه
بس که پیدایی درین تهمت سرا آلودگی‌ست
دامن تمثال می‌بینم تر اندر آینه
رنگ حال نیک و بد می‌بینم اما خامشم
سرمه دارم درگلو چون جوهر اندر آینه
هیچ نقشی بر دل آگاه نفروشد ثبات
می‌نماید کوه هم بی‌لنگر اندر آینه
دل مصفاکرده را از خودنمایی چاره نیست
بیند اول خویش را روشنگر اندر آینه
حسن بیرنگی‌که عالم صورت نیرنگ اوست
عرض تمثال‌که دارد باور اندر آینه
کیست دل‌ کز جلوهٔ طاقت‌گدازش جان برد
حسرت اینجا می‌شود خاکستر اندر آینه
تا شود روشن‌که بیمار محبت مرده نیست
از نفس باید فکندن بستر اندر آینه
بیدل اظهار هنر محرومی دیدار بود
خار راه جلوه‌ها شد جوهر اندر آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۹
ای تماشایت چمن‌پرور به چشم آینه
بی توخس می‌پرورد جوهربه چشم آینه
تا جدا افتاده است از دولت دیدار تو
می‌زند مشاطه خاکستر به چشم آینه
شوق مشتاقان چرا در دیده مژگان نشکند
می‌کشد یاد خطت مسطربه چشم آینه
تا شود روشن سواد نسخهٔ حیرانی‌ام
صورت خود را یکی بنگر به چشم آینه
گریه پررسواست‌کو بند نقاب حیرتی
تا کنم سودای چشم تر به چشم آینه
ازگرانجانی ندارم ره به خلوتگاه دل
می‌شود تمثال من پیکر به چشم آینه
چون نگه بی‌مطلب افتد زشتی و خوبی یکی‌ست
سنگ هم‌ کم نیست از گوهر به چشم آینه
مست حیرت از خمار وهم امکان فارغ‌ست
انتظار کس مکن باور به چشم آینه
دعوی باربک‌بینی تا توانی برد پیش
فرق‌ کرد تمثالم از جوهر به چشم آینه
جوهر عبرت مخواه ازکس ‌که ابنای زمان
دیده‌اند احوال یکدیگر به چشم آینه
از صفای دل تو هم بیدل سراغ راز گیر
حسن معنی دید اسکندر به چشم آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۰
حیرت حسن‌ که زد نشتر به ‌چشم آینه
خشک می‌بینم رگ جوهر به چشم آینه
چارهٔ مخموری دیدار نتوان یافتن
دیده‌ام خمیازهٔ دیگر به چشم آینه
برق حیرت دستگاه جرات نظاره سوخت
تاب روی‌کیست آتشگر به چشم آینه
عجز بینش آشیان پرداز چندین جلوه است
بشکن ای نظاره بال و پر به چشم آینه
اینقدر گستاخ رویی دور از ساز حیاست
کاش مژگان بشکند جوهر به چشم آینه
صافی دل بر نمی‌دارد تمیز نیک و بد
گرد موهومی‌ست خیروشربه چشم آینه
عرض حال خویش وقف بی‌تمیزی‌کرده‌ام
داده‌ام رنگ خیالی گر به‌ چشم آینه
نقش امکان در بهار حیرتم رنگی نبست
شسته‌ام عمری‌ست این دفتر به چشم آینه
گر همه وهم است بیداری‌، طرب مفت خیال
می‌کشد تمثال هم ساغر به چشم آینه
گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است
گر نفس پی‌گم‌کند بنگر به چشم آینه
رنج بینش بود بیدل هستی موهوم ما
مو شدیم از پیکر لاغر به چشم آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
امروزکیست مست تماشای آینه
کز ناز موج می‌زند اجزای آینه
دیوانهٔ جمال تو گر نیست از چه رو
جوهرکشیده سلسله در پای آینه
در حسرت بهار خطت ‌گرد می‌کند
جوهر به جای سبزه ز صحرای آینه
موقوف جلوهٔ ‌گل شبنم بهار توست
جوش‌ گهر ز موجهٔ دریای آینه
از شرم آنکه آب نشد از نظاره‌ات
گرداب خجلت است سراپای آینه
شد عمر صرف جلوه‌پرستی‌، ولی چه سود
نگرفت بینوا دل ما جای آینه
جز حیرت آنچه هست متاع‌ کدورت است
در عشق بعد از این من و سودای آینه
با خوی زشت صحبت روشندلان مخواه
زنگی خجل شود به تماشای آینه
حسن و هزار نسخهٔ نیرنگ در بغل
ما و دلی و یک ورق انشای آینه
روزی‌ که داد عرض نزاکت میان یار
افتاد مو به دیدهٔ بینای آینه
چندان که چشم باز کنی جلوه می‌دهد
اسمی‌ست ششجهت ز مسمای آینه
بیدل به هر دلی ندهند آرزوی داغ
اسکندر است باب تمنای آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
خلقی‌ست محو خود به تماشای آینه
من نیز داغم از ید بیضای آینه
بیچاره دل چه خون‌ که ز هستی نمی‌خورد
تنگ است از نفس همه‌جا، جای آینه
در عالمی‌ که حسن ز تمثال ننگ داشت
ما دل‌ گداختیم به سودای آینه
تاکی دل از فضولی حرصت الم‌ کشد
زنگار نیستی مکن ایذای آینه
آنجا که دل طربکدهٔ عرض نازهاست
خوبان چرا کنند تمنای آینه
دل در حضور صافی خود نشئهٔ رساست
حیرت بس است بادهٔ مینای آینه
آفاق شور ظاهر و مظهر گرفته است
کو حیرتی ‌که ‌گرم‌ کند جای آینه
آنجا که صیقل آینه‌دار تغافلست
پیداست تیره‌روزی اجزای آینه
عمری‌ست از امید دلی نقش بسته‌ایم
گر حسن‌ کم نگاه فتد وای آینه
الفت سراغ جلوه به جایی نمی‌رسد
حیرت دویده است به پهنای آینه
از محو جلوه طاقت رفتار برده‌اند
دستی به سر گرفته‌ کف پای آینه
بیدل شویم تا نکشد دامن هوس
خودبینیی که هست در ایمای اینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۳
نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی
به هر جا می‌روم از خویش می‌بالد تماشایی
چه‌گل چیند دماغ آرزو از نشئهٔ تمکین
من و صد بزم مخموری دل ویک غنچه مینایی
در اول گام خواهد مفت‌گردون پی سپرگشتن
سجود آستانش از جبینم می‌کشد پایی
عنانگیر غبار کس مباد افسون خودداری
وگرنه ساحل ما نیز دارد جوش دریایی
تعلق می‌فروشد عشوهٔ مستقبل و ماضی
توگر امروز بیرون آیی از خود نیست فردایی
به زندانم مخواه افسردهٔ تکلیف آسودن
غبارم را همان دامن فشانیهاست صحرایی
رم هر ذره مهمیزی‌ست بهر وحشی غافل
مرا بیدار سازد هرکه بر راحت زند پایی
دل من واشکاف و هرچه می‌خواهی تماشاکن
که عمری شد به نام حیرتی دارم معمایی
عبارت شوخی معنیست از فکر دویی بگذر
ندارد محفل ما شیشه غیر از رنگ صهبایی
به بیدردی در این محفل چه لازم متهم بودن.
گدازی‌، گریه‌ای‌، اشکی‌، جنونی‌، ناله‌ای‌، وایی
درین صحرای نومیدی که می‌خواهد سراغ من
که از هر نقش پایم تا عدم خفته‌ست عنقایی
تامل‌های کم‌ظرفی فشرد اجزای من بیدل
دو روزی پیش ازینم قطرگیها بود دریابی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۴
ای نفس مایه درین عرصه چه پرداخته‌ای
نقد فرصت همه رنگست و تو در باخته‌ا‌ی
صفحه آتش زده‌ای ناز چراغان چه بلاست
تا به فهم پر طاووس رسی فاخته‌ای
کاش از آینه ‌کس گرد سراغت یابد
محمل آرا چو سحر بر نفس ساخته‌ای
بیش ازین فتنهٔ هنگامهٔ اضداد مباش
چه شررها که نه با پنبه در انداخته‌ای
اینقدر نیست درین عرصه جهاد نفست
قطع کن زحمت تیغی‌که تواش آخته‌ای
دهر تاراجگه سیل و بنای تو حیات
ای ستمکش نگهی خانه‌کجا ساخته‌ای
عمر در سعی غبار جسد افشاندن رفت
آخر ای روح مقدس ز کجا تاخته‌ای
نقش غیر و حرم عشق چه امکان دارد
صورت‌توست در آن پرده‌که نشناخته‌ای
گردباد آن همه بر خویش نچیند بیدل
در خور گردش سر، گردنی افراخته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۵
این ‌چه طاووسی نازست که اندوخته‌ای‌؟
پای تا سر همه چشمی و به خود دوخته‌ای
برق نیرنگ به این جلوه قیامت دارد
شعله در پردهٔ سنگ است و جهان سوخته‌ای
رونق چار سوی دهر ز کالای دلست
کو دکانی ‌که تو این آینه نفروخته‌ای
صوف و اطلس به نظر تار تحیر دارد
پنبه‌ای چند که بر دلق گدا دوخته‌ای
فطرت آب است ز اظهار کمالی‌ که تراست
صنعت شیشه‌گران عرق آموخته‌ای
آتش منفعل روز زمینگیر حیاست
لاله گل کرد چراغی ‌که تو افروخته‌ای
بیدل اندیشهٔ طور و شجر ایمن چند
آتشی نیست درین جا تو نفس سوخته‌ای